انیمه اتک آن تایتان چگونه اصول خلق آنتاگونیست را اجرا میکند؟
اگر منهای عشق طرفداران حمله به تایتان به این سریال، فقط یک چیز دیگر وجود داشته باشد که آنها سرش اتفاقنظر داشته باشند، آن عشق بیاندازهشان به آرک «بازگشت به شیگانشینا» است. گرچه حمله به تایتان تا پیش از این نقطه عالی بود، اما با نیمهی دوم فصل سوم به سطحِ متعالی غافلگیرکنندهی دیگری ارتقا پیدا کرد که آن را به جمعِ سلاطینِ افسانهای مدیوم تلویزیون راه داد. سریال در طولِ این ۱۰ اپیزود که نقش نقطهی اوجِ ۴۹ اپیزودِ قبلی را ایفا میکند بهطور مُستمر، یکدست و فزایندهای برخی از دراماتیکترین، پُرتنشترین و طاقتفرساترین داستانگوییهای دنبالهداری که دیدهام را ارائه میکند. این آرک که به جنگ تمامعیارِ دارودستهی فرمانده اِروین علیه تیمِ تایتان جانور (زیک) میپردازد، در آن واحد بهتآور، جهنمی، کابوسوار و تبآلود است و این صفات بهطور ویژهای دربارهی اپیزودهای شانزدهم (پرفکت گیم) و هفدهمش (قهرمان) صدق میکنند؛ اپیزودهایی که هماکنون یک پله پایینتر از اپیزودِ آزیمندیاسِ بریکینگ بد، ردههای دوم (قهرمان) و سوم (پرفکت گیم) بهترین اپیزودهای تاریخِ تلویزیون را از نگاه کاربرانِ آیامدیبی در اختیار دارند.
بنابراین سؤال این است: دقیقا چه چیزی آنها را از نظر عموم طرفداران به اپیزودهای برترِ تاریخ حمله به تایتان بدل میکند؟ نسخهی کوتاه پاسخ این است: آنتاگونیست. اما پاسخ بلندتر مستلزم پرسیدن یک سؤال دیگر است: دقیقا چگونه؟ از همین رو، کاری که میخواهم انجام بدهم این است که از حمله به تایتان برای بررسی این استفاده کنم که اصلا کارکردِ آنتاگونیست در قصه چه چیزی است و این سریال چگونه اصولِ بنیادینِ خلق یک آنتاگونیست ایدهآل را رعایت میکند. برای شروع باید سراغِ رابرت مککی برویم؛ او در کتاب «داستان» در توصیفِ اهمیتِ اصل نیروی متخاصم که از آن بهعنوانِ مهمترین و در عین حال متداولترین کمبودِ فیلمنامهها یاد میکند، میگوید: «یک پروتاگونیست و داستانش فقط به اندازهای که نیروهای متخاصم مجبورشان میکنند میتوانند از لحاظ تماتیک تاملبرانگیز و از لحاظ احساسی درگیرکننده باشند».
به قولِ مککی: «انسان بهطور بالفطره محافظهکار است. ما هرگز بیشتر از چیزی که مجبور نباشیم کار نکرده، انرژی مصرف نکرده و ریسک نمیکنیم؛ ما تا وقتی که مجبور نشویم تغییر نمیکنیم. اصلا تا وقتی که میتوانیم چیزی را که میخواهیم از راه آسان بهدست بیاوریم، چرا باید به خودمان فشارِ اضافه بیاوریم؟ پس، چه چیزی باعثِ تحولِ پروتاگونیست به یک کاراکترِ کاملا پخته، چندبُعدی و عمیقا همدلیبرانگیز میشود؟ چه چیزی یک فیلمنامهی مُرده را زنده میکند؟ پاسخِ هر دوی این سوالات در جبههی منفی داستان نهفته است». پس، یک آنتاگونیست باید «قدرتمند» باشد؛ هرچه قویتر باشد، تقلای قهرمان سختتر خواهد بود و هرچه تقلای او سختتر باشد، نتیجه داستانِ مملوستر و غنیتری خواهد بود. اما صفتِ «قدرتمند» کمی مبهم است. منظور از «قدرتمند» دقیقا چیست؟ آیا منظور این است که او باید از لحاظ فیزیکی تنومند، عضلهای و شکستناپذیر باشد یا از لحاظ ذهنی باهوش و حیلهگر؟
در این مورد بهخصوص «قدرتمند» حکم واژهی انعطافپذیری را دارد که بسته به پروتاگونیست میتواند معانی مختلفی داشته باشد. خوشبختانه جان تروبی، نویسندهی کتاب «آناتومی داستان» نصیحتِ خیلی خوبی در زمینهی چگونگی خلقِ یک آنتاگونیستِ قدرتمند دارد که منظورِ مککی را روشنتر میکند. او میگوید: «حریفی را خلق کنید که در حمله به بزرگترین نقطهی ضعفِ قهرمان بهشکلی استثنایی خوب است». رعایتِ این نکته به آفرینشِ آنتاگونیستی منجر میشود که انگار بهعنوان ابزارِ شکنجهی شخصیسازیشدهی یک پروتاگونیستِ خاص مهندسی شده است. مثلا چرا جوکر در شوالیهی تاریکیِ نولان حریفِ ایدهآلی برای بتمن است؟ چون نهتنها جوکر از مرگ نمیترسد، بلکه اتفاقا برای کُشته شدن بهدستِ بتمن و شکستن اصلِ اخلاقی او بیتابی میکند.
میخواهم از حمله به تایتان برای بررسی این استفاده کنم که اصلا کارکردِ آنتاگونیست در قصه چه چیزی است و این سریال چگونه اصول بنیادین خلق یک آنتاگونیست ایدهآل را رعایت میکند
پس، جوکر استاد خلق موقعیتهایی است که نهتنها قدرت فیزیکیِ بتمن و قابلیتِ او در ترساندنِ حریفانش را خنثی میکند (چه وقتی که مشتاقانه از بتمن میخواهد که با موتور زیرش بگیرد و چه وقتی که دربرابر مشتولگدهای بتمن در اتاق بازجویی فقط قهقه میزند)، بلکه با برپایی هرجومرج بزرگترین عنصر معرفِ شخصیت او (عدم آدمکشیاش) را به بزرگترین نقطهی ضعفش متحول میکند (چرا بتمن برای متوقف کردنِ قتلهای جوکر اصلش را زیرپا نمیگذارد؟). اما این نکته چگونه در حمله به تایتان نمود پیدا میکند؟ در بینِ تمام قهرمانانی که در جنگِ شیگانشینا حضور دارند، دوتا از آنها در کانون توجه قرار میگیرند: فرمانده اِروین و آرمین. این دو کسانی هستند که شخصیتهایشان حیاتیترین تصمیماتِ نبرد را میگیرند و بزرگترین دگردیسیها را در جریانِ نبرد پشت سر میگذارند (هر دو با تصمیمِ فداکارانهشان کُشته میشوند؛ اما فقط یکی از آنها احیا میشود). بنابراین، آنتاگونیستهای این نبرد بهطور ویژهای برای حمله به بزرگترین نقطهی ضعفِ آنها مورد استفاده میگیرند.
گرچه امثالِ تایتان جانور و تایتان عظیمالجثه از ابتدا بهطور اختصاصی برای به چالش کشیدنِ اروین و آرمین خلق نشده بودند (آنها در طول داستان کاراکترهای مختلفی را تهدید میکنند)، اما چگونگی بهکارگیریِ آنها در این نبرد بهگونهای است که انگار آنها از ابتدا مخصوصا با درنظرگرفتنِ خصوصیاتِ معرف اِروین و آرمین طراحی شده بودند. بزرگترین خصوصیتِ معرف آرمین شَم کاراگاهی، مهارتهای تدبیراندیشی و قابلیتهای رهبریاش است. گرچه او آنقدرها در نبردهای فیزیکی مفید نیست، اما بهعنوانِ یک نِردِ خورهی کتاب با حدس و گمانهزنی و طرحریزی سروکار دارد. او یک استراتژیستِ صبور و شطرنجبازِ اعجوبه است که هرگز از جزییاتِ جستهوگریختهای که ممکن است در نگاهِ دیگران بیاهمیت به نظر برسد، غافل نمیشود (نحوهی کنارهم گذاشتنِ همهی تکه اطلاعاتی که هویتِ تایتان موئنث را افشا میکرد به خاطر بیاورید) و همیشه تاکتیکهای رزمی دشمن را تجزیه و تحلیل میکند تا رفتارشان را برای بلند شدن روی دستشان پیشبینی کند (نحوهی پیشبینی اینکه راینر و دیگران احتمالا در دیوارهای شیگانشینا مخفی شدهاند را به خاطر بیاورید).
