ارباب حلقه ها | موشکافی جملات گندالف در رویارویی با بالروگ
سکانس رویارویی گندالف و بالروگ روی پُلِ باریکِ معادنِ موریا مدعیِ لقبِ نمادینترین و ماندگارترین سکانسِ کُلِ سهگانهی «ارباب حلقهها»ست (چه در قالبِ فیلم و چه در قالبِ کتاب). نهتنها هیچکس اولینباری که آن را دیده است فراموش نمیکند، بلکه فارغ از اینکه چندبار موردبازبینی قرار میگیرد، همچنان احساساتمان را مثل روز اول برمیانگیزد و قوهی خیالپردازیمان را ارضا میکند. تعجبی هم ندارد: ناسلامتی صحبت از ایستادگی فداکارانهی یک جادوگرِ عصابهدستِ خاکستریپوش دربرابر یک هیولایِ لاوکرفتیِ غولپیکرِ آتشینِ شلاقبهدستِ باستانی در یک شهرِ زیرزمینیِ متروکهی پسا-آخرالزمانی است. مگر از این فانتزیتر و بااُبهتتر هم میشود؟! اما اگر پاسخ به این سؤال مثبت باشد چه؟ اگر بهتان بگویم مقیاس حماسی این سکانس از چیزی که در نگاهِ نخست به نظر میرسد عظیمتر و حیرتانگیزتر است چه؟ چون گرچه این صحنه در ابتدا چیزی بیش از رویارویی تصادفیِ یک جادوگرِ پیر با هیولایی از جنس سایه و شعله به نظر نمیرسد (چیزی که خودش بهتنهایی کفایت میکند)، اما واقعیت این است که معنا و ماهیتِ واقعیِ این رویارویی در گذشتههای بسیار بسیارِ دورِ دنیای تالکین ریشه دارد. بالاخره تالکین همیشه عادت داشت تا وقایعِ تاریخیِ دنیایش را بهطرز جداییناپذیری با رویدادهای کنونیِ داستانش گره بزند؛ او از این طریق دنیای زنده و پیوستهای میسازد که نهتنها گویی قبل از ساکنانِ فعلیاش هم وجود داشته است، بلکه به رویدادهای فعلی داستان هم وزنی تاریخی و کیهانی میبخشد. خب، این موضوع بهطور ویژهای دربارهی سکانس رویارویی گندالف و بالروگِ موریا نیز صادق است.
مسئله این است: گندالف در جریانِ رویاروییاش با بالروگ از عبارتهای مرموز و مُبهمی برای نهیب زدن به هیولا و عقب راندنِ او استفاده میکند؛ عبارتهایی که نهتنها کسانی که فقط فیلمهای پیتر جکسون را دیده باشند معنیشان را متوجه نمیشوند، بلکه حتی اکثر خوانندگانِ کتابها نیز از معنای آنها بیاطلاع هستند. چراکه تالکین هرگز این عبارات را در طولِ سهگانهی «ارباب حلقهها» توضیح نمیدهد. دلیلی هم برای توضیح دادنشان وجود ندارد. در آن لحظات همین که بدانیم گندالف چیزهایی دربارهی این دنیا میداند که ما از آن بیاطلاع هستیم، کفایت میکند. تازه، کسی که فیلمهای «ارباب حلقهها» را برای اولینبار تماشا میکند ممکن است این عبارات را بهعنوان چیزی فراتر از یک مُشتِ اصطلاحاتِ باحال اما بیمعنی که پای ثابتِ داستانهای فانتزیِ مشابه هستند جدی نگرفته باشد و اصلا برای فهمیدنِ معنایشان کنجکاو نشده باشد. با همهی این حرفها اما سؤال همچنان باقیست: منظورِ گندالف از حرفهایی که به بالروگ میزند چیست؟ اصلا این عباراتِ مبهم دقیقا چه هستند؟ بگذارید پاسخ به این سوالات را با یادآوریِ سکانسِ موردبحث شروع کنیم: در کتاب «ارباب حلقهها: یاران حلقه»، در توصیفِ این لحظه میخوانیم: «بالروگ به پُل رسید. گندالف روی تاقِ پُل ایستاده بود و به چوبدستیاش که در دستِ چپ داشت تکیه کرده بود، اما در دستِ دیگرش گلامدرینگ، سرد و سفید میدرخشید. دشمن دوباره مکث کرد و روبروی او ایستاد و سایهی گرداگردش مثلِ دو بالِ بزرگ جلو آمد. تازیانه را بلند کرد و تسمههای تازیانه زوزه کشید و به صدا درآمد. از منخریناش آتش بیرون زد. ولی گندالف مُحکم ایستاد. گفت: "نمیتوانی بگذری." اورکها ساکت ایستادند و سکوتی مرگبار برقرار شد. "من خادمِ آتشِ پنهانیام و سلاحام شعلهی آنور است، نمیتوانی بگذری. شعلهی اودون، آتشِ تیره کمکی به تو نمیکند. به میانِ سایهها برگرد! نمیتوانی بگذری!"».
عبارتهای کلیدی در این متن که فکروذکرِ طرفداران را مشغول کردهاند و در این مقاله با آنها کار داریم، به ترتیب «خادمِ آتشِ پنهانیام»، «سلاحام شعلهی آنور است» و «شعلهی اودون» هستند. بگذارید بررسیمان را شروع کنیم: اولین سوالی که مطرح میشود این است که اصلا این «آتشِ پنهانی» که گندالف خود را خادم آن معرفی میکند، چه چیزی است؟ برای پاسخ به این سؤال باید به کتاب «سیلماریلیون» مراجعه کنیم. قبل از آشنایی با «آتش پنهانی»، باید با مفهوم دیگری به اسم «موسیقی آینور» آشنا شویم: اِرو ایلوواتار، خدای دنیای تالکین، پیش از اینکه جهانهستی و مفهومِ زمان وجود داشته باشد، ارواحی جاودانه را از افکارش خلق میکند و سپس چگونگیِ نواختنِ موسیقی را به آنها یاد میدهد و آنها همچون یک اُرکسترِ سمفونیک که اِرو نقش رهبرشان را ایفا میکند، جهانهستی را بهوسیلهی خواندنِ یک آهنگ خلق میکنند. این ارواح به دو گروهِ «والار» و «مایار» تقسیم میشوند که مجموعا بهعنوانِ «آینور» شناخته میشوند. والار خدایانِ چهاردهگانهای هستند که به اِرو برای ادارهی اُمور دنیای آردا کمک میکنند (مثل مانوه، ارباب بادها، آئوله، ارباب آهنگری یا ماندوس، خداونگار مرگ و نابودی) و مایار هم که امثال گندالف، سائورون، سارومان و غیره جزوشان حساب میشوند، خادمِ والار به شمار میآیند.
