راهنمای ارباب حلقه ها | داستان آفرینش انسانها و معرفی خاندانهایشان
مدتی قبل مقالهای نوشتم با این موضوع: روایتِ داستانِ ظهورِ نخستین الفهای جهانِ تالکین؛ توضیحِ انواعِ مختلفِ الفها و چگونگیِ شکلگیریِ هرکدامشان. اکنون با مقالهی پیشرو قصد دارم همین کار را برای نژادِ انسان انجام بدهم: بالاخره لازم نیست به شما بگویم که چرا اضافه شدنِ دومین فرزندانِ اِرو ایلوواتار به جمعِ موجوداتِ سرزمین میانهْ نقطهی عطفِ بزرگی در رشتهافسانههای تالکین محسوب میشود، و آنها چه نقشِ تعیینکنندهای در تاریخِ این دنیا ایفا میکنند. بنابراین کاری که میخواهم با این مقاله انجام بدهم پاسخ به چند سؤال اساسی دربارهی انسانهاست: آنها چه زمانی، در کجا و چگونه به وجود آمدند؟ اولین آدمیانی که ریشهی تمام دیگر آدمیان به آنها بازمیگردد، چه کسانی بودند؟ این نژاد از چند خاندان و طایفه تشکیل شده است، و هرکدام از آنها به چه دلیلی شکل گرفتند؟ مهاجرتشان در طول و عرضِ سرزمین میانه چگونه طی شد؟ و مهمتر از همه، رویارویی نخستین انسانها با اِلفهایی که از مدتها قبل ساکنِ سرزمین میانه بودند (برخی از زیباترین مُتونی که تالکین به رشتهی تحریر درآورده است، در این بخش یافت میشود)، چگونه اتفاق اُفتاد؟
تالکین در جایی از کتاب «سیلماریلیون» دربارهی نخستین انسانها مینویسد: «آدمیان در غرب و شمال و جنوب پراکنده و سرگردان شدند، و شادمانیشان، بهسانِ شادمانیِ صبح بود، پیش از آنکه شبنم خشک شود، آنگاه که تمام برگها سبز است». واژهی کلیدی در اینجا «صبح» است؛ پیدایش انسانها بهمعنای واقعی کلمه با آمدنِ صبحی تازه به وقوع میپیوندد. به زبان سادهتر، داستانِ نژاد انسان در رشتهافسانههای تالکین همزمان با آفرینشِ خورشید و ماه، و به حرکت درآمدنِ آنها در آسمان آغاز میشود. نهتنها خورشید نقشِ مهمی در تعیینِ مسیرِ مهاجرتِ نخستین انسانها ایفا میکند، بلکه اصلاً میتوان گفت که انگیزهی والار، خدایانِ چهاردهگانهی جهانِ تالکین، از خلق کردنِ خورشید و ماهْ فراهم کردنِ روشنایی برای جدیدترین مخلوقاتِ اِرو ایلوواتار و کاهش وحشتزدگیِ آنها در بدوِ بیدار شدنشان در دنیاست (درست همانطور که واردا، ایزدبانوی ستارگان، پیش از بیدار شدنِ نخستین اِلفها ستارگانِ بیشتر و درخشانتری را در آسمانِ آردا قرار داده بود). پس، برای روایتِ داستان انسانها لازم است که نخست بهطورِ بسیار مُختصر داستانِ آفرینشِ خورشید و ماه را مرور کنیم: همانطور که در مقالههای قبلیِ راهنمای ارباب حلقهها هم تعریف کردم، سرزمین میانه در نخستین سالهای آفرینش فاقدِ خورشید و ماه بود؛ درنتیجه، دنیا در تاریکیِ مُمتد قرار داشت و تنها بهوسیلهی ستارههایی که واردا، ملکهی والار و ایزدبانوی ستارگان، ساخته بود و در آسمان نشانده بود روشن میشد. همچنین، والار برای روشنایی بخشیدن به دشتِ والینور، سکونتگاهِ خدایان در قلمروِ قُدسیِ آمان، دو درختِ طلایی (بهنام لائورهلین) و نقرهای (بهنام تِلپریون) را پدید آورده بودند.
اما همانطور که در مقالهی سرگذشتِ فئانور خواندیم، مورگوث با همکاریِ اونگولیانت (جانورِ اهریمنیِ عنکبوتشکلی که مادرِ شیلاب است)، درختان را نابود میکنند و سببِ فروغلتیدنِ سیارهی آردا در تاریکیِ شب میشوند. بااینحال، مانوِه (پادشاهِ والار و خداونگارِ باد و اَبرها) به یاوانا (ملکهی زمین و بخشندهی میوهها) و نیهنا (ایزدبانوی غم و اندوه) دستور میدهد که وارد عمل شوند و راهحلی برای بهبودِ پلیدیهای ملکور بیاندیشند؛ این سه پیش از اینکه لائورهلین و تلپریون بمیرند، موفق میشوند تا آنها را برای آخرینبار وادار به تولید کردنِ یک گُلِ نقرهای و یک میوهی طلایی کنند. در توصیفِ این بخش در سیلماریلیون میخوانیم: «آنگاه مانوه، یاوانا و نیهنا را فرمود که نیروهای رویاننده و شفابخش را به کار بیاندازند؛ و آن دو، نیروی خود را برای به بار و بَر نشاندنِ دوبارهی درختان به کار گرفتند. اما اشکهای نیهنا برای شفا دادنِ زخمهای مُهلکِ درختان بیثمر ماند؛ و زمانی دراز یاوانا یکه و تنها در سایهها آواز میخواند. باری آنگاه که اُمید نقشِ بَر آب شد و ترانهی او اندکاندک در سراشیبِ تزلزل اُفتاد، تلپریون سرانجام روی شاخهای بیبرگ گُلی بزرگ و سیمین، و لائورهلین میوهای یکتا و زَرین به بار آورد».
یاوانا گل و میوه را از درختانِ بیجان میچیند و آنها را به آئوله (خداونگارِ صنعتگری) میدهد. آئوله ظرفها یا جامهایی را برای حفظ و حمل کردنِ پرتوِ آنها، که همان آفتاب و مهتاب هستند، میسازد. درنهایت، واردا (ایزدبانوی ستارگان)، جامهای حاملِ گل نقرهای و میوهی طلایی را تحویل میگیرد و آنها را بهسانِ چراغهای آسمانی در فضای خارج از جو قرار میدهد، و آنها را به سفر در مسیرهایی مُعین بر فراز کمربندِ زمین، از مغرب تا به مشرق و بازگشت، وا میدارد. قابلذکر است که سیارهی آردا در این نقطهی زمانی نه یک سیارهی کُروی، بلکه تخت و مُسطح بود. مسیری که واردا برای حرکتِ خورشید و ماه تعیین میکند به این صورت است: طبقِ ارادهی واردا، آنها همیشه در آسمان هستند، اما نه همراهِ هم؛ آن دو از والینور، غربیترین منطقهی آردا، به سوی شرق رهسپار میشوند و دوباره همان مسیرِ رفته را میپیمایند و به سر جای اولشان بازمیگردند و آنگاه که یکی از شرق بازمیگردد، آن دیگری از غرب به راه میاُفتد. به عبارت دیگر، نه تنها خورشید از غرب طلوع میکرد، بلکه به جای اینکه در شرق غروب کند، مسیر آمده را بازمیگشت تا دوباره در همان غرب غروب کند. بنابراین، در این دوران خورشید و ماه در جریانِ حرکت در مسیرشان، از کنارِ یکدیگر عبور میکردند و آسمانِ دنیا همیشه روشن بود.
بنابراین، اِسته (ایزدبانوی درمانکنندهی زخمها و خستگیها) و لوریِن (خداونگار رویاها) به واردا شکایت میکنند که بهسببِ روشناییِ همیشگیِ دنیا، نهتنها خواب و استراحت از زمین رخت بر بسته است، بلکه روشنایی بیش از اندازهی آسمان سببِ پنهان گشتنِ ستارگان شده است. پس، واردا وارد عمل میشود و مسیرِ جدیدی را برای حرکتِ خورشید و ماه تعیین میکند: در حالتِ جدید، وقتی خورشید به غرب بازمیگردد، اینبار به زیرِ زمین فرو میرفت، جهانِ تختِ آردا را دور میزد و دوباره در شرقیترین نقطهی دنیا طلوع میکرد. واردا فرمان میدهد که ماه نیز به همین ترتیب در گردش باشد و از زیرِ زمین بگذرد و از شرق برآید، اما فقط آنگاه که خورشید از آسمان به زیر آمده باشد. قابلذکر است که هرکدام از قبیلههای اِلف اسمِ خودشان را روی خورشید و ماه میگذارند. اما اسمی که اِلفهای قبیلهی نولدور روی خورشید میگذارند بهطور ویژهای به آفرینشِ نژادِ انسان مربوط میشود: اِلفهای نولدور نام «واسا» را برای خورشید انتخاب کردند که همزمان هم «دلِ آتش» معنی میدهد و هم میتواند به معنی «سوزاننده» باشد. چون همانطور که در «سیلماریلیون» میخوانیم: خورشید بهسانِ نشانهای از بیداریِ آدمیان و زوالِ اِلفها در آسمان جای گرفته بود (هرچند، دورانِ انسانها قرار بود هفت هزار سال پس از طلوع نخستین خورشید آغاز شود).
از این مقدمه که بگذریم، به داستانِ آفرینشِ انسانها میرسیم: نخستین انسانها در شرقیترین و دوراُفتادهترین نقاطِ سرزمین میانه، در ناحیهای به نام «هیلدوریِن»، چشم به جهان گشودند. این اتفاق اما همزمان با نخستین طلوعِ خورشید در غرب اتفاق میاُفتد؛ در دورانی که واردا هنوز مسیرِ گردش خورشید و ماه را به الگوی آشنای امروز، طلوع در شرق و غروب در غرب، تغییر نداده بود. بنابراین، چشمانِ نخستین آدمیان به محضِ بیدار شدن با خورشیدِ غرب مواجه میشود. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «نخستین صبح از غرب دمید و و چشم نو گشودهی آدمیان متوجهِ آن گشت و گامهای سرگردانشان روی زمین بیش از هر جای دیگر به آنسو روان گشت». اولین چیزی که باید دربارهی نخستین انسانها بدانید، این است که آنها اسمهای زیادی دارند: انسانها در زبانِ اِلدار (یا همان اِلفها) بهعنوانِ «آتانی» شناخته میشوند که به معنی «مردمان ثانی» است (خودِ اِلفها به «نخستزادگان» مشهور هستند). آنها را «هیلدور» نیز مینامیدند که به معنی «ازپیآمدگان» است. درواقع، ناحیهی بیدار شدنِ انسانها که «هیلدورین» نام دارد، بهمعنی «سرزمینِ ازپیآمدگان» است. دیگر نامهای انسانها عبارتند از: آپانونار (بهمعنی: ازپیزادگان)، اَنگوار (بهمعنی: بیمارگونگان) و فیریمار (بهمعنی: میرندگان). همچنین، در «سیلماریلیون» آمده است که: «باز ایشان را غاصبان، بیگانگان، ناشناختگان، خودنفرینشدگان، گراندستان، شبهراسان و فرزندانِ خورشید نیز مینامیدند».
نکتهی غمانگیز و در عینِ حال جالبِ دیگری که باید دربارهی نخستین انسانها بدانید، این است که ما اطلاعاتِ بسیار کمی دربارهی آنها داریم. من قبلاً در شرحِ داستان بیدار شدنِ اِلفها توضیح دادم که ما اطلاعاتِ زیادی از اولین روزها و سالهای تولدِ نخستزادگان داریم؛ تجربهی آنها از دنیا و اتفاقاتی که برایشان میاُفتد با جزییاتِ بیشتری شرح داده شده است. ما حتی اسم برخی از اولین اِلفهای مرد و زنی که در ناحیهی کوئیوینن بیدار شده بودند و تعدادِ دقیقِ اعضای هرکدام از طایفههایشان را نیز میدانیم. این موضوع، حداقل دو دلیل دارد: دلیلِ اول این است که کتابِ «سیلماریلیون» درحقیقت تاریخِ سرگذشتِ اِلفهاست که از زاویهی دیدِ تاریخنگارانِ الف به نگارش درآمده است. بنابراین، در زمانی که انسانها در هیلدورین بیدار میشوند، هیچ اِلفی در آنجا حضور نداشته است تا بهطور دستِ اول به اتفاقاتِ نخستین لحظات و روزهای بیدار شدنِ آدمیان دسترسی داشته باشد و آنها را ثبت و ضبط کند. اما دلیلِ دوم، این است که اِلفهای تاریخنگار نمیتوانستند بعدها دربارهی تجربهی بیدار شدنِ نخستین انسانها با آنها مصاحبه کرده و خاطراتشان را مکتوب کنند. چون واضح است که انسانها برخلافِ اِلفها موجوداتی فانی هستند.
