تحلیل سه گانه شوالیه تاریکی نولان قسمت اول: Batman Begins
«بتمن آغاز میکند»، فقط آغازی دوباره برای مجموعهای محبوب و مشهور نبود. این قسمت دوران جدیدی را نه فقط برای شخصیت بتمن، بلکه تمام اقتباسهای ابرقهرمانهای بعد از خود کلید زد. «بتمن آغاز میکند»، آن قصههای ابرقهرمانی فانتزیِ سنتیِ دههی ۹۰ را برمیدارد و به آن زاویه و ماهیت جدی، تاریک، واقعگرایانه، عمیق و باشخصیت میدهد. این صفات فقط در رنگ و طعمِ اثر ایجاد نشدهاند تا صرفا از لحاظ ظاهری و اتمسفر سبب تحولی در فرمولهای سبک ابرقهرمانی شوند، بلکه چشمانداز کریستوفر نولان در روایت داستان بروس وین، کاری کرده تا در حقیقت شاهد دریایی از پیچ و خمهای محرمانه، مبهم، اسرارآمیز و فرامتنی باشیم که جان میدهند برای تحلیل و تفسیرهای گوناگون. چه کسی فکرش را میکرد، یک روز وقتی به تماشای یک فیلم پاپکورنی تمامعیار مینشینیم، ذهنمان هم به چالش کشیده شود و رویدادها و دغدغههای زندگی واقعی خودمان را در قالب گاتهام و مردمانش ببینیم. اینکه با قهرمانی روبهرو شویم که اینقدر شکسته، پُرلغزش و در سایه است که دقیقا مطمئن نیستیم آیا میتوانیم بدون شک و تردید در کنارش بیاستیم یا نه. و از سویی دیگر، ضد قهرمانها را بیرون از لباسِ تمام سیاهشان ببینیم. از بحثهای روانکاوانه گرفته تا تمهای مخفی و رمزآلودی که از طریق نمادگرایی دقیق فیلمساز روایت میشوند و به نبرد به ظاهر ساده و یکخطی بتمن، عمق پیچیدهتری میبخشند. به علاوهی دیگر بحثهای شایع و مرسومِ تئوریهای توطئه و جامعههای مخفی که دور از چشم مردم عادی، فعالیت میکنند.
فیلم با سقوط بروس وین به داخل چاه، ضرب دیدن پایش و حملهی ناگهانی خفاشها و سپس آسیب روانی و روحی این حادثه که به دنبالش میآید و برای همیشه این پسر را تغییر میدهد، آغاز میشود. سقوط در چاهها و سفر به درونِ دنیای زیرین از عناصر رایج روانکاوانِ مکتب یونگ و نشانهای از استخراجِ معنای نهان فیلم است. این حادثه، طرح کهن الگویی برای ورود به عمقِ ضمیرِ ناخودآگاه و جستجو در آن و همچنین دنیای بیرونی متافیزیکال است. سقوط بروس به چاه مساوی است با خیزش رویاها و ناخودآگاههایی که مخفی و نادیدنی هستند. وقتی بروس خودش را در تاریکی آن پایین پیدا میکند، این مثل پنجرهای به ضمیر ناخودآگاه ذهن او است. این دقیقا همان اتفاقی است که بروس وین و بتمن جدید را شکل میدهد. اتفاقی که تا پایان فیلم شخصیتش را برای ما تبدیل به هزارتویی غیرقابل درک میکند. اتفاقی که تاثیراتش را بارها نه تنها در طول فیلم«بتمن آغاز میکند»، بلکه در دو فیلم بعد هم میبینیم. درست همانگونه که در «تلقین»، دیگر شاهکار نولان، به لایههای متعددی از ذهن کاب سر میزنیم. در دنیای ظاهرا واقعی بیرون، با سارق ذهنی با اراده، حرفهای و قدرتمندی طرف هستیم که کارش را بلد است، اما به محض اینکه لایهبهلایه ذهن پریشانش را پشت سر میگذاریم، با نسخهی عریانی از کاب مواجه میشویم که درگیر و دارِ عشقی مُرده با همسرش است و بین فشار واقعیت و توهم، دست به دامنِ یک فرفره شده است.
در «بتمن آغاز میکند» نولان به روش دیگری از تکنیک کند و کاو در ذهن کاراکترش استفاده میکند. چون میداند طراحی درونی، پراغتشاش و پیچیده است که به شخصیتی چندلایه و قابلباور میانجامد. با توجه به گفتهی روانشناسانِ بزرگ تاریخ مثل فروید و یونگ میدانیم که آسیب و ضربههای روانی و ثبیتِ عناصر آنها بر ذهن، از دوران کودکی شروع میشود و به مرور سبب شکلگیری خصوصیاتِ فرد میشود. سقوط در چاه هم دقیقا همان لحظهای است که بروس وین، حادثهی تعیینکنندهی نهایی زندگیش را تجربه میکند. او از تاریکی میترسد و از خفاشها هراس دارد. اما چرخشِ اجتنابناپذیرِ اتفاقاتِ زندگی، به جایی میرسد که بروس دقیقا تبدیل به همان چیزی میشود که از آن هراس دارد: خفاشی سیاه و شیطانوار. شاید این تعریف با توجه به شخصیت مثبت بتمن و همچنین جایگاه جوکر و دیگر آنتاگونیستها عجیب به نظر برسد، اما به محض اینکه رویهی سرد و مخفی واقعیتِ شخصیتِ بروس وین را درک کنید، به سرعت این کلمات معنای کاملا قابلدرک و صحیحی به خود میگیرند.
