دیوید کیث لینچ یکی از مشهورترین و به تعبیر بسیاری از مهمترین فیلمسازهای معاصر است. به همین دلیل آشنایی با فیلمهای وی برای هر سینمادوستی تقریبا ضروری است. در یادداشت پیشرو، تمام فیلمهای بلند دیوید لینچ را بر اساس سال اکران مرور خواهیم کرد و برای هر فیلم به سراغ موراد مختلفی همچون ماجراهای ساخت، حواشی، چالشهای لینچ و دیگر موارد مرتبط خواهیم رفت. در ابتدا و پیش از رسیدن به مرور و معرفی فیلمها، شرح مختصری از چگونگی ورود دیوید لینچ به سینما به دست خواهیم داد و به همین منظور باید به سال های نوجووانی و جوانی دیوید بپردازیم.
دیوید لینچ میگوید در کودکی به نقاشی و طراحی علاقه داشت اما هیچگاه نمیتوانست آن را به عنوان یک شغل تصور کند، مثلا نمیتوانست تصور کند که وقتی بزرگ میشود به شغل نقاشی مشغول شود. تا اینکه یک ملاقات زندگی او را برای همیشه تغییر داد. او میگوید پدر یکی از دوستانش نقاش بوده اما دیوید گمان میکرد او نقاش ساختمان است، تا روزی که دیوید میفهمد پدر دوستش یک هنرمند است و شغلاش نقاشی و طراحی است. در این نقطه بود که دیوید فهمید نقاشی و طراحی نیز میتواند یک شغل باشد و در نتیجه تصمیم گرفت به صورت جدی نقاشی را دنبال کند و به قلمرو هنر پا بگذارد. دیوید لینچ میگوید در دوران دبیرستان کتاب «روح زندگی» نوشته رابرت هنری را خوانده است و به واسطه همین کتاب ایده زندگی هنری در وی برانگیخته شده است. لینچ میگوید زندگی هنری برای او به معنای وقف شدن در نقاشی و کنار گذاشتن همهی چیزهای دیگر بود. و به همین ترتیب دیوید لینچ نقاش شد و برای تحصیل به هنرستان رفت. جالب اینجاست که او میگوید در آن زمان علاقه چندانی به سینما نداشته و تمرکز اصلیاش نقاشی بوده است.
داستان ورود دیوید لینچ به فیلمسازی در نوع خود جالب است، او تعریف میکند که روزی در کارگاه بزرگی در فرهنگستان هنرهای پنسلوینیا، در حجره خود نشسته و مشغول نقاشی منظره باغی در شب بوده است. لینچ رنگ غالب آن نقاشی خود را سیاه توصیف میکند، رنگ سیاهی که از بین آن گیاهانی روییده بودند. او میگوید بهیکباره گیاهانِ روی بوم نقاشی تکان خوردند و صدای باد را شنید. دیوید لینچ تاکید میکند که در این لحظه شگفتانگیز تحت تاثیر هیچ مخدری نبوده است. دیوید لینچ پس از این اتفاق به فکر میافتد که به کمک فیلم میتوان نقاشی را به حرکت در آورد. او سپس برای شرکت در یک مسابقه نقاشی و مجسمه سازی تجربی، به قول خودش تصمیم به ساخت یک «نقاشی متحرک» میگیرد. دیوید به این منظور نقش برجستهای با ابعاد ۱۸۰ در ۲۴۰ سانتیمتر میسازد و سپس یک فیلم پویانمایی خام را روی آن میاندازد. وی برای اینکار ارزانترین دوربین ۱۶ میلیمتری موجود را تهیه کرد و برای اتاق کار نیز دست به اجاره یکی از اتاقهای خالی آکادمی زده است. او نام این اولین اثر خود را «شش مرد مریض میشوند» میگذارد. اولین فیلم کوتاه دیوید لینچ در مسابقه بهصورت مشترک با فیلمی دیگر مقام اول را تصاحب میکند. هزینه تولید این پروژه ۲۰۰ دلار خرج روی دست دیوید لینچ میگذارد و از آنجایی که چنین مبلغی برای او بسیار زیاد بوده، وی به این نتیجه میرسد که از پس هزینههای فیلمسازی برنمیآید و این حرفه به درد او نمیخورد. اما یک دانشجوی سالبالایی طرح او را میبینید و سفارش ساخت یک نسخه بزرگتر را برای خانه خود به دیوید میدهد و به این ترتیب ورود به حوزه فیلمسازی برای دیوید راحتتر میشود یا به قول خودش «کارها روی غلتک» میافتند و سپس او «آهستهآهسته – یا شاید تند تند- عاشق این رسانه» شد. در برخی منابع آمده است که دیوید برای انجام این پروژه هزار دلار بودجه دریافت کرد.
دیوید لینچ با باقیماندهی آن هزار دلار فیلم چهار دقیقهای The Alphabet (الفبا) را تولید کرد. یکی از بازیگران این فیلم همسر لینچ در آن زمان یعنی پگی لنتز بود. لینچ درباره چگونگی شکلگیری این پروژه میگوید یکی از بستگان همسرش حین دیدن خوابی بد، حروف الفبا را به شکلی بدفرم ادا کرده و این موضوع به ایده فیلم تبدیل شده است؛ دیوید میگوید ادامهی کار بهصورت ناخودآگاه شکل گرفت. دیوید سپس با بنیاد فیلم امریکا آشنا شد. بنیادی که با تهیه بودجه به فیلمسازان جوان کمک میکرد فیلمهای خود را تولید کنند. او فیلمنامه «الفبا» به همراه فیلنامه جدید خود برای یک فیلم کوتاه تحت عنوان «مادربزرگ» (The Grandmother) را با درخواست بودجه هفت هزار و دویست دلار برای بنیاد ارسال کرد. این بنیاد در ابتدا با پرداخت تنها پنج هزار دلار موافقت کرد اما سپس دو هزار و دویست دلار دیگر را نیز به دیوید پرداخت کرد. دیوید لینچ به این ترتیب فیلم کوتاه «مادربزرگ» را در خانه خود با بازی دوستان و آشنایان ساخت.
دیوید لینچ در سال ۱۹۷۱ به لس آنجلس نقل مکان کرد، شهری که پس از مدت کوتاهی به آن علاقه بسیاری پیدا کرد. دیوید برای آموزش فیلمسازی در کنسرواتوار ای.اف.آی، یک مدرسه فیلمسازی مشغول به تحصیل شد. او تحت تاثیر یکی از نقاشیهای خود دست به نوشتن فیلمنامهای با نام Gardenback زد. پروژه، پروژهای ریسکی بود، چرا که فیلمنامه فیلم صبغهای کاملا سوررئالیستی و تجربی داشت و برخی از سران مدرسه نسبت به پروژه او حساس شده بودند، اما از طرف دیگر دیوید به نوعی حمایت برخی از چهرههای مهم مدرسه را داشت. همان چهرهها نیز به او پیشنهاد دادند تا فیلمنامه خود را گسترش دهد و دیالوگهای بیشتری به آن اضافه کند، پیشنهادی که به مذاق دیوید خیلی خوش نیامد اما بههرحال آن را پذیرفت. لینچ با این نوع از دخالتها میانه خوبی نداشت، از طرفی وقتی برای سال دوم کلاسها به مدرسه بازگشته بود، متوجه شد که باید دوباره کلاسهای سال اول را سپری کند، یه این ترتیب کاسه صبر او لبریز شد و تصمیم گرفت از مدرسه خارج شود. این اتفاق اما رخ نداد، چرا که مدیر مدرسه یعنی فرانک دنیل از لینچ خواست تا از تصمیم خود صرفنظر کند چرا که معتقد بود دیوید لینچ یکی از بهترین هنرجوهای آن موسسه است. لینچ نیز برای ماندن یک شرط گذاشت: پروژهای را بسازد که هیچ احدی در آن دخالت نکند. او متعقد بود که Gardenback دیگر «خراب شده است» و در نتیجه پروژه جدید خود را کلید زد، پروژهای که به اولین ساخته بلند او تبدیل شد.
در ادامه این یادداشت، به تفکیک سال فیلمها و سریال دیوید لینچ را معرفی خواهیم کرد.
- ۱۹۷۲. فیلم سینمایی Eraserhead (کلهپاککن)
نویسنده، تدوینگر، تهیهکننده و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: جک نانس، شارلوت استوارت، جین بیتس، لارل نیر و جک فیسک
امتیاز آیامدیبی: ۷.۴ | امتیاز متاکرتیک: ۸۷
دیوید لینچ به عنوان پروژه جدید خود تصمیم به ساخت فیلم «کلهپاککن» گرفت. فیلمی که لینچ فیلمنامه آن را با تاثیر از رمان مسخ نوشته فرانتس کافکا و داستان کوتاه دماغ نوشته نیکلای گوگول به رشته تحریر درآورد. دیوید لینچ میگوید برای تکمیل کردن «کلهپاککن» و انسجام بخشیدن به آنچه که در ذهن دارد، به بنبست رسیده بود تا اینکه روزی انجیل را باز کرده و جملهای خوانده که مشکل را برای او حل کرده است. او البته میگوید هیچگاه نخواهد گفت آن جمله چه بوده است. دیوید لینچ همچنین میگوید شاید خیلیها باور نکنند اما «کلهپاککن» «معنویترین» فیلم او است. دیوید لینچ و خانوادهاش به مدت پنج سال در فیلادلفیا زندگی کردهاند و محل سکونت آنها یکی از بدترین بخشهای فیلادلفیا محسوب میشده. تا اندازهای که لینچ و خانوادهاش هر روز شاهد انواع خشونت برآمده از فقر بودهاند. به همین ترتیب ادعا میشود دیوید لینچ «کلهپاککن» را تحت تاثیر زندگی خود در فیلادلفیا و ترس و از مسئولیتهای پدرانه ساخته است.
دیوید لینچ فیلمنامه ۲۱ صفحهای «کلهپاککن» را به ای.اف.آی ارائه کرد و چراغ سبز برای ساخت آن را نیز دریافت کرد. گفته میشود او برای ساخت این فیلم ده هزار دلار بودجه گرفت و مسئولان ای.اف.آی فکر میکردند با توجه به حجم ۲۱ صفحهایِ فیلمنامه، با فیلمی نهایتا ۲۰ دقیقهای مواجه خواهند بود. دیوید لینچ همچنین اجازه داشت از برخی فضاهای مدرسه بهعنوان لوکیشن فیلم استفاده کند، به بیان دیگر لوکیشنهای محدود مدرسه تنها لوکیشنهای فیلم هستند؛ مکانهایی همچون اصطبلهای خالی. دیوید کار فیلمبرداری را به کمک تیم تولید خود که تقریبا همه شان دوستانش بودند، در سال ۱۹۷۲ آغاز کرد. این گروه کوچک فضاهای محدودی که در اختیار داشتند را کمی دستخوش تغییر کردند که نتیجهی آن مواردی همچون اتاق سبز، اتاق دوربین، اتاق تدوین و برپا کردن دیواری برای جداسازی غذاخوری از سرویس بهداشتی بود.
دیوید لینچ در جریان فیلمبرداری «کلهپاککن» با مشکلات بسیاری مواجه شد و فیلمبرداری این فیلم نیز چندین و چندبار متوقف شد. بیشتر این مشکلات نیز گویا بهدلیل کمبود بودجه پیش آمدهاند. فیلمبرداری «کلهپاککن» به قدری متوقف شده که لینچ در جریان یکی از همین توقفها، فیلم کوتاهی دو دقیقهای بهنام The Amputee ساخته است. بدون شک معروفترین مثال برای توقفهای فیلم، به فیلمبرداری یکی از سکانسها بازمیگردد. در یکی از سکانسهای فیلم شخصیت اصلی قرار است یک در را باز کرده و بهجایی وارد شود، دیوید لینچ میگوید زمانی که او پشت در بود فیلمبرداری متوقف شد و صحنهی رسیدن او به آن سوی در یک و سال نیم بعد ضبط شد؛ به بیان دیگر فاصله ضبط دو صحنه متوالی یک سال و نیم بود. فیلمبرداری «کلهپاککن» تقریبا ۵ سال طول کشید، پیش از این اشاره کردیم که پروسه فیلمبرداری فیلم بهدلیل مشکلات مالی بارها متوقف شده بود. دیوید لینچ به منظور رفع این مشکلات به استخدام وال استریت جرنال درآمد، البته نه برای نگارش اخبار یا مقالات، بلکه برای پخش روزنامهها در سطح شهر با دستمز هفتگی ۵۰ دلار. دیوید با پسانداز بخشی از حقوق خود توانست فیلمبراداری فیلم «کلهپاککن» را به پایان برساند. البته در منابع مختلف آمده است که او از دوستان و آشنایان خود هم مبالغی را بهعنوان قرض گرفته است. سختیهای دیوید لینچ برای تولید «کلهپاککن» به اینجا خلاصه نمیشوند، او حین تهیه فیلم برای مدتی زیادی در همان اصطبل که محل فیلمبرداری «کلهپاککن» بود زندگی میکرد.
در جریان ساخت «کلهپاککن» لینچ به تکنیک جالبی در صدابرداری برخورد، او بازیگران را مجبور میکرد دیالوگها را از انتها به ابتدا (برعکس) ادا کنند، سپس صدای آنها را ضبط میکرد و صدای ضبط شده را نیز برعکس میکرد و به این ترتیب اصوات و صداهای عجیبی نتیجهی کار میشد. البته دیوید در «کلهپاککن» از این تکنیک استفاده نکرد و در آثار بعدی خود از آن بهره برد. دیوید لینچ در بسیاری از جنبههای «کلهپاککن» نقش اصلی را ایفا میکرد و مقوله صدابرداری نیز از این قاعده مستثنی نیست. او بههمراه آلن اسپلت طراحی صدای فیلم را برعهده گرفت، کاری که حدودا یک سال طول کشید. آنها در این پروسه دست بهکارهای تجربی مختلفی زدند، برای نمونه در یکی از سکانسها شاهد غیب شدن یک تختخواب در وان حمام هستیم، آنها برای صدابرداری یک میکروفون را در یک بطری پلاستیکی قرار داده و بطری را در وان گذاشتهاند و به این ترتیب صدای هوایی که در بطری دمیده میشود را ضبط کردهاند. لینچ و همکارش سپس صدای ضبط شده را با اعمال تغییراتی تقویت کردهاند. فیلم در نهایت به صورت آزمایشی به نمایش در آمد اما چندان مورد اقبال واقع نشد، لینچ معتقد بود دلیل این امر اشتباه او در تنظیم صدا است. او به هر حال حدود ۲۰ دقیقه از فیلم را حذف کرد و در نهایت ۸۹ دقیقه باقی ماند. به این ترتیب بود که فیلم سینمایی «کلهپاککن» پس از حدود ۵ سال آماده نمایش شد.