اما نکته این است: آرمین تا پیش از نبردِ شیگانشینا بهطور رسمی استراتژیست یا رهبرِ گروه نبوده است. در عوض، او حکم یکجور مشاورِ افتخاری را داشته است که نقشهها و اکتشافاتش را نه از روی مسئولیتی که به او سپرده شده است، بلکه صرفا به خاطر اینکه ذهنِ تحلیلگرش بهتر از مهارتهای شمشیرزنیاش عمل میکند، انجام داده است. بنابراین گرچه او تحسینِ ناشی از موفقیتِ نقشهها و اکتشافاتش را بهدست میآورد، اما هیچوقت خودش را بهطور مستقیم مسئولِ جان همرزمانش نمیداند؛ هیچوقت سنگینی بارِ انتظاری را که دیگران از او برای هدایت کردنشان به سوی بقا و پیروزی دارند بر شانههایش احساس نمیکند. او راهبردهای جنگیاش را پیشنهاد میکند، اما نه به خاطر اینکه وظیفه دارد. او به خاطر استراتژیهای نجاتبخشش تحسین میشود، اما به خاطر شکستِ تیم سرزنش نمیشود. این وضعیت اما در آغازِ نبرد شیگانشینا تغییر میکند.
اولین چیزی که نظر آرمین را به خود جلب میکند لیوانها، کتری و زغالهای پراکندهی بهجامانده از جلسهی قهوهخوری زیک، راینر و برتولت است. آرمین و اِروین براساسِ سردبودنِ مدارک کشفشده به این نتیجه میرسند که دشمن بهنوعی از قبل از رسیدنشان باخبر شده است و آنها آنجا را جلوتر ترک کردهاند. این کشف اروین را متقاعد میکند تا بالاخره آرمین را ترفیع رتبه بدهد. ناگهان آرمین خودش را در موقعیتی پیدا میکند که نهتنها سربازان از او دستور میگیرند، بلکه او بهطور رسمی مسئولِ جان آنهاست. صحنهی کلاستروفوبیکی وجود دارد که سربازان دور آرمین حلقه میزنند و میخواهند بدانند که دستورش چیست. درحالی که چشمانِ آرمین از شدتِ وحشتزدگی از حدقه بیرون زده است و شُرشُر عرق میریزد، با کمی مِنمن کردن دستورش را اعلام میکند و سپس، سربازان با اعتمادِ کامل به دستورش فریاد میزنند «دریافت شد» و بلافاصله خودشان را به سر پُستشان میرسانند.
اولین دستورِ آرمین در جایگاهِ جدیدش موفقیتآمیز پیش میرود. همانطور که او پیشبینی کرده بود، معلوم میشود دشمن (راینر) در داخلِ دیوارها مخفی شده است. کشفِ زودتر از موعدِ بخشی از نقشهی دشمن، شبیخونِ آنها را خنثی میکند. اما اوضاع از اینجا به بعد برای آرمین و انتظاری که از او بهعنوان رهبرِ گروه میرود، سخت میشود. پس از اینکه گروه موفق میشوند با استفاده از نیزههای انفجاری به درونِ پوست زرهیِ راینر نفوذ کرده و متوقفش کنند، مأموریت به نفعِ قهرمانان پیش میرود. فریادِ کمک راینر اما ورق را در یک چشم به هم زدن برمیگرداند. تایتانِ جانور برتولت را که در تمام این مدت داخل یک بشکه مخفی شده بود به وسط میدانِ نبرد پرتاب میکند. تغییرشکلِ برتولت به تایتانِ عظیمالجثه به یک انفجارِ اتمی منجر میشود که نهتنها اکثر اعضای یگان اکتشافی که در شعاعِ انفجار بودند را به خاکستر تبدیل میکند (و فرمانده هانجی را موقتا از کار میاندازد)، بلکه آرمین و بازماندگان را با یک حریفِ شکستناپذیر مواجه میکند.
گرچه قهرمانان با ابداعِ نیزههای انفجاری برای مقابله با پوستِ زرهیِ تایتانِ راینر آماده به میدان نبرد آمده بودند، اما آنها دربرابر شکوهِ گودزیلاوار، قدرتِ جهنمی و اقتدار مطلقِ پروردگار ویرانی هیچ نقشه یا ترفندِ از پیشبرنامهریزیشدهای ندارند. درواقع گرچه آرمین از روی درماندگی اُمیدوار بود که بتواند برتولت را ازطریقِ مذاکره برای تسلیم شدن متقاعد کند، اما مذاکره موفقیتآمیز پیش نمیرود. درحالی که تایتان عظیمالجثه با پخش کردنِ آوارِ باقیمانده از خانهها بارانی از آتشِ جهنم درست میکند و شیگانشینا را به دریایی شعلهور بدل میکند، میکاسا دست روی شانهی آرمین میگذارد و میپُرسد: «تو فرماندهای. ما دستورهات رو اجرا میکنیم». آرمین همچون کسی که سرش را برای دیدنِ دوست صمیمیاش برمیگرداند به نظر نمیرسد؛ در عوض، چشمانِ ورقلمبیده، ماهیچههای فلجشدهی صورتش و تردیدش در حینِ چرخاندنِ کُندِ گردنش تداعیگرِ قربانیانِ فیلمهای اسلشر است که ناگهان به خودشان میآیند و متوجه میشوند میتوانند نفسِ قاتلشان را روی موهای پشتِ گردنشان احساس کنند.
اولین واکنشِ آرمین صدور دستوری است که او را از مسئولیتِ دستور دادن آزاد خواهد کرد. او پیشنهاد میکند عقبنشینی کنند و برای دریافتِ دستورهای جدید به فرمانده اِروین بپیوندند. آرمین به این فکر نمیکند که این دستور چگونه به نفعِ عملیات تمام خواهد شد؛ در عوض، او بهطور ناخودآگاهانه در راستای نجاتِ شخصِ خودش از بحرانِ غیرممکنی که مسئولِ مدیریت آن است تصمیمگیری میکند. ژان اما بلافاصله پیشنهادِ آرمین را زیر سؤال میبَرد. پیوستن به فرمانده اِروین در بالای دیوار به معنای کشیدنِ تایتان عظیمالجثه به سوی دیوار خواهد بود و برتولت میتواند با پرتابِ خانههای شعلهور به آنسوی دیوار، اسبها را نابود کند. در این صورت، گروهِ قهرمانان بینِ تایتان عظیمالجثه از یک سو و تایتان جانور از سوی دیگر ساندویچ خواهند شد. آنها باید تایتانِ عظیمالجثه را خودشان در همینجا شکست بدهند. بنابراین اینبار کانی میپُرسد: «آرمین... دستورت چیه؟». آرمین که پاسخی برای این سؤال ندارد، ژان را بهعنوان رهبرِ جوخه انتخاب میکند.
با اینکه ژان این مسئولیت را فعلا میپذیرد، اما به آرمین یادآوری میکند که درنهایت تنها کسی که میتواند به نقشهای برای نجاتشان از این مخمصه فکر کند خودِ اوست. پیشنهادِ ژان برای متوقف کردنِ تایتان عظیمالجثه چیزی بیش از تلاشی مستاصلانه نیست و موفقیتش تضمینشده نیست: اِرن در حالت تایتانیاش سعی میکند پای تایتان عظیمالجثه را گرفته و متوقفش کند و در همین حین، میکاسا هم سعی میکند نیزههای انفجاری را به پشتِ گردنش شلیک کند. اما نهتنها تایتان عظیمالجثه اِرن را مثل توپ فوتبال به بالای دیوار شوت میکند، بلکه با آزاد کردنِ بخار داغ از برخوردِ نیزههای انفجاری به پشتِ گردنش جلوگیری میکند. اعضای جوخه زخمی و خسته (کانی از اینکه تنفسِ بخار باعث سوختن ریههایش شده شکایت میکند) دوباره سراغِ آرمین میآیند و میپُرسند که آیا هیچ ایدهای برای ضدحمله دارد یا نه و جوابِ آرمین کماکان منفی است. مثل اینکه آرمین در نخستین عملیاتِ رسمیاش در جایگاه رهبر قرار است دوستانش و در ابعادی بزرگتر کُلِ بشریت را ناامید کند. تایتان عظیمالجثه بهعنوان یک بمبِ هستهای متحرک که بهطرز طاقتفرسایی بدقلق و بهطرز لجدرآری قدرتمند است، درست همانطور که از تعریفِ جان تروبی از یک آنتاگونیست خوب انتظار میرود، بزرگترین نقطهی قوتِ آرمین را به بزرگترین نقطهی ضعفش تنزل میدهد.
