راهنمای ارباب حلقه ها | چند نوع الف در سرزمین میانه وجود دارد؟
رشتهافسانههای تالکین راویِ سرگذشتِ نژادها و گونههای جانوری گوناگونی است، اما شاید او در پرداختِ هیچکدامشان به اندازهی اِلفها سنگتمام نگذاشته است. اِلفها که حکمِ سوگلیِ تالکین را دارند، درمقایسه با دیگر نژادهای دنیای او، تاریخ و زبانِ به مراتب پُرجزییاتتر، گستردهتر و پیچیدهتری دارند. از یک طرف، این موضوع آنها را به موجوداتِ بیاندازه حیرتانگیز و عمیقی تبدیل کرده است؛ درواقع همیشه اعتقاد داشتهام که اگر یک نفر میخواهد تا نبوغِ داستانگویی و جهانسازیِ وسواسگونهی تالکین را واقعا درک کرده و از آن لذت ببرد، باید این کار را با یاد گرفتنِ اسطورهشناسیِ نخستزادگان، اولین فرزندانِ ایلوواتار، انجام بدهد. خصوصا باتوجهبه اینکه اِلفها چنان نقشِ پُررنگی در رویدادها و کشمکشهای دورانهای اول و دومِ سرزمین میانه ایفا میکنند که یاد گرفتنِ نحوهی به وجود آمدنِ آنها و شکلگیری طایفههایشان حکمِ اطلاعاتِ پایهای و ضروری را دارد. اما از طرف دیگر، سروکلهزدن با این پیچیدگی میتواند تازهواردها را سردرگم و کلافه کند. تعداد شخصیتها و اسمهای مختلفی که درحینِ خواندن دربارهی اِلفها با آنها برخورد میکنیم آنقدر زیاد است که بهراحتی میتوان آنها را با یکدیگر قاطی کرد. بنابراین کاری که میخواهم با این مقاله انجام بدهم پاسخ به چند سؤال اساسی دربارهی اِلفها است: آنها چه زمانی، در کجا و چگونه به وجود آمدند؟ اولین اِلفهایی که ریشهی تمام دیگر اِلفها به آنها بازمیگردد چه کسانی بودند؟ و نژاد اِلف از چند قوم و طایفه تشکیل شده است و هرکدام از این طایفهها به چه دلیلی شکل گرفتند؟
قبل از اینکه به اِلفها برسیم، باید با زمینهچینیِ وضعیتِ دنیا شروع کنیم: در هنگامِ بیداری اِلفها، در چه نقطهای از تاریخ قرار داریم و سیارهی آردا چه شکل و شمایلی دارد؟ اولین چیزی که باید بدانیم این است که سرزمین میانه در نخستین سالهای آفرینش فاقدِ خورشید و ماه بود؛ درنتیجه، دنیا در تاریکیِ مُمتد قرار داشت و تنها بهوسیلهی ستارههایی که واردا، ملکهی والار و ایزدبانوی ستارگان، ساخته بود و در آسمان نشانده بود روشن میشد. دومین چیزی که باید بدانیم این است والار (خدایان چهاردهگانهی دنیای تالکین که خادمِ اِرو ایلوواتار، یگانه خالقِ جهانهستی هستند) تصمیم گرفتند برای روشنایی بخشیدن به جهان و فراهم کردنِ نوری که گیاهان و جانوران برای رشد به آن نیاز دارند، دو فانوسِ عظیم خلق کنند. در کتاب «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «والار فانوسها را روی ستونهایی بلند نهادند، ستونهایی بس رفیعتر از کوههای روزگارِ پسین. فانوسی را در نزدیک شمالِ سرزمین میانه برافراشتند، و آن را ایلوئین نام نهادند؛ و دیگری را نزدیکِ جنوب برافراشتند، و آن را اورمال نام کردند؛ و روشناییِ فانوسهای والار روی زمین جاری گشت، چنانکه همهجا روشن شد و گویی صبحی فناناپذیر از راه رسید». همانطور که در این نقشه نیز قابلمشاهده است، والار در این دوران در جزیرهی «آلمارن» که در مرکزِ دریاچهای بزرگ که در مرکزِ سیارهی آردا قرار داشت زندگی میکردند (قابلذکر است که آردا در این نقطهی زمانی نه یک سیارهی کروی، بلکه تخت و مسطح بود).
در این دوران، آردا بهلطفِ روشناییِ دو فانوس در بهشتیترین، متقارنترین و ایدهآلترین حالتِ خودش به سر میبُرد (تصویر پایین). البته که مُجددا سروکلهی ملکور (یکی از والار و اولین ارباب تاریکی) پیدا میشود. او با ارتشی از بالروگها به ستونهای دو فانوس حملهور شده و باعثِ فروپاشیشان میشود. دراینباره میخوانیم: «ملکور بر فانوسهای ایلوئین و اورمال تاخت، و ستونهای گرانشان را برانداخت و فانوسهایشان را شکست. به هنگامِ سقوطِ ستونهای گران، زمینها ترک برداشت و دریاها آشوبناک بالا آمد، و از سرریز شدنِ فانوسها، شعلههای ویرانگر روی زمین سرازیر گشت. و شکلِ آردا و تقارنِ آبها و زمینهایش در آن هنگام آسیب دید». درواقع، سقوط این ستونها چنان مهیب و آخرالزمانی بود که جزیرهی آلمارن را بهطرز ترمیمناپذیری ویران میکند. حالا که منزگاهِ والار روی زمین نابود شده بود، از این روی آنها سرزمین میانه را ترک میکنند و به سرزمین آمان، غربیترین زمینهای واقع در مرزهای زمین که در آنسوی اقیانوسِ بلهگایر قرار دارد، کوچ میکنند تا بهشتِ تازهای را در آنجا بسازند. گرچه با نابودی دو فانوس سرزمین میانه مُجددا در تاریکی فرو رفته بود، اما والار برای روشنایی بخشیدن به دشتِ والینور دو درختِ طلایی و نقرهای را پدید آوردند.
با این مقدمه بالاخره به اِلفها میرسیم: درنتیجهی سقوطِ ستونِ ایلوئین، فانوسِ شمالی، زمین دگرگون گشت و دریاچهی بزرگی به اسم «دریای محصور در خشکیِ هلکار» شکل گرفت که بسیاری از رودخانههای اطراف به آن سرازیر میشدند. نکته این است: در سواحلِ شرقیِ دریای هلکار، ناحیهای به اسمِ «کوئیوینن» (بهمعنی: آبهای بیداری) قرار دارد که نخستین اِلفها در آنجا بیدار شدند. در کتاب «تاریخ سرزمین میانه: نبرد جواهرات» دربارهی این رویداد میخوانیم: «هنگامی که اولین کالبدهایشان از گوشتِ آردا (جوهره یا مادهی سازندهی آردا) ساخته شد، اِلفها در بطنِ زمین زیرِ چمنزارهای سبز خوابیده بودند و هنگام بلوغِ کامل، چشمانِ خود را گشودند. البته همهی اِلفها با هم بیدار نشدند. بر طبقِ طرح و ارادهی اِرو، هرکدام از اِلفها درکنار همسرِ مُقدرشدهی خود خوابیده بود». اما قبل از اینکه به ادامهی داستانِ بیدار شدنِ اِلفها بپردازیم، باید به سرزمین والینور سر بزنیم: در این دوران گرچه والار در والینور در سعادت و روشنایی زندگی میکردند، اما نسبت به رها کردنِ سرزمین میانه در تاریکی احساس خوبی نداشتند؛ خصوصا باتوجهبه اینکه ملکور در غیبتِ آنها قدرت میگرفت و قلمرویش را گسترش میداد. تازه، والار به خاطر مکاشفهای که ایلوواتار در لحظهی آفرینشِ جهانهستی به آنها نشان داده بود، میدانستند که زمانِ بیدار شدنِ اِلفها نزدیک است و احساس میکردند که روا نیست سرزمینی که جایگاهِ اِلفها است را همینطوری آکنده از پلیدی و تاریکی و درحالی که خطرِ ملکور تهدیدشان میکند رها کنند.