فیلم «کلهپاککن» سرانجام در سال ۱۹۷۷ روی پرده رفت. بن بارنهولتر، رئیس وقت شرکت پخش فیلم لیبرا سینماداران محلی را مجبور کرد که «کلهپاککن» را بهعنوان یک فیلم نیمهشب پخش کنند و این وضعیت تا حدود یک سال ادامه داشت. «کلهپاککن» در مجموع تا سال ۱۹۸۱ روی پرده میرفت و به همین ترتیب به فروشی ۷ میلیون دلاری در ایالات متحده دست پیدا کرد و در نوع خود به موفقیتی تجاری تبدیل شد. نسخه ویاچاس (VHS) فیلم در سال ۱۹۸۲ منتشر شد و نسخهای بلوریای از «کلهپاککن» در سال ۲۰۰۹ از سوی مجموعه کرایتریون عرضه شد. سپس در سال ۲۰۱۲ نسخهای دیگر از فیلم شامل ویدیویی ۸۵ دقیقهای از ماجراهای ساختن «کلهپاککن» نیز عرضه شد. در طول سالها نسخههای دیگری از «کلهپاککن» از سوی شرکتهای پخشکننده عرضه شده است.
«کلهپاککن» در ابتدا با استقبال چندان خوب منتقدان مواجه نشد و غالبا نقدهایی منفی دریافت کرد و تعداد نقدهای مثبت آن کمتر بود. این موضوع تا سالهای پس از آن نیز ادامه داشت تا اینکه در دهه۹۰ میلادی تعریف و تمجید منتقدان از اولین ساختهی دیوید لینچ بالا گرفت، مسئلهای که تا همین امروز بر قوت خود باقی است. «کلهپاککن» در طول سالهای پس از اکران چندین و چندبار مورد تمجید قرار گرفته است. برای نمونه «کلهپاککن» در سال ۲۰۰۴ از سوی کتابخانه ملی کنگره امریکا برای نگهداری در فهرست ملی ثبت فیلم این کشور انتخاب شد. در سال ۲۰۱۰ نیز جامعه آنلاین منتقدان فیلم دست به انتخاب بهترین فیلمهای اول کارگردانهای سرشناس زدند که «کلهپاککن» پس از فیلم «همشهری کین» ساخته ی اورسن ولز در رتبه دوم ایستاد. استنلی کوبریک، فیلمساز نامآشنا نیز از «کلهپاککن» بهعنوان یکی از فیلمهای موردعلاقه خود یاد کرده است. کوبریک حین ساخت فیلم سینمایی درخشش (The Shining)، «کلهپاککن» را برای تیم بازیگران خود پخش کرده تا آنها را در حال و هوایی که میخواهد قرار دهد.
- ۱۹۸۰. فیلم سینمایی The Elephant Man (مرد فیلنما)
کارگردان: دیوید لینچ
نویسندهها: کریستوفر دی وور، اریک برگرن و دیوید لینچ
بازیگرها: آنتونی هاپکینز، جان هرت، آن بنکرافت، وندی هیلر، جان گیلگد، فیبی نیکولز و پاتریشا هاج.
امتیاز آیامدیبی: ۸.۱ | امتیاز متاکرتیک: ۷۸
استوارت کورتفیلد، یکی از تهیهکنندههای شرکت تولید فیلم مل بروکس که با دیدن «کلهپاککن» مجذوب آن شده بود، با دیوید لینچ برای ساخت فیلم بعدی او قول و قراری گذاشت. لینچ قصد داشت به عنوان دومین اثر خود با نام Ronnie Rocket را جلوی دوربین ببرد، فیلمی درباره مردی قد کوتاه با توانایی کنترل الکتریسیته. رانی راکت یک داستان دیگر را نیز روایت میکرد، کاراگاهی که به بُعدی دیگر راه پیدا میکند و در آنجا با خطرهای مختلفی روبه رو میشود، یکی از این خطرها مردی است که از الکتریسیته بهعنوان سلاح استفاده میکند. دیوید لینچ و استوارت موفق نشدند برای رانی راکت سرمایه گذار پیدا کنند و در نتیجه لینچ از استوارت خواست تا برای او پروژهای پیدا کند، استوارت نیز چهار فیلمنامه را پیش روی او گذاشت و در نهایت دیوید لینچ فیلمنامهای تحت عنوان مرد فیلنما (The Elephant Man)را انتخاب کرد. این فیلمنامه در اختیار مل بروکس بود در نتیجه استوارت کورتفیلد دیوید لینچ را برای کارگردانی «مرد فیلنما» به بروکس پیشنهاد کرد. بروکس البته دیوید لینچ را نمی شناخت و در نتیجه به تماشای «مرد فیلنما» نشست و از قضا آن را بسیار دوست داشت و به همین ترتیب دیوید لینچ کارگردانی «مرد فیلنما» را برعهده گرفت.
فیلمنامه «مرد فیلنما» براساس دو کتاب «مرد فیلنما و دیگر خاطرات» (The Elephant Man and Other Reminiscences) نوشته فردریک تراویس و «مرد فیلنما: مطالعهای در کرامت انسان» (The Elephant Man: A Study in Human Dignity) نوشته اشلی مونتاگو به رشته تحریر درآمده بود. موضوع این کتابها البته به دنیای واقعی و مردی به نام جوزف مریک (جان مریک) ملقب به «مرد فیلنما» بود که شمایلی دفورمه داشت. در نتیجه فیلم سینمایی «مرد فیلنما» با تاثیر از رویدادی واقعی ساخته شده است. «مرد فیلنما» با بودجهای بالغ بر ۵ میلیون دلار در کشور انگلیس جلوی دوربین رفت. دیوید لینچ قصد داشت برای بازیگر نقش اصلی با جک نانس (بازیگر “کلهپاککن») همکاری کند اما پس از تماشای بازی جان هرت در فیلم The Naked Civil Servant توجه وی به بازی این بازیگر جلب شد و در نهایت او را انتخاب کرد. شخصیت جان مریک برای فیلم نیاز به گریم و چهرهپردازی خاصی داشت. دیوید لینچ در ابتدا قصد داشت طراحی گریم شخصیت اصلی را خود انجام دهد اما موفق به انجام این کار نشد در نتیجه رویه دیگری اتخاذ شد. نظارت بر طراحی چهره و گریم برعهده کریستوفر تاکر گذاشته شد و تحت نظارت تاکر، تیم گریم به سراغ قالب بدن جان مریک رفتند که در موزه خصوصی بیمارستان سلطنتی لندن نگهداری میشد. نتیجه گریمی شد که اعمال آن روی بازیگر هفت تا هشت ساعت و پاک کردن آن دو ساعت طول میکشید و به همین دلیل جان هرت هر روز پنج صبح به محل فیلمبرداری میرفت و از ظهر تا ده شب جلوی دوربین بازی میکرد. جان هرت به همین دلیل نسبت به دیگر بازیگران روزهای بیشتری را جلوی دوربین سپری کرد.
فیلم سینمایی «مرد فیلنما» از روی داستانی واقعی ساخته شده بود اما لینچ در اینجا نیز دست به استفاده از صناعات سوررئالیستی زد. دیوید لینچ و جاناتان سنگر، یکی از تهیهکنندگان فیلم از انگلستان بازگشتند و فیلم را برای مل بروکس پخش کردند. او پیشنهاد کرد بخشهایی بسیار جزئی از فیلم حذف شوند و البته به آنها اعلام کرد که هیچ مشکلی با اکران نسخه مدنظر آنها ندارد و فیلم میتواند همانطور که آنها میخواهند روی پرده بروند. «مرد فیلنما» در مجموع با استقبال منتقدان مواجه شد، البته که منتقدانی نیز بودند که فیلم را به باد تند انتقاد گرفتند. «مرد فیلنما» در هشت رشتهی اسکار نمازد دریافت جایزه شد و البته هیچجایزهای دریافت نکرد. از فیلمهای حاضر آن سال میتوان به گاو خشمگین (Raging Bull) ساخته مارتین اسکورسیزی اشاره کرد. در آن زمان خبری از جایزه اسکار بهترین چهرهپردازی نبود فعالان حوزه سینما معتقد بودند که «مرد فیلنما» به دلیل وجود نداشتن چنین جایزه ای مهجور خواهد ماند، به همین دلیل نامهای خطاب به آکادمی تنظیم کردند و درخواست دادند تا فیلم به دلیل چهرهپردازی و گریم بسیار خوب خود، یک جایزه افتخاری دریافت کند. آکادمی با این درخواست موافقت نکرد اما نتیجهی این درخواست، اضافه شدن بخش بهترین گریم به اسکار از دوره بعد این رویداد بود. «مرد فیلنما» در اسکار موفق نبود اما در بفتا ماجرا به قرار دیگری پیش رفت، «مرد فیلنما» جوایز بهترین فیلم و بهترین طراحی را دریافت کرد و جان هرت نیز جایزه بهترین بازیگر را به خانه برد.
«مرد فیلنما» که با بودجهای ۵ میلیون دلاری ساخته شده بود ۲۶ میلیون دلار فروخت و طبیعتا به موفقیتی تجاری رسید. تاکنون نسخههای مختلفی از این فیلم منتشر شده است، برای نمونه نسخه دیویدی فیلم در سال ۲۰۰۱ منتشر شد، البته که پیش از آن نسخههای مختلفی در فرمتهایی همچون ویاچاس نیز به دست رسیده بودند. جدیدترین نسخهی منتشر شده از فیلم اما به سال جاری بازمیگردد. اخیرا، در تاریخ ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۰ (۸ مهر ۱۳۹۹) نسخه مرمتشده و 4K «مرد فیلنما» که تحت نظارت خود دیوید لینچ تهیه شده بود، از سوی مجموعه کرایتریون (The Criterion Collection) منتشر شد.
- ۱۹۸۴. فیلم سینمایی Dune (تلماسه)
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: کایل مکلاین، ماکس فون سیدو، شان یانگ، پاتریک استوارت، فرانچسکا آنیس، لئوناردو چمینو، براد دوریف و خوزه فرر.
امتیاز آیامدیبی: ۶.۵ | امتیاز متاکرتیک: ۴۰
پس از موفقیت «مرد فیلنما»، دیوید لینچ به شهرتی نسبی رسیده بود و در همین زمان بود که جورج لوکاس، خالق مجموعه جنگ ستارگان به سراغ دیوید آمد. او به دیوید لینچ پیشنهاد کارگردانی سومین فیلم از مجموعه جنگ ستارگان یعنی فیلم سینمایی The Return of Jedi را داد، پیشنهادی که البته با جواب رد دیوید مواجه شد. لینچ معتقد بود که خود جورج لوکاس باید این فیلم سینمایی را با نقطه نظر منحصر به خود کارگردانی کند. ماجرای دیدار دیوید لینچ و جورج لوکاس، داستانی جالب است. در ادامه روایت دیوید لینچ از داستان به زبان خود او را میخوانیم:
جورج [لوکاس] ازم خواست برم پیشش که همدیگه رو ببینیم و راجع به کارگردانی فیلمی که قرار بود سومین فیلم جنگ ستارگان باشه، صحبت کنیم و من عملا هیچ علاقهای به انجام این کار نداشتم. اما من همیشه جورج رو تحسین میکردم، میدونید اون آدمیه که کاری رو انجام میده که دوستش داره و من [هم] کاری رو میکنم که بهش علاقه دارم؛ تفاوتش اینه که چیزی که جورج دوستش داره صدها میلیارد دلار درمیآره (با خنده). در نتیجه با خودم فکر کردم که دست کم باید به دیدنش برم و [اونجا] فوقالعاده بود، باید اول میرفتم به یه ساختمونی تو لسآنجلس، یه کارت اعتباری مخصوص میگرفتم، [بعدش] یه کلید با یه نقشه تو یه پاکت نامه به دستم رسید و بعدش رفتم فرودگاه، [به یه جایی] پرواز کردم و بعدش برام ماشین اجارهای گرفته بودن و کلیدا و همهچیز از قبل تعیین شده بود. و باید ماشین رو میروندم و [در نهایت] وارد یه دفتر شدم و جورج اونجا بود. کمی باهام صحبت کرد و بهم گفت میخوام یه چیزی نشون بدم، همون موقع دچار سردرد خفیفی شدم. یه... تو منظورمو میفهمی (با لبخند به یکی از حاضران اشاره میکند). اون منو به طبقه بالا برد و یه چیزایی به نام «ووکی»ها [برخی موجودات دنیای جنگ ستارگان] نشون داد و حالا اون سردرده، میدونید، داره قویتر میشه (میخندد).
اونا بهم کلی حیوون و چیزای مختلف نشون دادن، بعدش جورج منو برد تا با فراریش یه دور بزنیم، و جورج یه جورایی قد کوتاهه و صندلیش به سمت عقب بود و تقریبا تو ماشین دراز کشیده بود و ما داشتیم تو شهر کوچیکی از کالیفرنیای شمالی پرواز میکردیم. ما به یه رستوران رفتیم، نه اینکه من سالاد دوست نداشته باشم ولی سالاد تنها چیزی بود که تو اون رستوران داشتن (با خنده)، بعدش تقریبا یه سردرد میگرنی گرفته بودم. و به سختی میتونستم برای برگشتن به خونه صبر کنم و حتی قبل از رسیدن به خونه، خودمو به تلفن رسوندم و به مدیر برنامهم زنگ زدم و بهش گفتم هیچ راهی، هیچ راهی وجود نداره که من بتونم این کار رو بکنم. اون جواب داد که دیوید دیوید دیوید آروم باش، تو مجبور نیستی اینکار رو بکنی. و خب، من روز بعد پشت تلفن به جورج، که درود بهش، گفتم خودش باید [فیلم رو] کارگردانی کنه. این فیلم اونه، اون همهچیزش رو خلق کرده، ولی اون راستش خیلی کارگردانی رو دوست نداره و [در نهایت] یکی دیگه فیلم رو کارگردانی کرد. [بعد از این] به وکیلم زنگ زدم و بهش گفتم که نمیخوام اونکارو بکنم و اون بهم گفت تو همین الان [با این تصمیم] نمیدونم... چند میلیون دلار پول از دست دادی (میخندد) اما خوب اشکالی نداره.»
پس از آن شرکت د لائورنتیس به او پیشنهاد کارگردانی فیلم سینمایی Dune (تلماسه) را داد. دیوید لینچ به همراه اریک برگن و کریستوفر دی وور حدود شش ماه روی فیلمنامه «تلماسه» کار کرد. نتیجه همکاری، دو پیشنویس از فیلمنامه بود، و این تیم سه نفره در نهایت از هم جدا شدند و در ادامه لینچ پنج پیشنویس از فیلمنامه آماده کرد. مراحل فیلمبرداری فیلم سینمایی «تلماسه» در نهایت با فیلمنامهای ۱۳۵ صفحهای در مکزیک آغاز شد. فیلم، اثری پرخرج محسوب میشد که از بودجهای ۴۰ میلیون دلاری بهره میبرد. ساخت «تلماسه» با تیم تولیدی بالغ بر هزار و هفتصد نفر انجام شد. فیلم اما شکستی تمام عیار بود، چه در گیشه و چه نزد منتقدان. «تلماسه» با بودجهای ۴۰ میلیون دلاری بالغ بر ۳۰ میلیون دلار فروش داشت و منتقدان نیز حسابی از خجالت آن درآمدند.