در فصلِ دومِ «سیلماریلیون» دربارهی واقعهی موسیقی آینور که به آفرینش «اِئا» (جهانهستی در اسطورهشناسیِ تالکین «اِئا» نام دارد؛ آردا یکی از دنیاهای اِئا حساب میشود) منجر شد میخوانیم: «در آغاز اِرو، آن یکتا که در زبانِ اِلفی ایلووتار نام دارد، آینور را از اندیشهی خویش آفرید؛ و اینان آهنگی بزرگ دربرابرِ او نواختند. در این آهنگ، جهان آغاز گشت؛ زیرا ایلوواتار آهنگِ آینور را پدیدار گردانید، و آنها بهسانِ چراغی در تاریکی به آن نگریستند. و بسیاری در میانشان دلباختهی زیباییاش شدند، و نیز دلباختهی سرگذشتاش، که آغاز و شکوفاییاش را تو گویی در مکاشفهای دیدند. از این روی ایلوواتار مکاشفه را هستی بخشید، و آن را در میانِ پوچی نهاد، و آتشِ پنهانی را روانه ساخت تا در دلِ دنیا روشن بماند؛ و آن اِئا نام گرفت». همانطور که در این بخش از متن نیز مشخص است، «آتشِ پنهانی» همان قدرتِ آفرینشِ اسرارآمیز و منحصربهفردِ اِرو ایوواتار است که بهوسیلهی آن به موسیقی آینور هستی میبخشد. به بیان دیگر، در دنیای تالکین چیزی که به آفریدگان زندگی میبخشد، آتشِ پنهانیِ اِرو ایلوواتار است. یکی دیگر از اسمهای آتش پنهانی، «شعلهی زوالناپذیر» است. برای مثال، در فصل اول «سیلماریلیون»، پس از اینکه اِرو آینور را مامور میکند تا دنیا را بهوسیلهی موسیقیشان خلق کنند میگوید: «آنگاه ایلوواتار به ایشان گفت: "از آن نغمهای که بر شما آشکار گردانیدم، اینک بهدستِ شمایان آهنگی بزرگ خواهم پرداخت. و چون شمایان را با شعلهای زوالناپذیر افروختهام، توانِ خود در آراستنِ این نغمه خواهید نمایاند، هر یک با اندیشه و تدبیرِ خود، چنان که خواهید. اما من خواهم نشست و گوش فرا خواهم داد و شادمان خواهم بود که ازطریقِ شما زیبایی عظیم بدل به ترانهای گشته است"».
اطلاع از معنای دیالوگهای گندالف، ابعادِ حماسیِ تازهای به این صحنه میبخشد: حالا رویارویی گندالف و بالروگ فقط دربارهی رویارویی یک جادوگر و یک هیولا نیست؛ حالا صحبت از موجوداتی بدوی است که هردو در لحظهی آفرینشِ جهانهستی حضور داشتهاند
واژهی کلیدی در این بخش «هریک با اندیشه و تدبیرِ خود» است. چون یکی از خصوصیاتِ شعلهی زوالناپذیر این است که اِرو بهوسیلهی آن به درونِ آینور، اِلفها، دورفها و انسانها روح میدمد. آنها به وسیلهی شعلهی زوالناپذیر جان گرفتهاند و در نتیجهی آن از زندگیِ واقعی، آزادی اراده و استقلالِ فکری بهرهمند هستند. بنابراین نکته این است: مخلوقاتِ ایلوواتار از به کار بُردنِ شعلهی زوالناپذیر عاجز هستند. درنتیجه مخلوقاتِ اِرو نمیتوانند مخلوقاتِ خودشان را بیافرینند. این قدرت در اختیارِ اِرو و تنها اِرو است. برای مثال، دورفها برخلافِ اِلفها و انسانها بهعنوانِ «فرزندان ایلوواتار» شناخته نمیشوند. چراکه خالقِ آنها نه اِرو، بلکه آئوله، خدای آهنگری و صنعتگری بود. آئوله که از طراحی و ساختن چیزهای جدید لذت میبُرد، برای ظهور هرچه زودترِ فرزندانِ ایلوواتار بیتاب بود؛ بنابراین تصمیم میگیرد تا به دور از چشم ایوواتار مخلوقانِ خودش را بسازد؛ در اینباره میخوانیم: «آئوله، دورفها را در آغازِ دورانِ تاریکیِ سرزمین میانه پدید آورد؛ زیرا آئوله چنان مُشتاقِ آمدنِ فرزندان و داشتن آموزندگانی بود که بتواند به ایشان معرفت و صنعتِ خویش را بیاموزد که نمیخواست به انتظارِ تحققِ طرحهای ایلوواتار بماند». به این ترتیب، او پدرانِ هفتگانهی دورفها را که همهی دیگر دورفها از نوادگانِ آنها هستند، آفرید.