اما در آنسوی میدانِ نبرد، تایتان جانور هم فرمانده اِروین را در تنگنای مشابه اما به مراتب پیچیدهتر و عذابآورتری قرار داده است. بزرگترین نقطهی قوتِ اِروین این است که شهوتِ بیحدومرزی را برای کشفِ حقیقت دنیای آنسوی دیوارها احساس میکند. اما قبل از اینکه به این برسیم که تایتان جانور چگونه از این نقطه به اِروین ضربه میزند، نخست باید به این پردازیم که اصلا آرزوی اِروین از کجا سرچشمه میگیرد و چگونه او را تعریف میکند. گرچه صحبت کردن دربارهی استقامتِ لجوجانه، تکاپوی بیامان و عزم فولادین در زمانیکه به درونِ چشمانِ تهیِ ناامیدی مطلق خیره شدهایم آسان است، اما عمل کردن به آن به «غیرممکن» پهلو میزند. در زمانیکه همهچیز به آدم میگویند که دست از تقلا کردن بردارد، تسلیم شود، سرانجامِ گریزناپذیرش را بپذیرد و حتی خودش با خودکشی به پیشواز آن برود، آن شخص برای دوام آوردن نیازمندِ ارادهای غیرانسانی و شیطانی است که واژهها از توصیفش عاجز هستند.
جان تروبی، نویسندهی کتاب «آناتومی داستان» نصیحت خیلی خوبی دارد که میگوید: «حریفی را خلق کنید که در حمله به بزرگترین نقطهی ضعفِ قهرمان بهشکلی استثنایی خوب است»
آن شخص باید دلوجرات این را داشته باشد تا برای غلبه بر تاریکی خود به منبعِ سیاهتر، غلیظتر و خالصتری از ظلمات بدل شود. در یک دنیای محصورشده با هیولاهای شکستناپذیر که مردمش زیر سایهی دائمی مرگ زندگی میکنند، در دنیای ظالمی که یک میلیمتر پیشرفت به سوی آزادی نیازمند فدا کردنِ جان صدها نفر است، سؤال این است: چه چیزی به ساکنان این دنیا برای ادامه دادن انگیزه میدهد؟ دورنمای آیندهای که جهنمِ فعلی دیگر وجود ندارد؛ جهنمی که انسانها در خارج از دیوارها غذای تایتانها هستند و در داخلِ دیوارها هم سرکوبِ سیستماتیکِ حکومتِ فاشیستیشان را تحمل میکنند؛ رها شدن از قفسی که تمام افقها و احتمالات پیشروی چشمانِ بشریت را با دیوارهای بلندش مسدود کرده است. اما در این شرایطِ آخرالزمانی شکستنِ چرخهی تکرارشوندهی زجر بدون زور و خونریزی غیرممکن خواهد بود و هیچ مسیری وجود ندارد که بدونِ به جا گذاشتنِ ردی از جنازهها نتیجهبخش باشد.
بنابراین، رهبرانِ این قیام باید از بُردباری ویژهای برخوردار باشند که آنها را قادر میکند عذابِ وجدانِ کمرشکنِ گناهانشان را به دوش بکشند، همهی تنفر، رنج و فلاکتشان را بپذیرند و همچنان ثابتقدم باقی بمانند. اما چه کسی مناسبِ این وظیفه خواهد بود؟ چه کسی درمقابلِ بار سهمگینِ چنین مسئولیتی خم به اَبرو نخواهد آورد؟ پاسخِ حمله به تایتان به این سؤال این است: کسی که سوختِ پیشبرندهاش را از چیزی فراتر از آرزویِ نجات بشریت تأمین میکند؛ کسی که کالبدش با هدفی عمیقتر و شخصیتر از انجام وظیفهی خشک و خالی تسخیر شده است. یا به عبارت دیگر، کسی مثل اِروین اِسمیت. اِروین از همان نوجوانی روحیهی پُرسشگری داشت، بیوقفه حقانیتِ چیزهایی را که به او گفته میشد به چالش میکشید و هیچوقت اطلاعات را به همان شکلی که در ظاهر به نظر میرسید قبول نمیکرد.
یک روز پدرِ اروین که معلم او هم بود، تاریخِ ساخت دیوارها را سر کلاس درس میدهد. اما از نگاهِ اِروین یک جای درس پدرش با عقل جور درنمیآمد و او کسی نبود که چنین چیزی را نادیده بگیرد. بنابراین او شکاش را سر کلاس با پدرش مطرح میکند. پدر اِروین سر کلاس از پاسخ دادن شانهخالی میکند، اما بعدا در خلوتِ خانهشان باور شخصیاش دربارهی سؤال پسرش را با او در میان میگذارد. او میگوید کتابهای تاریخ که توسط دولت تالیف و پخش میشوند، سرشار از حفره و تناقص هستند و نظریهپردازی میکند که تنها چیزی که فراموشکاری بشریت دربارهی تاریخ پیش از ساخت دیوارها را توضیح میدهد این است که حافظهی آنها بهنوعی دستکاری شده است. اما اِروین که از اهمیتِ این اتهامات بیاطلاع بود، نظریههای پدرش را از روی سادهلوحی کودکانه با همکلاسیهایش در میان میگذارد؛ آنها به گوشِ پلیس مخفی میرسند و دولت هم با هدف جلوگیری از پخشِ افکاری که قدرتِ مطلقشان را زیر سؤال خواهد بُرد، پدر اِروین را به قتل میرسانند و آن را همچون یک مرگ تصادفی جلوه میدهند.
این اتفاق به بیدار شدن چیزی در وجودِ اِروین منجر شد که به مکملِ بیتابیِ همیشگیاش برای حقیقتجویی بدل شد؛ آن چیز عذاب وجدانِ ناشی از حماقتِ کودکانهاش بود که مسببِ مرگ پدرش شده بود. روحیهی حقیقتجوی بالفطرهی او که قتلِ پدرش به مُحرکِ آن بدل شده بود، اثباتِ حقانیت نظریهی پدرش را به مأموریتِ غاییِ زندگی اِروین بدل کرد. تمام فکر و ذکرِ او بهطرز وسواسگونهای به این مأموریت معطوف شده بود و قلبش تنها برای کشفِ حقیقت دنیا میتپید. به عبارت دیگر، اِروین صرفا برای کشف حقیقت که انگیزهی دستهجمعی اکثرِ مردم این دنیا است کنجکاو نبود، بلکه برای اثباتِ اینکه پدرش برای هیچ و پوچ نمُرده بود، بیقراری میکرد. گرچه تعقیب این رویا بدونشک خودخواهانه بود، اما آن بر حسبِ تصادف با یکی دیگر از خواستههایش برابری میکرد: آزادی بشریت. جُنبشی که بزرگتر از یک شخص یا یک مأموریتِ تنها است؛ رویای دوردستِ دنیایی که جستجوی حقیقت درست مثل بلایی که سر پدرش آمد به قتلِ آنها منجر نمیشود.