با این همه، بهتر است کمی به پیش از اکران فیلم بازگردیم و ماجراهای پستولید آن را مرور کنیم. نسخه خام فیلم، بدون اعمال جلوههای ویژه زمانی حدود چهار ساعت داشت و نسخه مدنظر دیوید لینچ، تقریبا سه ساعت بود. اما در این بین، تهیهکنندهها به قضیه ورود کردند، آنها خواستار فیلمی دو ساعته بودند. در نتیجه دیوید لینچ برخی از صحنههای فیلم را دوباره فیلمبرداری کرد و به منظور کاهش زمان، برخی از مفاهیم را سادهسازی و از روشهایی همچون صداگذاری استفاده کرد. شرکت یونیورسال نیز برای دریافت «تدوین کارگردان» (Director Cut) فیلم به دیوید لینچ مراجعه کرده که البته، دیوید لینچ هرنوع درخواستی را رد کرده و حاضر به انتشار چیزی بیشتر از تلماسه نشده است.
در واقع دیوید لینچ تلماسه را به سختی فیلم خود میداند، چراکه او در جریان ساخت این فیلم آزادی خلاقانه چندانی نداشته است و چنین موردی برای هنرمندی، خصوصا یک سوررئالیست به شدت دست و پا گیر و عذابدهنده است. او در کتاب خود با نام «صید ماهی بزرگ» به صراحت در اینباره صحبت میکند:
«وقتی فیلم دیون [تلماسه] را ساختم، حق فاینکاتاش را نداشتم. تجربه بسیار غمانگیزی بود، زیرا حس میکردم اصولم را زیر پا گذاشتهام، و از آن مهمتر اینکه فیلم در گیشه نیز شکست خورد. اگر کاری را انجام دهی که به آن باور داری و شکست بخوری، همچنان پیش خودت سربلندی. ولی اگر به کارت باور نداشته باشی و شکست بخوری، مثل این است دو بار بمیری. فوقالعاده غمانگیز است.
بسیار بیمعنی است که فیلمساز نتواند فیلمش را آنطور که میخواهد بسازد، گرچه این امر در این حرفه کاملا عادی است.
اگر به تو حق فیلم ساختن دادهاند، باید این حق را نیز به تو بدهند تا آنطور که میخواهی فیلمت را بسازی. فیلمساز حق دارد در مورد هر عنصر، هر واژه، هر صدا و هر آنچه در زمان کار پیش میآید تصمیم بگیرد، وگرنه کارش انسجام پیدا نمیکند. شاید فیلمت خوب از آب درنیاید، ولی دستکم این اتفاق به دست خودت افتاده است.
از این لحاظ فیلم دیون برای من شکست بزرگی بود. میدانستم اگر حق تدوین نهایی را واگذار کنم، دچار دردسر خواهم شد. امید داشتم نتیجه بدهد، ولی نداد. حاصل کار چیزی نشد که میخواستم و این غمانگیز است.» (صید ماهی بزرگ، دیوید لینچ، ترجمه علیظفر قهرمانینژاد، ص. ۶۷-۶۸)
- ۱۹۸۶. فیلم سینمایی Blue Velvet (مخمل آبی)
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: کایل مکلاین، ایزابلا روسلینی، لورا درن و دنیس هوپر.
امتیاز آیامدیبی: ۷.۷ | امتیاز متاکرتیک: ۷۶
دیوید لینچ طبق قرارداد باید دو فیلم دیگر برای دینو د لائورنتیس میساخت، اولی دنباله «تلماسه» بود که پیرو شکست فیلم اصلی، ساختن آن منتفی شد. فیلم دوم اما پروژه شخصی خود دیوید لینچ بود. پروژهای که حاصل سه ایده بود و به سال ۱۹۷۳ بازمیگشت. ایدهی اولی که صرفا یک «احساس» بود. ایدهی دوم اما واضحتر بود، بهاینترتیب که گوش یک انسان در محوطهای روی زمین رها شده است. ایده سوم از آهنگ «مخمل آبی» اثر بابی وینتون به دست دیوید لینچ رسید. این ایده «حال و هوایی که با آن آهنگ میآمد، یک حس، یک دوره زمانی، و مسائلی از آن زمان» بود. برخلاف فقرهی «تلماسه»، دیوید لینچ برای فیلم جدید خود یعنی «مخمل آبی» از آزادی عمل کامل برخوردار بود و به همین ترتیب میتوانست فیلمنامه خود را جلوی دوربین ببرد، البته به شرط کاهش حقوق و دریافت تنها ۶ میلیون دلار بودجه. دیوید لینچ در ابتدا دو پیشنویس برای فیلمنامه تهیه کرد و این کار دو سال طول کشید. مراحل ساخت «مخمل آبی» از ۱۹۸۴ با بودجهای ۶ میلیون دلاری آغاز شد، و این فیلم با این بودجه محدود کوچکترین فیلم شرکت تهیهکنندهاش محسوب میشد. البته، همانطور که گفتیم نتیجه این بودجه محدود و کم شدن دستمزد، آزادی عمل کامل لینچ برای ساخت فیلم مدنظرش بود.
دیوید لینچ ایزابلا روسلینی را در رستورانی ملاقات کرد و بازی در «مخمل آبی» را به وی پیشنهاد کرد. دیگر بازیگر فیلم، کایل مکلاکلن است که پیش از آن، در تلماسه جلوی دوربین لینچ رفته بود. کایل مکلاکلن امروز یکی از مهمترین چهرههای سینمای دیوید لینچ محسوب میشود، بخش مهمی از این موضوع به دلیل بازی او در سریال بسیطِ Twin Peaks است. دیوید لینچ درباره کایل مکلاکلن میگوید: «کایل نقش افراد معصومی را بازی میکند که به رمز و راز زندگی علاقه دارند. کایل همان کسی است که شما برای رفتن به مکانهای عجیب به او اعتماد کافی دارید.» دنیس هوپر، مشهورترین بازیگر «مخمل آبی» محسوب میشد، بازیگری که گویا سومین اولویت دیوید لینچ برای ایفای نقش فرانک بود. به نظر لینچ پیش از دنیس هوپر این نقش را به هری دین استنتون و استیون برکوف نیز پیشنهاد کرده بود اما آنها به دلیل محتوای بسیار خشن فیلم و آن نقش بهخصوص، حاضر به ایفای نقش فرانک در «مخمل آبی» نشدهاند.
پروسه فیلمبرداری «مخمل آبی» از آگوست ۱۹۸۵ آغاز شد و در نوامبر همان سال به پایان رسید. فیلم واجد خشونت زیادی بود، و فیلمبرداری یکی از صحنههای آن نیز ماجراهایی را به وجود آورد. در یکی از روزهای فیلمبرداری که از قضا قرار بود صحنهای خشن جلوی دوربین برود، خانوادههای مختلفی به همراه لوازم پیکنیک برای تفریح به محل فیلمرداری فیلم رفته بودند، آن هم برخلاف میل دیوید لینچِ کارگردان و ایزابلا روسلینیِ بازیگر. بههرترتیب، فیلمبرداری ادامه پیدا کرد و پس از اینکه کلمه «کات» از دهان دیوید لینچ خارج شد (احتمالا پس از اولین برداشت)، مردم شروع به ترک آن مکان کردند. در نتیجه، پلیس نیز به لینچ اعلام کرد که او تیمش حق فیلمبرداری در هیچ مکان عمومی از شهر ویلمینگتن را ندارند.
نسخه خام «مخمل آبی» حدود ۴ ساعت زمان داشت اما لینچ باید طبق قرارداد فیلمی دو ساعته میساخت. در نتیجه وی با اعمال پارهای از تغییرات، زمان فیلم را کم کرد. او همچنین به دستور انجمن سینمایی آمریکا باید تغییراتی در فیلم اعمال میکرد، برای نمونه در یکی از صحنهها، شخصیت مرد به صورت شخصیت زن فیلم ضربهای میزند؛ در نسخه مدنظر لینچ بینندگان صحنه ضربه زدن را به صورت تمام و کمال میدیدند اما پس از تغییر یا همان اعمال سانسور، حین اثابت ضربه، دوربین به نمای بسته از صورت شخصیت دیگری کات میخورد و به نوعی واکنش این شخصیت سوم به آن صحنهی خشن به نمایش درمیآید. جالب اینکه لینچ معتقد بود سانسور اعمال شده سکانس را آزاردهندهتر کرده است.
دیوید لینچ در «مخمل آبی» برای اولین بار با آنجلو بادالامنتی همکاری کرد، آهنگسازی که پس از آن به یکی از اعضای همیشگی تیم دیوید لینچ تبدیل شد. دیوید لینچ او را «مثل برادر» خود میداند. لینچ در کتاب خود، «صید ماهی بزرگ» شرح جالبی از نحوه همکاری خود با آنجلو به دست میدهد. به این شرح که لینچ و آنجلو کنار یکدیگر پای پیانو مینشینند، لینچ حرف میزند و آنجلو مینوازد، در واقع به بیان خود لینچ «او واژههای مرا مینوازد». اما مواقعی نیز هستند که آنجلو واژههای دیوید را متوجه نمیشود یا اینکه دیوید موقعیت مدنظر خود را با واژههای مناسبی ادا نمیکند و در نتیجه آهنگ آنطور که باید و شاید نواخته نمیشود، به این ترتیب است که دیوید میگوید: «نه، نه، نه، آنجلو» و سپس واژههای خود را تغییر میدهد. به روایتِ لینچ گاهی آنجلو در این فرایند چیزی پیدا میکند و لینچ در واکنش به این اتفاق میگوید «خودشه» و سپس آهنگساز «کار جادوییاش را در مسیر درستی پیش میبرد.»
همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، «مخمل آبی» فیلمی کاملا خشن است. چنین فیلمی نه در آن زمان و نه اکنون، در زمرهی آثار مرسوم قرار نمیگرفت و نمیگیرد و کمتر شرکت پخشکنندهای ریسک اکران آن را به جان میخرد. به بیان دیگر مخمل آبی از حیث محتوا عناصر جریان اصلی هالیوود را نداشت و به همین دلیل، روایتی وجود دارد که بنابر آن، دینو د لائورنتیس به عنوان تهیهکننده فیلم نمیتوانست فیلم را با شرکت پخش فیلم «د لائورنتیس» اکران کند در نتیجه برای توزیع مخمل آبی شرکت جداگانهای تاسیس کرد. اکران «مخمل آبی» حاشیههایی را در بر داشت، بنابر برخی از گزارشها، عدهی قابلتوجهای سالن سینما را (گویا به نشانه اعتراض) ترک کردهاند. همچنین در یکی از نمایشهای «مخمل آبی»، مردی تحمل خود را از دست داده و بیهوش شده است، او بهدنبال این اتفاق مجبور شده ضربانساز مصنوعی قلب خود را تعویض کند، این بیننده البته پس از اینکار به سالن سینما بازگشته تا پایان فیلم را تماشا کند.
«مخمل آبی» واکنشهای ضد و نقیضی از سوی منتقدان دریافت کرد. عدهای ساختهی لینچ را از بهترین فیلمهای ۱۹۸۶ میدانستد و با عناوینی همچون «شاهکاری امریکایی» به استقبال آن رفتند. برخی دیگر اما نقدهایی منفی برای فیلم نوشتند، یکی از منتقدان فیلم را یک «هرزنگاری» خوانده بود، یکی از آنها معتقد بود فیلم «به اندازه یک اثر هنری» جدی نیست. شاید این فیلم در ابتدا به اندازه کافی دیده نشد، اما پس از مدتی به یکی از فیلمهای کالت، تاثیرگذار و ساختارشکن امریکایی تبدیل شد؛ تا جایی که پیتر تراورس از رولینگ استون، از «مخمل آبی» بهعنوان یکی از «تاثیرگذارترین فیلمهای امریکایی» یاد میکند. دیوید لینچ با ساخت «مخمل آبی»، نامزد اسکار بهترین کارگردانی شد. «مخمل آبی» در انجمن ملی منتقدان فیلم چندین جایزه برد، بهترین کارگردانی برای دیوید لینچ، بهترین فیلمبرداری برای فردریک المز و جایزه بهترین بازیگر مکمل برای دنیس هوپر.
- ۱۹۹۰. فیلم سینمایی Wild at Heart (از ته دل وحشی)
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: نیکلاس کیج، لورا درن، ویلم دفو، کریسپین گلاور، دایان لد، ایزابلا روسلینی و هری دین استنتون.
امتیاز آیامدیبی: ۷.۲ | امتیاز متاکرتیک: ۵۲
دیوید لینچ پس از «مخمل آبی» با همکاری مارک فراست مشغول ساخت سریال «توئین پیکس» شد، سریالی که ماجرای ساخت آن را در ادامه مطلب حاضر به تفصیل خواهید خواند. لینچ پس از ساخته شدن قسمت دوم (در برخی روایات قسمت اول) «توئین پیکس»، با پیشنهادی از سوی مونتی مونتگامری، یکی تهیهکنندگان «توئین پیکس» که البته از دوستان خودش بود مواجه شد. مونتی به او پیشنهاد داد تا کتاب Wild at Heart: The Story of Sailor and Lula نوشتهی بری گیفورد را مطالعه کند و اگر علاقه داشت به عنوان تهیهکننده در اقتباس سینمایی آن همکاری کند. لینچ پس از مطالعه کتاب، به آن علاقهمند شد و تصمیم گرفت خودش فیلمی براساس کتاب جلوی دوربین ببرد. دیوید لینچ زمان زیادی برای ساخت این فیلم نداشت، از طرفی سریال تویین پیکس را داشت و از طرفی باید دو ماه پس از تصاحب حق ساخت، مراحل تولید فیلم باید آغاز میشد. او پیشنویس فیلمنامه را ظرف دو هفته آماده کرد و در این مدت، بازیگران اصلی فیلم یعنی نیکولاس کیج و لورا درن را به خواندن کتاب منبع اقتباس فیلم مجاب کرد. خود لینچ در جایی میگوید پیشنویس اول او آنقدر افسردهکننده و تاریک بود که کسی حاضر به ساختش نبود. دیوید لینچ در داستان کتاب نیز تغییراتی ایجاد کرد، به این شرح که او پایان کتاب را باورپذیر نمیدید و در نتیجه آن را دستخوش تغییر کرد.
