موشکافی داستان فیلم Tenet کریستوفر نولان
(این مقاله داستان فیلم تنت را بهصورت کامل اسپویل میکند)
هر آن چه که اتفاق افتاده است، اتفاق افتاده است
اکثر ما جدیتر از آن که مشتاق به خواندن نوشتهها برای لذت بردن بیشتر از آثار هنری باشیم، دوست داریم شخصا موفق به لمس همهی ارزشهای محصول شویم. برای بسیاری از ما تقریبا هیچ لذتی بالاتر از رسیدن به پاسخ تکتک سوالات هنگام دیدن یک فیلم پیچیده وجود ندارد. مخصوصا وقتی که واقعا با دقت اثر را تماشا کنیم و روی فهمیدن آن وقت بگذاریم.
در نتیجه پیش از آن که سراغ پرسشوپاسخها برویم و عملا مشغول مطالعهی توضیح داستان تنت شویم، میتوانید یک ویدیو کوتاه از زومجی را به تماشا بنشینید که بهجای موشکافی همهی بخشهای فیلم تنها برخی از پایهواساسهای داستان آن را شرح میدهد؛ تا این ویدیو را ببینید و شاید با تمایل و آمادگی بیشتر سراغ بازبینی اثر بروید. اینگونه احتمالا از دوباره دیدن فیلم Tenet به نویسندگی، تهیهکنندگی و کارگردانی کریستوفر ادوارد نولان لذت بیشتری میبرید. این فیلم واقعا میتواند برای برخی مخاطبان در دور اول و دور دوم تماشا بسیار متفاوت به نظر برسد. این وسط هم بدون شک مخاطبان محترمی هستند که دوست دارند پیش از دیدن فیلم برای بار چندم، کمی شناخت خود از داستان آن را افزایش دهند.
تماشا در یوتیوب
«تنت» کریستوفر نولان به پروتاگونیست (جان دیوید واشنگتن) و نیل (رابرت پتینسون) میپردازد که میخواهند جلوی نابود شدن جهان توسط شخصی به اسم آندری سیتور (کنت برانا) را بگیرند؛ یک مرد ثروتمند روس که توسط آیندگان استخدام شده است. او میخواهد ۹ قطعهی جسمی به اسم الگوریتم را به یکدیگر متصل کند و سپس آن را در نقطهای بهخصوص قرار بدهد؛ تا با یک انفجار عظیم، الگوریتم فعال شود.
چرا آیندگان میخواهند همهی انسانهای پیش از خود را نابود کنند؟
در جهان واقعی بارها و بارها میشنویم که یک گروه از دانشمندان میگویند که ضررهای واردشده بر طبیعت توسط انسان میتوانند مثلا کرهی زمین را به فلان دلیل در سال N میلادی غیر قابل سکوت کنند. بر کسی هم پوشیده نیست که مسائلی همچون گرمایش جهانی جدی هستند و واقعا میتوانند روی زندگی انسان در دهههای بعد تاثیری بسیار منفی بگذارند. حالا برای آیندگان جهان Tenet واقعا چنین اتفاقی رخ داده است. ما از جزئیات وضعیت حیات آنها اطلاعی نداریم. ولی در همین حد میدانیم که برای نمونه آب اقیانوسها در آینده بالاتر آمدند و رودخانهها خشک شدند.
هر اتفاقی که رخ داده باشد، نتیجه مشخص است؛ آنها در هر سالی که زندگی میکنند، فهمیدهاند که چند سال دیگر کرهی زمین برای آنها غیر قابل سکونت خواهد بود. آنها به هر دلیلی و به هر شکلی مطمئن هستند که تمام آدمها چند سال بعد از بین میروند و اینگونه حیات انسانی پایان مییابد. پس برای بقای خود میخواهند جهت پرتو زمان را ۱۸۰ درجه تغییر دهند؛ میخواهند عملا گذشته را بهصورت کامل پاک کنند و کل دنیا را به سمت گذشته بفرستند. اگر چنین اتفاقی رخ بدهد، همهی جهان مدام به حالت سالم خود در گذشته نزدیک میشود.
تکنولوژیهای آنها از بین نمیروند و این آیندگان هر روز به وضعیت ایدهآل زمین نزدیکتر میشوند؛ به دورانی که هنوز انسانها در طولانیمدت کرهی زمین را به آستانهی غیر قابل سکونت بودن نرسانده بودند. پس اگر انتروپی (Entropy) کل هستی برعکس شود، گذشته پاک میشود و حکم آیندهای را پیدا میکند که این انسانها آن را رقم میزنند. هر روز آب اقیانوسها پایینتر میرود و رودخانهها پرآبتر میشوند. تازه از آنجایی که مثلا کرهی زمین در هشت هزار سال قبل کاملا آسیبندیده بود، انسانها قرنها به زندگی ادامه خواهند داد و احتمالا دیگر بهسادگی روی مراقبت از کرهی زمین وقت میگذارند.
از آنجایی که از لحاظ زمانی آیندگان راهی برای جلو رفتن ندارند و پایان حیات انسانی را قطعی میبینند، تنها راه تغییر جهت حرکت پرتو زمان است؛ تا کرهی زمین هر روز به حالت قابل سکونت برای انسان نزدیکتر شود
اگر الگوریتم در زمان مشخص، در مکان مشخص و کنار انفجار مشخص قرار بگیرد و سیتور خود را بکشد، آیندگان صرفا یک دکمه را میزنند و تمام؛ جریان زمان برای کل هستی برعکس میشود. اینگونه اگر فرضا آیندگان در سال ۲۰۶۰ میلادی زندگی کنند، عملا آنها در نقطهی ۰ زمانی آغاز حیات انسانی قرار میگیرند. انگار زندگی از آن لحظه کلید میخورد. تنها مشکل؟ همهی انسانهای پیشین از بین میروند. اصلا تمام موجوداتی که در هر زمانی قبل از زمان زندگی آن آیندگان زندگی میکنند، در یک لحظه نیست و نابود میشوند.
وقتی به تصویر کلی نگاه کنیم، همهچیز ایدهآل به نظر میرسد. حیوانات و انسانهای حاضر در دورهی زمانی «آیندگان» به زندگی ادامه خواهند داد و تولید نسل خواهند کرد. زندگی نهتنها بهشدت پیشرفت کرده است، بلکه بیشتر هم پیشرفت میکند و هر روز محیط زندگی انسانها سالمتر میشود. اصلا به قول سیتور، فرزندان چند نسل بعد همین آیندگان هم زیر همان نور آفتابی دراز میکشند که امروز بر صورت من و شما میتابد. باز هم همانگونه که آندری سیتور گفت: «شخصی در یک برج بلورین دکمهای را میزند و هم آرماگدون از راه میرسد (برای همهی انسانها و موجوداتی که در دورانی قبل از دوران آن آیندگان زندگی میکنند) و هم از وقوع آرماگدون جلوگیری میشود (برای آیندگان). ولی وقتی خود ما یکی از آن افراد متعلق به به دورانی قبل از دوران آیندگان باشیم، دیگر نمیتوان به تصویر کلی نگاه انداخت و باید برای بقای نسل خود تلاش کرد.
