راهنمای ارباب حلقه ها | داستان فئانور، شرورترین الف جهانِ تالکین
دهها هزار سال پیش از اینکه حلقههای قدرت و سازندهشان سببِ شرارت و آشوب در سرزمین میانه شوند، یک صنعتگرِ نابغهی دیگر و یک سری جواهراتِ وسوسهبرانگیزِ دیگر وجود داشتند که شعلهی کشمکشهای رشتهافسانههای تالکین را برافروختند. این صنعتگرِ نابغه اِلفی به نام فئانور است؛ او نخستین شخصیتِ اصلی جهانِ تالکین محسوب میشود (اگر از خدایان فاکتور بگیریم)؛ کسی که از او بهعنوانِ بزرگترین، تأثیرگذارترین و پُرآوازهترین اِلفِ طایفهی نولدور یاد میشود؛ کسی که چه در مقام یک جواهرساز، چه در مقام یک جنگجو و چه در مقامِ اُستادِ سخنوری، شهرتیِ افسانهای در تاریخِ سیارهی آردا دارد. گرچه زندگیِ خودِ او کوتاه بود، اما اَعمالش و سوگندِ وحشتناکِ بدنامش، به مُحرکِ رویدادهای کُلِ دورانِ اولِ سرزمین میانه تبدیل شدند، و پیامدهای آنها تا مدتها پس از مرگش نیز فاجعهآفرین بودند، و سببِ جاری شدنِ خونها و اشکهای زیادی شدند. اگر برخوردتان با جهانِ تالکین به سهگانهی «ارباب حلقهها» (چه فیلمها و چه کتابها) محدود شده باشد، ممکن است دچار یک تصورِ اشتباه اما متداول شوید: اینکه همهی اِلفها ذاتاً خردمند، نجیب، قدرتمند و اخلاقمدار هستند؛ انگار همهی آنها بهطور منحصربهفردی دربرابرِ نیروهای شر مقاوم هستند. این تصور اما همانطور که گفتم ابداً حقیقت ندارد، و داستانِ فئانور اولین و قویترین مدرکی است که برای اثباتِ آن داریم. این موضوع، فئانور را به یکی از جالبترین، پیچیدهترین و بحثبرانگیزترین شخصیتهای تالکین بدل کرده است. پس کاری که میخواهم با این مقاله انجام بدهم شرحِ این است که: فئانور دقیقاَ چه کسی بود؟ او چگونه سیلماریلها، گوهرهای سهگانهای را که از آنها بهعنوانِ شاهکارش یاد میشود، خلق کرد؟ و عشقِ شهوتوارش به سیلماریلها چگونه به خونریزی و خویشاوندکُشی منجر شد؟
اما پیش از اینکه به خودِ فئانور برسیم، باید با زمینهچینی وضعیتِ دنیا در این نقطه از تاریخ شروع کنیم: اگر یادتان باشد مقالهی قبلیِ «راهنمای ارباب حلقهها» (که خواندنِ آن برای درکِ بهترِ مقالهی فعلی ضروری است) به داستانِ بیدار شدنِ نخستین اِلفها و مهاجرتِ طولانی آنها از شرقیترین مناطقِ سرزمین میانه به سرزمین قُدسیِ آمان، محلِ زندگی والار (خدایان چهاردهگانهی جهانِ تالکین)، در غربیترین قارهی دنیا اختصاص داشت. در آن مقاله گفتیم که الفها از سه طایفهی اصلی تشکیل شدهاند: وانیار (بهمعنی: زرینموی)، نولدور (بهمعنی: حکیم یا صاحبِ دانش) و تلهری (بهمعنی: آخرین آمدگان یا واپسینها). دومین چیزی که در مقالهی قبلی دربارهاش صحبت کردیم این بود که ملکور (شیطانِ دنیای تالکین و منشاء شرارتها)، از بیدار شدنِ نخستین الفها اطلاع پیدا میکند و مشغولِ شکار کردنِ آنها و ساختنِ نژادِ اورک بهوسیلهی فاسد کردنِ آنها میشود. بنابراین والار و مایار برای محافظت از الفها وارد عمل میشوند، به دژِ ملکور در شمالِ سرزمین میانه حمله میکنند، او را سرنگون میکنند و به زنجیر میکشند. سپس، ملکور به آمان منتقل میشود و در تالارهای ماندوس (خداونگار پیشگویی و قاضیِ مرگ) که هیچ موجودی یارای فرار کردن از آنها را ندارد، زندانی میشود. ملکور محکوم میشود تا به مدتِ سه هزار سال پیش از اینکه عذرش را از نو بیازمایند یا خود طلبِ آمرزش کند، در آنجا بماند. داستانِ ما با ساکن شدنِ طایفههای اِلف در آمان و آغار دورانِ تازهای از صلح و آرامش آغاز میشود. از آنجایی که فئانور یکی از الفهای نولدور است، پس طبیعتاً این مقاله هم به شرحِ سرگذشتِ الفهای نولدور میپردازد.
اگر یادتان باشد در مقالهی قبلی دربارهی اِلفی به اسم «فینوه» صحبت کردیم؛ او رهبری طایفهی نولدور در جریانِ کوچشان را برعهده داشت، و پس از ساکن شدنِ آنها در آمان، پادشاهِ مردمش محسوب میشود. الفهای نولدور و وانیار در شهرِ زیبایی به اسم «تیریون» زندگی میکردند؛ شهری که با دیوارهای سفیدش و پلکانهای بلوریناش شناخته میشود. این شهر بر فرازِ تپهای سرسبز به اسم «تونا» ساخته شده بود، و اِلفهای وانیار و نولدور برای مدتی طولانی دوستانه درکنارِ هم خانومان داشتند. همانطور که در مقالهی قبلی هم گفتم، در این نقطه از تاریخ هنوز خورشید و ماه آفریده نشده بودند. بنابراین، سرزمین میانه در تاریکی مطلق قرار داشت و تنها بهوسیلهی نورِ ستارگان روشن بود، و والار برای روشنایی بخشیدن به دشتِ والینور دو درختِ طلایی (بهنام لائورهلین) و نقرهای (بهنام تلپریون) را پدید آورده بودند. پس، در این دوران، مفهومِ زمان به آن شکلی که ما میشناسیم وجود نداشت. معیارِ اندازهگیری زمان نه سال خورشیدی، بلکه سالِ درختی است؛ هر سالِ درختی تقریباً برابر با ۹ و نیم سالِ خورشیدی است (هرچند، طبق یک سری از دیگر یادداشتهای تالکین، هر سالِ درختی برابر با ۱۴۴ سالِ خورشیدی عنوان شده است). شهر تیریون در سال ۱۱۴۰ از روزگار درختان تأسیس شده بود که برابر با ۱۰ هزار و ۹۲۳ سالِ خورشیدی پس از آفرینشِ درختانِ طلایی و نقرهای والینور است. نکتهی دیگری که باید بدانید این است که دورانِ پس از به بند کشیده شدنِ ملکور بهعنوانِ «نیمروزِ والینور» یا «روزگار رستگاری» شناخته میشود؛ زمانیکه زندگی در والینور در ایدهآلترین حالتِ خودش قرار داشت. در وصفِ این دوران در کتاب «سیلماریلیون» میخوانیم: «اینک سه خاندانِ اِلدار سرانجام در والینور گرد آمده بودند، و ملکور به بند کشیده شده بود. این نیمروزِ قلمروِ قُدسی بود، کمالِ شکوه و رستگاریاش، دراز در داستانِ سالیان، اما در یادها بسیار کوتاه. در آن روزگار اِلدار به قد و قامت و هوش بالیدند، و نولدور همیشه در هنر و حکمت سرآمدِ دیگران بودند؛ و سالیان دراز از کوشیدنهای شادمانهی ایشان پُرباروبر گشت، و بسی چیزهای نو و زیبا و شگفت به تدبیر پدید آمد».
داستانِ اصلی ما در این دوران آغاز میشود: ما از زمانِ دقیقاش اطلاع نداریم، اما در نقطهی نامعلومی از همین دوران است که فینوه، پادشاهِ نولدور، با زنی به اسم «میریل سِرینده» ازدواج میکند؛ «سِرینده» بهمعنی «گلدوز یا سوزنکار» است. چراکه میریل استعداد و مهارتِ بیهمتایی در بافتن و دوختن داشت. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «دستِ این زن بیش از هر دستِ دیگری حتی در میانِ نولدور، آموخته به ظرافت بود». تالکین در وصفِ رابطهی فینوه و میریل مینویسد: «عشقِ میانِ فینوه و میریل عظیم و سرورانگیز بود، چراکه این عشق در قلمرو قُدسی و در روزگارِ رستگاری آغاز گشت». بدین ترتیب، به سالِ سرنوشتسازِ ۱۱۶۹ از روزگار درختان میرسیم: سالی که اولین و آخرین فرزندِ فینوه و میریل به دنیا میآید: گرچه پدرش اسم «کوروفینوه» را برای پسرش انتخاب میکند، اما مادرش او را «فئانور» (بهمعنی: روحِ آتش) میخواند؛ او از این به بعد در تمام قصههای نولدور بهعنوانِ «فئانور» شناخته خواهد شد. اما متاسفانه تولدِ فئانور یک اتفاقِ کاملاً فرخنده نیست. مشکل این است که قوای جسمانی و روحیِ میریل در هنگامِ تولدِ فئانور بهحدی تحلیل رفت که او کمتر از یک سال پس از به دنیا آمدنِ اولین فرزندش میمیرد. تالکین در «سیلماریلیون» در وصفِ مرگِ میریل مینویسد: «جسم و جانِ میریل هنگامِ به دنیا آوردنِ فرزندش تحلیل رفت و پس از زایمانش میخواست که از بارِ گرانِ زیستن رها شود. آنگاه که نامی بر فرزند نهاد، به فینوه گفت: "دیگر هرگز فرزندی نخواهم زاد؛ زیرا نیرویی که میتوانست جانهای بسیاری را بپروراند، یکباره صرفِ پروراندنِ فئانور گشته است"».
یک تصورِ اشتباه اما متداول وجود دارد که همهی اِلفها ذاتاً خردمند، نجیب و اخلاقمدار هستند. این تصور ابداً حقیقت ندارد، و داستانِ فئانور اولین و قویترین مدرکی است که برای اثباتِ آن داریم
اما فینوه نمیتوانست همینطوری دست روی دست بگذارد و از دست رفتنِ همسرش را بپذیرد؛ خصوصاً باتوجهبه اینکه آنها در سرزمینِ فناناپذیرِ آمان ساکن هستند. به قول فینوه: «آیا در آمان بهبودی نیست؟ اینجا هر زخمی سرانجام التیام مییابد». اما پس از اینکه مدتی میگذرد و میریل همچنان پژمرده و روبهموت باقی میماند، فینوه سراغِ مانوه (پادشاه والار) را میگیرد، و مانوه هم به او پیشنهاد میکند تا مراقبت از همسرش را برعهدهی ایرمو (خداونگار رویاها و مکاشفهها) بگذارد، و او را برای استراحت و تجدیدِ قوا به «باغهای لورین» بفرستد؛ «باغهای لورین» مکانی در والینور است که ایرمو همراهبا همسرش اِسته (ایزدبانوی شفابخشِ زخمها و خستگیها) در آنجا زندگی میکنند؛ باغهای لورین زیباترین جاهای جهان هستند، و حتی خودِ والار هم برای فارغ شدن از بارِ خستگیهای آردا و کسبِ طراوت به آنجا میروند. جالب است بدانید که قلمرویِ جنگلی «لوتلورین»، محلِ زندگی گالادریل در دوران سوم، که ما از «ارباب حلقهها» با آن آشنا هستیم، درواقع با الهام از باغهای لورین تأسیس شده است. بنابراین، میریل به باغهای لورین رفته و آنجا به خواب میرود. اما درنهایت، حتی حضور در باغهای لورین هم برای درمانِ میریل کفایت نکرد. گرچه میریل به ظاهر خوابیده بود، اما واقعیت این است که روحش کالبدِ او را ترک میکند و خاموش واردِ تالارهای ماندوس (جایی که ارواحِ اِلفهای مُرده در آن مورد قضاوت قرار میگیرند) میشود (برای دیدنِ محلِ مکانهایی که در طولِ مقاله دربارهشان صحبت میکنم، به نقشهی زیر مراجعه کنید).
