نگاهی به سریال «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، قسمت سیزدهم
اپیزود دوازدهم در راستای همان تحولی که در موقعیت ذهنی و شرایطِ مکانی ریک و گروهاش در اپیزود قبلی افتاد، حرکت میکند. اینجا هم با صحنههای تازهای بر اثر برخورد بازماندگان دنیادیدهی بیرون با آماتورهای سادهدلِ داخل روبهرو میشویم که طیف وسیعی از احساساتِ مختلف را دربرمیگیرد و به نتایج دیدنی و قابلتاملی میانجامد. در اپیزود قبلی بازماندگان خودشان را در اتمسفری پیدا کردند که قابلدرک نبود و تنفسِ اکسیژناش، سمی احساس میشد. همه به شکلی در مقابل این آرامش و زندگی رویایی جبهه گرفته بودند. اپیزود دوازدهم هم این موضوع را عمیقتر مکاشفه میکند و تقریبا جایگاه و طرز دیدگاه تکتکشان را بیشتر روشنتر و نمایانتر میکند. به همین دلیل است که این دو اپیزود اخیرا را خیلی دوست داشتم. اینکه میبینیم آنها به دور از زامبیها و خطرات تخریبگرِ پایان دنیا، باید از راهی دیگر دستوپنجه نرم کنند، واقعا تازه و کنجاوبرانگیز است. تاکنون گروه از دندان زامبیها و گلولهی راهزنان فرار میکردند، اکنون در الکساندریا، باید با اثری که آن اتفاقاتِ سیاه روی طرز نگاهشان و نحوهی زندگیشان گذاشته، روبهرو شوند. اینکه آیا میتوانند دوباره به زندگی «عادی»، عادت کنند، یا توانایی قبول این شرایط را ندارد و نمیتوانند خوشگذرانی و خندهی دیگران را ببینند. این درحالی است که آهستهآهسته سازندگان دارند تهدیدهای جدیدشان را هم رو میکنند؛ تهدیدهایی که اگر آنطور که انتظار دارم به بار بنشینند، حسابی آتشین و مرگبار از آب درخواهند آمد.
همه یکجوری داستانِ خودشان را در برابر کنار آمدن با الکساندریا دارند. ریک دارد به سمت آدمی شینگونه متمایل میشود که خودش از او متنفر بود. با اینکه همهچیز قابلاعتماد به نظر میرسد، اما او هنوز هم میخواهد جانبِ احتیاط را رعایت کند و همین احتیاط کردن شاید باعث سوءتفاهم شود و مثل دخالتهایی که شین در فصل دوم میکرد، سبب بدتر شدن اوضاع شود. ریک در ابتدا میگفت:«باید چشممون رو باز نگه داریم.» و حالا هم که میگوید:«بیایید محض احتیاط چندتا سلاح برداریم.» هرچند که با وجود جسی و دیدن خوشحالی کارل و امنیت جودیث، ظاهرا او گامبهگام دارد نرم میشود و گذشته را «فراموش» میکند.
از طرفی، دریل در گشتوگذارش با آرون خیلی تغییر کرد و سازندگان لحظات عمیقی را از بین این دو بیرون کشیدند. این به این دلیل است که آرون هم خوشبختانه کاراکتر درگیرکنندهای درآمده؛ درست برخلاف دهها شخصیت فرعی سریال که میآمدند و بدون گذاشتن اثری به تاریخ میپیوستند. این هفته فهمیدیم، آرون واقعا به درد شغل «جذبکنندهی اعضای جدید» میخورد. او طوری با غریبهها صحبت میکند که میتواند آنها را بدون اینکه متوجه شوند، با خودش همراه کرده و قابلاعتماد جلوه کند. همین توانایی بود که به او کمک کرد، دریل را ازهم بشکافد. از طرفی، دریل هم میخواهد مطمئن شود کسانی که در کنارشان هست، چقدر میتوانند از پس خودشان برآیند. بنابراین، «اگر میتوانی برای شروع این اسب زیبا را از دردی که میکشد، خلاص کن تا بعد». به علاوه، از آنجایی که گروهِ خونی دریل به زندگی عادی در جامعهی الکساندریا نمیخورد، اینکه شغلی داشته باشد که بتواند از غرایزِ تقویتشدهی بقایش استفاده کند، ایدهی فوقالعاده خوب و عاقلانهای به نظر میرسد. از دیگر افراد گروه هم میتوان به گلن، مگی و نوحا اشاره کرد که هرسه با اینکه بیقرار بودند ولی مثل اینکه دیگر جایگاهشان را پیدا کرده، خودشان را با هجوم راحتیها وفق دادهاند و ماندنی شدهاند. آبراهام نوشیدنیها را دوست دارد و کارل هم چندتا رفیق پیدا کرده. میشون به طرز دلهرهآوری به این مکان اینقدر باور دارد که حتی حاضر شده شمشیرش را بازنشسته کند. این وسط، طی سکانسی دردناک متوجه میشویم که ساشا اصلا توانایی درک مهمانیگرفتن در دل آخرالزمان را ندارد. میتوان حس کرد او چگونه درحال زجر کشیدن است. زخمی که مداواشدنی نیست. ضربهای روانی که به همهی این آدمها خورده، چیزی نیست که به این سادگیها ترمیم شود. شاید سریال میخواهد بگوید، ممکن است از منبع ترسِ بیرون از حصارها فرار کرده باشی، اما این فروپاشی ذهنی تنهایت نخواهد گذاشت. اگر یادتان باشد، خیلیها در هنگام کوچ از دنیای قبل از زامبیها به دنیای بعد، شکست میخوردند. حالا درست عکس این پروسه در حال اتفاق افتادن است، که ظاهرا خیلی خیلی سختتر و سوزناکتر است.