بتمن تجسمِ رنگ واقعی بروس وین، سایهی همیشهِ همراهش و بخش تاریک وجود او است
سقوط بروس وین و اثر وحشتناکی که پرواز ناگهانی خفاشها روی ذهنش میگذارند، کارکرد پیچیدهتری دارد. سفر بروس وین برای رویارویی با ترسها به سرزمین تبت، تبدیل به سفری برای رسیدن و یافتنِ «خودِ والاترش»، یعنی درون و ضمیر بتمن میشود. اگر بروس وین مرد پولداری است که میتوانست در زمان دیگری تبدیل به ثروتمندی خوشگذران مثل هم کیش و طبقههایش شود، سقوط به چاه و تغییری که این وحشت در روحِ کودکانهاش ایجاد میکند و اتفاقاتی که بعد از این ماجرا به دنبالش میآید، برای همیشه درونش را مسموم و اذیتشده رها میکند. بتمن همین روحِ سیاهی است که بروس وین را هیچوقت تنها نمیگذارد. بتمن تجسمِ رنگ واقعی بروس وین، سایهی همیشهِ همراهش و بخش تاریک وجود او است. این بخش تاریک، از خاکسترهای آتشی تخریبگر زبانه کشیده که در کودکی و در اوج آسیبپذیری، بروس را با ضربهای دردناک و عذاب وجدان به خاطر مرگ پدر و مادرش رها کرده بود. حالا این بخش کثیف و ترسناک در قالب بتمن، نجاتدهندهی شهر، بازآفرینی شده و بُعدی دیداری به خودش گرفته است. آیا میتوان نام این خاطرات و ضربههای قدیمی را فرشتهی سفید مردم گاتهام نامید یا شیطانی که فرصتی برای بیرون ریختن و سرازیرشدن پیدا کرده است؟
برای من یک لحظه در تمام فیلم است که «بتمن آغاز میکند» را از «مرد عنکبوتی»ها جدا میکند. لحظهای که تفاوت مهمی را در اتمسفر و صدا و چشماندازی را که هر دو فیلم تلاش در نمایش دارند پایهریزی میکند. این لحظه در جریان سکانس از پیش کارگردانیشدهی نهایی فیلم از راه میرسد. بعد از مبارزه با یکی از زیر دستان راس الغول، بتمن سقوط میکند و در میان تعدادی از شهروندان «نَروز» فرود میآید. چنین سکانسی اگر در یک فیلم اسپایدرمنی بود، شاهد شهروندان معمولی نیویورک بودیم که برای ابراز قدردانی و پشتیبانیشان، دور قهرمانشان حلقه میزدند و خوشحال و شاد فریادی با این مضمون سر میدادند که:«هورا، ما نیویورکیها همیشه درکنار هم هستیم.» اما در «بتمن آغاز میکند»، این جماعتِ ترسیده و دستپاچه، فُرمی خلافکارانه به خودشان میگیرند و به بتمن حمله میکنند و او را مجبور میکنند تا با همان آدمهایی که سعی در نجاتشان دارد، مبارزه کند. این لحظه تفاوتِ درخشان این دو ابرقهرمان را به زیبایی و بیپرده نشان میدهد. این حقیقت را در فرصتی کوتاه و مختصر به تصویر میکشد که بتمن آن مرد تمیز و پرانرژی و مرتبی که امثال اسپایدرمن نشان میدهند نیست. همین چند ثانیه به ما اشاره میکند که قلبی تاریک در سینهی قهرمان فیلم در حال تپیدن است. اگر اسپایدرمن اولین پاسخ دفاعی به وحشت به جا مانده از حادثهی ۱۱ سپتامبر بود، اگر اسپایدرمن نشانی از امریکایی متحد شده بود که اعتقاد دارد خوبی بر هرچیزی چیره میشود، پس میتوان بتمن را عموزادهی سیاهتر آن دانست که نمایندهی پاسخی کاملا متضاد است: هراس، شک و تردید و یک عالمه سوالاتِ اخلاقی که بعد از این حادثه ذهن مردم امریکا را دربرگرفت.
