ارباب حلقه‌ ها | معرفی موجودات گورپشته، دشمنان جدید سریال حلقه‌های قدرت

سه‌شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۹
مطالعه 27 دقیقه
موجودات گورپشته در سریال ارباب حلقه ها
در کتاب‌های ارباب حلقه‌ها، هابیت‌ها در طول سفرشان با تهدیدی به نام موجودات گورپشته روبه‌رو می‌شوند. گرچه این موجودات از فیلم‌های پیتر جکسون حذف شده بودند، اما آن‌ها در فصل دوم سریال «حلقه‌های قدرت» حضور دارند. در این مقاله، تاریخِ این اشباحِ ترسناک را روایت می‌کنیم.
تبلیغات

وقتی پیتر جکسون و تیمش اقتباسِ سینماییِ کتاب‌های «ارباب حلقه‌‌ها» را برعهده گرفتند، چاره‌ای نداشتند جز اینکه بخش‌های متعددی از داستانِ اصلیِ تالکین را به منظورِ حفظِ ریتمِ داستان‌گویی حذف کنند؛ یکی از این حذفیات، فصلِ شکار شدنِ فرودو و دوستانِ هابیت‌اش توسط موجوداتِ شبح‌وارِ خبیثی است که در رشته‌افسانه‌های تالکین به‌عنوانِ «موجوداتِ گورپشته» شناخته می‌شوند. در قسمتِ اولِ سه‌گانه‌ی پیتر جکسون، گندالف از فرودو می‌خواهد تا با او در مهمان‌خانه‌ای در روستای بری دیدار کند. بنابراین، مرحله‌ی نخستِ سفرِ فرودو و سَم، که از بگ‌اِند آغاز می‌شود و به دیدارِ آن‌ها با آراگورن در مهمان‌خانه‌ای در بری ختم می‌شود، به این شکل پیش می‌رود: این دو سر راهشان با مِری و پی‌پین که در مزرعه‌ای مشغولِ دزدی هستند روبه‌رو می‌شوند و آن‌ها به فرودو و سَم می‌پیوندند؛ درنهایت، گروهِ چهار نفره‌ی آن‌ها پس از پنهان شدن از چشمانِ سوارکارِ سیاهِ خادمِ سائورون که حلقه‌ی یگانه را جست‌وجو می‌کند، به مقصدشان در روستای بری می‌رسند. اما اوضاع در کتاب فرق می‌کند: گروهِ فرودو برای رسیدن به مهمان‌خانه، مسیرِ طولانی‌تری را پشت‌ِسر می‌گذارد، و آن‌ها در این راه با دوستانِ متعددی وقت می‌گذارند، لوکیشن‌‌های متنوع‌تری را می‌بینند و از خطراتِ بیشتری جان سالم به در می‌بَرند.

یکی از این «دوستان»، شخصیتی به نام تام بامبادیل (و همسرش گُلدبری) است که قبلاً یک مقاله‌‌ی مُفصل به معرفیِ او اختصاص داده بودم. دارودسته‌ی فرودو مشغولِ عبور از جنگلِ قدیمی هستند که توسط درختِ زنده‌ای معروف به «بیدِ پیر» مورد حمله قرار می‌گیرند. و تام بامبادیل که خانه‌اش در همان نزدیکی قرار دارد، به کمکشان می‌شتابد. این اما آخرین‌باری نیست که جانِ فرودو و همراهانش با نیروی باستانیِ مرگباری تهدید می‌شود، و این آخرین‌باری نیست که تام بامبادیل آن‌ها را از مخمصه نجات می‌دهد. دومین‌بار زمانی است که آن‌ها اشتباهی وارد ناحیه‌ای به نام «بلندی‌های گورپشته» شده و به‌دستِ موجوداتِ گورپشته‌ی ساکنِ آنجا اسیر می‌شوند. پس از اینکه تام بامبادیل، گروه فرودو را از چنگِ بیدِ پیر نجات می‌دهد، آن‌ها را به خانه‌اش دعوت می‌کند؛ هابیت‌ها چند روزی را در خانه‌ی او به خوردن، خوابیدن، استراحت و گوش سپردن به داستان‌های صاحب‌خانه سپری می‌کنند. اما پیش از اینکه آن‌ها خانه‌ی تام را ترک کنند و سفرشان را از سر بگیرند، تام درباره‌ی بلندی‌های گورپشته که جولانگاهِ موجوداتِ گورپشته است، هشدار می‌دهد و بهشان توصیه می‌کند تا از آن مکان اجتناب کنند. تام طبق معمول با لحنی شوخ‌و‌شنگ و شاعرانه می‌گوید: «نزدیکِ عطف‌های سبز بمانید. در کارِ سنگِ قدیمی یا موجوداتِ سرد دخالت نکنید یا در خانه‌ی آن‌ها کنجکاوی به خرج ندهید، مگر اینکه آدم‌هایی قوی باشید، با دل‌هایی که هرگز به لرزه درنمی‌آیند!».

این اما اولین‌باری نیست که تالکین خطرِ بلندی‌های گورپشته را زمینه‌چینی می‌کند. این بلندی‌ها ‌به‌قدری به‌عنوانِ مکانیِ روح‌زده و نفرین‌شده بدنام است که آوازه‌اش به گوشِ هابیت‌های شایر هم رسیده است. برای مثال، پیش از اینکه دارودسته‌ی فرودو به جنگل قدیمی برسند، درباره‌ی هابیت‌ها می‌خوانیم: «روی حاشیه‌ی سبز نشستند و از بالا به جنگلی که در زیرِ پاهاشان بود چشم دوختند و در همان حال وعده‌ی غذای نیم‌روزِ خود را صرف کردند. وقتی خورشید بالاتر آمد و از ظهر گذشت، چشمانشان در دوردست به شرق به خطوط سبز و خاکستریِ بلندی‌ها در آن‌سو اُفتاد. این موضوع بسیار دلگرمشان کرد: چراکه دیدنِ منظره‌ی هر چیز در ماورای مرزهای بیشه خوشایند بود، اگرچه در صورتِ امکان قصد رفتن به آن سمت را نداشتند: بلندی‌های گورپشته در افسانه‌های هابیتی به اندازه‌ی خودِ جنگل شهرتی شوم داشت». سوالی که در اینجا مطرح می‌شود، این است که بلندی‌های گورپشته دقیقاً چه نوع جایی است و چه تاریخی دارد؟ بگذارید برای پاسخ به این سؤال، نخست به خودِ متنِ کتاب رجوع کنیم؛ تالکین در جریانِ داستان به‌طور غیرمستقیم به سابقه‌ی بلندی‌‌های گورپشته و موجوداتِ شرورِ ساکن‌اش اشاره می‌کند: درحالی که فرودو و دوستانش در خانه‌ی تام بامبادیل ساکن هستند، تام کلاسِ فشرده‌ای درباره‌ی تاریخِ ناحیه‌ی اِریادور برای هابیت‌ها برگزار می‌کند (اِریادور ناحیه‌‌ای در شمالِ غربیِ سرزمین میانه است که بینِ کوهستان آبی و کوهستانِ مه‌آلود قرار دارد).