فقط یک مُشکلِ بزرگ وجود داشت: آئوله فاقدِ قدرتِ الهیِ شعلهی پنهانی بود؛ او نمیتوانست به مخلوقاتش آزادی اراده اعطا کند. درنتیجه، دورفها اسیرِ ارادهی آئوله بودند. از همین رو، دورفها فقط تا زمانیکه آئوله به تحرک داشتنِ آنها فکر میکند به جنبش درمیآمدند و به محض اینکه او به چیزی یا جایی دیگر فکر میکرد، متوقف میشدند و هرز میماندند. آنها چیزی بیش از عروسکهای خیمهشببازیِ آئوله نبودند. و در اجرای هیچ دستوری، حتی دستورِ نابودی خودشان، تعلل نمیکردند. وقتی آئوله به اشتباهش اعتراف میکند و از ایلوواتار طلبِ بخشش میکند، ایلوواتار به او رحم میکند، از نابود کردنِ دورفها پرهیز میکند و درعوض شعلهی زوالناپذیرِ خودش را به آنها اعطا میکند و به مخلوقاتِ آئوله قدرتِ استقلال فکری و عملی میبخشد. نکته این است: حتی مورگوث، نخستین ارباب تاریکیِ دنیای تالکین و قدرتمندترین والار نیز از شعلهی زوالناپذیر، از آفریدنِ موجوداتِ کاملا مستقلِ خودش عاجز است. به خاطر همین است که او مجبور بود از موجوداتِ ازپیشآماده (مثل اِلفها و مایاهای ایلوواتار) برای فاسد کردن آنها و تبدیل کردنشان به اورکها و بالروگهایش استفاده کند. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «به ملکور در میانِ آینور عظیمترین هِبههای قدرت و دانش ارزانی گشته بود، و او سهمی از هِبههای دیگر برادرانش داشت. بارها یکه و تنها در پوچی به جستجوی شعلهی زوالناپذیر گام مینهاد؛ چراکه آتشِ اشتیاقاش برای پدید آوردنِ موجوداتی از آنِ خویش بالا گرفته بود. باری آتش را نیافت، زیر آتش با ایلوواتار است».
با این توضیحات بگذارید دوباره به گندالف برگردیم: حالا اینکه گندالف خودش را بهعنوانِ «خادمِ آتش پنهانی» توصیف میکند با عقل جور درمیآید. گندالف با این جمله درواقع دارد خودش را بهعنوانِ خادمِ اِرو ایلوواتار، تنها کسی که صاحبِ قدرتِ آتشِ پنهانی است، معرفی میکند. ناگفته نماند که احتمالا هیچکدام از اعضای یارانِ حلقه که در آن نزدیکی حضور دارند منظورِ گندالف از «خادم آتشِ پنهانی» را متوجه نمیشوند، اما بدونشک بالروگ، مخاطبِ اصلیِ گندالف، به خوبی از معنای آن آگاه است. نکته این است: بالروگِ معادن موریا هم درست مثل گندالف در ابتدا یک مایا بوده و در لحظهی نواختنِ موسیقی آینور، در لحظهای که ایلوواتار از شعلهی زوالناپذیر برای هستی بخشیدن به کیهان استفاده کرد، حضور داشته است. وقتی در ابتدای مقاله گفتم که اطلاع از معنای دیالوگهای گندالف، ابعادِ حماسیِ تازهای به این صحنه میبخشد منظورم همین بود: حالا رویارویی گندالف و بالروگ فقط دربارهی رویارویی یک جادوگر و یک هیولا نیست؛ حالا صحبت از موجوداتی بدوی است که هردو در لحظهی آفرینشِ جهانهستی حضور داشتهاند و اکنون پس از گذشتِ اعصار مُتمادی درمقابل یکدیگر قرار گرفتهاند. علاوهبر این، گندالف با معرفیِ خودش بهعنوانِ «خادم آتش پنهانی» دارد یادآور میشود که گرچه بالروگ مدتها قبل علیه خواستههای اِرو ایوواتار طغیان کرده و به خدمتِ ملکور درآمده بود، اما او به هدفاش وفادار مانده است و کماکان به ایوواتار و آتشِ پنهانیاش خدمت میکند.
حالا که از اولین عبارتِ سخنرانی گندالف رمزگشایی شد، به دومین بخش مبهمِ سخنرانیاش میرسیم: منظور از «سلاحام شعلهی آنور است» چیست؟ چندتا تئوری مختلف دربارهی ماهیتِ «شعلهی آنور» وجود دارد. بگذارید با نامُحتملترین تئوری شروع کنیم و به مُتحملترینشان برسیم: اولین تئوری ادعا میکند که منظور از «شعلهی آنور»، یکی از حلقههای قدرت است که «ناریا» نام دارد و در اختیارِ گندالف است. ناریا به دارندهاش کمک میکند تا دربرابر استبداد، سلطه و ناامیدی ایستادگی کند و دارندهی آن میتواند در اطرافیانش امید و خستگیناپذیری ایجاد کند. در طولِ سهگانهی «ارباب حلقهها»، تنها جایی که تالکین مستقیما به حلقهی ناریا اشاره میکند، در اواخرِ کتاب سوم است؛ درحالی که گروهِ گندالف، فرودو، بیلبو و دیگران در بندر گریهیونز حضور دارند تا از آنجا به سرزمین مُتبرکِ آمان سفر کنند، میخوانیم: «کییردان آنها را به لنگرگاهها راهنمایی کرد و کشتی سفیدی آنجا پهلو گرفته بود و روی بارانداز هیئتی یکپارچه سفیدپوش انتظارشان را میکشید. وقتی چرخید و به سوی آنها آمد، فرودو گندالف را باز شناخت. و او سومین حلقه، ناریا را به انگشت کرده بود و نگینی که بر آن نشانده بودند، همچون آتش به سرخی میزد».
