خاندان اژدها | داستان هَرنهال، نفرینشدهترین قلعهی وستروس
در اپیزود ششمِ فصل اولِ «خاندان اژدها»، لاریس استرانگ سه خلافکارِ محکوم به اعدام را از سیاهچالهای بارانداز پادشاه آزاد میکند و آنها را به قلعهی هَرنهال میفرستد تا لایونل استرانگ، پدرِ خودش، و هاروین، برادرش را، زندهزنده در اتاقخوابشان بسوزانند و به قتل برسانند. در پایانِ این اپیزود، وقتی لاریس به نقشش در مرگِ خانوادهی خودش به ملکه آلیسنت هایتاور اعتراف میکند، آلیسنت وحشتزده میشود، اما لاریس به او اطمینان میدهد که هیچکس برای پیدا کردنِ عاملِ مرگِ آنها تلاش نخواهد کرد؛ به قول او: «داستانهای هرنهال رو که شنیدین، علیاحضرت. میگن نفرینشدهست. میگن هرکس که از دروازهاش رد بشه رو قضاوت میکنه». به بیان دیگر، هرنهال بهعنوانِ مکانی روحزده و نفرینشده بهقدری در میانِ عموم مردمِ وستروس بدنام است، آوازهی این قلعه که تکتکِ خاندانهای صاحبِ قبلیاش را به نابودی و انقراض کشانده است، بهقدری بهعنوانِ مکانی شوم و نحس در ذهنِ جمعی مردم وستروس جا اُفتاده است، که لاریس از آن برای لاپوشانی کردنِ قتلِ خانوادهاش استفاده میکند. انگار مردم هر مرگِ مرموزی که در داخلِ دیوارهای هرنهال رخ میدهد را به پای خودِ این قلعه و اشباحِ ساکناش مینویسند. در اپیزود بعد، رینیرا تارگرین و دیمون تارگرین را میبینیم که مشغولِ گفتوگو دربارهی خبرِ مرگ لایونل و هاروین هستند؛ رینیرا میگوید که: «باید سِر هاروین رو از برگشتن به سرزمینهای رودخانه منع میکردم. میگن نفرینِ هَرن هنوزم به قدرتِ زمانِ بعد از فتحه».
رینیرا دوست دارد باور کند که مرگِ استرانگها کار نیروهای ماوراطبیعه بوده است؛ چون او نمیتواند تصور کند که ملکه آلیسنت برای منصوب کردنِ دوبارهی پدرش بهعنوان دستِ پادشاه، قادر است تا چنین جنایتی مرتکب شود. اما دیمون که فریبِ این خرافات را نمیخورد، جواب میدهد: «اون یه داستانِ ترسناکِ بچگانهست که سِر آتو و ملکه آلیسنت با خوشحالی ازش بهرهبرداری میکنن». از نگاهِ دیمون: «همهی ما میتونیم مرتکب شرارت بشیم. بیشتر از اونچه که بتونی باور کنی». این اما فقط یکی از بیشمار دفعاتی است که مرگی غیرقابلتوضیح در هرنهال گردنِ ارواح انداخته شده است. برای مثال، در «نزاع شاهان»، دومین کتابِ «نغمهی یخ و آتش»، آریا استارک در هرنهال با جیکن هگار، آدمکشِ محفلِ مردان بیچهره، آشنا میشود. او به آریا میگوید که باید سه نفر را برای مُردن انتخاب کند. پس از اینکه آریا از مردی به نام چیسویک (یکی از افرادِ گرگور کلگین معروف به کوه) نام میبَرَد، میخوانیم: «روز سوم وقتی آریا همراهِ ویس برای آوردنِ شام به آشپزخانه رفت، شنید که ویس به آشپز گفت: «یکی از افرادِ کوه دیشب از روی دیوار اُفتاد و گردنِ مسخرهاش شکست». زن پرسید: «مست بوده؟». «بیشتر از همیشه نه. بعضیا میگن شبحِ هَرن اونو به پایین هُل داده». آریا میخواست بگوید که کارِ هَرن نبوده، من بودم. او چیسویک را با یک زمزمه کُشته بود و قبل از تمام شدنِ کارش دو نفر دیگر را خواهد کُشت. من شبحِ هرنهالم». علاوهبر این، در جای دیگری از کتاب «نزاع شاهان» صدای ذهنِ آریا را میشنویم که میگوید: «آریا داستانهایی که ننهی پیر عادت داشت از هرنهال تعریف کند به خاطر میآورد. پادشاه هَرنِ خبیث پشتِ دیوار قایم شده بود، برای همین اِگان اژدهایش را رها کرد و قلعهی او را به تلِ آتش تبدیل کرد. ننه میگفت که ارواحِ سوزان هنوز ساکنِ آن برجهای سیاه هستند. بعضیوقتها کسی با خیالِ خوش در بستر به خواب میرفت و صبح جسدِ تماماً سوختهی او را پیدا میکردند. آریا واقعاً این را باور نداشت و به هر حال از آن اتفاقها خیلی گذشته بود».
بدیهی است که «خاندان اژدها» اولینباری نیست که به نفرینشدگیِ هرنهال اشاره میشود: در کتابهای «نغمهی یخ و آتش»، اولین توصیفِ جامع از شهرتِ این قلعه را از زبانِ شخصیت بانو کتلین استارک میخوانیم؛ کتلین استارکی که قبل از اینکه با ند استارک ازدواج کند و به وینترفل نقلمکان کند، بهعنوانِ دخترِ هاستر تالی، والیِ سرزمینهای رودخانه، در نزدیکیِ هرنهال بزرگ شده است. قلعهی هرنهال، همانطور که در نقشهی پایین نیز قابلمشاهده است، در جنوبِ منطقهی «سرزمینهای رودخانه» قرار دارد؛ این قلعه در ضلعِ شمالیِ دریاچهی «چشم خدایان» و در جنوبِ رودخانهی «ترایدنت» ساخته شده است. کتلین استارک در جایی از کتاب «نزاعِ شاهان» میگوید: «هر بچهی اهلِ ترایدنت با قصههای هَرنهال آشنا بود، دژِ وسیعی که در روزگاری که هفت پادشاهی، هفت پادشاهی بود و سرزمینِ رودخانهها زیرِ سلطهی مردانی از جزایرِ آهن بود، پادشاه هَرن کنارِ آبهای چشمِ خدایان بنا کرده بود. هَرن با غرورش رفیعترین تالار و بلندترین بُرجها در وستروس را خواسته بود. برخاستنش به مانندِ سایهای درکنارِ دریاچه، چهل سال طول کشیده بود، و در این مدت قشونِ هَرن همسایههایش را برای سنگ و چوب و طلا و کارگر غارت کردند.
هَرن بیشترِ دوران سلطنت طولانی خود را، نزدیک به چهل سال، وقف ساختن قلعهای غولپیکر درکنارِ دریاچهی چشم خدایان کرده بود؛ قلعهای که فکروذکرش بهطور وسواسگونهای به آن معطوف بود و به آن افتخار میکرد
«هزاران اسیر در معدنِ سنگ یا بستهشده به سورتمه یا موقعِ کار روی پنج بُرجِ عظیمِ او مُردند. در زمستان یخ زدند و در تابستان پُختند. جنگلهای نیایشی که سه هزار سال عمر داشتند برای تهیهی اَلوار و تیرِ سقف قطع شدند. هَرن برای زینت بخشیدن به رویایش علاوهبر سرزمین رودخانهها، جزایر آهن را نیز به گدایی کشیده بود. و وقتی هَرنهال سرانجام کامل شد، درست در همان روزی که پادشاه هَرن در آن ساکن شد، اِگانِ فاتح در بارانداز پادشاه به ساحل نشست. کتلین داستانی را به یاد میآورد که ننهی پیر به بچههای خودش در وینترفل تعریف میکرد. انتهای داستان همیشه ثابت بود: «و پادشاه هَرن فهمید که دیوارهای ضخیم و بُرجهای بلند دربرابرِ اژدها بیفایده هستند. چون اژدهایان پرواز میکنند». هَرن و تمام نوادگانش با آتشی که دژِ غولآسایش را بلعید، نابود شدند و از آن به بعد، هر خاندانی که مالکِ هَرنهال شده دچار سرنوشتِ بدی شده است. شاید مستحکم باشد، اما مکانِ شوم و نفرینشدهای است».
بنابراین، سوالی که مطرح میشود، این است که: بالاخره تکلیفمان چیست؟ آیا قلعهی هرنهال واقعاً نفرینشده است و هرکسی که صاحبش میشود را دیر یا زود به سرنوشتِ ناگوارِ اجتنابناپذیری محکوم میکند؟ یا آیا باور مردم به نفرینشدگیاش چیزی بیش از یک مُشت خرافات و قصههای بیپایهواساس نیست؟ به بیان دیگر، آیا میتوان سرنوشتِ ناگوار صاحبانش را با علتهای منطقی و طبیعی توضیح داد؟ پاسخ این سؤال پیچیدهتر از چیزی است که در نگاهِ اول به نظر میرسد. اما برای پاسخ به این سؤال، لازم است تا تمام اطلاعاتی را که دربارهی تاریخِ این قلعه داریم مرور کنیم و نخست به چند سؤالِ اساسیتر پاسخ بدهیم: اصلاً هرنهال چگونه ساخته شده است؟ چه اتفاقاتی در این قلعه اُفتادهاند که عموم مردم را دربارهی نفرینشدگیاش به یقین رساندهاند؟ و پیش از اینکه خاندان استرانگ صاحب این قلعه شوند، صاحبانِ قبلیاش چرا و چگونه یکی پس از دیگری نابود شدند؟ داستان هَرنهال به پیش از فتحِ وستروس بهدستِ اِگان تارگرین و خواهرانش بازمیگردد؛ پیش از اینکه اِگان با استفاده از اژدهایش بالریون، بزرگترین هیولای شعلهافکنِ زندهی دنیا، هفت پادشاهی را به یک قلمروی یکدست با یک پادشاهِ واحد بدل کند، این سرزمین به معنای واقعی کلمه یک هفت پادشاهی بود که هفت حاکم بر تکههای مختلفش حکومت میکردند؛ نهتنها هرکدام از این خُردهپادشاهیها قرنها بود که برای تصاحبِ زمینهای همسایگانشان با یکدیگر در نزاع بودند، بلکه خاندانهای تشکیلدهندهی هرکدام از خُردهپادشاهیها هم برای سلطه بر خاندانهای هموطنشان تلاش میکردند. سرزمینهای رودخانه هم از این قاعده مستثنا نبود.