گالادریل با یک موجود گورپشته مبارزه می‌کند سریال ارباب حلقه ها

در توصیفِ این بخش می‌خوانیم: «...ناگهان صحبتِ تام از بیشه‌ها به درآمد و روی جویبارهای تر و تازه پَرید، روی آبشارهای غلغله‌زن، روی ریگ‌ها و صخره‌های فرسوده، به میانِ گُل‌های کوچکِ لابه‌لای علف‌های انبوه و شکاف‌هایی که آب از آن بیرون می‌زد و سرانجام به بلندی‌ها کشانده شد و آن‌جا پرسه زد و آن‌ها از گورپشته‌های بزرگ و از تَل‌های سبز و از حلقه‌های سنگی روی تپه‌ها و از حفره‌های میانِ تپه‌ها شنیدند. بع‌بعِ گله‌های گوسفند بلند بود. دیوارهای سبز و دیوارهای سفید بالا آمدند. دژها روی بلندی‌ها ساخته شد. پادشاهانِ قلمروهای کوچک به جنگ باهم برخاستند، و آفتابِ جوان، همچون آتش رویِ فلزِ سرخ‌رنگِ شمشیرهای تازه و حریصِ آن‌ها می‌درخشید. پیروزی بود و شکست؛ بُرج‌ها فرو ریختند و دژها سوختند و شعله‌ها به آسمان برآمدند. طلا در تابوتِ شاهان و ملکه‌های مُرده انباشته شد؛ و گورپشته‌ها آن‌ها را پوشاندند و درهای سنگی بسته شد؛ و روی آن‌ها سبزه روئید. گوسفندان زمانی آن‌جا گشتند و از آن سبزه‌ها چریدند، اما تپه‌ها دوباره خالی شد. سایه‌ای از مناطقِ تاریکِ دوردست آمد و استخوان‌ها در پشته‌ها به جُنبش درآمدند. موجوداتِ گورپشته در حفره‌های گود اُفتاده با جرینگ‌جرینگِ حلقه‌ها بر انگشتانِ سرد و زنجیرهای طلا در باد، به گشت زدن پرداختند. حلقه‌های سنگی مانندِ دندان‌های شکسته‌ای در زیر نورِ مهتاب، از میانِ زمین نیشِ خود را باز کردند». سپس در توصیفِ واکنش هابیت‌ها به داستانِ تام بامبادیل می‌خوانیم: «لرزه بر اندامِ هابیت‌ها اُفتاد. حتی در شایر، شایعه‌ی موجوداتِ گورپشته‌ی آن‌سویِ جنگل را شنیده بودند. اما این داستانی نبود که هیچ هابیتی حتی در جای راحتی کنارِ بخاری و دور از آن‌جا مایل به شنیدنش باشد. ناگهان این چهار تن چیزی را به یاد آوردند که نشاطِ این خانه آن را از ذهنشان خارج کرده بود. خانه‌ی تام بامبادیل در دامنه‌ی همان تپه‌های هول‌انگیز آرمیده بود. رشته‌ی داستانِ او را گم کردند و با نگرانی جابه‌جا شدند و از گوشه‌ی چشم همدیگر را نگریستند».

بلندی‌های گورپشته ‌به‌قدری به‌عنوان مکانیِ روح‌زده و نفرین‌شده بدنام است که آوازه‌اش به گوش هابیت‌های شایر هم رسیده است

اما سوال این است: چیزهایی که از تمام حرف‌های تام بامبادیل دستگیرمان می‌شود، چیست؟ نکته‌ی اول اینکه، تصویری که تام از تاریخ بلندی‌های گورپشته ترسیم می‌کند، تصویری است «تایم‌لپس‌»گونه. تالکین در این پاراگراف، جریان توقف‌ناپذیرِ زمان و بی‌دوامی آثارِ دستِ انسان را برجسته می‌کند. بُرج‌ها به همان سرعتی که قد می‌کشند، در یک چشم به‌هم‌زدن فرو می‌ریزنند؛ قلمروها به همان سرعت که بنیان‌گذاری می‌شوند، سقوط می‌کنند؛ پادشاهان و ملکه‌ها به همان سرعت که برمی‌خیزند، به همان سرعت هم در زیر تپه‌ها به فراموشی سپرده می‌شوند. پس، تام به‌طور غیرعلنی دارد بهمان می‌گوید که بلندی‌های گورپشته محلِ ظهور و سقوط پادشاهی‌ها، پوست‌اندازی‌های فراوان و تنش‌ها و جنگ‌های بی‌شمار بوده است. اما جمله‌‌ی کلیدی که اینجا به‌طور ویژه‌ای با آن کار داریم، این است: «آفتابِ جوان، همچون آتش رویِ فلزِ سرخ‌رنگِ شمشیرهای تازه و حریصِ آن‌ها می‌درخشید». عبارتِ «آفتاب جوان» به اوایل دورانِ اولِ سیاره‌ی آردا اشاره می‌کند که خورشید و ماه به‌تازگی خلق شده بودند؛ یا به‌طور دقیق‌تر، نژاد انسان حوالی ۳۰۰ سال پس از خلقِ خورشید و ماه آفریده شد (هر سه دورانِ سرزمین میانه در مجموع حدود هفت هزار سالِ خورشیدی را در برمی‌گیرند). همچنین، منظور از «فلزِ سرخ‌رنگ» هم احتمالاً به دورانی باستانی از تمدنِ نژادِ انسان اشاره می‌کند که آن‌ها از فلزهایی نظیرِ مس یا بُرنز برای ساختنِ سلاح استفاده می‌کردند. پس، گرچه بلندی‌‌های گورپشته در انتهای دورانِ سوم نقشِ قابل‌توجهی در داستان ایفا می‌کند، اما قدمتِ این مکانْ باستانی است و ریشه‌اش به زمان‌های بسیار بسیار دور و از‌یاد‌رفته بازمی‌گردد.

اما حالا که تصویری کُلی از بلندی‌‌های گورپشته به‌دست آوردیم، اجازه بدهید در تاریخِ این مکان عمیق‌تر شویم و آن را با جزییاتِ بیشتری مرور کنیم. سؤالِ نخست، این است که بلندی‌های گورپشته چه شکل و ظاهری دارد؟ این بلندی‌ها که در زبانِ سینداریِ اِلف‌ها به نام «تیرن گورتاد» هم شناخته می‌شود، مجموعه‌ای از تپه‌های بی‌درخت و و پوشیده از علف و چمن است؛ همان‌طور که در نقشه‌ی پایین قابل‌مشاهده است، بلندی‌های گورپشته در ضلعِ شرقیِ شایر و جنگلِ قدیمی، جنوبِ جاده‌ی بزرگ و جنوبِ غربیِ روستای بری قرار دارد. آن‌ها را بلندی‌های گورپشته می‌نامیدند، چون ساکنانِ سابقِ این منطقه از فضای خالیِ داخلِ این تپه‌ها به‌عنوانِ مقبره یا آرامگاهی برای دفنِ مُردگانشان استفاده می‌کردند. روی برخی از این تپه‌ها، سنگ‌های مرتفع و ایستاده‌ای قرار داشتند که همچون دندان‌هایی که از لثه‌های سبز بیرون زده باشند، آسمان را نشانه گرفته‌اند؛ سنگ‌هایی که احتمالاً دارای اهمیتِ آیینی بوده‌اند. برای اینکه بهتر با جغرافیای این ناحیه و حال‌و‌هوای مورمورکننده و روح‌زده‌اش آشنا شوید، بهتر است به خودِ متنِ کتاب رجوع کنیم. خصوصاً باتوجه‌به اینکه وارد شدنِ هابیت‌ها به بلندی‌های گورپشته، یکی از آن بخش‌هایی است که مهارتِ داستان‌گویی و فضاسازیِ تالکین در ژانر وحشت را به نمایش می‌گذارد. پس از اینکه دارودسته‌ی فرودو خانه‌ی تام بامبادیل را ترک می‌کنند، مدتی را به سفر ادامه می‌دهند و سپس تصمیم می‌گیرند تا روی یک تپه برای نهار اُتراق کنند. تپه‌ای که از آن بالا رفته بودند، سری مسطح و حلقه‌ای دورش داشت؛ مثل یک نعلبکی با یک لبه‌ی برآمده‌ی سبز و در وسطِ آن سنگی ایستاده قرار داشت. آن‌ها پس از صرفِ نهار، همان‌جا به خواب می‌روند.