گرچه تالکین فقط در این لحظه به ناریا اشاره میکند، اما واقعیت این است که گندالف در تمامِ طول دورانِ زندگیاش در سرزمین میانه صاحبِ این حلقه بوده است. ناریا یکی از سه حلقهی اِلفها است که توسط کلبریمبور و بدونِ دخالتِ سائورون ساخته شده بودند (دوتای دیگر به گالادریل و اِلروند تعلق دارند). گندالف چگونه صاحبِ ناریا میشود؟ خب، در جریان دوران سوم درحالی که قدرت و شرارتِ سائورون در سرزمین میانه افزایش پیدا میکرد، والار تصمیم میگیرند برخی از مایار را در ظاهرِ جادوگرانِ خردمند (یا ایستار) به سرزمین میانه بفرستند و به آنها مأموریت میدهند تا بهعنوان نمایندگانِ والار به مردم علیه سائورون کمک کنند. گندالف پس از ترک کردن سرزمین مُتبرک آمان، در بندرِ گریهیونز مورد خوشآمدگویی کییردانِ کشتیساز، یکی از معظمترین اِلفها و اربابِ گریهیونز، قرار میگیرد. کییردان هم حلقهی ناریا را که آن را از گیلگالاد دریافت کرده بود (خودِ گیلگالاد هم آن را از کلبریمبور گرفته بود)، به گندالف هدیه میدهد. در کتاب «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «تا گاهِ رفتنِ گندالف فرا نرسیده بود، آشکار نبود که محافظت از انگشترِ سرخِ آتش از دیرباز برعهدهی او بوده است. این انگشتر نخست به کییردان، فرمانروای بندرگاهها تفویض گشته بود؛ اما کییردان آن را به میتراندیر سپرد. زیرا میدانست که او از کجا آمده است و سرانجام به کجا باز خواهد گشت. گفته بود: "این انگشتر را بگیرد، زیرا کوششِ تو و مسئولیتِ تو گران خواهد بود، اما بدان که در هر کاری پشتیبانِ توست و از فرسودگی و خستگی محفوظت خواهد داشت. این انگشترِ آتش است، و با آن اِی بسا بتوانی شهامتِ کهن را در دنیایی که رو به سردی نهاده، برافروزی"».
خلاصه اینکه طرفداران این تئوری معتقدند که منظورِ گندالف از «سلاحام شعلهی آنور است» این است که «من صاحبِ حلقهی ناریا هستم». یکی از دلایلش این است که حلقهی ناریا بهعنوانِ «حلقهی آتش» هم شناخته میشود و گندالف هم در طولِ داستان بارها نشان داده است که یکی از قابلیتهای جادوییاش، توانایی شعلهافکنیاش است. برای مثال در کتاب اول، وقتی یارانِ حلقه مورد حملهی گروهی از گرگها قرار میگیرند، گندالف نهتنها وِردی را به زبان میآورد که درختِ بالای سرش را آتش میزند، بلکه یکی از تیرهای لگولاس را هم به محض اینکه از چله رها میشود، در هوا شعلهور میکند. همچنین، در کتاب دوم وقتی آراگورن، لگولاس و گیملی در جنگلِ فَنگورن با غریبهای سفیدپوش (گندالفِ سفید) روبهرو میشوند، گندالف مجددا از قدرتِ شعلهافکنیاش استفاده میکند؛ در توصیف این لحظه میخوانیم: «شمشیر آراگورن شقورق در دستِ بیحرکتش با شعلهای ناگهانی گُر گرفت. لوگاس فریادِ بلندی کشید و تیری را در ارتفاع زیاد به آسمان رها کرد: تیر در میانِ برقِ شعلهی آتش ناپدید شد». از همین رو، طرفداران این تئوری باور دارند چیزی که گندالف را قادر به آتشافکنی میکند، حلقهی ناریا است. اما این تئوری دوتا مشکل دارد: مشکل اول این است که صاحبانِ حلقههای سهگانهی اِلفها در رابطه با حلقههای قدرتشان پنهانکار هستند. برای مثال در کتاب اول «ارباب حلقهها»، فرودو در اواخرِ مکالمهاش با گالادریل است که تازه متوجه میشود که او هم حلقهی قدرتِ خودش را دارد؛ آنهم فقط به خاطر اینکه خودِ فرودو حاملِ حلقهی یگانه است.
در توصیف این صحنه میخوانیم: «گالادریل دستانِ سفیدش را بالا آورد و آنها را با حالتِ وازدن و انکار به سمت شرق گرفت. آرندیل، ستارهی شامگاهی که اِلفها آن را بسیار دوست میداشتند، شفاف در آن بالا میدرخشید. روشناییاش چنان زیاد بود که اندامِ بانوی اِلف سایهای تیره روی زمین میانداخت. پرتوی آن روی یک حلقه که در انگشتِ او بود، میدرخشید: درخشش آن همچون درخششِ طلاییِ صیقلخورده بود در مقابلِ نوری نقرهایرنگ، و سنگی سفید در میانهی حلقه چنان برق میزد که گویی ستارهی شامگاهی فرود آمده و بر دستِ او آرام گرفته بود. فرودو بُهتزده به حلقه نگاه کرد. بانو درحالی که رشته افکار او را میگسست گفت، بله، صحبت کردن از آن مُجاز نیست، و اِلروند هم نمیتواند چنین کند. اما این موضوع را نمیتوان از حاملِ حلقه پنهان نگه داشت، کسی که چشم را دیده است. حقیقت این است که در سرزمین لورین و بر انگشتِ گالادریل است که یکی از آن سه حلقه باقیمانده. این نِنیا است، حلقهی آدامانت که من نگهبانش هستم». بنابراین تصور اینکه گندالف در رویارویی با بالروگ هویتش بهعنوانِ حامل یکی از حلقههای قدرت را فریاد بزند سخت است.
اما دومین مدرکی که ثابت میکند «شعلهی آنور» و «حلقهی قدرتِ گندالف» مترادفِ یکدیگر نیستند نه در داخلِ داستان، بلکه در خارجِ از آن یافت میشود: واقعیت این است که تالکین صحنهی رویاروییِ گندالف و بالروگ را زمانی نوشته بود که هنوز دربارهی دادنِ یک حلقهی قدرت به گندالف تصمیم نگرفته بود. ماجرا از این قرار است: یک مجموعه کتاب ۱۲ جلدی به اسمِ «تاریخ سرزمین میانه» وجود دارد که به همتِ کریستوفر تالکین، پسرِ تالکین، به نگارش درآمده است. او در این مجموعه تاریخچهای از فرایندِ پیشرفت و تکمیلِ رشتهافسانههای پدرش را تهیه کرده است. ما در کتاب هفتمِ این مجموعه متوجه میشویم که سرنوشتِ حلقههای قدرتِ اِلفها در پیشنویسهای ابتداییِ داستان متفاوت بوده است. در این پیشنویسها، اِلروند به گندالف میگوید که حلقههای قدرتِ اِلفها به آنسوی دریا، به سرزمین آمان منتقل شدهاند و دیگر در سرزمین میانه نیستند. پس تالکین صحنهی رویارویی گندالف و بالروگ را در زمانی نوشته بود که اِلفها حلقههای قدرتشان را به آنسوی دریا فرستاده بودند و مطمئنا منظور او از «شعهی آنور»، حلقهی قدرتِ گندالف نبوده است.