بنابراین این دو هدف در آن واحد متضاد و مُکمل یکدیگر هستند. از یک طرف، چیزی که اروین را واقعا به جلو هُل میدهد نه روحیهی فداکارانهاش برای آزادی بشریت، بلکه خودخواهیاش برای اثباتِ حقانیت پدرش است و از طرف دیگر، هرکدام از تصمیماتِ اِروین که به نفعِ بشریت تمام میشوند، از انگیزهی شخصی او سرچشمه میگیرند. بنابراین همهی فکر و ذکرِ اروین به چنان شکل تزلزلناپذیری روی این اهداف متمرکز شده بود که او را به استقامت و خشمی بدوی تجهیز کرده بود. یکی از بهترین نمونههایش در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل دوم سریال دیده میشود. در صحنهای که اروین سربازانش را برای تاختن به سمتِ تایتان زرهی و نجاتِ ارن رهبری میکند، ناگهان یک تایتان از کنار غافلگیرش میکند، دستش را از بازو گاز میگیرد و او را از اسبش جدا میکند.
گرچه سربازانش برای لحظاتی برای ادامهی یورش دچار تردید میشوند، اما اروین درحالی که خون از دستش فوران میکند، بیتوجه به اینکه از دهان یک تایتانِ لعنتی آویزان است، با دستِ دیگرش سربازانش را به ادامهی پیشروی، به حمله کردن تشویق میکند. همچنین، بهدلیلِ دشواری غیرقابلاندازهگیریِ مأموریت آزادی بشریت، حتی کوچکترین پیشرفتها به سوی این هدف نیز وجودِ اروین را سرشار از هیجان میکرد. چون این پیشرفتها نهتنها او را قادر به چشیدنِ گوشهی ناچیز و کمیابی از رستگاری نهایی بشریت میکرد، بلکه مهمتر از آن، حکم قدم کوچکی را داشت که او را به اثباتِ حقانیت پدرش نزدیکتر میکرد. اما این پیشرفت تنها به وسیلهی تحملِ حجم وحشتناکی از ایثارگری و تلفات امکانپذیر بود و این چیزی بود که اروین از روز اول بر آن واقف بود. کسی که قرار است سربازانش را لگدزنان و جیغکشان رهبری کند و پیشرفت حلزونی بشریت را با فرستادنِ دستهای آنها به لابهلای آروارههای هیولاها رقم بزند، باید تاریکیِ اجتنابناپذیرِ این وظیفه را بپذیرد، آن را در آغوش بکشد و حتی برای بهرهگیری از آن به بهترین شکل ممکن، برنامهریزی کند.
در بینِ تمام قهرمانانی که در جنگ شیگانشینا حضور دارند، دوتا از آنها در کانون توجه قرار میگیرند: فرمانده اِروین و آرمین
تنها کسی که ظرفیتِ تحمل این تاریکی را بدون کمر خم کردن در زیر آن داشت، اِروین بود؛ چون همانطور که خودش در اپیزودِ چهاردهم فصل سوم میگوید، اِروین تنها کسی بود که برای خودش میجنگید؛ او تنها کسی بود که رویا داشت و برای دیدنِ تحقق آن مبارزه میکرد. شاید اگر پدر اروین به قتل نمیرسید، روحیهی حقیقتجویانهی او بهتنهایی برای بدل کردنِ او به رهبر موئثری که امروز میشناسیم کافی نمیبود؛ برای بدل کردن او به یک رهبرِ قصاب که طاقتِ به دوش کشیدنِ تاریکیِ این وظیفه را دارد کافی نمیبود. بنابراین، اِروین یک روز به خودش میآید و میبیند دارد داوطلبانه به همرزمانش دستور میدهد و آنها را برای خروشیدن و ازخودگذشتگی سر غیرت میآورد؛ انگیزهی او از این کار نه آزادی بشریت، بلکه سوءاستفاده از شعارِ آزادی بشریت برای کُشتن آنها در راهِ به حقیقت بدل کردنِ رویای شخصیاش بود.
او خودش و دیگران را با شعار آزادی بشریت فریب میدهد، اما همانطور که در اپیزودِ چهاردهم فصل سوم اعتراف میکند، او در تمام این مدت ناخودآگاهانه هر تصمیمی که میگرفت در راستای دیدنِ هدف خودخواهانهاش بوده است و این خودخواهی او را قادر به بدل شدن به یک شیطان بیرحم و مروت اما ضروری که حاضر است همهچیز را برای به جلو راندنِ بشریت فدا کند بدل کرده بود؛ شیطانی که یک روز به خودش میآید و میبیند روی کوه سربهفلککشیدهای از جنازههای همرزمانش ایستاده است. او برای مبارزه با تاریکی باید خود به تجسمِ تاریکی بدل میشد. بالاخره همانطور که آرمین در فصل بیست و هفتم مانگا میگوید: «آدمهایی که توانایی این رو دارن تا چیزی رو در این دنیا تغییر بدن، شهامت این رو دارن تا اگه مجبور شدن از چیزهایی که براشون باارزشه، دل بکنن. اونا برای از رو بُردنِ هیولاها حاضرن حتی از انسانیتشون هم بگذرن. کسانی که نمیتونن از چیزی که براشون عزیزه بگذرن، هرگز نمیتونن انتظار داشته باشن که بتونن چیزی رو عوض کنن».
پس، اِروین این وظیفه را تقبل کرد و به احترامِ تمام سربازانی که با دستوراتش به کام مرگ کشیده شده بودند، به یورش بُردن به سمتِ جلو مداومت کرد و به ازای هر نفرِ تازهای که به جمعِ کشتهشدگانِ قبلی اضافه میشد، نیاز شدیدتری را برای نتیجه گرفتن و جلوگیری از هدر رفتنِ ایثارشان و معنا بخشیدن به مرگشان احساس میکرد و همیشه در صفِ اول آنها پدرش قرار داشت. به این ترتیب، اِروین به استراتژیستِ باهوشی بدل شد که با نقشههای از پیش برنامهریزیشده و قمار کردن روی جانِ سربازانش بهوسیلهی ریسکهای جسورانه اما حسابشدهاش از بیپروایی لازم برای اتخادِ تصمیماتی که دیگران جراتش را نداشتند بهره میبُرد؛ او در زمانیکه لازم بود خونسردیاش را حفظ میکرد، وقتی ضرورتش پیش میآمد بهطرز متقاعدکنندهای الهامبخش و تحریککننده میشد و در هر دو حالت همیشه وزنِ تصمیماتش را احساس میکرد.
این آخری از اهمیتِ ویژهای برخوردار است؛ این وزن نمایندهی ارزشِ هدفی که برای دستیابی به آن مبارزه میکرد بود. هرکسی که در نتیجهی تصمیماتش خون میریخت، او را برای رقم زدنِ روزی که میتواند با اطمینان بگوید که آن خون بیهوده تلف نشده است مصممتر میکرد. اما گرچه تاکنون آرزوی اِروین برای آزادی بشریت (در قامت رهبر یگان اکتشافی) و هدفِ شخصیاش (در قامتِ پسری در جستجوی اثباتِ حقانیت پدرش) حکم مترادفِ یکدیگر را داشتند، اما در حقیقت همیشه اینطور نبود. در عوض، لحظاتِ بهخصوصی در طول داستان وجود دارند که تصمیمگیری در راستای اطمینان از پیروزی بشریت و تصمیمگیری در راستای کشفِ حقیقتِ دنیا با یکدیگر ناسازگار به نظر میرسند. لحظاتی که مسیرِ بهظاهر مستقیمِ اِروین به یک دوراهی تغییرشکل میدهد، دو انگیزهی پیشبرندهی او از وسط گسسته شده، او را به دو سمتِ متضاد فرا میخوانند و او را در موقعیتِ اولویتبندی، در موقعیتِ تصمیمگیری دربارهی اینکه در اعماقِ وجودش کدامیک را به دیگری ترجیح میدهد و حاضر است کدامیک را برای دیگری فدا کند، قرار میدهند.
تازه در این لحظات است که میبینیم هدفِ اولش چه چیزی است؛ در این لحظات است که میبینیم او بیش از هر چیز دیگری دلتنگِ چه چیزی است. در اپیزود دوازهم فصل سوم کاپیتان لیوای قبل از آغاز مأموریتِ بازپسگیریِ شیگانشینا در اتاقِ اروین به دیدن او میرود. لیوای استدلال میکند از آنجایی که اروین یک دستش را از دست داده است، به اندازهی گذشته تند و تیز نخواهد بود و حکم بار اضافه را برایشان خواهد داشت. تازه، بازپسگیری شیگانشینا پایان کار نیست. آنها پس از موفقیت احتمالی این مأموریت، به تخصص و تجربهی کسی مثل اروین در مأموریتهای بعدی نیاز دارند. ذهنِ اروین بلافاصله به خاطرهی روزی که پدرش نظریهاش را در کودکی با او در میان گذاشته بود فلشبک میزند. بنابراین، اروین مخالفت میکند و دلیل میآورد که بدون رهبری او احتمال شکستِ مأموریت افزایش پیدا میکند.