نقشه بلندی‌های گورپشته فیلم ارباب حلقه ها

در توصیفِ این صحنه می‌خوانیم: «ناگهان با نگرانی از خوابی که قصدِ آن را نداشتند، بیدار شدند. سنگِ ایستاده سرد بود و سایه‌ی دراز و بی‌رمقِ آن به سمتِ شرق روی آن‌ها اُفتاده بود. خورشید، رنگ‌باخته و زردِ بی‌حال، از میانِ مه می‌درخشید، مه‌ای که از دیواره‌ی غربیِ گودالی که در آن آرمیده بودند، بالا می‌آمد: در شمال، جنوب و شرق در آن‌سوی دیواره، مهْ انبوه و سرد و سفید بود. هوا ساکت و سنگین و سرد بود. اسبچه‌هاشان تنگِ هم با سرهای آویخته، ایستاده بودند. هابیت‌ها ترسان از جا جستند و به‌سوی حاشیه‌ی غربی دویدند. دریافتند که روی جزیره‌ای در میانِ مه ایستاده‌اند. به محضِ اینکه با نااُمیدی به سوی خورشیدِ درحالِ غروب نگاه کردند، دربرابرِ چشمشان داخلِ دریای سفید فرو رفت و سایه‌ی سردِ خاکستری از شرق در پشت‌ِسر بالا آمد. مه به دیواره‌ها رسید و روی آن‌ها قرار گرفت و چون بالا رفت روی سرِ آن‌ها خم شد و سقفی تشکیل داد: در تالاری از مه قرار گرفتند که ستونِ مرکزی آن سنگِ ایستاده بود. احساس کردند که انگار تله‌ای در گرداگردِ آن‌ها بسته می‌شود». سپس، هابیت‌ها بار و بندیلشان را جمع می‌کنند و سوار بر اسبچه‌هایشان، در یک خط به رهبری فرودو به سمتِ شمال حرکت می‌کنند تا به جاده‌ی بزرگِ اصلی برسند، اما تاریکی و مهِ غلیظ سبب می‌شود تا راهشان را گم کنند و واردِ بلندی‌های گورپشته شوند: «فرودو از روی شانه‌هایش رو به عقب فریاد زد: عجله کنید! دنبالم بیایید! با شتاب پیش رفت... ناگهان دو سنگِ عظیمِ ایستاده را دید که به‌طرزی تهدیدآمیز در مقابل او سر به فلک کشیده و مانندِ ستون‌های بی‌طاقِ یک در، مختصری خم شده بودند. پیش از اینکه متوجه باشد، از میانِ آن‌ها گذشته بود: و وقتی چنین کرد، انگار تاریکی دورِ او را فرا گرفت. اسبچه‌اش از رفتن سر باز زد و شیهه‌ای کشید، و فرودو پیاده شد. وقتی به عقب نگاه کرد دریافت که تنهاست: دیگران از پیِ او نمی‌آمدند». فرودو مدتی را با سردرگمی و دلهره به از دویدن از پشته‌ای به پشته‌ای دیگر در جست‌و‌جوی دوستانش سپری می‌کند، درحالی که مه تکه‌تکه‌ و پاره‌پاره از کنار او می‌گذشت. تااینکه در پاسخ به این سؤال: «کجا هستید؟»، صدای بَم و سردی که گویی از دل زمین بیرون می‌آید، پاسخش را می‌دهد: «اینجا! منتظرت هستم!». در توصیفِ واکنش فرودو می‌خوانیم: «فرودو گفت: نه! اما فرار نکرد. زانوانش خم شد و روی زمین اُفتاد. اتفاقی رخ نداد، و هیچ صدایی نبود. لرزان، درست به موقع بالا را نگاه کرد و شبحِ تاریکِ بلندی را دید که مثل سایه‌ای مقابلِ ستاره‌ها ایستاده بود. شبح روی او خم شد. فرودو فکر کرد که دو چشم را می‌بیند، دو چشمِ بسیار سرد، اما روشن از نوریِ پریده‌رنگ که انگار از فاصله‌ای دور می‌تابید. آنگاه چنگی قوی‌تر و سردتر از آهن او را گرفت. از این تماس، استخوان‌هایش مثلِ یخ منجمد شد، و او دیگر چیزی به یادش نماند».

اما حالا که با جغرافیا و حال‌و‌هوایِ بلندی‌های گورپشته آشنا شدیم، اجازه بدهید روی گذشته‌ی این منطقه متمرکز شویم: برای این کار باید به بیش از هفت هزار سال پیش بازگردیم؛ زمانی‌که اِرو ایلوواتار، خدای جهانِ تالکین، مخلوقاتِ جدیدش یعنی نژادِ انسان را برای اولین‌بار در شرقی‌ترین نقاطِ سرزمین میانه، در منطقه‌ای به نام هیلدورین، بیدار کرد. چشم به جهان گشودنِ نخستین انسان‌ها با اولینِ طلوعِ خورشید همزمان می‌شود؛ این طلوعِ خورشید تنها طلوعی است که نه در شرق، بلکه در غرب اتفاق می‌اُفتد. ملکور یا مورگوث، اهریمنِ جهانِ تالکین، مدت‌ها بود که آمدنِ دومین فرزندانِ ایلوواتار را انتظار می‌کشید، پس او بلافاصله دست به کار شد و برای فاسد کردنِ نخستین انسان‌ها اقدام کرد. این موضوع سببِ درگیری و کشمکش در میانِ قبیله‌های مختلفی از انسان‌های ساکنِ هیلدورین شد؛ آن دسته از انسان‌هایی که دربرابرِ تاثیرِ فاسدکننده‌ی تاریکیِ مورگوث مقاومت کرده بودند، و از وقتی که چشمانشان را باز کرده بودند، نظرشان به روشناییِ نخستین طلوع خورشید در غرب جلب شده بود، هیلدورین را ترک کردند و به سمتِ غرب مهاجرت کردند. این گروه که از سه قبیله‌ی جداگانه تشکیل شده بودند، برای مدتی باهم سفر کردند، اما خیلی زود از یکدیگر جدا شدند و هرکدام مسیرِ متفاوتی را به سویِ غرب پیش گرفتند. نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: درنهایت، مقصدِ همه‌ی قبیله‌ها یکسان بود؛ هدفشان این بود که از کوه‌های مه‌آلود عبور کرده و واردِ ناحیه‌ی اِریادور شوند و سپس کوهستانِ آبی را نیز پشت‌ِسر بگذارند و به سرزمینِ بِلِریاند برسند؛ قابل‌ذکر است که بلریاند در سمتِ غربیِ کوهستانِ آبی قرار داشت؛ بلریاند درنتیجه‌ی جنگِ فاجعه‌باری که در پایانِ دوران اول اتفاق اُفتاد و چهار دهه به طول انجامید، نابود شد و در اعماقِ آب‌ها غرق شد.

ما می‌دانیم که بلندی‌های گورپشته در ناحیه‌ی اِریادور قرار دارد. در تاریخِ سرزمین میانه آمده است که برخی از نخستین انسان‌ها در جریانِ مهاجرتشان به غرب، مدتی را در اِریادور ساکن شده بودند و بلندی‌‌های گورپشته را برای دفن کردنِ مُردگانشان ساخته بودند. انسان‌هایی که در این منطقه ساکن شده بودند، اجدادِ «اِداین» هستند؛ این واژه در زبانِ سینداریِ اِلف‌ها به‌معنیِ «انسان» است؛ به آن دسته از انسان‌های مهاجری که وارد بلریاند شدند، با اِلف‌ها مُتحد شدند و به آن‌ها برای مبارزه با مورگوث یاری رساندند، «اِداین» گفته می‌شود. برای مثال، در ضمایمِ «ارباب حلقه‌ها» می‌خوانیم: «گفته‌اند که پشته‌های تیرن گورتاد، چنان‌که آن‌ها را از دیرباز بلندی‌های گورپشته خوانده‌اند، بسیار باستانی‌اند، و بسیاری از آن‌ها را اجدادِ اِداین، در دورانِ نخستِ جهانِ قدیم، پیش از گذشتن از کوهستانِ آبی و ورود به بلریاند ساخته‌اند». اما برای پیدا کردنِ ساکنانِ بعدی بلندی‌های گورپشته باید به «سال‌های تاریکِ» دورانِ دومِ سرزمین میانه رجوع کنیم: به دورانِ سلطه‌ی سائورون در سرزمین میانه، که از زمانِ ساخته شدنِ حلقه‌های قدرت آغاز شد و تا شکستِ او در جنگ آخرین اتحاد ادامه داشت، «سال‌های تاریک» گفته می‌شد. ساکنانِ بعدیِ بلندی‌‌های گورپشته، دون‌لندی‌ها بودند؛ از میانِ سه قبیله‌ی نخستین انسان‌ها که بالاتر درباره‌شان صحبت کردم، مسیرِ مهاجرتِ یکی از آن‌ها از کنارِ دره‌های کوهستان سفید می‌گذشت؛ جایی که بعداً به قلمروِ گوندور بدل شد. برخی از آن‌ها در این مکان ساکن شدند و باقی مهاجرتشان به سمتِ غرب را ادامه دادند. دون‌لندی‌ها نیاکانِ مردمی بودند که در اعصار گذشته در دره‌های کوهستان سفید می‌زیستند. در ضمایمِ «ارباب حلقه‌ها» درباره‌ی کوچِ دون‌لندی‌ها به اِریادور می‌خوانیم: «در سال‌های تاریک کسانِ دیگری نیز به دره‌های جنوبیِ کوه‌های مه‌آلود کوچیده، و برخی از آن‌جا راهِ سرزمین‌های بی‌سکنه را به سمتِ شمال تا به سرحدِ بلندی‌های گورپشته در پیش گرفته بودند». پس، احتمالِ اینکه دون‌لندی‌ها از گورپشته‌ها برای دفن کردنِ مُردگانِ خودشان استفاده کرده باشند، وجود دارد.