حالا که این تئوری مردود شد، به سر جای اولمان برمیگردیم: اگر منظور از «شعلهی آنور» حلقهی قدرتِ گندالف نیست، پس چیست؟ برای پاسخ به این سؤال مجددا باید به پیشنویسهای تالکین رجوع کنیم. تالکین در یکی از پیشنویسهای داستان، رویارویی گندالف و بالروگ را بهگونهای توصیف میکند که توجهی خواننده را به رنگِ متضادِ شعلههای گندالف و بالروگ جلب میکند: «"نمیتوانی بگذری! برگرد! من اربابِ آتشِ سفید هستم. شعلهی سرخ نمیتواند از اینجا عبور کند". جانور پاسخی نداد، اما بلند ایستاده بود، بهشکلی که روی جادوگر سایه میانداخت. جانور به جلو گام برداشت و به او ضربه زد. پهنهای از شعلهای سفید بهسانِ سپر در مقابلش بیرون جست و بالروگ پس اُفتاد». نکتهی این متن این است: گندالف بلافاصله پس از اینکه خودش را بهعنوان «شعلهی سفید» معرفی میکند، در عمل از این قدرت استفاده میکند: پهنهای از شعلهای سفید همچون یک سپر دربرابرِ گندالف ظاهر میشود و ضربهی بالروگ را متوقف میکند. قابلتوجه است که گرچه گندالف در نسخهی نهایی این صحنه خودش را «شعلهی سفید» معرفی نمیکند، اما قدرت او در ایجادِ شعلههای سفید همچنان پابرجاست. برای مثال در داستان اصلی در توصیفِ این مبارزه میخوانیم: «از میان تاریکی شمشیری سرخ شعلهکشان بیرون جست. گلامدرینگ در پاسخ با پرتوی سفید درخشید. صدای برخوردِ زنگداری به گوش رسید و خنجری از نور سفید دیده شد. بالروگ پس اُفتاد و شمشیرش به شکلِ قطعاتِ ذوبشده به هوا پرید». یا در توصیف لحظهای که گندالف با ضربهی چوبدستیاش پُل را خراب میکند میخوانیم: «در آن هنگام گندالف چوبدستاش را بالا آورد و ضربهای به پُلِ پیشِ پایش زد. چوبدستاش خُرد شد و از دستش اُفتاد. پهنهای از شعلهی سفیدِ کورکننده بیرون جست. پُل ترک برداشت». پس ما تا اینجا متوجه شدیم که نهتنها گندالف در نسخهی پیشنویسِ این صحنه خودش را «شعلهی سفید» معرفی میکند، بلکه در نسخهی اصلی داستان هم قدرتِ جادویی گندالف در تلاش برای عقب راندنِ بالروگ در قالبِ شعلههای سفید پدیدار میشود (این نکته را به خاطر بسپارید، چون بهزودی به آن باز خواهیم گشت).
اما سرنخِ بعدیمان برای رمزگشایی عبارتِ «شعلهی آنور»، خودِ واژهی «آنور» است: اصلا «آنور» یعنی چه؟ آنور یک واژهی سینداری است که در این زبان «خورشید» معنی میدهد. به عبارت دیگر، احتمالا قدرتی که گندالف برای مبارزه با بالروگ استفاده میکند، آن نوری که از چوبدستی و شمشیرش صاتع میشود، چیزی شبیه به نورِ خورشید است. به بیان دیگر، عبارت «شعلهی سفید» و «شعلهی آنور» اساسا مترادفِ یکدیگر هستند. برای درکِ بهتر این موضوع باید داستانِ نحوهی به وجود آوردنِ خورشید و ماه در دنیای تالکین را یادآوری کرد: والینور، سکونتگاهِ والار در سرزمین آمان، برای هزاران سال توسط دو درختِ نقرهای و طلایی روشن میشد. اما این درختان بهدستِ مورگوث نابود میشوند و دنیا به درونِ تاریکی فرومیرود. بااینحال، واردا (ملکهی ستارگان) و یاوانا (بخشندهی میوهها و ملکهی زمین) موفق میشوند کاری کنند تا درختان قبل از مرگشان، یک میوهی آتشین و یک شکوفهی نقرهای بدهند. آئوله، صنعتگرِ والار، ظرفی را میسازد که میوهی آتشین و شکوفهی نقرهای باقیمانده از درختان درونشان قرار میگیرند. سپس وظیفهی هدایت خورشید (میوهی آتشین) و ماه (شکوفهی نقرهای) در آسمان به ترتیب به آریین (یک مایا) و تیلیون (یکی از شکارچیان اورومه، خداونگارِ شکار و سوارکاری) سپرده میشود.