یکی از مهاجمهای خارجی که سرزمین رودخانه را فتح کرد، آرلان دوراندونِ سوم بود؛ او پادشاهِ سرزمینهای طوفان بود؛ قابلذکر است که دوراندونها قبل از تأسیسِ خاندان براتیون، فرمانروایانِ این منطقه بودند. در آن زمان فردی به نام هامفری از خاندانِ تیگ پادشاهِ سرزمین رودخانه بود. او که حاکمی پرهیزکار و دیندار بود، سپتها و صومعههای فراوانی در سراسرِ سرزمین رودخانه تأسیس کرد و کوشید پرستش خدایان قدیم را در قلمروِ خود سرکوب کند. این باعث شد ریوِنتری (مقر خاندان بلکوود) علیه او بشورد؛ چون بلکوودها هرگز خدایان هفتگانه را نپذیرفته بودند. برخی از خاندانهای دیگر مثل خاندان تالی در این شورش به بلکوودها پیوستند. پادشاه هامفری و وفادارانش که از سوی «مبارزان دین» (بازوی نظامیِ مذهبِ هفت) حمایت میشدند، توانستند تا مرزِ شکست دادنِ شورشیان پیش بروند. اما لُرد رودریک بلکوود به استورمزاِند، مقر خاندان دوراندون، درخواستِ کمک فرستاد؛ چون او با دوراندونها نسبت داشت و پادشاه آرلان یکی از دخترانِ لُرد رودریک را به همسری گرفته بود. آرلان سوم بهسرعت پاسخ داد. پادشاهِ طوفان همهی پرچمدارانش را فرا خواند و سپاهِ عظیمش موفق شد پادشاه هامفری و وفادارانش را در مجموعهای از نبردهای خونین درهم بشکند و به محاصرهی ریونتری (مقر بلکوودها) پایان بدهد. خاندان تیگ در جریانِ این نبردها کاملاً منقرض شد. اما یک مشکل وجود داشت: لُرد رودریک بلکوود همراهبا لُرد خاندانهای همپیمانش در جنگ کشته شده بودند.
تاریخنگاران میگویند که وقتی آرلان سوم به سمتِ شمال لشکر کشید، قصد نداشت سرزمین رودخانه را به تصرفِ خود درآورد و نقشهاش این بود که پادشاهی را به خاندان بلکوود و پدرزنش، لُرد رودریک، بدهد. اما مرگ رودریک در این نبرد این نقشه را تغییر داد. نهتنها وارثِ لُرد رودریک یک پسر هشت ساله بود، بلکه آرلان به برادران زندهماندهی لرد رودریک اعتماد نداشت. همچنین، او نمیتوانست تاج را روی سرِ عروسِ خودش بگذارد (پسرِ آرلان با دختر ارشدِ لُرد رودریک ازدواج کرده بود). چون اربابان رودخانه حاضر نبودند یک زن پادشاهشان باشد. بدین ترتیب، اعلیحضرت تصمیم گرفت سرزمین رودخانه را به قلمروِ خود بیفزاید. پادشاهان طوفان بیش از سه قرن حاکمِ سرزمین رودخانه باقی ماندند؛ در این مدت، هرچند که هر نسل از اربابان رودخانه حداقل یکبار علیه استورمزاند قیام میکردند و سوگند میخوردند یوغِ مردان سرزمین طوفان را از سرزمین خود بردارند، اما درنهایت سپاهِ استورمزاند میآمد و قیامکنندگان را سرکوب میکرد. در این نقطه است که «خاندان هور» وارد داستان میشود: زمانیکه عاقبت سلطهی استورمزاند بر سرزمین رودخانه درهم شکسته شد، این اربابانِ رودخانه نبودند که آن را شکستند، بلکه رقیبی دیگر از خارج از این سرزمین بود: هاروین هور، مُقلب به «سختدست»، پادشاهِ جزایر آهن. لشکر هاروین برای غارت و چپاولِ سرزمین رودخانه به این منطقه حمله کردند. برخی اربابان رودخانه که نمیخواستند خود را برای پادشاهِ استورمزاندیشان که دلِ خوشی از او نداشتند به خطر بیندازند، دربرابر آهنزادگان عقبنشینی کردند. و برخی دیگر با وجود ایستادگی دربرابرِ پیشروی آهنزادگان شکست خوردند.
این اما پایان جنگ نبود. زیرا خبر تهاجم به گوش پادشاه آرک دوراندون در استورمزاند (یکی از نوادگانِ آرلان سوم) رسید. پادشاهِ طوفان سپاهی قدرتمند گردآوری کرد و برای رویارویی با دشمن بهسمت شمال لشکر کشید. اما تا آن زمان، بسیاری از اربابان رودخانه به آهنزادگان پیوسته بودند. آنها به متحد شدن با آهنزادگان بهعنوانِ فرصتی برای پایان دادنِ به حکمرانی استورمزاند بر سرزمینهای ترایدنت نگاه میکردند. درنهایت، وقتی نبرد در گرفت، نتیجهاش شکستی سخت برای مردان سرزمین طوفان بود. در ابتدا در سراسر سرزمین رودخانه مردم طبقهی فرودست با شنیدن اخبار شادی کردند و آوازخوانان و گدایان از شهری به شهر دیگر رفتند تا اعلام کنند که مردمان ترایدنت باری دیگر اربابِ خود شدهاند. البته که این جشنها دیری نپایید. هاروین هور از آن دسته مردان نبود که تاجوتخت را به کسی تقدیم کند و حکومت بر این سرزمین را به ساکنانِ بومیاش واگذار کند. او نه یک ناجیِ آزادیبخش، بلکه یک فاتحِ اشغالگر بود. درست مثل آرلان دوراندون سوم در سه قرن پیشتر، هاروین مدعی پادشاهی سرزمین رودخانه شد. آن دسته از اربابان رودخانه که درکنار او جنگیده بودند، فقط اربابی خارجی را با اربابِ خارجی دیگری تعویض کرده بودند... و اربابِ جدیدشان خشنتر، ظالمتر و سختگیرتر از قبلی بود. در این نقطه از داستان است که با «هَرنِ سیاه» آشنا میشویم: هاروینِ سختدست تا زمانِ مرگ بر سرزمین رودخانه حکومت کرد (او در سنِ شصت و چهار سالگی مُرد) و پسر و نوهاش بهنوبت جای او را گرفتند و سلطهی وحشیانهی آهنزادگان را بر مردمانِ ترایدنت پایدار کردند. هَرن سیاه نوهی هاروینِ سختدست بود. در کتاب «دنیای نغمهی یخ و آتش» میخوانیم که: هَرن بیشترِ دورانِ سلطنتِ طولانی خود را، نزدیک به چهل سال، وقفِ ساختن قلعهای غولپیکر درکنارِ دریاچهی چشمِ خدایان کرده بود؛ قلعهای که فکروذکرش بهطور وسواسگونهای به آن معطوف شده بود و به آن افتخار میکرد. همچنین در توصیفِ او گفته شده است که: هیچ پادشاهی در وستروس وحشتانگیزتر از هَرن سیاه نبود و ظلم و ستمِ او در کُل هفت پادشاهیْ افسانه شده بود.
بخشِ طعنهآمیزِ داستان اما این است که درست در همان روزی که بنای جاهطلبانهی هَرن تکمیل شد و او در آن ساکن شد، اِگان تارگرین، بنیانگذارِ سلسلهی تارگرین، با انگیزهی فتحِ وستروس در همان مکانی که بعدها شهرِ باراندازِ پادشاه در آنجا ساخته شد، نیروهایش را پیاده کرد. گرچه خاندان هور سه نسل بر سرزمین رودخانه حُکم رانده بود، ولی مردانِ ترایدنت علاقهای به اربابانِ آهنزادِ خود نداشتند. هَرنِ سیاه برای ساختِ هرنهال، هزاران نفر از آنها را به اسارت و بردگی گرفته بود و تا سر حدِ مرگ ازشان کار کشیده بود، سرزمین رودخانه را در جستوجوی موادِ خام و ملزوماتِ ساختمانسازیاش چپاول کرده بود و اربابان و مردم عادی را با هوسِ طلا تهیدست کرده بود و به خاک سیاه نشانده بود. پس، گرچه هَرن سیاه خاندانهای ترایدنت را برای لشکرکشی علیه اِگانِ فاتح فرا خواند، اما سرزمین رودخانه به رهبری لُرد اِدمین تالی از ریورران (جدِ کتلین استارک) علیهِ او به پا خاست. تالی که برای دفاع از هرنهال احضار شده بود، درعوض خود را وفادار به خاندانِ تارگرین اعلام کرد و با نیروهایش به اِگان پیوست. مخالفتِ تالیها با هَرن به سایرِ اربابانِ رودخانه شهامت بخشید. آنها نیز یکبهیک اِگان را پادشاه خواندند و همگی با هم به هَرنهال هجوم بُردند. در این نقطه است که به واقعهی «سوختنِ هرنهال» میرسیم.
این بخش از داستان یکی از دراماتیکترین و هیجانانگیزترین مُتونی است که جُرج آر. آر. مارتین در سراسرِ مجموعهی «نغمهی یخ و آتش» نوشته است، پس اجازه بدهید تا نسخهی کاملِ آن را بخوانیم: «شاه هَرن سیاه که ناگهان خود را ضعیف دید، در قلعهی خود، که فرض میکرد رسوخناپذیر است، پناه گرفت. هرنهال بزرگترین قلعهای بود که در وستروس ساخته شده بود و پنج بُرجِ غولپیکر، منبعِ بیپایانِ آبِ تازه، انبارهای بزرگِ زیرزمینیِ پُرآذوقه و دیوارهای عظیم از جنسِ سنگِ سیاه داشت که از هر نردبانی بلندتر بود و چنان ضخیم که با دژکوب یا منجنیق قابلشکستن نبود. هرن دروازههای قلعه را مسدود کرد و با پسران و مُتحدانِ بهجاماندهی خود در قلعه مُستقر شد تا دربرابرِ محاصره مقاومت کند. اِگان از دراگوناستون نظرِ دیگری داشت. وقتی نیروهایش به سپاهیانِ اِدمین تالی و دیگر اربابانِ رودخانه پیوستند و دور تا دورِ قلعه حلقه زدند، یک اُستاد را با پرچمِ صلح به دروازههای قلعه فرستاد تا دعوت به مذاکره کند. هَرن ظاهر شد تا با اِگان ملاقات کند؛ پیرمردی با موهای خاکستری که همچنان در زرهِ سیاهش جنگجویی دلیر مینمود. هریک از دو پادشاه در حضورِ حاملِ پرچم و استادِ خود ملاقات کردند و به همین دلیل کلماتی که رد و بدل شد، همچنان به یاد میآید. اِگان آغاز کرد: «اکنون تسلیم شو و میتوانی ارباب جزایرِ آهن باقی بمانی. اکنون تسلیم شو و پسرانت زنده میمانند تا پس از تو حکمرانی کنند. من هشت هزار مردِ جنگی بیرونِ دیوارهای تو دارم». هَرن گفت: «آنچه بیرونِ دیوارهاست، نگرانم نمیکند. این دیوارها مستحکم و ضخیماند». اِگان: «ولی آنقدر بلند نیستند که اژدهایان را بیرون نگه دارند. اژدهایان پرواز میکنند». هَرن جواب داد: «قلعه را از سنگ ساختهام. سنگ نمیسوزد». اینگونه بود که اِگان گفت: «وقتی خورشید غروب کند، نسلِ تو به پایان خواهد رسید».