هابیت‌ها در بلندی‌های گورپشته ارباب حلقه ها

نکته‌ای که لازم است در این بخش از داستان بدانید، این است که: بلندی‌های گورپشته در این نقطه از تاریخِ سرزمین میانه هنوز به آن مکانِ روح‌زده و بدنامی که در انتهایِ دورانِ سوم می‌شناسیم، بدل نشده است. در این زمان، بلندی‌های گورپشته فقط مجموعه‌ای از تپه‌های سرسبز هستند که جز یک مُشت اسکلت‌های بی‌آزار، هیچ چیزِ جادویی و ترسناکِ بیشتری در آن‌جا یافت نمی‌شود. وضعیت این منطقه اما به‌زودی تغییر می‌کند: برای یافتنِ ساکنانِ بعدیِ بلندی‌‌های گورپشته باید به سالِ ۳ هزار و ۳۲۰ از دورانِ دوم رجوع کنیم: سالِ بنیان‌گذاریِ پادشاهیِ آرنور. همان‌طور که گفتم، آن دسته از نخستین انسان‌ها که با اِلف‌ها متحد شدند و در جنگ‌های آن‌ها علیهِ مورگوث شرکت کردند، «اِداین» نام گرفته بودند. پس از اینکه بالاخره مورگوث شکست خورد، خدایان جزیره‌ی نومه‌نور را به پاسِ مبارزه‌‌ی انسان‌ها در طولِ جنگ‌های بلریاند، وفاداری‌شان به اِلف‌ها و رنج‌هایشان به اِداین هدیه دادند. نومه‌نور اما پس از گذشتِ حدود سه هزار و ۳۱۹ سال طیِ یک رویدادِ آخرالزمانی نابود شد. چراکه انسان‌های ساکنش تحت‌تاثیرِ سائورون که به جمعشان نفوذ کرده بود، فاسد شدند، به پرستیدنِ مورگوث روی آوردند و برای اعلانِ جنگ علیه خودِ اِرو ایلوواتار اقدام کردند. اما آن دسته از انسان‌های ساکنِ نومه‌نور که همچنان بندگانِ اِرو ایلوواتار باقی مانده بودند، شانسِ این را به‌دست آوردند تا پیش از نابودیِ این جزیره از آن‌جا بگریزند؛ آن‌ها با کشتی به سرزمین میانه آمدند و پادشاهیِ آرنور را در ناحیه‌ی اِریادور بنیان‌گذاری کردند؛ طبیعتاً بلندی‌های گورپشته هم جزئی از این پادشاهی محسوب می‌شد. رهبریِ نومه‌نوری‌هایی که از غرق شدنِ جزیره جان سالم به در بُردند، برعهده‌ی اِلندیل و پسرانش، ایسلیدور و آناریون، بود. به نومه‌نوری‌هایی که به سرزمین میانه بازگشتند و در آن‌جا ساکن شدند، و همچنین نیاکانِ آن‌ها، «دونه‌داین» گفته می‌شود که به‌معنی «انسان‌های غربی» است.

در تاریخِ سرزمین میانه آمده است که برخی از نخستین انسان‌ها در جریان مهاجرتشان به غرب، مدتی را در ناحیه‌ی اِریادور ساکن شده بودند و بلندی‌‌های گورپشته را برای دفن کردن مُردگانشان ساخته بودند

در ضمایمِ «ارباب حلقه‌ها» می‌خوانیم که: وقتی دونه‌داینْ پادشاهیِ آرنور را تأسیس کردند، تپه‌های گورپشته را حرمت می‌نَهادند؛ چراکه بسیاری از تپه‌ها به‌دستِ اجدادشان در دورانِ اول ساخته شده بودند. همچنین، آن‌ها بسیاری از پادشاهان و فرمانروایانِ خودشان را نیز در بلندی‌‌های گورپشته دفن می‌کردند. درواقع، برخی می‌گویند پشته‌ای که فرودو در آن گرفتار می‌شود، گورِ آخرین شاهزاده‌ی کاردولان بود که در جنگ از پا درآمده بود. واژه‌ای که اینجا با آن کار داریم «کاردولان» است: در این نقطه از تاریخ، بلندی‌های گورپشته همچنان به مکانِ روح‌زده‌ای که می‌شناسیم، بدل نشده است. برای پیدا کردنِ تحولِ دیگری که بلندی‌ها تجربه می‌کند، باید به سالِ ۸۶۱ از دورانِ سوم رجوع کنیم: در این سال بود که ائارندور، دهمین و آخرینِ پادشاهِ آرنور، می‌میرد. پس از مرگِ او، قلمروِ آرنور تجزیه شد و هرکدام از سه پسرش قسمتی از آرنور را برای فرمانرواییِ خود برگزیدند. بزرگ‌ترین قلمرو که «آرتِداین» نام داشت نصیب فرزند ارشدِ ائارندور شد. دو قلمروی دیگر هم که «کاردولان» و «رودئور» نام داشتند به دو پسر دیگر او رسیدند. این سه قلمروی همسایه معمولاً با یکدیگر نزاع می‌کردند (برای دیدن محلِ هرکدام از این پادشاهی‌ها از نقشه‌ی زیر استفاده کنید). قابل‌ذکر است که پس از تجزیه شدنِ آرنور، بلندی‌های گورپشته جزئی از قلمروِ کاردولان محسوب می‌شد. این موضوع، ما را به شخصیتی می‌رساند که مسئولِ بدل کردنِ بلندی‌‌های گورپشته به مکانی روح‌زده است: پادشاهِ جادوپیشه‌ی آنگمار، که ما او را به‌عنوانِ رهبر نَزگول‌های سائورون نیز می‌شناسیم. پادشاه جادوپیشه از جمله پادشاهانِ نژادِ انسان بود که یکی از حلقه‌های قدرتِ سائورون را دریافت کرده بود و به تدریج به ترسناک‌ترین خادمِ او و به فرمانده‌ی اشباحِ حلقه بدل شده بود. در پایانِ دوران دوم، پس از اینکه سائورون در جریانِ جنگِ آخرین اتحاد شکست خورد و موردور سقوط کرد، نَزگول‌ها نیز ناپدید شدند و برای مدتِ بسیار زیادی خبری از آن‌ها نبود.