نکتهی مهمی که باید بدانیم این است: در «سیلماریلیون» میخوانیم: «فینوه اندوهگین بود، زیرا به گمانش حادثهای ناگوار بود که مادری میبایست رختِ عزیمت برمیبست و دستکم از آغازِ دورانِ کودکیِ پسر محروم میشد». میریل در پاسخ به ابرازِ اندوهِ فینوه میگوید: «بهراستی ناگوار است، و میگریستم اگر چنین فرسوده نبودم، اما در آنچه هست و پس از این خواهد بود در من به دیدهی تقصیر منگر». نکته این است: باتوجهبه این جمله به نظر میرسد که میریل در هنگامِ زایمانِ فئانور مکاشفهای پیشگویانه را دیده است. گرچه او محتوای مکاشفهاش را افشا نمیکند، اما با استناد به لحنِ شوم و هشداردهندهاش، میتوان یقین داشت که او در مکاشفهاش دیده است که پسرش در آینده چه فجایعی به بار خواهد آورد، و دوست ندارد پس از مرگاش بهعنوانِ مُسببِ آنها سرزنش شود. خلاصه اینکه، گرچه روحِ میریل کالبدش را ترک کرده بود، اما دوشیزگانِ اِسته به پرستاری از جسمِ او مشغول بودند و جسم همچنان ناپژمرده باقی مانده بود. فینوه بهحدی از فقدانِ همسرش غمگین بود که به کرات به باغهای لورین میرفت و در زیر برگهای نقرهگونِ درختانِ بید، کنارِ جسم زن مینشست و به اُمید اینکه روحِ میریل دوباره به جسمش بازگردد، او را به نام میخواند. اما این کار بیهوده بود. در تمام قلمروی قُدسی فینوه تنها کسی بود که محروم از شادی و نشاط میزیست. بنابراین، پس از مدتی، او تصمیم گرفت که دیگر به لورین نرود. درعوض، فینوه تصمیم میگیرد تا عشقاش را به پسرش فئانور معطوف کرده و خود را وقفِ بزرگ کردنِ او کند.
بدین ترتیب، فینوه خیلی زود کشف میکند که پسرش یک اعجوبهی تمامعیار است. تالکین در «سیلماریلیون» در وصفِ فئانور مینویسد: «فئانور به سرعت بالید، تو گویی آتشی نهان در درونش برافروخته بود. بلندقامت بود و نیک منظر، و اربابمنش، چشمانش نافذ و درخشان، و موهایش به رنگِ پَر زاغِ سیاه؛ و عزماش در کارها راسخ و جزم. به ندرت یافت میشد که کسی مسیرِ رفتارِ او را به پند و اندرز تغییر داده باشد، و به زور هیچ. او در آن هنگام و همچنین پس از آن، در تمامِ نولدور به هوش و ذکاوت، فرهیختهترین و به دست، هنرمندترین بود. به ندرت فکر و دستِ فئانور را بهگاهِ آسودن میدیدی». بگذارید برخی از دستاوردهای فئانور را مرور کنیم: اولینِ آنها، زبانِ نوشتار است. نخستین کسی که در تاریخ اِلفها یک سیستمِ منظم از نشانهها برای ثبتِ گفتهها و ترانهها ابداع میکند، حکیمی به اسم رومیل اهل تیریون بود. اما فئانور با بهبود بخشیدنِ خطی که توسط رومیل ابداع شده بود، الفبای کاملتر، پُرطرفدارتر و جامعتری به اسم «تِنگوار» را خلق کرد. بنابراین، از این به بعد هر وقت که در حینِ بازبینی فیلمهای «ارباب حلقهها» یا بازخوانیِ کتابها، با نوشتههای اِلفی مواجه شدید، بدانید که این الفبا دهها هزار سال قبل توسط فئانور ابداع شده بود. یکی دیگر از اختراعاتِ آشنای فئانور که آنها را در فیلمهای «ارباب حلقهها» دیدهایم، گویهای بلورینِ پالانتیر است؛ همان گویهای جادویی که سارومان و سائورون از آنها برای ارتباط با گویهای مشابه یا دیدنِ چیزهای مختلفی که در سراسر دنیا وجود دارند، استفاده میکنند. یکی دیگر از اختراعاتِ او فانوسهایی هستند که بهعنوانِ «چراغهای فئانوری» شناخته میشوند: این فانوسها حاویِ یک بلورِ سفیدرنگ هستند که نورِ آبیِ شفافی از آتشِ محبوس درونِ بلور به بیرون میتابد، و باد و آب نمیتواند خاموششان کند.
نکتهی دیگر دربارهی فئانور این است که او در جوانی با چیرهدستترین آهنگرِ والینور به اسم «ماهتان» دوست شده و به شاگردِ او بدل میشود. ماهتان یک صنعتگرِ نابغه است، چراکه او مهارتهایش را از خودِ شخصِ آئوله (فرمانروای مواد سازندهی آردا و خداونگارِ همهی صنایع) یاد گرفته است. بنابراین، فئانور از ماهتان رازِ ساختنِ بسیاری چیزها را از فلز و سنگ میآموزد. خیلی طول نمیکشد که شاگرد، اُستادش را پشت سر میگذارد. قابلیتهای صنعتگریِ فنائور با اختلاف از هرکسِ دیگری در والینور بهتر بود. اما رابطهی فئانور و ماهتان در حدِ اُستاد و شاگرد باقی نمیماند، بلکه آنها به داماد و پدرزنِ یکدیگر نیز بدل میشوند: فئانور در زیر درختانِ طلایی و نقرهایِ والینور با نردانل، دخترِ ماهتان، پیوندِ زناشویی میبندد. نردانل یکی از زیباترین دوشیزگانِ نولدور نبود، و به همین دلیل، تصمیم فئانور برای ازدواج با او از نگاهِ بسیاری تعجببرانگیز بود. اما واقعیت این است که نردانل هم درست مثلِ فئانور از لحاظ فیزیکی قدرتمند بود و قلباش از آرزوی کسبِ دانش مالامال بود. یکی دیگر از اشتراکاتِ نردانل و فئانور این بود که هر دو در جوانی دوست داشتند از محلِ سکونتِ قوم نولدور دور شوند و در امتدادِ سواحلِ طولانیِ دریا یا در تپهها گشتوگذار کنند. بنابراین، آنها در جریانِ سفرهای بسیارشان با یکدیگر همراه شده بودند.
علاوهبر اینها، نردانل مهارتهای فلزکاری و سنگتراشی را از پدرش آموخته بود، که در بینِ زنانِ نولدور نادر بود. نردانل یک مجسمهساز بود، و عادت داشت پیکرِ والار و بسیاری از مردان و زنانِ اِلف را بسازد. گفته میشود مجسمههای او بهحدی واقعنمایانه و طبیعی بودند که اگر کسی با آنها مواجه میشد، آنها را با موجوداتِ واقعی اشتباه میگرفت و با آنها صحبت میکرد. نردانل هم مثل فئانور بااراده بود، اما چیزی که او را از شوهرش مُتمایز میکرد این بود که فنِ پیکرتراشی به او آموخته بود که خویشتندارتر و باصبر و حوصلهتر باشد. برای مثال، وقتی نردانل در حضورِ دیگران بود، معمولا عادت داشت درحالِ گوش دادن به صحبتهایشان ساکت بنشیند و شکل و قیافهی اندامشان و حرکاتِ چهرهشان را با دقت تماشا کند. او برخلافِ فئانور آرزومندِ تفاهم با دیگران، نه سلطه بر آنها بود. بنابراین، نردانل همسر ایدهآلی برای فئانور به نظر میرسید: خویشتنداریِ نردانل به این معنی بود که او مزاجِ آتشینِ شوهرش را مُتعادل میکرد و میکوشید آتشِ دلِ او را به هنگام شعله کشیدن با خِرد خود از سوزندگی باز دارد. درواقع، در «سیلماریلیون» دراینباره آمده است که: «فئانور تنها به تحریکِ آتشِ دلِ خویش میرفت، و پُرشتاب و یکهوتنها در کار بود؛ و او یاری و پندِ هیچیک از ساکنانِ آمان را از خُرد و بزرگ خواستار نگشت، مگر تنها پندهای نردانل، همسرِ خردمندش و آن هم برای زمانی کوتاه».
اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است که فئانور و نردانل صاحب هفت پسر میشوند. همانقدر که فینوه به فئانور عشق میورزید، فئانور هم همانقدر پسرانش را عمیقاً دوست داشت. در همین دوران است که فینوه، پدرِ فئانور، دست به کاری میزند که در میانِ اِلفها بیسابقه بود: میریل، همسر اولِ فینوه در سال ۱۱۷۰ از روزگار درختان فوت کرده بود؛ اما فینوه که نمیتوانست تنهایی را بیش از این تحمل کند، بالاخره در سال ۱۱۸۵ از روزگار درختان برای بار دوم با اِلفی به اسم «ایندیس» از طایفهی وانیار ازدواج میکند. گفته میشود که ایندیس از خویشاوندانِ نزدیکِ اینگوه (ارباب طایفهی وانیار) بود، زرینموی و بلندبالا، و از هر نظر بیشباهت به میریل. فینوه او را بسیار دوست میداشت و دوباره شاد بود، اما سایهی میریل هیچوقت خانهی فینوه و نیز دلِ او را ترک نکرد؛ و از همهی چیزهایی که فینوه دلبستهی آنها بود، فئانور، تنها میراثِ بازماندهی همسرِ اولش، سهمِ عمدهی اندیشهاش را به خود مشغول کرده بود. در این نقطه از داستان با دو شخصیت جدید آشنا میشویم که در آینده اهمیت پیدا خواهند کرد: «فینگولفین» و «فینارفین»؛ این دو پسرانِ فینوه با همسر دومش ایندیس هستند که اولی در سال ۱۱۹۰ و دومی در سال ۱۲۳۰ از روزگار درختان به دنیا آمدند (جالب است بدانید که گالادریل دخترِ فینارفین است). نکتهای که میخواهم به آن برسم این است: فئانور دلِ خوشی از نامادریاش و بهطور ویژهای از برادرانِ ناتنیاش نداشت. چراکه او از احتمالِ اینکه آنها در آینده حقِ او را بهعنوانِ پادشاهِ نولدور تصاحب کنند، میترسید. در «سیلماریلیون» دربارهی ازدواجِ مجددِ فینوه میخوانیم: «حوادثِ ناگواری را که بعدها رخ داد، و فئانور مُسببشان بود، بسیاری تاثیرِ این پیمانشکنی در خاندانِ فینوه میدانستند و بر این اعتقاد بودند که اگر فینوه بختِ بدِ خویش را تاب میآورد، و به پدربودن برای پسرِ توانایش قناعت میکرد، مسیرِ زندگیِ فئانور بهگونهای دیگر میبود، و از آن پلیدیِ بزرگ اجتناب میشد». اما از طرف دیگر، تاریخنویسان یادآور میشوند که نهتنها فرزندانِ ایندیس پُرجلال و شکوه بودند، بلکه این موضوع دربارهی فرزندانِ خودِ آنها (مثل گالادریل) نیز صادق است. پس اگر فینوه دوباره ازدواج نمیکرد و آنها پا به عرصهی حیات نمیگذاشتند، تاریخ اِلفها از میان میرفت. خلاصه اینکه، چیزی که هماکنون باید به خاطر بسپاریم این است که فئانور، فینگولفین و فینارفین شاهزادگانِ نولدور محسوب میشوند.
