گیشه: معرفی فیلم American Sniper

سه‌شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۷:۰۰
مطالعه 10 دقیقه
2015-05-american-sniper
فیلم «تک‌تیرانداز امریکایی» شاید جنجالی‌ترین و بحث‌برانگیزترین فیلم‌ ماه‌های اخیر بود. اما در برخورد با چنین فیلمی اول این سوال مطرح می‌شود که آیا فیلم ارزش این همه بحث و جدل را داشت یا نه. زومجی در یادداشت‌اش علاوه‌بر نگاهی که به فیلم انداخته، به این سوال هم پاسخ می‌دهد.
تبلیغات
کپی لینک

نظر منتقدان خارجی

کنت توران از لس آنجلس تایمز که فیلم را دوست داشته، می‌نویسد:«‌بهترین بخش‌های تک‌تیرانداز آمریکایی زمان‌هایی است که فیلم، داستان قتل‌های بی‌امان و بی‌وقفه‌ی کایل در جنگ را به تصویر می‌کشد. اینکه چگونه در آنِ واحد این مسئله او را در برمی‌گیرد و مثل خوره به جان‌اش می‌افتد و البته، چگونه این موضوع زندگی عادی‌اش در میان مرخصی‌هایش را به انحراف می‌کشد و همسرش را پریشان‌حال می‌کند.» مایکل فیلیپس از شیکاگو تریبون در نقدش می‌آورد:«فیلم به ندرت کند می‌شود. سکانس‌های مرگ و زندگی یکی بعد از دیگری می‌رسند و حالت فیلم ظریف و تاثیرگذار است. اما ایستوود سعی می‌کند سوژه‌ی داستانش را بدون اینکه واقعا به زیر پوستش نفوذ کند، محترم بشمارد.» جیمز برادینلی از ریل‌ویوز می‌آورد:«این فیلم نه تنها بهترین کار ایستوود بعد از اسکاری که با «عزیز میلیون دلاری» گرفته است، بلکه بهترین بازی برادلی کوپر با دوبار نامزدی اسکار که تاکنون از او دیده‌ایم نیز است.» امتیاز متاکریتیک این فیلم ۷۲ است.

کپی لینک

یادداشت زومجی

«تک‌تیرانداز امریکایی» در گام نخست، کارش را با قدرت در گیشه آغاز کرد. در اوایل سال میلادی که اصولا زمان مناسبی برای فروش تلقی نمی‌شود، کمپانی‌های بزرگ، در اکران فیلم‌های پر سر و صدایشان دست نگه می‌دارند. اما از طرفی دیگر، این زمان به دلیل خلوت بودنِ برنامه‌ی اکرانِ سینماها، فرصت خوبی برای به جیب زدن یک عالمه پول است. پخش‌کننده‌ی «تک‌تیرانداز امریکایی»، شرکت برادران وارنر نیز ظاهرا همین فکر را در ذهن داشت و البته به نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای هم رسید. فروش فیلم از همان هفته‌ی نخست با انفجار شروع شد. افتتاحیه‌ی ۲۰۰ میلیون دلاری فیلم با ۶۴ میلیون دلار دیگر در هفته‌ی دوم، ادامه پیدا کرد. سرتان را درد نیاورم. فیلم در نهایت با درآمدی بیش از ۳۵۰ میلیون دلار به اکران‌اش در سینماهای امریکای شمالی پایان داد و از همین رو، چندین لقب تجاری مختلف را به نام خودش زد. از پرفروش‌ترین فیلم جنگی تاریخ گرفته تا یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های درجه‌ی سنی بزرگسال. این موفقیت تجاری را به علاوه‌ی نقد مثبت اکثر منتقدان کنید تا ببینید چرا اینقدر برای تماشای این فیلم انتظار می‌کشیدم. کات به دو ساعت بعد. فیلم تمام شد و من در عجب‌ام که این همه شلوغی و عجله در دیدن این فیلم روی پرده‌ی سینما چه بوده است. شاید نام کلینت ایستوود، سینماروها را اتوماتیک‌وار به سوی خودش جذب می‌کند. شاید کریس کایل که از قهرمانانِ شناخته ‌شده‌ی ملی امریکا است، مردم را کنجکاو کرده بود. شاید هم در آن برحه‌ی زمانی، فیلمِ جدی و بزرگسالانه‌ی دیگری اکران نشده بود تا با «تک‌تیرانداز امریکایی» رقابت کند. نمی‌دانم. ولی بعد از اتمام فیلم، هرچقدر به ذهن‌ام فشار آوردم، نتوانستم به جز فروش میلیونی، دستاورد ماندگار و هنری خاصی در آن پیدا کنم.