از آنجایی که سرزمین میانه در تاریکی قرار دارد، پس اولین چیزهایی که نظرِ اِلفها را پس از بیدار شدن جلب میکنند، ستارگان هستند. به همین دلیل است که واردا در زبانِ اِلفها «اِلنتاری» (شهربانوی ستارگان) نام گرفته است و او در فرهنگ آنها از احترام و اهمیتِ ویژهای برخوردار است
درحالی که والار مشغولِ بحث هستند، ماندوس (خداونگارِ پیشگویی و قاضیِ مرگ) یادآور میشود: «در این دوران بهراستی فرزندانِ ایلوواتار پای به عرصه خواهند نهاد؛ اما آنان هنوز نیامدهاند. بهعلاوه تقدیر این است که نخستزادگان در تاریکی بیایند و نخست چشم بر ستارگان بگشایند. بهگاهِ نیاز همیشه واردا را خواهند طلبید». بنابراین، واردا، ایزدبانوی ستارگان وارد عمل میشود و از شبنمهای تلپریون، درختِ نقرهایِ والینور استفاده میکند تا ستارگانِ بیشتر و درخشانتری بسازد و در آسمانِ آردا قرار بدهد: «پس کوششی بزرگ آغاز گردید، از خُمهای تلپریون شبنمِ سیمین برگرفت و با آنها ستارههای نو ساخت، و نیز ستارههای روشنتر از بهرِ آمدنِ نخستزادگان». یکی از مجموعه ستارههایی که واردا خلق میکند، «والاکیرکا» نام دارد که در زبانِ کوئنیایی «داسِ والار» معنی میدهد. واردا این صورتِ فلکی را که از هفت ستاره تشکیل شده است، با هدفِ به چالش کشیدنِ ملکور در آسمانِ بالای دژِ اوتومنو، مقرِ فرماندهی اصلیِ ارباب تاریکی که در شمالِ سرزمین میانه واقع بود، قرار داد (جالب است بدانید که صورت فلکی والاکیرکا درواقع همان دُب اکبرِ خودمان است). یکی دیگر از ستارگانِ نو، صورت فلکی «مِنِلماکار» بهمعنی «شمشیرزن آسمان» است (این صورت فلکی هم امروزه به نام صورت فلکی «شکارچی» شناخته میشود). یکی دیگر از آنها ستارهی «هلوین» نام دارد که امروزه بهعنوان «شباهنگ»، درخشانترین ستارهی آسمانِ شب، شناخته میشود.
نکتهای که میخواهم به آن برسم این است: اِلفها به محضِ به پایان رسیدنِ فرایندِ طولانیمدتِ خلقِ ستارگانِ جدید بیدار میشوند؛ در «سیلماریلیون» میخوانیم: «آوردهاند که تا واردا کوششهای خود را به پایان بُرد، آنگاه که مِنلماکار نخستینبار آسمان را درنوردید، و نورِ آبیرنگِ هلوین در مههای فرازِ مرزهای جهان سوسو زد، در آن ساعت فرزندانِ زمین، نخستزادگانِ ایلوواتار بیدار گشتند. کنارِ دریاچهی کوئیوینن، آبِ بیداری، که از نور ستارهها روشن بود، از خوابِ ایلوواتار برخاستند؛ و هنگامی که هنوز خاموش در کرانهی کوئیوینن مسکن گزیده بودند، دیدگانشان پیش از هرچیز به ستارگانِ آسمان اُفتاد. از این روی آنان همیشه پرتوِ ستارگان را دوست میداشتند». از آنجایی که سرزمین میانه در تاریکی قرار دارد، پس اولین چیزهایی که نظرِ اِلفها را پس از بیدار شدن جلب میکنند، ستارگان هستند. به همین دلیل است که واردا در زبانِ اِلفها «اِلنتاری» (شهربانوی ستارگان) نام گرفته است و او در فرهنگ آنها از احترام و اهمیتِ ویژهای برخوردار است. برای مثال، در «سیلماریلیون» در وصفِ واردا میخوانیم: «از میانِ بزرگانی که در این جهان ساکناند، اِلفها واردا را بیش از دیگران حرمت مینهند و دوست میدارند. او را اِلبرت (شهربانوی ستارگان در زبانِ سینداری) میخوانند، و از میانِ سایههای سرزمین میانه به او توسل میجویند، و بهگاهِ برآمدنِ ستارهها نامش را در ترانهها بانگ میزنند». برای مثال، دارودستهی فرودو در اواخرِ فصل سوم جلد اولِ «ارباب حلقهها» صدای گروهی اِلف را مشغولِ آوازخوانی میشنوند که خطاب به واردا میخوانند: «سفید برفی! اِی بانوی پاک! سفید برفی، شهبانوی آن سوی دریاهای غربی! اِی روشنایی ما آوارگان، در میانِ جهانی درهمتنیده از درختان!، چشمانت روشن و نفست سبک، سفید برفی! آوازمان برای توست، سفید برفی! اِی ستارگانِ سالِ بیخورشید، که دستِ درخشانِ بانویم شما را کاشته...».
اما بگذارید دوباره به نخستین اِلفهای تازهبیدارشده بازگردیم؛ در کتاب «تاریخ سرزمین میانه: نبرد جواهرات» میخوانیم: «سه اِلف زودتر از باقیِ اِلفها بیدار شدند و این سه، اِلف-مرد بودند؛ و اِلف-مردان قدرت بدنی بالاتر و علاقهی بیشتری به گشتوگذار در جاهای ناشناخته دارند. این سه اِلف-پدر در قصههای باستانی به ترتیب «ایمین»، «تاتا» و «اِنل» نام دارند و با همین ترتیب و با فاصلهی اندکی از یکدیگر بیدار شدند». جالب است بدانید که ایمین، تاتا و اِنل به ترتیب «اول»، «دوم» و «سوم» معنی میدهند. همسرانِ مُقدرشدهای که در کنارشان روی چمنهای سبز آرامیده بودند، به ترتیب «ایمینیه»، «تاتییه» و «اِنلییه» نام دارند. در «سیلماریلیون» در وصفِ نخستین اِلفها میخوانیم: «آنان دیری در نخستین خانهی خود درکنارِ آبکنارِ زیر ستارگان مسکن گزیدند، و شگفتزده روی زمین گشتند؛ و دست در کارِ آفرینشِ زبان شدند و نام دادن به جمله چیزهایی که میدیدند. آنان خود را کوئندی نامیدند، بهمعنیِ آنانی که با صدا سخن میگویند؛ زیرا تا آن هنگام به هیچ موجودِ زندهای برنخورده بودند که سخن بگوید یا ترانه بخواند». اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: این شش اِلف کمکم قدمزنان درهی کوچکشان را ترک کرده و به کشفِ دنیای پیرامونشان مشغول میشوند و بهزودی به درهی سرسبز و بزرگتری میرسند. و آنجا با شش جفتِ کوئندیِ جدید روبهرو میشوند که اِلف-مردانشان تازه در زیرِ درخشش و سوسوی زیبای ستارگان بیدار شده بودند.
از آنجایی که «ایمین»، اولین اِلف-مرد، مُسنتر از دیگران محسوب میشد، پس او حقِ اولین انتخاب را به خودش میدهد و آن دوازده اِلفِ جدید را بهعنوانِ یارانِ خودش برمیگزیند. سپس، اِلف-مردان، اِلف-بانوانشان را بیدار میکنند. این هجده اِلف (ششتای اول بهعلاوهی ۱۲تای جدید) مدتی کوتاه در آنجا ساکن شده و باز مشغولِ یادگیری و ابداعِ کلماتِ بیشتری میشوند و مُجددا شروع به گشتوگذار میکنند. اندکی از گشتوگذارشان نگذشته بود که آنها باز به درهای بزرگتر از قبلی میرسند و اینبار با ۹ جفت اِلفِ جدید که اِلف-مردانشان بهتازگی در زیرِ ستارگان از خواب بیدار شده بودند مواجه میشوند. بدین ترتیب، «تاتا» حقِ دومین انتخاب را برای خود میخواند و این هجده نفر را بهعنوانِ یارانِ خودش برمیگزیند. باز دوباره اِلف-مردان همسرانشان را بیدار میکنند و همراهِ بقیه رهسپار گشتوگذار، آوازخوانی، کشفِ نواها و کلماتِ طولانیتر و جدیدتر میشوند. پس تا اینجا گروه ایمین از چهارده عضو تشکیل شده است (از جمله خودش و همسرش)؛ گروه تاتا از بیست عضو تشکیل شده است (از جمله خودش و همسرش) و گروهِ اِنل و همسرش هم بهزودی افزایش پیدا خواهد کرد. این جمعِ ۳۶ نفره پیادهرویشان را از سر میگیرند تا اینکه به یک بیشهی درختانِ غان درکنارِ یک رودخانه میرسند؛ جایی که با اِلف-مردانِ تازهبیدارشدهای که از میانِ شاخههای درختانِ غان مشغولِ تماشای ستارگان بودند روبهرو میشوند. این گروه ۱۲ جفت بودند و اِنل که حق انتخابِ سوم را داشت، این ۲۴ نفر را بهعنوانِ یارانِ خودش برمیگزیند.