راستی ما نمیدانیم این مرگ و پایان دقیقا چگونه برای همهی نسلهای پیش از «آیندگان» رقم میخورد؛ شاید باتوجهبه تغییر جهت زمان کل تاریخ بیمعنی و پاک میشود و همه در کسری از ثانیه از بین میروند. شاید هم چون انتروپی کل دنیا برعکس میشود، آدمها و حیواناتی که در هر دورانی پیش از دوران زندگی آیندگان زندگی میکنند، به وضوح خفه میشوند و جان میدهند. زیرا ما در همین فیلم دیدهایم که وقتی انتروپی شخص برعکس انتروپی دنیا باشد، او حتی توانایی تنفس را ندارد. هرچه که باشد، در صورت فعال شدن الگوریتم شکی در نابودی همهی نسلها به جز آیندگان وجود ندارد.
الگوریتم چیست و چرا آیندگان پارادوکس پدربزرگ را باور ندارند؟
آیندگان «تنت» موفق به ساخت دستگاههایی به اسم TurnStile شدند که همانگونه که در فیلم میبینیم، توانایی تغییر جهت انتروپی برای انسانها و اشیا مختلف را دارند؛ آنها حرکت چند جسم یا فرد خاص در زمان را برعکس میکنند. اینجا خبری از سفر ناگهانی در زمان نیست و مثلا اگر شخص میخواهد به هفت روز قبل برود، باید انتروپی خود را به کمک یک TurnStile برعکس کند و هفت روز به زندگی کامل در خلاف جهت عادی حرکت پرتو زمان بپردازد. در این شرایط هم باید مدام برای تنفس به هوای قابل تنفس برای خود دسترسی داشته باشد تا خفه نشود.
ولی آیندگان برای رسیدن به هدف خود و بقا نیازمند تغییر دادن انتروپی کل جهان هستند. به همین خاطر یک دانشمند الگوریتم یا راه حلی علمی برای انجام این کار پیدا میکند که اگر فعال شود، تمام اتفاقات توصیفشده در پاراگرافهای بالایی رخ میدهند. اما اگر این الگوریتم به هر شکلی دزدیده شود و مثلا بهدست انسانهایی در گذشته برسد، شاید آنها از آن برای برعکس کردن انتروپی جهان بهره ببرند و اینگونه آیندگان به هدف خود نرسند. در نگاه آیندگان تعداد بیشماری از استفادههای غلط از الگوریتیم وجود دارند. به همین خاطر الگوریتم به شکل یک جسم فیزیکی درمیآید که فقط در شرایط خاص توصیفشده در پاراگرافهای پیشین و توسط اشخاصی بهخصوص که بین همان آیندگان زندگی میکنند، میتوان آن را فعال کرد. الگوریتم نه قابل کپیبرداری است و نه گروهی غیر از آیندگان میتوانند از آن بهره ببرند.
آیندگان عملا بهزودی نابود میشوند. پس مسئولان آنها حتی اگر اندکی به پارادوکس پدربزرگ باور داشته باشند، اهمیتی نمیدهند و میخواهند در مسیر تلاش برای بقا سراغ آزمون و خطا بروند
ولی دانشمند زنی که الگوریتم را خلق کرد، آرامآرام به یک پارادوکس ایمان میآورد؛ پارادوکس پدربزرگ. او میگوید فعال کردن الگوریتم، پیشینیان را از بین خواهد برد. این الگوریتم والدین و همهی اجداد خود این آیندگان را نابود میکند و اینگونه اصلا خود آنها هم هرگز به وجود نخواهند آمد. به این معنی که اگر شما به گذشته بروید و مثلا به هر شکلی از تولد خود جلوگیری کنید، مطابق پارادوکس پدربزرگ از بین میروید. زیرا هرگز متولد نشدهاید.
پس زن دانشمند به این نتیجه میرسد که استفاده از الگوریتم نهتنها خود آنها (آیندگان) را نجات نمیدهد، بلکه صرفا میلیاردها انسان در دورههای زمانی متفاوت را به شکلی دردناک و بیمعنی با پایان روبهرو خواهد کرد. از طرفی هم الگوریتم قابل ازبینبردن نیست. پس زن دانشمند آن را به چند قطعه تقسیم میکند و به کمک چند TurnStile، مشغول مخفی کردن هرکدام از این قطعات در دور از دسترسترین نقاط مراکز اتمی میشود؛ آن هم در سالها قبل! اینگونه او قبل از آن خود را در مکان و زمانی غیر قابل ردیابی برای آیندگان بکشد (چون اگر او را پیدا میکردند، میتوانستند از خودکشی او جلوگیری کنند)، قطعات مختلف الگوریتم را چه از لحاظ زمانی و چه از لحاظ مکانی تا جای ممکن از دسترس آیندگان خارج کرده است. پس آن مسئولان خاص آیندگان که قصد فعال کردن الگوریتم را دارند، باید شخصی سودجو را در همان دورهی زمانی پنهان شدن این قطعات توسط دانشمند استخدام کنند که برود و در طول سالها قطعات گوناگون الگوریتم را بیابد.
این وسط شاید عدهای بپرسند که چرا مسئولان اصلی آیندگان به ترس دانشمند خود راجع به پارادوکس پدربزرگ اهمیتی نمیدهند؟ پاسخ واضح است؛ آنها راه دیگری برای ادامهی زندگی انسانها را در مقابل خود نمیبینند. به بیان بهتر آنها اهمیتی نمیدهند. مثلا اگر این آیندگان بدانند که پنج سال دیگر زندگی همهی آنها به پایان میرسد، دیگر چرا باید از فعال کردن الگوریتم بترسند؟
بالاخره یا الگوریتم تمام گذشتگان را بدون ازبینبردن این آیندگان نابود میکند یا کل انسانهای تمام ادوار از جمله آیندگان بهصورت یکجا از بین میروند. اگر حالت اول پیش بیاید، این آیندگان نجات پیدا کردهاند و اگر با حالت دوم روبهرو باشیم، آنها نهایتا چند سال زودتر از نابودی قطعی خود از بین میروند؛ مثل تمام انسانها و موجودات زندهی تمام ادوار قبلی که به خاطر فعال شدن الگوریتم نابود میشوند.
