گیشه: معرفی فیلم Nightcrawler
همراه با نقشی که اوج زندگی کاری جیک جیلنهال را ثبت میکند.» رولینگ استون هم که از فیلم خیلی خوشاش آمده، میآورد:«
شبگرد
خیزان و هیسهیسکنان راهاش را با مهارتی شیطانی به درون مغزتان باز میکند و کاری میکند تا خنده در گلویتان گیر کند. این فیلم بهطرز لذیذی اثری پیچیده است و اینکه جیلنهال مثل فنری جمعشده هرلحظه آمادهی جهش است، بهشکل ترسناکی هوشمندانه است. او به واقع هیولای دوران ماست.» امتیاز متاکریتیک این فیلم ۷۶ است.
یادداشت زومجی
جیک جیلنهال در اولین تجربهی کارگردانی دن گیلروی، لویس بلوم نام دارد؛ یک دروغگو، یک حقهباز، یک شیاد، یک دزد و یک مارِ خوش خط و خالِ تمامعیار. از آنهایی که ممکن است در طول روز بارها از کنارت عبور کنند. اما خدا نکند چنین موجودی حفرهای پیدا کند و به داخل زندگیات بخزد. لویس یکی از این آدمهاست که با چشمهایش هیپتونیزمات میکند و مثل خفاشی بیرحم و بیاحساس برای بقای خودش، خونات را تا قطرهی آخرش میمکد. با وجود چنین شخصیتی در ردیفِ اول فیلمِ دلهرهآور «شبگرد»، میتوان حدس زد که وقتی پای این فیلم مینشینید با تجربهای فقط «دلهرهآور» طرف نیستید. «شبگرد» پُر از کثافت، سنگدلی، لجن و وحشت است. از آن فیلمهایی که نام ژانر وحشت را یدک نمیکشد، اما سقوط در زندانهای تاریک ذهنِ فروپاشیدهی کاراکترهایش و تصادف با حقیقتِ تلخی که آنها را بیپرده به نمایش میگذارد، از هرچیزی ترسناکتر است. میدانید، بالاخره به خودمان میآییم و میبینیم لویس بلوم هم یکی از ماست. مایی که چنین محیطی را برای رشد و پرورشِ چنین هیولایی آماده کردهایم. فیلم در کنار لو، دربارهی بیاخلاقیای که در رسانههای مدرن زبانه میکشد هم هست. دربارهی اینکه چگونه تکتک ما این دیوانگی را دستیدستی تشویق میکنیم و به جلو هُل میدهیم. دربارهی اینکه فقر، بیکاری و بدبختی انسانها را به چه سمت و سویی میکشاند. از همان سکانس آغازین میدانیم با چه جور خلافکاری طرف هستیم. لو از آن دلهدزدهای بدبخت و ترسو نیست. بلکه در آن دسته جنایتکارهای بلفطرهای قرار میگیرد که وقتی گیر میافتد هم دست از جستجو برای بیرون کشیدنِ بهترینها از بدترین موقعیتها برنمیدارد. همان اول وقتی چشماش ساعت گرانقیمتِ نگهبانی که مچاش را گرفته، میگیرد، تا ته ماجرا رفتهایم که لو فقط به دنبال فرصتی برای شکوفایی تاریکیها و فرو کردن هرچه عمیقترِ چنگالهایش در قلب کسانی هست که در مقابلاش میایستند. اصلا او دخل و خرجِ زندگیاش را از همین اوباشگری و خونریزی درمیآورد. و همیشه هم از چشمها پنهان است و تا وقتی با دوربیناش بالای سر جنازهات ظاهر نشود، هیچ نمیدانی که اصلا چنین آدمی وجود دارد. لو در اوج سیاهی، یک طرف حقهباز هم دارد. او یک وراجِ بازیگرِ خوش سر و زبان است که بین همصنفیهایش حسابی با اطلاع و آگاه است و همین نکتهای است که ابهتی هراسناکتر به او بخشیده است. اصلا چگونه میتوان کسی را دید که علاوهبر عمل، هوش و قدرت مدیریت بالایی هم دارد و فاتحهی شکارهایش را از قبل نخواند؟