اما در مرحلهی بعدی داستان باید موقتاً از فئانور فاصله بگیریم و به گوشهی دیگری از سرزمین آمان رجوع کنیم: اگر یادتان باشد ملکور به مدتِ سه هزار سال در تالارهای ماندوس محبوس شده بود؛ بنابراین درحالی که فئانور و صنعتگرانِ نولدور با شور و شوق مشغول کار بودند، در سال ۱۴۰۰ از روزگار درختان دورهی حبسِ انفرادیِ اربابِ تاریکی به پایان میرسد. بنابراین مانوه (پادشاه والار) و همسرش واردا (ایزدبانوی ستارگان) تمام خدایان را برای برگزاری یک جلسهی بسیار مهم فرامیخوانند. در این جلسه که در شهر والمار، محلِ سکونتِ بسیاری از والار و مایار، برگزار میشود، همه حضور دارند: تولکاس (پهلوان والار)، یاوانا (ملکهی زمین و بخشندهی میوهها)، اولمو (خداونگار دریاها)، آئوله (خداونگار صنعتگری)، اورومه (شکارچیِ والار)، نینهنا (ایزدبانوی بخشش و سوگواری)، ایرمو (خداونگار رویاها) و البته ماندوس (نگهبانِ مردگان). همهی آنها دور هم جمع شده بودند تا دربارهی سرنوشتِ بدکارترین و غیرقابلاعتمادترین زندانیشان تصمیمگیری کنند: زمان قضاوت کردنِ اعمالِ ملکور فرا رسیده بود. ملکور در شرایطی تحقیرشده به بارگاهِ والار منتقل میشود. مانوه که طرفدارِ عدالت است، از ملکور میخواهد که طلبِ بخشش کند. تالکین این صحنه را در «سیلماریلیون» اینگونه توصیف میکند: «ملکور خود را به پای مانوه انداخت و بخشایش خواست و پیمان بست که اگر او را یکی از کمترین مردمانِ آزادِ والینور گردانند، در تمامی کارها یاریگرِ والار باشد، و بیش از همه در التیامِ زخمهایی که خود بر دنیا آورده است، بکوشد. و نیهنا در نمازش او را یاری کرد».
گرچه ملکور اصرار میکرد که دیگر توبه کرده است، اما تولکاس و اولمو اعتقاد دارند که نباید فریبِ حرفهای ملکور را خورد. آنها اعتقاد داشتند که ملکور باید دوباره زندانی شود. بااینحال، مانوه که متقاعد شده بود پلیدیِ ملکور شفا پیدا کرده است، با آزادیاش موافقت میکند. دربارهی تصمیمِ مانوه میخوانیم: «به گمانِ مانوه پلیدیِ ملکور شفا یافته بود. زیرا مانوه از پلیدی رها بود و آن را در نمییافت، و میدانست که در آغاز، در اندیشهی ایلوواتار، ملکور درست بهسانِ خود او بود؛ و از ژرفای دلِ ملکور آگاه نبود، و نمیتوانست بپذیرد که عشق از دلِ او برای همیشه رخت بربسته است». تصمیمِ مانوه برای آزاد کردنِ ملکور با انتقاد مواجه شده است. بالاخره اگر ملکور آزاد نمیشد، از وقوعِ تمامِ شرارتهایی که از آن لحظه تا انتهای دوران سوم اتفاق اُفتادهاند، جلوگیری میشد. بنابراین سؤال این است که: چرا؟ تصمیم مانوه بهحدی بحثبرانگیز بود که خودِ تالکین یک مقاله دربارهی آن نوشته است و دربارهی انگیزهی مانوه گمانهزنی کرده است. جان کلامِ تالکین این است که دانشِ مانوه نسبت به مای خواننده بیشتر است و احتمالا او بهوسیلهی خردِ ذاتیاش یا ارتباط مستقیمش با اِرو ایلوواتار، میدانسته که آزادی ملکور بخشی ضروری از پروسهی بهوقوع پیوستنِ تاریخ آردا بوده است؛ طبق تاریخ آردا، همیشه باید شرارتی وجود داشته باشد تا خوبی بتواند بهطور مداوم از درونش پدیدار شود. خلاصه اینکه، ملکور آزاد میشود، و برای مدتی به نظر میرسید که او واقعاً توبه کرده است. گرچه ملکور آزاد شده بود، اما نباید از دیده و گوشِ والار دور میشد؛ او را مُلزم به ماندن در محدودهی دروازههای شهر والمار کرده بودند. با وجود این، در «سیلماریلیون» میخوانیم: «اما گفتهها و کردههای ملکور در آن روزگار همه نیک مینمود، و والار و هم اِلدار، از کمکها و پندهای او در صورتِ نیاز بهره بُردند؛ و از این روی پس از زمانی به او رخصتِ رفتن دادند تا چنانچه خواست آزادانه در اطراف و اکنافِ زمین بگردد».
واقعیت اما این است که نهتنها ملکور توبه نکرده بود، بلکه دورانِ حبساش بدتر بیزاریاش از الفها را افزایش داده بود. چون همانطور که در مقالهی قبلی هم دربارهاش صحبت کردیم، والار با انگیزهی نجاتِ الفها به دژِ فرمانرواییِ ملکور در سرزمین میانه حمله کرده و او را به بند کشیده بودند. تماشای اِلفها که در میانِ والار درنهایتِ سعادتمندی زندگی میکردند، برای ملکور تحملناپذیر بود. ملکور در دورانِ حبسِ سه هزار سالهاش با شکیبایی منتظرِ روزِ آزادیاش مانده بود؛ روزی که بالاخره بتواند تمام طرح و نقشههای شرورانهاش برای انتقامجویی از الفها را تحقق بخشد. ملکور دیگر نمیخواست الفها را نابود کند؛ ملکور میخواست آنها را فاسد کند. چراکه هیچ چیزی به اندازهی فاسد شدنِ همان الفهایی که اینقدر برای والار مُحترم بودند، نمیتوانست آنها را شکنجه بدهد. ملکور برای تحقق این هدف، تمام نظرش را به سمتِ الفهای نولدور معطوف میکند. چون الفهای وانیار باتقواتر و فاسدناشدنیتر از آن هستند که تحتتاثیرِ ملکور قرار بگیرند. درواقع، الفهای وانیار در سال ۱۱۶۵ از روزگار درختان، شهر تیریون را ترک کرده بودند و برای زندگی به کوهِ مقدسِ تانیکوئتیل، بلندترین کوهِ جهان و اقامتگاهِ مانوه و واردا، نقلمکان کرده بودند. از طرف دیگر، الفهای تلهری یا الفهای دریایی هم که در ساحلِ والینور زندگی میکردند، از نگاهِ ملکور متواضعتر و قانعتر از آن هستند که بتوان فریبشان داد. درمقایسه، الفهای نولدور حاوی همان خصوصیاتی هستند که آنها را به قربانیِ ایدهآلی برای ملکور تبدیل میکردند: قدرتطلبی و جاهطلبی. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «دانشِ پنهانی که ملکور فاش میکرد مایهی سرورِ خاطرِ نولدور بود؛ و برخی با گوشِ جان سخنانی را مینوشیدند که بهتر بود هرگز نشنوند».
به عقیدهی بسیاری فئانور با دیدنِ موهای گالادریل به ایدهی ساختن سیلماریلها برای حفظِ روشنایی درختان والینور فکر کرد
حالا که از هدفِ ملکور اطلاع پیدا کردیم، بگذارید دوباره به داستانِ فئانور بازگردیم: در این نقطه از داستان، فینگولفین و فینارفین (برادران ناتنیِ فئانور) ازدواج کرده بودند و صاحبِ فرزند شده بودند (اولی چهارتا و دومی هم چهارتا). در بینِ فرزندانِ برادرانِ ناتنیِ فئانور، یکی از آنها از اهمیتِ ویژهای در این داستان برخوردار است: گالادریلِ خودمان (دختر فینارفین). به تدریج، فئانور و گالادریل (برادرزادهاش) با یکدیگر صمیمی میشوند. چون گرچه گالادریل موهای طلاییِ الفهای وانیار، روحیهی نجیب و سخاوتمندِ آنها و احترامِ ویژهای را که برای والار قائل هستند به ارث بُرده بود (مادربزرگش ایدنیس از الفهای وانیار بود)، اما او همزمان غرور، خودرأیبودن و جاهطلبیِ الفهای نولدور (از جمله عمویش فئانور) را هم داشت. نکتهای که میخواهم به آن برسم این است: در زمانیکه فئانور به کمالِ مهارتهای صنعتگریاش رسیده بود، فکری نو به سرش خطور کرد: او با خودش به این اندیشید که چگونه میتواند روشنایی درختانِ والینور، مظهرِ شکوهِ قلمروی قُدسی را، برای همیشه حفظ کند. به عقیدهی عدهای چیزی که به او برای انجام این کار انگیزه داد «سایهی نوعی پیشآگاهی از تقدیری که نزدیک میگشت» بود که بر دلش اُفتاده بود؛ انگار به او الهام شده بود که تا قبل از نابود شدنِ درختان به دلایل نامعلوم، باید از حفظِ روشناییشان اطمینان حاصل کند.
اما از طرف دیگر، بسیاری هم اعتقاد دارند که ایدهی حفظِ روشنایی درختان با دیدنِ موهای گالادریل به ذهنِ او خطور کرد. در کتاب «قصههای ناتمام» دراینباره میخوانیم: «گیسوانِ گالادریل شگفتیِ بیرقیبی داشت. مانندِ موهای پدر و مادربزرگش ایندیس زرین بود، اما پُرمایهتر و تابناکتر، زیرا رنگِ طلاییاش تهرنگی از نوازشِ نقرهی ستارهسانِ موهای مادرش داشت؛ و اِلدار میگفتند پرتوِ دو درختِ لائورهلین و تلپریون در گیسوانِ او به دام اُفتاده است. خیلیها گمان میکردند که این گفته نخستین بار فئانور را به فکرِ بهدامانداختن و آمیختنِ روشناییِ درختان انداخت که بعدها در دستانِ او به شکلِ سیلماریلها درآمد. فئانور با شعف و ناباوری گیسوانِ گالادریل را نظاره میکرد. سه بار بهالتماس طرهای از موهای او را خواست، اما گالادریل حتی یک تارِ مو را از دریغ کرد». در همین کتاب آمده است که گالادریل از کودکی استعدادِ خواندنِ ذهنِ دیگران را داشت، اما با شفقت و همدلی در موردشان قضاوت میکرد و حُسننیتِ خود را از هیچکس جز فئانور دریغ نمیکرد. چراکه او در رابطه با فئانور پی به ظلمتی بُرده بود که از آن نفرت داشت و میترسید. بخشِ جالبِ ماجرا این است: فئانور آخرین کسی نیست که مجذوبِ موهای گالادریل میشود و طرهای از آن را درخواست میکند؛ دهها هزار سال بعد، وقتی دارودستهی فرودو در جریانِ سفرشان برای نابودی حلقهی یگانه در لوتلورین توقف میکنند، گیملیِ دورف نیز درخواستِ مشابهی از گالادریل میکند؛ گیملی خطاب به گالادریل میگوید: «اگر جسارتِ برزبان آوردنِ آن را داشته باشم، تارِ مویی از گیسوانِ شما را میخواهم که از طلاهای روی زمین و ستارگان، از گوهرهای معادن پیشی میگیرد. چنین هدیهای از شما نخواهم خواست، اما فرمودید که آرزویم را برزبان بیاورم».