«نخستین صبح از غرب دمید و و چشم نو گشودهی آدمیان متوجهِ آن گشت و گامهای سرگردانشان روی زمین بیش از هر جای دیگر به آنسو روان گشت»
اولین رویاروییِ انسانها با اِلفهای ساکنِ سرزمین میانه، چندین و چند نسل پس از بیدار شدنِ اجدادشان در هیلدورین اتفاق میاُفتد. بنابراین، حتی خودِ انسانها نیز جزيیاتِ منشاء خودشان را نمیدانند. تاریخِ تولدِ آنها یک تاریخِ گمشده محسوب میشود. در مقایسه، برخی از اِلفهایی که در دوران دوم یا سومِ سرزمین میانه زندگی میکنند، از جمله نخستین اِلفهایی هستند که در ناحیهی کوئیوینن بیدار شده بودند (برای مثال میتوان به کییردانِ کشتیساز، اربابِ لنگرگاههای خاکستری که او را در فصل دوم سریال «حلقههای قدرت» میبینیم اشاره کرد). پس، هردوِ نخستین اِلفها و انسانها از شرقیترین نقطهی سرزمین میانه به سمتِ ناحیهی بِلِریاند در غربیترین نقطهی سرزمین میانه مهاجرت میکنند. با این تفاوت که گرچه مهاجرتِ اِلفها هزاران سال به طول میانجامد، اما برخی از اِلفهایی که واردِ بِلریاند و بعداً واردِ والینور میشوند، جزوِ نخستین اِلفهای بیدارشده هستند. این موضوع اما دربارهی انسانها صادق نیستند: انسانهایی که در انتهای مهاجرتِ طولانیشان واردِ بِلریاند میشوند، همان نخستین انسانهای بیدارشده در هیلدورین نیستند، بلکه نوادگانِ آنها هستند.
همهی این حرفها اما به این معنی نیست که ما چیزی از روزگارِ بیدار شدنِ نخستین آدمیان نمیدانیم. چیزی که میدانیم، این است که مورگوث (یا ملکور) برای فاسد کردنِ نخستین انسانها اقدام میکند. نقشهی مورگوث این بود تا آدمیان را به دشمنانِ اِلفها بدل سازد و از فرزندانِ ثانیِ ایلوواتار بهعنوانِ ارتشی برای غلبه بر نخستزادگان استفاده کند. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «اِلدار آوردهاند که آدمیان در زمانِ استیلای سایهی مورگوث پای به جهان نهادند، و طولی نکشید که به زیرِ سیطرهی او درآمدند؛ و او سفیرانی را به میانِ ایشان فرستاد، و آدمیان سخنانِ پلید و فریبندهی او را نیوشیدند و تاریکی را پرستیدند و در عینِ حال از آن بیمناک بودند. اما گروهی نیز بودند که از تاریکی رویگردان شدند و دیارِ همنوعانِ خویش را ترک گفتند و در سرگردانیِ پیوسته راهِ غرب را پیش گرفتند؛ زیرا خبرِ نوعی روشنایی را در آنسو شنیده بودند که سایه از تیره و تار کردنش عاجز بود». پس آنچه براساسِ این تکه از متن متوجه میشویم، این است که نخستین انسانها به دو قوم اصلی تقسیم میشوند: آنهایی که به پرستیدنِ مورگوث روی میآوَرند و در شرق باقی میمانند و آنهایی که هیلدورین را در جستوجوی دریای بزرگِ شایعهشده و روشناییِ خورشیدِ غرب که نظرشان را جلب کرده بود، ترک میکنند.
قابلذکر است که آن دسته از آدمیانی که در شرق باقی میمانند اجدادِ مردمان شرقی و مردمان «هاراد» (سرزمینی در جنوب گوندور) هستند که برخی از آنها در جریانِ جنگِ حلقه با سائورون همپیمان میشوند. اما این بدین معنی نیست که آن دسته از مردمانی که هیلدورین را ترک کردند، از سایهی آلودکنندهی مورگوث کاملاً مصون ماندند. ماجرا از این قرار است: بزرگترین امتیازی که اِرو ایلوواتار برای آدمیان در نظر گرفته بود، امکانِ مرگ بود؛ مرگِ هدیهی ویژهی اِرو برای آدمیان بود. وقتی اِلفها میمیرند (یا بر اثرِ برداشتنِ زخم یا بر اثرِ اندوه و از دست دادن ارادهی زندگی کردن)، جسمِ فیزیکیشان نابود میشود، اما روحشان به تالارهای ماندوس (قاضی مرگ و نگهدارندهی ارواح) در سرزمین آمان منتقل میشود تا مورد قضاوت قرار بگیرند، و در نهایت در جسمی تازه متولد شوند و دوباره به زندگی در والینور بازگردند. به عبارت دیگر، اِلفها حتی در مرگ نیز از رها شدن از مرزهای آردا عاجز هستند. در نتیجه، آنها هرگز نمیتوانند از اندوهها، خستگیها و مسئولیتهای زندگی خلاص شوند؛ اِلفها به زندگی کردن محکوم شدهاند. اما انسانها پس از مرگ، مدت کوتاهی را در تالارهای ماندوس سپری میکنند و سپس از مرزهای آردا آزاد میشوند و سرنوشتی ناشناخته که حتی خدایانِ چهاردهگانه نیز از آن بیاطلاع هستند، انتظارشان را میکشد.
گرچه اِلفها به مرگ، به موهبتِ آدمیان، حسودی میکنند، اما خودِ آدمیان رابطهی پیچیدهای با مرگ و ناشناختگیِ پس از آن دارند. درواقع، ترس از مرگ یکی از خصوصیاتِ معرفِ انسانهاست. و این ترس از مورگوث ناشی میشود. به بیان دیگر، آدمیان با ترس از مرگ چشم به جهان نمیگشایند، بلکه تاثیرِ فاسدکنندهای که مورگوث روی نخستین انسانهای بیدارشده در هیلدورین میگذارد، سبب میشود تا ترس از مرگ برای همیشه به دلِ تمامِ آدمیان بیُفتد. همان ترسی که مورگوث و بعدها سائورون از آن برای فریب دادنِ آدمیان و فاسد کردنشان سوءاستفاده میکنند. اما از این موضوع که بگذریم، اجازه بدهید دوباره به مردمانی که هیلدورین را ترک کردند بازگردیم: در ابتدا این گروه از آدمیان، که از سه قومِ مُجزا تشکیل شده است، برای مدتی به سفر همراه با یکدیگر ادامه میدهند (به نقشهی بالا رجوع کنید). اما اوضاع به همین شکل باقی نمیماند؛ خیلی زود سرنوشتِ آنها از یکدیگر جدا میشود: این گروه در همان اوایلِ سفرشان به سمت غرب، به سه گروهِ کوچکتر تقسیم میشوند. دوتا از آنها همراه باهم مسیرشان را به سمتِ شمال پیش میگیرند و یکی از آنها مسیرش را به سمتِ جنوب تغییر میدهد و از دو گروهِ دیگر جدا میشود. آن دو قبیلهای که به سمتِ شمال حرکت میکنند بهعنوانِ «قوم بزرگ» و «قوم کوچک» شناخته میشوند.
همانطور که در نقشهی بالا قابلمشاهده است، «قوم کوچک» به سواحلِ «دریای رون» میرسند و در پای تپههای واقع در ضلعِ جنوبغربیِ این دریا ساکن میشوند. در مقایسه، «قوم بزرگ» که تعدادشان بیشتر از «قوم کوچک» بود، کمی دیرتر به دریای رون رسیدند؛ آنها در جنگلهایی که در شمالشرقیِ این دریا قرار داشت و در نزدیکی سواحل، سُکنا گزیدند. اینجا لازم است که یک پرانتز باز کنم و اهمیتِ جذب شدنِ آدمیان به دریای رون را برجسته کنم: چون در «سیلماریلیون» آمده است، وقتی انسانها بیدار شدند، اولمو (خداونگارِ دریاها) خیراندیشِ آنها بود. گفته میشود که پیغامهای اولمو غالباً با رودخانهها و مَدها به سوی آدمیان روانه میگشت. اما آدمیان در این اُمور آزموده نبودند، و حتی در روزگارِ پیش از آمیختنشان با اِلفها، ناآزمودهتر بودند. بنابراین، انسانها از درک کردنِ پیغامهای اولمو عاجز بودند. بااینحال، انسانها دوستدار آبها بودند و آب هنگامهای در دلهاشان به پا میکرد. به بیان دیگر، آدمیان بدونِ اینکه بتوانند دلیلش را توضیح بدهند، شیفتهی آبها شده بودند.
اما بگذارید دوباره به سفر قوم بزرگ و کوچک بازگردیم: اتفاقی که در ادامه میاُفتد، این است که قوم بزرگ با استفاده از چوبِ درختانِ جنگلی که ساکناش بودند، قایق میسازند و از قایقهایشان برای پیموندنِ طولِ دریای رون استفاده میکنند. آنها با قایق از شمال شرقیِ دریا به سواحلِ جنوبِ غربیاش سفر میکنند و با مردمان «قوم کوچک» که آنجا ساکن بودند، روبهرو میشوند. اما تالکین به این نکته اشاره میکند که زمانِ نامعلومِ زیادی از زمانی که این دو قوم از یکدیگر جدا شده بودند، میگذشت. بنابراین، گرچه آنها پیش از جدا شدنشان از یکدیگر یک زبانِ مشترک داشتند، اما زبانِ مشترکشان در دورانِ جداییشان بهحدی دستخوشِ تغییر شده بود که آنها اکنون به دو زبانِ منحصربهفرد با ریشهای یکسان صحبت میکردند. در نتیجه، تالکین میگوید که «قوم بزرگ» و «قوم کوچک» چندان با یکدیگر ملاقات نمیکردند یا اخباری را ردوبدل نمیکردند. بااینحال، این دو قوم همچنان به خویشاوندیِ خود ادامه دادند و هیچوقت به دشمنانِ یکدیگر بدل نشدند.
نکتهی دیگری که باید دربارهی «قوم کوچک» بدانید، این است که آنها در جریانِ گشتوگذارهایشان با دیگر نژادهای سرزمین میانه برخورد میکنند: اِلفها و دورفها. در «سیلماریلیون» دراینباره میخوانیم: «دیرزمانی نکشید که ایشان در بسیاری جاها به اِلفهای تاریک برخوردند، و با اِلفها طرحِ دوستی ریختند؛ و آدمیان در دورانِ کودکی یار و پیروِ آن مردمِ کهن گشتند، سرگردانانی در میانِ نژاد اِلفها که هیچگاه پای در جادهی والینور ننهاده بودند، و والار را جز به شهرت و آوازهای دور نمیشناختند». در جایی دیگر دربارهی قوم کوچک میخوانیم: «این آدمیان زمانی دراز با الفهای تاریکِ شرقِ کوهستان مُراوده داشتند، و زبانِ خود را تا حدِ زیادی از ایشان آموخته بودند». در اینجا منظور از «الفهای تاریک»، این نیست که آنها موجودات شرور و فاسدی هستند. الفهای تاریک یا «موریکوئندی»، آن دسته از الفهایی است که هرگز به سمتِ غرب مهاجرت نکردند، روشنایی درختانِ والینور را ندیدهاند، و سابقهی قدم گذاشتن در سرزمین مُتبرکِ آمان را ندارند. الفهایی که آدمیان در شرق با آنها تعامل دارند، الفهای «آواری» (بهمعنی: ناآرزومندان) نام دارند؛ الفهای آواری آنهایی هستند که از کوچ امتناع کردند و در کوئیوینن، محلِ بیدار شدنِ نخستین اِلفها در شرقِ سرزمین میانه، باقی ماندند. پس، زبانِ «قوم کوچک» به دلیلِ تعاملاتشان با اِلفهای آواری در بسیاری از واژهها و تمهیدات به زبانِ الفی شبیه شده بود. همچنین، آمده است که هروقت که مردمانِ قومِ کوچک به نزدیکیِ کوهستانهای شرقِ سرزمین میانه سفر میکردند، با دورفهای ساکنِ آنجا نیز مواجه میشدند.