در بسیاری از جهات، «بتمن آغاز میکند» مثل یک فیلم ضد-ابرقهرمانی است. به جای اینکه دنیای فانتزی بسازد که ابرقهرمانانش به راحتی بتوانند در آن اعلام وجود کرده و زندگی کنند، کریستوفر نولان و دیوید اس. گویر، عنصر ابرقهرمان را از دنیایی که ما همیشه عادت به دیدنشان داریم خارج میکنند و آن را در همین دنیای واقعی خودمان قرار میدهند. در ادامه سوالهای جدی و سیاهی دربارهی اینکه چه چیزی یک نفر را به جلو پیش میراند تا لباس به تن کند و با جرایم مبارزه کند و عواقبهای ناشناختهاش را هم به جان بخرد، مطرح میشود. در این بین، بسیاری از حدس و گمانها و افکارهایمان را نیز به چالش میکشد. این فقط به طور کلی مربوط به ژانر ابرقهرمانی نیست، بلکه در رابطه با چشماندازی است که ما از اسطورهشناسی بتمن در ذهن داریم. برای مثال به گاتهام سیتی نگاه کنید. برای مدتهای مدیدی بود که گاتهام به عنوان شهرِ گوتیگِ کابوسوارِ همیشه تاریک ترسیم میشد. اما نولان برای اولینبار گاتهام خود را به شکل کلان شهری روشن، پرزرقوبرق و مدرن مثل شیکاگو معرفی میکند. خیلیها گله میکردند که به کنار راندن خیلی از المانهای تنظیمات داستانی بتمن و کاستن از اکشنها، فیلم را بیش از اندازه «واقعگرایانهتر» (واژهای ترسناک) میکند و بتمن را از اصل و ریشهاش دور میکند. من با این گلهها موافق نیستم. وقتی بقیهی دنیا اینقدر بهشکل سنگگونهای جدی، سخت و بیاحساس شده. حضور شخصیتی مثل بتمن در آن به اندازهی کافی احساس فانتزیوار خودش را ایجاد میکند. تازه در چنین اتمسفر رئالی، حضور چنین کاراکتری واقعا بهتر احساس میشود.
دربارهی قتل توماس و مارتا وین، والدین بروس وین چه میتوان گفت؟ قبل از دیدن «آغاز میکند»، مطمئنم خیلی از ما تصویر روشن و واضحی از این صحنه در ذهن خود داشتیم. این سکانس در فیلم بتمنِ تیم برتون بهطرز خارقالعادهای اجرا شده بود. تیرگی و ابهامِ کابوسوارش، صحنهی آهستهی پخش شدن مرواریدهای گردنبندِ مارتا بر روی زمین. در کمیکها هم قاتل والدین بروس، جو چیل، بهشکل شیطانواری بیچهره و بیاسم و رسم تصویر شده است. کسی که حضور نحسش در راه زندگی خانوادهی وین کافی بود تا بتمن را همانجا و در همان لحظه خلق کند. پس، به این ترتیب ما انتظاراتِ خودمان را داشتیم. اما نولان تمام آنها را در مغزمان میچرخاند. در اینجا، آن قتلِ دراماتیکِ شیکِ فیلم برتون به یک کشتارِ کثیفِ بیپردهی بیدلیل تبدیل شده است. جو چیل دیگر یک شیطانِ بیچهره نیست. ما قبل از وینها، هراس را در صورت او میبینیم. تازه، نولان در طراحی سناریوی این صحنه کاری میکند تا یکجورهایی خودِ توماس، مارتا و بروس را هم در این حادثهی تراژیک مقصر بدانیم. جو چیل، یک مغز متفکر خلافکار بزرگ نیست. او نشانهای حماسی از شیطان گاتهام که زندگی بروس را شکل میدهد، نیست. همهچیز خیلی عادی و پیشپا افتاده است. قتلها به خاطر افسردگی قاتل و ترسش اتفاق میافتد و چیل هم همان شب دستگیر میشود. قبل از «آغاز میکند»، برای مدتهای بسیاری ما مرگ والدین بروس را اتفاقی باعظمت و خاص میپنداشتیم. اما نولان دقیقا برعکس انتظارتمان عمل میکند. و آن را به صحنهای با پیام و حالوهوایی متضاد بدل میکند. در حقیقت، او با کاستن از معنای مرگ آنها در دنیای واقعی، در نگاه مخاطبان معنای بیشتری به این حادثه میبخشد. در فیلم، نولان این موقعیت را به عنوان یک عملِ خشونتبارِ بیدلیلِ بیهدفِ تصادفی به تصویر میکشد. یا به قول فالکونی که کمی جلوتر میگوید:«بعضی وقتها، اتفاقهای بد رخ میدهند.»