وقتی گالادریل از گیملی میپُرسد که با این هدیه چه خواهد کرد، او جواب میدهد: «اگر روزی به آهنگرخانههای دیارمان بازگردم، آن را درونِ ظرف بلورینِ بادوامی خواهم گذاشت تا یکی از میراثهای خانوادهی ما باشد، نشانهای از التزام به حُسننیت میانِ کوهستان و بیشه تا روزِ بازپسین». آنگاه گالادریل یکی از گیسوانِ بلندش را باز میکند و نه یکی، نه دوتا، بلکه سه تار موی طلایی از آنها را میچیند و در دستِ گیملی میگذارد. اهمیتِ واقعی این صحنه در «ارباب حلقهها» تازه با آگاهی از داستانِ فئانور قابلدرک است. فئانور سهبار از گالادریل یک تار مو درخواست کرده بود و هر سهبار هم با جوابِ رد مواجه شده بود؛ درمقایسه، گیملی یکبار از گالادریل درخواستِ یک تار مو میکند و بهجای یکی، سه تار مو هدیه میگیرد. علتش این است که گالادریل با قدرتِ ذهنخوانیاش طمعکاریِ فئانور را احساس کرده بود و میدانست که او میخواهد از موهای او برای ساختنِ جواهراتی ارزشمندتر استفاده کند. درمقایسه، گیملی نمیخواست از تارِ موی گالادریل برای جواهرسازی استفاده کند، بلکه میخواست با خودِ آن همچون یک جواهر رفتار کند.
خلاصه اینکه، پس از اینکه فئانور از بهدست آوردنِ موهای گالادریل شکست میخورد، تصمیم میگیرد از روشهای دیگری برای بهدامانداختنِ روشناییِ درختانِ والینور استفاده کند. او برای این کار یک مادهی کریستالی به اسم «سیلما» را ابداع کرد که تنها خودش از روش رازآلودِ ساختش اطلاع داشت. درواقع، حتی والار از جمله آئوله که بزرگترین ابزارساز هم است نمیتواند همانندِ این گوهرها را بسازد. تازه، حتی خودِ فئانور هم نمیتواند کارِ خود را تکرار کند، چراکه بخشی از توانِ او در ساختِ این گوهرها ذخیره شده است و از دست رفته است. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «آنگاه فئانور کوششی دراز و پنهانی را آغاز کرد و هرچه از معرفت و نیرو و چیرهدستی و ظرافت در چنته داشت به کار گرفت؛ و سرانجام سیلماریلها را پدید آورد». پروسهی ساختِ سیلماریلها که ۲۰ سال به طول انجامید (هر سال در روزگار درختان برابر با ۹ و نیم سالِ خورشیدی یا به روایتی دیگر ۱۴۴ سالِ خورشیدی است)، بالاخره در سالِ ۱۴۵۰ از روزگار درختان به پایان رسید. سیلماریلها بهسانِ سه گوهرِ بزرگ بودند که تا پایانِ دنیا معلوم نخواهد شد که از چه جوهری ساخته شدهاند. همانند بلورهای الماس به نظر میرسیدند و از سنگِ خاره سختتر بودند؛ بهطوری که هیچ آسیبی در محدودهی قلمروی آردا نمیتوانست نابودشان کند یا آنها را بشکند. سیلماریلها درحقیقت کالبدی برای حفظِ آتشِ درونشان بودند؛ آتشی که فئانور آن را از آمیزشِ روشناییِ درختانِ والینور ساخت؛ آتشی که تا ابد درونِ این گوهرها زنده خواهد بود.
بنابراین گفته میشود که سیلماریلها حتی در تاریکیِ ژرفترین گنجینهها، همچنان بهسانِ ستارگانِ واردا میدرخشیدند. علاوهبر این، سیلماریلها در روشنایی همچون موجودات زنده شادمان میشدند؛ آنها نور را جذب میکردند و با رنگهایی شگفتانگیزتر بازتاب میدادند. اینکه کتاب «سیلماریلیون» چنین نامی دارد، بیدلیل نیست؛ در وصفِ اهمیت سیلماریلها همین و بس که ابداعِ آنها به کاتالیزورِ مستقیم و غیرمستقیمِ تمام کشمکشهایی تبدیل میشود که این کتاب راویِ آنهاست. اما حداقل فعلاً تمام ساکنانِ آمان از دیدنِ سیلماریلها شادمان و حیرتزده شده بودند. واردا (ایزدبانوی ستارگان) سیلماریلها را مُتبرک میکند تا از این به بعد هر جسمِ فانی یا دستِ ناپاک یا موجودِ اهریمنی لمسشان کرد، خشک و پژمرده شود. همچنین، ماندوس (پیشگوی والار) هم پیشگویی میکند که تقدیرِ آردا، زمین، دریا و هوا در درونِ سیلماریلها محبوس خواهد بود. خودِ فئانور هم عمیقاً دلبستهی چیزی شده بود که ساخته بود. گرچه فئانور در ضیافتهای بزرگ گوهرها را برای آراستنِ خودش به سینه یا پیشانیاش میبست، اما درمواقعِ دیگر، سخت مراقبشان بود، و آنها را در عمیقترین و امنترین گنجینههایش در شهر تیریون نگهداری میکرد. او حریصانه عاشقِ سیلماریلها شده بود و همه را جز پدر و هفت پسرانش از دیدارِ آنها محروم کرده بود. تا جایی که فراموش کرده بود که روشناییِ درونِ سیلماریلها از آن خودِ او نیست.
اما اگر فقط یک نفر وجود داشته باشد که به اندازهی فئانور مجذوبِ سیلماریلها شده بود، او ملکور بود. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «آنگاه ملکور به طمعِ سیلماریلها اُفتاد، و یادِ پرتوِ آنها آتشی جانکاه به دلش بود. از آن پس مُلتهب از این هوس، با شدت و حدت درجستجوی راهی برای نابود کردنِ فئانور و پایان دادنِ دوستی والار و اِلفها بود». بنابراین، ملکور دست به کار میشود: او دروغگوی ماهری بود. او با چنان ظرافتی دروغهایش را در لابهلای گفتههای زیبایش میتنید که شنوندهها هنگامِ بازگو کردنشان، آنها را برخاسته از اندیشهی خود میپنداشتند. برای مثال، ملکور تصاویر و پندارههایی از قلمروهایی عظیم در سرزمین میانه را در مقابلِ چشمانِ الفها ظاهر میساخت؛ قلمروهایی که تحتفرمانرواییِ خودِ الفها هستند. بنابراین، زمزمههایی در میانِ الفها پیچید که انگیزهی والار از آوردنِ آنها به آمان از روی حسادت و ترس است؛ تا مبادا زیبایی الفها و قدرتِ صنعتگرانشان چنان رشد پیدا کند که حکمرانیِ والار با گسترشِ الفها در سرتاسر جهان پایان یابد. علاوهبر این، گرچه والار از آمدنِ انسانهای فانی آگاه بودند، اما الفها هنوز از آن بیخبر بودند. پس، ملکور در خفا از انسانها سخت میگفت و این شایعه را در میانِ الفها پخش کرد که والار آنها را به اسارت گرفتهاند، تا انسانها از راه برسند و جایگزینِ الفها در سرزمین میانه شوند.
طبق این شایعه، از آنجا که والار میدانستند که تسلط بر نژادِ کوتهعمر و ضعیفِ انسانها آسانتر از الفها است، پس قصد دارند تا سرزمین میانه، میراثِ ایلوواتار برای الفها را، از چنگِ آنها دربیاورند. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «بدینگونه پیش از اینکه والار آگاه گردند، صلح و صفای والینور مسموم گشت. زمزمهی نولدور بر ضدِ والار آغاز گردید، و غرور آنان را دررُبود، و فراموش کردند بسا چیزهایی که دارند و میدانند بهلطفِ هدیه از والار بدیشان رسیده است. سوزانترین شعلههای هوس، برای آزادی و قلمروهای پهناور در دلِ آرزومندِ فئانور مُشتعل گشت». علاوهبر اینها، ملکور دروغهایی جدید در شهر پراکند، و نجوا به گوشِ فئانور رسید که فینگولفین (برادر ناتنیاش) و پسرانش قصد دارند حقِ پادشاهیِ او و پسرانش را غصب کنند، و برای کسبِ اجازه به دیدنِ والار رفتهاند. دروغ دیگر این بود که والار از اینکه فئانور نگهداری از سیلماریلها را به آنها نسپرده است، از دستِ او ناراحت هستند. در همین حین، ملکور به فینگولفین و فینارفین هم هشدار داد: «مراقبت باشید! پسرِ مغرورِ میریل با فرزندانِ ایندیس هیچگاه بر سرِ مهر نبود. اکنون قدرتِ او افزون گشته، و عنانِ پدر در دستانِ اوست. دیری نخواهد کشید که شما را از تونا بیرون خواهد راند!». دروغهای ملکور اندکاندک آتشِ تنفر را دامن میزدند، و غرور و خشم در میانِ نولدور بیدار شده بود. درحالی که بیاعتمادی بینِ فئانور و فینگولفین افزایش پیدا میکرد، ملکور مرحلهی بعدیِ نقشهاش را عملی میکند: او فینگولفین را متقاعد میکند که برای محافظت از خودش به سلاح نیاز دارد، و راه و روشِ شمشیرسازی را به او آموزش میدهد. در همین حین، فئانور هم توسط ملکور به این نتیجه میرسد که برای دفاع از خودش دربرابر برادرانِ ناتنیاش به سلاح نیاز دارد. نکته این است: در طولِ هزاران هزار سالی که از سکونتِ الفها در آمان میگذرد، گرچه الفها ابزارآلات، جواهرات، کشتیها و چیزهای زیبای مختلفی ابداع کردهاند، اما تاکنون هیچ سلاحی نساختهاند. نه به خاطر اینکه خدایان ساخت سلاح را ممنوع اعلام کردهاند، بلکه به خاطر اینکه الفها هیچوقت به ساختِ سلاح نیاز پیدا نکرده بودند. بنابراین، فئانور و فینگولفین مخفیانه مشغولِ ساختنِ شمشیرها، نیزهها، سپرها و زرهها میشوند.
همانطور که گفتم، فئانور تحتتاثیر شایعههای دروغین، متقاعد شده بود که برادران ناتنیاش و والار با هم دست به یکی کردهاند تا او را از حقِ پادشاهیاش محروم کرده و سیلماریلها را تصاحب کنند. درنتیجه، احساسِ بیزاریِ او از والار دیگر علنی شده بود. او و پیرواناش آشکارا از شورش بر ضدِ والار سخن میگفتند، و از رفتن از والینور و رهاییِ نولدور از قیدِ بندگیِ فریاد میزدند. در همین حین، فینوه، پادشاه نولدور، که نمیتوانست بههمخوردنِ صلحِ چند هزارسالهی آمان را ببیند، تصمیم میگیرد تا یک شورای بزرگ برگزار کند و تمام الفهای بلندمرتبه را برای گفتوگو دربارهی مسائلِ ناگوارِ اخیر دور هم جمع کند (این شورا در سال ۱۴۹۰ از روزگار درختان، ۴۰ سال پس از تکمیل شدنِ فرایندِ ساختِ سیلماریلها برگزار شد). اتفاقی که در این شورا میاُفتد این است: فئانور برخلافِ دیگران درحالی که زرهی جنگی پوشیده است و خود را با شمشیر مسلح کرده است، واردِ تالارِ محل برگزاری شورا میشود (تصویرِ پایین). این شکوکهکنندهترین صحنهای است که حاضرانِ شورا احتمالا در تمام عمرشان با آن مواجه شده بودند. چون نهتنها سلاح هنوز بهطور رسمی در آمان وجود نداشت، بلکه فئانور با شمشیر در یک شورای صلح حضور پیدا کرده بود. فئانور به محضِ ورود به تالار فینگولفین را میبیند که مشغولِ زمزمه کردنِ چیزی در گوشِ پدرش است.