دیوید لینچ علاوهبر تغییر دادن پایان داستان، شخصیتهایی نیز به آن اضافه کرد. فیلمبرداری از ته دل وحشی در سال ۱۹۸۹ آغاز شد. فیلم در لسآنجلس و نیو اورلینز جلوی دوربین رفت و بودجهای حدودا ده میلیون دلاری داشت. نمایشهای اولیه «از ته دل وحشی» آنچنان خوب نبودند، در اولین نمایش فیلم حدود هشتاد نفر از سالن سینما خارج شدند. دلیل این اتفاق، وجود صحنهی شکنجهای بسیار خشن در فیلم بود. لینچ پس از این اتفاق تصمیم داشت در ساختهی خود دست نبرد و سکانس را حذف نکرد، به این ترتیب در نمایش دوم فیلم، حین نمایش آن سکانس خشن صد نفر از سالن خارج شدند. لینچ در این باره میگوید: «آن موقع فهمیدم که آن سکانس دارد فیلم را میکُشد. در نتیجه آن سکانس را تاجایی که [همچنان] قوی بود اما مردم را از سالنها فراری نمیداد، تقطیع کردم.» او در جایی میگوید: «آن سکانس بخشی از مسئلهی اصلی از ته دل وحشی بود: مسائلی کاملا دیوانهوار، مریض و پیچیده.»
«از ته دل وحشی» یک روز پیش از نمایش در جشنواره فیلم کن آماده شد و پس از نمایش در سالن دو هزار و چهارصد نفری Grand Auditorium با تشویق قابل توجه حضار روبهرو شد. فیلم در نهایت جایزه اصلی یا همان بهترین فیلم جشنواره کن را دریافت کرد. هنگام اهدای این جشنواره، زمانی که برناردو برتولوچی، رئیس هیئت داوران نام «از ته دل وحشی» را به عنوان بهترین فیلم اعلام کرد، حضار با شدت بسیار زیادی این انتخاب را مورد تمسخر قرار دادند و در صدر آنها نیز راجر ایبرت، منتقد مشهور قرار داشت. بری جیفورد، نویسنده کتاب «از ته دل وحشی» در اینباره صحبتهای جالبی به دست داده است. او میگوید در آن زمان احساس غالبی وجود داشت که رسانهها امیدوار بودند لینچ شکست بخورد. او میگوید: «روزنامهنگاران بسیاری تلاش میکردند تا جنجالی به راه بیاندازند و جملاتی را چون «فیلم هیچ شباهتی به کتاب ندارد» یا «او [لینچ] کتاب منو نابود کرد» از من بشنوند. فکر میکنم همه روزنامهنگاران، از روزنامه Time گرفته تا What's On in London پس شنیدن این جملات از زبان من که «فیلم فوقالعاده است. شگفتانگیزه. این فیلم مثل یه کمدی موزیکالِ بزرگ و تاریکه.» ناامید شدند.
فیلم سینمایی «از ته دل وحشی» برای اکران با مشکلاتی مواجه شد، انجمن سینمایی امریکا به لینچ اعلام کرد اگر فیلم تقطیع نشود، در امریکای شمالی ردهبندی X دریافت خواهد کرد؛ این ردهبندی به فیلمهایی داده میشد که افراد زیر ۱۸ سال اجازه تماشایشان را نداشتند. دیوید لینچ بنابر قرارداد خود باید فیلمی با ردهبندی سنی R میساخت و در نتیجه بخشی از فیلم را با هدف تلطیف جزئی فضای آن دچار تغییر کرد. فیلم در سال ۱۹۹۰ روی پردهی سینماهای امریکا رفت و به فروش آخر هفته دو میلیون و نهصد هزار دلار دست پیدا کرد، فروش کلی فیلم در امریکای جنوبی به عدد چهارده میلیون دلار رسید. «از ته دل وحشی» مانند بسیاری از ساختههای دیوید لینچ نقدهای ضد و نقیضی دریافت کرد، موردی که البته برای فیلمهای وی چندان غریب نیست؛ برای نمونه راجر ایبرت که پیشتر در جشنواره کن رویکرد خود علیه فیلم را نشان داده بود، نقد تندی علیه «از ته دل وحشی» نوشته است. بزرگترین دستاورد جشنوارهای فیلم نیز بردن جایزه اصلی و پراعتبار جشنواره فیلم کن بود.
- ۱۹۹۰-۱۹۹۱. سریال Twin Peaks (توئین پیکس)
خالقین: دیوید لینچ و مارک فراست
بازیگران: کایل مکلاکلن، مایکل اونتاکین، میدشن ایمیک، دینا اشبروک، ریچارد بیمر، لارا فلین بویل، جوان چن، اریک دا ره، شریلین فن، وارن فراست، هری گواز، مایکل هورس، پایپر لوری، شریل لی، پگی لیپتون، جیمز مارشال، اورت مکگیل، جک نانس، کیمی رابرتسون، راس تامبلین، کنت ولش، ری وایز، کاترین ای. کولسن و دیوید لینچ.
امتیاز آیامدیبی: ۸.۸ | امتیاز متاکرتیک: ۹۶
حالا نوبت به صحبت از «توئین پیکس» رسیده است. دیوید لینچ پس از «مخمل آبی» با مارک فراست، نویسنده تلویزیونی آشنا شد؛ آنها قرار بود در ساخت فیلمی براساس زندگی مرلین مونرو برای شرکت برادران وارنر با یکدیگر همکاری کنند، فیلمی به نام Goddess. این پروژه برای همیشه نیمه تمام ماند اما دیوید لینچ و مارک فراست بایکدیگر دوست شدند و تصمیم گرفتند به کمک یکدیگر پروژهای را تولید کنند. آنها به چند ایده مختلف دست پیدا کردند و در نهایت به ایدهی «جنازه دختری پیچیده در پلاستیک و رها شده لب ساحل» رسیدند و تصمیم به ساخت آن گرفتند. البته دیوید لینچ در ابتدا علاقهای به ساخت سریال نداشت اما تونی کرانتز، مدیربرنامهاش موفق به راضی کردن او شد، او به لینچ میگفت: «تو باید سریالی راجع به زندگی واقعی در امریکا بسازی، نقطه نظر تو از امریکا به همان شکلی در مخمل آبی آن را به نمایش گذاشتی.» و سپس لینچ با ایده «شهری کوچک» جلو آمد. از طرفی اما فراست قصد داشت داستانی شبیه به داستانهای چارلز دیکنز درباره زندگی افراد مختلف را به تصویر بکشد. لینچ و فراست با وجود این اختلافات اما به توافق رسیدند.
لینچ و فراست ایده خود را به شبکه ABC پیشنهاد دادند و جالب آنکه آنها باید ارائه خود را در جلسهای ده دقیقهای به سرانجام میرسانند و جالبتر آنکه آنها چیزی جز همان طرح کلی در دست نداشتند. شبکه اِیبیسی از ایده آنها استقبال کرد و از آنها خواست فیلمنامه قسمت اول را بنویسند. لینچ و فراست سه ماه را صرف گفتگو تبادل نظر درباره ایدهها کردند و فیلمنامه را ظرف ده روز نوشتند. مسئولیت دیالوگنویسی برای شخصیتهایی که دیالوگهای زیادی داشتند برعهده فراست قرار گرفت و از طرفی دیوید لینچ برای شخصیت دیل کوپر دیالوگ نوشت. خود لینچ در این باره میگوید: «او بسیاری از حرفهایی که من میزنم را بیان میکند». پس از تکمیل شدن فیلمنامه رئیس وقت شبکه ABC سفارش ساخت قسمت اول و دو ساعته سریال را داد، لینچ و فراست همچنین موظف بودند که پایانی برای این قسمت نیز فیلمبرداری کنند تا اگر با ساخت سریال موافقت نشد، بتوان آن را بهعنوان فیلمی سینمایی روی پرده فرستاد. قسمت اول «توئین پیکس» با هزینهای ۴ میلیون دلاری تولید شد و سپس اِیبیسی از سازندگان خواست توضیحاتی درباره قوس شخصیتی کاراکترها نیز ارائه کنند. رابرت ایگر که در آن زمان ریاست شبکه را برعهده گرفته بود، سریال را دارای پتانسیل میدید و تلاش بسیار زیادی کرد تا دیگر سران شبکه را برای ساخت «توئین پیکس» راضی کند و درنهایت سران اِیبیسی متقاعد شدند تا «توئین پیکس» را با مبلغ ۱.۱ میلیون دلار برای هر قسمت خریداری کنند.
همانطور که پیشتر اشاره شد لینچ پس از تولید قسمت اول (یا دوم) برای ساخت فیلم «از ته دل وحشی» برای مدتی از توئین پیکس دور شد؛ در این مورد ادعا میشود که پس از مرخصی لینچ، بخشهای باقیمانده از سریال را مارک فراست نوشته است. برخی از بازیگران توئین پیکس پیش از سریال با دیوید لینچ همکاریهایی کرده بودند، حتی ایزابلا روسلینی نیز قرار بود در «توئین پیکس» بازی کند اما پیش از آغاز فیلمبرداری قسمت اول از پروژه جدا شد. لینچ و فراست به دلیل محدودیتهای مالی قصد داشتند بازیگری محلی را در نقش لورا پالمر استخدام کنند و به این ترتیب به شریل لی برخورد کردند. لینچ میگوید آنها دنبال کسی بودند که «صرفا نقش دختری مُرده را بازی کند»، او میگوید «اما هیچکس، نه من، نه مارک و نه هیچکس فکرش را نمیکردیم که او توانایی بازیگری دارد یا اینکه او میتواند بهعنوان دختری مُرده چنان قوی ظاهر شود.»، و شریل لی به مرور از خود قابلیتهای بازیگری بیشتری به نمایش میگذاشت.
جالبترین داستان بین بازیگران «توئین پیکس» اما به نحوه ورود شخصیت باب با بازی فرانک سیلوا مربوط میشود. فرانک طراح لباس «توئین پیکس» بوده و در مراحل ابتدایی ساخت سریال، هنگامی که لینچ مشغول فیلمبرداری سکانس داخلی بوده، وظیفه جابهجا کردن برخی مبلمان برعهده فرانک بوده است. لینچ میگوید او مشغول به انجام کار خود بود که ناگهان کسی میگوید: «فرانک، کمد رو نذار جلود در. تو اتاق حبس میشی.» لینچ میگوید به دنبال این جمله تصویری از فرانک در اتاق مذکور در ذهنش ثبت شده و با عجله به اتاق رفته و از او پرسیده که بازیگر است یا خیر؟ و کاشف به عمل آمده است که بله، فرانک بازیگر است. سپس لینچ دو نما با حضور فرانک را فیلمبرداری میکند، جالب آنکه خود لینچ میگوید: «خودم هم نمیدانستم هدف از این کار چیست و چه معنایی دارد.» سپس در سکانسی دیگر، فیلمبردار کار به لینچ میگوید باید دوباره سکانس را ضبط کنند چراکه در صحنهای بازتاب تصویر فرانک سیلوا در آینه به صورت ناخواسته در تصویر قرار گرفته است؛ و به این ترتیب است که لینچ مطمئن میشود فرانک باید یکی از بازیگران «توئین پیکس» باشد. لینچ خود در این باره میگوید: «چنین اتفاقاتی میافتند و باعث میشوند رویاپردازی کنی. چیزی به چیز دیگری منتهی میشود و اگر راه بدهی، اتفاقی کاملا متفاوت رقم میخورد.»
موسیقی «توئین پیکس» توسط دیوید لینچ و آنجلو بادالامنتی تولید شد. آنها از همان روشی که پیشتر به آن اشاره شد بهره بردند، روشی که در آن لینچ شروع که توصیف میکند و آنجلو سعی میکند کلام او را بنوازد. آنجلو و دیوید قطعه اصلی، بیکلام و البته مشهور توئین پیکس با نام Falling (در حال سقوط) را ظرف ۲۰ دقیقه تولید کردند. آلبوم موسیقی توئین پیکس واجد چندین قطعه موسیقی است اما بدون شک مشهورترین آنها قطعه اصلی سریال است که در تیتراژ نیز پخش میشود. قطعه در حال سقوط نسخهای باکلام نیز دارد که شعر آن را خود دیوید لینچ نوشته و با صدای جولی کروز تولید شده است. دیوید لینچ همزمان با انتشار نسخه گلد باکس توئین پیکس در سال ۲۰۰۷ جلد دومی از موسیقی متن این سریال منتشر کرد. او در سال ۲۰۱۱ نیز مجموعهای از آهنگهای توئین پیکس که پیش از آن در دسترس نبودند را در وبسایت شخصی خود به اشتراک گذاشت. لینچ همچنین از موسیقی متن سریال توئین پیکس به عنوان موسیقی نمایش کوتاه خود با نام Industrial Symphony No. 1: The Dream of the Broken Hearted (سمفونی صنعتی شماره ۱: رؤیای دلشکسته) استفاده کرد.
قسمت اول «توئین پیکس» حدود یک ساعت و سی دقیقه زمان داشت، این قسمت پیش از اینکه در تلویزیون پخش شود در موزه نشر هالیوود به نمایش درآمد. پاول شالمن، تحلیلگر رسانه و مجری تبلیغات درباره قسمت اول توئین پیکس گفت: «فکر نمیکنم این [سریال] شانسی برای موفقیت داشته باشد. این [سریالی] تجاری نیست، این با چیزی که ما در مقام مخاطب به دیدن آن عادت کردهایم کاملا فرق دارد. این سریال مولفههای لازم برای برخوردار شدن از حمایت و پشتیبانی مردم را ندارد.» از طرفی پخش «توئین پیکس» با پخش سیت کامِ موفق Cheers همزمان شده بود ساخته لینچ و فراست کار سختی برای دیده شدن داشت. قسمت اول سریال سرانجام در پنجشنبه شبی راس ساعت ۲۱ پخش شد. قسمت اول موفق ظاهر شد، بیشترین امتیاز سال ۹۰-۱۹۸۹ را به خود اختصاص داد و توسط ۳۳ درصد بینندگان دیده شد. این عملکرد خوب حتی موجب کاهش امتیازات سریال Cheers شد. معاون تحقیقات شبکه ABC در آن زمان مدعی شد که مردم روز بعد از پخش سریال سر کار خود با یکدیگر راجع به تویین پیکس صحبت میکنند و این موضوع باعث جذب مخاطب برای شبکه شده است. قسمت اول سریال از سوی منتقدان نیز تحسین شد و افراد مختلفی نقدهای مثبتی برای آن نوشتند.
با این حال، پس از پخش قسمت سوم، توئین پیکس با کاهش ۱۴ درصدی بیننده مواجه شد. در همان زمان یکی از تهیهکنندههای اجرایی سریال شبکه اِیبیسی را مقصر این کاهش مخاطب خواند گفت که شبکه باید توئین پیکس را بهجای پنجشنبهها در شبهای چهارشنبه پخش کند. به هر حال تمامی قسمتهای توئین پیکس به غیر از یکی در همان زمان قبل، یعنی ساعت ۲۱ پنجشنبه پخش شدند. آن یک قسمت، اپیزود نهایی فصل اول بود که ساعت ۲۲ پنجشنبه روی آنتن رفت و از قضا در همان شب بهترین امتیازات سریال پس از قسمت سوم به ثبت رسیدند. پس از مدتی توئین پیکس برای یک فصل دیگر تمدید شد.