اینبار هم اِلف-بانوان توسط همسرانشان بیدار شده و به گروه میپیوندند. برای مدتی طولانی این جمعِ ۶۰ نفره درکنار رودخانه ساکن میشوند و بهزودی با آهنگِ آب، شروع به سرودنِ ترانهها و اشعار میکنند. هرکدام از این سه گروه اسمِ منحصربهفردِ خودشان را دارند؛ گروه ایمین بهعنوان «مینیار» (بهمعنی اولینها)، گروه تاتا بهعنوان «تاتیار» (بهمعنی دومینها) و گروه اِنل هم بهعنوان «نِلیار» (بهمعنی سومینها) شناخته میشوند. قابلذکر است که گروه نِلیار یک اسم دیگر هم دارد: آنها نام «لیندار» (بهمعنی: آوازخوانان) را برای خود انتخاب کرده بودند؛ چراکه آنها به صدای زیبایشان مشهور هستند. خلاصه اینکه، این سه گروه مجموعا «کوئندی» (آنانی که با صدا سخن میگویند) نامیده میشوند. بالاخره کوئندی باز هم عزمِ سفر در پیش میگیرند و راهی گشتوگذارهای بیشتر میشوند. ایمین اما بهطرز مُتکبرانهای از این وضعیت رضایت ندارند: ایمین متوجه میشود گرچه او اولین اِلف محسوب میشود، اما تعدادِ اعضای گروهش از دیگران کمتر است. ایمین متوجه میشود هربار که گروهِ جدیدی از اِلفها را یافتهاند، تعداد آن گروه بیشتر از گروههای قبلی بوده است. ایمین به این نتیجه رسیده که برداشتنِ اولین حق انتخاب برای خودش به ضررش تمام شده است؛ بنابراین او با خود میگوید: «با اینکه من بزرگترم، کمترین همراهان را دارم! پس اینبار من آخرین کسی خواهم بود که انتخاب خواهد کرد». بدین ترتیب، جمعِ ۶۰ نفرهی اِلفها در جریان راهپیمایی جدیدشان به هیزمهای خوشبویی درکنارِ یک تپه برخورد میکنند و آنجا با ۱۸ جفت کوئندیِ بیدارنشده مواجه میشوند.
در جلد یازدهم «تاریخ سرزمین میانه» دراینباره میخوانیم: «آن شب هوا یکسره اَبری بود، اما پیش از سپیدهدم به یکباره بادی شدید همهی اَبرها را کنار زد و ستارگان از شرق تا غرب نمایان شدند. اِلف-مردان که با این باد بیدار گشته بودند، مدتی طولانی بدونِ توجه به اطراف، با حیرتزدگی مشغولِ تماشای نورهای درونِ آسمان شدند. اما بالاخره سرهای خود را برگرداندند و چشمشان به همسرانشان اُفتاد و آنها را با فریادِ "اِلن! اِلن!" بیدار کردند. از اینجا بود که ستارگان نام اِلفی خود را بهدست آوردند». ایمین همانطور که از قبل تصمیم گرفته بود، گفت که فعلا گروهی را انتخاب نمیکند. پس تاتا، دومین اِلف-پدر، آن ۳۶ اِلفِ بلندقامت، سیهموی و قدرتمند بهسانِ درختانِ صنوبر را به همراهیِ خود برگزید. بدین ترتیب، تعداد اعضای گروهِ تاتا که «تاتیار» نام داشت، به ۵۶ نفر افزایش پیدا کرد. حالا این جمعِ ۹۶ نفره دوباره شروع به سخن گفتن با یکدیگر کردند و اِلفهای تازهبیدارشده واژههای جدید و زیبای بسیاری را ابداع کرده و فنونِ سخنوریِ جذاب و ماهرانهای را آفریدند. در ادامه، آنها آنقدر گفتند، رقصیدند و آواز خواندند که باز دوباره هوسِ پیدا کردنِ همراهان جدید در آنها بیدار شد و از محلِ زندگیِ خود درکنار تپهها به راه اُفتادند و در تاریکیِ گرگومیش به یک دریاچه رسیدند. در شرقِ دریاچه یک صخرهی بزرگ قرار داشت که از ارتفاعاتِ آن آبشاری جاری بود و نورِ ستارگان در کفهای روی آب میدرخشید. گروه زمانی به آنجا رسیدند که اِلف-مردان و اِلف-بانوان از قبل بیدار شده بودند و در دریاچه مشغولِ آبتنی بودند. این گروهِ جدید که از ۲۴ جفت تشکیل شده بود، گرچه هنوز قادر به سخن گفتن نبودند، اما هماهنگ و درهمآمیخته با صدای شُرشُرِ آبشار، آوازی شیرین میخوانند و صدایشان در سنگها انعکاس پیدا میکرد.
دوباره ایمین به اُمیدِ یافتنِ گروهی بزرگتر از انتخاب سر باز زد و اینبار اِنل این گروه ۴۸ نفری را به همراهانِ خود اضافه کرد. بدین ترتیب، اعضای گروه اِنل که بهعنوان «نِلیار» شناخته میشود، به ۷۴ نفر افزایش پیدا کرد. اکنون جمع اِلفها به ۱۴۴ نفر رسیده بود؛ آنها دورانی طولانی را درکنار دریاچه ساکن شدند و آنقدر به زندگی کردن با هم ادامه دادند که با یکدیگر همدل و همزبان شدند و این باعثِ شادی و احساس خوشبختیشان شد. پس از مدتی ایمین، اولین اِلف-پدر، پیشنهاد داد که گروه دوباره برای یافتنِ نفراتِ بیشتر عازم شوند. اما مشکل این بود: بسیاری از اِلفها به همین تعداد قانع شده بودند. پس آنها با پیشنهادِ ایمین مخالفت کرده و از ترک کردنِ محلِ زندگیِ فعلیشان امتناع کردند. پس ایمین و همسرش ایمینیه به همراه ۱۲ نفر از اعضای گروهش بهتنهایی به راه اُفتادند تا اِلفهای بیشتری را پیدا کنند. تصمیم ایمین برای سر باز زدن از انتخابِ اول به اُمید یافتنِ گروهی بزرگتر کار دستاش داده بود. هرچه ایمین و همراهانش در نواحی اطرافِ کوئیوینن بهطرز خستگیناپذیری جستوجو کردند، هیچ همراهِ جدیدی پیدا نکردند. بدینگونه به تعدادِ نهایی نخستین اِلفها میرسیم: ۱۴۴ نفر. گرچه ایمین از همه مسنتر بود، اما همراهان او که بهعنوانِ گروه «مینیار» شناخته میشوند، از نظر تعداد کوچکترین گروه را با ۱۴ نفر داشت؛ همراهان تاتا که بهعنوان گروه «تاتیار» شناخته میشوند، در کل ۵۶ نفر بودند؛ درمقایسه، گرچه اِنل جوانترین اِلف-پدر بود، اما همراهانش که بهعنوانِ گروه «نِلیار» شناخته میشوند، در ابتدا بیشترین نفرات را با ۷۶ نفر داشتند.
جالب است بدانید، از آنجایی که کوچکترین دستهای که اِلفهای پدر با آن برخورد کردند، ۱۲ نفره بود، پس اِلفها همیشه همهچیز را بهصورتِ دستههای ۱۲تایی محاسبه میکردند (درست همانطور که ما از دستگاه شمارشِ دهدهی استفاده میکنیم). همچنین، از آنجایی که تعداد نخستین اِلفها ۱۴۴ نفر بود، پس این عدد تا مدتهای طولانی بزرگترین عدد شناختهشده در بینِ آنها بود و هیچکدام از زبانهای آیندهی اِلفها هیچ نام رایج و متداولی برای عددی بزرگتر از ۱۴۴ نداشت. برای مثال، در یکی از ضمیمههای «ارباب حلقهها» میخوانیم: «اِلدار تقویم خود را برای دورههای طولانیتری تنظیم کرده بودند و واژهی کوئنیایی یِن که غالبا «سال» ترجمه شده است، در حقیقت بهمعنی ۱۴۴ سالِ ماست. الدار ترجیح میدادند تا جای ممکن محاسباتِ خود را بر مبنای شش و دوازده انجام بدهند». در این نقطه از داستان نخستین اِلفها در خوبی و خوشی و آرامش مشغول زندگی بودند، اما طبیعتا این وضعیت برای همیشه دوام نمیآوَرد. اگر یادتان باشد، بالاتر گفتم که پس از کوچ کردنِ والار به سرزمین آمان، ملکور بر سرزمین میانه فرمانروایی میکرد. بنابراین، اولین کسی که از حضورِ اِلفها باخبر میشود، بدترین شخصِ ممکن است: ارباب تاریکی. کاری که ملکور انجام میدهد این است: او اهریمنان، سایهها و ارواحِ خبیثی را به ناحیهی کوئیوینن میفرستد تا نهتنها اِلفها را زیر نظر بگیرند، بلکه آنهایی را که از گروه جدا میشوند، شکار کنند.