بنابراین، او بلافاصله به تمام حرفهای ملکور یقین پیدا میکند. او متقاعد میشود که فینگولفین دارد نزدِ پدرش علیه او توطئه میکند. پس، فئانور شمشیرش را به سمتِ برادرِ ناتنیاش نشانه میگیرد و تهدیدش میکند: «گم شو، به جایگاهِ خویش خُرسند باش!». و ادامه میدهد: «این تیغ بُرانتر از زبانِ توست. اگر بارِ دیگر بکوشی که جایگاهِ من و عشق پدر را غصب کنی، ای بسا، این تیغ، نولدور را از شرِ کسی که میخواهد اربابِ بندگان باشد، رهایی دهد». فینگولفین دربرابر فینوه تعظیم میکند و بیآنکه با فئانور همکلام شود، از تالار خارج میشود. در نگاهِ نخست به نظر میرسد که فئانور پیروزِ این مجادله شده است، اما واقعیت این است که او ارادهی والار را دستکم گرفته بود. والار تاکنون در رابطه با رفتارهای متکبرانهی فئانور دندان روی جگر گذاشته بودند، اما حالا فئانور مرتکب گناهی شده بود که چشم بستن روی آن جایز نبود: او در ملاءعام شمشیر از غلاف کشیده بود و برادرِ خودش را به مرگ تهدید کرده بود. بنابراین، والار فئانور و تمام کسانی را که در این درگیریها نقشی داشتند برای پاسخگویی دربارهی سخنان و کردههایشان فرا میخوانند. در نتیجهی پُرسوجو از آنها دربارهی علتِ رفتارهایشان، سرانجامِ ریشهی کشمکشها هویدا میشود و آشکار میشود که همهچیز از گورِ خباثتِ ملکور بلند میشود. پس اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: تولکاس، پهلوانِ والار، بیدرنگ برای پیدا کردنِ ملکور و به زنجیر کشیدنِ دوبارهی او مشغول جستوجو در آمان میشود. در همین حین، مانوه، پادشاهِ والار، اعلام میکند که گرچه فئانور توسط ملکور فریب خورده است، اما این بهمعنیِ بیگناهیاش نیست. بنابراین، مانوه مجازاتِ فئانور را اعلام میکند: او به مدتِ ۱۲ سال از شهر تیریون تبعید میشود.
اینکه کتاب «سیلماریلیون» چنین نامی دارد، بیدلیل نیست؛ در وصفِ اهمیت سیلماریلها همین و بس که ابداعِ آنها به کاتالیزورِ مستقیم و غیرمستقیمِ تمام کشمکشهایی تبدیل میشود که این کتاب راویِ آنهاست
بدین ترتیب، فئانور همراهبا هفت پسرش و گروهی از الفهای نولدور به شمالِ سرزمین آمان میروند و قلعهای به اسمِ «فورمنوس» را در آنجا بنا میکنند و در آن ساکن میشوند. قابلذکر است که فینوه، پادشاهِ نولدور هم که پسرش را عمیقاً دوست داشت و با مجازاتِ او مخالف بود، همراهش به فورمنوس نقلمکان میکند. درنتیجه، فینگولفین، پسر بزرگِ فینوه از همسرِ دومش، به پادشاهِ جدیدِ الفهای نولدور در شهر تیریون تبدیل میشود. به بیان دیگر، در ظاهر چیزهایی که ملکور پیشگویی کرده بود به حقیقت پیوست. اما نه به خاطرِ اینکه پیشگوییِ ملکور حقیقت داشت، بلکه به خاطر اینکه رفتارِ فئانور تحتتاثیرِ دروغهای ملکور، آن را محقق کرده بود. در همین حین، ملکور که از افشای نقشههایش و تلاش والار برای به زنجیر کشیدنِ دوبارهاش اطلاع پیدا کرده بود، غیباش زده بود. برای مدتی، هیچکس ملکور را در والینور ندیده بود، و چیزی از او نشنیده بود، تا اینکه سروکلهی او بهطرز غیرمنتظرهای در فورمنوس پیدا میشود (در سال ۱۴۹۲ از روزگار درختان). ملکور در آستانهی درِ قلعه با فئانور سخن میگوید و سعی میکند از شرایط او سوءاستفاده کرده و او را بیشازپیش برای گریز از بندگیِ والار تحریک کند. ملکور میگوید: «بنگر سخنانی که گفتم چگونه جامهی حقیقت پوشید و تو چگونه ناعادلانه تبعید شدی». سپس، ملکور فئانور را برای همدست شدن با او علیه والار ترغیب میکند. برای لحظاتی، فئانور که از تحقیر خود توسط والار تلخکام بود، به اعتماد کردن به ملکور و کمک گرفتن از او برای شورش علیه والار فکر میکند.
اما ناگهان ملکور مرتکب یک اشتباهِ جبرانناپذیر میشود؛ ملکور با اشاره به سیلماریلها میگوید: «اینجا دژی مستحکم است و امن؛ اما گمان مبر که جای این گوهرها در هیچ خزانهای درونِ قلمروِ والار از تعرض در امان است!». به محض اینکه ملکور دربارهی امنیت سیلماریلها ابراز نگرانی میکند، فئانور از انگیزهی واقعی او اطلاع پیدا میکند: شهوتِ آتشیناش برای سیلماریلها. او متوجه میشود که مقصودِ ملکور از همپیمان شدن با فئانور، نزدیک شدن به سیلماریلها و تصاحبِ آنها برای خودش است. پس فئانور ملکور را دشنام میدهد، با نفرت از او میخواهد که آنجا برود و سپس، درِ خانهاش را محکم روی او میبندد. آنگاه ملکور که دلش از خشم و انتقامجویی سیاه بود، آنجا را ترک میکند. بدین ترتیب، به سال ۱۴۹۶ از روزگار درختان میرسیم که سالِ سرنوشتسازی در تاریخِ جهانِ آرداست: نخست اینکه مانوه، پادشاه والار، بر فرازِ کوه تانیکوئتیل جشنی بزرگ و باشکوه را برای ستایش اِرو ایلوواتار برگزار کرده بود و مردمانِ والینور در آن شرکت داشتند. او تصمیم گرفت تا از این جشن بهعنوان فرصتی برای آشتی دادنِ الفهای نولدور استفاده کند؛ او به همهی الفها فرمود تا برای کنار گذاشتنِ کدورتها و فراموش کردنِ دروغهای دشمن به تالارهای او بیایند. فئانور هم در این جشن حضور داشت. چراکه مانوه بهطور ویژهای به آمدنِ او فرمان داده بود و قصد داشت او و فینگولفین (برادرِ ناتنیاش و شاهِ فعلیِ نولدور) را آشتی بدهد. با وجود این، فینوه (پدرِ فئانور) و همچنین هیچکدام از الفهای نولدورِ ساکنِ فورمنوس در جشن حاضر نشدند. چون فینوه میگفت: «تا آن هنگام که حکمِ ممنوعیتِ رفتن پسرم فئانور به تیریون پابرجاست، خود را از پادشاهی خلع میکنم، و به دیدارِ مردمِ خویش نخواهم رفت».
خلاصه اینکه، فئانور و فینگولفین درمقابلِ تختِ پادشاهی مانوه با یکدیگر دیدار میکنند و دست میدهند. فینگولفین به برادرِ ناتنیاش میگوید که او را به خاطرِ شمشیر کشیدن بخشیده است و هیچ کینهای از او به دل ندارد. همچنین، فینگولفین جایگاهِ فئانور بهعنوانِ بزرگترین فرزندِ خانوادهشان را به رسمیت میشناسد. فئانور هم بااکراه دستِ دوستیِ فینگولفین را میپذیرد. اما درست درحالی که اولین قدمها برای التیام یافتنِ پلیدیهای پدیدآمده در میانِ نولدور برداشته میشد، ملکور در گوشهی دیگری از سرزمین آمان برای عملی کردنِ وحشتناکترین کردهاش آماده میشد. بگذارید کمی به عقب برگردیم: پس از اینکه فئانور درِ خانهاش را به روی ملکور میبندد، ملکور تصمیم میگیرد تا بهدنبالِ یک همپیمانِ جدید بگردد. او برای پیدا کردنِ همپیمانِ جدیدش به یک قلمروی تاریک به اسم «آواتار» که در جنوبِ سرزمین آمان واقع بود، میرود. او آنجا در یک منطقهی کوهستانیِ کشفنشده، متروکه و اندوهبار که سایههایش سنگینتر و ظلمانیتر از نقاطِ دیگرِ جهان است، با یک جانورِ اهریمنیِ عنکبوتشکل به اسم «اونگولیانت» دیدار میکند؛ اونگولیانت مادرِ شیلاب، همان عنکبوتی است که در موردور به فرودو و سَم حمله میکند. چیزی که اونگولیانت را از دیگر موجوداتِ اهریمنیِ جهانِ تالکین (اژدهایان، بالروگها یا اورکها) مُتمایز میکند این است که او اربابِ خودش و تنها خودش است و فقط در راستای برطرف کردنِ شهوتِ خودش، برای خوراک دادنِ پوچیِ پُرناشدنیِ وجودِ خودش، اقدام میکند، و هیچ چیزی این جانور را به اندازهی مکیدنِ روشنایی ارضا نمیکند.
از آنجایی که این جانور تمام روشناییهای پیرامونِ محل سکونتاش را مکیده بود، مسکناش در تاریکی فرو رفته بود و او احساس گرسنگی میکرد. بنابراین پیشنهادِ ملکور به عنکبوت برای حمله کردن به والینور وسوسهکننده بود. چراکه انگیزهی اونگولیانت از یاری رساندن به ملکور مبارزه با والار نیست، بلکه او میخواهد تشنگی سیریناپذیرِ خودش را با مکیدنِ روشناییِ درختانِ والینور سیراب کند. بااینحال، اونگولیانت از در اُفتادن با والار وحشت داشت. پس ملکور برای متقاعد کردنِ عنکبوت به او قول میدهد: «چنان کن که فرمانت میدهم؛ و آنگاه که کارها به ثمر رسید، اگر هنوز گرسنه باشی، هر آنچه بابِ شهوتِ توست، به تو خواهم داد. آری، به دو دست تقدیمات خواهم کرد». پس اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: اونگولیانت از تارهایش استفاده میکند و یکجور خرقهی تاریک بر گرداگردِ خود و ملکور میتند: نوعی پوششِ روشناییگریز که چیزها در درونِ آن نابود و نامرئی به نظر میرسیدند، و نگاه به آن رخنه نمیکرد. از آنجایی که ساکنانِ شهر والمار و تیریون برای شرکت در جشنِ مانوه، در کوهِ تانیکوئتیل حضور پیدا کرده بودند، پس تمام آن سرزمین خالی و خاموش بود، و در خوابی پُر از صلح و صفا فرو رفته بود.
بنابراین، درست درحالی که فئانور و فینگولفین دارند به یکدیگر دستِ دوستی میدهند، ملکور و اونگولیانت در حالتِ نامرئی به درختانِ والینور حمله میکنند. ملکور با نیزهی سیاهش به مغزِ درختان ضربه میزند و زخمی ایجاد میکند. درنتیجه، شیرهی گیاهیِ درختان بهسانِ خون به بیرون جاری میشود. در این لحظه، اونگولیانت وارد عمل میشود: او منقارِ سیاهش را روی جایِ زخمِ درختان میگذارد و شیرهی آنها را تا انتها میمکد. هردو درخت از ریشه پژمرده و خشک میشوند و در دم جان میسپارند. بدین ترتیب، سرزمینی که تا آن لحظه آکنده از تلألو نورهای نقرهای و طلاییرنگ بود، بهیکباره در تاریکی مطلق فرو میرود. درنهایت، ملکور و اونگولیانت از آنجا میگریزند. ازدحامِ عظیمی از والار، مایار و الفها به دور باقیماندهی درختان شکل میگیرد. یاوانا (ایزدبانوی بخشندهی میوهها و محافظِ گیاهان) که خودِ او درختانِ والینور را آفریده بود، دستانش را روی درختانِ بیجان و بینور میگذارد و مرگشان را تایید میکند. به قولِ یاوانا، چیزهایی است که انجامش حتی برای تواناترین موجوداتِ آردا نیز یکبار و فقط یکبار امکانپذیر است. این موضوع دربارهی روشنایی درختان نیز صادق است. بازآفرینیِ روشنایی درختان دوباره از دستانِ یاوانا ساخته نیست. بااینحال، یاوانا یادآور میشود که مرگِ آنها جبرانناپذیر «نیست». اگر یادتان باشد، سیلماریلهای فئانور درحقیقت کالبدهایی برای حفظِ ابدیِ روشناییِ درختانِ والینور بودند. پس یاوانا مُعتقد است که آنها میتوانند از روشناییِ ذخیرهشده در سیلماریلهای فئانور استفاده کنند تا از نو به درختان زندگانی ببخشند و زخمهایش را بهبود بدهند؛ البته این کار باید هرچه زودتر، پیش از اینکه ریشههایش بپوسند، صورت بگیرد.