بالاخره پس از گذشتِ زمانی، دورانِ سکونت قوم بزرگ و قوم کوچک در سواحلِ دریای رون به پایان میرسد، و آنها مهاجرتشان به سمتِ غرب را از سر میگیرند و واردِ ناحیهی «رووانیون» در ضلعِ شرقیِ کوهستانِ مهآلود میشوند (به نقشهی بالا رجوع کنید). قابلذکر است که قوم کوچک که سریعتر سفر میکردند، پیشقراول بودند و قوم بزرگ هم ردِ آنها را دنبال میکردند. اتفاقی که در ادامه میاُفتد، این است: درحالیکه قوم بزرگ مشغولِ عبور از میانِ جنگلِ «سبزبیشه» بود (همان جنگلی که بعدها به «سیاهبیشه» مشهور خواهد شد)، برخی از اعضایش از آن جدا میشوند و یک قومِ مُجزا را تشکیل میدهند؛ این قومِ مُجزا پس از رسیدن به دَرههای رودخانهی آندوین به سمتِ شمالیترین نقاطِ سبزبیشه و کوهستانِ خاکستری (یا اِرد میثرین) تغییر جهت میدهند و در این منطقه ساکن میشوند. این مردم اجدادِ «مردمان شمالی» هستند. و خودِ مردمان شمالی نیز اجدادِ مردمان روهان، مردمانِ شهر دِیل و مردمان شهر دریاچه هستند (دِیل و شهر دریاچه همان شهرهایی هستند که در دوران سوم مورد حملهی اسماگِ اژدها قرار میگیرند). سپس، قوم کوچک و باقیماندهی قوم بزرگ از کوهستان مهآلود عبور میکنند و واردِ ناحیهی «اِریادور» میشوند.
اگر یادتان باشد، کمی بالاتر دربارهی این صحبت کردم که آدمیانی که هیلدورین را ترک کردند، به سه گروهِ کوچکتر تقسیم شدند. دوتا از آنها به سمت شمال رفتند و دیگری راهِ جنوب را در پیش گرفت. پس، سوال این است که: سرنوشتِ قبیلهای که مسیرِ جنوبی را در پیش گرفت، چه شد؟ این قبیله برای مدتی در ضلعِ جنوبیِ دَرههای کوهستانِ سفید ساکن میشوند؛ این دَرهها همان جایی است که در آینده بهعنوان قلمروِ گوندور شناخته خواهد شد. قابلذکر است که مردمان این قبیله زبانِ منحصربهفردِ خودشان را داشتند. مدتی بعد، آنها هم سکونتگاهِ فعلیشان در درههای کوهستان سفید را ترک میکنند و مهاجرتشان به سمتِ غرب را از سر میگیرند. این قبیله در جریانِ سفرشان در کوهستان سفید با نژادِ متفاوتی از انسانها آشنا میشوند؛ نژادی که بهعنوانِ «دُروگ» یا «درواِداین» شناخته میشوند. در کتابِ «قصههای ناتمام» در توصیفِ این مردمان آمده است: «آنها در چشمِ اِلفها و دیگر آدمها شمایلی نازیبا داشتند: کوتاه قد بودند (قد برخی چهار پا بود؛ در مقایسه، میانگین قدِ هابیتها کمتر از سه پا است)، اما شانههایی بسیار پهن و کفلهایی سنگین و پاهایی کوتاه و چاق داشتند؛ صورتهای عریضشان چشمانی عمیق با اَبروانی پُرپشت و دماغهایی صاف داشت و به جز تعدادِ کمی از مردان که خطی کوتاه از موی سیاه در میانِ چانهِ خود داشتند (این تمایز مایهی افتخارشان بود)، پایینتر از اَبروهایشان هیچ مویی بر صورتشان رشد نمیکرد».
خلاصه اینکه، درواِداین از نظرِ هیکل، قد و استقامت به دورفها شباهت داشتند. قابلذکر است که درواِداین نقشِ پُررنگی در جریانِ جنگ حلقه ایفا میکنند. این بخش از داستان از فیلمهای «ارباب حلقهها»ی پیتر جکسون حذف شده بود، اما در کتابها درواِداین، که دشمنی دیرینهای با اورکها دارند، به لطفِ اطلاعاتِ ویژهای که از جغرافیای کوهستان سفید دارند، به نیروهای روهان به رهبری تئودن کمک میکنند تا به سلامت از این کوهستان عبور کرده و خودشان را به موقع به جنگِ دشتهای پلهنور برسانند. اما اجازه بدهید به داستانِ اصلی بازگردیم: سومین قبیله در جریان ترک کردنِ کوهستان سفید با درواِداین آشنا میشوند و تعدادی از این مردمان در سفرشان به غرب به آنها میپیوندند. در کتاب «قصههای ناتمام» آمده است که: یکی از عجیبترین رسومِ مردمان این قبیله حضورِ مردمانی کاملاً متفاوت در میانِ آنها بود که مانندش را تابهحال نه اِلدار و نه دیگرِ آدمیان در بِلریاند ندیده بودند. آنها پُرشمار نبودند، شاید چند صد نفر و در خانوادهها یا قبایلی کوچک، جدا از سایرین اما بهسانِ اعضای یک جامعه در کمالِ دوستی با دیگران زندگی میکردند (درست به همان سبکی که در دوران سوم، آدمیان و هابیتهای ساکنِ روستای بری در کنارهم زندگی میکنند).
خلاصه اینکه، مردمان این قبیله وارد ناحیهی اِریادور میشوند. هدفِ نهایی آنها عبور از کوهستان آبی و ورود به سرزمین بِلریاند بود. بااینحال، برخی از اعضای این قبیله از گروهِ اصلی جدا میشوند و در منطقهی مینهیریات (زمینهای میانِ دو رودخانهی براندوین و گواتلو) و همچنین اِریادور ساکن میشوند. کسانی که در این مناطق ساکن میشوند، اجدادِ دورِ ساکنانِ منطقهی «اِنِدوِیث» (زمینهای میان دو رودخانهی گواتلو و آیزن) و «دونلند» هستند؛ دونلندیها همان مردمانی هستند که در دوران سوم، بیوقفه با روهیریم نزاع میکنند و در جریانِ جنگِ حلقه با سارومانِ جادوگر همپیمان میشوند (به نقشهی زیر رجوع کنید). در این نقطه است که بالاخره به بخشِ شگفتانگیزِ داستانِ مهاجرتِ انسانها میرسیم: بدین ترتیب، تمام اعضای قوم کوچک بهعلاوهی باقیماندگانِ قوم بزرگ (که عدهای از اعضای آن در رووانیون ساکن شدند) و باقیماندگانِ قومِ سوم (که عدهای از اعضای آن در اِریادور ساکن شده بودند) عرضِ ناحیهی اِریادور را پشتِسر گذاشتند، از کوهستانِ آبی عبور کردند و به سرزمین بِلریاند قدم گذاشتند. قابلذکر است که بلریاند سرزمین وسیعی در سمتِ غربیِ کوهستانِ آبی بود که درنتیجهی جنگِ فاجعهباری که در پایانِ دوران اول اتفاق اُفتاد (جنگی که چهار دهه به طول انجامید)، نابود شد و در اعماقِ آبها غرق شد.
در این نقطه از داستان باید با یک واژهی اِلفیِ مهم آشنا شویم: اِداین. این واژه در زبانِ سینداریِ اِلفها «انسان» یا «مردمان ثانی» معنی میدهد. گرچه تمام آدمیانِ ساکنِ سرزمین میانه از نژادِ انسان هستند، اما از واژهی «اِداین» تنها برای خطاب کردنِ انسانهایی استفاده میشود که در سرزمین بلریاند سُکنی گزیدند، به دوستانِ نزدیکِ اِلفها بدل شدند و به آنها در جنگهایشان با مورگوث کمک کردند. نکتهی بعدی این است که هرکدام از سه قومی که تاکنون سفرشان را دنبال میکردیم، به محض ورودشان به بلریاند به سه خاندانِ مُجزا تقسیم میشوند و اسمهای تازهای دریافت میکنند؛ آنها عبارتند از: (۱) خاندان بئور (اولین قومی که وارد بلریاند شد)؛ (۲) خاندانِ هالِث (دومین قومی که وارد بلریاند شد)؛ و (۳) خاندان هادور (آخرین قومی که وارد بلریاند شد)؛ خاندان بئور همان «قوم کوچکِ» سابق است؛ خاندان هالِث همان قومی است که به جنوب رفته، و اعضایش مدتی در کوهستان سفید ساکن شده بودند؛ و خاندان هادور نیز همان «قومِ بزرگِ» سابق است؛ در این نقطه است که به اصلِ داستانِ انسانها میرسیم: هرکدام از این خاندانها در روزها و سالهای نخستِ سکونتشان در بلریاند، سرگذشتِ منحصربهفرد و حیرتانگیزِ خودشان را دارند. پس، بگذارید آنها را به نوبت مرور کنیم.
بِئور و مردمش بسیار خوششانس بودند. چون از میانِ تمام کسانی که میتوانستند پیدایشان کنند، آنها سر راهِ فینرود فلاگوند قرار میگیرند: مهربانترین و دوستداشتنیترین موجودِ دنیا!
با خاندان بِئور شروع میکنیم: در سال ۳۱۰ از دورانِ اول، قوم کوچک که رهبریاش را مردی به نام بِئور برعهده داشت، به اولین آدمیانی بدل میشوند که به بلریاند قدم میگذارند و در ناحیهای جنگلی به نام «اوسیریاند» در ضلعِ غربیِ کوهستان آبی ساکن میشوند. تالکین مینویسد که قومِ کوچک همانطور که از اسمشان مشخص است، کمتعداد بودند؛ درواقع، تعداد مردان بالغشان دو هزار نفر بیشتر نبود. همچنین، آنها فقیر و فاقدِ تجهیزاتِ لازم بودند. بااینحال، آنها به سختی و سفرهای پُرمشقت عادت داشتند، چون از آنجایی که از حیواناتِ باربَر محروم بودند، خودشان بارهای سنگینشان را به دوش میکشیدند. در این نقطه است که شاهدِ وقوعِ رویدادی تاریخی هستیم: دیدارِ اولین اِلفِ ساکنِ بلریاند با اولین آدمیانِ بلریاند؛ نتیجه، یکی از اعجابانگیزترین متونی است که تالکین به نگارش درآورده است. ماجرا از این قرار است: اولین اِلفی که حضورِ آدمیان را کشف میکند، فینرود فِلاگوند از خاندان فینارفین است؛ فینرود از اِلفهای قوم نولدور است؛ فینرود برادرِ بزرگتر گالادریلِ خودمان و فرمانروای قلمروِ «نارگوتروند» است. در این نقطه از تاریخ، حدود سیصد سال از آمدنِ اِلفهای قومِ نولدور به سرزمین میانه گذشته بود (داستانش را قبلاً در این مقاله روایت کرده بودم).