تنها تفاوت حاضر بین دانشمند زن خالق الگوریتم و مسئولان آیندگان که قصد استفاده از الگوریتم را دارند این است که یکی به گذشتگان اهمیت میدهد. دانشمند نمیخواهد اگر الگوریتم توانایی نجات خود آنها را ندارد، بیدلیل میلیاردها زندگی در تکتک نقاط زمانی گوناگون جهان را به شکل ناگهانی از بین ببرد. ولی آن مسئولان فقط به بقای خود و مردم نسل خود اهمیت میدهند و هم امیدوار به رخ دادن حالت اول (نجات آیندگان با نابودی گذشتگان) هستند و هم کوچکترین ابایی از اتفاق افتادن حالت دوم (نابودی گذشتگان و آیندگان) ندارند. زندگیهای پیشین کوچکترین ارزشی برای آنها ندارند و از طرفی میدانند که در هر حالت چند سال دیگر از بین میروند. پس شانس خود را امتحان میکنند.
به قول نیل مهم نیست که چرا آنها به پارادوکس پدربزرگ باور ندارند. حتی مهم نیست که آیا واقعا پارادوکس پدربزرگ درست است یا نه. فقط مهم این است که آنها به هر دلیلی میخواهند به پارادوکس پدربزرگ بیتوجهی کنند و به همین خاطر قطعا اگر بتوانند، الگوریتم را فعال خواهند کرد.
چرا آندری سیتور توسط آیندگان استخدام شد و ارتباط او با آنها چگونه بود؟
اول از همه باید بفهمیم که چگونه TurnStileها میتوانند ارتباط بین افراد قرارگرفته در دورههای زمانی متفاوت را ممکن کنند. زیرا ما میدانیم که آنها فرصت سفر زمانی ناگهانی را به کسی نمیدهند و مثلا اگر یک نفر بخواهد با TurnStileها نزدیک ۱۰ سال عقب برود، باید انتروپی خود را به کمک آنها برعکس کند و سپس ۱۰ سال به سختی مشغول زندگی برعکس شود. پس چگونه ممکن است که فردی در آینده بتواند مثلا یک نامهی نوشتهشده در سال ۲۰۶۰ میلادی را در لحظه به فردی حاضر در سال ۲۰۲۰ میلادی برساند؟
نکتهای که بسیاری از افراد در نظر نمیگیرند آن است که فقط خود جسمی که انتروپی آن برعکس شده است، گذر زمان را تجربه میکند. در حقیقت شاید یک نامه یا حتی یک شخص برای رفتن از سال ۲۰۶۰ میلادی به سال ۲۰۲۰ میلادی مجبور به پشت سر گذاشتن ۴۰ سال در خلاف جهت زمان باشند، ولی برای انسانهای حاضر در سالهای ۲۰۶۰ و ۲۰۲۰ میلادی این اتفاق در یک لحظه رخ میدهد. فرد حاضر در سال ۲۰۶۰ میلادی نامه را داخل یک کپسول بزرگ و بسیار مقاوم میگذارد و در نقطهای مشخص وارد یک نوع TurnStile میکند. تمام.
حالا آن نامه ۴۰ سال در خلاف جهت زمان حرکت میکند و به محض اینکه فرد حاضر در سال ۲۰۲۰ میلادی به همان نقطه برود، با نامهای مواجه میشود که ۴۰ سال در خلاف جهت حرکت عادی زمان حرکت کرده است. پس نامه برای فرستنده در لحظه ارسال میشود و برای گیرنده در لحظه از راه میرسد؛ صرفا خود نامه در این بین ۴۰ سال عمر کرده است که باتوجهبه بیجان بودن و قرار داشتن آن در محفظهی مقاوم، طی شدن ۴۰ سال برای آن هیچ اهمیتی ندارد. حتی خود TurnStileهای قرارگرفته در کنترل اعضای تیم TENET و تیم سیتور هم به همین شکل و به وسیلهی TurnStileهای عظیمتر برای آنها ارسال شدهاند.
پس آیندگان میتوانستند ازطریق همان راههای بازشده توسط دانشمند زن (سازندهی الگوریتم) به وسیلهی TurnStileهای بهخصوص مواردی را برای گذشته بفرستند. اما همهی آن راههای زمانی به محافظتشدهترین مراکز اتمی در اعماق زمین میرسند. پس حتی اگر نامه و طلا را به آنجا ارسال کنید، چگونه ممکن است یک نفر به آن مکان مخفی برسد و بتواند پیام شما را ببیند؟ پس آنها پیام و طلاهای خود را به ناامنترین لحظه در تاریخ استفادهی انسان از تسلیحات هستهای فرستادند؛ به دوران فروپاشی جماهیر شوروی و به شهری مخفی و خاص به اسم استالسک-12. اینجا تبدیل به تنها مکان و زمان درست برای استخدام فردی گذشته شد و همانگونه که پریا (دیمپل کاپادیا) میگوید، آندری سیتور فرد حاضر در همین مکان و زمان درست بود. محفظهی یک کلاهک روی سطح زمین منفجر شد و همگان را پراکنده کرد.
آنجا یک نوجوان در خرابههای شهر عجیب خود استخدام شد و بهدنبال پلوتونیوم میگشت؛ فقط بهدنبال افزایش ثروت خود بود و اهمیتی نمیداد که به خاطر انجام این کار به احتمال بسیار زیاد سرطان میگیرد. او در استالسک-12 متولد شده بود؛ یکی از شهرهای مخفی شوروی که از قضا واقعا در تاریخ وجود داشتهاند و کاربردهای متفاوتی دارند.
وقتی کلاهک منفجر شد، مسئولان شهر استالسک-12 بهدنبال نفراتی میگشتند که پلوتونیوم را پیدا کنند و درحالیکه اکثر افراد کوچکترین تمایلی به استخدام نداشتند، آندری سیتور نوجوان به سراغ انجام این کار رفت؛ تا مثل یک دیوانه در منطقهای پرشده از تشعشعات هستهای مشغول یافتن پلوتونیوم شود و اینگونه پول دربیاورد.
آیندگان که میدانستند در این لحظه در آن منطقه همهچیز زیر و رو میشود، کپسول را به آنجا رساندند. پس از انفجار و کنده شدن زمین برای یافتن پلوتونیوم، یک کپسول بزرگ از زیر خاک درآمد و مقابل سیتور قرار گرفت. سیتور کپسول را باز کرد و در آن یک قرارداد به اسم خود و تعداد زیادی شمش طلا را دید. بیل را برداشت و تنها انسان دیگر قرارگرفته در آن نزدیکی را کشت؛ تا صاحب طلاها بشود و دیگر تمام عمر خود را مشغول تلاش برای خدمت به آیندگان (تنظیمکنندگان قرارداد قرارگرفته داخل کپسول) باشد. البته که بعد از آغاز همکاری دیگر ارسال طلاها و پیامها آسانتر شد. زیرا آیندگان محلهای مخفی دیگر ارسال و دریافت را به سیتور نشان دادند و او میتوانست در برخی از خلوتترین نقاط دنیا که یافتن آنها سالها زمان میبرد، بهسادگی از آیندگان دستور و پول بگیرد و برای آنها پیام بفرستد.