سوالی که مطرح میشود این است: تمام این حرفها چه ارتباطی با رویارویی گندالف و بالروگ دارند؟ پاسخ در «سیلیماریون» یافت میشود: وقتی مورگوث متوجه میشود که والار موفق به ساختنِ خورشید و ماه شدهاند خشمگین میشود. او نهتنها ارواحِ سیاهش را برای حمله به ماه به ایلمن میفرستد (به منطقهای از هوای خالصِ بالاتر از ابرها یا همان فضای خارج از جوِ زمین ایلمن گفته میشود)، بلکه از ترسِ روشنایی خورشید به اعماقِ تاریک زمین پناه میبَرد. در این توصیفِ واکنش مورگوث میخوانیم: «اما مورگوث از روشناییهای نو بیزار، و چند صباحی از این ضربتِ نامنتظرِ والار شگفتزده بود. پس به تیلیون حمله بُرد؛ و مینویانِ سایه را بر ضدِ او روان کرد، و کشمکش در ایلمن زیرِ مسیرِ ستارگان درگرفت؛ اما تیلیون غالب آمد. و مورگوث از آریین به غایت بیمناک بود و اکنون بهراستی بیزور و ناتوان، جسارت نداشت که به آریین نزدیک شود، زیرا هرچه بر خباثتش میافزود، و آن پلیدی را که در جامهی دروغینِ موجوداتِ ددمنش میاندیشید و میپراکند، زور و توانش را در آنها مینهاد و میگستراند، و خود هرچه بیشتر بندی به خاک میشد، بیعلاقه به بیرون آمدن از دژهای تاریکاش، خود و خادمانش را در سایهها از آریین پنهان میساخت، از کسی که تابِ تحملِ دیدگانش را برای زمانی طولانی نداشتند؛ و سرزمینهای نزدیکِ خانومانش در هالهای از اَبر و میغِ انبوه پوشیده بود».
همانطور که در پاراگراف بالا خواندیم، نهتنها خودِ مورگوث، بلکه خادمانِ او هم که پلیدیشان را از او میگیرند، تابِ تحمل آفتاب را ندارند. به این ترتیب، حالا معلوم میشود که چرا گندالف خودش را «شعلهی آنور» معرفی میکند: او درواقع خودش را بهعنوان مظهرِ همان نوری که بالروگ، خادم مورگوث، از آن بیزار است معرفی میکند. درواقع تالکین در طولِ داستان بارها گندالف را بهطور سمبلیک با روشنایی خورشید گره میزند. برای مثال وقتی در کتاب دوم گروه آراگورن، لگولاس و گیملی در جنگل فَنگورن با گندالفِ سفید روبهرو میشوند، در توصیفِ او میخوانیم: «همگی به او چشم دوختند. موهایش مثل برف در مقابل آفتاب میدرخشید، ردایش به رنگِ سفیدِ درخشان بود؛ چشمانش در زیرِ اَبرووانِ پُرپشت مثل پرتوی خورشید روشن بود و نافذ». یا مثلا در توصیف لحظهای که گندالف در نبرد گودی هُلم حضور پیدا میکند، میخوانیم: «ناگهان روی تپه سواری پیدا شد، سفیدپوش، درخشنده در زیرِ آفتابِ طلوعکننده... سوارِ سفید بالای سرشان بود، و دهشتِ آمدنِ او دشمن را دچار جنون کرده بود». خلاصه اینکه «شعلهی سفید» و «شعلهی آنور» مترادف هم هستند. انگیزهی تالکین از جایگزین کردنِ دومی به جای اولی احتمالا به خاطر این بوده که نه تنها «شعلهی آنور» بارِ شاعرانهی بیشتری دارد، بلکه برخلافِ واژهی «سفید» که یک مفهوم کُلی است، «آنور» مشخصا با هدفِ تداعیِ داستانِ چگونگی ساختِ خورشید انتخاب شده است.
سرنخِ بعدیمان برای رمزگشایی عبارتِ «شعلهی آنور»، خودِ واژهی «آنور» است: اصلا «آنور» یعنی چه؟
نکتهی قابلتوجهی بعدی این است: گندالف در جریانِ سخنرانیاش به بالروگ میگوید: «نمیتوانی بگذری. شعلهی اودون، آتش تیره کمکی به تو نمیکند. به میانِ سایهها برگرد!». تالکین در اینجا توجهمان را به نور متضادِ گندالف (شعلهی آنور) و بالروگ (آتشِ تیره) جلب میکند. به بیان دیگر، گندالف ازطریقِ معرفی خودش بهعنوانِ خادمِ آتش پنهانی (خادم اِرو ایلوواتار) که سلاحش شعلهی آنور است (سلاحش روشنایی خورشید است) دارد به بالروگ هشدار میدهد که آتشِ تیرهی او کمکی بهش نخواهد کرد. حالا که متوجه شدیم «خادم آتش پنهانی» و «سلاحام شعلهی آنور است» چه معنایی دارند، به سومین و آخرین عبارتِ سؤالبرانگیزِ سخنرانی گندالف میرسیم: وقتی گندالف بالروگ را با نام «شعلهی اودون» خطاب میکند، منظور چیست؟ همانطور که برای پیدا کردنِ معنای دو عبارت قبلی باید به نخستین سالهای آفرینشِ جهانِ تالکین بازمیگشتیم، این موضوع دربارهی واژهی «اودون» هم صادق است؛ تعجبی هم ندارد؛ بالاخره صحبت از نبرد دوتا از باستانیترین موجوداتِ دنیا است. ماجرا از این قرار است: «اودون» نام سینداری و نهچندان رایجِ «اوتومنو» است. اما « اوتومنو» چیست؟ اوتومنو نام اولین دژِ ملکور است که آن را پس از ورود به آردا در شمالیترین نواحی سرزمین میانه در اعماق کوهستان حفر کرد؛ زیرا والار در اولین سالهای خلقتِ آردا دو فانوس بزرگ (به نامهای ایلوئین و اورمال) را بهعنوانِ منبع روشنایی ساخته بودند و انگیزهی ملکور از ساختِ دژِ زیرزمینیاش هم دوری از روشناییِ فانوسها بود.