«گفتهشده که هَرن در جواب بر زمین تف کرد و به قلعهاش بازگشت. وقتی داخل شد، همهی مردانش را روی دیوارها فرستاد و با نیزه و کمان مسلحشان کرد و وعده داد به هرکس که بتواند اژدها را ساقط کند، سرزمین و ثروت اهدا میکند. هَرن سیاه اعلام کرد: «اگر دختر داشتم، فردِ اژدهاکُش میتوانست او را مطالبه کند. درعوض، به او یکی از دخترانِ تالی، یا هر سه دخترش را هدیه میکنم. یا میتواند یکی از دخترانِ خُردسالِ بلکوود یا استرانگ را انتخاب کند. یا هر دختری که از این خیانتکارانِ ترایدنت متولد شده، این اربابانِ ترسوی آغشته به لجن!». سپس هَرن سیاه به بُرجِ خود بازگشت (که با نگهبانانِ خاندانیاش محاصره شده بود) تا با پسرانِ باقیماندهاش شام بخورد. هنگامی که آخرین نور خورشید محو شد، مردانِ هَرنِ سیاه به درونِ تاریکی خیره شدند و نیزهها و کمانهای خود را محکم در دست فشردند. وقتی اژدها ظاهر نشد، برخی از آنها فکر کردند که تهدیدهای اِگان توخالی بوده است، اما اِگان تارگرین، بالریون را به فرازِ آسمان، به درونِ اَبرها بُرده بود. چنان بالا رفته بود که اژدها دربرابرِ ماه مانندِ مگسی کوچک دیده میشد. سپس پایین آمد، درست درونِ دیوارهای قلعه. بالریون با بالهایی به سیاهیِ قیر از درونِ شب فرود آمد و وقتی بُرجهای بزرگِ هرنهال زیرپایش ظاهر شد، اژدها با خشم غُرید و با آتشی سیاه که حلقههای سرخ داشت، قلعه را شُست. هَرن مدعی بود که سنگ نمیسوزد، ولی قلعهی او فقط از جنسِ سنگ نبود. چوب و پشم، تَرکه و کاه، نان و گوشتِ نمکسود و غله، همه، آتش گرفتند. همچنین آهنزادگانِ هَرن هم از جنسِ سنگ نبودند. آنها آتش گرفته، دود کرده و فریادکشان در محوطهها دویدند و از لبهی دیوارها لغزیدند، سقوط کردند و به کامِ مرگ فرو رفتند؛ اگر آتش به حدِ کافی داغ باشد، حتی سنگ هم تَرک میخورد و ذوب میشود. اربابانِ رودخانه که بیرونِ دیوارهای قلعه بودند، بعدها گفتند که بُرجهای هرنهال در تاریکی شب سرخ و مُشتعل بود، مانندِ پنج شمعِ بزرگ... آن برجها مانند شمع جمع و ذوب شده و نهرهای سنگِ مذاب از بدنهشان جاری شد. هَرن و آخرین پسرانش، در آتشی که آن شب قلعهی عظیمش را در بر گرفت، مُردند. خاندان هور همراهبا او مُنقرض شد و سلطهی جزایرِ آهن بر سرزمین رودخانه به پایان رسید. روز بعد، بیرونِ ویرانهی دودآلودِ هرنهال، شاه اِگان سوگندِ وفاداریِ ادمین تالی، ارباب ریورران، را پذیرفت و او را والیِ ترایدنت نامید. سایرِ اربابانِ رودخانه هم با اِگان در مقامِ پادشاه و ادمین تالی در جایگاهِ والیِ همپیمانِ خود بیعت کردند».
سوالی که اینجا مطرح میشود، این است که هرنهال بعد از سوختن به چه شکلی درآمد: در کتاب «نزاع شاهان»، در صحنهای که آریا استارک همراه با هات پای، دوستِ نانوایش، دارد واردِ هرنهال میشود، در توصیفِ ظاهرِ این قلعه میخوانیم: «از بیرون تنها قسمت فوقانی پنج برج غولآسا از پشتِ دیوارها دیده میشد. کوتاهترینشان یک و نیم برابرِ بلندترین برج وینترفل ارتفاع داشت، با این حال شکوهِ قدشان به مانندِ برجی درستوحسابی نبود. به نظرِ آریا بیشتر به انگشتانِ کج و قلمبهی پیرمردی شباهت داشتند که به سمتِ اَبرها دست دراز کرده بود. تعریفهای ننه را به یاد داشت که چطور سنگ به مانندِ موم ذوب شد و از پلهها و پنجرهها پایین ریخت، بهمانندِ گدازههای سرخ دنبالِ هَرن گشت که در داخل پنهان شده بود. هر برج از دیگری بدریختتر و زشتتر بود، قوز برداشته و ترکخورده و فرو ریخته. وقتی دروازههای هرنهال جلوی رویشان گشوده میشد هات پای نالید: «من اون تو نمیرم. اونجا روح داره». در کتاب «ضیافتی برای کلاغها» نیز از زاویهی دیدِ جیمی لنیستر میخوانیم: «بالاخره در آنسوی آبهای خاکستریرنگِ دریاچه، بُرجهای هَرن سیاه نمایان شد. پنج انگشتِ از ریخت اُفتادهی سنگیِ سیاه که برای چنگ زدن به آسمان بلند شده بودند».
حالا که از نحوهی ساخته شدن و سوختنِ هرنهال اطلاع پیدا کردیم، درکِ اینکه چرا مردم به نفرینشدگیاش باور دارند، آسانتر میشود. برای مثال، در جایی از کتاب چهارم، جیمی لنیستر در وصفِ هرنهال میگوید: «این قلعه آوازهی بدی داره، و بیراه هم نیست. میگن هَرن و پسرانش هنوز شبا، شعلهور در تالارها راه میرن و هرکس به اونا نگاه کنه آتیش میگیره». با این مقدمه، اجازه بدهید نفرینهای هرنهال را یکبهیک مرور کنیم: اولین نکتهای که باید بدانید، این است که همهی نفرینهای هرنهال الزاماً ماوراطبیعه نیستند، بلکه پیامدها و دردسرهای طبیعیِ ساختنِ بزرگترین قلعهی وستروس هستند. بنابراین، نخستین نفرینی که گریبانِ هرکدام از صاحبانِ هرنهال را گرفته است، اندازهی هیولاوارش است. مارتین اندازهی دقیقِ هرنهال را نگفته است، پس ما مجبوریم برای پیدا کردن درکی از اندازهاش به افکارِ کاراکترهای جهانِ داستان رجوع کنیم. برای مثال، تیریون لنیستر برای فکر کردن به اندازهی وینترفل از هرنهال بهعنوانِ مترومعیارِ بزرگی استفاده میکند؛ در کتاب «نزاع شاهان» میخوانیم: «وینترفل را آنطور که آخرینبار دیده بود به خاطر داشت. عظمتِ کریهِ هرنهال را نداشت، بهاندازهی استورمزاند محکم و غیرقابلنفوذ به نظر نمیرسید...».
همچنین، در همین کتاب، آریا استارک در هنگام ورود به هرنهالْ بزرگیاش را اینگونه توصیف میکند: «بُرج دروازهی هرنهال بهتنهایی به بزرگیِ تالار مرکزی وینترفل بود، بهاندازهی عظمتش زخم برداشته بود و سنگهایش ترک برداشته و رنگ و رو رفته بودند. از بیرون تنها قسمت فوقانی پنج برج غولآسا از پشتِ دیوارها دیده میشد. کوتاهترینشان یک و نیم برابرِ بلندترین برج وینترفل ارتفاع داشت، بااینحال شکوهِ قدشان به مانندِ برجی درستوحسابی نبود». در جایی دیگر از همین کتاب، افکارِ آریا را در وصفِ بزرگی این قلعه میخوانیم که میگوید: «گاهی به این فکر میکرد که در آن دیوارهای ضخیم همهشان موش هستند، حتی شوالیهها و لُردهای بلندمرتبه. اندازهی قلعه موجب میشد حتی سِر گرگور هم کوچک به نظر برسد. زیربنای هرنهال سه برابرِ وینترفل بود و بناها چنان بزرگتر بودند که قابلقیاس نبود. اسطبلهایش برای هزار اسب جا داشت، جنگلِ خدایانش بیست جریب بود، آشپزخانهها به بزرگیِ تالار مرکزیِ وینترفل بودند. تالارِ خودِ آن، نام باشکوهِ تالارِ صد آتش را داشت، هرچند بیش از سی و چند تا آتش در آن روشن نبود (آریا دوبار سعی کرده بود آنها را بشمارد، ولی نتیجهی بار اول سی و سه و بار دوم سی و پنج شد) و آنقدر جا داشت که لُرد تایوین میتوانست به تمام قشونش مهمانی دهد. دیوارها، درها، راهروها، پلهها، همه در چنان مقیاسِ فراانسانی ساخته شده بودند که آریا را به یادِ داستانهای ننهی پیر در موردِ غولهای ساکنِ پشتِ دیوار میانداخت».
نکتهی اول دربارهی پاراگرافِ بالا، این است که جنگلِ خدایان هرنهال درحالی بیست جریب است که جنگلِ خدایان وینترفل در کتاب سه جریب را میپوشاند؛ هر جریب تقریباً معادلِ ۴۰ هزار و ۵۰ متر مربع است. به زبان سادهتر، ۲۰ جریب حدوداً معادل یازده زمین فوتبال است. نکتهی بعدی اینکه «تالار صد آتش» که آریا توصیف میکند، همان تالاری است که سکانسِ افتتاحیهی اپیزود اولِ «خاندان اژدها» در آنجا اتفاق میاُفتد؛ در سال ۱۰۱ پس از فتح اِگان، شورایی معروف به «شورای بزرگ ۱۰۱» برگزار شد: پادشاه جیهِریس (پدربزرگِ پادشاه ویسریسِ خودمان) لُردها و بانوهای تمام هفت پادشاهی را به هرنهال دعوت میکند تا دربارهی انتخابِ جانشیناش رایگیری کنند. در کتاب «آتش و خون» دراینباره میخوانیم: «تصمیم گرفتند که شورا در هرنهال، بزرگترین قلعهی مملکت، برگزار شود. از آنجا که تا آن لحظه چنین شورایی گرد نیامده بود، هیچکس نمیدانست که چه تعداد خواهند آمد، ولی تصور میشد که این قلعه برای حداقل پانصد لُرد و همراهانشان فضا داشته باشد». نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: هرنهال بهقدری عظیم است که خاندانهای اندکی در سراسرِ وستروس وجود دارند که نگهبانان، مستخدمان و در مجموع پرسنلِ کافی برای گرداندنِ اُمورِ قلعه را دارند. این موضوع، اداره کردن و حفظ و نگهداری از هرنهال را به وظیفهی کابوسواری برای لُردِ صاحباش بدل میکند. تلاش برای نظارت کردن بر هزارانِ خدمتکار، نگهبان، سرباز، و مدیریتِ منابعِ فراوانی که بر سر پا نگه داشتنِ قلعه نیاز است، طاقتفرساتر از آن است که یک لُرد بتواند از پسِ آن بربیاید.