بخش زیادی از مضمون و بحثهای فیلم پیرامون ایدهی اسطوره و آدمهایی میچرخد که خودشان را از دوباره به عنوان سمبل معرفی میکنند
سپس، ایدهی پارهپاره کردن اسطوره و افسانه برای نمایش انسانیت کرمخورده و کثیفی که در مرکزش است به زمینهی پرتکرار فیلم تبدیل میشود. راس الغولی که در ابتدای فیلم به عنوان رهبر و نیروی قدرتمند و ترسناک داستان میبینیم، به سرعت توسط بروس حذف میشود. بعدا شاهد راس الغول واقعی هستیم که معلوم میشود فناناپذیریش فقط حقه و کلک بوده است. سپس، فالکونی را داریم که به عنوان پادشاه دستنیافتنی جرم و جنایت معرفی میشود و جلو میآید. چیزی نگذشته که مشخص میشود آدم بیبخار و ضعیفی زیر آن شاخ و شانه کشیدنها مخفی شده است و درنهایت در مقابل بتمن و دکتر کرین به چیزی به شدت عادی نزول میکند. «مترسک» که انتظار داریم بالاخره تبدیل به آنتاگونیست اصلی فیلم شود، فقط یک روانشناس ترسو و بیدست و پا است که به راحتی از یک دختر شکست میخورد. بخش زیادی از مضمون و بحثهای فیلم پیرامون ایدهی اسطوره میچرخد. پیرامون آدمهایی که خودشان را از دوباره به عنوان سمبل معرفی میکنند. اما جملهای مهمتر از ساخت تنهای یک سمبل هم هست. اینکه «کاری که میکنی، تو را تعریف میکند». پس، به خاطر همین است که وقتی به آدمبدها نگاه میکنیم، هیچکدامشان به شکل مناسبی هرگز به اندازهی چیزی که ازشان انتظار داریم، ظاهر نمیشوند. بله، شاید از لحاظ قدرت فیزیکی، نولان خیلی واقعگرایانه شخصیتهایشان را طراحی کرده است. اما هرکدامشان در زمینهی تفکر، ایده و نقشی که در قصه دارند، بهشدت بانفوذ و وحشتناک ترسیم شدهاند. چیزی که هستی مهم نیست. کاری که میکنی، تو را تعریف میکند.
اما بزرگترین اسطورهی فیلم که باید از هم باز شود، خودِ بتمن است. اگر به صحنهی قتل والدین بروس برگردیم، در خیلی از اقتباسهای دیگر بتمن، ما قتل را دیدهایم و سپس به سرعت به ۲۰ سال بعد و زمانی که بروس وین به بتمن تبدیل شده، کات زدهایم. در واقع این قتل لحظهی ایجاد تغییر و زیر و رو شدن است. لحظهای که او تصمیم میگیرد باید قهرمان شود. چنین صحنهای تقریبا در خیلی از داستان ابرقهرمانی وجود دارد. فقط به این منظور که قهرمان، یکجور درگیری درونی برای مبارزه با جرم و بیعدالتی داشته باشد. در اکثر اوقات کارکرد مرگ یکی از نزدیکان قهرمان داستان، از چنین چیزِ سطحی و یکلایهای فراتر نمیرود. ما ممکن است مدتی را با پیدا کردن و سر و کلهزدن پروتاگونیست با قدرتهایش سپری کنیم. اما فاصلهی بین تصمیمشان برای استفاده از تواناییها و موهبتهایشان برای مقابله با جرم و جنایت و بالاخره وارد میدانشدن، خیلی کوتاه است و به یک مونتاژ سریع تغییر لباس خلاصه میشود.
جالب این است که روایت حرکت بروس به سوی آیندهاش، آنقدر پرجزییات و خوب است که ما اصلا دلمان برای دیدن بتمن تنگ نمیشود
اما در «بتمن آغاز میکند»، پروسهی «قهرمانشدن» در حقیقت گوشت، عمق و هستهی اصلی فیلم است. کافی است توجه کنید سر و کلهی بتمن تقریبا تا یک ساعت بعد از شروع فیلم پیدا نمیشود. جالب این است که روایت حرکت بروس به سوی آیندهاش، آنقدر پرجزییات و خوب است که ما اصلا دلمان برای دیدن بتمن تنگ نمیشود. به خاطر اینکه مسیر و سفری که بروس وین باید برای رسیدن به آن مرحله پشت سر بگذارد، خیلی تازه و شگفتانگیز نوشته شده است. بعضیها گله میکنند که تلاش بروس برای کشتن جو چیل دور از شخصیتی است که از کمیکبوکها میشناسیم. شخصیتی که البته در منبع اصلی آدم کاملی است و هیچگاه دچار لغزش نمیشود و هرگز کاری نمیکند که از لحاظ اخلاقی سوالبرانگیز باشد. اما من فکر میکنم، هدایت بروس به سوی این تردیدها و مسیرهای تاریک، او را به کاراکتر صیقلخوردهی بهتری بدل میکند. بروسِ نولان کسی است که از فضیلتِ ناگهانی و همیشگی آدم خوبه بودن بهره نمیبرد. او هم مشکلات و ضربههای روحی و روانی خودش را دارد و باید با نبردی با چنگ و دندان تبدیل به یکی از همان «آدمهای خوبی» شود که قصد نجاتشان را دارد. او در این راه به کمک شخصیتهای تاثیرگذار مختلفی نیاز دارد. در واقع، او باید واقعا «گم» شود تا بتواند راه را پیدا کند، تا بعدها بتواند دیگر گمشدگان را بهتر درک و حس کند.