بنابراین، با ناپدید شدنِ اسرارآمیزِ اِلفها، دیگران شروع به گفتنِ داستان میکنند: داستانهایی دربارهی سوارکارِ وحشتناکی که آنها را در تاریکی شکار میکند و میبلعد. اما واقعیت این است که هدفِ ملکور از شکار کردنِ اِلفها بلعیدنِ آنها نیست؛ اِلفهایی که به دامِ ملکور میاُفتند به سرنوشتی ظالمانهتر و کابوسوارتر از مرگ دچار میشوند. درعوض، ملکور آنها را در سیاهچالههای اوتومنو، مقر فرماندهیِ جهنمیاش، زندانی میکند و بدن و روحِ آنها را آنقدر مورد شکنجه و دستکاری قرار میدهد تا زیباترین اِلفها را به نژادِ اورک که امروز میشناسیم تبدیل کند. چراکه فقط اِرو ایلوواتار از قدرتی که او را قادر به آفریدنِ موجوداتِ منحصربهفردِ خودش میکرد برخوردار بود. حتی ملکور، قویترین والار هم مجبور بود از موجوداتِ ازپیشآماده برای فاسد کردنِ آنها و آفریدنِ موجوداتِ جدید استفاده کند. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «به راستی جمله کسانی که از کوئندی پیش از شکستنِ اوتومنو بر دستِ ملکور گرفتار آمدند، آنجا زندانی شدند، و با ترفندهای بیرحمانه آهستهآهسته فاسد گشتند و تن به بندگی دادند؛ و بدینگونه ملکور، نژادِ زشتسیمای اورکها را در رشکورزی به اِلفها و تقلیدِ خام از ایشان پرورد. این شاید رذیلانهترین کارِ ملکور بود، و در نزدِ ایلوواتار نفرتانگیزترین». از بین والار، دومین کسی که با اِلفها مواجه میشود، اورومه (شکارچی والار) است. اورومه که بر اسبِ سپیدِ زریننعلی به اسمِ «ناهار» میتاخت، پس از کوچ کردنِ والار به سرزمین آمان، همچنان در سرزمین میانه حضور داشت و از شکار کردنِ هیولاها و جانورانِ شرورِ ملکور لذت میبُرد.
«این است پندِ ایلوواتار در دلِ من: ما باید به هر بهایی که شده، سلطه بر آردا را از نو بهدست آوریم، و کوئندی را از سایهی ملکور رهایی بخشیم»
گرچه اورومه قصدِ آسیب رساندن به اِلفها را نداشت، اما اورومه یک شکارچی سوارکار است؛ پس اِلفها بهطور قابلدرکی او را با همان شکارچیِ سوارکاری که همنوعانشان را شکار میکند اشتباه میگیرند و نسبت به او بدگمان بودند. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «ملکور سخت از آمدنِ سوارهی اورومه ناخشنود و بیمناک بود، و به راستی پیشکارانِ پلیدِ خود را سواره به آنجا میفرستاد یا سخنانِ دروغین میپراکند تا هرگاه کوئندی با اورومه مواجه شدند از او روی برتابند. پس بدینگونه بود که وقتی ناهار شیهه سر داد و اورومه بهراستی نزدِ کوئندی آمد، پارهای از ایشان خود را پنهان کردند، و گروهی گریختند و گم شدند. اما گروهی که دلیرتر بودند ماندند و بیدرنگ دریافتند که سوارِ بزرگ شبحی آمده از تاریکی نیست؛ چراکه روشناییِ آمان بر سیمایش پیدا بود، و جمله نجیبترین اِلفها به سویش کشیده شدند». پس سؤال این است: رویارویی اورومه با آن اِلفهای شجاعی که از او فرار نمیکنند چگونه پیش میرود؟ قبل از اینکه به این سؤال پاسخ بدهیم، ضرورت دارد که یک نکته را مشخص کنیم: تالکین بهمان میگوید که اِلفها پیش از مواجهه با اورومه، ۳۵ سال در نواحی اطرافِ دریاچهی هلکار زندگی میکردند. اما مسئله این است: منظور از ۳۵ سال، آن ۳۵ سالی که فکر میکنید نیست؛ منظور این نیست که سیارهی زمین ۳۵ بار به دورِ خورشید چرخیده است. چون در این نقطه از تاریخِ سیارهی آردا، هنوز خورشید و ماه خلق نشدهاند.
درعوض، منظور از ۳۵ سال، نه ۳۵ سالِ خورشیدی، بلکه ۳۵ سالِ درختی است. چون در این دوران منبع روشنایی آردا، درختان طلایی و نقرهایِ والینور هستند. بنابراین تالکین فرمولِ ریاضی بسیار پیچیدهای را برای ترجمه کردنِ سالهای درختیِ والار به سالهای خورشیدیِ ما انسانها ابداع کرده است. این فرمول از این قرار است: یک ساعتِ درختی برابر با هفت ساعتِ انسانی است؛ یک روزِ درختی از ۱۲ ساعت تشکیل شده است (چون درختانِ والینور هر ۱۲ ساعت یکبار شکوفه میدهند)؛ پس هفت ضربدر ۱۲ برابر است با ۸۴ ساعتِ انسانی؛ به عبارت دیگر، هر روز درختی با ۳ و نیم روزِ خورشیدی مساوی است. هر سالِ درختی از ۱۰۰۰ روزِ درختی یا ۱۲ هزار ساعتِ درختی تشکیل شده است. درنتیجه، هفت ضربدر ۱۲۰۰۰ برابر است با ۸۴ هزار ساعتِ خورشیدی یا ۳۵۰۰ روزِ خورشیدی. این درحالیاست که ما میدانیم هر سالِ خورشیدی از ۸۷۶۶ ساعت تشکیل شده است. پس اگر یک سال درختی (۸۴ هزار ساعت) را تقسیم بر ۸۷۶۶ کنیم، به عدد ۹/۵۸۲ میرسیم: هر سالِ درختی برابر است با حدودِ ۹ و نیم سالِ خورشیدی. پس، وقتی تالکین میگوید اِلفها قبل از مواجهه با اورومه، ۳۵ سالِ درختی در کوئیوینن زندگی کرده بودند، درواقع منظورش این است: اگر ۳۵ را ضربدر ۹/۵۸۲ کنیم، به عدد ۳۳۵/۳۷ میرسیم. نخستین اِلفها قبل از دیدار با اورومه حدود ۳۳۵ سال در کوئیوینن ساکن بودند.
همچنین، ما میدانیم که اولین اِلفها در تاریخ ۱۰۵۰ از سالهای درختی بیدار شدند. پس اگر ۱۰۵۰ را ضربدر ۹/۵۸۲ کنیم، به ۱۰ هزار و ۶۱ میرسیم. به بیان دیگر، اِلفها حدود ۱۰ هزار سالِ خورشیدی پس از آفریده شدنِ درختانِ والینور بیدار شدند. آگاهی از سازوکارِ تقویمِ والار ضروری است، چون گرچه روی کاغذ به نظر میرسد که تمام این رویدادها در فاصلهی نزدیکی از هم اتفاق میاُفتند، اما اصلا اینطور نیست. هرچند، نژادهای والار، مایار (مثل سائورون و گندالف) و اِلفها بهعنوان موجوداتی نامیرا گذشتِ زمان را به شکل کاملا متفاوتی نسبت به ما انسانهای فانی تجربه میکنند. خلاصه، بگذارید دوباره به بحثِ اصلیمان بازگردیم: اورومه درحالِ گشتوگذار در شرقِ سرزمین میانه است که تصادفی صدای آواز خواندنِ اِلفها را میشنود و با آنها مواجه میشود. بدینگونه والار سرانجام کسانی که مدتی طولانی منتظرشان بودند، پیدا کردند. تالکین میگوید که اورومه اِلفها را سر تا پا مینگرد و از دیدنِ چنین موجوداتِ شگفتانگیز و غیرمنتظرهای غرق در حیرت میشود. او مدتی را در میانِ کوئندی میماند، و سپس با شتابزدگی از روی زمین و دریا به سمتِ والینور میتازد تا خبرِ بیدار شدنِ نخستین فرزندانِ ایلوواتار را به دیگر والار مژده بدهد. علاوهبر این، اورومه دربارهی سایهها و اهریمنانِ ملکور که مایهی رنجِ اِلفها هستند نیز با والار صحبت میکند. خداونگارِ شکار اما در والینور باقی نمیماند، بلکه بلافاصله به کوئیوینن بازمیگردد تا پیش اِلفها بماند و از آنها مراقبت کند. در همین حین، مانوه (پادشاه والار و خداونگار باد و اَبرها) بر تختِ فرمانرواییاش واقع بر فرازِ کوهِ تانیکوئیتل (بلندترین قلهی آردا) مینشیند، و از آنجا سرزمینهای تاریکِ میانه را نگاه میکند، دربارهی وضعیتِ اِلفها اندیشه کرده و حتی از ایلوواتار هم چاره میجوید.