تالکین تعریف میکند که فینرود همراه با دوتا از پسرانِ فئانور برای شکار به شرقِ بلریاند رفته بود. اما او که از شکار خسته شده بود، بهتنهایی به سمتِ مناطقِ جنگلیِ کوهپایههای کوهستان آبی راهی میشود. شبهنگام روشناییِ یک آتش نظرِ فینرود را به خود جلب میکند، و او از دوردست صدای آواز میشنود. تالکین تعریف میکند که فینرود در ابتدا بسیار شگفتزده شد، چون او میدانست که این آتش و آوازخوانی نمیتواند کارِ اِلفهای سبزِ ساکنِ اوسیریاند باشد؛ چون آنها هیچوقت آتش برنمیافروختند، و شبانگاه آواز نمیخواندند. فینرود در ابتدا هراسان میشود که شاید گروهی از اورکها از محاصرهی آنگباند (مقرِ مورگوث) در شمال گریختهاند، اما وقتی نزدیک شد، دریافت که اینچنین نیست؛ چون زبانی که با آن آواز میخواندند را قبلاً هیچکس در بلریاند نشنیده بود؛ آن زبان نه زبانِ اورکی بود، و نه زبانِ دورفی. در این هنگام فینرود خاموش در شبْسایههای درختان میایستد و از فرازِ اُردوگاه به آنجا مینگرد و با مردمی عجیب مواجه میشود. تالکین توضیح میدهد که دلیلِ جشن گرفتنِ اعضای خاندانِ بئور به این خاطر بود: «آنان از سرِ شادمانی آواز میخواندند، و بَر این گمان بودند که از خطرها رَسته و سرانجام به وادیِ ایمن رسیدهاند».
از یک طرف، آنها اشتباه گمان میکردند؛ چون بالاخره آنها واردِ سرزمینی شده بودند که محلِ وقوعِ عمده فعالیتهای شرورانهی مورگوث و نیروهایش بود. اما از طرف دیگر، بِئور و مردمش بسیار خوششانس بودند. چون از میانِ تمام کسانی که میتوانستند پیدایشان کنند، آنها سر راهِ فینرود فلاگوند قرار میگیرند: مهربانترین و دوستداشتنیترین موجودِ دنیا! اتفاقی که در ادامه میاُفتد، این است: فینرود مخفیانه به تماشای آدمیان ادامه میدهد، و تالکین مینویسد که در همین هنگام است که دلِ فینرود با عشق به انسانها مالامال میشود. با این وجود، فینرود همچنان لابهلای درختان پنهان باقی میماند تا آنکه همهی آدمیان به خواب فرو میروند. سپس، فینرود وارد عمل میشود: او به میانِ آدمیانِ خُفته میآید و در کنارِ آتشِ روبهخاموشیِ آنها که هیچکس مراقبش نبود، مینشیند. فینرود چنگِ بئور را که به کناری نهاده بود، برمیدارد و شروع به نواختنِ موسیقی میکند. نکتهی قابلتوجه، این است که تالکین چنگِ بئور را با واژهی «ناپرداخته» توصیف میکند. به این معنی که سازِ آدمیان سازِ زُمخت یا بدساختی است که در حدواندازهی سازهای اِلفها پیشرفته یا کوک نیست. با این وجود، فینرود حتی با استفاده از این چنگِ ناپرداخته هم چنانِ آهنگِ گوشنواز، مسحورکننده و نفسگیری مینوازد که تا آن لحظه گوشِ هیچ آدمیزادی نشنیده بود؛ چراکه آدمیان هنوز آموزگاری در هنر نداشتند. گرچه اجدادِ خاندانِ بئور موسیقیِ اِلفهای آواری را شنیده بودند، و هنر را از آنها آموخته بودند، اما مهارتی که اِلفی از قوم نولدور در نواختنِ موسیقی داشت، برای آنها تجربهای ناشناخته بود.
درواقع، تماشای فینرود درحالِ نواختنِ موسیقی برای آدمیان چنان منظرهی بیگانه و در عینِ حال تسخیرکنندهای بود که وقتی آنها از خواب بیدار میشوند، در ابتدا فکر میکنند که درحالِ دیدنِ یک رویای زیبا هستند، تا اینکه متوجه میشوند که یارانشان نیز در کنارشان بیدار شدهاند. تالکین در توصیفِ این لحظات میگوید: «تا فلاگوند در کارِ نواختن بود، به سببِ زیباییِ آهنگ و اعجازِ ترانه نه کلامی گفتند و نه از جای جُنبیدند. کلماتِ شاهِ اِلفها مالامال از حکمت بود. و جانها از گوش سپردن به او خردمندتر گشت». تالکین میگوید که فینرود در این لحظات مشغولِ خواندن آوازی در وصفِ آفرینشِ جهانهستی و شکوه و سعادتِ ابدیِ والینور بود. بخشِ هیجانانگیزِ ماجرا این است که: آوازِ فینرود بهقدری حکیمانه بود که تمام اعضای خاندان بئور صرفاً به خاطرِ گوش سپردن به آن به آدمیانِ خردمندتری بدل میشوند. درواقع، تالکین میگوید که خاندان بئور در ابتدا تصور میکردند که فینرود یکی از والار است که آوازهی اقامتشان در دوردستِ غرب به گوششان رسیده بود. اما سوالی که در اینجا ممکن است مطرح شود، این است: آدمیان، که به تازگی وارد بلریاند شده بودند، چگونه زبانِ سینداریِ فینرود را متوجه میشوند؟ تالکین دربارهی خاصیتِ جادوییِ آوازِ فینرود مینویسد: «آن چیزها که او میخواند به رویایی مُجسم در برابرِ چشمانشان بدل شده بود، و زبانِ اِلفیِ او در هر جان بنا بر مقیاسِ همان جان تفسیر و تأویل میگرفت».
به بیان سادهتر، آوازِ فینرود بهقدری حیرتانگیز بود که کلماتش بهمانندِ تصاویر واضح در مقابلِ چشمانِ آدمیان شکل میگرفتند. نکتهی دیگری که دربارهی تعاملِ فینرود و آدمیان باید بدانید، این است: تالکین میگوید که فینرود میتوانست ذهنِ آدمیان را بخواند. در اینجا منظور از ذهنخوانی دسترسی به افکارِ خصوصیِ دیگران نیست؛ تالکین مشخصاً توضیح میدهد که فینرود فقط قادر به خواندنِ افکاری بود که آدمیان دوست داشتند به زبان بیاورند، اما تواناییاش را نداشتند. این قابلیتِ تلهپاتیگونه در رشتهافسانههای تالکین بهعنوانِ «اُسانوه» شناخته میشود که بهمعنیِ «تبادلِ افکار» است. این قابلیت در میانِ اِلفها قوی است، و حتماً یادتان است که در فیلم «ارباب حلقهها: یاران حلقه»، گالادریل از تلهپاتی برای صحبت کردن با فرودو استفاده میکند. تازه، همانطور که در اوایلِ مقاله نیز گفتم، اجدادِ خاندان بئور یا همان قومِ کوچک با اِلفهای تاریکِ شرق مراوده داشتند، و زبانِ خود را تا حدِ زیادی از آنها آموخته بودند. و از آنجایی که همهی زبانهای اِلفی از یک ریشه بود، زبان بئور و مردمش در بسیاری از واژهها و گرامر به زبانِ اِلفی شباهت داشت. پس، طولی نکشید که فینرود فلاگوند توانست با بئور گفتوگو کند، و آنها فراوان باهم سخن گفتند.
یکی از چیزهایی که فینرود از بئور میپرسد، این است که چرا آدمیان به بلریاند سفر کردهاند. تالکین میگوید که بئور جوابِ این سوال را به دُرستی نمیدانست. چون عدمِ نامیرابودنِ آدمیان به این معنی بود که حکایتهای اندکی از گذشتهها به آنها رسیده بود و خاموشی بر خاطراتشان حکمفرما شده بود. با این وجود، بئور جوابِ فینرود را اینگونه میدهد: «نوعی تاریکی در پسِ ماست، و ما به آن پشت کردهایم و هوسِ بازگشت به آنجا، حتی در خیالمان نمیگنجد. دل بهسوی غرب نهادهایم، و بر این باوریم که آنجا روشنایی را خواهیم یافت». خلاصه اینکه، فینرود فلاگوند زمانِ زیادی را به زندگی در میانِ اعضای خاندان بئور سپری میکند و دانشِ راستین به آنها میآموزد. تالکین میگوید که بئور و مردمش بهقدری شیفتهی فینرود میشوند که او را به فرمانرواییِ خود برمیگزینند و از آن پس به وفادارانِ همیشگی خاندان فینارفین بدل میشوند. رابطهی صمیمانهای که میانِ فینرود و مردمانِ خاندان بئور شکل میگیرد بهطرز توصیفناپذیری عمیق و صادقانه است، و در ادامهی مقاله دربارهی نمونههایی از آن صحبت خواهم کرد. اما اجازه بدهید از خودمان جلو نزنیم: هدفِ بعدی فینرود این بود تا نخستین آدمیانِ بلریاند را به دیگر اِلفهای ساکنِ این سرزمین معرفی کند، و مکانی امن و مناسب برای سُکنی گزیدنِ آنها پیدا کند.
اولین اِلفهایی که با خاندانِ بئور آشنا میشوند، لایکوئندی یا اِلفهای سبزِ ساکنِ ناحیهی جنگلیِ اوسیریاند بودند. اِلفهای سبز دلِ خوشی از آمدنِ آدمیان نداشتند. بنابراین، وقتی آنها متوجه میشوند که یکی از فرمانروایانِ قوم نولدور در میانِ آدمیان حضور دارد، پیغامرسانانی را نزدِ فینرود فلاگوند میفرستند و از او میخواهند: «فرمانروا اگر تو را اقتداری بر این تازهواردان است، بفرما که از راهِ آمده بازگردند، یا راهِ خود را در پیش گیرند و بگذرند، زیرا ما راغب نیستیم هیچ بیگانهای صلح و آرامشی را که در آن به سر میبَریم، برآشوبد». اِلفهای سبز دلیل میآورند که این آدمیان نابودکنندهی درختان و شکارکنندهی جانوران هستند. بنابراین: «ما را با ایشان دوستی نیست، و اگر از اینجا نروند، به هر سان که بتوانیم کمر به آزارشان خواهیم بَست». فینرود با متنانت و نرمخوییِ هوشمندانهای به این درخواست پاسخ میدهد. او میپذیرد که اینجا سرزمین آنهاست، و سعی نمیکند برای تغییر دادنِ نظرِ اِلفهای سبز با آنها بحث کند. فینرود میداند که بلریاند سرزمین بسیار وسیعی است، و اکثرِ نقاطش خالی از سکنه است. پس، فضای زیادی برای سکونتِ خاندان بئور به دور از اِلفهای سبز وجود دارد. بدین ترتیب، خاندان بئور تحتِ هدایتِ فینرود ناحیهی اوسیریاند را به سمتِ شمالِ بلریاند ترک میکنند و در ناحیهی سرسبز و حاصلخیزی به نام «اِستولاد» (بهمعنی: لشکرگاه) ساکن میشوند. قابلذکر است که آمرود و آمراس، دوقلوهایی که کوچکترین پسرانِ فئانور بودند، بر قلمروِ اِستولاد حکومت میکردند.
در این نقطه از داستان لازم است که با اِلفی به نام «تینگول» نیز آشنا شویم: همانطور که در نقشهی بالا نیز قابلمشاهده است، در غربِ اِستولاد یک قلمروِ جنگلی به نام «دوریات» قرار دارد که تینگول پادشاهِ آن است؛ قابلذکر است که در دوران اول، دوریات بزرگترین قلمروِ اِلفهای سیندار در سرزمین میانه محسوب میشد. با آمدنِ آدمیان به اِستولاد تمام اِلفهای بلریاند از حضورِ آنها اطلاع پیدا کرده بودند، و این خبر بالاخره به گوشِ شاه تینگول نیز رسید. نه فقط آمدنِ خاندان بئور، بلکه همچنین خاندان هالِث و خاندان هادور. هرکدام از این سه خاندان در قلمروهای پسرانِ فئانور ساکن شده بودند (که جلوتر به داستانِ آنها میرسیم). مشکل این است که منهای فینرود هیچکدام از شاهزادگانِ قوم نولدر (پسران فئانور) دربارهی ساکن شدنِ آدمیان در بلریاند با او مشورت نکرده بود. بنابراین، تینگول از این موضوع آزردهخاطر شده بود. علاوهبر این، در «سیلماریلیون» میخوانیم که تینگول از آن روی که خوابهای ناخوشایند، حتی پیش از اینکه نخستین بار خبری از آنها شنیده شود، در خصوصِ آمدنِ آدمیان دیده بود، ناخشنود بود.