لیوای جواب میدهد گرچه حق با اوست، اما ارزشِ زنده ماندن رهبری که میتواند مأموریتهای بیشتری را از پشت میزش برنامهریزی کند بیشتر از موفقیت همین یک مأموریت است؛ به قول لیوای، اروین بهترین سلاحِ بشریت علیه تایتانهاست و به خطر انداختنِ آن در این نبرد احمقانه است. اِروین تاکنون از افزایش شانس موفقیتِ مأموریت با وجود رهبری خودش بهعنوانِ پوششی برای خواستهی قلبیاش استفاده کرده بود، اما وقتی میبیند لیوای کوتاه بیا نیست، حقیقت را افشا میکند: آنها احتمالا در روز مأموریتِ شیگانشینا از حقیقتِ دنیا پردهبرداری خواهند کرد و اروین به هر قیمتی که شده دوست دارد در آن لحظه آنجا حضور داشته باشد. لیوای میپُرسد آیا کشف حقیقت حتی از اطمینان حاصل کردن از پیروزیِ نهایی بشریت هم مهمتر است و پاسخ اروین دلهرهآور است: «بله».
اِروین از این واقعیت که تعقیب خواستهی شخصیاش میتواند به ضرر بشریت تمام شود خودآگاه است، اما همزمان نمیتواند دربرابر وسوسهی فدا کردن همهچیز در راه کسب شانس به حقیقت پیوستنِ رویای شخصیاش مقاومت کند
نکته این است: اِروین از این واقعیت که تعقیبِ خواستهی شخصیاش میتواند به ضرر بشریت تمام شود خودآگاه است، اما همزمان نمیتواند دربرابر وسوسهی فدا کردن همهچیز در راهِ کسبِ شانسِ به حقیقت پیوستنِ رویای شخصیاش مقاومت کند و زیرزمینِ خانهی اِرن یگر نمایندهی تمام چیزی که در طول زندگیاش برای آن تلاش میکرد است. تا قبل از این مأموریت اهدافِ اِروین بهشکلی درون یکدیگر درهمآمیخته بودند که او احتمالا هرگز مجبور نشده بود تا از خودش بپرسد واقعا برای چه چیزی مبارزه میکند؛ اما این مأموریت وادارش میکند تا دست از دروغ گفتن به خودش بردارد.
اروین باید شاهدِ لحظهی پردهبرداری از حقیقتِ دنیا باشد و این باعث شده که از شدتِ هیجانزدگی در پوستِ خودش نگنجد. از همین رو، خودخواهیاش بر ازخودگذشتگیاش غلبه میکند و او نهتنها دربرابر پیوستن به این مأموریت که میتواند به ضرر افرادش تمام شود تردید نمیکند، بلکه بهطرز لجبازانهای روی آن پافشاری میکند. گرچه او رشد و شکوفایی بشریت را جستوجو میکند، اما چیزی که بیش از هر چیز دیگری اُمیدوارش میکند نه بقای بشریت، بلکه رویای شخصیاش است.
این اولین باری نیست که اروین رویای شخصیاش را انتخاب میکند؛ با این تفاوت که همیشه رویای شخصیاش آنقدر با بقای بشریت همراستا بوده که او در خودخواهترین لحظاتش همچون ازخودگذشتهترین انسان به نظر میرسید. اما وقتی بالاخره مسیر آنها از هم جدا میشود، اروین چارهی دیگری جز انتخاب چیزی که واقعا به آن وفادار است ندارد. در آنسوی پوستهی سختِ این مرد بالغ، پسربچهی شکنندهای قرار دارد که کودکیاش از او ربوده شده بود؛ پسربچهای که خودش را مسببِ مرگ پدرش میداند، از وقتی که یادش میآید با عذاب وجدانش دستبهگریبان بوده است و مأموریت زندگیاش را به جبرانِ اشتباهش بهوسیلهی کشف مدرکی که ازطریق آن میتواند نظریهی نیمهکارهی پدرش را اثبات کند و حقانیتش را در دنیا فریاد بزند اختصاص داده بود.
اما بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا، چیزی که اروین را به شخصیت پیچیده و شگفتانگیزی بدل میکند این است که شاید او بدون این انگیزهی خودخواهانه هرگز نمیتوانست تا این حد در هدایت بشریت موئثر باشد. ارادهی خشمگینانهی او که از درونِ نیازِ هیولاوارش متولد شده بود، چیزی است که مردم را به جلو هُل میدهد. رهبری که حاضر نبود همهچیز را برای کینهی شُتریِ شخصیاش فدا کند، رهبری که انگیزهی خشک و خالیاش به بقای بشریت خلاصه شده بود، شاید دربرابر بیرحمی این دنیا به زانو در میآمد و از عزم لازم برای بهکارگیری بیرحمی برای مقابله با بیرحمی محروم میبود. اروین اِسمیت درون خودش با یک دوگانگی گلاویز است؛ گرچه خواستهاش برای اطمینان حاصل کردن از عدمِ هدر رفتنِ فداکاریهای همرزمانِ مُردهاش قدرتمند است، اما وظیفهشناسیِ خشک و خالی بدونِ یک عقدهی خودخواهانه که آن را بهشکلی ناشکستنی تقویت میکند، احتمالا به اندازهی تعلقخاطرِ جنونآمیزش قدرتمند نمیبود. این دوگانگی در آن واحدِ معرف بزرگترین نقطهی قوتِ اروین و بزرگترین نقطهی ضعفش است. یادآوری میکنم: اولین اصل خلق یک آنتاگونیست خوب میگوید که او باید بهطور ویژهای در حمله به بزرگترین نقطهی ضعفِ پروتاگونیست خوب باشد. تایتان جانور چنین نقشی را برای اروین ایفا میکند. اما چگونه؟
برای پاسخ به چگونگیاش به دومین اصل خلق یک آنتاگونیست میرسیم: رابرت مککی در کتاب «داستان» مینویسد: «شخصیتِ واقعی بهوسیلهی تصمیماتی که یک انسان تحتفشار اتخاذ میکند آشکار میشود؛ هرچه فشار قویتر باشد، آشکارسازی عمیقتر خواهد بود و آن تصمیم به طبیعتِ لاینفک آن شخصیت نزدیکتر خواهد بود. فشار حیاتی است. تصمیمگیری در زمانیکه هیچ چیزی در خطر نیست اهمیت ناچیزی دارد. اگر یک شخصیت تصمیم بگیرد تا در زمانیکه دروغگویی هیچ منفعتی برایش ندارد راست بگوید، تصمیمش بیاهمیت است. اما اگر همان شخصیت روی گفتن حقیقت در زمانیکه دروغگویی جانش را نجات خواهد داد اصرار کند، آن وقت ما متوجه میشویم که عنصرِ معرف او صداقتش است».
پس در هر داستانی نیروهای متخاصم باید بهطرز فزایندهای به پروتاگونیست فشار وارد کنند و او را وادار به گرفتنِ تصمیماتِ دشواری که دلش نمیخواهد کنند؛ تصمیماتی که نشان میدهند آنها چند مرده حلاج هستند؛ تصمیماتی که با بیرون راندنِ آنها از حاشیهی امنشان و محک زدنِ باورهایشان، هویتِ واقعیشان را برهنه میکند. این دقیقا همان اتفاقی است که در جریان نبردِ شیگانشینا برای هر دوی آرمین و اِروین میاُفتد. آرمین در یافتنِ راهی برای متوقف کردنِ تایتان عظیمالجثه به بنبست خورده است و وقتی که بالاخره فشار به تحملناپذیرترین درجهی خودش میرسد، او به فکر نقشهای میاُفتد که اجرای آن بهمعنی مرگ قطعیِ خودش خواهد بود. آنها برای اینکه یک نفر از پشت بتواند به برتولت نزدیک شود، تنها در صورتی میتوانند حواس او را پرت کنند که عاملِ حواسپرتی دربرابر فشارِ بخار سوزانِ تایتان عظیمالجثه عقبنشینی نکند، بلکه به پیشوازِ جزغاله شدن برود و آرمین بدونِ در میان گذاشتنِ بهای واقعی نقشهاش برای این کار داوطلب میشود.