برای مثال، شخصیت جانوس اِسلینت را از «بازی تاجوتخت» به خاطر بیاورید؛ پس از اینکه او به نِد استارک خیانت میکند، او به خاطرِ خدماتش به تاجوتخت توسط لنیسترها بهعنوان لُردِ جدیدِ هرنهال ترفیع میگیرد. در کتاب «نزاع شاهان»، تیریون لنیستر با لحنی هشداردهنده دراینباره به جانوس اسلینت میگوید: «مرد جسوری هستید که هرنهال رو برداشتید. یه جای خیلی دلگیر، و بزرگ... هزینهی نگهداریش سنگینه. و بعضیا میگن نفرینشده هم هست». همچنین، در کتاب «ضیافتی برای کلاغها»، پس از اینکه پیتر بیلیش لُردِ جدیدِ هرنهال نامیده میشود، سانسا استارک بهشکلی از این مقام صحبت میکند که انگار لیتلفینگر به خاطر صاحب شدن این قلعه قدرتمندتر شده است. اما خودِ لیتلفینگر به این مقام نه بهعنوان یک امتیاز، بلکه بهعنوان یک دردسرِ اعصابخُردکن نگاه میکند. او در واکنش به سانسا میگوید: «آه، و چه قلعهای هم است. تالارهای دخمهمانند و برجهای مخروبه. ارواح و سوزِ سرما، جایی که هیچ جوری گرم نمیشه، و محاله بشه با نیروی نظامی پُرش کرد... و تازه اون مشکلِ کوچیکِ نفرینشدگیش هم هست». در جای دیگری از همین کتاب، میخوانیم که لیتلفینگر آنقدر از برعهده گرفتنِ مدیریتِ هرنهال بیزار است که در انجامِ این کار تعلل میکند: «با اینکه لیتلفینگر عنوانِ لُرد هرنهال را داشت، گویا هیچ عجلهای برای تصاحبِ جایگاهِ جدیدش نمیکرد. پس برعهدهی جیمی لنیستر بود تا سر راهش به ریورران، سروسامانی به هرنهال بدهد».
به خاطر همین است که تاکنون هرکسی که ادارهی هرنهال را برعهده داشته است، فقط در بخشِ بسیار کوچکی از قلعه ساکن شده است و اکثرِ دیگر قسمتهایش را خالی و متروکه به امان خدا رها کرده است. برای مثال، پیش از اینکه جانوس اِسلینت توسط لنیسترها بهعنوانِ لُرد جدید هرنهال معرفی شود، مدیریت این قلعه به خاندانِ وِنت سپرده شده بود. در کتاب «نزاع شاهان» دراینباره میخوانیم: «هرنهال وسیع بود، قسمتهایی از آن تا حدِ زیادی به زوال رفته بود. بانو وِنت قلعه را بهعنوانِ پرچمدارِ خاندانِ تالی نگه داشته بود، اما تنها ثُلثِ تحتانیِ دوتا از پنج بُرج را استفاده کرده بود و بقیه را به حالِ خود گذاشته بود که فرسوده شوند». یکی از بُرجهای پنجگانهی هرنهال، «بُرج شیون» نام دارد؛ در جای دیگری از کتاب «نزاع شاهان» دربارهی این قسمت از قلعه میخوانیم: «طبقهی همکفِ بُرجِ شیون به انبارِ تجهیزات و غله اختصاص یافته بود و دو طبقهی بالای آن محلِ سکونتِ بخشی از ارتش بود، اما طبقههای بالاتر هشتاد سال بود که مسکونی نبودند. اکنون لُرد تایوین دستور داده بود که دوباره برای اقامت آماده شوند. بالاترین طبقه پُر بود از آشیانههای خفاشهای بزرگِ سیاهی که نشانِ خاندانِ وِنت بود». بهعنوانِ یک نمونهی دیگر، یکی از صاحبانِ سابقِ هرنهال، پسربچهی ۹ سالهای به نام «میگور تاورز» بود. جوردن تاورز، پدرِ میگور، یکی از آخرین لُردهایی بود که به پادشاه میگور تارگرین اول (سومین پادشاه تارگرین)، معروف به میگور ظالم، وفادار مانده بود. تمام پسرانِ جوردن، منهای میگورِ کوچک، در نتیجهی مشارکت در جنگهای پادشاه کُشته شده بودند. بنابراین، درنهایت هرنهال به تنها پسرِ باقیماندهاش رسیده بود. نکته این است: در کتاب «آتش و خون» میخوانیم که: «میگور تاورز در قلعهای که برای سکونتِ هزاران نفر ساخته شده بود، تنها و فقط با یک آشپز و سه سلاحدارِ پیر در یکی از بُرجها زندگی میکرد و بقیهی هرنهال را خالی گذاشته بود».
هرنهال بهدستِ کسی که بر دو قلمرو حکومت میکرد ساخته شده بود، این قلعه با آگاهی از این ساخته شده بود که لُرد یکی از ثروتمندترین خاندانهای وستروس قرار است رهبریاش را برعهده داشته باشد، اما اکنون مدیریتِ آن به یک خاندانِ خُرد سپرده شده بود که فاقدِ نیروی انسانی و بودجهی لازم برای رساندنش به سودآوری بود
این موضوع، ما را به دومین نفرینِ هرنهال میرساند: اقتصاد. همانطور که بالاتر هم تعریف کردم، ساختنِ هرنهال از لحاظ اقتصادی غیرممکن است: به خاطر همین است که هَرنِ سیاه در تلاش چهلِ سالهاش برای ساختنِ قلعهی رویاهایش، نه یکی، بلکه دو قلمرو (سرزمین رودخانه و جزایر آهن) را به تنگدستی کشانده بود. او نهتنها بودجهی لازم برای این پروژه را بهوسیلهی تصاحبِ زورکیِ ثروتِ لُردها و گرفتنِ مالیاتهای سنگین و ناعادلانه از مردمِ عادی تأمین کرده بود، بلکه کارگرانِ لازم برای ساختمانسازی را نیز ازطریقِ به بردگی کشیدنِ هزاران نفر از مردمِ سرزمین رودخانه فراهم کرده بود. هَرنِ سیاه اما قلعهاش را با هدفِ رشد و توسعهی بلندمدت طراحی کرده بود. هرن سیاه اُمیدوار بود تا بهوسیلهی هرنهالْ ممالکِ تحتتصرفِ خاندانِ هور را در قلبِ وستروس گسترش بدهد.
احتمالاً اگر سروکلهی اِگانِ فاتح پیدا نمیشد، بهجای تخت آهنین، شاهدِ بنیان گذاشتنِ «تختِ هرنهال» میبودیم. و بهجای اینکه محلِ قدم گذاشتنِ اِگان در وستروس به شهرِ بارانداز پادشاه، به قطبِ تجارت و سیاستِ وستروس، بدل شود، هرنهال رونق و پیشرفتِ اقتصادیِ مشابهی را تجربه میکرد. اما اوضاعِ طبقِ خیالپردازیهای جاهطلبانهی هرن سیاه پیش نرفت: خاندان او در عرضِ یک شب در آتشِ اژدها مُنقرض شد و قلعهاش به ویرانهای نیمهسوخته بدل شد. نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: اِگانِ فاتح باید خاندانِ جدیدی را برای نامیدنِ او بهعنوانِ لُرد هرنهال انتخاب میکرد. مُحتملترین گزینههای ممکن خاندانِ تالی (والیِ سرزمین رودخانه) و خاندان گریجوی (حاکمِ جدید جزایر آهن) بودند؛ اینجا لازم است که یک پرانتز باز کنم و بگویم که پس از نابودی هرن سیاه و پسرانش در آتشسوزی هرنهال، اربابان بازماندهی جزایر آهن برای پُر کردنِ خلاء قدرت مشغولِ جنگِ داخلی شدند. بنابراین، اِگان فاتح مجبور شد تا به جزایر آهن حمله کند و آن را تحت سلطهی خود در بیاورد. اِگان اربابان جزایر آهن را وادار کرد تا یکی از میانِ خود را طی انتخابات بهعنوانِ حاکمشان انتخاب کنند؛ آنها ویکان گریجوی (جدِ تیان گریجوی) را انتخاب کردند.
بااینحال، خاندانی که هرنهال را به ارث بُرد، نه تالیها بودند و نه گریجویها. درعوض، اِگان فاتح که میخواست به یکی از حامیانِ وفادارِ خود پاداش بدهد، مردی به اسم «کوئنتن کوهِریس» را بهعنوانِ لُرد هرنهال منصوب کرد؛ کوئنتن کوهِریس در جریانِ فتوحاتِ اِگان در مقامِ سرلشکرِ او در جزیرهی دراگوناستون خدمت میکرد (قابلذکر است که خاندان کوهِریس درکنار تارگرینها، وِلاریونها و سِلتیگارها یکی از خاندانهای وستروس بود که ریشهاش به امپراتوری والریا بازمیگشت). کوئنتن نشانِ اربابیاش را با الهام از سرنوشتِ مرگبار هرن سیاه انتخاب کرد: ضربدری آتشین در میانِ چهار جمجمه روی زمینهای سیاهرنگ (تصویر پایین را ببینید). مشکل اما این است: کوئنتن کوهِریس درحالی هرنهال را به ارث میبَرَد که بهعنوانِ حکمرانِ یک خاندانِ کوچک فاقدِ خدمتکاران و درآمدِ کافی برای مدیریتِ بزرگترین قلعهی مملکت است؛ او منابعِ لازم برای هدایت کردنِ هرنهال به سمتِ تحققِ آیندهای که هرنِ سیاه برای آن خیالپردازی کرده بود را نداشت. به بیان دیگر، او هرنهال را بدونِ پرسنل و درآمدی که برای ساختن و نگهداری از آن استفاده شده بود، به ارث بُرده بود. هرنهال بهدستِ کسی که بر دو قلمرو حکومت میکرد ساخته شده بود (تازه او هم برای ساختنِ آن باید هزاران نفر را به بردگی میگرفت)، این قلعه با آگاهی از این ساخته شده بود که لُرد یکی از ثروتمندترین خاندانهای وستروس قرار است رهبریاش را برعهده داشته باشد، اما اکنون مدیریتِ آن به یک خاندانِ خُرد سپرده شده بود که فاقدِ نیروی انسانی و بودجهی لازم برای رساندنش به آن درجه از سودآوری بود که هرن سیاه برای آن در نظر گرفته بود.