با این همه ثروت، سیتور جای پای خود را در روسیهی جدید محکم کرد و هر روز بزرگتر از قبل شد. او با این ثروت که همواره با آمدن طلاهای بیشتر و غیر قابل ردگیری (آنها در آینده تولید شدهاند و هیچ منبع دادهای در زمان حال نمیتواند مکان و زمان تولید آنها را بیابد) از سوی آیندگان افزایش مییافت، میتوانست هر کاری انجام بدهد. تازه وارد تجارتهای کثیف مثل خرید و فروش سلاح گرم هم شد و انقدر از آدمهای نادرست دیگر دنیا اطلاعات جمع کرد که همواره میتوانست با دادن این اطلاعات مهم به سرویسهایی همچون MI6 خود را به دولتها و حکومتها نزدیک کند. او تبدیل به یک الیگارش تمامعیار شد؛ همواره از سرتاسر دنیا مهمترین اخبار را دریافت میکرد و به خاطر ازدواج با زنی مرتبط با خانوادهی سلطنتی بریتانیا نیز کمتر کسی جسارت این را داشت که به او نزدیک شود.
تازه گازانبریهای زمانی (مثلا رفتن به یک ساعت گذشته برای جلوگیری از رخ دادن اتفاق بسیار بدی که ۳۰ دقیقه از رخ دادن آن میگذرد) خود او هم که به کمک TurnStileها انجام میشدند، بارها و بارها کاری کردند که سیتور دست بالا را داشته باشد. این وسط شاید چند نفر بپرسند که چگونه آیندگان میدانستند دقیقا در آن زمان و مکان، آندری سیتور در آن نقطه قرار دارد و قرارداد را برای او نوشتند. پاسخ واضح است؛ آنها «آیندگان» هستند. آن زمان برای آنها حکم گذشته را دارد؛ گذشتهای که میدانند چهطور رقم خورده است و فقط برنامهریزی میکنند تا دقیقا آن را به همان شکل رقم بزنند. مثل نیل که آیوز و پروتاگونیست در پایان فیلم میفهمند که او در را برای پروتاگونیست باز کرد و مقابل شلیک گلوله جان داد؛ پس همگام با اشک ریختن پروتاگونیست از پی بردن به این حقیقت، نیل میرود برای تکمیل مأموریت خود در را باز کند و جان بدهد. وقتی در آینده قرار داری، گذشته را طوری رقم میزنی که میدانی اتفاق افتاده است.
TENET و ریشهیابی این اسمگذاری | گازانبری زمانی نهایی
در بخشی از فیلم Tenet میشنویم که مکس، فرزند آندری سیتور و کترین بارتون به پمپئی رفته است. در جهان واقعی ما یک جسم بهخصوص یعنی اولین نسخه از مربع Sator که با نام مربع Rotas هم شناخته میشود، در پمپئی پیدا شد. روی این مربع که در مرکز آن کلمهی Tenet قرار گرفته است، میتوان از جهات مختلف نامهایی را خواند که برعکس یکدیگر هستند و انگار چند بار در همین مربع تکرار میشوند.
Sator/سیتور، نام خانوادگی آنتاگونیست فیلم Tenet و Rotas/روتاس نام شرکت ایجادشده توسط او در جهان فیلم است. آرپو/Arepo ما را به یاد توماس آرپو یعنی مرد مورد علاقهی کت و جعلکنندهی نقاشی در فیلم Tenet میاندازد و Opera/اپرا هم که مشخصا محل وقوع رخدادهای آغازین «تنت» است. ولی فارغ از این ارتباطهای جذاب که مثال دیگری از استفادهی نولان از واقعیت برای خلق یک واقعیت جایگزین در فیلمهای خود است، واقعا چرا باید اسم سازمان ایستاده در مقابل سیتور دقیقا Tenet باشد؟
Tenet معانی متفاوتی دارد. یکی از معانی اصلی آن «انگاشته» یا «انگاره» است که هر دو به تصاویری معین اشاره میکنند. انگار سازمان Tenet همواره در حال شکل دادن تصویری در جهان است که همیشه وجود داشت. به قول نیل: «هر آن چه که اتفاق افتاده است، اتفاق افتاده است». Tenet فرض میکند که جهان در مسیری مشخص قرار دارد ولی این باعث نمیشود که انسانها آزادی عمل نداشته باشند و مدام تاثیر خود را نگذارند. باز هم به قول نیل: «هر آنچه که اتفاق افتاده است، اتفاق افتاده است. این فقط درکی است که ما از سازوکار جهان داریم؛ نه دلیلی برای آن که کاری نکنیم». تفکر نسبتا آرامشبخش و باورپذیری است. شاید یک نفر اسم آن را وجود سرنوشت در دنیا بگذارد و یک نفر مثل نیل به آن بگوید «واقعیت». هر آنچه که باشد Tenet مثل چند داستان زمانمحور دیگر فرض میکند که جهان یک داستان بزرگ و مشخص دارد که همهی انسانها با اختیار در حال شکل دادن آن هستند.
معنی دیگر Tenet به اصول، عقاید، پایهواساس تفکرات یک گروه و مرامی اشاره دارد که هر شخص میتواند پیرو آن باشد. آدمهای گروه Tenet هم همگی از چنین اصولی پیروی میکنند. مگر نه اینکه برای نمونه نیل به پروتاگونیست گفت: «جهل (اشاره به اشتراک نگذاشتن دانش هم با یکدیگر) در راس برنامهریزیهای ما قرار میگیرد». در آخر هم میبینیم که چهقدر در موقعیتهای متفاوت، آنها از به اشتراک نگذاشتن اطلاعات با هم نفع میبرند و راحتتر جلو میروند. شاید همانگونه که تارس (Tars) در فیلم Interstellar نولان میگفت: «بهترین راه برای ارتباط با انسانها، برخورداری از ۹۰ درصد صداقت است». برخی حرفها در بعضی زمانها و مکانها باید ناگفته بمانند.
ولی هنوز متوجه نشدهایم که واقعا چرا Tenet باید اسم این گروه باشد. تمام حقایقی که در چهار پاراگراف پیشین به آنها اشاره کردیم، ارزش و معنای این اسمگذاری را افزایش میدهند. ولی هیچکدام به درستی نشان ندادند که چهطور یک نفر دقیقا اسم TENET را برای خاصترین و وقدرتمندترین سازمان جاسوسی دنیا انتخاب کند؛ سازمانی که میخواهد جلوی آیندگان را بگیرد و از نابودی میلیاردهای موجود زنده در تمام ادوار جلوگیری به عمل بیاورد. TENET از هر دو طرف تا وسط بهصورت Ten خوانده میشود؛ عدد ۱۰.