اگر هرکس دیگری غیر از آرمین بهعنوان عامل حواسپرتی انتخاب میشد، این تصمیم تا این اندازه تأثیرگذار نمیبود. آرمین بهعنوان مغزمتفکر گروه، هیچوقت به خاطر استقامتِ فیزیکیاش یا شهامتِ مبارزهایاش در میدان نبرد شناخته نمیشد. اما تایتان عظیمالجثه او را در شرایطی که اینبار چیزی غیر از هوشش به چالش کشیده میشود، قرار میدهد. او نمیتواند تنها با تکیه بر تدبیراندیشیاش بر این مانع غلبه کند، بلکه باید با زنده زنده سوختن، با مُردن در فجیعترین شکل ممکن کنار بیاید. تصمیمِ او برای این کار و در ادامه تصمیمش برای تسلیم نشدن دربرابرِ دردِ غیرقابلتصوری که احساس میکند، آشکار میکند که او نهتنها در عمیقترین اعماقِ وجودش همیشه باشهامتتر از چیزی که فکر میکردیم بوده است، بلکه آنقدر وظیفهشناس است که حاضر است بمیرد، اما اولین ماموریتش در جایگاه یک رهبرِ رسمی را با ناامید کردنِ دوستانش و بشریت به اتمام نرساند.
وظیفهشناسی اما بهتنهایی برای تحملِ دردی که پوستش را به معنای واقعی کلمه میکَند کافی نیست. اِرن در برخورد با جنازهی سوختهی آرمین خاطرهای را از کودکیشان به یاد میآورد؛ او از آرمین میپُرسد که چرا هیچوقت برای مقابلهبهمثل دربرابر قلدرهایی که کتکش میزنند تلاش نمیکند: «مشکلی با اینکه همیشه بازنده باشی نداری؟». آرمین جواب میدهد: «من بازنده نیستم چون فرار نمیکنم». آرمین از کودکی برای شکست قُلدرترینِ تایتان بار آمده بود و آبدیده شده بود. شاید هرکس دیگری بهجای آرمین بود نمیتوانست به ایدهی سپردنِ تمام و کمالِ خودش به زورگوییِ دشمن تا زمانیکه او را با تحلیل رفتنِ توانش به زانو درمیآورد فکر کند و حتی اگر هم فکر میکرد از آن ورزیدگیِ ذهنیِ استثنایی که آرمین را قادر به این کار میکند، بهره نمیبُرد. تایتان عظیمالجثه با حمله به بزرگترین نقطهی قوت آرمین و متحول کردنِ آن به بزرگترین نقطهی ضعفش (مهارتهای تدبیراندیشیاش)، او را وادار میکند تا منبعِ قدرتِ عمیقتر و ناشکستنیتری را برای جایگزین کردنِ آن در وجودش جستوجو کند.
در آنسوی میدان نبرد، اِروین با تصمیمگیری فلجکنندهی مشابهای مواجه میشود: برتری تایتان جانور این است که او نهتنها در یک فضای باز قرار گرفته است و از رویارویی مستقیم با قهرمانان پرهیز میکند، بلکه از مهارتهای ترسناکِ پرتابِ سنگش برای هدف قرار دادن قهرمانان با بارانی از آتشِ توپخانهای استفاده میکند. تازه، تایتان جانور با فرستادنِ موجی از تایتانهای کوچکتر، سربازان باتجربهتر اروین را جلو میکشد و از این فرصت برای پرتاب غیرمنتظرهی سنگ و قتلعام دستهجمعیشان و به جا گذاشتن تنها یک مـه سرخ استفاده میکند. این درحالی است که هیچ سازه یا درختی که کاپیتان لیوای بتواند از آنها برای رساندنِ خودش به تایتان جانور استفاده کند هم وجود ندارد.
تایتان جانور با خلق این شرایطِ «نجات سرباز رایان»گونه همچون یک آنتاگونیست خوب دست روی بزرگترین نقطه ضعفِ اروین میگذارد: اروین آنقدر به رویای شخصیاش، آنقدر به زیرزمینِ خانهی اِرن نزدیک شده است که اگر دستش را دراز کند انگار میتواند آن را لمس کند، اما رهایی از مرگِ اجتنابناپذیرشان فقط در صورتی امکانپذیر است که او از رویای پیشبرندهاش دست بکشد و نقشهای را که به مرگِ حتمیاش منجر خواهد شد شخصا اجرا کند. آنها تنها در صورتی شانس شکستِ تایتان جانور را خواهند داشت که سربازان باقیمانده در قالب یک مأموریت انتحاری به دلِ بمباران دشمن بزنند و حواس او را برای نزدیک شدنِ کاپیتان لیوای از کنار پرت کنند و سربازان باقیمانده تنها در صورتی روحیه و دلوجراتِ این کار را خواهند داشت که فرماندهشان در صف اول بتازد. فداکاری اِروین برای اطمینان حاصل کردن از کشفِ حقیقت دنیا بهمعنی کوتاه ماندنِ دست خودش از مهمترین هدفِ زندگیاش خواهد بود.
همانطور که خودِ اروین به لیوای میگوید، بارها در طولِ زندگیاش در شرایطی قرار میگرفت که احساس میکرد که مرگ آسانتر خواهد بود، اما همیشه رویای مشترک او و پدرش جلوی چشمانش ظاهر میشد و او را به جنگیدن، به قورتِ دادن دردهایش، به قربانی کردنِ سربازانش برای پیشرفتِ بشریت وادار میکرد. اما حالا که بیشتر از همیشه به آن زیرزمینِ کذایی نزدیک شده است، نمیتواند مزهی شیرینش را بچشد، بلکه خودش هم باید به صفِ تمام کسانی که با دستور او در راه رساندنِ بشریت به این نقطه کُشته شده بودند، بپیوندد. اِروین اسمیت از وسط به دو نیمهی متناقضِ مساوی تقسیم میشود؛ دو نیمهای که هرکدامشان به کامیونی که او را به سمتِ متضاد میشکند و گسسته شدن او را تهدید میکنند متصل شدهاند.
تایتان عظیمالجثه با حمله به بزرگترین نقطهی قوت آرمین و متحول کردنِ آن به بزرگترین نقطهی ضعفش (مهارتهای تدبیراندیشیاش)، او را وادار میکند تا منبعِ قدرتِ عمیقتر و ناشکستنیتری را برای جایگزین کردنِ آن در وجودش جستوجو کند
همراستا بودنِ وظیفهشناسی اِروین برای معنا بخشیدن به مرگ سربازانش و استفاده از آنها برای تحقق رویای شخصیاش به این معنی بود که او هرگز مجبور نشده بود تا اولویتِ اصلیاش را انتخاب کند. اما حالا او بهلطفِ تایتان جانور در موقعیتی قرار گرفته که از یک طرف ارواحِ بیشمار همرزمانش به او خیره شدهاند و میپُرسند چه بر سر قلبهایی که فدا کردند آمده است و در طرف دیگر، پسربچهای قرار دارد که تنها چیزی که او را تا حالا زنده نگه داشته بود، سهیم شدن در لحظهی پردهبرداری از حقیقتِ دنیا بوده است. این دو هدف در عینِ اینکه متضاد یکدیگر هستند، بهشکل جداییناپذیری درهمتنیدهاند. اگر به خاطر اصرار اروین برای پیوستن به این مأموریت نبود، قهرمانان همین شانسِ نصفهونیمه برای غلبه بر تایتان جانور را هم نداشتند و اگر به خاطر تعلقخاطرِ غیرمنطقیِ اروین به کشف حقیقتِ دنیا نبود، او احتمالا با پیشنهاد لیوای موافقت میکرد و در دفتر کارش باقی میماند. اروین در اعماقِ وجودش خودخواه است یا ازخودگذشته؟
پاسخ به این سؤال برای اروین آنقدر مشکل است که یک نفر دیگر باید بهجای او انتخاب کند. دقیقا همین اتفاق هم میاُفتد. لیوای به یاری دوستِ قدیمیاش میشتابد، گرفتن این تصمیم سخت را تقبل میکند و او را با ترغیب کردنش برای دست برداشتن از رویایش و مُردن، از این برزخ نجات میدهد. با استناد به انگیزههای اِروین و شهامتش برای تاختن به درونِ شکمِ هیولا برای به حقیقت بدل کردنِ آنها، گویی این آدم برای زندگی کردن و خروشیدن در این برهه از تاریخِ بشر مهندسی شده بود. او برخی اوقات شیطان، برخی اوقات قهرمان و در همه حال فرماندهای بود که بشریت، خودش و روحِ پدرش را به سوی حقیقت هدایت میکرد. اما بهایی که او باید به ازای بدل شدن به موئثرترین فرماندهی بشریت میداد، تحملِ زندگی عذابآوری بود که اگر به خاطر نیرویِ رویای شخصیاش نبود، او را خیلی زودتر از اینها از پا درمیآورد.