همانطور که گفتم، هرنهال در جایی ساخته است که پتانسیلِ بالایی برای بدل شدن به یکی از قطبهای تجاری و اقتصادیِ وستروس را دارد. برای مثال، تیریون لنیستر در کتابها در وصفِ هرنهال میگوید: «هرنهال یکی از شیرینترین میوههای هفت پادشاهی بود، زمینهایش وسیع و غنی و حاصلخیز بودند». همچنین، در کتاب «دنیای یخ و آتش» در وصفِ سرزمین رودخانه میخوانیم که: هیچ سرزمینی در هفت پادشاهی تا این حد در تاریخِ طولانیِ خود شاهد این همه نبرد، پادشاهیهای کوچک و ظهور و سقوطِ خاندانهای سلطنتی نبوده است. یک دلیلش این است که این سرزمین با تمام دیگر قلمروهای وستروس (منهای دورن) هممرز است، اما دلیل دیگرش این است که آبهای رودخانهی ترایدنت آن را به سرزمین خواستنی و ایدهآلی برای کشاورزی بدل کرده است. علاوهبر این، این منطقه دارای آبراههایی است که بخشهای اصلی وستروس را به یکدیگر مُتصل میکنند. رودخانهی ترایدنت که از سه شاخهی اصلی «قرمز»، «سبز» و «آبی» تشکیل شده است، شرقِ وستروس را به غرب وستروس و شمالِ سرزمین رودخانه را به جنوباش متصل میکند. همچنین، دریاچهی چشم خدایان که هرنهال در ضلعِ شمالیاش قرار دارد، دارای یک رودخانه به اسم «بلکواتر» است که از این دریاچه تا بارانداز پادشاه و دریای باریک جاری است. در کتاب «یورشِ شمشیرها» دراینباره میخوانیم: «شاخههای ترایدنت آسانترین راهِ جابهجایی کالا یا انسان به هر گوشهی سرزمین رودخانهها بود. اگر زمانِ صلح بود، به ماهیگیرها در قایقهایشان برمیخوردند، یا لِنجهای غله که به پایینِ رودخانهها بُرده میشدند، بازرگانانی که روی فروشگاههای شناور سوزن و قوارهی پارچه میفروختند، یا شاید حتی قایقِ بازیگرهای دورهگرد را میدیدند که رنگآمیزی شادی داشت، و با بادبانی که از بههم دوختنِ چند صد رنگ مختلف درست شده بود، به بالای رودخانه از دهکدهای به دهکدهی دیگر و از قلعهای به قلعهی بعدی میرفت».
علاوهبر آبراههای وسیعی که منطقه را به هم متصل میکنند، طولانیترین جادهی هفت پادشاهی که به «جادهی شاهی» معروف است هم درست از نزدیکیِ هرنهال عبور میکند (این جاده از استورمزاِند، مقر خاندان براتیون، در جنوبِ بارانداز پادشاه آغاز میشود و تا شمالیترین مناطق وستروس، وینترفل و دیوار، امتداد دارد). همچنین، ما در سومین داستان کوتاه از سری کتابهای «ماجراهای دانک و اِگ» که «شوالیهی اسرارآمیز» نام دارد، با خاندانی از سرزمین رودخانه به اسم «خاندان باتروِل» آشنا میشویم. باتروِلها بهلطفِ دامداری ثروتمند شده بودند و درآمدِ اصلیشان از پرورشِ گاوهای شیرده میآمد. گفته میشود که خاندان باتروِل پشتسرِ جزیرهی آربور تولیدکنندهی مرغوبترین شرابِ وستروس بود. نتیجهای که از تمام حرفها میخواهم بگیرم، این است: اگر اِگان فاتح هرنهال را به خاندانی مثل خاندان تالی که از نیروی انسانی و منابعِ قابلتوجهی برخوردار است میسپرد، آن وقت میشد تصور کرد که تالیها این قلعه را طی یک پروسهی دَه ساله، بهتدریج بازسازی میکردند و آن را از یک ویرانه به یکی از قطبهای اقتصادیِ وستروس که هرن سیاه برای آن در نظر داشت، تغییر میدادند. اما نهتنها کوئنتن کوهِریس از انجام چنین کاری ناتوان بود، بلکه این موضوع دربارهی تمام لُردهایی که هرنهال را پس از او به ارث بُردند نیز صادق است (در تصویر بالا میتوانید نام و نشانِ تمام خاندانهای حکمران هرنهال را ببینید). هر لُردی که صاحبِ هرنهال میشود، تنها در صورتی میتواند از ظرفیتهای تجاریِ بالقوهاش بهرهبرداری کند که دارایِ سرمایه یا منبع درآمدِ دیگری باشد.
برای مثال، به سرگذشتِ لُرد کورلیس ولاریون، حاکمِ جزیرهی دریفتمارک، نگاه کنید: کورلیس پرآوازهترین دریانوردِ تاریخ وستروس است؛ او اولین کسی است که خطرِ آبهای ناشناخته را به جان خریده بود و دلوجرئتِ بادبان کشیدن به دورافتادهترین سرزمینهای اِسوس را داشت. و او از هرکدام از سفرهایش، با چنان بارِ ارزشمندی از ادویه، حریر، ابریشم، طلا و دیگر متاعهای بازرگانی بازمیگشت که ثروتِ خاندان ولاریون به ناگهان دوبرابر شد. پس از اینکه کورلیس به حکمرانِ خاندان ولاریون و لُرد دریفتمارک بدل شد، او از ثروتِ ناشی از دریانوردیهایش برای ساختنِ یک قلعهی باشکوهِ جدید استفاده کرد و دریفتمارک را به یکی از مراکز اصلیِ داد و ستد در دریای باریک بدل ساخت. از آنجایی که دریفتمارک از شهرهای بندریِ دیگری مثل داسکندیل و بارانداز پادشاه به دریای باریک نزدیکتر بود، پس بندرهای واقع در این جزیره خیلی زود بیشتر کشتیهای عازم به بنادرِ قارهی اصلی وستروس را تصاحب کردند و دریفتمارک به جزیرهای پررونق متحول شد. هرنهال به سرمایهگذاری مثل کورلیس نیاز دارد. اما هرکدام از لُردهایی که در طولِ تاریخ صاحبِ این قلعه شدهاند، بهقدری کوچک هستند که از پسِ هزینههای نگهداری از آن هم برنمیآیند، چه برسد به شکوفا کردنِ پتانسیلهایش. تازه، آنها که از ملکهای زیادی برخوردار نیستند، تجربهی حسابداریِ لازم برای مدیریتِ غولی مثل هرنهال را ندارند. بنابراین، سوالی که اینجا مطرح میشود، این است: چرا رهبرِ باهوشی مثلِ اِگانِ فاتح از این نکتهی بدیهی غافل شد و هرنهال را به کوئنتن کوهِریس سپرد، و چرا پادشاهانِ پس از اِگان به این سُنت پایبند ماندند؟ پاسخِ این سؤال توصیفکنندهی یکی از بزرگترین نفرینهای هرنهال است.
پادشاهان کاملاً بهطور عامدانه از دادنِ هرنهال به خاندانهای بزرگی که صاحبِ ملکهای زیادی هستند و توانِ مالی و نیروی انسانیِ کافی برای بازسازی کردنِ آن را دارند، پرهیز میکنند. همانطور که بالاتر توضیح دادم، نخستین لُرد هرنهال پس از سرنگون شدنِ هرن سیاه و پسرانش، کوئنتن کوهِریس بود. کوئنتن پیش از اینکه این قلعه را صاحب شود، چیزی بیش از یک سرلشکرِ تازهبهدورانرسیده نبود؛ او پیش از اینکه هرنهال را بهدست بیاورد، از هیچ ملک و زمینِ قابلتوجهی برخوردار نبود تا بهعنوان یک سرمایهدار تجربهاندوزی کرده باشد. در سال ۹ پس از فتح اِگان، کوئنتن با سقوط از اسبش درگذشت. بنابراین، عنوانش به نوهاش گارگون کوهِریس رسید؛ مردی چاق و ابله با ولعیِ سیریناپذیر به دخترانِ جوان که به «گارگونِ مهمان» معروف شده بود. لُرد گارگون بهدلیلِ زنبارگیاش بدنام بود. زیرا عادت داشت در همهی عروسیهای قلمروِ خود حاضر شود و از حقِ اربابیِ خود برای تصاحبِ عروس در نخستین شب سوءاستفاده کند. «حق شب اول» یک سنتِ قدیمی اما منقرضشده در وستروس است که میگوید، وقتی رعیت ازدواج میکنند، ارباب یا پادشاهشان میتواند در شبِ اول با عروس همبستر شود. بنابراین، گارگون ناخوشایندترین مهمانِ قابلتصوری بود که میتوانست در عروسیها باشد. او آزادانه با همسران و دخترانِ خدمتکارانش رابطه برقرار میکرد. اتفاقی که در ادامه میاُفتد، این است: در نخستین سالِ پادشاهی اِینیس تارگرین اول (دومین پادشاه تارگرین)، سروکلهی مرد راهزنی معروف به «هَرنِ سرخ» پیدا میشود؛ او که ادعا میکرد نوهی پادشاه هرنِ سیاهِ فقید است، در سرزمین رودخانه به یاغیگری مشغول بود و علیه تخت آهنین شورشهایی را رهبری میکرد. یکی از ندیمههای هرنهال که گارگون کوهِریس به او تعرض کرده بود، یکی از درهای پشتیِ این قلعه را به روی هَرنِ سرخ باز میکند. سارقانِ مُسلح، لُرد گارگون را از بسترِ خواب بیرون میکشند و به جنگلِ خدایانِ قلعه میبَرَند. آنها اندام تناسلیِ گارگون را میبُرند، آن را به خوردِ سگ میدهد و سپس، او را تنها میگذارند تا بر اثرِ خونریزی جان بدهد. به این ترتیب، کوهِریس پس از خاندان هور، به دومینِ خاندان منقرضشدهی صاحبِ هرنهال بدل شد.
در سال ۳۷ پس از فتح اِگان، لوکاس هارووِی بهعنوانِ لُردِ جدید هرنهال معرفی شد. مقرِ خاندانِ هارووی شهرِ کوچکی در شمالِ هرنهال بود که «شهرِ لُرد هارووی» نام داشت. دو سال بعد، شاهزاده میگور تارگرین با بانو آلیس هارووی، دخترِ لوکاس، ازدواج کرد. پس از اینکه میگور تارگرین در سال ۴۲ پس از فتح اگان، تخت آهنین را بهزور تصاحب کرد، لوکاس هارووی را بهعنوانِ دستِ خودش منصوب کرد. تا زمانِ سال ۴۴ پس از فتح اگان، میگور هنوز موفق نشده بود از هیچکدام از سه زناش که هر شب با یکی از آنها همبستر میشد، صاحبِ فرزند شود و هیچ جانشینی نداشت. تا اینکه بالاخره ملکه آلیس هارووی اعلام کرد که باردار شده است. بااینحال، او تنها سه ماه بعد زایمان کرد و نوزادی ناقصالخلقه و هیولاوار با دستوپاهای پیچیده، سری بزرگ و بدونِ چشم به دنیا آورد. میگور که متقاعد شده بود که این بچه نمیتواند متعلق به او باشد، همهی کسانی که در تولدش نقش داشتند را اعدام کرد. اما سومین همسرِ میگور که ملکه تاینا نام داشت (و میگور در پنتوس با او ازدواج کرده بود)، پادشاه را متقاعد کرد که او پدرِ نوزادِ هیولاوارِ آلیس هارووی نیست. درعوض، ملکه تاینا مدعی شد که فرزند آلیس نتیجهی یکی از بسیار روابطِ عاشقانهی پنهانیاش است، و اینکه لُرد لوکاس مردانی که قدرتِ باروریشان ثابت شده بود را به اتاق دخترش میفرستاده تا به باردار شدنش برای پادشاه کمک کند. بنابراین، میگور که مردی پارانوید بود، نهتنها تمام هاروویهای حاضر در بارانداز پادشاه (از جمله خودِ لوکاس و آلیس) را کُشت، بلکه پایتخت را به مقصدِ هرنهال ترک کرد و تمام سربازان مُستقر در آنجا را به همراهِ هر فردی که حتی یک قطره خونِ هارووی در رگهایش جاری بود، قتلعام کرد. سپس، میگور به شهرِ لُرد هارووی حرکت کرد و نسلکُشیِ هاروویها را نیز در آنجا ادامه داد. به این ترتیب، هاروویها هم، پس از خاندان هور و خاندان کوهِریس، به سومین خاندانِ منقرضشدهی صاحبِ هرنهال بدل شدند.