سپس او از کوه پایین میآید، دیگر والار را دور هم جمع میکند و تصمیمش برای محافظت از اِلفها را با آنها در میان میگذارد: «این است پندِ ایلوواتار در دلِ من: ما باید به هر بهایی که شده، سلطه بر آردا را از نو بهدست آوریم، و کوئندی را از سایهی ملکور رهایی بخشیم». تالکین میگوید، گرچه آئوله (خداونگار صنعتگری) که نقش پُررنگی در شکل دادنِ به جغرافیای آردا داشته است، از پیشبینیِ زخمهایی که جهان از کشمکشِ خدایان بر خواهد داشت اندوهگین میشود، اما درنهایت تمام والار علیه ملکور اعلان جنگ میکنند. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «والار مهیا شدند و از آمان با نیروی جنگی بیرون آمدند، به این عزم که بر دژهای ملکور یورش آورند و کارِ او را یکسره کنند. ملکور هیچگاه فراموش نکرد که این جنگ برای اِلفها درگرفت، و ایشان بودند که مایهی سقوطِ او شدند». گرچه این جنگ به خاطرِ اِلفها اتفاق میاُفتد، اما خودِ اِلفها هیچ نقشی در آن ایفا نمیکنند. بالاخره صحبت از جنگِ خدایان است؛ این جنگ مهیبتر و ویرانگرتر از آن است که اِلفها بتوانند به میدان نبرد نزدیک شوند، چه برسد به اینکه در آن بجنگند. در نتیجه، تنها کاری که از دستِ اِلفها برمیآید این است که منتظر بمانند و جنگ را از دور تماشا کنند. به خاطر همین است که ما چیزِ زیادی دربارهی رویدادهای این جنگ نمیدانیم.
علتاش این است: «سیلماریلیون» تاریخِ آردا را از نگاهِ تالکین وقایعنگاری نمیکند، بلکه روایتگر تاریخ آردا از زاویهی دیدِ محدودِ اِلفها است. پس ما همان چیزهایی را میدانیم که اِلفها میدانند. اما چیزی که میدانیم این است: رویارویی والار و مایار (قوای غرب) و ملکور و بالروگهایش در اطرافِ دژ اوتومنو واقع در شمالِ غربیِ سرزمین میانه صورت میگیرد. این درگیری که به «نبرد قدرتها» مشهور است، بهحدی آخرالزمانی و وحشتناک است که شکل زمینهای میدان نبرد را دگرگون کرده و آنجا را به برهوتی خشک تبدیل میکند. در «سیلماریلیون» دربارهی زاویهی دیدِ اِلفها از این نبرد میخوانیم: «کوئندی را هیچ آگاهی از نبردِ عظیمِ قدرتها نبود، مگر آنکه زمین زیر پای ایشان میلرزید و میغُرید، و آبها میجُنبید، و در شمال پنداشتی از روشناییِ آتشهای بزرگ به چشم میخورد. محاصرهی اوتومنو طولانی و جانگداز بود، و بسا نبردها دربرابرِ دروازههای آن به وقوع پیوست که جز شایعهای از آن به گوش اِلفها نرسید». خلاصه، نیروهای والار ملکور را شکست میدهند. تولکاس (پهلوانِ والار) با ملکور کُشتی میگیرد و صورتاش را به خاک میمالد؛ و سپس او بهوسیلهی زنجیری ناشکستنی به اسم «آنگاینور» که ساختهی آئوله بود، بسته میشود. ملکور به آمان منتقل شده و در تالارهای ماندوس (خداونگار پیشگویی و قاضی مرگ) که هیچ موجودی یارای فرار کردن از آنها را ندارد، زندانی میشود. حالا که دوباره سرزمین میانه روی آرامش را به خود میبیند، مجددا والار دور یکدیگر جمع میشوند تا دربارهی مسئلهی بعدی بحث و گفتوگو کنند: سرنوشتِ اِلفها چه میشود؟
برخی از والار به سرکردگی اولمو (خداونگار دریاها) اعتقاد داشتند که باید اِلفها را به حالِ خودشان گذاشت تا در سرزمین میانه بگردند، و با هنری که ایلوواتار بهشان بخشیده است، زمینها را سامان آورند و آسیبها را بهبود ببخشند. اما گروهی بزرگتر، از رها کردنِ کوئندی در خطراتِ این جهانِ تاریک میترسیدند و اعتقاد داشتند که باید آنها را به سرزمین محافظتشدهی آمان منتقل کرد. اما تالکین به این نکته اشاره میکند که انگیزهی واقعی گروهِ دوم این بود که آنها بهحدی شیفتهی زیباییِ اِلفها شده بودند و هوسِ دوست شدن و وقت گذراندن با آنها به شکلی به دلشان اُفتاده بود که نمیتوانستند دوریشان را تحمل کنند. جالب است بدانید که اِلفها از زمانِ جوانیشان تاکنون زیباتر هم شدهاند. تالکین میگوید، گرچه اِلفها در روزگاران نخست از لحاظ فیزیکی نیرومندتر بودند، اما زیباتر، نه. چراکه اندوه و خردِ اِلفها در نتیجهی پیر شدنِ آنها به زیباییشان غنا بخشیده است. بنابراین، درنهایت تصمیم بر این شد که اِلفها به والینور فراخوانده شوند. پس دوباره اورومه، شکارچیِ والار، از غربیترین نواحی جهان به شرقیترین نواحیِ آن میتازد تا دعوتِ والار را به گوشِ اِلفها برساند. اما یک مشکل وجود داشت: اِلفها در ابتدا میلی به تن دادن به این فراخوان نداشتند؛ چون آنها والار را تنها خشمگین و مشغول جنگیدن دیده بودند (البته منهای اورومه)، و هنوز از آنها میترسیدند. بنابراین، اورومه تصمیم میگیرد تا سه سفیر از بین اِلفها انتخاب کند و آنها را به والینور ببرد. در این صورت، این سفیران میتوانند برگردند و به مردمشان اطمینان بدهند که در والینور امنیت خواهند داشت. این سفیران شخصیتهای بسیار مهمی هستند. درواقع، یکی از آنها که فینوه نام دارد، در ادامه نهتنها به اولین شخصیت اصلی تاریخِ الِفها تبدیل میشود، بلکه او پدرِ فئانور، یکی از جالبترین و تاثیرگذارترین شخصیتهای رشتهافسانههای تالکین است (اما داستان او را باید به مقالههای آینده موکول کرد).
چیزی که در حالِ حاضر باید بدانیم این است: اگر یادتان باشد نخستین اِلفها به سه گروه تقسیم شده بودند که به ترتیب، «مینیار» (اولینها)، «تاتیار» (دومینها) و «نِلیار» (سومینها) نام داشتند. سفیرانی که برای دیدن از والینور انتخاب میشوند، هرکدام نمایندهی یکی از این گروهها هستند (تصویر بالا). پس، نمایندهی گروه مینیار، اِلفی به اسم «اینگوه» است؛ نمایندهی گروه تاتیار، اِلفی به اسم «فینوه» است؛ و نمایندهی گروه نِلیار هم اِلفی به اسم «اِلوه» است. هر سهتای آنها به والینور بُرده میشوند؛ در «سیلماریلیون» در توصیفِ واکنش آنها میخوانیم: «شکوه و جلالِ والار سخت مبهوتشان ساخت و آنان بسیار آرزومندِ روشنایی و شکوه درختان شدند». سفیران بهحدی تحتتاثیرِ زیباییِ روشناییِ درختان قرار میگیرند که ترس و شکوتردیدشان نسبت به والار را از دست میدهند و میلِ کنترلناپذیری برای زندگی ابدی در والینور بر آنها غلبه میکند. بنابراین، اینگوه، فینوه و اِلوه به کوئیوینن بازمیگردند تا به عموم اطلاعرسانی کنند و آنها را به پذیرفتنِ فراخوانِ والار و کوچ کردن به غرب ترغیب کنند. در این نقطه از تاریخ است که مهاجرتِ بزرگِ اِلفها از شرقیترین نقطهی دنیا به غربیترینِ نقطهی آن آغاز میشود و در نتیجهی پروسهی پیچیده و طولانیمدتِ این مهاجرت، اِلفها از یکدیگر جدا میشوند و گروهها و طایفههای مختلفی را شکل میدهند. اولین جدایی در همان کوئیوینن، قبل از آغاز مهاجرت، صورت میگیرد.