در «سیلماریلیون» در توصیفِ اوتومنو میخوانیم: «ملکور حفر و ساختِ دژی بزرگ را در ژرفای زمین آغاز کرد، زیرِ کوههای تیره، آنجا که پرتوهای ایلوئین سرد و کمسو بود. این دژ اوتومنو نام گرفت. و اگرچه والار هنوز چیزی از آن نمیدانستند، بااینحال پلیدی ملکور و آفتِ نفرتِ او از آنجا به بیرون جاری شد، و بهارِ آردا را تباه ساخت. تمام زمینهای اقصای شمال در آن روزگار متروک گردید؛ زیرا اوتومنو را در اعماقِ زمین کنده بودند و مُغاکهایش آکنده از آتش و لشکرهای عظیمِ خادمانِ ملکور بود». در جایی دیگر میخوانیم: «ملکور در شمال قدرتِ خویش را بنا نهاد، و نمیخفت، بلکه مراقب بود و میکوشید؛ و موجوداتِ پلیدی که از راه به در بُرده بود، همهجا پراکنده بودند، و بیشههای تاریک و خوابآلود جایگاهِ دیوها و اشباحِ مخوف گشته بود. و در اوتومنو، جمله اهریمنان، آن مینویانی که از نخست در روزگارِ شکوه سرسپردهاش بودند، و همچون خودِ او فاسد گشته، بر او گرد آمدند. دلهاشان از آتش بود، اما مُلبس به تاریکی، و دهشت از پیشاپیششان روان بود؛ تازیانههایی از شعلههای آتش داشتند. بالروگ نامشان در روزگارِ پسینِ سرزمین میانه بود». پس همانطور که از این توضیحات آشکار است، دژِ اوتومنو همان مکانی است که بالروگها (از جمله بالروگِ معادنِ موریا) از آنجا سرچشمه میگیرند؛ همان مکانی است که برخی از مایار، موجوداتِ فرشتهگونهای مثل گندالف، توسط ملکور به شیاطینی از جنسِ سایه و شعله مُتحول شده بودند. نکتهی بعدی این است که واژهی «اوتومنو» (یا «اودون»)، «مغاک تاریک»، «جهانِ زیرین» و «جهنم» معنی میدهد. پس وقتی گندالف بالروگ را بهعنوان «شعلهی اودون» خطاب میکند نهتنها منظورش اشاره به منشاء این هیولا است (جانوری که به دژ اوتومنوی ملکور تعلق دارد)، بلکه میتوان این عبارت را بهطور تحتالفظی «شعلهی جهنمی» هم ترجمه کرد.
اما رمزگشاییمان هنوز تمام نشده است؛ هنوز یک عبارت دیگر باقی مانده است: «نمیتوانی بگذری!». در نگاهِ نخست معنی این عبارت آشکار است؛ گندالف دارد به بالروگ میگوید که به او اجازه نخواهد داد از پُل بگذرد و در تعقیبِ یاران حلقه از معادنِ موریا خارج شود. بالاخره نهتنها آزاد شدنِ چنین جانوری ویرانیهای بسیاری به بار خواهد آورد، بلکه مُتحد شدنِ احتمالی او با سائورون نیز وحشتِ تصورناپذیری در پی خواهد داشت و شانسِ موفقیتِ مأموریتِ یاران حلقه را از چیزی که است، کمتر خواهد کرد. اما عبارت «نمیتوانی بگذری» میتواند بهعنوان ارجاعی به یکی دیگر از وقایعِ تاریخیِ آردا هم برداشت شود. کریستوفر تالکین در جلدِ هفتمِ «تاریخ سرزمین میانه» پیشنویسهای صحنهی رویارویی گندالف و بالروگ را گردآوری کرده است. یکی از این پیشنویسها بلافاصله نظرمان را جلب میکند: در این پیشنویسِ بهخصوص گندالف خطاب به بالروگ میگوید: «نمیتوانی بگذری. به اعماقِ آتشین برگرد. از زمانیکه فیانوه، پسرِ مانوه، تانگورودریم را سرنگون کرد، هیچ بالروگی نمیتواند زیر آسمان قدم بگذارد». این تکه دیالوگ بدونشک یکی از ابتداییترین پیشنویسهای تالکین است. چون در داستانِ اصلی که در «سیلماریلیون» میخوانیم، کسی که تانگورودریم را سرنگون میکند، نه فیانوه، پسر مانوه، بلکه ائونوه، پرچمدار مانوه، یکی از فرماندههای مایار و بزرگترین جنگاور آردا بوده است.
گندالف در این تکه دیالوگ دارد دربارهی جنگِ بزرگی صحبت میکند که به سقوط ملکور منجر شد. مانوه، اربابِ بادها و پادشاهِ والار است. تانگورودریم هم اسم سه قلهی آتشفشانی در شمالِ سرزمین میانه در دورانِ اول است که آنگباند، قلعهی اصلی ملکور، زیرِ آنها قرار داشت؛ آنها که مُرتفعترین قلههای سرزمین میانه محسوب میشدند، کوههای طبیعی نبودند، بلکه گفته میشود تانگورودریم از گدازههای آتشفشانی و قلوه سنگهای حاصل از حفاریهای عمیقِ ملکور ساخته شده بودند. جنگ بزرگی که گندالف در اینجا به آن اشاره میکند، «جنگ خشم» است که بینِ قوای غرب (اتحاد اِلفها بهعلاوهی گروهی از مایار و والار به رهبری ائونوه) و نیروهای ملکور صورت گرفت و به دوران اول پایان داد. در نتیجهی این جنگِ فاجعهبار که چهار دهه به طول انجامید، سرزمین بلریاند، ناحیهی غربی سرزمین میانه، نابود شد و به اعماقِ آبها غرق شد. درنهایت، نیروهای ملکور شکست خوردند و بالروگها هم نابود شدند، به جز چندتایی که فرار کرده و خودشان را در اعماق زمین ناپدید کردند. بالروگِ موریا یکی از همان بالروگهای بازماندهی این جنگ است. گرچه تالکین در نسخهی نهایی داستان، در سخنرانی گندالف هیچ اشارهای به هیچکدام از اتفاقات تاریخی نمیکند، اما این پیشنویس نشان میدهد که منظورِ تالکین از عبارت «نمیتوانی بگذری» عمیقتر از آن چیزی است که در نگاه نخست به نظر میرسد؛ نشان میدهد که تالکین در حینِ نوشتن این عبارت به چه چیزی فکر میکرده. همانطور که سه عبارتِ قبلی ارجاعی به رویدادهای باستانیِ این دنیا هستند، این موضوع دربارهی «نمیتوانی بگذری» هم صادق است. منظورِ گندالف فقط این نیست که بالروگ نمیتواند از پُل عبور کند؛ درعوض گندالف نهتنها دارد شکستِ مورگوث را به بالروگ یادآوری کرده و ممنوعیتاش برای خارج شدن از اعماق زمین را به این هیولا گوشزد میکند، بلکه همزمان دارد با اشاره به آن جنگِ فاجعهبار به خودش هم یادآوری میکند که باید به هر قیمتی که شده جلوی بالروگ را از خارج شدن از کوهستان بگیرد.