حالا که هاروویها از صفحهی روزگار محو شده بودند، پادشاه میگور باید شخصِ جدیدی را بهعنوانِ لُرد هرنهال منصوب میکرد. او فرمان داد که قویترین شوالیهاش میتواند این قلعه را بهعنوانِ پاداش تصاحب کند. بنابراین، بیست و سه شوالیهی او در خیابانهای غرق در خونِ شهرِ لُرد هارووی بر سرِ این جایزه با هم تا سرِ حدِ مرگ رقابت کردند و جنگیدند. درنهایت، شوالیهای به اسمِ سِر والتون تاورز برنده شد و این تخت را بهدست آورد. اما گفته میشود که نفرینِ هرنهال به والتون تاورز امان نداد تا از جایزهاش لذت ببرد. او که در جریانِ این رقابت زخمی شده بود، دو هفته بعد بر اثرِ شدتِ جراحتهایش درگذشت و هرنهال به جوردن تاورز، بزرگترین پسرش، رسید. درست همانطور که کوئنتن کوهیریس، نشانِ اربابیاش را پس از تصاحبِ هرنهال ابداع کرده بود، این موضوع دربارهی والتون تاورز هم صادق است: نشان تاورزها پنج بُرجِ سیاه روی زمینهای سفیدرنگ است. همانطور که بالاتر هم توضیح دادم، سرگذشتِ تاورزها هم به سرانجامی قابلپیشبینی ختم میشود: تمام پسرانِ جوردن تاورز در جنگهای میگور تارگرین کُشته شدند (جز یکی از آنها که کوچکتر از آن بود که بتواند در جنگ شرکت کند) و خودِ جوردن هم پس از مرگِ میگور، توسط پادشاه جیهریس بخشیده شد و کمی بعد بر اثرِ گرفتگیِ سینه درگذشت. پس، در سال ۵۳ پس از فتح اِگان، هرنهال به میگور تاورز، پسرِ ۹ سالهی ضعیف و مریضاش رسید. با مرگِ این پسر در سال ۶۱ پس از فتحِ اِگان، خاندان تاورز که بدونِ وارث بود، به جدیدترین خاندانِ مُنقرضشدهی صاحبِ هرنهال، که کمکم شمارشان دارد از دستمان خارج میشود، بدل شد.
هرنهال پس از انقراضِ خاندان تاورز به خاندان استرانگ رسید. برای پرهیز از لو دادنِ سریال «خاندان اژدها» از توضیح سرگذشتِ این خاندان صرفنظر میکنم، اما تا اینجا باید متوجه شده باشید که انقراضِ اجتنابناپذیر و بلااستثنای حکمرانانِ هرنهال قابلپیشبینیترین جنبهی جهانِ «نغمهی یخ و آتش» است. یکی دیگر از شوالیههای حقیری که پس از استرانگها صاحب هرنهال شد، سِر لوکاس لوتستون بود؛ او در زمانِ حکومت اِگان تارگرین سوم (هفتمین پادشاه تارگرین) بهعنوان سرلشکرِ قلعهی سرخ خدمت میکرد. در سال ۱۴۹ پس از فتح اِگان، زنی به نام فلینا استوکورث به اولین همبالینِ شاهزاده اگان تارگرین چهارده ساله تبدیل شد؛ او فرزندِ شاهزاده ویسریس بود؛ ویسریس برادرِ کوچکترِ اگان سوم، پادشاه فعلی وستروس بود. وقتی یکی از اعضای گارد شاهی مُچِ اگانِ چهارده ساله و فلینا استوکورث را درحال همخوابگی گرفت و خبرش به گوشِ پدرش شاهزاده ویسریس رسید، ویسریس قصد داشت تا فلینا را در بیسروصداترین حالتِ ممکن از دربار اخراج کند. احتمالاً ویسریس میترسید که نکند فلینا استوکورث توسط پسرش با بچههای حرامزاده باردار شده باشد. بنابراین، ویسریس اقدام کرد: او شاه اگان سوم یعنی برادرش را متقاعد کرد تا با ازدواجِ فلینا استوکورث و سِر لوکاس لوتستون و نقلمکانِ این دو به هرنهال موافقت کند. به بیان دیگر، اینجا با یک معاملهی پنهانی مواجهیم: لوکاس لوتستون به ازای ازدواج با فلینا استوکورث به مقامِ یک لُرد ارتقاء پیدا میکرد و حکمرانیِ هرنهال را برعهده میگرفت. در این صورت، حرامزادگانِ احتمالی به دنیا آمده از فلینا استوکورث به اسمِ لوکاس لوتستون نوشته میشد و از رسوایی جلوگیری میشد. لوکاس لوتستون هم خفاشهای ساکنِ هرنهال را بهعنوانِ نشانِ لُردیاش انتخاب کرد.
داستانِ لوتستونها بهقدری مُفصل است که مرورِ کُلِ آن از حوصلهی این مقاله خارج است. اما برای مثال، یکی از اعضای مشهور این خاندان زنی به اسم دانل لوتستون معروف به «دانلِ دیوانه» است که موهای بلندِ قرمز داشت، زرهی تماماً سیاه به تن میکرد و به خاطر انجامِ جادوهای سیاه بدنام بود. در کتاب «ضیافتی برای کلاغها»، بریین از تارث از سپری با نشانِ خفاشِ لوتستونها استفاده میکند. بریین در شهر داسکندیل میخواهد طرح دیگری را روی سپرش نقاشی کند؛ مارتین در وصفِ صحنهای که زنِ نقاش خفاش لوتستونها را روی سپر میبیند، مینویسد: «او برخوردی بشاش داشت، ولی هنگامی که بریین سپرش را به او نشان داد، صورتش درهم شد :«قبلنا مادر پیرم میگفت تو شبهای بدونِ ماه، خفاشهای غولآسا از هرنهال پرواز میکنن تا بچهها رو برای دیگِ غذای دانلِ دیوانه ببرن. گاهی صدای پنجه کشیدنشون به کرکرهی پنجرهها رو میشنیدم». همچنین در همین کتاب، درحالی که جیمی لنیستر در هرنهال ساکن است، افکارش را میخوانیم که میگوید: «به یادِ افسانههایی که اولینبار هنگام کودکی در کسترلیراک شنیده بود اُفتاد. داستانِ بانو لوتستونِ دیوانه که در وانهایی از خون غسل میکرد و ضیافتهایی با گوشتِ انسان را درونِ همین دیوارها به راه میانداخت». همهی اینها فقط کسری از جنایتها و فاجعههای مرتبط با هرنهال هستند؛ به خاطر همین است که جیمی لنیستر در وصفِ این قلعه میگوید: «هَرنهال در این سیصد سال وحشتِ بیشتری دیده بود، تا کسترلیراک در سه هزار سال.»
لُب کلام این است که حتماً تا اینجا متوجهِ پدیدار شدنِ یک الگو شدهاید: هرنهال هیچوقت به خاندانِ بزرگی که مهارت، ثروت، ارتش یا نفوذِ سیاسی کافی برای گرداندنِ چنین قلعهی عظیمی را داشته باشد داده نمیشود، و آنها معمولاً خیلی زود منقرض میشوند. بخشِ بزرگی از خودداری پادشاهان از دادنِ هرنهال به خاندانهای مستعد و کارآزموده، تصمیمی سیاستمدارانه است. مسئله این است: هرکسی که واقعاً موفق شود از پسِ مدیریتِ هرنهال و تمام ملکهای پیراموناش بربیاید، به یک بازیکنِ گردنکلفت در بازیِ سیاست بدل خواهد شد (چه در سرزمین رودخانه و چه در کُلِ وستروس). بالاخره این قلعه دقیقاً برای چنین هدفی ساخته شده است. بنابراین، اگر مسئولیتِ پیدا کردنِ لُرد هرنهال برعهدهی خاندان تالی، والیِ سرزمین رودخانه، بود، این خاندان هرگز آن را به خاندانی که توانایی لازم برای سروسامان دادن به آن و پیشی گرفتن از آنها را داشت نمیداد. گرچه در سرزمین رودخانه خاندانهای شایستهای مثل بلکوودها، براکنها، فِریها یا مالیسترها وجود دارند، اما خطر این است که هرکدام از آنها در صورتِ بهدست آوردنِ هرنهال میتوانند به رقیبی برای تالیها بدل شده و فرمانرواییِ آنها را به چالش بکشند. بنابراین، هیچ پادشاهی آنقدر احمق نیست که با تقویت کردنِ رقیبانِ خاندانِ تالی، شرایط را برای وقوعِ جنگ داخلی در سرزمین رودخانه هموار کند. تازه، نهتنها خودِ تالیها به تصمیمِ پادشاه برای دادنِ هرنهال به یکی از خاندانهای قویِ این منطقه اعتراض خواهند کرد (و پادشاه هیچوقت نمیخواهد تا رابطهی خوباش با والیِ وفادارش را از دست بدهد)، بلکه دیگر خاندانهای این منطقه هم به دادنِ هرنهال به رقیبانشان اعتراض خواهند کرد؛ اگر هرنهال به بلکوودها برسد، براکنها ساکت نخواهند نشست و برعکس.
«هَرنهال در این سیصد سال وحشتِ بیشتری دیده بود، تا کسترلیراک در سه هزار سال.»
نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: به خاطر همین است که اکثراً شوالیههای تازهبهدورانرسیده یا لُردهای کوچک صاحبِ هرنهال میشوند. هرنهال چنان ملکِ ارزشمندی است که پادشاه برای حفظِ صلح در سرزمین رودخانه و حتی کُلِ وستروس، باید از دادنِ آن به خاندانهای ثروتمند با نفوذِ سیاسی بالا خودداری کند. بنابراین، حکومت معمولاً از هرنهال استفاده میکند تا وفاداریِ خاندانهای کوچک را ازطریقِ بخشیدنِ پُست و مقام و زمین بخرد. این نکته، ما را به چهارمین نفرینِ هرنهال میرساند: در پاراگرافهای قبل دربارهی این صحبت کردم که چرا هرنهال اینقدر ارزشمند است؛ قرارگیریاش در قلبِ وستروس که آن را به میدانی برای رفتوآمدِ ارتشها بدل میکند؛ آبراههای فراوان و جادهی شاهی که از مجاورتاش میگذرند؛ و زمینهای حاصلخیزِ کشاورزیِ پیراموناش که میتوانند هدفِ غارتِ دشمنان قرار بگیرند. تازه، نهتنها این قلعه در فاصلهی بسیار نزدیکی با بارانداز پادشاه قرار دارد، بلکه هیچگونه موانعِ طبیعی هم برای متوقف کردنِ حرکت ارتشها به سمتِ پایتخت وجود ندارد. به خاطر جایگاهِ استراتژیکِ هرنهال است که دیمون تارگرین در اپیزودِ دهم فصل اول «خاندان اژدها» پیشنهاد میدهد که جناحِ سیاهپوشها باید این قلعه را تصرف کنند و از آنجا بهعنوان پایگاه عملیاتیشان برای پیشروی به سمتِ بارانداز پادشاه و محاصره کردنش استفاده کنند.