مسئله این است: همهی اِلفها با کوچ کردن به غرب موافق نیستند. اگر یادتان باشد، گروهِ اورجینالِ مینیار از ۱۴ اِلف تشکیل شده بود؛ گروه تاتیار از ۵۶ اِلف تشکیل شده بود؛ و گروه نِلیار هم از ۷۴ الف (منهای فرزندانِ آنها که در طول ۳۳۵ سال گذشته به دنیا آمده بودند). خب، اتفاقی که میاُفتد این است: تمام اعضای مینیار برای کوچ با اورومه همراه میشوند، اما این موضوع دربارهی گروههای تاتیار و نِلیار صادق نیست. از گروه تاتیار فقط نیمی از آنها با اورومه همراه میشوند و از گروه نِلیار هم فقط ۴۶ نفر از آنها با کوچ موافقت میکنند. اِلفهایی که در سفرِ بزرگ شرکت میکنند مجموعا بهعنوان «اِلدار» شناخته میشوند که «مردمِ ستارگان» معنی میدهد. به بیان دیگر، تمام اِلفهایی که تاکنون در طول سهگانهی «ارباب حلقهها» و «هابیت» با آنها روبهرو شدهاید (گالادریل، لگولاس، اِلروند و دیگران)، همه و همه نوادگانِ الفهایی که در مهاجرت شرکت کردند محسوب میشوند. اما ۸۲ اِلفی که از کوچ امتناع کردند و در کوئیوینن باقی ماندند، بهعنوان «آواری» شناخته میشوند که «ناآرزومندان» معنی میدهد. در «سیلماریلیون» دربارهی آنها میخوانیم: «بسیاری نیز از فراخوان روی برتافتند، و روشناییِ ستارگان و پهنههای فراخِ سرزمین میانه را از شایعهی درختان، چربتر دیدند؛ و اینان آواری نام گرفتند، ناآرزومندان، و در آن هنگام از اِلدار جدا گشتند و تا قرنها بعد، هرگز بارِ دیگر به هم برنخوردند». اِلفهای آواری تقریبا هیچ نقشِ مهمی در رویدادهای سرزمین میانه ایفا نمیکنند، اما تصور اینکه در تمام طولِ تاریخ بلندِ دنیا، جایی در دورترین نواحی شرقِ سرزمین میانه، یک سری اِلفِ غالبا ناشناخته، بدوی و سادهزیست وجود دارند که در جنگلها و غارها زندگی میکنند جالب است.
اما همانطور که گفتم، اسطورهشناسیِ اِلفها توسط اِلدار، اِلفهایی که مهاجرت کردند، به نگارش درآمده است، پس طبیعتا آنها شخصیتِ اصلی داستان باقی میمانند و «سیلماریلیون» هم پروسهی سفرِ آنها را روایت میکند. قبل از اینکه به مهاجرت بپردازیم، اجازه بدهید دوباره به تقویم سر بزنیم: اگر یادتان باشد، اِلفها در سال ۱۰۵۰ از روزگار درختان (برابر با ۱۰ هزار و ۶۱ سالِ خورشیدی پس از آفرینشِ درختان) بیدار شده بودند. خب، مهاجرتِ اِلدار در سال ۱۱۰۵ از روزگار درختان (برابر با ۱۰ هزار و ۵۸۸ سالِ خورشیدی پس از آفرینش درختان) آغاز میشود. حالا بگذارید به مهاجرتِ اِلدار بازگردیم: در این نقطه از داستان، اورومه برای هرکدام از گروههای مینیار (به رهبری اینگوه)، تاتیار (به رهبری فینوه) و نِلیار (به رهبری اِلوه) اسمهای جدید انتخاب میکند. گروه اول از اینجا به بعد بهعنوان «وانیار» (به معنای زرینموی؛ اشاره به موهای طلاییرنگِ این شاخه از اِلفها) شناخته میشوند؛ گروه دوم بهعنوان «نولدور» شناخته میشوند که «ژرف»، «حکیم» یا «صاحبِ دانش» معنی میدهد؛ گروه سوم هم بهعنوانِ «تلهری» شناخته میشوند؛ تلهری «آخرین آمدگان» یا «واپسینها» معنی میدهد و این اسم از طرفِ کسانی که کوچ را جلوتر از آنها شروع کرده بودند، به آنها داده شده بود. اما اسمگذاری هنوز ادامه دارد: گرچه بالاتر گفتم که اِلفهای مهاجر بهعنوان «اِلدار» و الفهای مخالف با مهاجرت بهعنوان «آواری» شناخته میشوند، اما یکی دیگر از اصطلاحاتی که باید یاد بگیریم «اِلدالیه» است؛ «اِلدالیه» هم درست مثل «اِلدار» بهمعنی «مردم ستارگان» است؛ با این تفاوت که «اِلدالیه» دو کاربرد دارد: از این واژه، هم بهعنوان مترادفِ «الدار» استفاده میشود و هم برای اشاره به تمام اِلفها (از جمله آواری).
بدین ترتیب، به اولین مرحلهی مهاجرت میرسیم (برای دیدن مسیرِ مهاجرت که با رنگ سبز مشخص شده است، از نقشهی بالا استفاده کنید). وقتی اعضای وانیار، نولدور و تلهری از کوئیوینن به راه اُفتادند، اورومه سوار بر اسبِ سفیدش پیشاپیششان حرکت میکرد. آنها مسیرِ شمال را در پیش گرفتند و دریای محصور در خشکیِ هلکار را دور زدند و به سوی غرب چرخیدند. در این نقطه، آنها در برابرشان با ابرهای عظیمِ سیاه در شمال که هنوز از ویرانههای جنگِ والار و ملکور باقی مانده بود روبهرو میشوند؛ ابرهایی که ستارگانِ آن منطقه را از دید پنهان کرده بود. بنابراین، گفته میشود که گروهی نهچندان اندک از اِلفها، در مواجه با این منظره وحشت میکنند، پشیمان میشوند و بازمیگردند. گرچه آنها از حافظهی تاریخ فراموش شدهاند، اما گمان میرود که آنها به کوئیوینن برگشته و به اِلفهای آواری پیوسته باشند. در «سیلماریلیون» دربارهی سفرِ اِلفهای مهاجر میخوانیم: «سفر اِلدار به غرب طولانی و آهسته بود، چراکه فرسنگها فرسنگ زمینِ ناپیموده و فرساینده و بیراه پیشِ روشان قرار داشت. و نیز اِلدار را میلی به شتاب کردن نبود، زیرا از آنچه میدیدند شگفتی در رُبوده بودشان، و درکنارِ بسیاری از زمینها و رودخانهها مایل به اقامت بودند. ازاینرو، وقتی اورومه ترکشان میگفت تا هر از گاه به کارهای دیگر بپردازد، متوقف میشدند و از رفتن باز میماندند تا آنکه او برای نشان دادنِ راه بازگردد». اِلفها که کوئیوینن را در سال ۱۱۰۵ از روزگارِ درختان ترک کرده بودند، سالها بعد در سال ۱۱۱۵ از روزگار درختان، به جنگلِ «سبزبیشه» که بعدها به «سیاهبیشه» معروف شد، میرسند؛ جنگلی که رودخانهی آندوین در غربِ آن قرار دارد (همان رودخانهای که هزاران هزار سال بعد اِسمیگل و پسرعمویش دیگل حلقهی یگانه را در آن پیدا میکنند).
اِلفها به محض رسیدن به این منطقه، در فراسوی رودخانه با هیبتِ ترسناکِ کوهستانِ «هیتایگلیر» مواجه میشوند؛ همان کوهستانی که بعدها «کوهستان مهآلود» نام میگیرد؛ همان کوهستانی که بعدها گندالف در دلِ آن با بالروگِ معادنِ موریا مبارزه میکند؛ کوههایی که شاخهای تیزش گویی قلمروی ستارگان را لمس میکردند. چیزی که باید دربارهی این کوهستان بدانید این است: از آنجایی که اورومه جانورانِ شرورِ ملکور را شکار میکرد، پس ملکور این کوهها را برافراشته بود تا مانع از تاخت و تاز اورومه شوند. گفته میشود که این کوهها در آن روزگار بلندتر و هولناکتر از چیزی بودند که در دورانِ سوم شاهد هستیم. خلاصه اینکه، اورومه برای عبور دادنِ اِلفها به آنسوی کوهستان، از «گذرگاهِ مرتفع» استفاده میکند؛ گذرگاه مرتفع همان گذرگاهی است که بعدها ریوندل (مقرِ اِلروند) در مرز آن ساخته میشود. اما یک مشکل وجود دارد: گرچه اکثر اِلفها بهدنبال اورومه از کوهستان عبور میکنند، اما تعدادی از اعضای گروه «تلهری» با نگاه به ارتفاعاتِ پُرسایهی کوهستان وحشت میکنند و از گروه اصلی جدا میشوند و از ادامه دادنِ مسیر امتناع میکنند و درعوض تصمیم میگیرند در درههای رودخانهی آندوین ساکن شوند. تلهریهایی که از گروه اصلی جدا شده بودند، از این به بعد بهعنوان «ناندور» (بهمعنی: آنانی که بازگشتند) شناخته میشوند. اما الفهای ناندور برای همیشه در شرق کوهستانِ مهآلود باقی نمیمانند؛ سالها بعد، شاخهای از این اِلفها از گروه اصلی جدا شدند، از کوهستان عبور کردند و در منطقهای به اسم اوسیریاند ساکن شدند. اِلفهای ناندور نیاکانِ اِلفهای سیلوان (یا الفهای جنگلی) و الفهای سبز هستند؛ الفهای سیلوان اکثرا به سیاهبیشه و لوتلورین تعلق داشتند. الفهای سبز هم اکثرا در اوسیریاند (که بعد از پایان دوران اول «لیندون» نام گرفت) ساکن بودند.