«توئین پیکس» احتمالا اولین سریالی است که نه در ساختار و فرمت همیشگی تلویزیون، بلکه با جنبههایی سینمایی ساخته شد
فصل اول توئین پیکس در هشت قسمت ساخته شده بود، از این فصل بهعنوان انقلابی فنی و هنری در تلویزیون یاد میشود. بسیاری از منتقدان میگویند «توئین پیکس» آغازگر ترند فیلمبرداری حرفهای یا سینماییای شد که امروزه یکی از مسائل ابتدایی سریالها است. به بیان دیگر «توئین پیکس» احتمالا اولین سریالی است که نه در ساختار و فرمت همیشگی تلویزیون، بلکه با جنبههایی سینمایی ساخته شد. لینچ و فراست نظارتی مثال زدنی روی پروسه ساخت فصل اول سریال داشتند، لینچ برخی از قسمتها را خودش کارگردانی کرد و کاگردانی دیگر قسمتها را به افرادی حرفهای و موردتایید خود سپرد. در فصل دوم اما نظارت آنها همچون گذشته نبود، از طرفی شبکه نیز فشارهای مختلفی به سریال و سازندگان آن میآورد؛ برای نمونه سران شبکه به سازندگان فشار میآوردند تا خط داستانی اصلی سریال در فصل اول به پایان برسد. از اواسط فصل دوم، بنابر برخی دلایل آمار مخاطبان سریال کاهش یافت و از طرفی شبکه نیز زمان پخش آن را در مواقع مختلف تغییر داد. پس از اینکه قسمت پانزدهم سریال بین هشتاد و نه سریال شبکه رتبه هشتاد و پنجم را به خود اختصاص داد، شبکه اِیبیسی پخش سریال توئین پیکس را موقتا متوقف کرد که معمولا چنین سریالهای با لغو ساخت تولید میشوند. توئین پیکس نیز در آستانه لغو شدن بود اما مردم با تشکیل کمپینی خواستار پخش ادامه سریال شدند و این امر محقق شد و توئین پیکس تا پایان فصل دوم پخش شد.
به هر ترتیب اما توئین پیکس با تهرنگ و صبغهای سوررئالیستی شانس زیادی برای بقا در تلویزیون نداشت و پس از پایان فصل دوم، سریال برای فصل جدید تمدید نشده و ساخت آن متوقف شد. لینچ و فراست ضمن اینکه شبکه را عامل افت فصل دوم سریال میدانند میگویند اِیبیسی آنها را مجبور به تغییر در روند قصه کرده است. سریال «توئین پیکس» روی آثار مختلفی تاثیر گذاشته است، تا جایی که مایک ماریانی مدعی میشود که در بسیاری از سریالهای تلویزیونی میتوان نشانههایی دال بر تاثیرپذیری از «توئین پیکس» پیدا کرد. از جمله مدیومهایی که تاثیرات بسیاری از «توئین پیکس» پذیرفته، مدیوم بازیهای ویدیویی است. بازیهای موفقی مانند The Legend of Zelda: Link's Awakening، Alan Wake، Deadly Premonition، Silent Hill و Max Payne با تاثیر پذیرفتن از «توئین پیکس» تولید شدهاند. در صنعت تلویزیون نیز قسمت Dual Spires از سریال Psych ادای احترامی به «توئین پیکس» است. این قسمت از سریال نه تنها از لحاظ داستان به «توئین پیکس» نزدیک است، بلکه با حضور بازیگران مختلف این سریال از جمله شرلین فین، شریل لی و دانا آشبروک جلوی دوربین رفته است.
- ۱۹۹۲. فیلم سینمایی Twin Peaks: Fire Walk with Me (توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن)
کارگردان: دیوید لینچ
نویسندهها: دیوید لینچ و رابرت انجلز
بازیگران: شریل لی، مویرا کلی، دیوید بویی، کریس آیزک، هری دین استنتون، ری وایز، کایل مکلاکلن، پاملا گیدلی و ال استروبل.
امتیاز آیامدیبی: ۷.۳ | امتیاز متاکرتیک: ۴۵
دیوید لینچ پس از پایان سریال، فیلم «توئین پیکس» را جلوی دوربین برد. او برای دلیل این کار میگوید شخصیت لورا پالمر را بسیار دوست داشته و نمیخواسته از دنیای «توئین پیکس» جدا شود، او میگوید دوست داشته شخصیت لورا را زنده و در حال قدم زدن ببیند. او میگوید آنفدر این جهان و شخصیت لورا را دوست داشته که نمیخواسته از آن خارج شود، لینچ البته میگوید این علاقه تنها دلیل وی برای ساخت فیلم «توئین پیکس» نبوده و به نظرش رسیده که دنیای «توئین پیکس» کماکان ظرفیت پرداخت دارد. لینچ میگوید «توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» درباره تنهایی، شرم، گناه، گیجی و نابودی است. لینچ یک ماه پس از لغو سریال خبر از ساخت این فیلم داد اما پس از مدتی خبر رسید که کایل مکلاکلن علاقهای به ایفای نقش دوباره در دنیای توئین پیکس ندارد و در نتیجه ساخت فیلم متوقف شده است. مدتی بعد اما مکلاکلن صرفنظر کرد و تصمیم گرفت در این فیلم حضور پیدا کند. گفته میشود که او به دلیل افت فصل دوم سریال برای حضور در فیلم رغبتی نداشته است، او با وجود موافقت برای حضور در فیلم، لحظات زیادی در فیلم نداشت و گویا صرفا پنج روز فیلمبرداری را تجربه کرده است.
لارا فلین بویل، شرلین بویل و ریچارد بیمر، سه تن از بازیگران سریال در فیلم حضور پیدا نکردند. در آن زمان اعلام شد که دلیل این امر تداخل برنامههای کاری بازیگران است اما فلین بویل در سال ۱۹۹۵ گفت از افت کیفی فصل دوم سریال ناامید شده است و به همین دلیل علاقهای به خضور در سریال نداشته استا؛ با این حال وی در مصاحبه سال ۲۰۱۴ خود گفت به دلیل تداخل برنامههای کاری شانس حضور در فیلم را از دست داده است. به هرحال در نهایت مویرا کلی جای لارا فلین بول را گرفت و نقش دانا را در فیلم جلوی دوربین برد. همانطور که احتمالا تاکنون فهمیدهاید مارک فراست در ساخت فیلم «توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» نقشی نداشت، دلیل این امر آن است که پس از توقف ساخت سریال، رابطه فراست و لینچ تاحدودی بههم خورده بود. دیوید لینچ در تدوین نهایی فیلم بخشهای قابل توجهای از آن را بنابر دلایل هنری حذف کرد. نسخهای تدوینشده از این سکانسها در سال ۲۰۱۴ تحت عنوان Twin Peaks: The Missing Piece منتشر شد.
«توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» برای اولین بار در جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد، روایتی وجود دارد که فیلم با واکنش به شدت منفی حضار روبهرو شد. کوئنتین تارانتینو، فیلمساز مشهور یکی از بینندگان فیلم در آن نمایش بود. او در اینباره میگوید: « پس از دیدن توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن دیگر هیچ علاقهای به دیدن فیلمی از دیوید لنیچ نداشتم تا اینکه چیزهای متفاوتی به گوشم خورد و میدانید، واقعا به او علاقهمند شدم.» فیلم در زمان اکران نقدهایی ضد و نقیض داشت، با اینکه برخی از منتقدان فیلم را ستوده بودند اما تعداد مخالفان به مراتب بیشتر بود. در سالهای بعد از اکران اما نظرات دیگری درباره فیلم شنیده میشد، تا جایی که برخی از فیلم با لقب «شاهکار» یاد میکردند و معتقد بودند که این فیلم در زمان اکران مورد کملطفی واقع شده است.
پیش از این گفتیم که لینچ بخشهای قابل توجهای از فیلم را در تدوین نهایی حذف کرده بود، ماجرا از این قرار است که لینچ در ابتدا به اندازه فیلمی پنج ساعته فیلمبردای انجام داده بود اما در نهایت هفته سکانس را کنار میگذارد. تهیه موسیقی «توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» همچون سریال توئین پیکس برعهده آنجلو بادالامنتی بود. دیوید لینچ همچنین قرار بود پس از این فیلم، دو فیلم دیگر درباره «توئین پیکس» بسازد اما او در سال ۲۰۰۱ اعلام کرد که کارش با توئین پیکس تمام شده است.
- ۱۹۹۷. فیلم سینمایی Lost Highway (بزرگراه گمشده)
کارگردان: دیوید لینچ
نویسندهها: دیوید لینچ و بری گیفورد
بازیگران: بیل پولمن، پاتریشیا آرکت، بالتازار گتی، رابرت بلیک، ناتاشا گرکسون واگنر، گری بیوسی و رابرت لوجا.
امتیاز آیامدیبی: ۷.۶ | امتیاز متاکرتیک: ۵۲
دیوید لینچ پس از «توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» مجددا فیلمی سینمایی ساخت. فیلم جدید او «بزرگراه گمشده» نام داشت، لینچ این عنوان را در کتاب Night People نوشته بری گیفورد یافته بود. از یاد نبرید که بری جیفورد همان نویسنده کتاب از ته دل وحشی بود. لینچ علاقه خود به عبارت مذکور را با گیفورد در میان گذاشت و به او گفت که دوست دارد فیلمی با این عنوان بسازد؛ در نتیجه لینچ و گیفورد برای نگارش فیلمی با نام «بزرگراه گمشده» توافق کردند. هردوی لینچ و گیفورد در ابتدا برای رسیدن به ایده فیلم به مشکل خوردند و به نتیجه نمیرسیدند تا اینکه لینچ در روز پایانی فیلمبرداری «توئین پیکس: با من بر آتش قدم بزن» ایده خود برای داستان را با جیفورد در میان گذاشت به این ترتیب آنها در پیشبرد ایدههای خود برای فیلم جدید موفق شدند و داستان فیلم شکل گرفت.
دیوید لینچ در ساخت «بزرگراه گمشده» تا حدودی از پرونده قتل مشهور او. جی. سیمپون تاثیر پذیرفت. سرمایه فیلم از سوی دو شرکت Ciby 2000 و Asymmetrical تامین شد، شرکت دوم البته متعلق به خود دیوید لینچ بود. بیل پولمن ایفای نقش اصلی فیلم را برعهده گرفت، او دوست صمیمی و همسایه دیوید لینچ بود. پاتریشیا آرکت دیگر بازیگر فیلم بود، او علاوه بر اینکه جذب خود نقش شده بود، علاقه خاصی به آثار لینچ داشت و احساس میکرد همکاری با او میتواند مایه افتخارش شود. دیوید لینچ پس از دیدن تصویر بالتازار گتی در یک مجله او را برای ایفای نقش پیت انتخاب کرد، لینچ با دیدن آن تصویر بالتازار را «آدم این کار» خوانده است. با توجه به نوع فیلمنامه، پاتریشیا آرکت و بالتازار گتی اطلاع چندانی از اینکه با چه نوعی فیلمی سر و کار خواهند داشت نداشتند. بالتازار در اینباره میگوید: «بخشی از تکنیک دیوید آن است که کاری کند تا بازیگرانش مدام دست به حدس زدن بزنند، چراکه اینکار فضای خاصی را در صحنه فیلمبرداری خلق میکند.»
دیوید لینچ به دلیل اینکه مجذوب بازیهای پیشین رابرت بلیک شده بود، ایفای نقش مرد مرموز را به او محول کرد. بلیک چیزی از فیلمنامه نفهمیده بود و لینچ طراحی ظاهر شخصیت مرد مرموز را برعهده خود بلیک گذاشته بود. او در نتیجه مدل موهای خود را عوض کرد، آرایشی روی صورت خود اعمال کرد، لباسی سیاهرنگ به تن کرد و نزد لینچ رفت و از قضا لینچ ظاهرش را تایید کرد. رابرت لوجا در «بزرگراه گمشده» نقش آقای ادی و دیک لورنت را ایفا کرد. او پیش از این برای ایفای نقش فرانک بوت در «مخمل آبی» تست داده بود، وی در روز تست دادن خود حدود سه ساعت در محل مصاحبه حضور داشته و پس از سه ساعت اعلام شده که نقش فرانک بوت به دنیس هوپر رسیده است، رابرت لوجا به این ترتیب از کوره در رفته است و به دیوید لینچ فحاشی قابل توجهای کرده است. دیوید لینچ از همان اتفاق بهره میبرد و از رابرت میخواهد در سکانسی از «بزرگراه گمشده» به همان ترتیب و شیوه یکی از شخصیتها را مورد آزار قرار دهد.
ضبط «بزرگراه گمشده» ۵۴ روز طول کشید و این فیلم سینمایی در لسآنجلس جلوی دوربین رفت. عمارت فرد و رنه که یکی از لوکیشنهای فیلم بود در واقع متعلق به خود دیوید لینچ بوده و طراحی دکور آن بهگونهای بود که برای فیلمبرداری مناسب باشد. لینچ برای فیلمبرداری صحنه ماشینسواری از دو دوربین با نرخ فریم متفاوت استفاده کرده و سپس سرعت سکانس را زیاد کرده تا به آن رنگ و بویی خشنتر ببخشد. فیلمنامه «بزرگراه گمشده» با رویکردی کلی نوشته شده بود و فاقد توصیفات جزئی بود، در نتیجه بسیاری از تصمیمات بصری در جریان فیلم برداری اتخاذ شدند. دیوید لینچ برای بخشیدن سبقهای سوررئالیستی به فیلم، پیتر دمینگ را بهعنوان فیلمبردار استخدام کرد. دمینگ معمولا برای فیلمبرداری صحنههای فیلم، لنز دوربین خود را از آن خارج میکرد. خود دیوید لینچ نیز معمولا حین فیلمبرداری صحنههای مختلف، همزمان با شنیدن گفتگوی شخصیتها، با هدفونی در گوش به موسیقی گوش میداد. او میگوید با اینکار میتوان «اطمینان یافت که آیا امور در مسیر درست قرار دارند یا خیر» او ادامه میدهد: «-مثلا آیا ضرباهنگ نحوه نورپردازی درست است یا نه. این ابزاری کمکی است برای اطمینان یافتن از اینکه ایده اصلی را دنبال میکنی و به آن پایبندی.» (صید ماهی بزرگ، دیوید لینچ، ترجمه علیظفر قهرمانینژاد، ص. ۷۵)
دیوید لینچ میگوید: «حس فیلم تا حد زیادی مرهون صداست. خلق روح مناسب با مکان، حس درست فضای بیرون، یا صدای درست گفتوگوها همچون نواختن ساز است. باید بسیار تمرین کنی تا درست انجامش دهی. معمولا این اتفاق بعد از تدوین فیلم روی میدهد.» (همان) دیوید لینچ در ابتدا قصد داشت بزرگراه گمشده را بهصورت سیاه و سفید تولید کند، وی اما بهدلیل ریسک اقتصادی این کار از تصمیم خود صرفنظر کرد. فیلم با نورپردازی تیرهای ضبط شد، تاحدی که در برخی از سکانسها تمام قسمتهای لوکیشن قابل رویت نبودند. فیلمبردار «بزرگراه گمشده» درباره مراحل فیلمبرداری آن میگوید: «قصد داشتم این احساس را به دست بدهم که هرچیزی ممکن است از پسزمینه به سمت بیرون بیاید و این سوال که مخاطب دقیقا به چه چیزی نگاه میکند شکل بگیرد. هنگامی که مشغول تماشای فیلم هستید، فیلم زیر لایهای در حال پیش رفتن است». تدوین اول فیلم دو ساعت و سی دقیقه زمان داشته، لینچ فیلم ربه پنجاه نفر میدهد تا آن را تماشا کنید و درباره صحنههایی که باید حذف شوند، به او ایده بدهند. در نهایت، دیوید لینچ بیست دقیقه از فیلم را حذف کرد و «بزرگراه گمشده» با زمان دو ساعت و ده دقیقه آماده نمایش شد.