2015-05-american-sniper-movie-wallpaper-12

در آغاز اکران فیلم در امریکا، اتمسفر حاکم بر اینترنت و بحث‌هایی که بین مردم شکل می‌گرفت، طوری بود که انگار با داستان جنجالی و پیچیده‌ای طرف هستیم. اما در حقیقت، «تک‌تیرانداز امریکایی» به معنای واقعی کلمه مثل یک خمپاره‌ی عمل‌نکرده در میدان‌نبرد می‌ماند. در ابتدا تصور می‌کنید، بالاخره تا پایان فیلم، قرار است پای کسی روی آن برود و بعد بووم، انفجار تخریب‌گری، مسیر داستان را عمیق و چالش‌برانگیز کند. در طول فیلم چندباری، این خمپار‌ه‌ها لمس می‌شوند. اما در کمال ناباوری، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. تا اینکه متوجه می‌شوید این خمپاره علاوه‌بر اینکه عمل نکرده‌، بلکه قبلا خنثی هم شده است و فقط به عنوان تکه‌ای از تاریخ جنگ، به درد موزه می‌خورد تا آدم‌ها آن را تماشا کنند و با دریافت یک سری اطلاعات به بی‌احساس‌ترین شکل ممکن، قبل از اینکه از موزه بیرون بروند، آن را فراموش کنند.

«تک‌تیرانداز امریکایی» مثل چنین خمپاره‌ای، به معنای واقعی کلمه، خنثی، بی‌بخار و سرد است. داستان فیلم که برگرفته از داستان زندگی فردی واقعی است، حرف‌های سیاسی پیرامون فیلم، جبهه‌گیری‌اش نسبت به جنگ یا طرفداری از آن، همه و همه نوید فیلم‌های جنگیِ شخصی را می‌داد. فیلم‌هایی که نبردهایش نه در کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌ها و نه در اتاقکِ تانک و هلیکوپتر جریان دارد، بلکه گلوله‌ها در ذهن سربازان‌اش شلیک می‌شوند. و اتفاقات بیرون فقط جرقه‌ای است برای ورود به درون آتش‌بارِ آدم‌های درگیر جنگ. که اتفاقاتِ بیرون، شمایلی دیداری از وضعیت وحشتناکِ سربازان است. اینکه این آدم‌ها در برخورد با زشتی اجتناب‌ناپذیرِ جنگ و کشتنِ هم‌نوعانشان، از لحاظ روحی و روانی به چه زنجیری کشیده می‌شوند و چگونه این آسیب‌های روانی در خانه و ارتباط با خانواده و جامعه‌شان، تاثیرگذار است. «تک‌تیرانداز امریکایی» این پتانسیل را داشت تا تبدیل به یک اثر جنگی روانکاوانه‌ی چالش‌برانگیز شود. اینکه با روایتِ فروپاشیِ کاراکترش، ما را به سربازانی که در یکی از مدرن‌ترین و جدید‌ترین جنگ‌های بشریت بوده‌اند، نزدیک کرده و درباره‌ی دلیل این جنگ سوال مطرح کند. درست همان‌گونه که همین سال پیش، فیلم جنگ جهانی دومِ «خشم»، این کار را به شکل خفقان‌آوری انجام داد. اما فیلم ایستوود با فاصله‌ی بسیاری کاراکتر اصلی‌اش را نظاره می‌کند و از نزدیک‌شدن و نفوذ به زیر پوستش، هراس دارد.