بنابراین، مانوه رو به فئانور میکند و از او درخواست میکند تا سیلماریلهایش را در اختیارِ آنها بگذارد. بالاخره سیلماریلهای او زیباییِ حیرتانگیزشان را مدیونِ روشنایی درختانی هستند که توسط فردِ دیگری خلق شده بود. اما از آنجایی که استفاده از سیلماریلها برای احیای درختان بهمعنی شکستنِ آنهاست، و از آنجایی که اگر فئانور آنها را بشکند، دیگر هرگز نمیتواند همانندِ آنها را بسازد، پس فئانور درخواستِ مانوه را اجابت نمیکند. فئانور اعتقاد دارد او آنقدر دلبستهی سیلماریلهایش است که اگر آنها را بشکند، از اندوه دق خواهد کرد و خواهد مُرد و به نخستین کسی که در سرزمین آمان کُشته میشود، بدل خواهد شد. بلافاصله، ماندوس (پیشگوی والار) گفتهی فئانور را تصحیح میکند و میگوید که او نخستین کُشتهی آمان نخواهد بود. در آن لحظه، کسی متوجهی اهمیتِ حرفِ ماندوس نمیشود. خلاصه اینکه، فئانور به خدایان میگوید که او هرگز سیلماریلهایش را به میل و رغبتِ خودش در اختیار آنها نخواهد گذاشت. همچنین، او یادآور میشود که اگر خدایان سعی کنند سیلماریلها را به زور از او بگیرند، آنوقت هیچ تفاوتی با دزدی مثل ملکور نخواهند داشت. در همین حین، سروکلهی چند الفِ نولدورِ ساکنِ فورمنوس پیدا میشود؛ آنها اخبارِ تازهای از محلِ تبعیدِ فئانور آورده بودند: آنها خبر میدهند ملکور و اونگولیانت پس از نابود کردنِ درختان به سمتِ شمال رفته بودند و به خانهی فئانور حمله کرده بودند. ملکور نهتنها قلعهی فورمنوس را درهمشکسته است، بلکه تمامی گوهرهایِ نولدور از جمله سیلماریلها را که در خزانهی قلعه انباشته شده بودند نیز به یغما بُرده است. علاوهبر اینها، او فینوه، پدرِ فئانور، را هم کُشته است. به این ترتیب، نخستین خونی که در قلمروِ قُدسی ریخته میشود، خونِ فینوه است. حالا منظور ماندوس از اینکه فئانور نخستین کُشتهشدهی آمان نخواهد بود، آشکار میشود. در ادامه اتفاقی که میاُفتد این است: نخست اینکه ملکور و اونگولیانت از هِلکاراکسه برای فرار به سرزمین میانه استفاده میکنند؛ هلکاراکسه یا سرزمینِ یخهای نوکتیز، باریکهزمینی در احاطهی تودههای عظیمِ مه و سرمایی مرگبار است که در شمالیترین نقطهی آمان قرار دارد؛ این منطقه، قلمروی مُتبرک را به سرزمین میانه پیوند میدهد. دوم اینکه فئانور در واکنش به خبر رُبوده شدنِ سیلماریلها و قتلِ پدرش فریاد میزند، ملکور را نفرین میکند و او را مورگوث (بهمعنی: خصمِ سیاهِ جهان) میخواند. از این به بعد، ملکور در میانِ الفها به این عنوان شناخته میشود.
کمی بعد، فئانور درحالی که هنوز دورانِ تبعیدش به پایان نرسیده بود، به شهر تیریون بازمیگردد و مردم را فرامیخواند. جمعیتی عظیم در پیراموناش شکل میگیرد. فئانور اُستادِ سخنوری بود، و زبانِ او آنگاه که به کارش میگرفت، تاثیری عظیم بر دلها میگذاشت. او آن شب دربرابرِ الفهای نولدور سخنرانی میکند. کلامش آتشین و کوبنده و آکنده از خشم و غرور بود. فئانور فریادزنان مردم را برای شورش علیه والار تشویق میکند و از آنها میخواهد تا در سفرِ او برای بازگشت به کوئیوینن در سرزمین میانه (منطقهای که نخستین الفها در آن بیدار شدند) همراهیاش کنند: «ای مردمان نولدور چرا، چرا باید بیش از این کمر بستهی خدمتِ والارِ رشکورز باشیم که نه میتوانند ما، و نه حتی قلمروِ خویش را از تعرضِ دشمن در امان نگاه دارند؟ و اگرچه ممکن است اکنون ملکور دشمنشان باشد، اما آیا آنها خویشاوندِ هم نیستند؟ انتقام ندایم میدهد، اما اگر بهگونهای دیگر بود، بیش از این زیستن با خویشانِ قاتلِ پدر و دزدِ گنجینهام را در سرزمینی واحد تاب نمیآوردم. بااینحال اما من یگانه بیباک در میانِ این مردمِ بیباک نیستم. و آیا شما همگی شاهتان را از دست ندادهاید؟ و چه چیزی اینجا برای شما باقی مانده است، زندانیِ باریکهزمینی میانِ کوهستان و دریا؟ اینجا زمانی روشن بود، آن روشنی که والار از سرزمین میانه دریغ کرده بودند، اما اکنون تاریکی بهیکسان همهجا حکمفرماست. آیا باید دست بر دست بگذاریم و تا ابد سوگوار باشیم، مردمی سایهنشین، مهزده، و به عبث بر دریای بیترحم اشک بریزیم؟ یا بهتر است به خانهی خویش بازگردیم؟ در کوئیوینن چه خوش میرود آب در زیرِ ستارههای آسمانِ بیاَبر، و سرزمینهای فراخ گرداگردش را گرفته است، آنجا که به آزادمردمان برمیخوری. آنان هنوز آنجایند، چشم به راهِ ما که از سرِ بلاهت فراموششان کردهایم. همراه من بیایید! بگذار این شهر از آنِ بُزدلان باشد!».
فئانور مدتِ زیادی سخن گفت، و مُدام نولدور را تحریک کرد تا از پیِ او بیایند و با قابلیتها و تواناییهایشان، آزادی و قلمروهای بزرگ را در سرزمینهای شرقی، پیش از اینکه زیاد دیر شود، از آنِ خود کنند؛ در سخنانِ فئانور بازتابی از دروغهای ملکور بود، که والار گمراهتان کرده و شما را در اسارت نگه داشتهاند تا آدمیان در سرزمین میانه فرمانروا باشند. فئانور بانگ برداشت: «آینده نیک خواهد بود، اگرچه دراز و دشوار است راه! بندگی را وداع گویید! از این گوهرها بسیار خواهیم ساخت. سبک سفر کنید: اما شمشیرها را بیاورید! چراکه ما بسی بیشتر از اورومه خواهیم رفت و پُرتوانتر از تولکاس سختیها را تاب خواهیم آورد: هرگز از تعقیب دست باز نخواهیم داشت. بهدنبالِ مورگوث تا انتهای زمین! تا ابد هیچکس از جنگ و کینهی ما در امان نخواهد بود. اما آنگاه که فاتح شدیم و سیلماریلها را باز ستاندیم، آنگاه ما، و فقط ما خداوندگارانِ روشناییِ زوالناپذیر، و اربابانِ سعادت و زیباییِ آردا خواهیم بود. هیچ نژادِ دیگری به گردِ ما نخواهد رسید!». بالاخره در این لحظه به سوگندِ سرنوشتساز و بازگشتناپذیرِ فئانور که در آغازِ مقاله نویدش را داده بودم، میرسیم: او و هفت پسرش به نامِ اِرو ایلوواتار سوگند میخورند که تا زمانیکه سیلماریلها در دستانشان نباشد آرام ننشینند و با هرکس (میخواهد والا و مایا باشد یا الِف و آدم) که مانع آنها شود، بجنگند. در «سیلماریلیون» در وصفِ این صحنه میخوانیم: «آنگاه فئانور سوگندی سخت هولناک یاد کرد. هفت پسرانش در دم دوشادوشِ او ایستادند و همان سوگندِ پدر را یاد کردند، و شمشیرهای برکشیدهشان در پرتوی مشعلها، سرخ بهسانِ خون درخشید و عهد بستند که هیچکس سوگند نشکند، حتی به نامِ ایلوواتار، و سوگندشکنان را نصیبِ تاریکیِ جاودانه آرزو کردند؛ و نامِ مانوه را به شهادت گرفتند، و نام واردا، کوهِ مُتبرکِ تانیکوئتیل را، و سوگند خوردند که کینه و دشمنیشان تا به انتهای جهان دامنگیرِ آن والا، دیو، اِلف، یا آدمیانِ هنوز نازاده و هر موجود خُرد و بزرگ، نیک یا پلید گردد که روزگار تا به روزِ بازپسین پدید میآورد، هرکسی که سیلماریلی را از آنان میگیرد یا میرُباید یا نگاه میدارد». گفته میشود که پسرانِ فئانور در هنگام سوگند یاد کردن به خود لرزیدند. چراکه در دنیای تالکین وقتی کسی سوگند یاد میکند، چه نیک و چه بد، شکستنِ آن روا نیست، و این سوگند تا آخرینِ روزِ جهان دامنگیرِ سوگندخورده و سوگندشکن خواهد بود.
یکی از مهمترین الفهای نولدور که تحتتاثیرِ سوگندِ فئانور قرار گرفته بود، گالادریل بود. در «سیلماریلیون» میخوانیم که گرچه گالادریل هیچ سوگندی یاد نکرد، اما سخنانِ فئانور آتشِ اشتیاق را در دلِ او شعلهور کرده بود؛ که او مایل به ترک کردن سرزمین مُتبرک و آرزومندِ دیدنِ زمینهای پهناور و کشفنشدهی سرزمین میانه و حکمرانی بر قلمروی خودش بود. بدین ترتیب، فئانور، پسرانش و بخش اعظمِ الفهای نولدور که آتشِ هوسِ دیدارِ سرزمینهای غریب در دلشان برانگیخته شده بود، بلافاصله تدارک برای عزیمیت را آغاز کردند. در همین حین، مانوه ساکت مانده بود. او نمیخواست مانعِ رفتنِ فئانور شود. چراکه دوست نداشت کسی را برخلافِ ارادهاش در اسارت نگه دارد. نولدورهایی که سفر را شروع کردند، دو گروه بودند: گروه اول فئانور و پیرواناش بودند که جلوتر حرکت میکردند. گروهِ بزرگترِ دوم هم نولدورهایی بودند که فینگولفین (برادرِ ناتنی فئانور و پادشاهِ فعلی نولدور) رهبریشان را برعهده داشت. خودِ فینگولفین با ترک کردنِ سرزمین آمان مخالف بود، اما از آنجایی که بسیاری از مردم او برای رفتن مُشتاق بودند، نسبت به آنها احساسِ مسئولیت میکرد و نمیتوانست آنها را با افکار ناسنجیده و خطرناکِ فئانور تنها بگذارد. اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: فئانور پیرواناش را به سمتِ سواحلِ آمان هدایت میکند. او در ابتدا قصد داشت تا از باریکهی هلکاراکسه (همان منطقهی یخزدهای که مورگوث از آن برای گریختن به سرزمین میانه استفاده کرده بود) برای رسیدن به سرزمینهای آنسوی دریا استفاده کند. اما خیلی زود با گوش دادن به پندِ یاراناش متوجه میشود که خیلِ عظیمِ الفها نمیتوانند فرسنگها فرسنگ راه به سوی شمالِ آمان را تاب بیاورند.