بدین ترتیب، باز دوباره باید به گروهِ اصلی مهاجران به رهبری اورومه بازگردیم: گروه پس از پُشتسر گذاشتنِ کوهستان مهآلود، به منطقهی «اِریادور» میرسند، از آن عبور میکنند و با «کوهستان آبی» روبهرو میشوند. چیزی که باید بدانید این است که جغرافیای سرزمین میانه در دوران اول خیلی خیلی بزرگتر و متفاوتتر از چیزی بود که در دوران سوم شاهد هستیم. همانطور که در نقشهی بالا قابلمشاهده است، تمام بخشهای آبیرنگ نشاندهندهی سرزمینی به اسم «بلریاند» هستند؛ بلریاند در سمتِ غربیِ کوهستانِ آبی قرار داشت؛ بلریاند درنتیجهی جنگِ فاجعهباری که در پایانِ دوران اول اتفاق اُفتاد و چهار دهه به طول انجامید، نابود شد و در اعماقِ آبها غرق شد. بنابراین، داروستهی اِلفها پس از پشتسر گذاشتنِ کوهستان آبی به سواحلِ اقیانوسِ بلهگایر نمیرسند، بلکه هنوز راهِ درازی را برای رسیدن به اقیانوس پیشرو دارند. پس اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: گرچه گروههای وانیار و نولدور در سال ۱۱۲۵ از روزگار درختان، کوهستان آبی را پشتسر میگذارند و وارد بلریاند میشوند، اما گروه تلهری مدتی از آنها عقب میمانند. درنهایت، تلهری هم بالاخره در سال ۱۱۲۸ از روزگارِ درختان وارد بلریاند میشوند. به خاطر همین عقب اُفتادن است که این گروه به تلهری مشهور است. اگر یادتان باشد بالاتر گفتم که اِلفهای «نِلیار» (سومینها) توسط الفهای وانیار و نولدور بهعنوان «تلهری» (بهمعنی: آخرین آمدگان یا واپسینها) شناخته میشوند. دلیلاش عقب اُفتادنِ این اِلفها در هنگامِ عبور از کوهستان آبی است.
«سفر اِلدار به غرب طولانی و آهسته بود، چراکه فرسنگها فرسنگ زمینِ ناپیموده و فرساینده و بیراه پیشِ روشان قرار داشت. و نیز اِلدار را میلی به شتاب کردن نبود، زیرا از آنچه میدیدند شگفتی در رُبوده بودشان»
نکتهی دیگری که باید دربارهی تلهری بدانیم این است که طایفهی آنها آنقدر بزرگ بود که همزمان توسط اِلوه و برادرش اولوه رهبری میشد. گروه تلهری در جریانِ سفرشان به سمتِ اقیانوس، از نزدیکی جنگلی به اسم «ناناِلموت» عبور میکنند (تصویر پایین). در این جنگل، یک مایار به اسم «مِلیان» زندگی میکرد. ملیان به وانا (ملکهی شکوفهها و جوانی) و اِسته (ایزدبانوی مهربانی و درمانکنندهی زخمها و خستگیها) خدمت میکرد و در باغهای لورین (مکانی در والینور) میزیست و به درختانش رسیدگی میکرد. اما گفته شده است که در اوایل دورانِ اول، پس از اینکه اِلفها بیدار میشوند، عشقِ ملیان به درختان و نیازش برای بیشتر دیدن، او را به سرزمین میانه میآورد. گفته شده که وقتی ملیان آواز میخواند، والار از کار، پرندگان از نغمهسرایی، ناقوسهای شهر از نواختن و چشمهها از جریان باز میایستادند. پس اتفاقی که میاُفتد این است: یک روز گذرِ اِلوه، رهبرِ گروهِ تلهری، در تنهایی به بیشهی نانالموت میاُفتد و آوای ملیان را میشنود: «این آوا دلِ وی را پُر از شگفتی و اشتیاق ساخت. آنگاه یکسره جمله مردمان، و جمله مُراد و مقصودِ خود را از یاد بُرد، و از پی مرغکان در زیر سایهی درختان به ژرفای نانالموت گام نهاد و گم شد. اما سرانجام به میدانچهی عاری از درختی در زیر آسمانِ پُرستاره رسید، و ملیان آنجا ایستاده بود؛ و اِلوه از تاریکی به او نگریست و روشناییِ آمان را در چهرهی ملیان دید. ملیان سخنی نگفت؛ اما اِلوه با دلی مالامال از عشق به او نزدیک شد و دستاش را گرفت، و افسونی بر او اُفتاد، چنانکه آن دو، همچنان که ستارگانِ گردندهی بالای سر، سالهای دراز را میپیمودند، آنجا ایستادند».
به بیان دیگر، درحالی که اِلوه دستِ ملیان را گرفته بود و طلسمِ زیباییاش شده بود، آن دو وارد خلسه میشوند و در همان حالت خشکشان میزند. درواقع، اِلوه و ملیان در سال ۱۱۵۲ از روزگار درختان، از خلسهشان خارج میشوند (اِلوه در سال ۱۱۳۰ از روزگار درختان با ملیان آشنا شده بود). درنتیجه، فرمانروای اِلفهای تلهری بهطور غیرمنتظرهای ناپدید میشود؛ گرچه مردمِ اِلوه به جستجوی او میپردازند، اما هرگز پیدایش نمیکنند. درنهایت، اولوه، برادرِ اِلوه، رهبریِ طایفهاش را برعهده گرفته و مهاجرتشان به سمتِ اقیانوس را از سر میگیرد. در همین حین، گروههای وانیار و نولدور بالاخره در سال ۱۱۳۳ از روزگار درختان، به واپسین کرانههای غربی سرزمین میانه میرسند (۲۵۹ سالِ خورشیدی پس از ترکِ کوئیوینن). سؤال این است: اورومه چگونه میخواهد اِلفها را از اقیانوس عبور بدهد؟ اولمو، خداونگار دریاها، وارد عمل میشود. او جزیرهای به اسم «تول ارهسئا» (بهمعنی: جزیرهی تنها) را که به سببِ آشوبهای ناشی از فروریختن ایلوئین (فانوسِ شمالی) شکل گرفته بود، از ریشه جدا میکند و آن را همون یک کشتی عظیم به حرکت درمیآورد و آن را به ساحلِ بلریاند در خلیجِ بالار میآورد. اِلفهای وانیار و نولدور سوارِ جزیره میشود و اولمو دوباره جزیره را به حرکت درمیآورد و آنها را به سواحلِ سرزمینِ آمان منتقل میکند.
بنابراین، سوالی که باقی میماند این است: الفهای تلهری در چه وضعیتی قرار دارند؟ نهتنها این الفها دور از دریا ساکن شده بودند، و فراخوانِ اولمو را نشنیده بودند، بلکه بسیاری از آنها هنوز بهدنبالِ اِلوه، فرمانروای خود، میگشتند و بدونِ او میلی به عزیمت نداشتند. اما وقتی آنها خبردار میشوند که اینگوه (فرمانروای وانیار) و فینوه (فرمانروای نولدور) و مردمشان سرزمین میانه را ترک کردهاند، در آرزوی دیدارِ دوستانی که عزیمت کرده بودند، به کرانههای بلریاند کوچ میکنند و مدتِ زیادی در سواحلِ غربی میمانند. درواقع، آنها در سال ۱۱۳۲ از روزگار درختان به سواحل غربی میآیند و تا سال ۱۱۵۰ از روزگار درختان در آنجا میمانند (حدود ۱۷۲ سالِ خورشیدی). گفته شده است که در این مدت اوسه (مایاری که خادمِ اولمو حساب میشد) و اوئینن (مایاری معروف به بانوی دریاها که همسرِ اوسه بود) نزدِ تلهری میآیند و با آنها دوست میشوند. دراینباره میخوانیم: «اوسه نشسته بر صخرهای نزدیکِ مرز آن سرزمین، تلهری را علم میآموخت و آنان همهگونه معرفتهای دریا و آهنگِ دریا فرا گرفتند. بدینسان چنین واقع گشت که تلهری، همانان که از آغار دوستدارِ آب، و خوشآوازترین جمله اِلفها بودند، از آن پس عاشق دریاها شدند، و ترانههایشان مالامال از صدای موجها بر کرانهی دریا گشت». بالاخره در سال ۱۱۵۰ از روزگار درختان، اولمو دوباره برای اینکه تلهری را به سرزمین آمان منتقل کند، به بلریاند بازمیگردد. چراکه فینوه، شاهِ نولدور، از جدایی طولانیمدت از تلهری اندوهگین بود و در درگاهِ اولمو دعا کرده بود و از او خواسته بود که اگر تلهری مایل هستند، ایشان را به آمان بیاورد. معلوم میشود که بسیاری از آنها برای آمدن به آمان مایل هستند. اما این موضوع دربارهی تمامشان صادق نیست.