در این میان، از کارول نمیتوان گذشت که هوش، ذکاوت و رفتارش حسابی دیدنی و هراسناک بود. لحظات بین کارول و آن «پسرِ عاشق شیرینی» شگفتآور بود. چون آن کلمات شوم داشت از دهان کسی بیرون میآمد که ظاهر و لباسهایش شبیه یک مادر دلسوز بود. ریک در ابتدا نگران بود نکند وارد جامعهای شوند که در زیر پوستِ فریبدهندهاش، عمقی پوسیده باشد. اما تا این جای کار مشخص شده، فعلا این کارول است که از او میتوان به عنوان شیطانیترین عنصر این جامعه یاد کرد. تهدید کردن آن بچه با تکهتکهشدن توسط هیولاها، همان چیزهایی بود که خود ریک از برخورد با آنها در الکساندریا هراس داشت. دیدن چنین تناقضی واقعا زیبا است. البته اینکه میبینیم آنها چقدر هوشمندانه حواسشان به اوضاع است، قابلدرک است. چون میدانند انسانها برای بقا چه کارها که نمیکنند. این سکانس آنقدر به شکل مثبتی آزاردهنده از آب درآمد که باری دیگر کارول را به عنوان زنی قدرتمند که در یک تپش قلب میتواند چهرهی کثیفاش را رو کند، معرفی کرد. از طرفی دیگر، این لحظه و فریادی که ساشا در مهمانی زد، یکجورهایی شهروندان الکساندریا را شاید در چشم برخی بینندهها به شدت مظلوم و رنجور کرده باشد. هرچند تمام این آدمها در چنان محیطِ بیخطری زندگی میکنند که بد نیست هر از گاهی طمع تاریکی و دنیای واقعی را بچشند. به علاوه، به لطف ویژگی تازهی «نامرئیکننده»ی کارول، اگر هم «پسر عاشق شیرینی» حرفی بزند، مردم به زحمت میتوانند حرفهایش را با توجه به پرسونای دروغینی که کارول برای خودش ساخته، باور کنند.
اما میرسیم به تهدید جدید گروه. این هفته یک زامبی دیگر با نقش W روی پیشانیاش پیدا شد. درست مثل همانی که در اپیزد نهم بود. این درحالی است که اگر دقت کرده باشید یک گرافیتی (گرگها دور نیستند-Wolves Not Far) روی دیوار محل زندگی نوحا دیده میشد. آیا این «گرگها» آنتاگونیستهای جدید سریال هستند که قصد حمله به الکساندریا را دارند؟ ظاهرا نیروی زهرمارکنندهی خوشحالیهای ریک و گروهاش و هیجانزدهکنندهی ما، همینها خواهند بود. اما تهدید جدیتر «فراموشی» است. اینکه نکند حالا که همه در پروسهی باور کردن این حصارها به سر میبرند، یک لحظه غفلت کنند و پیشمان شود. از آنجایی که میتوان از ریک و گروهاش به عنوان «نهایت بازماندگان آخرالزمان» یاد کرد، سازندگان باید به طریقی آنها را دربرابر تهدید جدید آسیبپذیرتر و شکستپذیرتر کنند و چه چیزی بهتر از «فراموشی» و «غفلت».
نظر شما دربارهی این اپیزود چیست؟ بهترین سکانس را کدام میدانید، یا چه چیزی را ناامیدکننده پیدا کردید؟ لطفا دیدگاههای خود را با ما در میان بگذارید.
تهیه شده توسط زومجی