در پایان تمام اینها، به نظر میرسد او تبدیل به فرد قابلباورتر و ملموستری برای بتمن بودن میشود. حالا بهتر از هر وقت و هر قهرمانی، میتوان درک کرد که چرا بروس باید لباس به تن کند و بر فراز شهر پرواز کند. بله، اینکه معرفی بتمن را تا یک ساعت بعد از شروع فیلم به وقفه بیاندازی، قمار بزرگی است، اما نولان با همین روش، بتمن کاملا جدید و تحسینبرانگیزی را به وجود آورد که تمام بند بند این خفاش انساننما داستان سیاهی برای گفتن دارد. همیشه هدف نشان دادن بتمن بوده است. یک لباس باابهت که با آدمبدها مبارزه میکند. ولی نولان و گویر به این لباس بُعد میدهند و به آن معنایی فراتر از نقابی برای مخفی ماندن میبخشند. از یکجایی به بعد متوجه میشویم لباس بتمن اصلا و ابدا پوششی برای مخفی کردن آدم زیرش نیست. بلکه، این لباس خودش یک شخصیت است. سیاهی و احساس نحسی که همراه با امید با خود میآورد، ریشه در درونیاتِ یک فرد دارد. چیزی که هرکدام از ما هم میتوانیم آن را در دالانهای عمیق ذهن خود داشته باشیم. مهمتر اینکه، قبل از شخصیتپردازی بتمن، تمرکز کل فیلم روی بروس وین است. چیز مهمی که اغلب اوقات نادیده گرفته میشد. قبلا وقتی به ژانگولرهای بتمن نگاه میکردم یا امروزه کنترلش را در بازیهای ویدیویی به دست میگیرم، به بروس وین فقط به عنوان ماشینِ بیاحساسی نگاه میکردم که این لباس زیبا و سایهوار را به حرکت درمیآورد. اما در «بتمن آغاز میکند» نویسندگان آنقدر به بروس میپردازند که هروقت بتمن را میبینیم، امکان ندارد چشمهای بروس را آن زیر تشخیص ندهیم یا او را برای لحظهای فراموش کنیم یا بالهای هیجانانگیز و صدای گرفتهی بتمن باعث شوند آن فرد محوری را از یاد ببریم.
اما هرچه هم از بروس وین بگوییم، در آخر شگفتانگیزترین کاراکتر در یک اثر بتمنی، خودِ بتمن است. درحالی که نولان و گویر به خاطر سناریویی که پیرامون تلاشهای بروس نوشتهاند، قابلتحسین هستند. اما بیتردید نمیتوانیم چشمهایمان را روی هنرنمایی عالی و پیچیدهی کریستین بیل ببندیم. او در برابر چنین فیلمنامهی چندلایهای وظیفهی شدیدا سختی داشته، اما با دوری از شلوغکاریهای مرسوم، کاملا حالات متفاوت کاراکتر چندچهرهی بروس وین را درک کرده و هرکدام را به خوبی اجرا کرده است. در حقیقت، بیل در «آغاز میکند»، با فرو رفتن در کالبد سه شخصیت مختلف، قدرت تطبیقپذیری و همهکارهبودنش را نشان میدهد.
اولین نقاب همان بروسِ خوشگذران و شهوترانی است که خیلی به شخصیت واقعی و نرمال او از یک ثروتمندِ ابله و از خود راضی نزدیک است و شباهت دارد. در طول فیلم هم نشانههایی است که این همان آدمی است که بروس آرزو داشت، کاش میتوانست باشد. سپس، نقاب بتمن بر کالبد این آدم کشیده میشود. پرسونایی که به آن معنای سنتی خود، جنبهی فانتزی و ابرقهرمانانه ندارد. اینجا بتمن فقط یک لباس برای مشهور شدن و متفاوتبودن در میان دشمنان و مردمش نیست. بروس وین بدونشک بر اثر ضرباتی که در کودکی خورده بود و خشمی که در وجودش لانه کرده بود، از بین میرفت، اما همراهیش با ریچل دانز که حقیقت کثیفِ شهر را به او نشان داد و در مرحلهی بعد، آموزش زیر نظر راس الغول، کمک کردند تا او بتواند کنترل خشم و درد و زخم و تاریکی و خونخواهیاش را به دست بگیرید و آن را به چهرهی اصلیاش تبدیل کند. ما وقتی در «آغاز میکند»، بتمن را میبینیم، فقط یک لباس سیاهِ باحال نمیبینیم، بلکه اهریمنی را میبینیم که از حالت نامرئی خود خارج شده و در قالبی قابلدیدن و لمسکردن، متجسم شده است. اکنون بروس از همان چیزی که خودش از آن هراس داشته، برای ترساندن دشمناناش استفاده میکند: خفاش! و چقدر این ترسیدن باورپذیرتر میشود. در بسیاری از داستانهای ابرقهرمانی دیگر، آدمهای بهظاهر عادی پشت نقابشان مخفی میشوند. اما این مسئله در «آغاز میکند»، برعکس است. بروس روز و شب و در همهی ساعات زندگیاش، خفاشی شیطانی و سیاهی است که پشت نقاب بروس وین مخفی میشود و فقط شبها است که بروس چهرهی فریبدهندهاش را برمیدارد و به خشم و دنیای فروریختهی واقعیاش اجازهی نفس کشیدن میدهد. بتمن هراسهای یک بچه، یک مرد و یک شهر است که به کمک دیگران میشتابد. آیا میتوان همیشه به چنین نیروی رهاییرسانی اعتماد کرد؟ اینگونه است که نویسندگان، سنگبنای بتمن را در «آغاز میکند» اینقدر خاکستری و حتی تاریک بنا میکنند.