تهیه موسیقی اورجینال «بزرگراه گمشده» بر عهده آنجلو بادالامنتی بود و بری آدامسون نیز در این امر همکاری کرد. علاوهبر آدامسون، ترنت رزنر، گروه ناین اینچ نیلز، مرلین منسون، رامشتاین، اسمشینگ پامپکینز و آنتونیو کارلوس ژوبیم یز از جمله هنرمندانی هستن که از آثارشان در موسیقی متن «بزرگراه گمشده» استفاده شده است. ترنت رزنر قطعه The Perfect Drug و گروه ناین اینچ نیلز قطعه Drive Down را بهصورت اختصاصی برای فیلم تولید کردند. مرلین منسون دو آهنگ I Put a Spell on You و Apple of Sodom را داشت، قطعه دوم برای فیلم بزرگراه گمشده نوشته شده بود. بیلی کورگان از گروه اسمشینگ پامپکینز قطعه «اشک» از آلبوم Adore این گروه را پیشنهاد داد اما لینچ آن را رد کرد، وی سپس قطعه «چشم» را برای فیلم «بزرگراه گمشده» نوشت. لینچ همچنین دو قطعه از گروه رامشتاین به نامهای Heirate Mich و رامشتاین را به فیلم اضافه کرد، او وقتی در لوکیشن فیلم میچرخید و به موسیقی گوش میداد، به اولین آلبوم گروه مذکور با نام Herzeleid گوش میداد که دو قطعه از آن را برای فیلم برگزید. قطعه How Insensitive از آنتونیو کارلوس ژوبیم نیز به قطعهای بیکلام تبدیل شد و در فیلم بهکار رفت.
«بزرگراه گمشده» نیز مانند آثار پیشین دیوید لینچ میزبان نقدهایی ضد و نقیض بود. رابرت ایبرت و جین سیسکل به فیلم دو دیسلایک دادند، لینچ بعدها از این اتفاق بهعنوان «دو دلیل بسیار خوب برای تماشای [بزرگراه گمشده]» یاد کرد. ایبرت معتقد بود که فیلم دیوید لینچ راجع به طراحی صحنه است، نه سینما. کنت توران، منتقد لسآنجلس تایمز درباره فیلم گفت بزرگراه گمشده «زیبا ساخته شده اما خالی از احساس [است]». فیلم البته نقدهای مثبتی هم داشت، برای نمونه جنت ماسلین از نیویورک تایمز میگفت با اینکه «بزرگراه گمشده» واجد شباهتهایی به «مخمل آبی» است اما کماکان «واجد جنبههای گمراهکننده خود است» و «مخاطب را به تامل دعوت میکند». ریچارد ون بوساک، ویراستار رسانه مترو از «بزگراه گمشده» بهعنوان «وحشت واقعی» یاد کرد. او نوشت که این نوع وحشت «باید از منطق و واقعیت معمول فراتر برود» و برخلاف فیلمهای مشهوری مانند «جیغ» (Scream) که در آنها مرز بین خشونت تصنعی و خشونت واقعی مشخص است، لینچ «بهقصد پریشان و زخمی کردن ما، [خودِ] وحشت را بهعنوان وحشت ارائه میکند.». از طرفی دیگر، اندی کلین از دالاس آبزرور از این فیلم بهعنوان بازگشت لینچ به سبک فرمی خود یاد کرد و «بزرگراه گمشده» را بهترین ساختهی لینچ پس از «مخمل آبی» عنوان کرد. وی مبهم بودن «بزرگراه گمشده» را به بخشی از فیلم «۲۰۰۱: ادیسهای فضایی» ساختهی استنلی کوبریک تشبیه میکند.
در سالهای پس از اکران، «بزرگراه گمشده» به اندازه دیگر ساختههای لینچ مورد تمجید واقع نشد، این فیلم اما همچنان تمجید منتقدان را بههمراه داشت و نظر مجامع علمی را نیز جذب کرد. جرمی کیپ با ذکر اینکه فیلم شکستی هنری نبوده، گفت: «در بسیاری از جهات بزرگراه گمشده نشان از لینچ در جسورترین، احساسیترین و شخصیترین حالت او را دارد». اسکات تابیاس ضمن اشاره به اینکه «[بزرگراه گمشده] همپیوندتر از چیزی است که ممکن است در نگاه اول بهنظر برسد»، مینویسند:
«[دیوید لینچ] در رویاها، ناخودآگاه و راهروهای بینهایت تاریکی که از قدم گذاشتن به آنها میترسیم، به کاوش درباره حقایقی میپردازد که مردم درباره خود نمیدانند یا [وجود] آن را قبول نمیکنند.»
نسخه دیویدی بزرگراه گمشده در سال ۲۰۰۷ توسط یونیورسال منتشر شد و پس از آن نیز نسخههای مختلفی از فیلم به دست رسید. نسخهای از فیلم که در سال ۲۰۱۲ منتشر شد، شامل چند فیلم کوتاه تجربی بود که پیش از آن توسط لینچ در وبسایت وی بهفروش رسیده بودند. در سال ۲۰۱۹ نسخهای بلوری از فیلم که به کمک نسخه ۲۰۱۰ آن تولید شده بود، توسط کینو لاربر منتشر شد. دیوید لینچ در تهیه این نسخه نقشی نداشت و درباره آن گفت این نسخه از فیلم با استفاده از موادی قدیمی ساخته شده نه با مرمت نگاتیو اورجینال فیلم و اینکه او امیدوار است ساخت نسخه مرمتشدهی فیلم که از روی نگاتیو اورجینال تولید میشود، هرچه زودتر میسر شود. کینو لاربر در اینباره گفت این نسخه از فیلم با استفاده از موادی که در اختیار یونیورسال بودند ساخته شده است، او همچنین مدعی شد که آنها بههمکاری با دیوید لینچ متمایل بودهاند اما او هیچگاه به ایمیلهای آنها پاسخ نداده است.
- ۱۹۹۹. فیلم The Straight Story (داستان استریت)
کارگردان: دیوید لینچ
نویسندهها: جان ای. روچ و مری سویینی
بازیگران: ریچارد فارنزورث، سیسی اسپیسک و هری دین استنتون.
امتیاز آیامدیبی: ۸ | امتیاز متاکرتیک: ۸۶
دیوید لینچ پس از «بزرگراه گمشده»، پروژه تازهای به نام «داستان استریت» را کلید زد. پروژهای که خودش در نگارش فیلمنامه آن دست نداشت تا به این ترتیب «داستان استریت» به تنها فیلمی تبدیل شود که لینچ صرفا آن را کارگردانی میکند و در نگارش فیلمنامه آن «مستقیما» دست نداشته است. فیلمنامه «داستان استریت» براساس داستانی واقعی توسط جان ای. روچ و مری سویینی نوشته شده بود. «داستان استریت» فیلمی جادهای بود و سکانسهای جادهای آن نیز دقیقا به ترتیب رخ دادن در فیلمنامه فیلمبرداری شدند. ریچارد فارنزورث، بازیگر نقش اصلی فیلم در زمان فیلمبرداری به سرطان پروستات بدخیم مبتلاء بود، بیماری وی چنان پیشرفتی کرده بود که حتی به استخوانهای بدنش نیز رسیده بود. او بازی در فیلم را به دلیل علاقهاش به شخصیت استریت و در راستای تحسین او قبول کرد، عزم راسخ ریچارد با وجود حال جسمانی وخیم او در زمان فیلمبرداری موجب شگفتی همکارانش شده بود. این بازیگر در همان سال تولید «داستان استریت» خودکشی کرد.
تهیه موسیقی «داستان استریت» مانند پروژههای متاخر لینچ در آن زمان برعهده آنجلو بادالامنتی بود. آنجلو برای این فیلم آلبومی شامل ۱۳ قطعه را تهیه کرد. فیلم سینمایی «داستان استریت» برای اولینبار در جشنواره فیلم کن رونمایی شد و کار خود را بهعنوان نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم به پایان رساند. پس از درخشش فیلم در جشنواره کن، والت دیزنی حق پخش آن را برای اکران در امریکا خریداری کرد. «داستان استریت» برخلاف فیلمهای قبلی دیوید لینچ با استقبال منتقدان مواجه شد، تا جایی که راجر ایبرت بالاخره نقدی مثبت درباره یکی از ساختههای دیوید لینچ نوشت. نویسنده شیکاگو تریبون درباره «داستان استریت» نوشت: «[در این فیلم] چیزی را میبینیم که استودیوهای امریکایی معمولا به ما ارائه نمیکنند: زیبایی ساده و غیرسانتیمانتالِ چشماندازِ مناطق روستاییِ غرب میانه امریکا.»
- ۲۰۰۱. فیلم سینمایی Mulholland Drive (جاده مالهالند)
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: نائومی واتس، لورا هرینگ، جاستین ثرو، آن میلر، رابرت فوستر، رینا ریفل و لری هیورینگ.
امتیاز آیامدیبی: ۸ | امتیاز متاکرتیک: ۸۵
پس از «داستان استریت»، لینچ قصد داشت سریالی دیگر جلوی دوربین ببرد. او ایده اولیهای از ابتدای داستان سریال خود را به شبکه ABC ارائه کرد و هنگامی که آنها از اتفاقات بعدی پرسیدند، لینچ پاسخ داد در ابتدا باید مقدمات ساخت سریال را فراهم کنید تا ادامه قصه را بفهمید. شبکه ABC با ساخت قسمت اولی ۹۰ دقیقهای موافقت کرد و این قسمت در شش هفته ساخته شد.
لینچ نائومی واتس و لورا هرینگ را طبق عکسهای آنها برای مصاحبه انتخاب کرد و با هرکدام مصاحبهای نیم ساعته ترتیب داد و به آنها نیز اعلام کرد که پیش از آن مصاحبه هیچ فیلمی از ایشان ندیده است. واتس از نیویورک به دیدار لینچ آمد و به محض خروج از فرودگاه به سراغ لینچ رفت، وی در مصاحبه اول شلوار جین به پا داشت و لینچ از او خواست که روز بعد برای مصاحبه دوم بازگردد اما اینبار «پر زرق و برتر». نائومی واتس دو هفته بعد بهعنوان بازیگر ساخته جدید دیوید لینچ انتخاب شد. لینچ راجع به انتخاب نائومی واست گفت: «شخصی را دیدم که حس کردم استعدادی شگرف داشت، کسی را دیدم که روحی زیبا داشت، [شخصی] باهوش، با پتانسیل زیاد برای نقشهای بسیار زیاد، در نتیجه او پکیجی زیبا و کامل بود.» جاستین ثرو نیز مانند واتس به محض خروج از فرودگاه به دیدار لینچ رفت، وی با لباسی تماما سیاه و موهایی شلخه در مصاحبه حاضر شد، ظاهری که به تصمیم لینچ قرار شد در سریال (تا آن زمان) نیز استفاده شود.
لینچ میگوید کسی که قرار بود این قسمت اول را تماشا کند و راجع به ساخته شدن یا نشدن سریال نظر بدهد، آن را ساعت ۶ صبح، ایستاده و مشغول نوشیدن قهوه و جواب دادن به تلفن تماشا کرد. او بههیچعنوان قسمت ۹۰ دقیقهایِ مذکور را دوست نداشت و شبکه نیز ساخت سریال را برای همیشه لغو کرد. البته خود لینچ نیز چندان دل خوشی از آن قسمت ندارد درباره آن میگوید: «تمام چیزی که یادم است آن است که من عاشق ساخت این سریال بودم و شبکه از آن متنفر بود و من هم نسخهای که تحویل دادم را دوست نداشتم. در این باره که تدوین طولانیتر فیلم ریتم کندی دارد، با آنها موافقت کردم اما مجبور شدم آن را قلع و قمع کنم چرا که وقت کم بود و فرصتی برای ریزهکاریِ هیچ چیزی وجود نداشت. [آنچه که ساختیم] شالوده، سکانسهایی بزرگ و خطوط داستانی [خود] را از دست داد و ۳۰۰ نسخه از آن نسخه بد وجود دارد. افراد زیادی آن را دیدهاند که این موضوع باعث شرمساری است چرا که آن نسخهها روی نوارهای ضعیفی نیز بارگذاری شدهاند. نمیخواهم راجع به آن فکر کنم.»
در روزی از روزها، پیر الدمِن، دوست دیوید لینچ که از فرانسه به دیدار وی آمده بود پیشنهاد تبدیل کردن آن قسمت را به فیلمی سینمایی مطرح کرد. شرکت Canal+ قصد تهیه سرمایه فیلم جدید لینچ را داشت و مذاکرات برای رخ دادن این اتفاق یک سال طول کشید. پس از حصول توافق، لینچ دست به بازنویسی و گسترش فیلمنامه زد تا آن را به فیلنامه فیلمی سینمایی تبدیل کند. دیوید لینچ درباره چگونگی تبدیل قسمت اول و پایانبازِ یک سریال به فیلمی سینمایی که بهنوعی دارای نتیجهگیری است را چنین گفت: «یک شب نشسته بودم و ایدهها به سراغم آمدند، و این اتفاق تجربهای فوقالعاده زیبا بود. همهچیز را از زاویهای دیگر دیدم... سپس با نگاه به عقب، فهمیدم که [فیلم] همیشه میخواسته آنگونه باشد. فیلم صرفا به این آغاز غریب نیاز داشت تا به آنچه که اکنون داریم تبدیل شود.» نتیجه بازنویسی و گسترش فیلمنامه اضافه شدن هجده صفحه به آن بود. نائومی واتس از پخش نشدن آن قسمت اول که برای سریال ساخته شده بود خوشحال شد، چرا که او شخصیت خود را شخصیتی تکبعدی میدید، شخصیتی که برای فیلم دچار تغییراتی مهم شد.