به خاطر همین بود که لیوای تصمیم گرفت تا او را به پیشواز مرگ بفرستد و او را با امتناع از احیای دوبارهاش از بندِ این نفرینِ جهنمی آزاد کند. اروین در راه نجات بشریت گناهان زیادی مرتکب شده بود که تنها ازطریقِ غسل داده شدن در خونِ خودش در راه تحققِ رویایی که خودش آن را تجربه نخواهد کرد، به رستگاری میرسید. اما همین که اروین با تعللش این اجازه را به لیوای میدهد تا بهجای او تصمیمگیری کند، طبیعتِ جانفشانانهی واقعیاش را افشا میکند. گرچه اِروین پیش از نبرد در دفتر کارش با خونسردی و اطمینان به لیوای گفته بود که دستیابی به رویای شخصیاش بیش از اطمینان از پیروزی نهاییِ بشریت برای او اولویت دارد، اما او این حرف را در امنیتِ دفتر کارش، در شرایطی که هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت به زبان آورده بود. اما وقتی در میدانِ نبرد تحتفشار قرار میگیرد، دیگر نمیتواند اینقدر سریع تصمیمگیری کند و در عوض، دودل میشود.
اگر او واقعا خودخواه بود، برای زنده ماندن و تلاش برای رسیدن به زیرزمین در روزی دیگر ریسک میکرد، اما این دودلی نشان میدهد وقتی همهچیز به خطرناکترین حالتِ خودش رسیده بود، تعهدِ اروین به بشریت بر آرزوهای شخصیاش غلبه میکند. و وقتی لیوای بهجای او انتخاب میکند، کلافگیِ اِروین جای خودش را به لبخندی به نشانهی رضایت میدهد. او از اینکه با قبول شدن در این امتحان سخت، روحِ همرزمانِ مُردهاش را ناامید نمیکند رضایتمند است؛ او از اینکه بالاخره میتواند از این مسئولیتِ جانکاه رهایی پیدا کند رضایتمند است.
اروین همیشه فکر میکرد او همان شخص برگزیدهای است که با بدل شدن به شاهدِ کشف حقیقت دنیا به مرگهایی که آن را امکانپذیر کردهاند معنا خواهد بخشید، اما او متوجه میشود خودِ او هم یکی از آنهاست و باید این وظیفه را به بازماندگان بسپارد و امیدوار باشد که آنها با حمل کردنِ مشعلی که از او تحویل گرفتهاند، از عدم حیف شدنِ فداکاریاش اطمینان حاصل خواهند کرد. در بازگشت به جملهِی آرمین (کسانی که نمیتونن از چیزی که براشون عزیزه بگذرن، هرگز نمیتونن انتظار داشته باشن که بتونن چیزی رو عوض کنن)، اروین تاکنون برای تحققِ رویای شخصیاش از جان همرزمانِ عزیزش گذشته بود و آنها هم اطاعت میکردند و حالا که نوبتِ اِروین رسیده تا از رویای عزیزش برای همرزمانش بگذرد، او نیز متقابلا اطاعت میکند. در جایی از سریال لیوای از اِروین میپُرسد: «اگه این رویات به حقیقت بپیونده، اون وقت چی؟». اِروین جواب میدهد: «نمیدونم. تا وقتی اتفاق نیافتاده نمیدونم».
آن چیزی که اِروین را به جلو میراند آن کلید و آن زیرزمین بود. اروین برای تجربه کردن این آرزو ساخته نشده بود، او برای مُردن در راه محقق کردنِ آن ساخته شده بود. به خاطر همین است که دومین تصمیمِ مهم لیوای برای احیا کردن آرمین که به معنای نابودی شانسِ دوبارهی اروین برای رسیدن به زیرزمین بود، با نهایتِ تامل و دقت گرفته میشود. آمادگی فرمانده اروین برای ریسک کردنِ همهچیز و خم به اَبرو نیاوردن، او را در نگاه بسیاری به شیطانی ایستاده بر کوهی از جنازه بدل کرده بود. او برخلافِ میل واقعیاش، برخلاف چیزی که ظاهر مقتدر و خونسردش نشان میدهد، این بارِ سرسامآور را برای مدتی که همچون ابدیت احساس میشد به دوش کشید و همانطور که لیوای میگوید، بازگرداندنِ اروین به این جهنم درست بلافاصله بعد از اینکه از آن آزاد شده است، بزرگترین ظلمی است که میشد در حق او کرد.
شایستهترین پاداشی که فداکاری اِروین میتوانست دریافت کند بازگشت به زندگی برای فداکاری بیشتر، برای عذابِ بیشتر نبود؛ مناسبترین پاداش او این بود که به او اجازه بدهند خلاص از زنجیرهای رویا و وظیفهی طاقتفرسایش بالاخره در آرامشِ مطلق بخوابد. بهترین محبتی که میشد در حق او کرد این نبود که دوباره به این دنیای فاسدکننده بازگردد، بلکه شانس این را بهدست بیاورد تا شاید در مرگ بخشیده شود. در مقایسه، آرمین کسی بود که همیشه رویای احتمالات بیانتهای دریا را میدید. اگر تمام فکر و ذکرِ اروین به تنها زیرزمین معطوف و محدود شده بود، در مقابل آرمین همیشه دربارهی دنیاهای بیحد و مرزِ آنسوی دیوارها، آنسوی زیرزمین خیالپردازی میکرد.
شایستهترین پاداشی که فداکاری اِروین میتوانست دریافت کند بازگشت به زندگی برای فداکاری بیشتر، برای عذابِ بیشتر نبود
بنابراین گرچه اروین فرماندهی ایدهآلی برای رساندنِ بشریت به زیرزمین بود، اما آرمین درکنار به ارث بُردن همهی قابلیتهای تدبیراندیشی و روحیهی فداکارانهی اروین بهعنوان یک رهبر، شخصِ سمبلیکِ ایدهآلی برای هدایت بشریت در دنیای پسا-زیرزمین است. یکی از سکانسهای محبوبم در سراسر حمله به تایتان، سکانس پیش از آغازِ مأموریت شیگانشینا است. جایی که مردم برای بدرقه کردنِ قهرمانانشان پایینِ دیوار گرد هم آمدهاند، آنها را تشویق میکنند و برای آنها آرزوی خوششانسی و موفقیت میکنند. گرچه همهی اعضای یگان اکتشافی از اهمیتِ این اتفاق آگاه هستند، اما این موضوع بیش از هرکس دیگری دربارهی اروین صدق میکند. یگان اکتشافی در تمام طولِ زندگیاش مورد تمسخر و اهانت قرار گرفته بود. آمار بالای تلفاتشان و شکستهای متوالیشان به این معنا بود که آنها همیشه قربانی مناسبی برای ابرازِ تنفر، کلافگی، زخم زبانها، سرخوردگیها و منفیگرایی عموم مردم بودهاند؛ سوژهی مناسبی برای اینکه مردم همهی دقدلیهایشان را روی سر آنها خراب کنند، بودهاند.