پس، تینگول اعلام میکند که آدمیان جز زمینهای شمالِ بلریاند نمیتوانند در هیچ کجا سُکنی گزینند، و همچنین یادآوری میکند که شاهزادگانِ نولدور که آدمیان کمر به خدمت به آنها بستهاند، مسئول کردههای ایشان خواهند بود. سپس، تینگول اضافه میکند: «تا قلمروِ من پابرجاست، هیچ آدمیزادی پای به دوریات نخواهد گذاشت، حتی آن دسته از خاندان بئور که بندگانِ فینرودِ محبوباند». همسرِ تینگول زنی به نام مِلیان بود؛ مِلیان یک مایا بود (برای مثال، گندالف، سارومان و سائورون هم مایا هستند). در گذشته مِلیان برای اینکه سرزمین دوریات از ویرانیِ مورگوث در امان بماند، با افسونِ خود، کمربندی نامرئی بر اطراف آن ایجاد کرده بود تا هیچکس، هیچ جُنبندهای بیاجازه و میلِ او نتواند به درونش راه پیدا کند؛ این کمربند به «حلقهی مِلیان» مشهور است. مِلیان وقتی حرفهای شوهرش را شنید در آن هنگام ساکت باقی میماند، اما او بعدها به گالادریل، که نزدِ او شاگردی میکرد، بهطرز پیشگویانهای میگوید که ممنوعیتِ ورودِ انسانها به دوریات توسط تینگول همیشگی نخواهد بود. او به گالادریل میگوید: «اینک جهان شتابان به سوی خبرهای بزرگ پیش میرود. و یکی از آدمیان، از همان خاندان بئور بهراستی پدیدار خواهد شد، و حلقهی مِلیان را دربرابرِ او تابِ پایداری نخواهد بود، زیرا تقدیری بزرگتر از نیروی من او را بدین جا خواهد فرستاد». مِلیان اضافه میکند که اقداماتِ آن انسان بهقدری افسانهای خواهد بود که حتی پس از دگرگون گشتنِ سرزمین میانه نیز دربارهی او سرودها خوانده خواهد شد. در ادامهی مقاله دربارهی مردی که مِلیان ظهورش را پیشگویی کرده بود، صحبت خواهم کرد.
اما بگذارید دوباره به ادامهی سرگذشتِ خاندان بئور بازگردیم: پس از ساکن شدنِ خاندان بئور در اِستولاد، فینرود یک سالی را آنجا در کنارشان باقی میماند. اما بالاخره فینرود دلتنگِ سرزمین خودش میشود و تصمیم میگیرد به نارگوتروند بازگردد. یادمان نرود که فینرود صرفاً برای شکار کردن به شرقِ بلریاند آمده بود، اما دیدارش با انسانها به غیبتِ یک سالهی او منجر شده بود. خلاصه اینکه، فینرود در سال ۳۱۱ از دوران اول دوستانِ جدیدش را ترک میکند و راهیِ نارگوتروند میشود، اما نه بهتنهایی. چون بئور از فینرود طلبِ اجازه میکند تا با او همراه شود و تا زنده است به بندگیِ شاه در نارگوتروند باقی بماند. فینرود هم با اشتیاق اجازه میدهد. بنابراین، بئور پسرِ بزرگاش که «باران» نام دارد را بهعنوانِ رهبر جدید مردمش انتخاب میکند، و خودش همراه با فینرود مسیرِ طولانی بازگشت به نارگوتروند را طی میکند و تمامِ ۴۴ سالِ باقیمانده از زندگیاش را در آنجا به خدمت کردن به فینرود سپری میکند، و هرگز دوباره به اِستولاد بازنمیگردد.
چند نکته دربارهی دوران زندگی بئور در نارگوتروند: نخست اینکه، تالکین میگوید که سنِ بئور به خاطرِ زندگی کردن در میانِ اِلفها افزایش پیدا کرده بود. با این وجود، بئور به خاطر پیر شدنش که در میانِ اِلفها مفهومی بیگانه بود، بهعنوانِ «بئورِ کهنسال» شناخته میشد. پس، هرچقدر هم انسانها از نزدیکیشان به اِلفها بهره ببرند، آنها نامیرا نیستند، و این موضوع دربارهی بئور نیز صادق است. سرانجام در سال ۳۵۵ از دوران اول، بئور در سن نَود و سه سالگی میمیرد. شاید این اتفاق در میانِ آدمیان طبیعی باشد (خصوصاً برای کسی که بیش از نَود سال عمر میکند)، اما همانطور که در اوایل مقاله هم گفتم، از زاویهی دیدِ اِلفها نهتنها درگذشتِ بئور بر اثرِ کهنسالی چیزی بود که تاکنون نمونهاش را ندیده بودند، بلکه سرنوشتِ روحِ او پس از مرگِ جسمانیاش نیز برای آنها ناشناخته بود. پس، مرگِ بئور برای آنها بهطور ویژهای غمانگیز بود. چون گرچه در حالتِ عادی اِلفها از مرگ نزدیکانشان ناراحت میشوند، اما آگاهیِ آنها از اینکه روح درگذشتگانشان در والینور صاحب یک جسم تازه خواهد شد و آنها نیز روزی به مُردههای دوباره متولدشدهشان خواهند پیوست، تسکینشان میدهد. مرگِ بئور اِلفها را وادار به احساس کردنِ احساساتِ پیچیدهای میکند که تاکنون تجربهاش را نداشتند. تالکین در توصیفِ مرگِ بئور مینویسد: «آنگاه که او نه از زخم و نه از اندوه، که از سالخوردگی بیجان اُفتاد، اِلدار نخستین بار زوالِ شتابندهی عمرِ آدمیان را دیدند، و مرگ از فرسودگی را که در خود نمیشناختند؛ و از برای فقدانِ دوستانشان بسی اندوهگین گشتند. اما بئور با اشتیاق جان سپرد و در آرامش در گذشت؛ و اِلدار از تقدیرِ عجیبِ آدمیان به شگفت آمدند، زیرا در حکایتهای ایشان هیچ روایتی در این خصوص یافت نمیشد، و فرجامش از ایشان پوشیده بود».
بااینکه بئور داستان را ترک میکند، اما مردمِ او همچنان نقشِ پُررنگی در ادامهی رویدادهای سرزمین میانه ایفا خواهند کرد. درواقع، در میانِ نوادگانِ بسیارِ بئور نامهای مشهور زیادی به چشم میخورد. برای مثال، یکی از شخصیتهای برجستهی رشتهافسانههای تالکین مردی به نام «بِرِن» است؛ بِرِن که در سال ۳۷۴ از دوران اول متولد شد، نبیرهی بئورِ خودمان است (به بیان دیگر، بِرن فرزندِ فرزندِ نوهی بئور است). بِرِن و همسرِ الفیاش که لوثین (دخترِ شاه تینگول و مِلیان) نام دارد، شخصیتهای اصلی یکی از داستانهای اصلی کتابِ «سیلماریلیون» هستند و بهعنوان عاشقترین زوجِ تاریخ آردا شناخته میشوند. روایتِ سرگذشتِ آنها نیازمند یک مقالهی مفصل جداگانه است، اما در همین حد بدانید که او بهقدری مهم است که اسم بِرن و لوثین روی سنگقبرِ تالکین و همسرش حک شده است. کمی بالاتر از این گفتم که مِلیانِ مایا پیشگویی کرده بود که گرچه شوهرش ورودِ آدمیان به قلمروِ دوریات را ممنوع کرده بود، اما انسانی خواهد آمد که حتی حلقهی جادوییِ او نیز نمیتواند جلوی ورود او به آنجا را بگیرد؛ آن مردِ پیشگوییشده، همین بِرِن از خاندانِ بئور است.
از زاویهی دیدِ اِلفها نهتنها درگذشتِ بئور بر اثرِ کهنسالی چیزی بود که تاکنون نمونهاش را ندیده بودند، بلکه سرنوشت روح او پس از مرگ جسمانیاش نیز برای آنها ناشناخته بود. مرگ بئور اِلفها را وادار به گلاویز شدن با احساساتِ پیچیدهای میکند که تاکنون تجربهاش را نداشتند.
یکی دیگر از نوادگانِ مشهورِ بئور مردی است که بورومیر نام دارد؛ او که در سال ۳۳۴ از دوران اول متولد شده بود، فرزندِ نوهی بئور محسوب میشود. او در سال ۴۰۸ از دوران اول به چهارمین سرکردهی خاندانِ بئور بدل شد. واضح است که اینجا منظور از بورومیر همان بورومیری که از «ارباب حلقهها» میشناسیم نیست، اما این بورومیر بهطور غیرمستقیم در نامگذاریِ بورومیرِ «ارباب حلقهها» نقش داشته است. ماجرا از این قرار است: یازدهمین کارگزارِ گوندور مردی به نام بورومیر بود. دِنهتورِ دوم، بیستوششمین کارگزارِ گوندور، اسمِ بورومیر را به افتخارِ این مرد برای پسرش انتخاب میکند. اما یازدهمین گارگزارِ گوندور به افتخارِ بورومیرِ اورجینال نامگذاری شده بود. بورومیرِ اورجینال شخصیتِ برجستهای در تاریخ است، چون در دورانِ رهبری او است که خاندانِ بئور اِستولاد را ترک میکنند و در ناحیهای به نام «لادروس» در ارتفاعاتِ جنگلی «دورتونیون» در شمالِ بلریاند ساکن میشوند (سال ۴۱۰ از دوران اول). فرمانروایی دورتونیون برعهدهی دوتا از برادرانِ جوانترِ فینرودِ فلاگوند است؛ آنها آنگرود و آیگنور نام دارند. خلاصه اینکه، خاندانِ بئور مدتِ قابلتوجهی را در دورتونیون سُکنی میگزینند، با برادرانِ فینرود و دیگر اِلفهای ساکنِ آنجا تعامل میکنند و دانش و معرفتِ فراوانی از آنها میآموزند.
یکی دیگر از اعضای برجستهی خاندان بئور، کسی است که حتماً اسمش به گوشتان آشناست: باراهیر. در سال ۴۵۵ از دوران اول، جنگی میان اِلفها و مورگوث درگرفت به نام «نبرد شعلههای ناغافل». باراهیر و مردمش در این نبرد به کمکِ فینرود فلاگوند شتافتند و با ساختنِ سپری انسانی به دورِ او، فینرود را از مرگِ حتمی نجات دادند. فینرود هم سوگند یاد کرد که هروقت باراهیر و خویشاوندشانش به کمک نیاز داشته باشند به کمکشان خواهد آمد، و برای اینکه جدیتش را نشان بدهد، حلقهاش را به باراهیر هدیه میدهد. حلقهای که نسل به نسل منتقل شد تا اینکه درنهایت به اِلروند رسید و اِلروند هم آن را به آراگورنِ خودمان داد. به این ترتیب، به پایانِ تمام چیزهای مهمی که باید دربارهی خاندان بئور بدانید میرسیم: آنها تحتفرمانرواییِ آنگرود و آیگنور (برادران فینرود)، مدتی را در دورتونیون زندگی میکنند و به خاطر دوستی عمیق و وفادارانهشان با فینرود فلاگوند شناخته میشوند.
اما از خاندان بئور که بگذریم، هنوز دو خاندان دیگر باقی مانده است که سرگذشتِ منحصربهفرد و شخصیتهای برجستهی خودشان را دارند: در سال ۳۱۲ از دوران اول، خاندان هالِث به دومین خاندانِ آدمیان بدل میشود که کوهستان آبی را پشتسر میگذارند و واردِ بلریاند میشوند. آنها اجدادِ همان قومی هستند که راهِ جنوب را پیش گرفته بودند و مدتی در درههای کوهستان سفید ساکن شده بودند و برخی از مردمانِ دُرواِداین به آن پیوسته بودند. نکتهی اول، این است که خاندانِ هالث در این زمان هنوز با این اسم شناخته نمیشد. درعوض، آنها بهعنوان «هالادین» شناخته میشدند، و سرکردهشان هم مردی به نام «هالداد» بود. تالکین تعریف میکند که هالادین پس از ورود به بلریاند با خصومتِ الفهای سبزِ ساکنِ جنگلهای اوسیریاند مواجه میشوند. بنابراین، همانطور که در نقشهی بلریاند قابلمشاهده است، آنها وادار میشوند تا راهِ شمال را در پیش بگیرند و در جنوبِ ناحیهی «تارگلیون» ساکن شوند؛ سرزمینِ تارگلیون به کارانتیر، یکی از پسرانِ فئانور، تعلق داشت. بااینحال، تالکین میگوید که هالادین آنجا زمانی از صلح و آرامش برخوردار شدند، و اِلفهای تارگلیون چندان اعتنایی به آنها نداشتند.