دیمون تارگرین اما تنها کسی نیست که در طول تاریخ به این نتیجه رسیده است. همواره خِرد جمعیِ فرماندهانِ نظامیِ وستروس، تصرفِ هرنهال بهعنوان پایگاهِ مرکزی عملیاتشان بوده است. پس، ارزشِ استراتژیکِ هرنهال سبب شده تا آن به یکی از اولین قربانیانِ جنگ بدل شود. به محض اینکه جنگ آغاز میشود، هر دو جبهه با شتابزدگی برای تصاحبِ هرنهال به تکاپو میاُفتند. همچنین، از آنجایی که صاحبانِ هرنهال معمولاً خاندانهای کوچکی هستند که نمیتوانند از قلعه دربرابرِ متجاوزان محافظت کنند، پس آنها چارهای ندارند جز اینکه قلعه را دو دستی به هرکسی که آن را به زورِ شمشیر میخواهد تقدیم کنند. بنابراین، هر وقت جنگ درمیگیرد، حاکمانِ هرنهال دعا میکنند اولین ارتشی که سروکلهاش پیدا میشود، همپیمانشان باشد. برای مثال، در جریانِ نبردِ پنج پادشاه، حاکمِ هرنهال زنی به اسم بانو وِنت است. وقتی قوای لنیسترها به رهبری تایوین برای تصاحبِ هرنهال اقدام میکنند، بانو وِنت قلعه را ترک میکند و غیبش میزند. یکی از نقاط ضعفِ هرنهال در مقایسه با قلعههای مهمِ وستروس این است که دفاع از آن سخت است: برای مثال، کسترلیراک یا استورمزاِند که روی صخرههای مُشرف به دریا ایستادهاند یا قلعهی ایری، مقرِ خاندان اَرن که روی کوهِ صعبالعبوری با ارتفاع بالغ بر دو کیلومتر ساخته شده است، قلعههایی نفوذناپذیر و فتحناشدنی هستند. درمقایسه، دسترسیپذیریِ بالای هرنهال که آن را به قلعهی ایدهآلی برای عملیاتهای تهاجمی بدل میسازد، دقیقاً همان چیزی است که آن را به قلعهی لُختی بدل میکند که محاصره شدنش آسان است و دفاع کردن از آن سخت.
تا این نقطه از مقاله، مشغولِ افسونزُدایی از نفرینِ بدنامِ هرنهال بودیم. اینطور که از مدارکِ موجود به نظر میرسد، گرچه هرنهال نفرینشده است، اما نفرینشدگیاش در واقعیت ریشه دارد. اینطور که به نظر میرسد تمام حاکمانِ هرنهال در طول تاریخ به خاطرِ نیروی ماوراطبیعهی خبیثی که این قلعه را تسخیر کرده است، نابود نشدهاند. درعوض، سرنوشتِ ناگوارشان نتیجهی مستقیمِ تصمیماتِ خودشان است: هَرنِ سیاه خودش را به یک دیکتاتورِ نفرتانگیز و مغرور بدل کرده بود. پس، نهتنها اِگان فاتح از بدنامیِ او برای مُتحد کردنِ خاندانهای سرزمین رودخانه علیه او استفاده کرد، بلکه غرورِ هَرن بیشتر از از آن بود که شکستش را بپذیرد. گارگون کوهِریس معروف به «گارگونِ مهمان» خودش را به کُشتن داد، چون شهوتِ افسارگسیختهی او برای تعرض به همسران و دخترانِ رعیت و ندیمههای قلعهاش سبب شد تا تنفرِ مردم را برانگیزد. لُرد هارووِی و خانداناش قتلعام شدند، چون او با پادشاهِ دیکتاتور، روانپریش، خشن و خطرناکی مثل میگور تارگرینِ اول همپیمان شده بود. میگور تاورز، وارثِ بعدی هرنهال، پسرِ ۹ سالهای بود که تمام برادرانِ بزرگترش در جنگهای میگور تارگرین کُشته شده بود و او در تنهایی در حالی مُرد که هیچ وارثی از خود به جا نگذاشته بود. این روند را میتوان تا انتها دربارهی تمام حاکمانِ هرنهال ادامه دارد.
نکته اما این است: درست همانطور که لاریس استرانگ و آریا استارک از شهرتِ هرنهال بهعنوانِ مکانی روحزده برای لاپوشانی کردنِ قتلهایشان سوءاستفاده میکنند، نفرینِ این قلعه همیشه وسیلهی خوبی برای توضیح دادنِ فاجعههای اسرارآمیزش بوده است. سوالی که مطرح میشود، این است که در طولِ تاریخ چندتا مرگِ بهظاهر تصادفی یا غیرقابلتوضیح در هرنهال اتفاق اُفتاده است که قاتلانْ تقصیرشان را گردنِ نفرینِ قلعه انداختهاند. هر فاجعهای که هرنهال به خاطرش سرزنش میشود به هرچه بدنامتر شدنِ آن بهعنوانِ مکانی نفرینشده منجر میشود و هرچه شهرتِ آن بهعنوانِ مکانی نفرینشده بیشتر میشود، انسانهای بیشتری برای لاپوشانی کردنِ جنایتهایشان از شهرتِ این قلعه بهرهبرداری میکنند. و این چرخه تا ابد ادامهدار است. این موضوع بهعلاوهی اندازهی غولپیکرِ قلعه که هر لُردی از پسِ فراهم کردنِ هزینه و پرسنلِ لازم برای نگهداری از آن و شکوفا کردنِ پتانسیلهایش برنمیآید؛ ارزشِ بالایش در رقابتهای سیاسی که باعث میشود پادشاهان از دادنِ آن به لُردهای ثروتمندی که میتوانند سروسامانش بدهند خودداری کنند؛ و جایگاهش در قلبِ وستروس که آن را در دورانِ جنگ به نقطهی استراتژیکی بدل میکند که ارتشها برای تصاحبش مسابقه میدهند، همه، دلایلی واقعی هستند که نفرینشدگیِ هرنهال را توضیح میدهند.
بنابراین، سوالی که باقی میماند، این است که: آیا باید بررسیمان را با این نتیجهگیری به پایان برسانیم؟ آیا تمام داستانهای هولناکی که دربارهی ارواحِ شرورِ ساکنِ هرنهال گفته میشوند، چیزی جز یک مُشت خرافات و افسانههای بیپایهواساس نیستند؟ پاسخ منفی است. واقعیت این است که هرنهال به همان اندازه که به خاطر تمام دلایلِ واقعیِ مذکور نفرینشده است، به همان اندازه هم از لحاظ جادویی نفرینشده است. اگر با جغرافیای وستروس آشنا باشید، حتماً تاکنون متوجه شدهاید که عمداً از اشاره کردن به یک نکتهی مهم دربارهی محلِ بنا شدنِ هرنهال امتناع کرده بودم: هرنهال در ضلعِ شمالی دریاچهی «چشمِ خدایان» بنا شده است. چرا این نام روی این دریاچه گذاشته شده است؟ چون در مرکزِ این دریاچه یک جزیرهی تنها و اسرارآمیز به نام «جزیرهی چهرهها» قرار دارد. بنابراین، این جزیره باعث میشود تا این دریاچه از بالا شبیه به چشم به نظر برسد. جزیرهی چهرهها یکی از جادوییترین، باستانیترین و دستنخوردهترین نقاطِ کُلِ وستروس است. ماجرا از این قرار است: بیش از ۱۰ هزار سال پیش، وقتی نخستین انسانها برای اولینبار از پُلی زمینی به اسم «بازوی دورن» که قارهی اِسوس را به قارهی وستروس متصل میکرد استفاده کردند و وارد وستروس شدند، آنها با فرزندان جنگل، ساکنانِ بومی این سرزمین، وارد جنگی طولانی شدند.
در کتابِ اول مجموعه، اُستادِ وینترفل برای برن استارک تعریف میکند: «نخستین انسانها از شرق پیداشون شد که از بازوی شکستهی دورن قبل از شکستنش گذشتند. اونا با شمشیر برنزی و سپرهای چرمیِ بزرگ، سوار بر اسب اومدند. قبلش هیچ اسبی در این سمتِ دریای باریک دیده نشده بود. حتماً همون اندازه که نخستین انسانها از دیدنِ چهرههای روی درختها وحشت کردند، فرزندان هم از اسب وحشت کردند. نخستین انسانها چهرهها رو بُریدند و به آتش دادند، برای ساختنِ پناهگاه و مزرعهْ زمین رو صاف کردند. فرزندان وحشتزده به جنگ برخاستند. ترانههای قدیمی میگن که غیبگوهای سبز با استفاده از جادوی سیاه کاری کردند که دریا بلند بشه و بازو رو بشکنه، اما برای بستنِ در دیگه خیلی دیر شده بود. جنگ اونقدر ادامه پیدا کرد که زمین از خونِ انسان و فرزندان سرخ شد، اما بیشتر از خونِ فرزندان تا انسانها، چون انسانها بزرگ و نیرومند بودند و چوب و سنگ و آبسیدین، حریفِ ضعیفی دربرابرِ بُرنزه. سرانجام خردمندانِ هر دو نژاد بر مردمشون فائق شدن و رؤسا و قهرمانانِ نخستین انسانها، در میانِ درختانِ جزیرهای کوچک در دریاچهای که بهش چشم خدایان میگن، با غیبگوهای سبز و رقاصهای جنگل (جنگجویانِ فرزندان) ملاقات کردند. اونا پیمانی رو پایهریزی کردند. سواحل، دشتهای مرتفع، مراتعِ سبز، کوهها و باتلاقها به نخستین انسانها داده شد، اما جنگلهای انبوه برای همیشه سهمِ فرزندان بودند و در هیچ کجای مملکت دیگه درختِ نیایشی قربانیِ تبر نمیشد. برای اینکه خدایان شاهد این پیمان باشند، به هر درخت در جزیره چهرهای داده شد و از آن موقع، محفلِ مقدسی از مردانِ سبز برای مراقبت از جزیرهی چهرهها تشکیل شد».