بیش از یک هزار سال بعد، سائورون دوباره در سال ۱۰۵۰ از دوران سوم ظهور کرد و شروع به بازسازیِ قدرت‌اش کرد. در سال ۱۳۰۰ از دوران سوم هم نَزگول‌ها پدیدار شدند و شاه جادوپیشه قلمروِ جدیدِ خودش به نامِ آنگمار را در شمالِ اِریادور، در بخشِ شمالیِ کوهستانِ مه‌آلود، بنا کرد. و شهرِ کارن‌-دوم را به‌عنوانِ پایتختش انتخاب کرد. او انسان‌ها، اورک‌ها و دیگر موجوداتِ اهریمنی را به قلمروِ خود احضار کرد. پادشاه جادوپیشه‌ی آنگمار به این نتیجه رسید که پادشاهی‌ آرنور به علتِ عدمِ اتحادشان و جنگ‌های داخلی متعدد آسیب‌پذیرتر از پادشاهی جنوبیِ گوندور است؛ پس تصمیم گرفت از این موقعیت سوءاستفاده کرده و به کاردولان و رودئور حمله کند. جدی‌ترین تهاجمِ پادشاه جادوپیشه در سالِ ۱۴۰۹ از دوران سوم اتفاق اُفتاد؛ پادشاهیِ شرقی رودئور سقوط کرد و اکثرِ دونه‌داین‌های ساکنِ آن‌جا قتل‌عام شدند. کاردولان هم توسط سپاهِ آنگمار غارت شد، آخرین شاهزاده‌ی حاکمِ این پادشاهی کُشته شد و اندک بازماندگانش آواره و فراری شدند. در جریانِ این جنگ، عده‌ای از دونه‌داین از بلندی‌های گورپشته علیهِ سپاهِ آنگمار دفاع کرده بودند و عده‌ای دیگر در جنگلِ قدیمی که در غربِ گورپشته‌ها قرار داشت، پناه گرفته بودند. سپس، پادشاهِ جادوپیشه تمرکزش را به سمتِ آخرین قلمروِ باقی‌مانده‌ی آرنور یعنی آرتداین تغییر داد، پایتختش را محاصره کرد و برای سلطه پیدا کردن بر کُلِ این پادشاهی آماده می‌شد که درنهایت ارتشی از اِلف‌های ریوندل و لوثلورین به رهبری اِلروندِ خودمان به کمکِ دونه‌داین شتافتند و سپاهِ آنگمار را مغلوب کرده و وادار به عقب‌نشینی کردند. پیروزی دونه‌داین اما مدتِ زیادی دوام نیاورد. در سال ۱۶۳۶ از دوران سوم، پادشاهی کاردولان (از جمله بلندی‌های گورپشته) به قربانیِ وحشتِ متفاوتی بدل می‌شود: طاعونِ بزرگ. در این زمان، طاعونی مرگبار از مناطقی در شرقِ موردور شیوع پیدا کرد و در اکثرِ نقاطِ سرزمین میانه گسترش پیدا کرد؛ تاریخ‌نگاران مُعتقد هستند کسی که این طاعون را فرستاده است، سائورون بوده است. این طاعون به‌قدری مرگبار بود که بر اثرِ آن آخرین دونه‌داین‌های بازمانده‌ی کاردولان که در بلندی‌های گورپشته ساکن بودند، کُشته شدند و آن‌جا به مکانی خالی از سکنه بدل شد.

پادشاهی آرنور در سرزمین میانه، ارباب حلقه ها

در این نقطه از داستان است که بالاخره به منشاء روح‌زدگیِ بلندی‌های گورپشته می‌رسیم: پادشاهِ جادوپیشه‌ی آنگمار از کاهشِ جمعیتِ کاردولان سوءاستفاده کرد و ارواحِ شروری را به بلندی‌‌های گورپشته فرستاد تا در آن‌جا ساکن شوند و جلوی ظهورِ دوباره‌ی کاردولان را بگیرند؛ در ضمایمِ «ارباب حلقه‌ها» دراین‌باره می‌خوانیم: «در این زمان بود که پایانِ کارِ دونه‌داین و کاردولان فرا رسید، و ارواحِ پلیدِ آنگمار وارد پشته‌های متروک شدند و آن‌جا مأوی گزیدند». کسی نمی‌داند که ارواحِ پلیدی که پادشاه جادوپیشه فرستاد، دقیقاً چه موجوداتی هستند؛ برخی می‌گویند که آن‌ها ارواحِ فاسد‌شده‌ی مایار، اورک‌ها، انسان‌های شرور یا اِلف‌‌های آواری هستند (در انتهای مقاله درباره‌ی ماهیتِ این موجودات بیشتر گمانه‌زنی خواهم کرد). اما چیزی که می‌دانیم، این است که به نظر می‌رسد این ارواحِ پلید جنازه‌های پوسیده یا اسکلت‌های باقی‌مانده از مُردگانِ مدفون در بلندی‌های گورپشته را تسخیر می‌کنند و آن‌ها را به حرکت درمی‌آورند. در سال ۱۸۱۳ از دوران سوم، فردی به نام آراوال به سیزدهمین پادشاهِ قلمروِ آرتِداین بدل می‌شود؛ آراوال با یاریِ اِلف‌های لیندون و ریوندل به جنگ با آنگمار رفت و پیروز شد. در کتاب «مردمِ سرزمین میانه» آمده است که پس از این پیروزی، شاه آراوال تلاش کرد تا کاردولان را، که پس از شیوع طاعونِ بزرگ خالی از سکنه مانده بود، دوباره به مکانی قابل‌سکونت برای مردمش بدل کند، اما وجودِ موجوداتِ گورپشته هرکسی را که سعی می‌کرد در آن‌جا سُکنی گزیند می‌ترساند و فراری می‌داد. درنتیجه، بلندی‌های گورپشته از این لحظه به بعد تا زمانی‌که دارودسته‌ی فرودو اشتباهی واردش می‌شوند، ناحیه‌ای متروکه باقی ماند. تاریخ بلندی‌های گورپشته اما در اینجا به پایان نمی‌رسد: در سال ۲۹۵۱ از دورانِ سوم، سائورون رسماً ظهورِ دوباره‌اش را اعلام می‌کند. او با شکنجه کردنِ گالوم و بازجویی از او متوجه می‌شود که حلقه‌ی یگانه در اختیارِ هابیت‌هایی از «شایر» است.

بنابراین، او اشباحِ حلقه را مامور می‌کند تا «شایر» را پیدا کنند. اشباحِ حلقه در جریانِ جستجوهایشان، بالاخره در تاریخِ بیست و چهارمِ سپتامبرِ سال ۳۰۱۸ وارد منطقه‌ای می‌شوند که در گذشته کاردولان نامیده می‌شد. فرمانده‌ی نَزگول‌ها یا همان شاه جادوپیشه‌ی آنگمار شخصاً به بلندی‌های گورپشته می‌رود. او به خاطر می‌آورد که صدها سال قبل، ارواحِ پلیدی را به این منطقه فرستاده بود. بنابراین، او برای دوباره به کار گرفتنِ سلاح‌های قدیمی‌اش اقدام می‌کند. شاه جادوپیشه ارواحِ پلیدِ ساکنِ بلندی‌های گورپشته را از خواب بیدار کرده و آن‌ها را برای شکارِ هرکسی که ممکن است از این محل بگذرد، تحریک می‌کند. در کتابِ «قصه‌های ناتمام» درباره‌ی اقدامِ شاه جادوپیشه می‌خوانیم: «شاه جادوپیشه از مدت‌ها پیش، در جریانِ نبردهایش با دونه‌داین، چیزهایی درباره‌ی این سرزمین، خصوصاً تیرن گورتاد در کاردولان، که اکنون بلندی‌های گورپشته بود و ارواحِ پلیدش را خود به آن‌جا فرستاده بود، می‌دانست». همچنین، در جایی دیگر از این کتاب کریستوفر تالکین درباره‌ی نوشته‌های پدرش می‌آورد: «در یادداشتی درباره‌ی تحرکاتِ سوارانِ سیاه در آن زمان گفته شده است که فرمانده‌ی سیاه برای چند روز به بلندی‌های گورپشته رفت و اشباحِ گورپشته و ارواحِ پلید، دشمنانِ اِلف‌ها و آدمیان که در جنگلِ قدیمی و بلندی‌های گورپشته با کینه‌توزی به انتظار نشسته بودند، را بیدار کرد». بخشِ جالبِ ماجرا این است که استراتژیِ شاهِ جادوپیشه تقریباً جواب می‌دهد: فرودو و همراهانش در جریانِ سفرشان سر از بلندی‌های گورپشته درمی‌آورند، موجوداتِ گورپشته دستگیرشان می‌کنند و تا مرزِ کُشتنِ هابیت‌ها پیش می‌روند.