برای مثال، اوسه، مایاری که پاسداری از دریاهایِ سرزمین میانه برعهدهاش بود، نمیتوانست رفتنِ تلهری را تحمل کند و دیگر صدای آنها را در قلمرویش نشنود. بنابراین او برخی از اِلفهای تلهری را برای ماندن در سواحلِ بلریاند ترغیب کرد. این الفها به «فالاتریم» معروف شدند که بهمعنی «اِلفهای فالاس» یا «مردم ساحلی» است (فالاس نام منطقهای در ساحل غربی بلریاند است). در همین حین، یک سری از اِلفهای تلهری هم که خویشاوندان و دوستانِ اِلوه، فرمانروای ناپدیدشدهشان، بودند و هنوز بهدنبالِ او میگشتند، از ترک کردنِ سرزمین میانه امتناع کردند. همانطور که بالاتر گفتم، بالاخره خلسهی عاشقانهی ۲۰۰ سالهی اِلوه و ملیان در سال ۱۱۵۲ از روزگارِ درختان به پایان میرسد. اِلوه و ملیان با هم ازدواج میکنند؛ اِلوه آن دسته از اِلفهایی را که هنوز در سرزمین میانه برای پیدا کردنِ او باقی مانده بودند، جمع میکند و قلمروی جنگلی «دوریاث» را تأسیس میکند. همچنین، یک سری از اِلفهای تلهری هم در منطقهای به اسم «میتریم» در شمالِ بلریاند ساکن شدند. نکته این است: تمام اِلفهای تلهری که در قلمروی دوریاث و منطقهی میتریم ساکن شدند، بهعنوانِ الفهای سیندار یا الفهای خاکستری شناخته میشوند.
اما بگذارید به سرزمین آمان سر بزنیم: اِلفها در آغاز مهاجرتشان سه گروه بودند؛ از بین آنها تمام اعضای وانیار و نولدور به سرزمین آمان میرسند. اما این موضوع دربارهی تلهری صادق نیست. از تلهری که پُرتعدادترین اما کُندترین و نامتمایلترین قومِ اِلفها محسوب میشود، فقط بخشی واردِ سکونتگاهِ خدایان شدند. الفهای تلهری در آغاز مهاجرت ۴۶ نفر بودند؛ از این ۴۶ نفر فقط ۲۰تا از آنها وارد آمان شدند (بههمراهِ فرزندانشان) و ۲۶تای دیگر بهعنوان الفهای ناندور و سیندار در سرزمین میانه باقی ماندند. اما آن دسته از اِلفهای تلهری که به آمان رسیدند، بهعنوان الفهای «فالماری» (بهمعنی: الفهای دریایی) شناخته میشوند؛ چراکه آنها همانطور که گفتم دلباختهی دریا شده بودند. درواقع، الفهای فالماری برای مدتِ زیادی وارد آمان نشدند؛ ماجرا از این قرار است: اولمو، خداونگار دریا، از جزیرهی «تول ارهسئا» برای منتقل کردنِ تلهریهایی که میخواستند به آمان بیایند استفاده کرد. اما الفهای تلهری در نزدیکی خلیج اِلدامار (اِلدامار محل سکونتِ الفهای وانیار و نولدور در آمان بود) صدای اوسه را میشنوند که آنها را ندا میداد. تلهری هم از اولمو میخواهند تا سفرشان را به تعویق بیاندازد. اولمو هم درخواستشان را اجابت کرده و بنیانِ جزیره را در خلیج اِلدامار به کفِ دریا میخکوب میکند. این جزیره هیچگاه دوباره حرکت نکرد. الفهای تلهری ساکن بر این جزیره از یک طرف همانطور که دوست داشتند در زیر ستارگان و از طرف دیگر در دیدرسِ آمان، سرزمین خدایان زندگی میکردند. این اقامت طولانی و جدا از دیگران، سببِ جدایی زبانِ آنها از زبانِ الفهای وانیار و نولدور شد.
اما اسمگذاریِ الفها همچنان ادامه دارد: همانطور که خواندیم، یک سری الفها هیچوقت سرزمین میانه را ترک نکردند؛ این الفها از قومهای مختلفی تشکیل شدهاند؛ آنها عبارتاند از: الفهای آواری، الفهای سیلوان، الفهای سبز، الفهای سیندار و الفهای فالاس (یا فالاتریم). تمام این طایفهها مجموعا بهعنوانِ «موریکوئندی» شناخته میشوند؛ این واژه در زبانِ کوئنیایی «الفهای تاریک» معنی میدهد. منظور از الفهای تاریک این نیست که آنها موجودات شرور و فاسدی هستند؛ منظور این است که آنها الفهایی هستند که هرگز روشناییِ درختانِ والینور را ندیدهاند و سابقهی قدم گذاشتن در سرزمینِ متبرکِ آمان را ندارند. درمقایسه، الفهای وانیار، نولدور و آن دسته از تلهری که به آمان سفر کرده بودند و نور دو درختِ والینور را دیده بودند و در سرزمین آمان زندگی کرده بودند، بهعنوانِ «کالاکوئندی» (بهمعنی: الفهای روشنایی) شناخته میشوند. الفهای کالاکوئندی و فرزندانشان در بینِ مردمانِ سرزمین میانه بهعنوانِ «الفهای بَرین» مشهور هستند. گرچه وانیار و تلهری (یا فالماری) در والینور ماندگار شدند، اما طی اتفاقاتی که پرداختن به آن نیازمندِ یک مقالهی مُفصلِ جداگانه است، دستهی عظیمی از الفهای نولدور، والینور را ترک کردند و به سرزمین میانه بازگشتند. از مشهورترین الفهای نولدور که به سرزمین میانه بازگشتند میتوان از گالادریل، تورگون (اربابِ گوندولین، باشکوهترین شهرِ دوران اول)، فینراد (برادر بزرگترِ گالادریل)، کلهبریمبور (سازندهی حلقههای قدرت)، فئانور (سازندهی سه گوهر به اسم سیلماریلها)، گیلگالاد (پادشاهِ الفهای نولدور در دوران دوم) و بسیاری از الفهای دیگر نام بُرد. از مشهورترین الفهای سیندار میتوان به لگولاس، تراندوئیل، لوثیِن، کلهبورن (شوهرِ گالادریل) و غیره اشاره کرد. قابلذکر است که برخی از الفهای مشهور تاریخ هم دورگه حساب میشوند: برای مثال اِلروند و برادر دوقلویش اِلروس نهتنها در آن واحد وانیار، نولدور و سیندار هستند، بلکه خونِ انسانها و مایاها هم در رگهایشان جاری است.
گرچه داستان الفها حالاحالاها ادامه خواهد داشت، اما داستانِ مهاجرتِ بزرگِ نخستزادگان، نحوهی جدا شدنشان از یکدیگر و شکلگیریِ طایفههایشان در اینجا به پایان میرسد. از آنجایی که الفها خودشان و دیگران را با اسمهای زیادی توصیف میکنند، پس بگذارید در پایان اسمهایی که در طولِ مقاله یاد گرفتیم را یکبار دیگر خلاصهوار مرور کنیم: نخستین الفهایی که در ناحیهی کوئیوینن در شرقیترین نواحی سرزمین میانه بیدار شدند به سه گروه تقسیم شدند: مینیار (اولینها)، تاتیار (دومینها) و نِلیار (سومینها). وقتی اورومه، شکارچی والار، آنها را پیدا کرد و مسئولیتِ هدایت کردنشان به سویِ سرزمین آمان را برعهده گرفت، هرکدام از این اقوام صاحبِ اسمهای جدید شدند: مینیار به وانیار (زرینموی) تبدیل شد؛ تاتیار به نولدور (حکیم یا صاحب دانش) تبدیل شد؛ و نِلیار هم به تلهری (آخرین آمدگان یا واپسینها) تبدیل شد. تعدادی از الفها از کوچ امتناع کردند و در کوئیوینن باقی ماندند؛ آنها بهعنوان «آواری» یا «ناآرزومندان» شناخته میشوند. از میانِ الفهایی که مهاجرت کردند، عدهای از الفهای تلهری از کوهستان مهآلود عبور نکردند و از گروه اصلی جدا شدند؛ آنها الفهای «ناندور» نام دارند؛ مدتی بعد خودِ الفهای ناندور به دو شاخه تبدیل شدند: الفهای سیلوان و الفهای سبز. گرچه تمامِ الفهای وانیار و نولدور به آمان رفتند، اما برخی از الفهای تلهری در سرزمین میانه باقی مانند: آنها به الفهای سیندار (یا خاکستری) و الفهای فالاس (یا فالاتریم) تبدیل شدند. آن دسته از الفهای تلهری که به آمان رسیدند، به علتِ عشقشان به دریا بهعنوانِ «فالماری» یا الفهای دریایی شناخته میشوند. درنهایت، آن دسته از الفهایی که در سرزمین میانه ماندند و هرگز روشنایی درختانِ والینور را ندیدند به «موریکوئندی» (الفهای تاریک) معروف هستند و آن دسته که روشنایی درختان را دیدند و در آمان سکوت داشتند، بهعنوانِ «کالاکوئندی» (الفهای روشنایی) شناخته میشوند.
نظرات