لو شاید در نگاه نخست خندان، شیرین، بیگناه و به طرز غریبی دوستداشتنی به نظر برسد، اما کافی است یک بار در جلساتِ شبگردیهایش همراه شوید تا شاهد عدم همدردی و سرمایی که در دروناش رخنه کرده، شوید. هیچ شگفتآور هم نیست که او بیکار است، تنها زندگی میکند و حتی یک دوستِ خشک و خالی هم ندارد. اما وقتی یک شب با صحنهی تصادف یک اتومبیل و زنی که به طرز بدی مجروح شده، مواجه میشود، شغلِ نان و آبدار و همیشگیِ آیندهاش را پیدا میکند. در گیر و دارِ عملیات نجاتِ زن توسط پلیس، چندتا تصویربردارِ آزاد از راه میرسند و از صحنهی دلخراشِ دست و پنجه نرم کردن پلیس و زن با فرشتهی مرگ، فیلم میگیرند. چند دقیقه بعد، وقتی آمبولانس محل را ترک میکند، آنها به فیلمی که شکار کردهاند، افتخار میکنند و از پولی که قرار است از فروش آن به شبکههای خبری به جیب بزنند، ابراز خوشحالی میکنند. لو از این فرصت استفاده میکند و با فروش یک دوچرخهی دزدی، یک دستگاه اسکنر بیسیم پلیس و دوربین فیلمبرداری میخرد و برای پول درآوردن از تراژدی دردناک انسانها دست به کار میشود. لو از صحنههای جرم، تصادفات، قتل و هرچیزی که ردی از خون و خشونت در آن باشد، فیلمبرداری میکند و آنها را به نینا (رنه روسو) میفروشد؛ مدیر بخش خبری شبکهای محلی که آمار مخاطبانش وضعیتِ خوبی ندارد. نینا هم به هر دری میزند تا تعداد بینندگانِ شبکه را بالا ببرد. حتی اگر آن کار، نمایش فیلمهای زننده و خونین باشد. چرا، مجریها از قبل هشدار میدهند که این تصاویر دارای عناصر زننده است، اما خودمان میدانیم که این هشدارها بیشتر نقش دعوت و بفرما دارند. عدم وجود حتی سر سوزنِ اخلاق و انسانیتی در لویس، باعث میشود تا او خیلی سریعتر در کسب و کارش پیشرفت کند و حتی بیخانمانی جوان (ریز اهمند) را به عنوان دستاریش نیز استخدام کند.
او از یک جاهایی دیگر به فیلمبرداری محض راضی نمیشود و برای هرچه دراماتیکتر کردن صحنههای جرم به خودش اجازه میدهد در جنازهها و زخمیها و اشیای محیطی، برای گرفتن نمایی حرفهای، دست ببرد. و با توجه به اطلاعاتی هم که در زمینهی سینما و اصول قاببندی دارد، درحالی که بقیه به قربانیان کمکرسانی میکنند، او برای تنظیم نور و حرکت دوربین وقت زیادی میگذارد. در یک کلام، لو سلطانِ صنف «فیلمبرداری صحنهی حادثه» است. فیلم بهطرز ترسناکی میگوید که اگر روزی با دوربین یکی از این آدمها برخورد کنی، مطمئنا شاهد بدترین روز عمرت هستی. اما اگر راهات با لو بلوم یکی شود، به احتمال زیاد آن روز، آخرین روز زندگیات هم خواهد بود. تازه این شروع روایت سنگدلی لو است و بقیهی فیلم به این میپردازد که این مرد برای ضبط فیلمی درخور توجه حاضر به چه کارهایی که هست. با تمام این زشتیها، سناریوی هوشمندانه و دقیقِ دن گیلروی طوری به نگارش درآمده تا به قضاوت ننشیند و با دادن شعارهای اخلاقی به اثری کممایه و یکطرفه بدل نشود. آره، شاید در نگاه نخست کارهایی که لو میکند، غیرقابلدرک باشد و از همین سو ما او را در شمایلِ ضدقهرمانی مطلقا سیاه میبینیم، اما کمی که به دلایل حرکتِ او به این سمت و سو ریزتر میشویم، شاهد هستیم که هیولای واقعی نه او، بلکه خودِ ما هستیم. کسانی که در گشت و گذارمان در تلویزیون دنبال اخبار حوادثِ نیستیم، بلکه در حقیقت دنبال سرگرمشدن از طریق تماشای آه و ناله یا جنازهی خونآلودِ فردی غریبه هستیم که میتواند روزی خود ما باشد. این وسط، لو فقط آدم به بنبستخوردهای است که سعی میکند عطش مردم برای با این تصاویر برطرف کند. مطمئنا اگر همهی ما از روی شبکهای که چنین چیزهایی نمایش میدهد، رد میشدیم، دیگر نیازی ایجاد