جاستین ثرو با اشاره به اینکه بدون فهمیدن چیز زیادی از داستان فیلم دست به بازی در آن زده است درباره کار کردن با لینچ میگوید: «شما کل فیلمنامه را دریافت میکنید اما ممکن است لینچ فیلمنامه سکانسهایی که شخصیت شما در آن حضور ندارد را نزد خود نگه دارد، زیرا [خواندن] کل فیلمنامه نسبت به [خواندن] هر بخش آن بهصورت مجزا گیجکنندهتر بهنظر میرسد. [(منظور این است که فیلم بهقدری گیچکننده است که حتی اگر بازیگر کل فیلمنامه آن را مطالعه کند باز هم گیچ میشود.)] دیوید از سوال پرسیدن استقبال میکند اما به هیچکدام از آنها جواب نمیدهد... و شما کار خود را بهنوعی کورمال کورمال انجام میدهید. اگر او کارگردانی فیلم اولی بود و درست بودن این روش را قبلا بهصورت کامل ثابت نکرده بود، [برای کار با او] دچار شک میشدم. اما این روش بهوضوح برای او کار میکند.» ثرو میگوید تنها پاسخی که از سوی لینچ شنیده در راستای روشن کردن این موضوع بود که شخصیت ثرو که در فیلم یک کارگردان است، ربطی به سرگذشت دیوید لینچ ندارد و لینچ قصد نداشته با بهتصویر کشیدن این شخصیت اتوبیوگرافی خود را به دست بدهد. نائومی واتس نیز میگوید که در برابر لینچ تظاهر میکرده که از داستان فیلم سر در آورده است. او همچنین مدعی میشود که دیوید لینچ از ناامیدی بازیگران به دلیل نفهمیدن داستان، خوشحال بوده است.
دیوید لینچ به جز تگلاین (جملهای گاها تبلیغاتی که برای بهدست دادن ایدهای کلی از داستان فیلم معمولا روی پوستر آن ذکر میشود) به این شرح «داستانی عاشقانه در شهر رویاها» توضیح دیگری درباره «جاده مالهالند» بهدست نداده است. لینچ معتقد است «فیلم باید روی پای خودش بایستد. اینکه فیلمساز مجبور شود منظور فیلمش را با کلام بیان کند بیمعنی است. دنیای درون فیلم دنیایی برساخته است و افرادی هستند که میل دارند وارد آن شوند. چنین دنیایی برای ایشان واقعی است و اگر مردم در مورد نحوه رویدادها چیز خاصی کشف کنند یا بدانند که این یا آن به چه معناست، بار دیگر که فیلم را ببیند در تجربه آنها دخیل خواهند شد و آنگاه فیلم متفاوت میشود. به نظرم حفظ آن دنیا بسیار مهم و باارزش است و نباید چیزاهایی را بگوییم که باعث زوال آن تجربه میشوند.
تو به چیزهایی خارج از اثر هنری نیاز نداری. کتابهای باارزش زیادی نوشته شدهاند که سال هاست نویسندههایشان مردهاند. نمیتوانی آنها را نبشقبر کنی، اما کتابشان را میخوانی و خود کتاب میتواند باعث رویاپردازی و اندیشیدن تو در مورد همهچیز شود.» (صید ماهی بزرگ، دیوید لینچ، ترجمه علیظفر قهرمانینژاد، ص. ۲۷)
فیلم باید روی پای خودش بایستد
البته نسخه دیویدی «جاده مالهالند» که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، واجد برگهای شامل «ده سرنخ برای حل معمای فیلم» بود، لینچ در این برگه ده گزاره را بهعنوان سرنخهایی برای حل معمای فیلم عنوان کرده بود. دیوید استریت، منتقد The Christian Science Monitor پس از نمایش «جاده مالهالند» در جشنواره کن و صحبت با لینچ درباره فیلم نوشت که «[لینچ] اصرار میورزد که جاده مالهالند داستانی همپیوند و قابل درک تعریف میکند.» جاستین ثرو، بازیگر فیلم از آن سو میگفت: «فکر میکنم دیوید از اینکه شما معنای دلخواهتان را از فیلم برداشت میکنید، برای آن [(فیلم)] خوشحال است. او اینکه مردم برداشتهای عجیب و غریبی داشته باشند را دوست دارد. دیوید با ناخودآگاه خود کار میکند.» از «جاده مالهالند» برداشتهای متفاوتی شده است و تفسیرهای مختلفی از آن در دست است اما ما در یادداشت حاضر به آنها نمیپردازیم، چراکه ممکن است داستان فیلم برای خواننده ناآشنا فاش شود. اما جالب است بدانید که جاده مالهالند و معنای مستتر در آن به موضوعی بحث برانگیز تبدیل شده بود، برای نمونه در زمان انتشار این فیلم، روزنامه گاردین از شش منتقد مشهور خواسته بود تا برداشتهای خود از ساخته لینچ را بهدست بدهند. در همان زمان بود که راجر ایبرت مدعی شد که «توضیحی [راهگشاه] وجود ندارد. حتی شاید رازی نیز وجود نداشته باشد.» اما خوب، این شش منتقد تنها افرادی نبودند که راجع به جاده مالهالند صحبت کردند، این فیلم یکی از پربحثترین فیلمهای لینچ بود و افراد مختلفی نظیر نظریهپردازهای فیلم، نظریهپردازهای حوزه رسانه و فعالان حوزه فلسفه به تفسیر و تحلیل این فیلم پرداختند.
تهیه موسیقی فیلم همچون اکثر آثار لینچ، برعهده آنجلو بادالامنتی بود، او در خود فیلم نیز حضوری افتخاری به عمل آورد. منتقدان از موسیقی این فیلم بهعنوان تاریکترین کار وی تا آن زمان یاد کردند. برخی نیز میگفتند موسیقی او برای این فیلم حکم راهنمایی برای بیننده را دارد. لینچ در اینجا نیز به استفاده از قطعات موسیقی مختلفی بهغیر از تولیدات بادالامنتی دست زد. «جاده مالهالند» در جشنواره فیلم کن سال ۲۰۰۱ رونمایی و با استقبال گستردهای نیز مواجه شد. این فیلم قویترین و مثبتترین واکنش مخاطب را نسبت به تمام فیلمهای لینچ تا آن زمان دریافت کرد؛ از یاد نبرید که لینچ در گذشته در همین جشنواره کن از سوی منتقدان و تماشاگران هوو شده بود. دیوید لینچ برای ساخت «جاده مالهالند» جایزه بهترین کارگردان را بهصورت مشترک با جوئل کوئن (برای فیلم «مردی که آنجا نبود») از جشنواره کن دریافت کرد.
اکران امریکای «جاده مالهالند» در سال ۲۰۰۱ توسط یونیورسال با ۶۶ تئاتر آغاز شد و فیلم در آخر هفته افتتاحیه ۵۸۷ هزار دلار فروخت. در ادامه تعداد سینماهای فیلم به ۲۴۷ عدد افزایش پیدا کردند و مجموع فروش فیلم در امریکا به ۷.۲ میلیون دلار رسید. فیلم در کشورهای دیگر اکران شد و از اکران بینالممل خود ۱۲ میلیون دلار به دست آورد تا مجموع فروش کلی فیلم به بیش از ۲۰ میلیون دلار برسد. «جاده مالهالند» همچون تمامی فیلمهای دیوید لینچ نقدهایی نسبتا ضد و نقیض دریافت کرد، عدهای فیلم را تحسین کردند و عدهای خیر، البته نقدهای مثبت درباره این فیلم کمی بیش از نقدهای منفی بودند. راجر ایبرت که یکی از منتقدان همیشگی دیوید لینچ بود، به این فیلم ۴ ستاره از ۵ ستاره داد و آن را به فهرست «بهترین فیلمهای» خود وارد کرد. استفان هولدن از نیویورک تایمز فیلم را همرده با فیلم سینمایی «هشت و نیم» ساخته فدریکو فلینی دانست و پیتر تراورس از رولینگ استون مدعی شد که «جاده مالهالند به سینما دوباره حس زنده بودن میبخشد». در نقدهای منفی اما جیمز براردینلی مدعی آن بود که لینچ به مخاطبش خیانت میکند و وی را گول میزند. با این همه، «جاده مالهالند» یکی از فیلمهای تحسین شده دیوید لینچ محسوب میشود، فیلمی که بارها از سوی رسانههای مختلف در فهرست بهترینها جای گرفته است.
نسخه دیویدی «جاده مالهالند» در سال ۲۰۰۲ منتشر شد. در نسخههای دیویدی مخصوص فیلم که پس از انتشار نسخه اولیه منتشر شدند، شامل مصاحبه لینچ در جشنواره کن و لحظات برتر پخش فیلم در آن جشنواره بودند. شرکت Optimum Home در سال ۲۰۱۰ نسخه بلوری فیلم را منتشر کرد. نسخهای که شمال محتوای ویژه قابل توجهای اعم از مقدمهای بر فیلم، مستندی با حضور کارگردانها و منتقدان، دو مستند در باب ساخت فیلم و چند مصاحبه با افرادی که در ساخت فیلم دخیل بودهاند. در سال ۲۰۱۵ نسخه ویژه و مرمت شده مجموعه کرایتریون از «جاده مالهالند» در قالب دیویدی و بلوری منتشر شد، این نسخه شامل مصاحبههایی جدید با عوامل فیلم، کتاب «لینچ بر لینچ» نوشته کریس رادلی، تریلر فیلم و محتویاتی دیگر بود.
- ۲۰۰۶. فیلم سینمایی Inland Empire (امپراتوری درون)
نویسنده، فیلمبردار، تدوینگر و کارگردان: دیوید لینچ
بازیگران: لورا درن، جرمی ایرونز، جاستین ثرو، هری دین استنتون، کشیشتف مایخشاک و جولیا اورموند.
امتیاز آیامدیبی: ۶.۹ | امتیاز متاکرتیک: ۷۳
«[دیوید لینچ] در رویاها، ناخودآگاه و راهروهای بینهایت تاریکی که از قدم گذاشتن به آنها میترسیم، به کاوش درباره حقایقی میپردازد که مردم درباره خود نمیدانند یا [وجود] آن را قبول نمیکنند.»
بهدنبال رشد و پیشرفت نسبی دسترسی به اینتنرنت، دیوید لینچ در سال ۲۰۰۱ وبسایت خود را با نام Davidlynch.com راهاندازی کرد و برای مدتی آثار خود را در این وبسایت منتشر میکرد. او در بازهای حدودا ۲ ساله از ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴ دست به ساخت و انتشار آثار کوتاه گوناگونی زد، آثاری که در همین وبسایت منتشر میشدند. آثاری نظیر «خرگوشها»، «دامبلند»، «زنبورها»، «لامپ» و مواردی از این دست. دیوید لینچ فیلم سینمایی جدید خود را با نام «امپراتوری درون» در سال ۲۰۰۴ کلید زد. داستان شکل گیری این فیلم نیز در نوع خود جالب است، لینچ میگوید روزی از روزها لورا درن را دیده که به تازگی در همسایگی او ساکن شده است، درن به لینچ پیشنهاد همکاری داده است و قرار شده لینچ و درن چیزی تولید کنند و لینچ مانند کارهای آن زمان خود آن را در اینترنت پخش کند. در نتیجه لینچ یک تکگویی چهارده صفحهای مینویسد و درن تمان آن را حفظ میکند و لینچ و درن آن را در یک برداشت هفتاد دقیقهای ضبط میکنند اما از آنجایی که نتیجه خیلی مطلوب و مناسب شده بود، لینچ از پخش آن در اینترنت صرفنظر میکند. او میگوید حس کرده که رازی در دل این تکگویی هفتاد دقیقهای نهفته است و پس از تامل در آن به ایدههایی دیگر برای تولید آن دست پیدا کرده است. او پس از رسیدن به ایدهها و صحنههای مختلف به این نتیجه رسیده است که این اجراء بخشی از یک چیزند و به یک دیگر مربوط هستند، مسئلهای که تا نیمهی ایدهپردازی برای او روشن نشده است اما ناگاه شکلی پیدا شده که به همهچیز وحدت بخشیده و دیوید لینچ در همین زمان فهمیده که حاصل کارش فیلمی سینمایی خواهد بود.
دیوید لینچ میگوید روزی از روزها در گفتگو با لورا درن عبارت Inland Empire را شنیده است و سپس بیدرنگ به لورا گفته اسم فیلممان همین است. لینچ میگوید مدتی بعد برادرش برخی از جراید دوران کودکی وی را برایش فرستاده است، لینچ اضافه میکند که به محض باز کردن برگه روی یکی از صفحات عبارت Inland Empire را دیده است و بهاینترتیب متوجه شده که راه را درست رفته است. او بخش قابل توجهای از بودجه فیلم را خودش پرداخت کرد و بخشی از بودجه نیز توسط شرکت تولید فیلم StodiuCanal که پیش از ان سابقه همکاری با لینچ را داشت تهیه شد. در امر تهیه نیز همسر سابق لینچ یعنی ماری سوینی به او کمک کرد. دیوید لینچ کل «امپراتوری درون» را با دوربین ویدیویی دیجیتال فیلمبرداری کرد و جالب آنکه او برای این فیلم فیلمبردار استخدام نکرد و کل فیلمبرداری را خودش انجام داد. لینچ تدوین این فیلم را نیز به تنهایی و در مدت شش ماه انجام داشت و این تصمیمات وی دلایلی داشتند.
دلیل اصلی عدم استخدام فیلمبرداری یا تدوینگر آن بود که لینچ «امپراتوری درون» را بدون فیلمنامه ساخت، در واقع فیلمنامه هر سکانس کمی پیش از فیلمبرداری آن آماده میشد. او همهچیز را صحنه به صحنه پیش میبرد اما احساس میکرد در این کار خطرناک همه چیز بهصورت یکپارچهای به هم وصل هستند. گفته میشود که بازیگران اصلی فیلم هر روز صبح فیلمنامه آن روز خود را دریافت میکردند. در نتیجه لینچ کسی را به عنوان تدوینگر استخدام نکرد چون «فیلمنامهای قوی و منظم وجود نداشت که بتوان آن را دنبال کرد و کسی [جز خود لینچ] نمیدانست چه خبر است.» لورا درن، بازیگر فیلم در مصاحبهای طی جشنواره ونیز اعتراف میکند که موضوع فیلم را متوجه نبوده و شخصیت خود را نیز نفهمیده است و امیدوار بوده که دیدن اولین نمایش فیلم در جشنواره کمی به درک او از فیلم کمک کند. جاستین ثرو، دیگر بازیگر فیلم ضمن اشاره به نفهمیدن فیلم میگوید: «من نمیتوانم به شما بگویم فیلم راجع به چیست. و در این زمان مطمئن نیستم که خود لینچ هم بتواند. این به نوعی سرگرمی تبدیل شده بود-من و لورا در صحنه فیلمبرداری سعی میکردیم از ماجرا سر در بیاوریم.» لورا درن در مصاحبهای خاطره جالبی از مسئول تدارکاتی میگوید که از او پرسیده آیا لینچ وقتی گفته زنی با یک پا، یک میمون و یک چوب بر را تا ساعت ۳:۱۵ میخواهد، جدی بوده یا قصد مزاح داشته؟ درن میگوید به این مسئول تدارکات بخت برگشته پاسخ داده: «آره، تو توی یه فیلم از دیوید لینچی رفیق، عقب بشین و از مسیر لذت ببر.» درن ادامه میدهد که دیوید لینچ تا ساعت ۴ بعد از ظهر سکانس مدنظر خود را با همان چیزهایی که میخواست آغاز کرده بود.