بروس روز و شب و در همهی ساعات زندگیاش، خفاشی شیطانی و سیاهی است که پشت نقاب بروس وین مخفی میشود و فقط شبها است که بروس چهرهی فریبدهندهاش را برمیدارد و به خشم و دنیای فروریختهی واقعیاش اجازهی نفس کشیدن میدهد
بعد از شکلدهی کاراکتر اصلی، دومین کاراکتر مهم قصه کیست؟ بله، راس الغول. برخلاف اینکه او برای مدت زیادی از فیلم ناپدید میشود، اما عدم حضورش احساس میشود. هدف راس الغول و پای چیزی که ایستاده، عنصری است که او را با اهمیت و پیچیده میکند. راس الغول قابلباور و تاملبرانگیز احساس میشود. چون نولان در طراحی این کاراکتر بهطور غیرمستقیمی از اتفاقات و حقایقِ دنیای واقعی بهره گرفته است. ایدهی استفاده از ترس به عنوان سلاحی علیه مردم و به برده کشیدن آنها، خیلی نزدیک به چیزی است که طرفداران معقولهی «جنگ علیه تروریسم جهانی» از آن بهره میگیرند. آری، تروریستها از هراسافکنی به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهدافشان استفاده میکنند، اما این مسئله را میتوان در طرف مبارزهکنندهی آنها هم دید. کافی است تلویزیون را روشن کنید و به کانالهای دولتی خبری امریکایی و همین کشور خودمان نگاه کنید، تا ببینید چگونه آنها سعی میکنند مردم را از طریق ترساندن، به سوی جبههی خود سوق دهند. برای همین است که استفادهی راس الغول و مترسک از تکنیک وحشتآفرینی برای پارهپاره کردن شهر کاملا مناسب است و با اتمسفر واقعگرایانهی فیلم هم جفتوجور است. راس الغول نمایندهی آنتاگونیستهایی است که در این دوره و زمانه برای خیلی از ما قابلشناسایی و قابلدرک هستند. او مثل آنتاگونیستهای معمولی فیلمها به دنبال چیرگی بر دنیا یا انتقام شخصی نیست، دشمن اصلی او جامعهی ماست. طوری که ما زندگی میکنیم. طوری که ما به دنیا نگاه میکنیم. طوری که ما مقدمات حضور چنین هیولایی را آماده میکنیم. این همان انگیزهای است که ما هرروزه در اخبار از بَدمنهای دنیای واقعی میبینیم.
درکنار موضوع ترس که تم اصلی داستان است، تم دیگری که میتوان از آن نام برد، مرزبندیها هستند. مثل مرزی که به دور فقیرنشینترین و پستترین بخش شهر، نَروز با بقیهی گاتهام کشیده میشود. یا مهمتر، مرزبندیهای اخلاقی. تا چه اندازه بیرون از قانون بودن زیادی است؟ یکی از عناصر بهفکرفرو برنده و یگانهی فیلم این است که هیچوقت قهرمانش را به چیزی مقدس تبدیل نمیکند که در صورت انجام هرکاری، باز دوستداشتنی و منطقی جلوه کند. در عوض سوالاتِ اخلاقی مهمی را مطرح میکند که بتمن را از قهرمانهای معمولی و رایج جدا میکند. اینکه آیا حضور بتمن بیشتر از اینکه آورندهی نیکی باشد، آسیبرسان است. بعد از سکانس تعقیب و گریز فیلم، در اخبار میبینیم که او چه ضربات بزرگی به شهر وارد کرده است. بعد هم که تئوری «تشدید جرائم» به میان کشیده میشود. نولان این مسئله را در سکانس نهایی فیلم در گفتگوی بتمن و گوردون به زیبایی نشان میدهد. اینکه یکجورهایی، این جنبهی مبارزهای، شورشی و نمایشی بتمن است که خود باعث خیزش، افزایش و تشدید «دیوانه»هایی میشوند که فقط میخواهند خودی نشان دهند و کم نیاورند. دیوانههایی مثل جوکر.