نمیشد که لو بخواهد آن را برطرف کند. اما نمادسازی از شخصیت لو همین جا به پایان نمیرسد. کارگردان در حرکتی فوقالعاده لو بلوم را از کالبدش بیرون میکشد و شخصیتاش را به قشرهای دیگر جامعه هم نسبت میدهد. لو صبح روز بعد خوشحال و خندان درحال خوردن تنقلات به تماشای اخبار و فیلمهایی که گرفته، مینشیند. به نظرتان کارگردان سعی نمیکند از طریق همین صحنهها، تکتک تماشاگران این قبیل خبرها را قالبِ لو نمایان کند. یا در سکانسی شدیدا عمیق و زیبا لو در گفتگویی که با نینا در اتاقِ خبرِ شبکه دارد، به عکسی از لسآنجلس که پشت گویندهها نصب شده، اشاره میکند و میگوید:«از پشت تلویزیون واقعی به نظر میرسه.» آره، انگار لسآنجلس واقعی هم چیزی جز یک عکس کاغذی بیخاصیت و بیروح نیست. یا در ادامهی همین سکانس، لو روی صندلی گوینده خبر مینشیند و ناگهان تصویرِ اندامِ استخوانیاش را در چارچوبِ تلویزیون میبینیم. مثل اینکه همهی ما، حتی آن گویندههای خبر، هم کلونی فریبدهنده از لو هستند که هر روز در تلویزیون به تماشایشان مینشینیم و خبر نداریم پشت آن چهرهی عادی، چه روحیهی وحشتناکی خوابیده است. آره، لو با تمام پستی و دیوانگیاش در برابرِ دنیایی از لویس بلومهایی که آن بیرون زندگی میکنند و شاید خودشان هم از وجودشان خبر نداشته باشند، قابلمقایسه نیست.
تصویری که دن گیلروی از لسآنجلس میدهد هم همینقدر تاریک و بهشکل بیابانگونهای خشک، ساکت و بیرحم است. درست همانگونه که نیویورک در «راننده تاکسیِ» مارتین اسکورسیزی، مرکزِ تاریکی بود. «شبگرد» هم ظالماتی از لسآنجلس را بازتاب میدهد که در آن لامپهای نئوناش و زیبایهای بهشتگونهی معماریاش، هیچ احساس خوشآیندی به آدم نمیدهد. تازه این حسِ خلاء با وجود کاراکتری که برخلاف تراویس، مثبت نیست، شدیدتر هم میشود. داستان تکاندهندهی «شبگرد» کار نمیکرد، اگر لو بلوم قابلباور از کار درنمیآمد. خب، خیالتان راحت باشد. اینجا یک جیک جیلنهال داریم که بدونشک بهترین بازی عمرش را ارائه کرده است. نکتهی جالب ماجرا ظاهر نحیف و لاغری است که جیلنهال با کمکردن حدود ۹ کیلو از وزناش برای خودش درست کرده است. حرکتی که از سوی کارگردان نبود و از تصویری که خودش از شخصیت لو در ذهناش داشته، ناشت میگیرد. نتیجه لویسی شده که ظاهرش از سِر دروناش پرده برمیدارد. صورت استخوانی و چشمهای ورقلمبیدهاش در صحنههایی که با اهمند و روسو دارد، یکجور بارِ سنگینی از بیقراری به بیننده منتقل میکند. اما بدتر وقتی است که او تنهاست- صحنههایی که هرچقدر هم سعی کنید از حقیقتِ پشتِ این چهرهی خونآشاموارِ رنگپریده پرده بردارید، باز شکست میخورید. «شبگرد» فیلم تاملبرانگیز و بهطرز غریبی مضحکی است که المانهای درام را بهشکل استادانهای با وحشتِ روانکاوانه و کمدی سیاه مخلوط میکند و در نتیجه یک کاراکتر پیچیدهی تماشایی، یک لسآنجلسِ پوسیده و یک خردهفرهنگِ غیرقابلدرک اما واقعی تحویلتان میدهد. فرهنگ زشتی که میتوان گوشهای از آن را در کشور خودمان و در دست آدمهایی دید که با موبایلهایشان از شرایط بد یک همنوع فیلمبرداری میکنند و از تماشایش لذت میبرند. تیر خلاصِ «شبگرد» پایانبندیاش است. اینکه چطور ناامیدانه نشان میدهد، علاوهبر اینکه شیطان دستگیر نمیشود، بلکه گردشِ شبانهاش با قدرت و وسعتی بیشتر ادامه خواهد یافت.
تهیه شده در زومجی