دیوید لینچ در «امپراتوری درون» پس از مدتها با آنجلو بادالامنتی همکاری نکرد و در موسیقی این فیلم از چندین قطعهای که خودش قبلا تولید کرده بود استفاده کرد. او علاوه بر این از قطعات هنرپیشههای دیگری نیز بهره برد. «امپراتوری درون» که فیلمی سه ساعته بود پس از حدود سه سال آماده شد و برای اولینبار در جشنوراه فیلم ونیز به نمایش درآمد، لینچ در همین جشنواره جایزه یکعمر دستاورد هنری را کسب کرد. لینچ قصد داشت فیلم جدیدش را به شیوههای خود و به روشی مستقل پخش کند. او معتقد بود حالا که صنعت سینما دستخوش تغییر شده است او میتواند با روشی جدید در پخش، «امپراتوری درون» را پخش کند. او حق پخش دیویدی فیلم را به دست آورد و با شرکت استودیوکانال نیز توافق کرد که پخش دیجیتالی و سینمایی فیلم را خود برعهده بگیرد. نسخهای از فیلم در سال ۲۰۰۷ در قالب دیویدی عرضه شد، این نسخه شامل ویدیویی تدوینشده و ۷۵ دقیقهای با عنوان «اتفاقات بیشتری که رخ دادند» بود، این ویدیو شامل داستانهای تازهای درباره شخصیتهای اصلی فیلم بود. دیوید لینچ برای جلب نظر آکادمی اسکار به نقشآفرینی لورا دردن در این فیلم تصمیم گرفت کمپینی کاملا «لینچی» راه بیاندازد. او با پوستری بزرگ از لورا دردن به همراه یک گاو زنده در بلوار سانست مستقر شد. روی این پوستر نوشته شد بود: «قابل توجه شما لورا دردن». دردن البته در نهایت برای جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن نامزد نشد.
«سینما زبان است. میتوان با آن حرف زد ـ حرفهایی بزرگ و انتزاعی. من این جنبهاش را دوست دارم.»
«امپراتوری درون» در جشنوارههای مختلفی اعم از جشنواره بینالمللی فیلم فجر به نمایش درآمد. فیلم کار اکران خود را با دو سالن آغاز کرد و در آخر هفته افتتاحیه خود ۲۷ هزار دلار فروخت و سپس با افزایش تعداد سینماها به عدد پانزده فروش فیلم در امریکا به هشتصد هزار دلار رسید. فیلم در کشورهای خارجی سه میلیون دلار فروخت و و به این ترتیب مجموع فروش فیلم به کمی بیشتر از چهار میلیون دلار رسید. منتقدان آن را همان چیزی خواندند که باید از یک فیلمِ دیوید لینچ انتظار داشته باشیم. نیویورک تایمز این فیلم را «کاملا درخشان» خواند. جیم امرسون با در نظر گرفتن چهار ستاره از پنج «امپراتوری درون» را «سانست بلوار»ِ دیوید لینچ، «پرسونا»ی دیوید لینچ و «هشت و نیم»ِ دیوید لینچ خواند. توضیح آنکه «سانست بلوار» فیلمی ساختهی بیلی وایلدر محصول ۱۹۵۰، «پرسونا» فیلمی ساختهی اینگمار برگمان محصول ۱۹۶۶ و «هشت و نیم» فیلمی ساخته فدریکو فلینی ساخته ۱۹۶۳ است و هرکدام از فیلمها یکی از آثار شاخصِ کارگردانهایشان محسوب میشوند. او همچنین میگوید امپراتوری درون روابطی را با فیلمهای «درخشش» ساخته استنلی کوبریک، «پییرو خله» ساختهی ژانلوک گدار و «سگ اندلسی» ساخته لوئیس بونوئل و سالوادور دالی و «سایههای نیمروز» ساختهی مایا درن و الکساندر همید بازخوانی میکند. از طرفی منتقد لسآنجلس تایمز نقدی به نسبت تند بر این فیلم نوشت و مدعی آن شد که فیلم از اواسط افت شدیدی میکند.
- ۲۰۱۷. سریال Twin Peaks: The Return (توئین پیکس: بازگشت)
خالقین: مارک فراست و دیوید لینچ
کارگردان: دیوید لینچ
نویسندهها: دیوید لینچ و مارک فراست
(برخی از) بازیگران: کایل مکلاکن، شرل لی، مایکل هُرس، کریستا بل، میگوئل فرر، دیوید لینچ، رابرت فارستر، کیمی رابرتسون، نائومی واتس و بورا درن.
امتیاز آیامدیبی: ۸.۵ | امتیاز متاکرتیک: ۹۶
دیوید لینچ پس از «امپراتوری درون» فیلم دیگری را جلوی دوربین نبرد. بسیاری گمان کردند که این کارگردان از صنعت سینما خداحافظی کرده و به دوران بازنشستگی وارد شده است. او در این بین برخی فعالیتهای هنری داشت اما این فعالیتها بهبزرگی یک فیلم یا سریال نبودند. او برای نمونه در سریال لویی ساخته لوئیس سی.کی، کمدین مشهور حضور کوتاهی داشت. او در مصاحبهای درباره دوران کمکاری خود اعلام کرده بود که صرفا ایدهای به ذهنش نمیرسد و در صورت داشتن ایده برای ساخت اثری جدید درنگ نخواهد کرد.
در سال ۲۰۱۳ شایعاتی دال بر ساخته شدن ادامه «توئین پیکس»، سریال تحسین شده دیوید لینچ منتشر شدند، شایعاتی که جنیفر لینچ، دختر آقای کارگردان آنها را رد کرد. در سال ۲۰۱۴ تست استخدامِ بازیگر برای محصولی مرتبط با «توئین پیکس» منتشر شد، محصولی که کارگردانی آن برعهده دیوید لینچ بود. در سال ۲۰۱۴ لینچ در پاسخ بهاینکه آیا فصل جدید «توئین پیکس» ساخته میشود یا خیر، گفت: «همیشه امکانی وجود دارد... باید فقط صبر کرد و دید.» ساخته شدن ادامهی «توئین پیکس» به منزلهی بازگشت دیوید لینچ به دنیای آن بعد از بیست و چند سال بود.
شبکه تلویزیونی شوتایم در سال ۲۰۱۴ رسما ساخت فصل جدید و نه قسمتهی سریال «توئین پیکس» را توسط دیوید لینچ و مارک فراست اعلام کرد. مارک فراست در همان زمان تایید کرد که این فصل بازسازی سریال اصلی نیست بلکه دنبالهی آن است. دیوید لینچ در سال ۲۰۱۵ راجع به امکان ساختهشدن فصل سوم «توئین پیکس» ابراز شک کرد و گفت «پیچیدگیهایی» وجود دارند که ممکن است باعث ساخته نشدن «توئین پیکس» شوند. شوتایم بلافاصله اعلام کرد که مشکلی در ساخت پروژه وجود ندارد همگی برای تولید آن هیجان زدهاند. دیوید لینچ در سال ۲۰۱۵ اعلام کرد بهدلیل کمبودهایی در بودجه، او قادر به کارگردانی هر نه قسمت این سریال نخواهد بود. اما سپس او با شوتایم به توافقی رسیدند که فصل جدید «توئین پیکس» با بیش از نه قسمت ساخته شود و دیوید لینچ کارگردانی تکتک قسمتها را برعهده داشته باشد.
در همان سال اعلام شد که کایل مکلاکن در فصل جدید حضور خواهد داشت. مایکل اونتاکن که نقش کلانتر ترومن را بازی کرده بود، حاضر به خروج از بازنشستگی و بازگشت به «توئین پیکس» نشد در نتیجه تغییراتی در فیلمنامه و تیم بازیگری پدید آمد. به مرور زمان، بازگشت اکثر بازیگران فصلهای اول و دوم برای فصل سوم تایید شد. فیلمبرداری فصل سوم «توئین پیکس» در سال ۲۰۱۵ آغاز شد، این فصل در ابتدا قرار بود در سال ۲۰۱۶ پخش شود اما پخش آن به سال ۲۰۱۷ موکول شد. فیلمبرداری سریال با یک فیلمنامه واحد و در پروسهای طولانی شکل گرفت که نتیجهاش فیلمی حدودا هجده ساعته بود. پس از پایان کامل مراحل فیلمبرداری، لینچ و تیم تولید دست به تدوین فصل سوم زدند و نتیجه فصلی هجده قسمته بود. به همین ترتیب بسیاری از افراد معتقدند فصل سوم «توئین پیکس»، فیلمی هجده ساعته است. آنجلو بادالامنتی برای تولید موسیقی «توئین پیکس: بازگشت» مجددا با لینچ همکاری کرد و موسیقی فصل سوم از سریال را برعهده گرفت. علاوه بر این، دیوید لینچ چند گروه موسیقی و خواننده از قبیل ناین اینچ نیلز، شارون ون ایتن، کروماتیکز و ادی ودر را استخدام کرد تا در برخی از قسمتهای سریال به اجرای موسیقی بپردازند.
قسمت اول و دو ساعته «توئین پیکس: بازگشت» در سال ۲۰۱۷ پخش شد و پس اتمام آن، این قسمت و دو قسمت دیگر به صورت آنلاین در دسترس کاربران قرار گرفتند و پخش ادامه سریال بهاصرار خود دیوید لینچ بهصورت هفتگی ادامه پیدا کرد. دو قسمت اول سریال در جشنواره کن سال ۲۰۱۷ به نمایش درآمدند که این امر با استقبال قابل توجه حضار همراه بود. کل این فصل نیز در بخش سالانه «بهترین فیلمهای سال» موزه هنرهای مدرن بهنمایش درآمد. منتقدان استقبال گستردهای از «توئین پیکس: بازگشت» به عمل آوردند. مت زولر، منتقد Vulture آن را «اورجینالترین و اضطرابآورترین» اتفاقی خواند که «برای درام تلویزیونی از زمان پخش «سوپرانوها» (The Sopranos)» افتاده است. دنیل فاینبرگ از هالیوود ریپورتر برای «توئین پیکس: بازگشت» نوشت: «واضح است که توئین پیکس قرار است یک واحد هجده ساعته باشد. عامل جداکنندهی قابل تشخیصی بین هرقسمت وجود ندارد و اگر تیتراژ پایانی بالا نمیآمد، قسمت دوم احتمالا میتوانست بهراحتی به قسمت سوم وصل شود. این یک سریال قسمت به قسمت نیست. توئین پیکس: بازگشت چیز دیگری است.» املی ال. استفنس از The A.v. Club اقتتاحیه دو بخشی سریال را «ترس خالص لینچی» خطاب کرد. مجله مشهور کایهدو سینما «توئین پیکس: بازگشت» را بهعنوان بهترین فیلم سال ۲۰۱۷ اعلام کرد. جیم جارموش، نویسنده و کارگردان مشهور، در سال گذشته ان را «شاهکار» خواند، او در اینباره گفت:
بهترین سینمای آمریکا در دههی گذشته برای من «تویین پیکس: بازگشت» بود. یک فیلم ۱۸ ساعته که به زیباترین و ماجراجویانهترین شکل ممکن، رویا مانند و غیرقابلفهم بود. شاهکار بود. نمیدانم چرا به دیوید لینچ هرچقدر پولی که لازم دارد نمیدهند تا برود هر چیزی که دوست دارد بسازد؟
دیوید لینچ پس از «توئین پیکس» پروژه بزرگ دیگری را جلوی دوربین نبرده است. وی همچنین طی مصاحبهای در سال ۲۰۱۷ بهصورت غیرمستقیم «امپراتوری درون» را آخرین فیلم خود خوانده است و سخنان زیر را به زبان آورده که بسیاری آن را به منزلهی بازنشستگی وی از سینما تلقی کردهاند.
چیزهایی زیادی تغییر کرده است... خیلی از فیلمهای عالی در گیشه با شکست مواجه میشوند و برای من، تنها ساخت فیلم، آن هم برای موفقیت در گیشهی کنونی سینما، موضوعی نیست که اهمیت داشته باشد و قصد انجامش را داشته باشم.
دیوید لینچ و مایک فراست پیش از این به ساختن ادامه «توئین پیکس» ابراز علاقه کردهاند و اما لینچ تاکید کرده که این امر کاری زمانبر خواهد بود. دقت داشته باشید که نگارش و فیلمبرداری «بازگشت» حدودا چهار سال طول کشید. دیوید لینچ این روزها، پس از همهگیری ویروس کرونا یکی از فعال ترین کارگردانهای دنیا بوده است. او در کانال یوتیوبی خود ویدیوهای روزانهای تحت عنوان «گزارش هوای دیوید لینچ» و «عدد امروز» منتشر میکند. وی در گزارش آب هوا ظرف یک دقیقه گزارشی از آب و هوای لسآنجلس بهدست میدهد و در ویدیوهای «عدد امروز» یک عدد تصادفی را از گوی مخصوصی در میآورد. او در کانال خود ویدیوهای دیگری با عنوان «دیوید امروز روی چه کار میکند» نیز منتشر میکند، او که این روزها مانند همیشه در کارگاه خود مشغول نجاری و مجسمهسازی است، در این ویدیوها دستسازههای خود را نشان میدهد. دیوید لینچ همچنین در کانال خود فیلمهای کوتاهی را منتشر میکند. بین صحبتهای اخیر دیوید لینچ، اشاراتی به پروژههای جدید شده است اما فعلا خبر موثق یا رسمیای بهدست نرسیده است.
دیوید لینچ کارگردان، نویسنده، نجار، مجسمهساز، آهنگساز و نقاش است. پرداختن به تمام جنبهها هنر او، مثلا قطعات موسیقی که تنظیم کرده یا نقاشیهایی که کشیده در قالب یک یادداشت نمیگنجد. او همچنین سابقه ساخت مینیسریال و فیلمهای کوتاه مختلفی دارد. در یادداشت حاضر سعی کردیم به معرفی فیلمهای بلند داستانی دیوید لینچ و سریال او بپردازیم و تا حد ممکن سعی کردیم این کار «مرور و معرفی» را فاقد هرگونه اسپویل داستانی به سرانجام برسانیم.
منابع:
- ویکی پدیا
- لینچ، دیوید. صید ماهی بزرگ؛ مراقبه، هشیاری و خلاقیت. ترجمهی علیظفر قهرمانینژاد. تهران: نشر بیدگل، ۱۳۹۸.