اما حالا که با تاریخِ بلندی‌‌های گورپشته آشنا شدیم، اجازه بدهید دوباره به کتاب «ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه» بازگردیم و اتفاقاتِ پس از دستگیر شدنِ هابیت‌ها توسط موجوداتِ گورپشته را مرور کنیم: همان‌طور که در اوایل مقاله خواندیم، هابیت‌ها در مهِ غلیظِ بلندی‌ها یکدیگر را گم می‌کنند و فرودو آخرین نفری است که توسطِ یک موجودِ گورپشته شکار می‌شود و به محضِ اینکه او توسط موجودِ گورپشته لمس می‌شود، می‌خوانیم: «و او دیگر چیزی به یادش نماند». در ادامه‌ی این فصل درباره‌ی وضعیتِ فرودو آمده است: «وقتی دوباره به خود آمد، لحظه‌ای هیچ‌چیز به یاد نمی‌آورد، جز احساسِ وحشت. سپس ناگهان دانست که به‌طرز ناامیدکننده‌ای دستگیر و زندانی شده است؛ داخلِ یک گورپشته بود. یکی از موجوداتِ گورپشته او را گرفته بود، و او احتمالاً هم‌اکنون به افسونِ هولناکِ موجوداتِ گورپشته که از آن به نجوا داستان‌ها می‌گفتند، گرفتار آمده بود. جرئتِ تکان خوردن نداشت، و به همان حالت که به هوش آمده بود باقی ماند؛ دراز کشیده به پشت روی سنگی سرد و دست‌ها روی سینه... همچنان که آن‌جا دراز کشیده بود و فکر می‌کرد و اعتمادبه‌نفس‌اش را باز می‌یافت، ناگهان متوجه شد که تاریکی آهسته کنار می‌رود: نورِ ضعیفِ سبزرنگی دور و برِ او گسترش می‌یافت.

ابتدا با این نور نمی‌شد فهمید که در چه جور جایی قرار گرفته است، زیرا به نظر می‌رسید که روشنایی از خودِ او و از زمینِ دور و بَرش به بیرون تراوش می‌کند و هنوز به سقف یا دیوارها نرسیده است. چرخید و در پرتوِ سرد دید که سَم، پی‌پین و مری کنار او دراز به دراز اُفتاده‌اند. به پُشت آرمیده بودند و چهره‌هاشان به‌طرزی مرگبار رنگ‌پریده بود؛ و سفیدپوش بودند. دور و بَرِ آن‌ها گنجینه‌های متعددی احتمالاً از طلا قرار داشت، اما در این نور، سرد و کریه به نظر می‌رسید. بر سرشان نیم‌تاج‌هایی قرار داشت و دورِ کمرشان زنجیرهای طلا و بر انگشتانشان انگشتری‌های متعدد. شمشیرهایی در کنارشان قرار داده و سپرهایی در زیر پاهاشان نهاده بودند. اما روی گردنِ آن سه، شمشیری دراز و برهنه قرار گرفته بود. آنگاه سُرودی آغاز شد؛ نجوایی سرد که اوج می‌گرفت و فرود می‌آمد. صدا ظاهراً از دور به گوش می‌رسید و بی‌حد و اندازه اندوهبار بود، گاه در هوا اوج می‌گرفت و گاه ضعیف می‌شد و مانندِ ناله‌ای آهسته از زمین برمی‌آمد، از میانِ سیلِ مُبهمِ آواهای غمگین اما دهشت‌بار رشته‌ای از کلمات گاه‌به‌گاه شکل می‌گرفت: کلماتی تلخ، سخت، سرد، کلماتی سنگدلانه و دلگیر. شب به صبحی که از آن داغدار بود حمله می‌بُرد، و سرما به گرمایی که حسرتِ آن را داشت، دشنام می‌گفت. فرودو تا مغزِ استخوانش یخ کرد. پس از زمانی سرود واضح‌تر شد، و او با ترسی که بر قلبش اُفتاد، فهمید که این کلمات به افسونی بدل شده است: سرد بادا دست و قلب و استخوان؛ و سرد باد خواب در زیرِ سنگ؛ هرگز مبادا که برخیزد از روی بستر سنگی؛ هرگز، تا آن‌که خورشیدْ رو به زوال گذارد و ماه فرو میرد؛ ستارگان در بادِ سیاه بمیرند؛ و بادا که تا آن هنگام اینجا روی طلا بیارمند؛ تا آنگاه که فرمانروای تاریکی دستش را برافرازد؛ روی دریای مُرده و زمینِ پژمرده».

هابیت‌ها در یک گورپشته خوابیده‌اند سریال ارباب حلقه ها

در ادامه‌ی این صحنه می‌خوانیم: «از پشت سروصدایِ خش‌خش و غژغژی شنید. خود را روی یک بازو بلند کرد و نگاه کرد و اکنون در زیرِ نورِ پریده‌رنگ دید که درونِ نوعی دالان قرار دارند، دالانی که در پشتِ سرشان به سویی می‌پیچید. از یک گوشه، بازوی بلندی، کورمال‌کورمال روی انگشتانش می‌خزید و به سوی سَم که نزدیک‌تر از همه به او دراز کشیده بود، و به طرفِ قبضه‌ی شمشیری که روی او قرار داشت، می‌آمد». فرودو در واکنش به این صحنه، ابتدا برای به انگشت کردنِ حلقه‌ی یگانه، ناپدید شدن و تنها گذاشتنِ دوستانش وسوسه می‌شود، اما بر وسوسه‌ی ناشی از ترس‌اش غلبه می‌کند و از شمشیرِ کوتاهی که در نزدیکی‌اش است برای ضربه زدن به مُچِ دستِ خزنده‌ی موجودِ گورپشته و قطع کردنِ آن استفاده می‌کند. سپس، او آوازی که تام بامبادیل بهشان یاد داده بود را به خاطر می‌آورد، آن را می‌خواند و تام بامبادیل به یاری‌شان می‌شتابد و آن‌ها را از گورِ جمعی‌شان نجات می‌دهد. همان‌طور که بالاتر گفتم، پُشته‌ای که فرودو و دوستانش در آن گرفتار می‌شوند، گورِ آخرین شاهزاده‌ی قلمروِ کاردولان بود که در جنگ با سپاهِ آنگمار از پا درآمده بود. درحالی که مِری به همراه بقیه در گورپشته بیهوش بود، او رویاهایی را می‌بیند؛ رویاهایی که درواقع آخرینِ خاطراتِ شاهزاده‌‌ی مدفون در آن‌جا بوده است. در توصیفِ واکنش هابیت‌ها می‌خوانیم: «حیرت‌زده به دور و بَر خود نگاه کردند و ابتدا به فرودو نگاه کردند و بعد به خودشان که مُلبس به کهنه‌های سفیدِ نازک بودند و تاج بر سر و کمربندی از طلای زرد بر کمر داشتند. مری شروع کرد: «وای، این چیزهای عجیب چیست؟» و نیم‌تاجی را که لغزیده و روی یکی از چشمانش آمده بود، لمس کرد. سپس دست نگه داشت و اندوهی بر چهره‌اش اُفتاد و چشمانش را بست. گفت: «بله، یادم اُفتاد! شب، مردانِ کارن-دوم سراغمان آمدند و ما مغلوب شدیم. آه! نیزه‌ای که در قلبم فرو رفت!» به سینه‌اش چنگ انداخت. گفت: «نه! نه!» و چشمانش را باز کرد: «دارم چه می‌گویم؟ خواب دیده‌ام. تو کجا رفته بودی فرودو؟». در این صحنه، گویی مری دارد لحظه‌ی مرگِ شاهزاده‌ی کاردولان را تجربه می‌کند.