ما میدانیم که سازمان TENƎꓕ در اصل چند سال پس از رخ دادن اتفاقات فیلم و توسط خود پروتاگونیست تأسیس شده است؛ تا جلوی حملهی آیندگان خودخواه به گذشته را بگیرد
احساسیترین بخش فیلم Tenet به سکانسهای پایانی آن تعلق دارند که پروتاگونیست بالاخره میفهمد چرا نیل همیشه بیشتر از او اطلاعات داشت و حتی میدانست که او از کدام نوشیدنی لذت میبرد. او که در دل ماجراجوییها تازه با نیل رابطهی دوستانهی خوبی برقرار کرده است، بالاخره میفهمد که نیل در آینده با او صمیمانه دوست میشود و پس از یک رفاقت دوستانهی طولانی حالا میرود آن قفل را باز میکند و مقابل پای پروتاگونیست و به خاطر شلیک سرباز روس سیتور جان میدهد. اینگونه پروتاگونیست اشک میریزد. اسم Tenet به این دیدار تلخ و فداکاری نیل اشاره دارد؛ به ماموریتی که منجر به مرگ آنها شد و هرکدام بهصورت برعکس برای انجام آن ۱۰ دقیقه وقت داشتند. این تشابه زمانی ۱۰ دقیقهای به قدری برای نولان مهم بود که نیتن کراولی، طراح صحنهی فیلم Tenet به تولید ساعتهای بهخصوصی پرداخت که در عین نمایش عقربههای عادی بتوانند تایمرهای دارای دو رنگ متفاوت قرمز و آبی داشته باشند.
در این مأموریت پروتاگونیست وظیفهی خود را انجام داد و در چارچوب ۱۰ دقیقهی خود به درستی کار کرد. ولی نیل قهرمان اصلی شد؛ در دو جهت مختلف زمانی و فراتر از زمان ۱۰ دقیقهای خود رفت و برگشت تا همهی کارها به درستی به سرانجام برسند و او درنهایت جان بدهد؛ مأموریت تلخ برای او پایان یک دوستی ارزشمند بود و برای پروتاگونیست، نقطهی آغاز اصلی این رفاقت.
عدهای از حرف نیل که گفت: «کل این عملیات یک گازانبری زمانی برای تو بود» به اشتباه برداشت کردند که اینجا نولان دارد به دنبالهی احتمالی Tenet اشاره میکند. ولی او هیچوقت برای فیلمهای اورجینال خود دنباله نساخته است. حرف نیل هم معنایی عمیقتر دارد. نیل تا این اندازه به گذشته بازگشت و کل اتفاقات حاضر در فیلم را کنار پروتاگونیست پشت سر گذاشت تا نسخهی سندارتر پروتاگونیست در آینده بداند که دقیقا باید سازمان Tenet را به چه شکل، در چه زمانی، با چه اهدافی و با چه امکاناتی تأسیس کند تا در آن روز و در آن نقطه از استالسک-12، پایان کامل نقشهی سیتور را رقم بزند. پروتاگونیست وقتی در آینده سازمان TENET را میسازد، مأموریت ۱۰ دقیقهای تلخ خود و دوست خود را به یاد دارد.
نیل همیشه بیشتر از پروتاگونیست میداند و بارها در طول فیلم او را نجات میدهد؛ از سکانس افتتاحیه در اپرا تا سکانس اختتامیه در استالسک-12. زیرا چند سال بعد از ماجراهای دیدهشده در این فیلم، پروتاگونیست با نیل دوستی صمیمانهای برقرار میکند، به سازمان Tenet میپیوندد و انقدر به گذشته میرود که طی حوادثی که ما در طول فیلم دیدیم به حفاظت از پروتاگونیست بپردازد، مأموریت را تکمیل کند و با این گازانبری زمانی عظیم (یک طرح داستانی که مخاطب را به یاد آموختن از گذشته و تفکر به آینده موقع تصمیمگیریهای مهم در زندگی واقعی میاندازد) به پروتاگونیست حاضر در آینده بفهماند که دقیقا سازمان TENET را چگونه بسازد تا در نبرد با سیتور و حفاظت از جهان پیروز باشد.
چرا انسانها در بخشهایی از فیلم Tenet برخی از کارها را به شکل برعکس انجام میدهند؟
آنها چنین کاری نمیکنند! یکی از عجیبترین دلایل پیچیده شدن بیش از اندازهی Tenet در نگاه برخی از تماشاگران آن است که مدام مشغول محاسبهی این هستند که چرا برخی از شخصیتهای فیلم برخی از کارها را به شکل برعکس انجام میدهند؟ مثلا چرا یک نفر باید دقیقا سلاح گرم خود را به سمت یک سوراخ در دیوار نشانه بگیرد تا گلوله بهصورت برعکس وارد تفنگ او شود؟ آیا مثلا در سکانس افتتاحیه که نیل (مردی با ربان قرمز بستهشده به کیف که البته اشاراتی هم به برخی روابط بین ارواح انسانها دارد) جان پروتاگونیست را نجات میدهد، او دقیقا به سمت سوراخ محله شلیک گلوله نشانه گرفت و سپس گلوله موقع برگشتن به تفنگ او از بدن دشمن پروتاگونیست رد شد؟ خیر.
نکته اینجا است که ما هر بار همهچیز را از زاویهی دید یک شخصیت میبینیم. مثلا در آن سکانس در نگاه پروتاگونیست تیر وارد تفنگ شده است. ولی از نگاه نیل که با انتروپی برعکس وارد این مکان شد تا پروتاگونیست را نجات دهد، گلوله بهسادگی از تفنگ شلیک میشود. در سکانسی که آندری سیتور به کت تیر میزند، فقط پروتاگونیست این اتفاق را بهصورت برعکسشده میبیند؛ همانطور که در اصل صدای سیتور را به شکل برعکس میشنود و صرفا تبدیلکنندهی صوتی همراه افراد سیتور باعث میشود که او حرف اصلی سیتور را بفهمد.
همچنین در ورودی و خروجی آستانهی TurnStile قرارگرفته در فرودگاه هم بار اول به نظر میرسد که تفنگ مرد سیاهپوش (نسخهی چند روز بعد خود پروتاگونیست) مشغول فرو بردن تیرهای شلیکشده است. ولی وقتی این سکانس را جلوتر از زاویهی دید او میبینیم، میفهمیم که وی صرفا داشت با دقت تیرها را به شیشه میزد تا تفنگ گلوله تمام کند.