در «آغاز میکند»، راس الغول تبدیل به دشمن فوقالعادهای برای بتمن در زمینهی شکستن مرزبندیها میشود. نبرد آنها به یک سوال اخلاقی صعود میکند: هر دو دارند بیرون از قانون به امید یافتن عدالت میجنگند. اما در این بین هم نمیخواهند بزرگترین مرزبندیشان یعنی «قتل» را زیر پا بگذارند. هر دو در هدفی که دارند، حق دارند چگونه میتوان حقیقت بهتر را تشخیص داد و یکی را با قهرمان اصلی معرفی کرد. جالبترین بخش ماجرا در این داینامیک، زمانی است که بتمن، راس الغول را برای مُردن رها میکند. «من نمیکشمت، ولی نجاتت هم نمیدهم.» بتمن در این صحنه دقیقا دارد او را میکشد. قبلتر فهمیدهایم که بتمن نمیکشد. آیا بتمن تا وقتی نمیکشد که دشمنانش، آدمهای خیلی خیلی بدی باشند؟ مرزبندی اخلاقی بتمن چگونه کار میکند. تا قبل از این صحنه برای عدالت بتمن و کُدهای اخلاقیش هورا میکشیدیم، اما یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم او به بهانهای، یکی از آنها را زیر پا میگذارد. آیا میتوان به چنین قهرمانی اعتماد کرد؟ اینجا است که نولان، بتمن را کاملا از آن لباس اسطورهای و مقدسش بیرون میکشد و جلوهی منحصربهفردی به او میدهد. بتمنی که وقتی در خطر باشد، آنقدرها با شورشیهای رایجی که میشناسیم فرقی نمیکند.
نمادگرایی و عناصر واقعگرایی نولان در طول فیلم ادامه دارد. برای مثال میتوان به همان سکانس سقوط بروس به چاه اشاره کرد. در آنجا نولان بهشکل نامحسوسی با یک سنگ، دوتا خفاش (!) میزند. بروس وقتی به داخل چاه میافتد که در حال ارتباط برقرار کردن و بازی با ریچل است. زمانی که رابطهی عاشقانهشان از کودکی درحال شکلگیری است. پس، هراسِ بروس از خفاشها، یکجورهایی به رابطهاش با ریچل در بزرگسالی متصل میشود و بعدا به طور مستقیم به مرگ والدینش مرتبط میشود.
مدتی بعد، در شخصیتپردازی دکارد، سکانسی در آن زندان چینیها داریم که دکارد به بروس میگوید. او میتواند کاری فراتر از «مبارزه با جرایم» کند. او میتواند با رها کردن اسم، هویت و افسانهشدن، جاویدان و فناناپذیر شود. این چیزی است که از اهمیت دکارد در قالب راس الغول میگوید. در کمیکها، راس الغول به همان راه و روشهای ماوراطبیعیِ کمیکبوکی واقعا عمر جاویدان دارد، اما «بتمن آغاز میکند» او را در پرتوی موقعیت واقعگرایانهتری قرار میدهد. راس میتواند به سادگی با تبدیل شدن به یک «ایده» که از رهبری به دیگری منتقل میشود، جاویدان و همیشگی شود.
در جایی دیگر، وقتی پدر بروس کشته میشود، او در حالی که کت پدرش بر دوشهایش است در ادارهی پلیس نشسته است. حتی جیم گوردون هم به آن اشاره میکند. «این مالِ پدرته؟» البته که این کت مشکی برای بروس جوان خیلی بزرگ است و در نتیجه، مثل شنل بر پشتش سوار است. میتوان گفت شنل بتمن یکجورهایی بهیادآورندی خاطرهی قتل پدرش است. هم به یاد آغوش مراقبتکنندهی پدرانه و هم به یاد پتوی گرم و محافظی که زمانی پدرش و حالا خودش، سعی میکند بر دوشهای گاتهام بکشد.
در بخشی دیگر، بروس برای کشتن جو چیل به خانه برمیگردد. اما حس انتقامش نسبت به او، توسط فالکونی که در قتل چیل پیشدستی میکند، ناکام میماند. بروس در کشتن چیل فقط به دنبال صاف کردن یک حساب شخصی قدیمی بود و به چیز دیگری فکر نمیکرد. اما از آنجایی که این خواسته به دست خودش به بار ننشست. این مسئله به خشم و اندوهاش افزود و او را به سمت بتمنشدن سوق داد. حالا انتقام بروس یک حساب شخصی نیست. او فالکونی را میخواهد. نه به خاطر اینکه او آدم بد ماجرا است، بلکه او کسی است که روز بزرگ او را خراب کرد. جالب است که همین فالکونی چشم بروس را به روی تصویر جنایتکار و دربوداغان شهر باز میکند و او را به سوی چین راهی میکند. دکارد هم ایدهی اسطورهشدن را به بروس آموزش میدهد. هر دو در خلق قهرمانی که روزی نابودشان میکند، دست دارند.