از کریس کایل، به عنوان مرگبارترین تک‌تیراندازِ تاریخ ارتش امریکا، یاد می‌شود. کسی که فارق از شلیک‌های تایید نشده‌اش، فقط حدود ۱۶۰تا مرگِ مسلم با سلاح‌اش ثبت شده است. همین کافی است تا تصور کنید، می‌توانستیم رویارویی چنین شخصیتی با چنین رکوردی را دچار چه پیچ‌و‌تاب‌های اخلاقی و روانی اذیت‌کننده‌ و مضطرب‌کننده‌ای کنیم. کریس کایلِ واقعی حداقل آنطور که فیلم به تصویر می‌کشد، به عنوان نیروی ویژه چهار دوره در جنگ عراق شرکت داشته و چندین سال را درازکش روی پشت‌بام‌ها، به کشتن دشمنانش مشغول بوده است. مهم‌تر اینکه، بعد از تمام این‌ها، او از جنگ جان سالم به در می‌برد. حالا او وقتی به خانه بازمی‌گردد، مطمئنا خاطراتِ ترسناک زیادی را از عراق به سوغات آورده است. به طوری که می‌تواند جلوی صفحه‌ی خاموش تلویزیون بنشیند و آن را با تصاویر افسارگسیخته‌ی ذهن‌اش پر کند، به این امید که کسی آنها را ببیند. اما ضعف فیلم این است که در نمایش این چیزها به یک سکانس گریه‌‌ی کایل در کافه و زل زدن‌اش به صفحه‌ی سیاهِ تلویزیون بسنده می‌کند و هرگز وارد هیچکدام از این ضربه‌های دراماتیک، پیچیدگی‌های اخلاقی یا زخم‌های روحی نمی‌شود. اینجا فقط با اقتباسی سطحی طرف هستیم که از فرو رفتنِ به مناطقِ تاریک، هیجان‌انگیز و محوری ماجرا پا پس می‌کشد.

«تک‌تیرانداز امریکایی» با موقعیت تنش‌زا و مهمی کلید می‌خورد. سکانس افتتاحیه‌ی فیلم که کریس کایل (برادلی کوپر) را درحال پشتیبانی از هم‌رزمانش از بالای پشت‌بامِ یکی ناکجا آباد‌های جنگ‌زده‌ی عراق نشان می‌دهد، درحال نمایش همان عنصری است که به خاطرش به تماشای فیلم نشسته‌ایم. سلاح کایل روی پسرکی که نارنجکی از مادرش می‌گیرد و به سوی نیروهای امریکایی می‌دود، زوم می‌کند. کایل بین دوراهی عصبی‌کننده‌ای گیر کرده است. آیا باید این پسر را مورد هدف قرار دهد یا نه؟ از درون لوله‌ی دوربین چشمان کایل، در اولین ماموریت واقعی زندگی‌اش، با دشمنی در حد و اندازه‌ی یک پسربچه مواجه می‌شود. تصویری که بدون‌شک هرگز از یادش پاک نخواهد شد. این صحنه قلب فیلم را به تپش می‌اندازد و از همان ابتدا نشان می‌دهد که به احتمال زیاد از این لحظاتِ شوکه‌کننده در طول فیلم زیاد خواهیم دید و عواقبِ تمام این ماشه‌ها که به اسم انجام وظیفه چکانده شده‌اند، به سنگینی طاقت‌فرسایی می‌انجامند. جالب این است که توضیحی که از تنظیماتِ این سکانس در کتابِ منبع آمده، خیلی ملایم‌تر و ساده‌تر است و در حقیقت خبری از بچه‌ در آن نیست. این نشان می‌دهد که نویسنده و کارگردان حاضر بوده‌اند تا برای هرچه جذاب‌تر و تکان‌دهنده‌تر ساختنِ ماجرای کریس کایل، در واقعیت دست ببرند که به شخصه با این مسئله مشکلی ندارم و اتفاقا از آن استقبال هم می‌کنم. اما انتظاری که فیلم با سکانس قدرتمندِ آغازین‌اش در بیننده ایجاد می‌کند، در ادامه نه تکرار می‌شود و نه به بارِ قابل‌ملاحظه‌ای می‌نشیند.