نکتهی دیگری که باید دربارهی سبکِ زندگی هالادین بدانید، این است که آنها تحت حکمرانیِ یک فرمانروای واحد یا در دستههای بزرگ نمیزیستند. کاشانهی هرکس جدای از دیگران بود و بنا به مقتضیاتِ خود اداره میگشت. تالکین میگوید که آنها در دادنِ دستِ اتحاد به یکدیگر کُند بودند. بااینحال، اتفاقی میاُفتد که هالادین را وادار به مُتحد شدن میکند: مورگوث گروهی از اورکها را از محاصرهی آنگباند عبور میدهد و آنها را برای شبیخون زدن به هالادین به تارگلیون میفرستد. در میانِ هالادین مردی بود به نام هالداد؛ تالکین او را «کاردان» و «بیباک» توصیف میکند. هالداد تمامی مردانِ دلیرِ قبیلهاش را برای ایستادگی دربرابرِ یورشِ اورکها گِرد هم میآورد و متحد میکند. نقشهی هالداد برای مقابله با اورکها از این قرار است: همانطور که در نقشهی بِلریاند قابلمشاهده است، در این منطقه نقطهی استراتژیکی وجود دارد؛ جایی که رودخانهی «آسکار» به رودخانهی «گِلیون» میپیوندد. هالداد و مردمش به این نقطه عقبنشینی میکنند و در فاصلهی میانِ این دو رودخانه استحکاماتی چوبی میسازند، و تمام زنان و کودکان را پشتِ دیوار گرد میآورند. چراکه اورکها از رودخانهها، دریاچهها و دریاها و در مجموع از هر جایی که جزئی از قلمروِ اولمو، خداونگارِ دریاها، محسوب میشود، متنفر هستند.
بنابراین، برای مدتی جز محاصره کردنِ حصارِ هالادین، هیچ کارِ دیگری از دستِ اورکها برنمیآمد. بااینحال، محاصره به درازا میکشد و آذوقهی هالادین بالاخره به اتمام میرسد. بنابراین، هالداد چارهی دیگری ندارد تا از پشتِ حصار بیرون بیاید و با یورشِ مستقیم به صفِ اورکها، برای خاتمه دادن به محاصره تلاش کند. متاسفانه، اقدامِ او نتیجهبخش نیست، و به مرگش به دستِ اورکها ختم میشود. اورکها اما به کُشتنِ خشکوخالیِ هالداد بسته نمیکنند. درعوض، آنها به قصابی کردن و مُثله کردنِ جنازهاش مشغول میشوند. هالداد پسری داشت به نامِ هالدار. تالکین مینویسد که هالدار برای نجاتِ پیکرِ پدرش از سلاخیِ اورکها به بیرون میشتابد، اما خودِ او هم کُشته میشود. در این نقطه از داستان است که با شخصیتی مهم آشنا میشویم: زنی به نام هالِث. او تنها فرزند باقیماندهی هالداد و خواهرِ دوقلوی هالدور است. در این شرایط، نااُمیدی بر هالادین چیره شده بود. درواقع، تالکین مینویسد برخی از هالادین که به یقین رسیده بودند که دیر یا زود به چنگِ اورکها خواهند اُفتاد، خود را به درون رودخانه انداختند و غرق شدند. بااینحال، هالِث زنِ پُردلوجرئت و قدرتمندی بود که رهبریِ هالادین را برعهده گرفت و مردمش را علیرغمِ شرایط ناامیدانهشانْ نظم و نظام داد. به مدت هفت روز بازماندگان تحتِ رهبریِ هالِث بهطرز خستگیناپذیری به ایستادگی علیه یورشهای متوالیِ اورکها ادامه دادند، تا اینکه بالاخره اورکها حصارِ چوبی را شکستند و از آن گذشتند.
اما در زمانی که به نظر میرسید شکستِ هالادین قطعی است، ناگهان توجهِ هردوِ هالادین و اورکها به صدای شیپور اِلفها جلب میشود. کارانتیر (چهارمین پسرِ فئانور و فرمانروای تارگلیون) با سپاهیانش از شمال به آنسو آمده بود. آنها اورکها را تار و مار کردند و در رودخانه ریختند. پس از پایان جنگ، تالکین در وصفِ واکنشِ کارانتیر مینویسد: «کارانتیر نگاهی پُرمهر به آدمیان افکند و و هالث را فراوان تکریم کرد». کارانتیر اعتراف میکند که دیرهنگام شهامتِ واقعی آدمیان را تشخیص داده بود؛ بنابراین، او خودش را مُکلف میکند تا غرامتِ این کوتاهی را بپردازد. کارانتیر به هالث پیشنهاد میدهد: «اگر کوچ کنید و برای اقامت به دوردستِ شمال بروید، از دوستیِ اِلدار برخوردار خواهید گشت، و زمینها به رایگان از آنِ شما خواهد شد». این نکته قابلذکر است که تالکین کارانتیر را بهعنوانِ گوشتتلخترین و بداخلاقترین پسرِ فئانور و کسی که سریعتر از برادرانش خشمگین میشود، توصیف میکند. پس همین که او چنین توجهی به هالادین نشان میدهد حاکی از این است که چقدر تحتتاثیرِ ایستادگی جسورانهی هالث و مردمش دربرابر اورکها قرار گرفته است. بااینحال، هالث از پذیرفتنِ پیشنهاد کارانتیر امتناع میکند. چراکه هالادین، برخلافِ خاندان بئور، مردمِ بهمراتب استقلالطلبتری هستند. تالکین مینویسد: «هالث مغرور بود و ناخشنود از اینکه کسی رهبر و حکمرانِ او باشد و اکثر هالادین در خُلق و خوی شبیه به او بودند».
در عوض، هدفِ هالث این بود تا سایهی کوهستانِ آبی را ترک کند و راهی غرب شود، و به آنسویی برود که خویشاوندانش یعنی خاندان بئور در آنجا ساکن شده بودند: اِستولاد. تالکین مینویسد که هالادین پس از گردآوردنِ تمام زندههایی که از ترسِ اورکها به بیشهها و بیابانها گریخته بودند، و پس از جمع کردنِ هرآنچه از مال و مِنالشان در خانههای سوختهشان باقی مانده بود، هالث را بهعنوانِ سرکردهشان انتخاب کردند؛ و او سرانجام مردمش را به اِستولاد آورد و آنها در آنجا به مردمِ خاندانِ بئور پیوستند و زمانی در آنجا سُکنی گزیدند. بااینحال، هالادین که از این به بعد بهعنوانِ «مردم هالث» شناخته میشوند، مدتِ زیادی در اِستولاد باقی نماندند. دیری نگذشت که باری دیگر هوسِ رفتن به غرب به سرِ هالث اُفتاد. مشکل اما این بود که مردم هالث در یک مسیرِ مستقیم نمیتوانستند به غرب بروند. چون همانطور که در نقشهي بلریاند قابلمشاهده است، در غربِ اِستولاد قلمروِ جنگلیِ دوریات قرار داشت، و نهتنها شاهِ تینگول ورودِ آدمیان به آن را ممنوع کرده بود، بلکه حلقهی جادویی مِلیان هم از مرزهایش محافظت میکرد. پس، هالث و مردمش مجبور بودند که ابتدا به شمالِ بروند و دوریات را دور بزنند.
فقط یک مشکل وجود داشت: آنها باید از زمینهای متروکهای که میان کوهستانِ «اِرد گورگوروت» (بهمعنی: کوهستان دهشت) در شمال و قلمروِ دوریات در جنوب قرار داشت، عبور میکردند. این زمینهای متروکه «ناندونگورتب» (بهمعنی: درهی مرگِ دهشتناک) نام دارد. چون این زمینها جایی است که چند صد سال پیش اونگولیانت، مادرِ شیلاب، مسموم و آلودهشان کرده بود، و گفتهشده که جز عنکبوتهایی که اونگولیانت در این ناحیه به دنیا آورده بود، دیگر جانوران از آن دوری میکردند. تالکین مینویسد: «آن زمین جادهای نبود که انسانِ فانی بییاری آن را بپیماید، اما هالث مردمش را با تحملِ سختی و خُسران از آن گذراند، و به نیروی ارادهی خویش آنان را به ادامهی راه مجبور ساخت». درنهایت، سفرِ هالث موفقیتآمیز بود. تالکین میگوید که عدهای از مردمِ هالث از گروهِ اصلی جدا شدند و به نارگوتروند، قلمروِ فینرود فلاگوند، رفتند و در آنجا ساکن شدند. اما بسیار بودند کسانی که بانو هالث را دوست میداشتند و در آرزوی همراهی و زندگانی تحتحکمرانی او بودند؛ و این گروه به راهنماییِ او به جنگلِ «بِرهتیل» آمدند. برهتیل مکانِ جالبی است. چون از یک طرف، این جنگل از لحاظ فنی بخشی از قلمرو دوریات شمرده میشود، اما از طرفِ دیگر، این ناحیه خارج از حلقهی جادوییِ مِلیان قرار دارد. اما این حرف به این معنی نیست که آنها بدونِ اجازهی شاه تینگول میتوانند در آنجا ساکن شوند.
درواقع، شاه تینگول با سکونتِ خاندان هالث در جنگل برهتیل مخالفت میکند. بااینحال، طبق معمول فینرود فلاگوند به یاریِ آدمیان میشتابد. فینرود تمام دشواریهایی را که خاندان هالث برای رسیدن به اینجا مُتحمل شدهاند برای شاه تینگول تعریف میکند، و متقاعدش میکند تا با اقامت گزیدنِ آنها در جنگل برهتیل موافقت کند. شاه تینگول موافقت میکند، اما فقط به یک شرط: مردم هالث باید از این جنگل دربرابرِ اورکها و دیگر دشمنانِ اِلفها محافظت کنند. بخشِ جالب ماجرا این است: وقتی بانو هالث از شرطِ تینگول اطلاع پیدا میکند، پاسخ جسورانهای میدهد: «هالداد پدرم و هالدار برادرم کجایند؟ اگر شاهِ دوریات از دوستیِ میان هالث و آن کسانی که خویشان او را بلعیدهاند، بیمناک است، آنگاه اندیشههای اِلدار در گمانِ آدمیان عجیب مینماید». به بیان سادهتر، شرطِ تینگول از نگاهِ هالث توهینآمیز است؛ از نگاهِ او لازم به شرط گذاشتن نیست؛ واضح است که او بهعنوان کسی که خانوادهاش قربانی اورکها شدهاند، با آنها دشمن خواهد بود. همین که تینگول این شرط را به زبان آورده است، به این معناست که او آدمیان را دستکم گرفته است و احتمالِ همکاریِ آنها با دشمنانِ سابقشان را ممکن دانسته است، و این برای هالث توهینآمیز است.
خلاصه اینکه، خاندان هالث در جنگل برهتیل ساکن میشوند، و هالث هم به اولین سرکردهشان بدل میشود. مردم هالث رسوم و عاداتِ متفاوتی نسبت به دیگر آدمیان داشتند. مثلاً تعداد زیادی از جنگجویانشان را زنان تشکیل میدادند و حتی هالث محافظانش را از میان زنان دستچین کرده بود. تازه، به خاطرِ هالث است که خاندان او تنها خاندان در میان آدمیان بود که دختران و نوادگانشان در انتخابات شرکت داده میشدند، میتوانستند فرمانروا باشند، و در اُمور سیاسی و نظامی نقش ایفا کنند. بانو هالث سرانجام در هفتاد و نُه سالگی (سال ۴۲۰ از دوران اول) درحالی میمیرد که هرگز نه شوهر کرده بود و نه بچهدار شده بود. پس از هالث، مردمِ او هالدان، پسر برادرش هالدور، را بهعنوانِ سرکردهی جدیدشان انتخاب کردند. پس از مرگِ هالث، مردمش پُشتهای سبز در بلندیهای جنگل برآوردند، پُشتهای بهنام «تور هارهتا» که بهمعنیِ «گورپشتهی بانو» است. تالکین مینویسد مردم هالث بهعنوانِ یک جامعهی بسیار منزوی و مستقل که به ندرت فراتر از مرزهای بیشههای خودشان میرفتند، چند صد سال در آنجا زندگی کردند. گرچه سرگذشتِ این مردمان همچنان ادامه دارد، اما در اینجا به پایانِ داستانِ تاسیسِ خاندان هالِث و مُستقر شدنشان در بلریاند میرسیم.