در نتیجه در هیچ بخشی از فیلم هیچکس در حال برعکس انجام دادن هیچ کاری نیست. همه در زاویهی دید خود مشغول انجام کارها بهصورت عادی هستند. صرفا اگر انتروپی یا جهت حرکت در زمان مشاهدهکنندهی این کارها برعکس انجامدهنده باشد، کارها به شکل برعکس دیده میشوند. همه گلوله شلیک میکنند و منهای سکانس گفتوگوی اولیهی پروتاگونیست با زن دانشمند با روپوش سفید (باربارا با بازی کلمنس پوئسی) هیچ سکانسی در فیلم وجود ندارد که واقعا یک نفر برود تفنگ خود را به سمت مشخصی بگیرد و بهجای شلیک گلوله، یک گلولهی شلیکشده را به داخل سلاح بکشاند. اکنون فارغ از همهی اینها فقط چند ثانیه فکر کنید که در سکانسهای برعکس حرف زدن، برعکس راه رفتن و برعکس مبارزه کردن، کارگردان، فیلمبرداری، تدوینگر و بازیگران «تنت» انصافا چه پروسهی منحصربهفرد و دیوانهواری را پشت سر گذاشتند. البته وقتی نیتن کراولی، طراح صحنهی فیلمهای نولان برای نبرد پایانی TENƎꓕ در استالسک-12 رسما بزرگترین ست طراحیشده برای فیلمبرداری در تاریخ سینما را ساخته است، مشاهدهی این جزئیات عجیب وغریب در فیلم هم منطقی به نظر میرسد.
مکس/مکسیمیلین/نیل
برخلاف تمام بخشهای قبلی مقاله که شرح موشکافی داستان Tenet و توضیح آن را داشتند، این بخش سراغ تئوریپردازی میرود؛ تا بگوید نیل با بازی رابرت پتینسون همان مکس/مکسیملین (Maximilien یعنی فرزند کترین بارتون و آندری سیتور) است که بزرگ شد و به پروتاگونیست پیوست.
نخستین نشانهای که به صحت احتمالی این تئوری اشاره میکند، رنگ موهای نیل است. رابرت پتینسون در زندگی واقعی بلوند نیست و این یعنی عامدانه به خاطر فیلم Tenet رنگ موی خود در نقش نیل را تغییر داد. همه هم میدانیم که رنگ موی کترین بارتون، آندری سیتور و فرزند آنها یعنی مکس هم بلوند بود. جالبتر آن که شخص کریستوفر نولان در یکی از مصاحبههای مرتبط با فیلم «تنت» گفت که شاید نیل اسم واقعی کاراکتر اجراشده توسط رابرت پتینسون نباشد. حالا چهار حرف آخر اسم کامل مکس یعنی Maximilien را بردارید تا به lien برسید و سپس lien را از آخر به اول بخوانید؛ نیل (Neil).
نیل در طول دقایق فیلم Tenet تقریبا همسن پروتاگونیست به نظر میرسد. در دنیای واقعی هم رابرت پتینسون ۳۴ سال و جان دیوید واشنگتن (بازیگر نقش پروتاگونیست) ۳۶ سال سن دارد. پس اگر نیل در حقیقت در آینده توسط پروتاگونیست استخدام شد، باید سن نسبتا کمی داشته بوده باشد؛ تا تازه بعد از سفر طولانی به گذشته برای کمک به این نسخه از پروتاگونیست، به سنی نزدیک به سن او در طول دقایق اصلی فیلم برسد.
نیل وقتی داخل اتاق قرمز میفهمد که پروتاگونیست راجع به محل قرارگیری پلوتونیوم ۲۴۱ به سیتور دروغ گفت، به شکل مشخصی از او ناراحت میشود که اینگونه جان کت را بیشتر در خطر قرار داده است. شاید به این خاطر که پروتاگونیست اشاره میکند که این کار را مطابق «روال عملیاتی استاندارد» انجام داده است و مکس/نیل میداند که او در آینده انسانی پراحساستر خواهد بود که براساس «روال عملیاتی استاندارد» جان انسانها را به خطر نمیاندازد!
بالاخره ما در طول فیلم هم میبینیم که پروتاگونیستِ بدون نام و ماهر در انجام کار خود، هم از همان ابتدا احساسات دارد و به تیم خود و مردم بیگناه قرارگرفته در سالن اپرا اهمیت میدهد و هم با گذر زمان رفتارهایی انسانیتر پیدا میکند؛ تا جایی که حتی اگر احساسات مادرانهی کت را نفهمد، به آنها احترام میگذارد. او از جایی به بعد بهجای آن که اولویت خود را شکست سیتور بداند، بارها برای محافظت از زن بیگناهی میجنگد که در چنگال آن الیگارش بیرحم گرفتار شده است.
پس عجیب نیست که او در آینده تبدیل به فردی پراحساستر هم شده باشد که بهشدت به تمام انسانها اهمیت میدهد؛ فردی که نیل او را در طول سالها رفاقت شناخته است و همانگونه که گفتم احتمالا هرگز به خاطر «روال عملیاتی استاندارد»، با یک دروغ جان انسانی بیگناه را در خطر قرار نمیدهد. البته شاید دلیل اصلی ناامیدی لحظهای نیل از پروتاگونیست به خاطر دروغ گفتن مقابل سیتور آن باشد که میداند کت یعنی مادر او (مکس/نیل) در این شرایط تیر خورد و پروتاگونیست همچنان به فکر پیروی از اصول عملیاتی خشکوسرد بود.
شاید نیل/مکس در طول تمام دقایق فیلم موفق به پنهان کردن احساسات خود نسبت به مادر باشد (او در مخفی کردن حقایق مرتبط با این سفرهای زمانی استاد شده است) و فقط در این لحظه که به خودی خود با بدن آسیبدیدهی مادر مواجه میشود، برای یک لحظه به هم میریزد. البته که او به سرعت مجددا به خود میآید تا شرایط لازم برای بردن کت به آن سوی TurnStile و مراقب طولانیمدت از او فراهم شود. درنهایت نیز بهلطف نیل، کترین بارتون/کت/مادر مکس بهبود مییابد.
در همین حین نباید از یاد برد که نیل طی تمام دقایق اثر به طرز عجیبی برای این مأموریت آماده بود؛ او دانش گستردهای در مباحث مرتبط با علم فیزیک دارد، سیتور و تیم او را خوب میشناسد، با قابلیتهای تیم Tenet آشنا است و حتی تواناییهای پزشکی لازم برای درمان کترین بارتون را دارد. در حقیقت با نگاهی دقیق به فیلم میتوان نتیجه گرفت که او سالهای سال برای آمادگی در این مأموریت زندگی کرد و سپس با یک سفر طولانی به گذشته خود را به این زمان و مکان رساند تا به پروتاگونیست کمک کند. انگار او باید در آغاز آشنایی با پروتاگونیست یک کودک بوده باشد و با حمایت مادر خود سالها در مسیری که باید گام بردارد تا به اینجا برسد.