«تا ابد هیچکس از جنگ و کینهی ما در امان نخواهد بود. اما آنگاه که فاتح شدیم و سیلماریلها را باز ستاندیم، آنگاه ما، و فقط ما خداوندگارانِ روشناییِ زوالناپذیر، و اربابانِ سعادت و زیباییِ آردا خواهیم بود. هیچ نژادِ دیگری به گردِ ما نخواهد رسید!»
بنابراین، فئانور تصمیم میگیرد تا با استفاده از کشتی از دریا بگذرد. نکته این است: تنها الفهایی که صاحبِ کشتی هستند، الفهای تلهری یا الفهای دریایی هستند که در شهرِ ساحلیِ «آلکوئالونده» زندگی میکنند. پس، فئانور تصمیم میگیرد نهتنها الفهای تلهری را ترغیب کند که کشتیهایشان را به او بدهند، بلکه آنها را هم به جمعِ کسانی که به سرزمین میانه میروند، اضافه کند و قدرتِ نیرویش در جنگ بر ضدِ مورگوث را افزایش بدهد. اما همانطور که بالاتر گفتم، الفهای تلهری متواضعتر و قانعتر از این بودند که برای ترکِ سرزمین آمان ترغیب شوند. آنها نهتنها خانهای جز سواحلِ شنی والینور نمیخواستند، بلکه کشتیهایشان را هم به فئانور قرض ندادند. چراکه از رفتن دوستان و خویشاوندانشان اندوهگین بودند و نمیخواستند به تسهیلکنندهی رفتنشان بدل شوند. بنابراین، فئانور که از به تأخیر اُفتادنِ سفرش میترسید، خشمگین میشود. او به سپاهاش دستور میدهد تا به لنگرگاهِ شهر آلکوئالونده حمله کرده و به زور کشتیها را صاحب شوند. الفهای تلهری اما دربرابرِ سپاهِ فئانور ایستادگی میکنند و بسیاری از نولدور را به دریا میاندازند. در این هنگام است که شمشیرها از غلاف بیرون کشیده میشود و جنگی خونین بر روی کشتیها و در اطرافِ باراندازها و اسکلههای بندرگاه درگرفته میشود. درابتدا مردمِ فئانور سهبار عقب رانده میشوند، و بسیاری از هر دو جبهه جان میبازند. اگر یادتان باشد کمی بالاتر گفتم که الفهای نولدور که عازمِ سرزمین میانه بودند، از دو گروه تشکیل شده بودند. گروه دوم به رهبری فینگولفین که عقبتر از پیروانِ فئانور حرکت میکرد، هنوز به ساحل نرسیده بود. رهبریِ نیروی پیشقراولِ گروهِ فینگولفین برعهدهی فینگون (پسرِ فینگولفین) بود.
وقتی افرادِ فینگون به ساحل میرسند و با صحنهی جنگ و جنازههای خویشاوندانِ نولدورشان مواجه میشوند، پیش از اینکه از علتِ جنگ اطلاع پیدا کنند، برای یاری رساندن به سپاهِ فئانور میشتابند. برخی از الفهای نیروی فینگون بهاشتباه گمان کرده بودند که الفهای تلهری به فرمانِ والار به گروهِ کوچکترِ فئانور شبیخون زده بودند تا مانعِ رفتنِ آنها شوند. بدین ترتیب، سپاهِ فئانور بهلطفِ کمک نیروی فینگون سرانجام الفهای تلهری را مغلوب میکند؛ خصوصاً باتوجهبه اینکه سلاحهای نولدور خیلی پیشرفتهتر از سلاحهای الفهای تلهری بود. بدین ترتیب، الفهای نولدور کشتیهای سفیدِ تلهری را رُبودند، مردانِ توانای خود را مسئولِ پارو زدن کردند و سفر دریاییشان به سمتِ شمال را در امتدادِ ساحلِ آمان آغاز کردند. قابلذکر است، از آنجایی که شمارِ کشتیها اندک بود، عدهای سوار بر کشتی در امتداد ساحل حرکت میکردند و عدهای هم با پای پیاده به سمتِ شمالِ آمان راه میرفتند. کمی از سفرِ نولدور نگذشته بود که چشمشان به هیبتی تاریک میاُفتد که روی سنگی ابرافراشته در ساحل ایستاده بود؛ او ماندوس، پیشگو و قاضیِ مرگِ والار بود. نولدور صدایی پُرابهت و هولانگیز را میشنود که از آنها میخواهد بیاستند و گوش فرا بدهند. تمام الفهای نولدور صدای نفرین و پیشگویی ماندوس را میشوند؛ نفرینی که در تاریخ به «نفرین ماندوس» یا «تقدیرِ نولدور» مشهور است.
ماندوس خطاب به پیروانِ فئانور میگوید: «چه اشکهای بیحدوحصر که نخواهید ریخت؛ و والار والینور را از شما محصور میدارند، و در بهروتان میبندند، چنانکه حتی طنینِ گریه و زاریتان از کوهها نگذرد. خشمِ والار از غرب تا دورترین نقاطِ شرق دامنگیرِ خاندانِ فئانور خواهد بود، و نیز دامنگیرِ جمله کسانی که از پیِ او میروند. سوگندشان آنان را پیش خواهد راند، و باز اُمیدشان را بر باد خواهد داد، و تا ابد همان گنجینهای را که سوگند به تعقیباش خوردهاند، از چنگشان درخواهد رُبود؛ هرچه را که به خیر میآغازند، به شر ختم خواهد شد؛ و روزگارشان با خیانتِ خویشان به هم، و بیمِ خیانت سپری خواهد گشت. شما خونِ خویشان را به ناحق ریختند و زمینِ آمان را لکهدار ساختید. بهای خون را با خون خواهید پرداخت، و در فراسوی آمان در سایهی مرگ خواهید زیست». ماندوس اضافه میکند که اگرچه الفها طبقِ خواستِ اِرو ایلوواتار نامیرا هستند، اما بااینحال، پیروانِ فئانور کُشته خواهند شد: از زخمِ سلاح و شکنجه و اندوه. ماندوس میگوید وقتی روحِ بیکالبدِ آنها به تالارهایش بازگردد، نهتنها او ارواحشان را در حسرتِ جسمِ جدید خواهد گذاشت، بلکه ترحماش را هم از آنها دریغ خواهد کرد. پس اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: فئانور نهتنها اجازه نمیدهد نفرینِ ماندوس مانعِ عملی کردنِ سوگندش برای بازپسگرفتنِ سیلماریلها شود، بلکه به پیرواناش قول میدهد که دستاوردهایشان آنقدر باشکوه خواهد بود که آنها تا آخرین روزِ جهان دستمایهی سرودها خواهند بود.
اما این موضوع دربارهی فینارفین (برادر کوچکتر فینگولفین و پدرِ گالادریل) صادق نیست. فینارفین تحتتاثیرِ نفرینِ ماندوس از رفتن منصرف میشود. او همراهبا بسیاری از مردمانش به والینور بازمیگردد. آنها نهتنها از مغرفت و بخشندگیِ والار برخوردار میشوند، بلکه فینارفین بهعنوانِ شاهِ بازماندگانِ نولدور در آمان منصوب میشود. خلاصه اینکه، بالاخره نولدورهای کشتیسوار و نولدورهای پیاده به نزدیکی هلکاراکسه، شمالیترین نقطهی آمان رسیدند. از یک طرف، هلکاراکسه چنان مسیرِ یخزده، مُهلک و صعبالعبوری بود که تاکنون هیچکس جز والار و اونگولیانت جراتِ گذشتن از آن را به خود نداده بود. از طرف دیگر، تعداد کشتیها آنقدر کم بود که تمامی نولدور نمیتوانستند از راهِ دریا به سرزمین میانه سفر کنند. پس، نولدور برای تصمیمگیری دربارهی مسیری که باید پیش میگرفتند، مشغولِ بحث میشوند. یک راه این بود که گروهی از نولدور با کشتی به سرزمین میانه سفر کنند، و سپس کشتیها را برای آوردنِ الفهای باقیمانده پس بفرستند. اما فئانور تصمیمِ دیگری گرفت. بگذارید توضیح بدهم: وقتی نولدور به نزدیکی هلکاراکسه رسیدند، بسیاری از الفها به علتِ سختی راه از ادامه پشیمان شده بودند و لب به سخن گشوده بودند؛ بهویژه آنهایی که رهبرشان فینگولفین بود. آنها فئانور را نفرین میکردند و او را مُسببِ بدبختیهای الفها میدانستند. همچنین، هیچکس مایل نبود تا در ساحلِ آمان منتظر بنشیند تا دیگران از دریا عبور کنند و کشتیها را دوباره برای آنها پس بفرستند.
بنابراین، ابراز ناراحتی و انتقادِ پیروانِ فینگولفین باعث شد تا فئانور اعتمادش به آنها را از دست بدهد؛ خصوصاً باتوجهبه اینکه ماندوس خیانتِ نولدور به یکدیگر را پیشگویی کرده بود، و فئانور هم تحتتاثیرِ حرفهای ماندوس میترسید که نکند پیروانِ فینگولفین با خیانت کردن به او، پیشگوییِ ماندوس را محقق کنند. پس، فئانور و پسراناش تصمیم میگیرند تا در خیانت کردن به پیروانِ فینگولفین پیشدستی کنند. آنها همهی کشتیها را میرُبایند و فرار میکنند؛ چراکه فرماندهی ناوگان از هنگام نبردِ بندرگاه برعهدهی فئانور بود و ملوانان همان کسانی بودند که آنجا جنگیده و سرسپردهی فئانور بودند. خلاصه اینکه، فئانور دزدانه همراهِ کسانی که یکرنگ میپنداشت، راه اُفتاد و بر کشتی نشست و به دریا زد و فینگولفین را در آمان باقی گذاشت. وقتی فئانور بالاخره در سرزمین میانه قدم میگذارد، بهجای اینکه کشتیها را پس بفرستد، آنها را به زبانههای آتش میسپارد. یکی از پسرانِ فئانور از او میپُرسد: «اینک کدام کشتیها و پاروزنان را برای بازگشت برمیگزینی، و آنان چه کسی را نخست بدینجا بیاورند؟». فئانور از شنیدنِ این سؤال همچون دیوانگان خنده سر میدهد و فریاد میزند: «هیچکس و هیچکس! آنچه در پسِ پشت جا گذاشتم زیان به شمار میآورم؛ معلوم شد که بارِ اضافی در راه بودند. بگذار آنان که نامم را نفرین کردند، باز نفرینام کنند، و بگذار نالهکنان به قفسهای والار بازگردند! بگذار کشتیها سوزانده شود!». بدین ترتیب، کارِ زیباترین کشتیهایی که تاکنون دریاها را درنوردیده بودند، در حریقی بزرگ، تابناک و هولانگیز به پایان رسید.
نکته این است: سیارهی آردا در این نقطه از تاریخ هنوز تخت و مُسطح است. بنابراین، فینگولفین و مردمِ او روشناییِ ناشی از سوختنِ کشتیها را از دوردستها میبینند و متوجه میشوند که بهشان خیانت شده است. وقتی فینگولفین دید که فئانور رهایش کرده، میدانست که فقط دو راه پیش روی خودش دارد: یا در مناطقِ یخزده و مُهلکِ شمال آمان بماند و کُشته شود یا سرافکنده و دست از پا درازتر به والینور بازگردد. فینگولفین حالا بهطرز بیسابقهای دوست داشت خودش را به هر ترتیبی که شده به سرزمین میانه برساند، و فئانور را دوباره ببیند. بنابراین، او و مردمانش تصمیم گرفتند از باریکهی هلکاراکسه برای رسیدن به سرزمین میانه استفاده کنند. از آنجایی که آنها فرزندان ارشدِ اِرو ایلوواتار بودند و هنوز نافرسوده از فرسایندگیهای زمین، آتشِ دلهایشان و قوایِ جسمانیشان تازه بود. آنها بهلطفِ رهبری فینگولفین و پسرانش و همچنین، گالادریل و فینرود (برادرِ گالادریل) جراتِ لازم برای رفتن به هلکاراکسهی ستمکار و تپههای یخزدهاش را در خود دیدند. گرچه بسیاری از همراهانِ فینگولفین در جریانِ سفرِ طاقتفرسایشان نابود شدند (از جمله اِلنوه، همسر دومین پسرِ فینگولفین)، اما آنها بالاخره پا بر سرزمین میانه گذاشتند. فینگولفین و همراهانِ بازماندهاش درحالی به مقصدشان رسیدند که دیگر بههیچوجه دلباختهی فئانور و پسراناش نبودند.