اما از خاندان هالث که بگذریم، نوبتِ سومین و آخرین خاندانِ آدمیان است: خاندان هادور. خاندان هادور همان قومِ بزرگِ سابق است، و همانطور که از اسمشان مشخص است، تعدادشان زیاد بود. درواقع، تالکین میگوید که خاندان هادور از سه لشکرِ مُجزا تشکیل شده بود و تعدادِ هرکدام از این سه لشکر با کُلِ اعضای خاندان بئور برابری میکرد؛ این یعنی هر لشکر حداقل شامل دو هزار مرد بالغ میشد. همچنین، گفته شده است که خاندان هادور مسلحتر و مُجهزتر از دوِ خاندانِ قبلی بودند. آنها صاحبِ تعداد زیادی اسب، چندتایی اُلاغ و گلههای کوچکِ گوسفند و بُز بودند. تالکین میگوید که خاندانِ هادور یک سال زودتر از همنوعانشان به کوهپایههای شرقیِ کوهستانِ آبی رسیدند، اما تلاشی برای یافتنِ هیچ گذرگاهی نکرده بودند، و در عوض به دنبالِ جادهای بودند تا کوهستان را دور بزنند. پیشاهنگانِ اسبسواری که برای پیدا کردنِ جاده فرستاده بودند، گزارش کردند که ارتفاعِ کوهستانِ آبی هرچه به سمتِ جنوب میرفتند، کمتر میشد. تالکین مینویسد که اولین لشکرِ خاندانِ هادور در سال ۳۱۳ از دوران اول از جنوبِ کوهستان آبی واردِ سرزمین بُلریاند شدند، قدم به منطقهی جنگلی اوسیریاند (سکونتگاه الفهای سبز) گذاشتند، و دو لشکر باقیمانده هم در همان سال به آنها پیوستند.
برخلافِ خاندان هالث، خاندان هادور در قالبِ گروهی نامنظم و شلخته وارد بِلریاند نمیشوند. تالکین میگوید که آنها مردمانی «بلندبالا» و «رزمپیشه» بودند و در گروههایی هماهنگ و منظم پیش میآمدند. درواقع آنها بهقدری بااُبهت بودند که الفهای سبزِ ساکنِ اوسیریاند از آنها فاصله میگیرند و تلاشی برای حمله به مزاحمان نمیکنند. از زمانِ حضور خاندان بئور به بِلریاند، دو سال میگذشت. پس، وقتی آخرین قومِ آدمیان وارد این سرزمین شدند، داستانهایی دربارهی دیگر آدمیانِ ساکنِ آنجا وجود داشت. رهبرِ خاندان هادور، که مردی به نام «ماراخ» بود، خبردار میشود که مردمِ بئور در سرزمینی خُرم و حاصلخیز به نام «اِستولاد» سُکنی گزیدهاند. بنابراین، او مردمش را به آن سمتِ هدایت کرد و آنها هم بالاخره در بخشِ جنوبی و شرقیِ سکونتگاههای مردم بئور ساکن شدند. قابلذکر است که در این زمان، بئور همراه با فینرود فلاگوند به نارگوتروند رفته بود و پسرش باران رهبری مردم بئور در اِستولاد را برعهده داشت. همچنین، در این زمان، خاندان هالث هنوز اِستولاد را به مقصدِ جنگلِ برهتیل ترک نکرده بود. پس، برای مدتی هر سه خاندانهای آدمیان در اِستولاد به یکدیگر میپیوندند، با یکدیگر بُر میخورند، مشغولِ معاشرت و تعامل میشوند، و به قولِ تالکین: «دوستی عظیمی میان این مردمان برقرار شد».
همانطور که در طولِ مقاله گفتم، هردوِ خاندان بئور و خاندان هالِث در اِستولاد باقی نمیمانند، بلکه اولی به ارتفاعاتِ جنگلیِ دورتونیون در شمال نقلمکان کردند (سال ۴۱۰ از دوران اول) و دومی هم به غرب رفتند و در جنگلِ برهتیل سُکنی گزیدند. اما خاندانِ هادور مدتِ زمانِ بیشتری در مقایسه با دو خاندان دیگر در اِستولاد باقی ماند. در این نقطه از داستان است که باید با یک اِلفِ مهم آشنا شویم: فینگولفین؛ او برادرِ ناتنیِ فئانور است. پس از اینکه فینگولفین از والینور به سرزمین میانه آمد، قلمروِ خود را در ناحیهی «هیتلوم» پایهگذاری کرد. فینگولفین پادشاهِ اعظم الفهای نولدور در سرزمین میانه بود، و فرمانروای اسمیِ تمامی قلمروهای نولدور حساب میشد. پس از اینکه هر سه خاندانِ آدمیان در اِستولاد ساکن شدند، بسیاری از الفهای سرزمینهای غربیِ بِلریاند که آرزومندِ دیدنِ نژادِ انسان بودند به اِستولاد آمدند. این موضوع دربارهی فینگولفین هم صادق است؛ در «سیلماریلیون» میخوانیم: «فینگولفین در مقامِ شاهِ جمله نولدور، قاصدانی را به خوشآمدگوییشان فرستاد؛ و آنگاه بسیاری از مردانِ جوان و مشتاقِ اِداین به خدمتِ شاهان و شاهزادگانِ اِلدار درآمدند». یکی از انسانهایی که برای خدمت به شاهانِ الف داوطلب میشود، مردی به نام مالاخ است؛ مالاخ یکی از پسرانِ ماراخ، رهبرِ خاندانِ هادور، بود. مالاخ اِستولاد را به مقصدِ هیتلوم ترک کرد، چهارده سال (از سال ۳۲۲ تا ۳۳۶ از دوران اول) در دربارِ شاه فینگولفین خدمت کرد، صحبت کردن به زبانِ سینداری را آموخت و الفها نام «آرادان» را برای به او دادند که در زبانِ سینداری به معنی «مرد شریف» است.
سپس، مالاخ به اِستولاد بازگشت، با زنی به نام «زیمراهین» ازدواج کرد و صاحبِ دو فرزند شد: دختری به نام آدانِل و پسری به نامِ ماگور. پس از اینکه ماگور به سومین رهبرِ مردم پدربزرگش (یعنی ماراخ) بدل میشود، فینگولفین به آنها اجازه میدهد تا به غرب بیایند و در دَرههای دامنههای «اِرد ویترین» (بهمعنی: کوهستان سایه) ساکن شوند که در نزدیکیِ قلمروِ خودش بود. به بیان دیگر، همانطور که فینرود فلاگوند خاندان بئور را به سرپرستی گرفته بود و هوایشان را داشت، این موضوع دربارهی رابطهی صمیمانهی فینگولفین با خاندانِ هادور نیز صادق است. مدتی بعد، شاهان الف از جمله فینگولفین به این نتیجه رسیدند که زیستنِ آمیختهی الفها و آدمیان در کنارِهم، بینظم و ترتیب، به مصلحت نیست و بهتر است که آدمیان فرمانروایانی از نوعِ خویش داشته باشند. بنابراین، آنها تصمیم گرفتند تا قلمروهایی جدا برای آدمیان فراهم آورند تا به شیوهای که دوست دارند زندگی کنند، و سرکردگانی برای اداره کردنِ مستقلانهی سرزمینهای خودشان داشته باشند. بنابراین، فینگولفین ناحیهی «دور-لومین» که در جنوبغربیِ «هیتلوم»، قلمروِ خودش قرار داشت را به خاندانِ هادور هدیه کرد. پس، گرچه جامعهی انسانهای ساکنِ دور-لومین از حمایت و محافظتِ قلمروِ فینگولفین برخوردار هستند، اما آنها مستقلِ از حکومتِ الفها زندگی میکنند.
در این نقطه از داستان به یک سوالِ مهم میرسیم: احتمالا تاکنون برایتان سوال شده است که اگر اسم مردی که رهبری خاندان هادور در زمانِ ورودشان به بلریاند را برعهده دارد، ماراخ است، پس چرا من تاکنون این خاندان را بهعنوان خاندان هادور خطاب میکنم؟ ماجرا از این قرار است: همانطور که گفتم، ماراخ صاحب پسری به نام مالاخ میشود؛ مالاخ صاحب پسری به نام ماگور میشود؛ ماگور در زمانِ سکونت مردمش در دامنههای جنوبی کوهستان اِرد ویترین، صاحبِ پسری به نامِ «هاتول» میشود؛ و درنهایت، هاتول هم صاحبِ پسری به نام «هادور» میشود. هادور شخصیت مهمی است. درواقع، تالکین او را بهعنوانِ «یکی از مقتدرترین سرکردگانِ اِداین» توصیف میکند. هادور در زمانی به دنیا آمد که مردمانِ قوماش هنوز در دامنههای اِرد ویترین ساکن بودند. تالکین میگوید که گرچه ماگور (پدربزرگ هادور) و هاتول (پدرش) به هیچکدام از فرمانروایان الف خدمت نکرده بودند، اما هادور در جوانی واردِ دربارِ فینگولفین شده و محبتِ عمیقِ شاه شاملِ حالِ او میشود، و الفها به خاطر موهای طلاییاش لقبِ «لوریندل» را به او میدهند که بهمعنیِ «زرینسر» است. درواقع، به خاطرِ رابطهی نزدیکِ فینگولفین و هادور است که شاه تصمیم میگیرد سرزمین دور-لومین را به مردمانِ هادور هدیه کند. در نتیجه، هادور تمام خویشاوندانش را در دور-لومین گِردهم میآورد و خاندانِ هادور را بهطور رسمی پایهگذاری میکند. پس، گرچه رهبر خاندان هادور در زمان ورودشان به بلریاند ماراخ بود، اما کسی که این قوم را بهعنوان خاندانی با قلمرو و حکومتِ مستقلِ خودش بنیان میگذارد، هادور است.
تالکین هیچوقت بهمان نمیگوید که نفوذیِ مورگوث چه کسی بوده، اما طرفداران گمانزنی میکنند که او به احتمالِ زیاد باید همان سائورونِ خودمان باشد
هادور مشهورترین قهرمانِ انسانیِ دوران اولِ سرزمین میانه نیست، اما او از چندین جهت شخصیت قابلتوجهی است: نهتنها هادور اولین انسانِ فانی است که لقبِ «دوستدارِ الف» را به دست میآورد، بلکه تالکین میگوید که در خانهی او فقط به زبانِ سینداریِ الفها سخن میگفتند. تازه، نهتنها از هادور بهعنوانِ «همنشین خداونگارانِ الف» یاد میشود، بلکه خاندانِ هادور تحتِ رهبری او به سترگترین خاندانِ آدمیان بدل میشود. علاوهبر اینها، وقتی فینگولفین ناحیهی دور-لومین را به مردم هادور تقدیم میکند، فینگون (پسرِ فینگولفین) نیز برای جشن گرفتنِ این رویداد، یک هدیهی ویژه به او میدهد: یک کلاهخودِ استثنایی که در تاریخ سرزمین میانه بهعنوانِ «کلاهخودِ اژدهانشانِ دور-لومین» مشهور است. تالکین میگوید که هادور و بعد از او پسرش این کلاهخود را در هنگامِ حضور در جنگ به سر میگذاشتند، و افرادِ آنها وقتی کاکُلِ اژدهانشانِ عظیمِ آن را بالاتر از دیگرِ کلاهخودها میدیدند، روحیه و شهامتشان افزایش پیدا میکرد. این کلاهخود به دستِ یک دورفِ آهنگرِ افسانهای به نام «تِلخار» ساخته شده بود که اتفاقا سازندهی شمشیرِ مشهورِ نارسیل نیز است.