رفتارِ مردم با یگان اکتشافی از زمانیکه اروین یادش میآید منفی بوده است و او با این حقیقت که هرگز از حمایتِ آنها بهره نخواهند بُرد کنار آمده بود و از آن صرفنظر کرده بود و نسبت به آن بینیاز شده بود. اما این به این معنی نیست که قلبش از این تنفر به درد نمیآمد یا هیچوقت در خلوتِ ذهنش آرزو نمیکرد که کاش اینطور نبود و این موضوع واضحتر از هر جای دیگری در واکنشش به آرزوی موفقیتِ مردم دیده میشود. وقتی او برای اولینبار با عشق مردم و حمایت صمیمانهشان از ماموریتشان مواجه میشود، اجازه نمیدهد این لحظهی معجزهآسا هدر برود، بلکه در پاسخ فریاد سر میدهد و تکتک ثانیههای شیرینش را مزهمزه میکند. اروین شاید با نرسیدن به زیرزمین دستش از رویایی که فکر میکرد به آن نیاز دارد کوتاه میماند، اما در این لحظه رویایی را که هیچوقت فکر نمیکرد به آن نیاز دارد را تجربه میکند. درنهایت، همهی این پیچیدگی دراماتیک از هوشمندی هاجیمه ایسایاما در خلقِ آنتاگونیستی سرچشمه میگیرد که با حمله به بزرگترین نقطه ضعفِ پروتاگونیست، او را وادار میکند تا با غلبه بر آن رشد کرده و به شخصیتی کاملتر بدل شود.
اما سومین و آخرین اصلِ خلق یک آنتاگونیست خوب باقی مانده است؛ اصلی که دستیابی به دو اصل قبلی نیازمندِ رعایت آن است: «آنتاگونیست و پروتاگونیست باید سر یک هدف یکسان رقابت کنند». سؤال این است: نویسنده چگونه میتواند از اینکه آنتاگونیستش گزینهی درستی برای قهرمانش است اطمینان حاصل کند؟ جان تروبی در کتاب «آناتومی داستان» میگوید: «نویسندهها اغلب اوقات به اشتباه آنتاگونیست را بهعنوانِ شخصیتی که ظاهر شرورانهای دارد، صدای شرورانهای دارد یا کارهای شرورانهای انجام میدهد، میبینند. نگاه کردن به آنتاگونیست از این زاویه جلوی شما را از نوشتن یک داستان خوب میگیرد. در عوض، شما باید آنتاگونیست را از لحاظ ساختاری، از لحاظ عملکردش در داستان ببینید. یک حریفِ واقعی نهتنها میخواهد جلوی قهرمان را از رسیدن به خواستهاش بگیرد، بلکه با قهرمان سر دستیابی به همان هدف رقابت میکند. تنها بهوسیلهی رقابتِ قهرمان و آنتاگونیست سر یک هدف مشترک است که آنها مجبور به درگیری مستقیم با یکدیگر شده و این کار را دوباره و دوباره در طول داستان انجام میدهند».
به بیان دیگر، رویارویی قهرمان و آنتاگونیست باید بهگونهای باشد که آنها برای پیشروی هیچ چارهی دیگری جز عبور از روی جنازهی یکدیگر (بهطور استعارهای) نداشته باشند. اما فرمانده اِروین و تایتان جانور و آرمین و تایتان عظیمالجثه چگونه سر یک هدفِ مشترک مبارزه میکنند؟ اتفاقا این اصل به معنای واقعی کلمه در خودِ انیمه به زبان آورده میشود. در پایانِ اپیزود سیزدهم فصل سوم، پس از اینکه تایتان جانور با پرتاب سنگ دروازهی شیگانشینا را مسدود میکند و جلوی عبور اسبها و فرار قهرمانان را میگیرد، اروین با لحنِ هایپکنندهای شبیه به مجری مسابقاتِ بوکس میگوید: «اون دروازه رو مسدود کرد. حالا اسبهامون نمیتونن عبور کنن. اونا به منظور جلوگیری از فرار و نابود کردنمون در همینجا محاصرهمون کردن. هردومون آرزوی چیز یکسانی رو داریم: تا قال قضیه رو همینجا یکبار برای همیشه بکنیم. بشریت یا تایتانها؟ کدوم طرف زنده میمونه؟ کدوم طرف نابود میشه؟».
همچنین، سکانسِ گفتگوی آرمین و برتولت در اپیزودِ پانزدهم هم بیشازپیش روی اجتنابناپذیری این رویارویی تاکید میکند. آرمین برای مذاکره سراغ برتولت، تنها کسی که بیشترین عذاب وجدان را از خیانت به دوستانش احساس میکرد (هقهق کردنهایش در فینالِ فصل دوم را به خاطر بیاورید) میرود و از او میخواهد: «برتولت! بیا با گفتوگو حلش کنیم!».
پاسخِ برتولت اما آب پاکی را روی دست ما و آرمین که فکر میکردیم میتوان از خونریزی و تلفاتِ بیشتر پرهیز کرد میریزد: «اگه با گفتوگو موافقت کنم، شماها هم موافقت میکنین که بمیرین؟». هر دوی آنها یک چیز را میخواهند: دارودستهی زیک تصاحب اِرن (تایتان بنیانگذار) و انقراضِ تمام بشریتِ داخل دیوارها را میخواهند و دارودستهی فرمانده اروین هم محافظت از اِرن و اطمینان از بقای تمام بشریتِ داخل دیوارها را میخواهند. اشتراکات آنها اما به خواستهی بیرونیشان، به چیزی که ماموریتشان دیکته میکند، خلاصه نشده است، بلکه درهمتنیدگیِ هدف آنها در سطحی عمیقتر دربارهی نیازِ روانیشان هم صدق میکند.
هردوی آنها قربانی دولت مارلی هستند؛ عمقی که تازه در بازبینی سریال آشکار میشود. گروه اِروین دل خوشی از دشمن ندارند چون آنها مسببِ زندگی غیرانسانیشان در داخل دیوارها و نسلکشی مردمانشان هستند و گروه زیک هم دل خوشی از دشمن ندارند چون شستشوی مغزیشان بهدست دولت مارلی آنها را به این باور رسانده که رفتارِ غیرانسانیِ مارلی با آنها از جنایتهای گذشتهی الدیاییهای جزیره سرچشمه میگیرد. هر دو رشد کرده در دیوارهای خودشان و زخمخورده از تبعیضهای یکسان، هر دو با اعتماد به اینکه قهرمانِ توسریخورِ داستان خودشان هستند، با آتشِ انتقامی مشترک شعلهور هستند. هر دوی آنها فراتر از تصاحب یا حفاظت از اِرن برای بقای الدیاییهای خوب و نابودی الدیاییهای بد رقابت میکنند.
حمله به تایتان مثالِ درخشانی از این است که چه میشود اگر نیروهای متخاصم از درونِ پروتاگونیستِ متولد شده و رشد کرده باشند، چه میشود اگر آنها بهشکلی ناگسستنی به یکدیگر پیوند خورده باشند و چه میشود اگر آنها دو روی متفاوتِ یک سکه باشند. امثالِ تایتان جانور یا تایتان عظیمالجثه صرفا به خاطر اینکه چشمانشان با خباثت برق میزند یا قدرتِ ویرانگری دارند آنتاگونیستهای خوبی نیستند؛ آنها به خاطر تاثیر استثنایی و عمیقی که روی داستان و پروتاگونیستها میگذارند، آنتاگونیستهای خوبی هستند. بزرگترین نقطهی ضعفِ هر دوی آرمین و اِروین در نتیجهی دوراهیهای بهخصوصی که در نبردِ شیگانشینا مانعشان میشوند تحتفشار قرار میگیرند و آنها را در حین رقابت با دشمن سر یک هدف مشترک با چالشبرانگیزترین تصمیمشان روبهرو میکند؛ تصمیمی که هویتِ حقیقی آنها را فراتر از همهی ظواهرشان برهنه میکند. آرمین به خاطر تایتان عظیمالجثه به شخصیتِ باشهامتتری بدل میشود و اروین به خاطر تایتان جانور به جایگاه فرماندهی فداکارتری رشد میکند و به رستگاری میرسد. آنتاگونیستهای آرمین و اِروین بر ژرفای ارادهی آنها میافزایند و آنها در نبردشان برای آیندهی بشریت متوجه میشوند میتوانند تصمیمات سختی را بگیرند که دیگران از گرفتنشان عاجز هستند.
نظرات