اما از این موضوع که بگذریم، به نکته‌ای می‌رسیم که نقشِ پُررنگی در انتهای کتاب‌های «ارباب حلقه‌ها» ایفا می‌کند: تام بامبادیل پس از نجات دادنِ هابیت‌ها از درونِ گورپشته، دوباره به داخلِ پشته بازمی‌گردد و همراه‌با توده‌ی بزرگی از گنجینه‌ها از آن‌جا خارج می‌شود. نخست، تام بامبادیل از میانِ توده، سنجاق سینه‌ای برای خود برمی‌گیزند، و زمانی دراز به آن نگاه می‌کند؛ گویی از خاطره‌ای به هیجان آمده و سپس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «بازیچه‌ی خوبی برای تام و بانویش است! زن زیبایی بود کسی که سال‌ها پیش این را به شانه‌اش می‌زد. الان گُلدبری آن را به لباسش می‌زند، و ما او را فراموش نمی‌کنیم!». گمانه‌زنی می‌شود که این زن احتمالاً همسرِ آخرین شاهزاده‌ی کاردولان (یا یکی از زنانِ خانواده‌ی او) بوده است. سپس، تام از میانِ گنجینه، دشنه‌هایی را برای هر چهار هابیت انتخاب می‌کند. در توصیفِ این صحنه می‌خوانیم: «برای هرکدام از هابیت‌ها دشنه‌ای برگزید، بلند، برگی‌شکل و بُرنده، با ساختی حیرت‌انگیز، و با نقش‌و‌نگاری مارگونه به رنگِ سرخ و طلایی. وقتی آن‌ها را از غلافِ سیاهشان بیرون کشید، غلافی ساخته‌شده از فلزی عجیب، سبک و محکم، با رشته‌ای از سنگ‌های فروزان روی آن، شروع به درخشیدن کردند. خواه به سببِ خاصیتِ غلاف‌ها، یا به‌دلیلِ افسونی که روی پشته آرمیده بود، تیغه‌ها از دستِ زمان محفوظ مانده بودند، بدونِ هیچ زنگاری، تیز، درخشان در زیرِ نورِ خورشید». سپس، تام بامبادیل توضیح می‌دهد: «این تیغ‌ها را آدمیانِ وسترنس سال‌ها پیش آبداده‌اند: آن‌ها دشمنانِ اربابِ تاریکی بودند، اما مغلوبِ پادشاهِ شریرِ کارن-دوم در سرزمین آنگمار شدند». (اینجا قابل‌ذکر است که منظور از «وستِرنس» اسمی در زبانِ رایجِ سرزمین میانه برای جزیره‌ی نومه‌نور است). به بیان دیگر، دشنه‌های وسترنس به‌دستِ دونه‌داین‌های ساکنِ کاردولان در جریانِ جنگ‌هایشان با شاه جادوپیشه‌ی آنگمار ساخته شده بودند. آن‌ها به‌طور ویژه‌ای برای مبارزه علیه نیروهای آنگمار طراحی شده بودند. پس از سقوطِ کاردولان، حداقل چهارتا از این تیغه‌ها در مقبره‌ای که به آخرین شاهزاده‌‌ی کاردولان تعلق داشت، قرار گرفته بودند.

بخشِ جالبِ ماجرا، این است که مری شمشیرش را تا زمانِ جنگِ دشت‌های پله‌نور نگه می‌دارد؛ در صحنه‌ای که اِئووین با شاه جادوپیشه‌ی آنگمار مبارزه می‌کند، مِری ضربه‌ای به پشتِ زانوی فرمانده‌ی نَزگول وارد می‌کند و او را از پا درمی‌آورد. سپس، در توصیفِ اتفاقی که برای شمشیرِ مِری می‌اُفتد، می‌خوانیم: «و مریادوکِ هابیت با چشمانِ اشک‌بار پلک‌زنان آن‌جا ایستاده بود و هیچ‌کس با او سخن نگفت، و درواقع کسی به او اعتنا نکرد. اشکِ دیدگانش را پاک کرد، و خم شد و سپرِ سبزی را که ائووین به او داده بود، برداشت و آن را از پشت‌اش آویخت. سپس شروع به گشتنِ شمشیرش کرد که از دست رها کرده بود. چون به محضِ وارد آوردنِ ضربهْ دستش کرخت شده بود، و اکنون فقط می‌توانست از دستِ چپ استفاده کند. و آنک سلاح! آن‌جا اُفتاده بود و از تیغ همچون شاخه‌ی خشکی که به درونِ آتش انداخته باشند، دود برمی‌خاست؛ و همچنان که مِری به آن چشم دوخته بود، پیچ و واپیچ خورد و نابود شد. شمشیرِ گورپشته، ساخته‌ی وسترنس، جهان را چنین بدرود گفت. اما کسی که مدت‌ها پیش در پادشاهی شمالی به هنگامِ دورانِ جوانیِ دونه‌داین و خصمِ عمده‌ی آن، قلمروِ هولناکِ آنگمار و پادشاهِ جادوپیشه‌اش، آرام‌آرام شمشیر را ساخته بود، از دانستنِ این تقدیر شادمان می‌شد. هیچ تیغِ دیگری حتی اگر دستی قوی‌تر آن را به کار می‌بُرد، نمی‌توانست چنین زخمِ مُهلکی بر آن خصم وارد کند و جسمِ نامُرده را بشکافد، جادویی را بشکند که زردپی‌های نادیدنی را به اراده‌ی او پیوند می‌داد».

بخشِ کنایه‌آمیز و شاعرانه‌ی سرنوشتِ شاه جادوپیشه، این است که درنهایت او مسئولِ نابودیِ خودش از آب درمی‌آید. اگر شاه جادوپیشه اشباحِ شرور را برای تسخیر کردنِ بلندی‌های گورپشته به آن‌جا نمی‌فرستاد، یا اگر آن‌ها را در آغاز جنگِ حلقه دوباره بیدار نکرده بود، هابیت‌ها هرگز در آن‌جا اسیرِ موجوداتِ گورپشته نمی‌شدند و تام بامبادیل هم هرگز به کمکشان نمی‌آمد و شمشیرهای باقی‌مانده از دونه‌داین‌های ساکنِ کاردولان را بهشان نمی‌داد. صدها سال قبل، آخرین فرمانروایانِ کاردولان برای مقابله با تهدیدِ شاه جادوپیشه‌ی آنگمار و سپاه‌اش، از دانشِ فراموش‌شده‌ی نومه‌نور برای ساختنِ شمشیرهایی استثنایی استفاده کردند؛ شمشیرهایی که به‌طور به‌خصوصی علیه شاه جادوپیشه و اشباحی نظیرِ او موئثر بودند؛ شمشیرهایی که می‌توانستند جادویی را که تاروپودشان را درکنار هم نگه می‌داشت از کار بیاندازند و اتصالی که روحشان را در جهانِ زنده‌ها حفظ می‌کرد، قطع کنند. بااین‌حال، دونه‌داین هیچ‌وقت نتوانستند از آن‌ها استفاده کنند، یا شاید هم شاهِ جادوپیشه هیچ‌وقت گیرِ آن‌ها نیفتاده بود. پس از سقوط کاردولان، در طول ۱۶۰۰ سال آینده، آن شمشیرها ساکن و بلااستفاده در گورپشته‌ها به حالِ خودشان رها شده بودند؛ تا اینکه شاه جادوپیشه موجوداتِ گورپشته را دوباره بیدار کرد، آن‌ها هابیت‌ها را اسیر کردند، تام بامبادیل نجاتشان داد، و بدین ترتیب شمشیرهای شبح‌کُشِ فرامو‌ش‌شده‌ی دونه‌داین باری دیگر به جهانِ زنده‌ها وارد شدند.