همانطور که نارسیل نقشِ سمبلیکِ پُررنگی در داستانِ آراگورن و اجدادش ایفا میکند، این موضوع دربارهی کلاهخودِ اژدهانشانِ دور-لومین نیز صادق است. تالکین میگوید که این کلاهخود به میراثِ خانوادگیِ خاندان هادور بدل میشود، و از نسلی به نسلِ بعدی دست به دست میشود. درنهایت، این کلاهخود به هورین (نوهی هادور) و پس از او به تورین تورومبار (پسرِ نوهی هادور) میرسد و نقشِ مهمی در داستانِ شخصیِ آنها ایفا میکند که روایتاش نیازمندِ مقالههای جداگانه است. اما هورین و تورین تنها شخصیتهای اسطورهایِ جهان تالکین نیستند که اصل و نسبشان به هادور بازمیگردد، بلکه این موضوع دربارهی تور اِلادار، یکی دیگر از انسانهای مهم تاریخِ سرزمین میانه نیز صادق است؛ در وصفِ اهمیتِ او همین و بس که تور اولین و تنها انسانِ فانی است که با دخالتِ خودِ شخصِ اِرو ایلوواتار به انسانی نامیرا بدل میشود و در سرزمین آمان سُکنی میگزیند. حالا که حرف از تور شد، از ائارندیل (پسر تور) غافل نشویم؛ ائارندیل نه تنها نقش پُررنگی در پیروزیِ مردمان آزاد در «جنگ خشم» (جنگی در پایان دوران اول که به شکستِ قطعی مورگوث ختم میشود) ایفا میکند، بلکه او پدرِ اِلروندِ خودمان و همچنین اِلروس (اولین شاهِ جزیرهی نومهنور) نیز است.
اما چیزی که هادور را به شخصیتِ برجستهای بدل میکند، به قهرمانانی که از نسلِ او ظهور کردند، خلاصه نمیشود. مسئله این است که رابطهی هادور و فینگولین که در تمام طولِ زندگی هادور تداوم دارد، خیلی دوستداشتنی است. همانطور که گفتم، مردمانِ خاندان هادور در سرزمینی نزدیک اما جدا از قلمروِ فینگولفین ساکن شدند. بااینحال، تالکین بهمان میگوید که بسیاری از اِداین بهقدری از دوستی با الفها خشنود بودند که کماکان از رفتن به قلمروِ خودشان امتناع میکردند و تا وقتی که اجازه داشتند به اقامت در نزدِ الفها ادامه میدادند. فینگولفین هیچوقت به هادور اجازه نمیدهد تا او را ترک کند. شاید این مثال برای توصیفِ رابطهی فینگولفین و هادور ایدهآل نباشد، اما رابطهی آنها به رابطهی یک نفر با حیوانِ خانگیاش شباهت داشت. قصدم این نیست که هادور را با یک حیوانِ خانگی مقایسه کنم؛ منظورم این است که درست همانطور که یک حیوانِ خانگی صاحبش را دوست دارد، چون ناخودآگاهانه یقین دارد که صاحبش تا آخرِ عمرش همراهش خواهد بود، هادور هم نگاهِ مشابهی به فینگولفین داشت. از طرف دیگر، انسانها حیواناتِ خانگیشان را دوست دارند، چون یقین دارند که عمرِ آنها زودتر از خودشان به پایان خواهد رسید. فینگولفین هم هادور را دوست داشت، چون میدانست که دوستیاش با هادور به خاطر فانیبودنِ انسانها مدتِ بسیار کوتاهی دوام خواهد آورد.
حالا که با هر سه خاندان آشنا شدیم، اجازه بدهید پیش از اینکه به پایان مقاله برسیم، به یک لحظهی هیجانانگیز در داستانِ آمدنِ آدمیان به بِلریاند بپردازم که نباید از قَلم بیُفتد. برای این کار، باید به گذشته بازگردیم؛ به زمانی که هر سه خاندانِ آدمیان درکنارِ یکدیگر در ناحیهی اِستولاد ساکن بودند. شخصیتهایی که اینجا با آنها کار داریم دو نفر هستند: اولی مردی به نام بِرِگ از خاندان بئور است؛ و دومی هم مردی به نام آملاخ از خاندانِ هادور است. تالکین تعریف میکند که در سال ۳۶۹ از دوران اول، بزرگانِ این سه خاندان جلسهای برگزار میکنند برای بررسی یک مسئلهی مهم: عدهای از آدمیان اعتقاد داشتند که آنها باید در جنگِ اِلفها علیهِ مورگوث به آنها بپیوندند، و گروهی دیگر هم میگفتند که آدمیان باید جنگهای الفها را به خودشان واگذار کنند. بِرگ از خاندان بئور مخالفِ درگیر شدنِ آدمیان در جنگِ الفها با مورگوث بود. او میگوید: «ما به اُمیدِ فرار از خطراتِ سرزمین میانه، و موجوداتِ پلیدی که آنجا مسکن گُزیده بودند، راههای دراز پیمودهایم؛ زیرا شنیده بودیم که روشنایی در غرب است، اما اکنون فهمیدهایم که این روشنایی در آنسوی دریاست. ما را بدان سو راهی نیست، جایی که ایزدان در سعادت مسکن کردهاند. جز یک تن؛ زیرا خداونگارِ تاریکی اینجا پیشِ روی ماست، و اِلدارِ خردمند اما سنگدل پیوسته با او که میگویند در شمال مسکن دارد در جنگاند. و آنجا رنج و مرگی است که از آن گریختهایم. بدانسو نخواهیم رفت».
پس حرفِ حسابِ بِرِگ این است که اجدادِ ما ناحیهی هیلدورین را برای فرار از دستِ مورگوث و پلیدیهایش ترک کرده بودند و راهی غرب شده بودند. اما حالا ما فهمیدیم که نهتنها دستمان از روشناییِ والینور کوتاه است، بلکه ما به مرکزِ فعالیتهای شرورانهی مورگوث وارد شدهایم؛ که ما به یک منطقهی جنگی وارد شدهایم. یاورانِ الفها در پاسخ به حرفهای بِرِگ گفتند: «بهراستی سرچشمهی همهی پلیدیها که از آن گریزانیم، شاهِ تاریکی است؛ اما او در پیِ سلطه بر تمامِ سرزمین میانه است و اگر ما روی برگردانیم، سر در پِی ما نخواهد گذاشت؟ مگر آنگاه که مغلوب یا دستکم محاصره شود. تنها از فدایی سرِ شهامتِ اِلدار است که او مهار گشته، و اِیبسا به همین منظور، و برای یاری دادن ایشان بهگاهِ نیاز بوده است که ما را بدین سرزمین آوردهاند». به زبانِ سادهتر، پاسخِ یاوران اِلف این است: ترک کردنِ بلریاند و تنها گذاشتنِ الفها در جنگشان مشکل اصلی را حل نمیکند، چون مقصودِ نهاییِ مورگوث تصاحبِ کُلِ سرزمین میانه است، و ما به هر جایی که فرار کنیم، هرگز از پلیدیهایش در امان نخواهیم بود. علاوهبر این، نه تنها ما به اِلدار به خاطرِ مهار کردنِ شرارتهای مورگوث مدیون هستیم، بلکه اصلاً شاید نقشهی اِرو ایلوواتار از هدایت کردنِ اجدادمان به سمتِ غرب این بوده تا در جنگِ الفها با مورگوث به آنها یاری برسانیم. بِرِگ اما همچنان روی موضعاش پافشاری میکند و در پاسخ میگوید: «بگذار اِلدار خود دلنگرانِ آن باشند! عمر ما بسی کوتاه است».
در این هنگام آملاخ از خاندان هادور از جا برمیخیزد و خطاب به یاورانِ الفها جملاتی ترسناک را به زبان میآورد که دلِ تمام افرادِ حاضر را به لرزه درمیآورد: «آنچه میگویید چیزی نیست مگر حکایتهای الفی، قصههایی برای فریفتنِ تازهواردانِ غافل. دریا ساحل ندارد. در غرب از روشنایی خبری نیست. شما در پِی آتشِ کاذبِ الفها تا به انتهای جهان آمدهاید! کدامیک از شمایان کمترین ایزدان را دیده است؟ چشمِ چه کسی بر شاهِ پلید در شمال اُفتاده است؟ آنکه در پیِ سلطه بر سرزمین میانه است، کسی جز اِلدار نیست. آنان از سر طمعِ ثروت، خاک را در پیِ رازهای آن کَنده، و خشمِ موجوداتی را که آن زیر خانه دارند، برانگیختهاند، و این کارِ همیشگی آنان بوده است و خواهد بود. قلمروِ اورکها را به خودشان واگذارید، ما نیز قلمروِ خویش را خواهیم داشت، و جهان فراخ است، اگر اِلدار ما را به حالِ خود بگذارند». خلاصه اینکه، آملاخ همهچیز را زیر سوال میبَرد. به قولِ او، خدایان غرب و مورگوث چیزی بیش از داستانهای تخیلیِ الفها برای فریب دادنِ آدمیان نیستند. تازه، او ادعا میکند که اورکها لشکرِ یک اربابِ تاریکی سلطهجو نیستند؛ درعوض اورکها موجوداتی زیرخاکی بودهاند که الفها با حفاریهای زیرزمینیِ طععکارانهاش در دنیا آزاد کردهاند. پس، اگر ما آدمیان بِلریاند را به اورکها واگذار کنیم، میتوانیم با خوبی و خوشی در جای دیگری از سرزمین میانه ساکن شویم.
تالکین میگوید که حرفهای آملاخ روی آدمیان تاثیر گذاشته بود، و آنها متقاعد شده بودند که باید سرزمین الفها را به مقصدی دوردست ترک کنند. اما ناگهان اتفاقی غافلگیرکننده میاُفتد: چند روز بعد، آملاخ دوباره در جلسهی آدمیان حضور پیدا میکند. اما وقتی یاورانِ الفها به حرفهای آملاخ در جلسهی قبلی اشاره میکنند، آملاخ ابرازِ بیاطلاعی میکند و گفتنِ سخنانی از این دست را انکار میکند. آملاخ میگوید که او اصلاً در جلسهی قبلی حضور نداشت. مردمانِ اِستولاد بلافاصله متوجه میشوند که تمامیشان فریب خورده بودند. کسی که در ظاهرِ آملاخ در میانشان نفوذ کرده بود، درواقع یکی از جاسوسانِ مورگوث بوده. یاوران اِلف در واکنش به این افشا میگویند: «اینک دستکم باور خواهی کرد: بهراستی که خداونگارِ تاریکی وجود دارد، و جاسوسان و فرستادگانش در میانِ ما هستند؛ زیرا او از ما و نیرویی که در اختیارِ دشمنانش میتوانیم گذاشت، بیمناک است».
تالکین هیچوقت بهمان نمیگوید که نفوذیِ مورگوث چه کسی بوده، اما طرفداران گمانهزنی میکنند که او به احتمالِ زیاد باید همان سائورونِ خودمان باشد. چون سائورون نهتنها بهعنوان یک فریبنده و یک تغییرشکلدهنده شناخته میشود، بلکه او معمولاً به جای زورِ فیزیکی، از کلمات برای فاسد کردنِ قربانیانش استفاده میکند. قابلذکر است که اطلاع پیدا کردنِ آدمیان از نفوذیِ مورگوث به این معنی نیست که نقشهی او کاملاً شکست میخورد. آن دسته از آدمیان که به وجودِ خداونگار تاریکی شک و تردید داشتند، اکنون به یقین میرسند که او وجود دارد. اما برخی از آدمیان از اینکه جاسوس مورگوث توانسته بوده بدون اینکه آنها متوجه شوند به جمعشان نفوذ کند، وحشتزده میشوند. بنابراین، آنها از خودشان میپُرسند: چگونه میتوان با چنین دشمنِ قدرتمندی مبارزه کرد؟ برخی از آدمیان به یقین میرسند که شکستِ الفها در برابرِ چنین دشمنی قطعی خواهد بود. پس، کمک کردن به الفها در جنگشان هیچ سودی ندارد، بلکه فقط خشم و کینهتوزیِ مورگوث از آدمیان را افزایش خواهد داد. بنابراین، تالکین میگوید که بِرِگ هزار تن از مردمِ خاندانِ بئور را با خود همراه کرد، و آنها به جنوبِ بلریاند رفتند و از آنجا به ناحیهی اِریادور بازگشتند، و از صفحاتِ کتابهای تاریخ خارج شده و فراموش شدند.
نظرات