گفتوگوی پایانی پروتاگونیست و نیل در استالسک-12 نیز حقایق زیادی را روشن میکند. نیل با لبخندی که خبر از دانش بیشتر او نسبت به پروتاگونیست راجع به ماجرا میدهد، از او میپرسد که آیا سراغی از کت و مکس میگیرد؟ پروتاگونیست هم میگوید حتی از دور هم سراغ آنها را نمیگیرد. ولی در سکانس پایانی فیلم دقیقا میبینیم که پروتاگونیست با فاصله از کت و مکس در حال محافظت از آنها و نگاه کردن به آنها است. در نتیجه شاید او چند ثانیه بعد از سکانس پایانی به آنها بپیوندد و با مکس/نیل از همان سن کودکی بهنوعی دوستی و برادری طولانیمدت و ارزشمند برسد که برای نیل با مرگ قهرمانانه در استالسک-12 پایان مییابد.
این وسط اگر به یکی از دیالوگهای فیلم بادقت فراوان توجه کنید، بیشتر به عمق دوستی مکس/نیل با پروتاگونیست پی میبرید. طی دقایق آغازین فیلم وقتی باربارا (زن دانشمند با روپوش سفید) با پروتاگونیست صحبت میکند، به او میگوید که مطابق قوانین سازمان Tenet آنها هرگز نباید واقعیتی دربارهی زندگی شخصی یکدیگر بدانند. ولی نیل به طرز شیرینی پروتاگونیست را میشناسد و حتی از عادات شخصی و نوشیدنی محبوب او آگاهی دارد. پس آنها فقط همکار نبودهاند. بلکه رفیق بودند و با یکدیگر ماجراها داشتهاند. «تنت» پراحساس است. صرفا سبک داستانگویی احساسی کریستوفر نولان هم منحصربهفرد و به شکل خاصی پیچیده به نظر میرسد و معمولا هنگام بازبینی فیلم، بیشتر میدرخشد.
سهگانهی «زمان»
زمان در همهی فیلمهای کریستوفر نولان نقش بهخصوصی دارد. ولی حتی در «ممنتو» هم کریستوفر نولان بیشتر از آن که مشغول داستانسرایی با محوریت خود زمان باشد، از روایت برعکس برای همراه کردن مخاطب با ذهن بیمارشدهی یک آدم بهره میبرد. در حقیقت اگر با دقت کارنامهی هنری او را بررسی کنیم، میبینیم در بین ۱۱ فیلم بلند خود ۳ فیلم دارد که واقعا متمرکز روی نقش زمان در زندگی ما انسانها هستند و از ایدههای علمیتخیلی زمانمحور برای مطرح ساختن بحثهای جدی بهره میبرند؛ آثاری به ترتیب در سالهای ۲۰۱۰ میلادی، ۲۰۱۴ میلادی و ۲۰۲۰ میلادی روی پردههای نقرهای رفتند.
نخستین اثر (اینسپشن) شامل مشهورترین قطعهی موسیقی متن خلقشده توسط هانس زیمر یعنی Time (زمان) میشود و درک متفاوت، نسبی و احساسی ما از سرعت گذر زمان را بررسی میکند. زیرا رویاها و عقایدی که آنها را میپذیریم و میزانی که در این رویاها (شاید هم کابوسها) غرق میشویم، روی درک لحظهای ما از زمان و زمانهای که در آن زندگی میکنیم، بسیار تأثیرگذار هستند.
هر آن چه که اتفاق افتاده است، اتفاق افتاده است. این اعتقادی است که باعث درک سازوکار جهان توسط ما میشود؛ نه بهانهای برای دست روی دست گذاشتن. عدهای به آن میگویند «سرنوشت». من به آن میگویم «واقعیت». - نیل
فیلم دوم (اینتراستلار) با دقت علمی حداکثری و تمرکز روی احساسات شخصیتها برای توضیح قوانین فیزیکی مرتبط با نسبیت زمان، به یاد انسان میآورد که او باید همهی ادوار زمانی متفاوت را برای خود رقم بزند. در «اینتراستلار» آیندگان میخواهند ما را نجات بدهند تا خود نیز نجات پیدا کنند. راستی عجب تضاد تکاندهندهای؛ «آیندگان» در فیلم Tenet قصد نابودی ما برای حفظ زندگی خود را دارند. شاید زندگی مدرن انسانها در همین چند سال اخیر بسیاری از سیاهیهای سیاسی و غیرانسانی خود را نشان داد تا «تنت» هم کمی بدبینانهتر از «اینتراستلار» به آینده نگاه بیاندازد. Inception از احساس شدن زمان به اشکال مختلف توسط افراد قرارگرفته در موقعیتهای متفاوت میگوید. Interstellar به کمک نسبیت زمان، ارزش تکتک ثانیههایی را به یاد میاورد که کنار عزیزان خود آنها را سپری میکنیم. Tenet از وارونگی زمان میگوید؛ طعنهای به انسانها که هر روز بدتر با یکدیگر برخورد میکنند و انگار بهجای پیشروی مشغول عقبگرد فکری شدهاند. اما انسانها نباید متوقف بشوند و باید مطمئن باشند که باز هم رو به جلو حرکت خواهند کرد. این سهگانهی «زمان» کریستوفر نولان است؛ سهگانهای که طی دقایق پایانی هر سه فیلم آن، یک پدر یا یک مادر عاشقانه به استقبال فرزند خود میرود.
راستی دقیقا مثل تنها سهگانهی رسمی نولان یعنی «شوالیه تاریکی» که میان هرکدام از قسمتهای آن با فیلم متفاوتی از این کارگردان (فیلم The Prestige بین قسمتهای اول و دوم و فیلم Inception بین قسمتهای دوم و سوم) مواجه میشدیم، در پروسه ی ساخت سهگانهی غیرمستقیم و معنوی «زمان» هم با چنین الگویی روبهرو هستیم؛ وقتی که فیلم The Dark Knight Rises بین فیلم Inception و فیلم Interstellar (قسمتهای اول و دوم سهگانهی زمان) قرار میگیرد و فیلم Dunkirk هم بین فیلم Interstellar و فیلم Tenet (قسمتهای دوم و سوم سهگانهی زمان) جا خوش کرده است.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از داستان فیلم Interstellar و فیلم Inception را هم اسپویل میکند)
«تنت» بهعنوان فیلمی چندلایه استعارههای کوچک زیادی دارد؛ از اشاره به نقش علایق انسانی در جمع شدن آدمهای بیربط اما کلیدی درکنار یکدیگر برای هدفی بزرگتر تا احترام گذاشتن به احساسات عمیق هم در عین درک نکردن کامل آنها که میتواند ما را عضو گروههای انسانی بیشتری کند. از تلاش تا آخرین ثانیه و همزمان امید داشتن به دریافت کمک انسانهایی که به من و شما نزدیک هستند تا کسب پیروزی با اجازه دادن به فرد نادان برای اینکه باور کند برده است (کل عملیات پایانی بر این اساس شکل گرفت که سیتور باور کند انفجار رخ داد و به همین خاطر با اطمینان احمقانه از پیروزی خود، دیگر نقشهای برای بازگشت به گذشته و تغییر نتایج نداشته باشد. درحالیکه پروتاگونیست، آیوز و نیل الگوریتم را بیرون کشیدهاند و انفجار دیگر اهمیتی ندارد).