درنهایت، حالا که ما معنی عبارتهای «آتشِ پنهانی»، «شعلهی آنور»، «شعلهی اودون» و «نمیتوانی بگذری» را فهمیدیم، بگذارید بخشِ مربوطبه رویارویی گندالف و بالروگ روی پُل خَزد-دوم را دوباره مرور کنیم: «بالروگ به پُل رسید. گندالف روی تاقِ پُل ایستاده بود و به چوبدستیاش که در دست چپ داشت تکیه کرده بود، اما در دستِ دیگرش گلامدرینگ، سرد و سفید میدرخشید. دشمن دوباره مکث کرد و روبروی او ایستاد و سایهی گرداگردش مثل دو بالِ بزرگ جلو آمد. تازیانه را بلند کرد و تسمههای تازیانه زوزه کشید و به صدا درآمد. از منخریناش آتش بیرون زد. ولی گندالف مُحکم ایستاد. گفت: "نمیتوانی بگذری." اورکها ساکت ایستادند و سکوتی مرگبار برقرار شد. "من خادمِ آتشِ پنهانیام و سلاحام شعلهی آنور است، نمیتوانی بگذری. شعلهی اودون، آتشِ تیره کمکی به تو نمیکند. به میانِ سایهها برگرد! نمیتوانی بگذری!"». بالروگ پاسخی نداد. آتشِ درونِ او انگار رو به خاموشی گذاشت، اما تاریکیاش وسعت گرفت. آهسته قدم پیش گذاشت و به سوی پُل آمد و ناگهان خود را به ارتفاعی بالاتر کشاند و بالهایش از این سوی دیوار تا آن سو گسترده شد؛ اما گندالف هنوز به شکلی درخشان در تاریکی دیده میشد؛ کوچک مینمود و کاملا تنها: خاکستری و خمیده، همانندِ درختی خشکیده در مقابلِ هجوم توفان.
«از میانِ تاریکی شمشیری سرخ شعلهکشان بیرون جست. گلامدرینگ در پاسخ با پرتوی سفید درخشید. صدای برخوردِ زنگداری به گوش رسید و خنجری از نور سفید دیده شد. بالروگ پس اُفتاد و شمشیرش به شکلِ قطعاتِ ذوبشده به هوا پَرید. گندالف روی پُل تاب خورد و گامی به عقب برداشت و آنگاه بیحرکت ایستاد. گفت: "نمیتوانی بگذری!". بالروگ با یک جست به تمامی روی پُل پرید. تازیانهاش چرخید و زوزه کشید. در آن هنگام گندالف چوبدستاش را بالا آورد و فریادی بلند کشید و ضربهای به پُلِ پیشِ پایش زد. چوبدست خُرد شد و از دستش اُفتاد. پهنهای از شعلهی سفیدِ کورکننده بیرون جست. پُل ترک برداشت. درست در زیرِ پای بالروگ شکست و سنگی که روی آن ایستاده بود درون شکافِ سقوط کرد، و باقیِ پُل معلق و لرزان همچون زبانهی صخرهای که در فضای تهی فرورفته باشد، بر سر جایش باقی ماند. بالروگ با فریادی دهشتناک فرو اُفتاد و سایهی آن به پایین شیرجه رفت و ناپدید شد. اما در همان حال که میاُفتاد تازیانهاش را تاب داد و تسمههای آن جُنبید و دورِ زانوی جادوگر حلقه زد و او را به مرزِ پرتگاه کشاند. تلوتلو خورد و اُفتاد و به عبث به سنگ چنگ انداخت و درون مغاک فرو غلتید. فریاد زد: "فرار کنید احمقها!" و از نظر ناپدید شد. آتشها خاموش شدند و تاریکی مطلق حکمفرما شد».
رویاروییِ گندالف و بالروگ همیشه یکی از بهیادماندنیترین بخشهای «ارباب حلقهها» بوده است و آگاهی از لایههای معنایی غیرعلنیِ این صحنه، نهتنها چشمانمان را به روی مقیاسِ حماسیِ حقیقیِ آن باز میکند، بلکه باز دوباره مهارتِ تالکین در دنیاسازیِ پیوسته و بیهمتایش را به رُخ میکشد؛ سخنرانی گندالف به خواننده خاطرنشان میکند که این داستان، داستانِ فرودو و همراهانش نیست، بلکه داستان فرودو و همراهانش فقط بخشِ کوچکی از یک نزاعِ اساطیریِ ازلی و ابدی به قدمتِ شالودههای این جهان است که مدتها قبل از تولدِ آنها شروع شده است و مدتها پس از مرگشان هم همچنان ادامه خواهد داشت. همچنین، بررسی این صحنه مجددا یادآور میشود که طرفدارانِ «ارباب حلقهها» چقدر به کریستوفر تالکین مدیون هستند. اگر کتابهای «سیلماریلیون»، «تاریخ سرزمین میانه» و غیره به کوشش او تهیه و منتشر نمیشدند، دستمان از محتواهای جانبی و گستردهتری که برای رمزگشایی معنای عمیقترِ این مبارزهی دراماتیک به آن نیاز داشتیم، کوتاه میماند. و بهراستی که این نبرد، دراماتیک است. دو موجودِ نامیرا که از نخستین سالهای آفرینش هستی در جبههی مخالف بودهاند، پس از هزاران هزار سال باری دیگر سر راهِ یکدیگر قرار میگیرند و برخورد شعلههای روشن و تاریکشان، حماسه میآفریند.
نظرات