همان اوایل فیلم دکارد برای جذب بروس وارد قصه میشود. کسی که دنیای زیرزمینی جنایتکارانهشان، «لیگ سایهها» را نمایندگی میکند. به نظر میرسد این گروه از لحاظ مفهوم عمومی، وابستگیهایی به بوداگرایی دارد. برای همین جالب است بدانید، «لیگ سایهها» که ظاهرا در کوهستانهای تبت قرار گرفته، جایی برای گردهمایی برخی از محفلهای واقعی هم است. از هلنا بلاواتسکی بدنام، مولف و رهبر جامعهی سری تئوسوفی گرفته تا مسائل مربوط به استادان عروجکردهی «برادران سفید بزرگ» تبتی و همچنین گروههای آلیستر کراولی شیطانپرست و حتی فلسفههای مخفیانهی نازیها مثل هاینریش هیملر، فرماندهی نظامی نازیها که علاقهی بیحد و حصری به اسطورهشناسی تبتی داشت. به نظر میرسد نولان بهشکل صحیحی سعی داشته تا از این طریق طرز فکر و نحوهی کار «لیگ سایهها» را به نمونههای واقعیاش نسبت دهد و ما را از حضور آنها در دنیای واقعی خبردار کند. یا در همین زمینه میتوان به مواد توهمزا و کنترلکنندهی ذهن که توسط مترسک تولید میشدند، اشاره کرد. دکتری که در حوزهی سلامت روانی و شستشوی مغزی تخصص دارد. مترسک نمایندهی مجموعههای دارویی و درمانی است که رابطهی نزدیکی با مجموعههای صنعتیِ نظامی دارند که هدفشان مهندسی و کنترل جامعه است. تازه، خودِ مترسک ما را به یاد پروژهی امکیاولترا (MKUltra) هم میاندازد. اسم رمز برنامهی مخفی و غیرقانونی تحقیقاتی که هدفش یافتن متودها و داروهای جدید جهت کنترل مغز انسان و استفاده از آن در بازجوییها و شکنجهها بود. این برنامه که توسط سازمان سی.آی.اِی طراحی شده بود و به صورت مخفیانه اجرا میشد، از انسانها به جای موش آزمایشگاهی استفاده میکرد.
درنهایت، بروس گوشی طبی پدرش را در میان خاکسترها و خرابههای عمارت وین پیدا میکند. او دکتر بوده. کار این گوشی هم گوش دادن به ضربان قلب است. شاید نولان با بازی تصویری دارد یادمان میآورد که حالا بروس نه تنها یاد گرفته به ندای قلبش گوش دهد، بلکه میتواند به ضربان ازهمگسیختهی تاریکِ درونش هم گوش کند و حتی قادر است صدای قلب بیمار و چرککردهی گاتهام را هم بشنود. میدانیم «برج وین» در قلب شهر ساخته شده است. پس، بروس خودِ گاتهام سیتی است. کافی است به گذشتهی بروس و حالِ خفاشوارش نگاه کنید تا بتوانید کوچه پس کوچهها، ساختمانها و روح گاتهام را در او ببینید. همینگونه است که گاتهام از یک محیط فانتزی ساده، تبدیل به یک شخصیت در حال تنفس میشود. حالا بروس بعد از شناخت اهریمنِ درونی خودش، رام کردن و به دست گرفتن افسارش، باید با شیاطین گاتهام هم برای رسیدن به نور و رهایی، روبهرو شود.
«بتمن آغاز میکند» در زمینهی تثبیتِ بروس وین و بتمن به عنوان دو شخصیت کاملا جدا، چگونگی به وجود آمدن و شکلگیریشان، نبرد بروس برای سفر از سوی شیطانی وجودش به سوی روشنایی و بدست گرفتن کنترل آن، واقعا تماشایی و شگفتانگیز است. «بتمن آغاز میکند» در نمایش جلوهی واقعگرایانهی شخصیتهای کمیکبوکی، عمیق عمل میکند و ما را در درامی پرپیچوخم از برخورد بروس با خودش و دیگران رها میکند. نولان این سوال را از ما میپرسد که چگونه میتوان از یک آسیب تخریبکننده که تمام روحمان را به لجن کشیده، برخاست، در نبرد با آن پیروز شد و از آن زشتیها برای یاری رساندن به دیگران بهره گرفت. و جواب زیبایی هم به این پرسش میدهد. اما «بتمن آغاز میکند» هرچقدر در تحلیل و موشکافی ماهیت بشر و تقابل آن با اهریمن خوب بود، نولان در «شوالیهی تاریکی»، چندین برابر کاملتر ظاهر شد و همهچیز را وارد مرحلهی آشوبوارتر و انقلابیتری کرد.
نظر شما دربارهی «بتمن آغاز میکند» چیست؟ چرا آن را دوست دارید؟ یا به چه دلایلی با روش نولان در بازخوانی دنیای بتمن مخالف هستید؟
تهیه شده در زومجی
نظرات