اشباح گورپشته در کتاب ارباب حلقه ها

در اواسط مقاله، قول دادم که درباره‌ی ماهیتِ موجودات گورپشته بیشتر گمانه‌زنی خواهم کرد. همان‌طور که گفتم، موجوداتِ گورپشته می‌توانند ارواحِ سرگردانِ موجودات مختلفی (از مایار و اورک‌ها گرفته تا انسان‌ها و اِلف‌ها) باشند که اسیر و فرمانبردارِ شاه جادوپیشه‌ی آنگمار شده‌اند. اما طرفداران مُعتقد هستند که آن موجودِ گورپشته‌ی به‌خصوصی که به فرودو حمله می‌کند، باید یک انسان باشد؛ انسانی که بر اثرِ زخمِ ناشی از خنجرِ مورگولِ شاه جادوپیشه به یک شبح بدل شده است. ماجرا از این قرار است: ما می‌دانیم که وقتی کسی با خنجرهای مورگول زخمی می‌شود، تکه‌ای از آن در زخمِ قربانی باقی می‌ماند و قربانی را به تدریج به شبحی شبیه به نَزگول‌ها متحول می‌کند؛ شبحی که گرچه ضعیف‌تر از خود نَزگول‌هاست، اما اسیرِ اراده‌ی نَزگول و سائورون خواهد بود. فرودو در جریانِ سفرش به سمتِ ریوندل، در بالای تپه‌ی وِدرتاپ مورد حمله‌ی نَزگول قرار می‌گیرد و توسطِ خنجرِ مورگولِ فرمانده‌ی آنها از ناحیه‌ی شانه زخمی می‌شود. در توصیفِ پروسه‌ی شبح شدنِ فرودو می‌خوانیم که او احساس سرما، کرختی و درد می‌کرد. علاوه‌بر اینها، متوجه می‌شویم که توانایی فرودو در دیدنِ دنیای نادیدنی به تدریج افزایش پیدا می‌کند: «مه در مقابلِ دیدگانش تاریک‌تر می‌شد و این احساس به او دست می‌داد که سایه‌ای میانِ او و چهره‌ی دوستانش قرار می‌گیرد... در طولِ روز منظره‌ی چیزهای دور و اطراف در دیدگانِ او به سایه‌های خاکستریِ شبح‌وار تبدیل گشته بود. تقریباً از آمدنِ شب خشنود شد، زیرا در این حالت دنیا کمتر رنگ‌پریده و خالی به نظر می‌رسید». کمی بعد، گندالف برای فرودو تعریف می‌کند: «می‌خواستند قلبت را با دشنه‌ی مورگولی بشکافند که توی زخم باقی می‌ماند. اگر موفق شده بودند، تو هم مثل آنها می‌شدی، فقط ضعیف‌تر و تحتِ فرمانِ آنها. به شبحی تبدیل می‌شدی که زیر سلطه‌ی اربابِ تاریکی قرار می‌گرفت». پس، قربانیانِ خنجرهای مورگول می‌توانند به اشباحی نظیرِ نزگول بدل شوند.

به همین دلیل است که طرفداران فکر می‌کنند خصوصیاتِ فیزیکی موجودِ گورپشته‌ای که به فرودو حمله می‌کند شباهتِ زیادی به شاه جادوپیشه دارد. در توصیفِ موجودِ گورپشته می‌خوانیم: «شبحِ تاریکِ بلندی را دید که مثل سایه‌ای مقابلِ ستاره‌ها ایستاده بود. شبح روی او خم شد. فرودو فکر کرد که دو چشم را می‌بیند، دو چشمِ بسیار سرد، اما روشن از نوریِ پریده‌رنگ که انگار از فاصله‌ای دور می‌تابید». در مقایسه، در جریانِ نبرد دشت‌های پله‌نور، ظاهرِ شاه جادوپیشه که بر جانورِ پرنده‌اش سوار است، این‌گونه توصیف می‌شود: «شبحی بر او سوار بود، سیاه‌پوش، عظیم‌الجثه و تهدیدآمیز. تاجی فولادین بر سر نهاده بود، اما میانِ طوقه‌ی تاج و ردایش چیزی برای دیدن وجود نداشت، جز پرتوِ مرگبارِ چشمان او». به عبارت دیگر، هردو به‌عنوان جسمی سایه‌وار که تنها ویژگی برجسته‌شان، برقِ چشمانشان است، معرفی می‌شوند. همچنین، مه غلیظی که فرودو و دوستانش را در بلندی‌های گورپشته احاطه می‌کند، تداعی‌گر همان مه‌ای است که فرودو پس از زخمی شدن توسط خنجر مورگول در مقابلِ دیدگانش احساس می‌کند. دیگر شباهتِ نَزگول‌ها و موجودات گورپشته، صدایشان است؛ صدای هردوِ آنها به‌عنوانِ صدایی ناله‌مانند که اوج می‌گیرد و فرود می‌آید توصیف می‌شود؛ در توصیفِ صدای موجودات گورپشته می‌خوانیم: «صدا ظاهراً از دور به گوش می‌رسید، گاه در هوا اوج می‌گرفت و گاه ضعیف می‌شد و مانندِ ناله‌ای آهسته از زمین برمی‌آمد». در مقایسه، تالکین صدای نزگول‌‌ها را نیز این‌گونه شرح می‌دهد: «یک صدای ناله‌ی طولانی در باد شنیده شد، که شبیه فریاد موجودی شریر و تنها بود. اوج گرفت و فرود آمد و با آهنگِ بلندِ گوشخراشی تمام شد».

اما شاید قوی‌ترین مدرک‌مان، چیزی است که مری پس از خارج شدن از گورپشته می‌گوید: او به یاد می‌آورد که در دوران بیهوشی‌اش لحظه‌ی مرگِ آخرین شاهزاده‌ی کاردولان را تجربه کرده است؛ مرگِ شاهزاده به‌وسیله‌ی برخوردِ نیزه‌ی دشمن به قلب‌اش اتفاق اُفتاده بود. طرفداران معتقد هستند که نیزه‌ای که شاهزاده‌ی کاردولان را کُشته است، به احتمالِ زیاد سلاحی جادویی از جنسِ خنجرهای مورگول بوده است. در نوشته‌های تالکین، سلاح‌های مورگول تنها در قالبِ خنجر توصیف می‌شوند. اما در کتاب‌ها، لحظه‌ای وجود دارد که نشان می‌دهد سلاح‌های مورگول می‌توانند انواع مختلفی داشته باشند: وقتی فارامیر هدفِ تیرِ دشمن قرار می‌گیرد و بیماری‌اش به درازا می‌کشد، در ابتدا این‌طور برداشت می‌شود که یک تیرِ مورگولی به او اصابت کرده است، اما آراگورن این فرضیه را رد می‌کند؛ در توصیفِ این بخش می‌خوانیم: «آراگورن رو به گندالف کرد و گفت: «نزدیک است که تمام کند. اما سببْ آن زخم نیست. نگاه کنید! جراحت بهبود یافته است. اگر همان‌طور که شما گمان می‌بُردی تیر نَزگول به او اصابت کرده بود، همان شب می‌مُرد. خیال می‌کنم این جراحت در نتیجه‌ی تیرِ جنوبی‌ها بوده است».‌ پس اگر گندالف و آرگورن اعتقاد دارند که تیرِ مورگول می‌تواند وجود داشته باشد، این احتمال وجود دارد که سلاح‌های مورگول در قالبِ نیزه نیز می‌توانند ساخته شوند. بنابراین، طرفداران گمانه‌زنی می‌کنند که احتمالاً قلبِ آخرین شاهزاده‌ی کاردولان که مری لحظه‌ی مرگش را تجربه می‌کند، مورد اصابتِ یک نیزه‌ی مورگولی قرار گرفته است (حالا چه به دستِ خودِ شخصِ شاه جادوپیشه یا یکی از سربازانِ قدرتمندش). در این صورت، او به همان سرنوشتِ ناگواری دچار می‌شد که انتظارِ فرودو را می‌کشید. فرودو سر موقع به ریوندل منتقل می‌شود و اِلروند تراشه‌ی باقی‌مانده از خنجر مورگول در بدنش را خارج می‌کند و پروسه‌ی شبح شدنِ هابیت را متوقف می‌کند. اما احتمالاً شاهزاده‌ی کاردولان و اطرافیانش این‌قدر خوش‌شانس نبوده‌اند: آن‌ها بر اثر ضربه‌ی نیزه‌ی مورگولی به اشباحی که تحت‌فرمانِ ابدیِ شاه جادوپیشه هستند، بدل می‌شوند.

داغ‌ترین مطالب روز

نظرات