اما اصل حرف فیلم برای بعضی افراد وقتی نمایان میشود که آن را بهعنوان پایانبندی سهگانهی «زمان» میشناسند؛ تلقینی که حدودا ۱۰ سال بعد از آغاز، بالاخره کامل میشود. کریستوفر نولان هیچوقت برای سرنوشت بشر نگران نیست؛ چه وقتی در «اینتراستلار» آدمهای آینده تسراکت را میسازند و چه وقتی در «تنت» یک پروتاگونیست با احساسات و علایق انسانی کنار چند نفر جمع میشود و حکم آیندگانی را پیدا میکند که علیه «آیندگان» بیاحساس و خودخواه ایستاده است. هر کس با انجام وظیفهای شخصی که میتواند در حد ایستادن یک همسر در مقابل شریک زندگی سودجو و وحشی خود باشد، در این قصهی بزرگ نقشی مهم بازی میکند.
آغاز فیلم با حملهی گروه سیتور به اپرا و استفادهی ابزاری او از مکانی مناسب برای نگهداری آثار هنری گرانقیمت میتواند در نگاه برخی بینندگان، طعنهای قوی به همهی آنتاگونیستهای خشن و عصبی سینما باشند که علاقهی عجیب آنها بهنوعی از هنر تبدیل به یک کلیشهی پرطرفدار شده است
از قضا آنتاگونیستهای خودخواه دو قسمت پایانی این سهگانه هم هر دو در زمانیکه فکر میکنند پیروز شدهاند، بدبختانه میمیرند. دکتر مان باور دارد که بشر را نجات خواهد داد و مدام در حال حرافی است که ناگهان با یک انفجار در سکوت فضا محو میشود. آندری سیتور هم بدون لباس از شخصی که فکر میکرد در کنترل کامل او است تیر میخورد. خندهآورتر هم اینجا است که ما باتوجهبه افتتاحیهی Tenet میدانیم که کپسول قرارگرفته در دستان سیتور اصلا کشنده نیست و نقشهی ابلهانهی او در حالتی دیگر هم شکست میخورد؛ چون زمان وقوع آن انفجار کنار الگوریتم با مرگ او همزمان نمیشد. این وسط قاب پایانی سیتور در فیلم هم عجیب است؛ مردی که هم خود او هم بازتاب او (نمادی از تمام کارهای وی) روی بدنهی کشتی برای همیشه مثل یک تکه زباله به درون اقیانوس میافتند. آدمهایی مثل سیتور هم خودشان به درستی یاد آورده نمیشوند و هم کارهای پر سروصدای آنها به زبالهدان تاریخ میپیوندد.
مورف در Interstellar از کوپر پرسید: «چرا تو و مادر اسم من را از روی یک چیز بد انتخاب کردید؟». کوپر پاسخ میدهد: «ما چنین کاری نکردیم. قانون مورفی نمیگوید که اتفاق بدی رخ میدهد. بلکه میگوید هر اتفاقی که بتواند بیافتد، میافتد. این به نظر ما خوب بود».
پایانبندی اکثر فیلمهای نولان متصل به لحظات آغازین آن است. قصهی پروتاگونیست و نیل برای آشنایی با یکدیگر و تشکیل Tenet هم برای من از سکانس پایانی «تنت» آغاز میشود
قانون مورفی، واقعیت یا سرنوشت. به قول نیل آن را هرچه که میخواهید صدا بزنید. سهگانهی «زمان» مخصوصا در دو قسمت پایانی خود به وجود همین داستان بلند در سرتاسر هستی اشاره دارد که به مسیری مشخص میرود و هیچچیز آن را متوقف نخواهد کرد. اینکه هر انسان در این قصه کجا قرار بگیرد، به خود او مربوط است.
پس با اینکه جهان در دوران «تنت» نسبت به دوران «اینتراستلار» سیاهتر شد (آیندگانی که قصد نجات ما را داشتند در مقابل آیندگانی که بهدنبال نابودی ما بودند)، باز هم انسانها رو به جلو حرکت خواهند کرد.
باز هم یک احساس بهخصوص فراتر از رویاها و کابوسها، فراتر از سفر به دورترین مکانها، فراتر از جابهجایی در ادوار گوناگون، فراتر از شرایط زمانه، فراتر از برنامهریزیهای پلید انسانهای سودجو و فراتر از تمام حد و مرزها آدمهای درست را کنار هم میگذارد و آنها را به سمت جلو میفرستد؛ تا پدری فرزندان خود را در انتهای «اینسپشن» در آغوش بکشد و واقعیت و خیال را براساس عشق بشناسد؛ تا سیارهی درست برای انسانها همانی باشد که قلب دانشمند میگوید؛ تا پروتاگونیست اول از دور و سپس از نزدیک مراقب کت و مکس باشد، سپس به آنها بپیوندد، یک برادری ناتنی و رفاقت عظیم شکل بگیرد و از دل همهی اینها باز این انسان باشد که به خاطر آن احساس بهخصوص نگهدارندهی همهی ما زنده بیرون میآید. هرچه قدر هم که جهان و برخی از انسانهای ساکن آن بدتر شوند، اصل این تفکر ارزشمند آسیب نمیبیند.
در دقایق پایانی هر سه فیلم سهگانهی «زمان»، شخصیتهای اصلی اشک میریزند (کاب موقع خداحافظی ابدی از همسر، کوپر موقع در آغوش کشیدن فرزند بزرگتر از خود و پروتاگونیست موقع خداحافظی با نیل) و در عین حال فرصت کسب آرامش را نیز مییابند. برای همهی آنها، هم خود این لحظات مهم هستند و هم عشقها و دوستیهایی که همیشه میمانند. کاب در Inception واقعی بودن جهان را با در آغوش کشیدن فرزندان خود میفهمد و پروتاگونیست با اینکه لحظهی مرگ قهرمانانهی نیل را هم دیده است، در تصور من حالا از ماشین پیاده میشود تا سالها زندگی باارزش را درکنار او و کت داشته باشد.
ما آن را اختراع نکردیم. قابل مشاهده و قدرتمند است. شاید ساختهای متعلق به بعد بالاتر باشد که ما نمیتوانیم آن را درک کنیم. نگو تنها خاصیت عشق بهرهمندی از مواردی مانند فواید اجتماعی و تولید مثل هستند. ما به مردگان خود عشق میورزیم. فایدهی اجتماعی عشق ورزیدن به مردهها چیست؟! عشق تنها چیزی است که ما فراتر از تمام ابعاد زمان و مکان توانایی لمس آن را داریم. شاید باید به آن اعتماد کنیم؛ حتی اگر به درستی آن را نمیفهمیم. - املیا برند، Interstellar
نظرات