در قصهها آمده است که مردانِ سبزِ محافظِ جزیرهی چهرهها، شاخدار هستند، پوستِ سبزِ تیره دارند، بدنشان بهجای مو از برگ پوشیده شده است و سوارِ گوزن میشوند. هرچند، اُستادان سیتادل طبقِ معمول ضدِ این قبیل توضیحات ماوراطبیعه هستند و اعتقاد دارند که مردانِ سبز همین انسانهای معمولی خودمان هستند که لباسِ سبز میپوشند و کلاههای شاخدار روی سرشان میگذارند. اینکه آیا هنوز مردان سبز پس از این همه سال در جزیرهشان زنده ماندهاند یا نه، مشخص نیست. اما گفتهشده است که هرازگاهی جوانانِ احمقِ ساکنِ سرزمینِ رودخانه با قایق به سمت جزیره میروند، اما ناگهان بادی جادویی وزیدن میگیرد یا گلهای از کلاغها حملهور میشوند و مزاحمها را از آنجا دور میکنند. نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: در زمانِ ساخت قلعهی هرنهال، به پیمانِ باستانی و مقدسِ نخستین انسانها و فرزندان جنگل بیاعتنایی شده بود و بسیاری از درختانِ نیایشِ اطرافِ قلعه که در طول هزاران سال در آنجا پابرجا بودند، قطع شده بودند و بهعنوان الوار در ساختمانسازی مورد استفاده قرار گرفته بودند. یکی از سرنخهایی که بر خشمِ خدایان قدیم از هرن سیاه دلالت دارد، در یکی از فصلهای آریا استارک در کتابِ «نزاع شاهان» یافت میشود. آریا که در این نقطه از داستان در هرنهال حضور دارد، به جنگلِ خدایانِ این قلعه که یک درختِ ویروود در آن قرار دارد، میرود. در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «به سمتِ درختِ نیایش که میرفت، نورِ ماه رنگِ سفیدِ نقرهای به شاخههایش داده بود، اما برگهای سرخِ پنج گوشاش شبها سیاه میشدند. آریا به صورتی که روی تنه حک شده بود خیره شد. قیافهی وحشتناکی بود، با دهانی کج، چشمانِ براق و پُر از نفرت. خدا به این شباهت داشت؟ آیا ممکن بود خدایان هم مثل انسانها رنج ببینند؟».
نکتهی مهم بعدی دربارهی نفرینشدگیِ هرنهال این است: جُرج آر. آر. مارتین این مکان را اساساً با انگیزهی گفتنِ داستانهای ترسناکِ روحمحور ابداع کرده است. در ژانرهای فانتزی و وحشت، یک باورِ رایج وجود دارد که برخی مکانها هستند که سنگینیِ درد و رنجِ انسانها در گذرِ زمان، مرزهای میانِ این دنیا و آن دنیا را تضعیف میکند. با نازک شدنِ دیواری که میان دنیای رویاها و مُردگان و دنیای واقعی و زندهها وجود دارد، رفتوآمدِ بینِ آنها آسانتر شده و وقوع اتفاقاتِ اعجابانگیز ممکن میشود. پژواکِ احساسیِ بیاندازهی ناشی از مرگ و عذاب به باز شدن یک شکافِ متافیزیکال منجر میشود؛ شکافی که کابوسها و شیاطین را به داخل راه میدهد؛ چیزی که هرنهال را تسخیر کرده است، شیطانی است در قامتِ یک عمارت که ساکنانش را در راهروها و اتاقها و تالارهایش (بخوانید: در دل و رودههایش) میبلعد و هضم میکند. شیطانِ همیشه گرسنهای که به همان اندازه که تولیدکنندهی درد و رنج است، به همان اندازه هم از آن تغذیه میکند. نتیجه، مکانی است که در آنجا شرارت همچون یک زخمِ چرکی و عفونتکرده رشد میکند و انسانها را به درونِ گردابِ گریزناپذیرش میکشد؛ مکانی که هیچکس جز هیولاها در آن احساس راحتی نمیکنند. از هُتل اورلوک از فیلم «درخشش» که روی قبرستانِ جمعیِ سرخپوستان ساخته شده است (و سرایدارِ قبلی خانوادهاش را با تبر سلاخی کرده است) تا باتلاقهای مُردگان در سرزمین میانهی تالکین که محلِ رخدادِ مرگهای بسیار در جریانِ جنگ آخرین اتحاد بود و در دورانِ سوم میگفتند که در تسخیرِ ارواح است؛ یا شهر دِری، محل وقوعِ داستان رِمانِ «آن» (It) اثر استیون کینگ که جولانگاهِ یک هیولای کیهانی است که هر ۲۵ سال یک بار برای به بار آوردن یک فاجعهی جدید و تغذیه کردن از عذابِ ناشی از آن بیدار میشود (هیولای که در قالب یک دلقک ظاهر میشود). هرنهال همردهی این مکانهای جهنمی است.
اصلا چرا راه دور برویم، نمونهی مشابهِ هرنهال را میتوان در خودِ جهانِ «نغمهی یخ و آتش» پیدا کرد: قلعهی نایتفورت؛ بزرگترین و قدیمیترین دژِ دیوار که طی دویست سال گذشته متروک مانده است؛ از زمانیکه نگهبانان شب دچار رکود شدند، بزرگی این دژ و هزینههای فراوان باعث شد امکان نگهداریاش ناممکن شود. بااینحال، نایتفورت طی هزاران سالی که بهعنوانِ جایگاه اصلی نگهبانان شب فعال بود، افسانههای خاصِ خود را انباشته کرده است. یکی از آنها، افسانهی «موشِ آشپز» است؛ مردی که بعدها به این عنوان مشهور شد، یک آشپز ساده در نایتفورت بود. او زمانی بدنام شد که غذایی وحشتناک را برای یک پادشاه اَندال سرو کرد: کیکی پختهشده از بِیکن و گوشتِ پسرِ پادشاه. آشپزِ انتقامجو ظاهراً شاهزاده را به خاطر عملِ بدی که پادشاه در حق او مرتکب شده بود، کُشته بود و به خورد پدرش داده بود. و پادشاه هم غافل از محتوای غذایش، طعماش را ستوده بود و مقدار بیشتری از آن را خواسته بود. خدایان از عملِ آشپز خشمگین شدند؛ نه به خاطر اینکه آشپز مرتکب قتل شده بود و نه به خاطر اینکه او پادشاه را به یک آدمخوار بدل ساخته بود، بلکه به خاطر اینکه آشپز یکی از مهمانانش را زیر سقفاش کُشته بود.
بنابراین، خدایان آشپز را نفرین کردند و او را به یک موشِ عظیمالجثه تبدیل کردند که جز خوردنِ بچههای خودش نمیتوانست چیزِ دیگری بخورد. یکی دیگر از داستانهای نایتفورت افسانهی هفتاد و نُه دیدهبان است؛ آنها هفتاد و نه نفر از نگهبانان شب بودند که پُستهای خود در نایتفورت را ترک کردند و به جنوب رفتند. یکی از آنها جوانترین پسرِ لُرد رایزوِل (یکی از خاندانهای ساکن شمال) بود. او تصمیم گرفت تا به قلعهی پدرش پناه ببرد. اما لُرد رایزوِل پسرش و همراهانش را دستگیر کرد و به نایتفورت بازگرداند. برای مجازاتِ آنها، حفرههایی روی دیوار بُریده شدند و هر یک از فراریان زندهزنده با نیزه و شیپورهایشان در حفرههای خود قرار داده شدند و سپس حفرههای یخی را همراهبا مردانِ داخلشان مُهر و موم کردند. به این ترتیب، جنازههای یخزدهی آنها تا ابد سر پُستشان باقی خواهند بود و کشیک خواهند داد. در کتاب «آتش و خون» میخوانیم که ملکه آلیسان (همسر جیهریس تارگرین اول، چهارمین پادشاه تارگرین) از نایتفورت دیدن کرده بود؛ در وصف این سفر میخوانیم: «ملکه دژ نایتفورت را دلگیر و منحوس یافت. او به جیهریس گفت: چنان عظیم بود که مردان در مقابلش چون کوتولهای بودند، مثل موشی در تالاری ویرانه. ظلمتی هم آنجاست... طعمی در هوا... از ترکِ آنجا بسیار شاد شدم».
کسانی که حکمرانیِ هرنهال را برعهده میگیرند با ظلمهای غیرقابلشمارشی که هرن سیاه برای ساختناش مرتکب شده بود، آلوده شده و به تسلیم شدن دربرابر نفرینِ نحساش محکوم میشوند. اینکه آریا استارک در چارچوبِ این مکان، با جیکن هگار، عضوِ محفل مردان بیچهره و پرستشکنندگانِ پروردگارِ مرگ، آشنا میشود، تصادفی نیست. به بیان دیگر، آریا در این مکان است که در قالبِ جیکن هگار در آنِ واحد با جذابیتِ فریبندهی مرگ و بُعدِ جادوییِ جهان آشنا میشود. مطمئنا مردانِ بیچهره برای کُشتنِ اهدافشان به یک مکانِ نفرینشده نیاز ندارند، و همانطور که بالاتر هم گفتم، در اکثر مواقع نفرین مرگآورِ هرنهال در پیشپااُفتادهترین و طبیعیترین حالتِ ممکن تجسم پیدا میکند: از مرگِ افرادی مثل گارگون کوهِریس یا لایونل و هاروین استرانگ که در نتیجهی تصمیماتِ اشتباهِ خودشان یا توطئهی دیگران میمیرند تا مرگ جانوس اِسلینت یا تایوین لنیستر که اصلاً خارج از دیوارهای هرنهال اتفاق میاُفتند.
بنابراین، بزرگترین اشتباهی که میتوان دربارهی نفرینِ هرنهال مُرتکب شد، این است که آن را بهعنوان یک لولوخورخورهی شبحوار تصور کرد. درعوض، نفرین هرنهال یک سرنوشتِ ناگوارِ گریزناپذیر و مُقررشده است که آهسته اما پیوسته میخزد و رویاهای بلندپروازانه، خودبزرگبینانه و قدرتطلبانهی هرکسی که روی تختِ فرمانروایی این قلعه مینشیند را دیر یا زود به خاکستر تنزل میدهد؛ درست همانطور که رویای هرنِ سیاه برای لمس کردنِ آسمان با بُرجهای پنجگانهی قلعهاش در آتشِ اژدهای اِگانِ فاتح سوخت. اینکه اِگان از راه رسید و هرنهال را درست در روز تکمیل شدنش به چیزی بلاموضوع بدل کرد، معنادار است. این همه خونی که برای ساختنش ریخته شد، برای چه بود؟ انگار نویسنده از ما میخواهد با خواندن تاریخ هرنهال این سوال را دربارهی نبردِ پنج پادشاه یا دیگر کشمکشهای سیاسیِ فعلیِ وستروس نیز بپرسیم. هرنهال تبدیل شد به بیانیهای جادوانه دربارهی بیهودگیِ غاییِ قدرت. سرانجامِ هرنهال نهتنها دربارهی ظهور و سقوطِ هر فردِ قدرتمندی که در تاریخِ بلندِ این جهان دیدهایم صادق است (از جمله سلسلهای که اگان فاتح بنیان گذاشته بود)، بلکه چشماندازی پیشگویانه است به ویرانهای که از قدرتمندانِ آینده باقی خواهد ماند. روحی که هرنهال را تسخیر کرده است، روحِ قدرت است؛ روحی که نمیتوان آن را بدونِ محکوم کردنِ خودت به سرنوشتیِ وحشتناک به چنگ آورد.