کم‌کم دوره‌های حضورِ کایل در عراق به ورطه‌ی خسته‌کنندگی و یک‌نواختی می‌افتد. چیزی که با کشتنِ سوال‌برانگیز یک زن و بچه شروع شده بود، به ماموریت تعقیبِ سرکرده‌های نیروهای عراقی تغییر ماهیت می‌دهد. اعضای گروه در مسیر یافتن یکی از آنتاگونیست‌های فیلم که نام رعب‌انگیزِ «قصاب فلوجه» را یدک می‌کشد، شبه‌نظامیان دشمن را یکی پس از دیگری از میان برمی‌دارند. از کشتنِ تیراندازهایی که لای درختان و ویرانی‌ها مخفی شده‌اند گرفته تا از کار انداختنِ ماشین‌های انتحاری. این وسط، تمرکز داستان از آن چیزی که باید باشد، فاصله می‌گیرد. نمی‌دانم، شاید تمام این اتفاقات حقیقت دارند و واقعا در دوران خدمتِ کایل رخ داده‌اند، اما مسئله این است که فیلم حداقل می‌توانست جای خالی کاوش در شخصیت کایل را با خلق اکشن‌ها و لحظاتِ زد و خوردِ سرگرم‌کننده، پر کند. اما آنها نه درگیرکننده هستند و نه سینمایی. چون همین که کارگردان، کایل را از وضعیتِ آرام و ساکن‌اش جدا می‌کند و او را در موقعیتِ جنگ‌های شلوغ و نزدیک قرار می‌دهد، خودش با خصوصیاتِ شخصیتی کایل در تضاد است. حالا اگر هم بتوانیم با این تصمیم ناگهانی داستان یک‌جورهایی کنار بیاییم، سبک کارگردانی خشک و بی‌رنگ‌و‌لعابِ ایستوود در طراحی و پیاده‌سازی اکشن‌ها، باعث شده تا از اینجا رانده و از آنجا مانده شوید. فقط کافی است برای مثال سکانس چشم‌گیرِ طوفان شن را به یاد بیاورید؛ لحظاتی که از لحاظ تصویری دیوانه‌وار شروع می‌شوند، درنهایت به لکنت می‌افتند و بدون اینکه هیجان بیننده را به نقطه‌ی اوج برسانند و چیز تازه‌ای به او نشان دهند، به پایان می‌رسند. کافی بود ایستوود قبل از طراحی این سکانس، نگاهی به فصل طوفانِ شنِ سومالی در بازی «ندای وظیفه: جنگاوری مدرن۲» می‌انداخت و کمی ایده می‌گرفت!

2015-05-american-sniper-anatomy-of-a-scene

سپس، فیلم به خیال خودش برای توانایی‌ها و قابلیت‌های کایل یک حریف درست و درمان به نام مصطفی رو می‌کند تا از این طریق تنها شاهد شلیک‌های ساده‌ی او به دشمنانِ از همه جا بی‌خبرش نباشیم. بلکه توانایی‌اش را در برخورد با کسی مثل خودش نظاره کنیم و به درک بهتری از قهرمان داستان برسیم. باز در اینجا هم، نویسنده با هدفِ قابل‌قبولی در منبع دست برده است. در کتاب، نقش مصطفی به یکی-دو خط خلاصه شده است. ولی با اینکه در ظاهر حضور او در فیلم بیشتر و مهم‌تر است، اما در باطن کاراکترش در حد همان یکی-دو خط عمق و تاثیر پیدا می‌کند. اول اینکه مصطفی هیچگاه بیشتر از یک برنده‌ی مدال طلای المپیک، شخصیت‌پردازی نمی‌شود تا از حضورش دچار تنش شویم. مهم‌تر اینکه، هرگز دوئل اسنایپری خاصی بین این دو شکل نمی‌گیرد که ما را در نبرد تن به تن‌شان خفه کند. این درحالی است که از وقتی مصطفی معرفی می‌شود، این انتظار در ما شکل گرفته که بالاخره شاهد یک رویارویی تمام‌عیار بین این دو تیرانداز کارکشته خواهیم بود. وقتی از دور به موضوع نگاه می‌کنید، می‌بینید سازندگان در ایده‌پردازی قدم خوبی برداشته‌اند، اما وقتی زمان اجرا و پرورش ایده رسیده، داستان از نفس افتاده است. به همین صورت، یکی از آنتاگونیست‌های اصلی فیلم که می‌توانست نقش کلیدی و مهمی را در خلق هیجان، بالا بردن سطح اکشن‌ها و پردازش شخصیت کایل بازی کند، خیلی سطحی وارد داستان می‌شود و خیلی کلیشه‌ای خارج می‌شود.