اما حالا که از اقداماتِ فئانور اطلاع پیدا کردیم، بگذارید به مورگوث برگردیم تا ببینیم او پس از فرار از سرزمین آمان مشغول چه کاری بوده است: پس از اینکه مورگوث همراهبا اونگولیانت به سرزمین میانه قدم گذاشت، میخواست خودش را به یکی از دژهای سابقاش یعنی دژ آنگباند که آن را بخشِ غربیِ کوهستانِ آهن واقع در شمالِ سرزمین میانه ساخته بود، برساند؛ آنگباند در زمانیکه والار برای محافظت از الفها به مورگوث حمله کرده بودند، سرنگون و ویران شده بود. بااینحال، در اعماقِ زیرینِ آنگباند هنوز محفظهها، تالارها، حفرهها و سردابههای پنهانی بیشماری وجود داشت که نیروهای مورگوث، از جمله بالروگهایش، در آنها مخفی شده و پیوسته در انتظارِ بازگشتِ خداونگارشان بودند. اما پیش از اینکه مورگوث به آنگباند برسد، بینِ او و اونگولیانت درگیری رُخ میدهد. اونگولیانت از مورگوث میخواهد تا همانطور که قولش را داده بود، همهی گنجینهای را که از فورمنوس رُبوده است، به او بدهد. مورگوث بااکراه همهی گنجینههایش را به اونگولیانت میدهد و عنکبوت هم یکییکی آنها را میبلعد و بزرگتر و مخوفتر میشود؛ همه جز یکی: سیلماریلها. وقتی مورگوث از تحویل دادنِ سیلماریلها امتناع میکند، اونگولیانت به او حمله میکند و او را درونِ توری از تارهای چسبناکاش گرفتار میکند تا خفهاش کند. در این هنگام، مورگوث چنان فریادِ بلندی سر میدهد که طنینِ آن در تمامِ آن سرزمین به گوش میرسد. پس، بالروگهای مورگوث صدای خداونگارشان را میشنود و خود را با سرعتیِ آتشین به او رسانده، آزادش میکنند و اونگولیانت را فراری میدهند. درنتیجه، اتفاقی که در ادامه میاُفتد این است: مورگوث حالا که از شرِ اونگولیانت خلاص شده بود، خودش را به ویرانههای آنگباند میرساند و مشغولِ بازسازیِ آن و تجدیدِ قوای نیروهایش میشود. او نهتنها سردابهها و سیاهچالهای عمیقتری حفر میکند، بلکه سه قلهی آتشفشانی هم بر فرازِ آنگباند پدید میآورد؛ این قلهها که به «تانگورودریم» مشهور هستند و مُرتفعترین قلههای سرزمین میانه در آن دوران محسوب میشوند، کوههای طبیعی نبودند، بلکه گفته میشود تانگورودریم از گدازههای آتشفشانی و قلوه سنگهای حاصل از حفاریهای عمیقِ ملکور ساخته شده بودند. سپس، او شروع به تکثیر کردنِ نژادِ اورکها و دیگر جانوران و دیوهای شیطانیاش میکند. درنهایت، مورگوث برای خودش یک تاجِ آهنین میسازد، خودش را شاهِ جهان مینامد و به نشانهی پادشاهی، تاجاش را با سیلماریلها تزیین میکند.
حالا که از وضعیتِ مورگوث اطلاع پیدا کردیم، بگذارید دوباره به فئانور و پیرواناش بازگردیم: وقتی فئانور کشتیها را در ساحلِ «لوسگار» سوزاند، فینگولفین سوختنِ کشتیها را از آنسوی دریا میبیند و به خیانتِ فئانور پی میبَرد. اما تنها کسی که متوجهِ سوختنِ کشتیها شده بود، فینگولفین نبود. چراکه در همین حین، نگهبانانِ مورگوث هم آن را دیده بودند. بدین ترتیب، مورگوث با اطلاع پیدا کردن از اینکه فئانور قصد کرده تا درجستجوی او به سرزمین میانه بیاید، تصمیم میگیرد تا آنها را به دریا پس براند. همانطور که در نقشهی بالا هم قابلمشاهده است، سپاه فئانور در زیرِ ستارگانِ سردِ پیش از طلوع خورشید و ماه، شاخابهی درازِ «درِنگیست» را در پیش میگیرند، و بدینسان خودشان را به درونِ سرزمین پهناورِ «هیتلوم» میرسانند؛ آنها سرانجام به دریاچهی درازِ «میتریم» میرسند و در سواحلِ شمالیاش اُردو میزنند. در همین حین، سپاهِ مورگوث از گذرگاههای «کوهستان سایه» عبور میکنند و ناغافل پیش از اینکه اردوگاهِ الفها به تمامی ساخته یا مستحکم و امن شود، به فئانور حمله میکنند. نتیجه، نبردِ ۱۰ روزهای است که در تاریخِ آردا بهعنوانِ نبردِ «داگور-نوئین-گیلیات» مشهور است؛ بهمعنیِ نبرد در زیرِ ستارگان، چراکه که ماه هنوز آفریده نشده بود. گرچه تعداد الفهای نولدور کمتر بود و آنها غافلگیر شده بودند، اما آنها به سرعت بر سپاهِ اورکهای مورگوث غلبه میکنند. در «سیلماریلیون» میخوانیم: «زیرا روشناییِ آمان هنوز در چشمانشان نیفسرده بود، و نیرومند و چابک بودند و کینهتوز به هنگامِ خشم، و شمشیرهاشان بلند و دهشتبار. اورکها از برابرشان شکست خوردند و از میتریم با تلفات فراوان گریختند». درنهایت فقط مُشتی انگشتشمار از نیروهایی که مورگوث برای کُشتن فئانور فرستاده بود، به آنگباند بازگشتند.
بنابراین، وقتی خبرِ پیروزی فئانور به گوشِ مورگوث رسید، او هراسان شده بود. اشتباهِ مُهلکِ فئانور اما این بود: او بهجای اینکه صبر پیشه کند و در زمانی مناسب به مورگوث حمله کند، از سر خشم با دشمن، قصدِ درنگ نداشت و به خیالِ اینکه بالاخره دزدِ سیلماریلهایش را به چنگ آورده است، در پیِ بازماندگانِ سپاهِ اورکها میتازد. فئانور بلندبلند میخندید و شمشیر تکان میداد. او از اینکه خشم والار و خطراتِ راه را به جان خریده است و اکنون لحظهی انتقامجوییاش فرا رسیده است، از شادمانی در پوستِ خودش نمیگنجید. اما مشکل این بود که فئانور هیچچیزی از آنگباند نمیدانست و همچنین، از نیروی دفاعیِ عظیمی که مورگوث شتابان فراهم کرده بود، بیاطلاع بود. پس، اتفاقی که میاُفتد این است: وقتی فئانور و سپاهاش به کوهپایهی تانگورودریم که «دور-دایدهلوت» (بهمعنی: سرزمین سایهی وحشت) نام دارد، میرسند، ناگهان آنجا با گروهی از بالروگهای تازیانهبهدست روبهرو میشوند. بالروگها، فئانور و یاراناش را در حلقهای از آتش محاصره میکنند. گرچه فئانور مدتی دراز بیوقفه و اُستوار به جنگیدن ادامه میدهد، اما درنهایت، زخمهای بسیاری برمیدارد. تااینکه، گوتموگ، فرمانروای بالروگها، فئانور را با ضربتی نقشِ زمین میکند. در این هنگام، سروکلهی ارتشهای پسرانِ فئانور پیدا میشود؛ آنها سپاهِ اورکها و بالروگها را وادار به عقبنشینی به درونِ آنگباند میکنند، و تصمیم میگیرند بدنِ زخمیِ پدرشان را به اردوگاهشان بازگردانند.
اما در بینِ راه، فئانور به پسراناش دستور میدهد که بیاستند. چراکه او فهمیده بود که زخمهایش درمانناشدنی هستند و مرگش نزدیک است (تصویر بالا). سپس، فئانور درحالی که آخرین نفسهایش را میکشید، به تانگورودریم، پُرصلابتترین بُرجهای سرزمین میانه، نگاه میکند و با یکجور پیشآگاهیِ قبل از مرگ درمییابند که قدرتِ نولدور هیچوقت تا ابد نمیتواند آنها را سرنگون کند. با وجود این، فئانور سه مرتبه نامِ مورگوث را نفرین میکند، و با پسراناش عهد میبندد به سوگندشان برای پازپسگرفتنِ سیلماریلها وفادار بمانند، و انتقامِ پدرشان را بگیرند. درنهایت، فئانور جان میسپارد. اما نکتهی جالبِ ماجرا این است: پس از اینکه فئانور میمیرد، نه تدفینی در کار بود و نه گوری؛ چراکه روحِ فئانور چنان آتشین بود که به هنگام خارج شدن از کالبدش، جسمِ او را میسوزاند و آن را به خاکستر بدل میکند. هیچکس بعد از فئانور چنین مرگی را در تاریخِ آردا تجربه نکرده است. روحِ فئانور به تالارهای ماندوس منتقل میشود. در حالتِ عادی، وقتی روحِ الفهای مُرده وارد تالارهای ماندوس میشوند، مدتی در آنجا انتظار میکشند (در این مدت تمام دردها و اندوههایشان از زندگی قبلیشان التیام پیدا میکند) و سپس، بدنِ جدیدی (همانندِ بدنِ قبلیشان) دریافت میکنند و به خویشاوندانشان در آمان بازمیگردند.
این موضوع اما دربارهی فئانور صادق نیست. همانطور که ماندوس پیشگویی کرده بود، او روحِ فئانور را در حسرتِ جسمِ جدید خواهد گذاشت و ترحماش را از او دریغ خواهد کرد. فئانور تا روزِ پایانِ جهان در تالارهای ماندوس در انتظارِ دریافتِ یک جسم جدید خواهد ماند. با وجود این، فئانور شانسِ دوبارهای برای زندگی، برای رستگاری، بهدست خواهد آورد: در اسطورهشناسیِ تالکین واقعهای به اسم «داگور داگوراث» (بهمعنی: نبردی برای پایانِ تمام نبردها) وجود دارد. طبقِ پیشگویی ماندوس، این نبردِ آخرالزمانی در پایانِ دنیا بینِ نیروهای مورگوث و نیروهای ایلوواتار اتفاق خواهد اُفتاد؛ طی این نبرد آردا فروپاشیده شده و از نو آفریده میشود. نکته این است: طبقِ این پیشگویی، فئانور بالاخره در پایانِ دنیا بازمیگردد و سیلماریلهای محبوباش را باز پس میگیرد. اما او اینبار آنها را برای خودش طلب نمیکند، بلکه آنها را میشکند و روشناییشان را در اختیارِ یاوانا میگذارد تا او درختانِ والینور را باری دیگر خلق کند. گرچه داستانِ فئانور در اینجا به پایان میرسد، اما پیامدهای وحشتناکِ اقداماتش در اینجا به پایان نمیرسند؛ چراکه سرگذشتِ پسرانِ او و جستجوی آنها برای سیلماریلها همچنان ادامه دارد. آنها که همچنان مُلزم به تحققِ سوگندِ پدرشان هستند، مُسببِ درگیریها، فاجعهها و اندوههای فراوانی میشوند که باید روایتِ آن را به زمانِ دیگری موکول کنیم.
نظرات