اما تمام این مشکلات در مقابل کاری که نویسنده با ستون فقرات داستان‌اش کرده، جزیی و فراموش‌شدنی هستند. در یک کلام اینطوری بگویم که کریس کایل، همدردی‌پذیر نیست. خود ایستوود فیلم‌اش را «داستانی انسانی» توصیف کرده است. روایت زندگی یک «قهرمان». اما مسئله این است که اخلاق، رفتار و خصوصیاتِ کایل نه انسانی است و نه قهرمانانه. اول از همه، یک قهرمان برای اینکه دست به کاری بزند، برای خودش فکر می‌کند، هزار جور منطق و دلیل می‌آورد و بعد تصمیم می‌گیرد. اما نیروی محرکِ کایل برای پیوستنِ به ارتش، فقط ویدیوی انفجارِ سفارت امریکاست. او به جای اینکه برای خودش فکر کند، چیزی که ناگهان جلوی رویش ظاهر شده است را می‌گیرد و بدون شک و تردید تا ته‌اش می‌رود. تازه، شما را نمی‌دانم، من یکی نمی‌توانم با قهرمانی که مدام دشمنانش را «وحشی‌های لعنتی» و «شیطان» خطاب می‌کند، ارتباط برقرار کنم. اگر این داستانی انسانی است، پس نویسنده باید پروتاگونیست‌اش را از زاویه‌ای که من دوست دارم رفتار قهرمان‌ام با دیگران را ببینم، نشان دهد. اگر فیلم با این چیزها می‌خواهد سیاسی باشد که دیگر تکلیف‌مان با آن روشن است و نیازی به توضیح اضافه نیست. همان‌طور که گفتم، داستان در کاوشِ کاراکتر کایل ضعف بزرگی دارد. برای همین دقیقا متوجه نمی‌شویم، عصبانیت‌ها یا دردهای او از چه سرچشمه می‌گیرد. اما برداشت من این بود که کایل بیشتر از اینکه از کشتن آدم‌ها دچار عذاب وجدان شده است، دل‌اش برای کشتن تنگ شده است. او از این زجر می‌کشد که چرا نمی‌تواند به عراق برگردد و تهدیدات احتمالی کشورش را از صحنه‌ی روزگار محو کند.

2015-05-american-sniper1

اگر این تفکر درست باشد، پس بدون‌شک در قالب کایل با یکی از آن سربازهای شستشوشده‌ی مغزی طرف هستیم که چشم بسته دست به هرکاری می‌زنند. اینجا با کاراکتر یا کلا ارتشی روبه‌رو می‌شویم که نه به هوای برقراری عدالت، بلکه برای انتقام به عراق لشکر کشیده است. (به لوگوی شخصیت پانیشر روی تانک‌ها و لباس‌ها توجه کنید). دقیقا به همین دلایل بود که در طول فیلم هرگز نسبت به رفتار کایل احساس خوشایندی نداشتم و از همین سو، مشکلاتش در خانه و با خانواده‌اش را به عنوان قربانی جنگ قابل‌باور و همدردی‌پذیر احساس نمی‌کردم. اگر از این زاویه به فیلم نگاه کنید، فقط شاهد یک فیلم سیاسی آبکی هستیم، اما در مقابل، از این هم نمی‌توان گذشت که شاید ایستوود دارد نشان می‌دهد، خیلی از این سربازها، خیلی از آنهایی که ما قهرمان می‌نامیم، اینقدر توخالی و کوچک‌ذهن هستند. اینقدر ساده‌لوح که بدون‌ اینکه بدانند به عروسک خیمه‌شب‌بازی دولت‌ها برای رسیدن به اهداف‌شان تبدیل می‌شوند و در پایان همین دولت‌ها روی چنین آدمی برچسب «قهرمان» و «انسان» می‌زنند و آنها را به فروش می‌رسانند. پس، به شما بستگی دارد که با چه چشم‌اندازی فیلم را بررسی می‌کنید. یک قهرمان بی‌نظیر که هر وقت لازم باشد به داد کشورش می‌رسد و شکار هیچ تردیدی نمی‌شود یا یک قربانی نفرت‌انگیز شستشوی‌مغزی‌شده که حتی خودش هم نمی‌داند چرا شلیک می‌کند، اما به این کار ادامه می‌دهد.

روی هم رفته، مهم نیست از چه زاویه‌ای به فیلم نگاه می‌کنید، در اینکه «تک‌تیرانداز امریکایی» اثرِ جنگی ضعیفی با پتانسیل‌هایی از دست‌رفته است، شکی نیست. فیلم در کاوش آدم‌های درگیرِ وحشتِ جنگ پیش‌پا افتاده و یک‌لایه، در داستان‌پردازی و بررسی موقعیت دراماتیک کاراکترهایش غیر-منحصربه‌فرد و تکراری و در تزریق آدرنالین از طریق اکشن‌هایش یک فرصت شکست خورده است. البته فیلم از لحاظ ساختاری آنقدر هم که به نظر می‌رسد شلخته نیست که نتوان تحمل‌اش کرد. تنها دستاورد «تک‌تیرانداز امریکایی» را می‌توان آمارهای فروشش دانست که آن هم برای هرکسی خوشحال‌کننده باشد، برای ما که آب و نان نمی‌شود!

تهیه‌ شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات