همه‌چیز درباره‌ی منشاء اورک های تالکین | آیا اورک‌ها خانواده دارند؟

چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳ - ۱۶:۵۹
مطالعه 42 دقیقه
اورک درحال فریاد زدن، سریال ارباب حلقه ها
برخلافِ باور رایج، تالکین نه یکی، بلکه چند منشاء گوناگون برای اورک‌هایش مطرح کرده بود. در این مقاله، تک‌تکِ آن‌ها را مرور می‌کنیم.
تبلیغات

در میانِ دوستدارانِ «ارباب حلقه‌ها» یک شوخیِ بامزه وجود دارد که می‌گوید: طرفدارانِ تالکین به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ طرفدارانِ معمولی و رایجِ تالکین، و آن دسته از خوره‌هایی که به «هستی‌شناسیِ اورک‌ها» فکر می‌کنند! چون اورک‌ها و چیستی‌شان در حکمِ یکی از غول‌آخرهای رشته‌افسانه‌های تالکین است، و طرفدارانی که با موفقیت بر آن غلبه می‌کنند، به سطحِ کاملاً جدیدی از گیک‌بودن ارتقاء پیدا می‌کنند. دلیلش این است که برخلافِ داستان آفرینشِ اِلف‌ها و داستان آفرینشِ انسان‌ها، که از یک روایتِ یکدست و مُنسجم برخوردار هستند، تالکین در طولِ زندگی‌اش نه‌تنها گزارش‌های متعددی از چگونگیِ به‌وجود آمدنِ اورک‌ها ارائه کرده بود، بلکه از هیچ‌کدامشان نیز به اندازه‌ی کافی رضایت نداشت. علاوه‌بر این، اورک‌ها که به‌عنوانِ موجوداتی ذاتاً خشن و اصلاح‌ناپذیر ترسیم می‌شوند، سوالات و ابهاماتِ زیادی را درباره‌ی میزانِ انسانیتشان و امکانِ رستگاری‌شان برانگیخته‌اند. بنابراین، کاری که می‌خواهم با این مقاله انجام بدهم، این است: هرکدام از حکایت‌های تالکین درباره‌ی منشاء اورک‌ها را مرور می‌کنم، درباره‌ی نقشِ تماتیکی که آن‌ها در هرکدام از مراحلِ پیشرفتِ نوشته‌های تالکین داشتند صحبت می‌کنم، توضیح می‌دهم که هرکدام از آن‌ها چگونه دیگر عناصرِ رشته‌افسانه‌های تالکین را تکمیل یا نقض می‌کنند، و سرانجام، به این سوال پاسخ می‌دهم که آیا اورک‌ها قابل‌رستگاری هستند یا نه؟ علاوه‌بر همه‌ی اینها، به‌عنوانِ کلامِ آخرِ مقاله، به جنبه‌ای از زندگیِ اورک‌ها می‌پردازم که پس از پخشِ فصل دومِ سریال «حلقه‌های قدرت» به موضوعی جنجال‌برانگیز بدل شد: آیا اورک‌های تالکین خانواده‌دار هستند؟

کپی لینک

۱- سیر تکامل منشاء اورک‌ها

معمولاً وقتی این سوال مطرح می‌شود که منشاء اورک‌ها در رشته‌افسانه‌های تالکین چیست، و آنها چگونه به وجود آمدند، رایج‌ترین پاسخی که از اکثریت می‌شنویم، این است که اورک‌ها در ابتدا اِلف‌هایی بودند که به‌دستِ ملکور رُبوده شدند، مورد شکنجه قرار گرفتند و فاسد شدند. واقعیت اما این است که تالکین در طولِ زندگی‌اش حکایت‌های متعدد و بعضاً متناقضی را برای چگونگیِ خلقتِ نژادِ اورک و ماهیتِ وجودی‌شان مطرح کرده بود. درنهایت حکایتِ به وجود آمدنِ اورک‌ها از طریقِ فاسد کردنِ اِلف‌ها به مُتداول‌ترین و رسمی‌ترین حکایتِ موجود برای توضیحِ منشاء این جانوران بدل شد؛ تا جایی که در کتابِ «سیلماریلیون» هم از این حکایت برای توضیحِ پیدایشِ اورک‌ها استفاده می‌شود. بنابراین، ممکن است برایتان سوال شود که اگر ما همین الان به بهترین توضیحِ ممکن برای منشاء اورک‌ها دسترسی داریم (آن‌هم توضیحی که تقریباً همه‌ی خوانندگانِ تالکین روی آن تفاهم دارند)، چرا باید وقت‌مان را با خواندن درباره‌ی دیگر حکایت‌هایی که تالکین برای منشاء اورک‌ها نوشته بود، تلف کنیم؟

گروهی از اورک‌ها در کنار آتش، ارباب حلقه ها

پاسخ این است که مرورِ تمامِ این حکایت‌ها، از ابتدایی‌ترین تا انتهایی‌ترین‌شان، این امکان را بهمان می‌دهد تا واردِ ذهنِ خودِ تالکین شویم، و ببینیم که پروسه‌ی فکر کردنِ او درباره‌ی اورک‌ها در گذرِ زمان چگونه مُتحول می‌شود. هرکدام از تغییراتی که تالکین به مرور زمان در داستانِ پیدایشِ اورک‌ها ایجاد می‌کند، هرچیزی که با هر ویرایشْ به نسخه‌ی اورجینال اضافه می‌کند یا از آن کم می‌کند، می‌تواند ما را به شناختِ بهتری از ماهیتِ اورک‌ها و احساساتِ خودِ شخصِ تالکین نسبت به مخلوقاتش برساند. برای پیدا کردنِ نخستین حضورِ اورک‌ها در رشته‌افسانه‌های تالکین باید به اولین ویرایشِ داستان «سقوط گوندولین» که به سال ۱۹۱۷ مربوط می‌شود، رجوع کنیم؛ در بخشی از این داستان درباره‌ی منشاء اورک‌ها می‌خوانیم :«مِلکو این نژاد را از گرمای زیرِ زمین و لجن بار می‌آورد. دل‌های آن‌ها از سنگِ خاره بود و اندامشان کج‌و‌معوج؛ سیمای زشت‌شان جز خنده‌ای با زنگ و طنینِ آهن، بیگانه با لبخند بود، و به هیچ کاری مُشتاق‌تر از یاری‌رساندن به اهدافِ شرم‌آور مِلکو نبودند». اینجا لازم است داخلِ پرانتر بگویم که منظور از «مِلکو» همان مِلکورِ خودمان، شیطانِ جهان تالکین، است؛ این شخصیت در نسخه‌های ابتداییِ اسطوره‌شناسیِ تالکین مِلکو نام داشت.

پس، در ابتدا تالکین اعتقاد داشت که ملکور، اورک‌ها را به‌وسیله‌ی سنگ‌ها، لجن‌ها و حرارت‌های زیرزمینی خلق کرده است. به نظر می‌رسد که تالکین برای مدتِ زیادی از این منشاء برای اورک‌ها رضایت داشت. چون او تا سال ۱۹۳۰ نیز کماکان به این منشاء پایبند بود. کریستوفر، پسرِ تالکین، در جلد چهارم کتاب «تاریخ سرزمین میانه»، متنی را آورده است که دومین ویرایشِ «سیلماریلیون» محسوب می‌شود؛ در جایی از این متن، تالکین اورک‌ها را این‌گونه توصیف می‌کند: «مورگوث مقرِ خود را در شمال بنا کرد، و فرزندانِ اهریمنی‌اش را گِرد خود آورد. انبوهِ اورک‌ها را او از سنگ ساخته بود، اما قلب‌هایشان از نفرت بود. نوم‌ها آن‌ها را گلامهوت، مردمانِ نفرتِ هولناک، می‌نامیدند. آن‌ها گابلین نیز نامیده می‌شدند، اما در روزگار باستان آن‌ها قوی، بی‌رحم و جهنمی بودند». دوباره لازم است یک پرانتز باز کنم و بگویم که منظور از «نوم‌ها» همان اِلف‌های خودمان هستند که تالکین در نسخه‌های ابتداییِ رشته‌افسانه‌هایشْ اسمِ «نوم» (Gnome) را برایشان انتخاب کرده بود.

تالکین در طولِ زندگی‌اش حکایت‌های متعدد و بعضاً متناقضی را برای چگونگی خلقت نژاد اورک و ماهیت وجودی‌شان مطرح کرده بود

اما سوالی که در اینجا مطرح می‌شود، این است که: ما از این اطلاعات چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟ نخست اینکه، نقشِ کلیدیِ ملکور به‌عنوانِ به‌وجودآورنده‌ی اورک‌ها یکی از عناصرِ منشاء این نژاد است که از همان ابتدا جزئی از داستان حساب می‌شد و تا زمانِ مرگِ تالکین به همین شکل باقی ماند. نکته‌ی بعدی این است که تالکین برای مدتی از این حکایت رضایت داشت، چون آن با دیگر اجزای جهان‌اش مغایرت نداشت و هنوز سببِ به وجود آمدنِ هیچ تناقض یا مشکلِ متافیزیکالی نشده بود. چون در این زمان، سرزمین میانه به‌شکلی تصور شده و ترسیم شده بود که یک سری تفاوت‌‌های کوچک اما اساسی با سرزمین میانه‌ای که امروز می‌شناسیم داشت. برای مثال، در این دوران، تالکین در چارچوبِ ژانرِ اسطوره داستان‌نویسی می‌کرد. این بدین این معناست که او هرکدام از داستان‌هایش را به‌عنوانِ افسانه‌هایی که توسط قصه‌گوهای مختلفی روایت می‌شوند، ارائه می‌کرد؛ هرکدام از این قصه‌گوها، نظراتِ شخصیِ خودشان را در لابه‌لای افسانه اضافه می‌کردند، به کمبودِ دانششان اعتراف می‌کردند یا نسخه‌های جایگزینِ دیگر از افسانه‌ای یکسان را به رسمیت می‌شناختند. بنابراین، در این دوران، تاثیرگذاریِ احساسی و زیباشناسانه‌ی هرکدام از داستان‌ها بر پیوستگی و انسجامِ منطقیِ آن‌ها یا تبعیتشان از اصول و قواعدِ متافیزیکالِ جهان اولویت داشت.

نکته‌ی جالبِ ماجرا، این است که ما می‌توانیم نطفه‌ی چیزی را که در نهایت به داستانِ نهاییِ منشاء اورک‌ها بدل می‌شود، در اولین نسخه‌های «سیلماریلیون» پیدا کنیم: برای مثال، در ابتدا ملکور دارای قدرتی بود که او را قادر می‌ساخت تا افسونی از جنسِ وحشتی بی‌انتها را برِ تمام نولدولی قرار بدهد (قابل‌ذکر است که تالکین در نسخه‌های اول «سیلماریلیون»، از واژه‌ی «نولدولی» برای توصیفِ الف‌های قوم نولدور استفاده می‌کرد). در این نسخه، ملکور تمام الف‌های نولدولیِ ساکنِ ناحیه‌ی بِلریاند را به‌عنوانِ بردگانش اسیر می‌کند و آن‌ها را به بیگاری در معادنِ «دوزخ‌های آهنین» (مقر اصلی‌اش که بعداً آنگباند نام گرفت) وادار می‌کند. گرچه الف‌های نولدولی از چنگِ ملکور گریختند، اما آن‌ها بر اثرِ افسونی که ملکور بر آن‌ها نهاده بود، همچنان تاحدودی تحت‌تاثیر و تحت‌کنترلِ او بودند. برای مثال، در نسخه‌ی ابتداییِ داستان «سقوط گوندولین» دراین‌باره می‌خوانیم: «افسون مِلکو بر نولدولی عبارت بود از ایجادِ وحشتِ بی‌انتها، چنان‌که حتی هنگامِ دور بودن از دوزخ‌های آهنین گمان می‌کردند که او نزدیک‌شان است و چنان دل‌و‌جرئت‌شان را متزلزل می‌ساخت که حتی در هنگامِ دست دادنِ فرصت، نمی‌گریختند؛ و مِلکو غالباً به همین اُمید بسته بود».

تبدیل شدن الف‌ها به اورک، ارباب حلقه ها

نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: از آنجایی که تقریباً تمام الف‌های سرزمینِ بِلریاند قربانیِ افسونِ ملکور بودند، پس برخی آدمیان الف‌های نولدولی را با اورک‌ها اشتباه می‌گرفتند. برای مثال، راویِ داستان «سقوط گوندولین» دقیقاً به این نکته اشاره می‌دهد، و سپس این شایعه‌ی رایج اما غلط را تصحیح می‌کند: «چگونه شد که آدم‌ها، نولدولی را با اورک‌هایی که گابلین‌های مِلکو هستند اشتباه گرفتند، نمی‌دانم، مگر آنکه برخی نولدولی به جانبِ پلیدی مِلکو چرخیده و با این اورک‌ها آمیخته بودند، چراکه مِلکو این نژاد را از گرمایِ زیرِ زمین و لجن بار می‌آورد». به بیان دیگر، تالکین در اینجا به این نکته اشاره می‌کند که برخی از آدمیانْ الف‌ها را با اورک‌های مِلکور اشتباه می‌گیرند و آن‌ها را موجوداتی یکسان تصور می‌کنند، اما واقعیت این‌طور نیست؛ درعوض، اورک‌ها از گرما، سنگ و لجنِ زیرِ زمین، مستقیماً به‌دستِ خودِ شخصِ ملکور خلق شده‌اند، و آن دسته از الف‌هایی که در میانِ نیروهای ملکور دیده می‌شوند، الف‌هایی هستند که اراده‌شان بر اثرِ افسونِ ترسناکی که ملکور بر آن‌ها نهاده بود، شکسته شده بود. پس، آن‌ها اورک نیستند، بلکه الف‌های فاسد‌شده‌ای هستند که به جمعِ نیروهای ملکور پیوسته‌ و با اورک‌ها درهم‌آمیخته بودند. در واقع، در جلد چهارم «تاریخ سرزمین میانه» آمده است که اورک‌ها پیش از بیدار شدنِ الف‌ها خلق می‌شوند.

بدین ترتیب، به دومین مرحله‌ی تکاملِ اورک‌ها می‌رسیم: در جریان دهه‌ی ۲۰ و ۳۰ رویکردِ تالکین در رابطه با داستان‌‌های «سیلماریلیون» جدی‌تر می‌شود. در ابتدا نوشته‌های او حالتِ بی‌قیدوبندتر و پراکنده‌تری داشتند، و در نتیجه، این رویکرد تناقص‌هایی را به همراه داشت، اما به تدریج شاهد تلاشِ او برای درهم‌آمیختنِ همه‌ی نوشته‌هایش برای شکل دادن به یک روایتِ واحد بودیم؛ روایتی که در یک جهانِ مشترک با یک تاریخِ یکدست و منجسم اتفاق می‌اُفتد. در این دوران (به‌طور دقیق‌تر، سال ۱۹۳۷) است که تالکین داستانِ منشاء اورک‌ها را به‌طرز قابل‌توجهی ویرایش می‌کند: در این نسخه، تالکین می‌گوید که ملکور اورک‌ها را نه قبل از بیدار شدنِ اِلف‌ها، بلکه پس از بیدار شدنِ نخست‌زادگانِ اِرو ایلوواتار خلق می‌کند. در جلد پنجم کتاب «تاریخ سرزمین میانه» می‌خوانیم: «مورگوث در شمال مقرِ خود را بنا کرد، و شیاطینِ خود را در پیرامونش گِرد آورد. اینان نخستین مخلوقات او بودند: قلب‌هایشان از آتش بود و تازیانه‌هایی از شعله داشتند. نوم‌ها در روزگار بعد آن‌ها را بالروگ نامیدند. اما در آن زمان، مورگوث هیولاهای زیادی با انواع و اشکالِ مختلف ساخت که جهان را مدت‌ها آزار می‌دادند؛ بااین‌حال، اورک‌ها تا زمانی که ملکور به اِلف‌ها نگاه نکرده بود، ساخته نشده بودند؛ و او آن‌ها را به قصدِ تقلیدِ خام از فرزندانِ ایلوواتار خلق کرد».

لازم است روی این نکته تاکید کنم که این تکه متن به این معنا «نیست» که ملکور اورک‌هایش را با فاسد کردنِ نخستین الف‌های بیدارشده خلق کرده است؛ در این دوران، اورک‌ها همچنان به دستِ ملکور، و به‌وسیله‌ی سنگ‌ها، لجن‌ها و حرارت‌های زیرزمینی خلق می‌شوند. تنها تفاوتی که ویرایشِ جدید با ویرایش‌های قبلی دارد، این است که این‌بار ایده‌ی خلقِ اورک‌ها تازه پس از اینکه ملکور با اولین الف‌های بیدارشده مواجه می‌شود، به فکرش خطور می‌کند. به بیان دیگر، آفرینشِ اورک‌ها نه ایده‌ی اصیلِ خودِ ملکور، بلکه محصولِ الهام‌برداری‌اش از ظاهرِ اولین فرزندانِ ایلوواتار است. این موضوع، ما را به نکته‌ی قابل‌توجهِ دیگری درباره‌ی ویرایشِ جدیدِ منشاء اورک‌ها می‌رساند: این ایده، که ملکور اورک‌هایش را پس از دیدنِ اِلف‌ها خلق می‌کند، اورک‌ها را از دیگرِ هیولاهایِ خادمِ اربابِ تاریکی مُتمایز می‌کند. چون برخلافِ اژدهایان، بالروگ‌ها، ترول‌ها، غول‌ها و دیگر جانورانِ هولناکی که در جبهه‌ی ملکور می‌جنگند، اورک‌ها تنها موجوداتی هستند که به‌طور ویژه‌ای خلق شده‌اند تا همتای متضادِ اِلف‌ها (و بعدها انسان‌ها) باشند. شباهتِ اورک‌ها به فرزندانِ ایلوواتار به‌شکلی است که درباره‌ی دیگر جانورانِ اهریمنیِ ملکور صدق نمی‌کند.

لشکر اورک‌های آنگباند، ارباب حلقه ها

به بیان دیگر، حالا قصدِ ملکور از خلقِ اورک‌ها به تجهیز کردنِ خودش با سپاهی از سربازانِ مُطیع خلاصه نمی‌شود؛ حالا قصدِ واقعی او از خلقِ اورک‌ها، تمسخر کردنِ فرزندانِ عزیزِ ایلوواتار است. جالب است بدانید که این موضوع درباره‌ی داستانِ خلقتِ دورف‌ها نیز صادق است. در ویرایشِ نخستِ «سیلماریلیون» مشخص نبود که دورف‌ها چگونه به وجود آمده‌اند و خالقشان چه کسی است. در دومین جلدِ «تاریخ سرزمین میانه» درباره‌ی دروف‌ها می‌خوانیم: «هیچ‌کس مطمئناً نمی‌داند که آن‌ها از کجا آمده‌اند؛ و آن‌ها نه به ملکو خدمت می‌کنند و نه به مانوه». تالکین اما همزمان با منشاء اورک‌ها، داستانِ پیدایشِ دورف‌ها را نیز ویرایش کرد: در نسخه‌ی سال ۱۹۳۷ از «سیلماریلیون» متوجه می‌شویم که دورف‌ها به‌دستِ آئوله، خداونگارِ صنعتگری، خلق شده‌اند. آئوله که از طراحی و ساختن چیزهای جدید لذت می‌بُرد، برای ظهور هرچه زودترِ فرزندانِ ایلوواتار بی‌تاب بود؛ چون ایلوواتار در هنگامِ آفرینشِ جهان‌هستی ظهور الف‌ها را در مکاشفه‌ای پیش‌گویانه به والار نشان داده بود.

بنابراین آئوله می‌خواست کارآموزانی برای خود داشته باشد تا بتواند معرفت، مهارت و هنرِ خود را به آن‌ها بیاموزد و تمایلی به انتظار برای تحققِ طرح‌های ایلوواتار نداشت. بنابراین تصمیم می‌گیرد تا به دور از چشم ایوواتار مخلوقانِ خودش را با الهام‌برداری از ظاهرِ الف‌ها بسازد. پس همان‌طور که اورک‌ها تقلیدی از روی دستِ ایلوواتار هستند، این موضوع درباره‌ی دورف‌های آئوله نیز صادق است. تفاوتِ کار ملکور و آئوله اما در این است که اگر اورک‌ها با هدفِ شرورانه‌ی تمسخرِ اِلف‌ها و به‌عنوانِ نسخه‌ی متضادشان آفریده شده بودند، آئوله نیتِ خوبی برای خلقِ دورف‌‌ها داشته است؛ گرچه تصمیمش اشتباه بوده است، اما دورف‌ها محصول کینه‌توزیِ آئوله علیه ایلوواتار نیستند. درعوض، تصمیمِ او از عشق و علاقه به فرزندانِ ایلوواتار و بی‌قراری‌اش برای ملاقاتِ هرچه زودترِ آن‌ها ناشی می‌شد. بااین‌حال، قدرتِ آفرینشِ آئوله با اِرو ایلوواتار برابر نیست. در نتیجه، از آنجایی که دورف‌ها به‌وسیله‌ی شخصِ آئوله خلق شده‌اند، پس آن‌ها دارای نقاط قوت و نقاط ضعفِ به‌خصوصِ خودشان هستند.

برای مثال، تالکین در این ویرایش توضیح می‌دهد که فکر و ماهیتِ دورف‌ها از فقط یکی از والار سرچشمه می‌گیرد. در مقایسه، اِلف‌ها و انسان‌ها تاحدی با همه‌ی والار خویشاوندی دارند. بنابراین، آثارِ دستِ دورف‌ها گرچه از مهارتِ بالایی برخوردار هستند، اما زیبایی اندکی دارند، مگر اینکه آن‌ها هنرهای اِلف‌ها را تقلید کنند. به بیان دیگر، دور‌ف‌ها در عینِ بهره‌مندی از تمام ویژگی‌ها و برتری‌های آئوله، از خصوصیاتِ دیگرِ اعضای والار محروم هستند. در نسخه‌ی نهاییِ «سیلماریلیون»، این ایده مطرح می‌شود که تنها اِرو ایلوواتار قادر به خلقِ موجوداتِ کاملاً اصیل و بی‌بدیل است. این قدرت در نسخه‌ی نهایی «سیلماریلیون»، «آتشِ پنهانی» یا «شعله‌ی زوال‌ناپذیر» نام دارد: قدرتِ آفرینشِ اسرارآمیز و منحصربه‌فردِ اِرو ایلوواتار. همچنین، در نسخه‌ی نهایی، از آنجایی که آئوله فاقدِ قدرتِ الهیِ شعله‌ی پنهانی بود، نمی‌توانست به مخلوقاتش آزادی اراده اعطا کند. دورف‌ها فقط تا زمانی‌که آئوله به تحرک داشتنِ آن‌ها فکر می‌کند به جنبش درمی‌آمدند و به محض اینکه او به چیزی یا جایی دیگر فکر می‌کرد، متوقف می‌شدند و هرز می‌ماندند. آن‌ها چیزی بیش از عروسک‌‌های خیمه‌شب‌بازیِ آئوله نبودند. و در اجرای هیچ دستوری، حتی دستورِ نابودی خودشان، تعلل نمی‌کردند.

جنگ اورک‌ها و دورف‌ها در ارباب حلقه ها

وقتی آئوله به اشتباهش اعتراف می‌کند و از ایلوواتار طلبِ بخشش می‌کند، ایلوواتار به او رحم می‌کند، از نابود کردنِ دورف‌ها پرهیز می‌کند و درعوض شعله‌ی زوال‌ناپذیرِ خودش را به آن‌ها عطا می‌کند و به مخلوقاتِ آئوله قدرتِ استقلال فکری و عملی می‌بخشد. نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: گرچه در ویرایش سال ۱۹۳۷ هنوز ایده‌ی «آتش پنهانی» و ابراز پشیمانیِ آئوله، و به فرزندی پذیرفته شدنِ دورف‌ها توسط ایلوواتار مطرح نشده است، اما نطفه‌ی آن‌ها در این ویرایش کاشته می‌شود. در این ویرایش، هرکدام از والار می‌توانند موجوداتِ خودشان را خلق کنند، موجوداتی که بدون نیاز به آتشِ پنهانیِ ایلوواتار، از موجودیتِ مستقلِ خودشان و آزادی اراده‌ برخوردار هستند، اما از آنجایی که آن‌ها توسط فقط یکی از والار آفریده شده‌اند، دچارِ کمبود، نقص، فقدان یا محدودیتی ذاتی می‌شوند که آن‌ها را از اِلف‌ها و آدمیان، فرزندانِ تکامل‌یافته‌ترِ ایلوواتار، مُتمایز می‌کند. ازهمین‌رو، ویرایش سال ۱۹۳۷ ابعادِ تازه‌ای به تصمیمِ ملکور برای خلقِ اورک‌ها می‌بخشد. چون همان‌طور که آثارِ دستِ دورف‌ها از هنر و مهارتِ بالایی برخوردار هستند (چون بالاخره خالقشان خدوانگارِ صنعتگری است)، این موضوع به‌نوع دیگری درباره‌ی اورک‌های ملکور نیز صادق است: بدجنسیِ ذاتیِ اورک‌ها از ذاتِ شرور و تاریکِ خالقشان ملکور سرچشمه می‌گیرد.

همان‌طور که دورف‌ها جز مهارتِ صنعتگریِ آئوله، از نقاط قوتِ دیگر والار محروم هستند، اورک‌ها هم فقط خصوصیاتِ معرفِ خداوندگارِ تاریکی را به اِرث بُرده‌اند. به عبارت دیگر، در ویرایشِ نخستِ «سیلماریلیون» به نظر می‌رسید که ملکور از عمد تصمیم می‌گیرد تا اورک‌ها را به‌عنوانِ موجوداتی نفرت‌انگیز و بدجنس خلق کند، شاید چون داشتنِ چنین موجوداتی برای تحققِ نقشه‌های ویرانگرایانه‌اش مفیدتر و به‌دردبخورتر بودند. اما در ویرایش سال ۱۹۳۷ اوضاع فرق می‌کند: حالا اورک‌ها بازتاب‌دهنده‌ی شرارتِ ملکور هستند؛ حالا ملکور اورک‌ها را عمداً به‌عنوانِ موجوداتی شرور نمی‌آفریند، بلکه آن‌ها به‌طرز اجتناب‌ناپذیری شرور هستند، چون شرارت خصوصیتِ معرفِ هرچیزی خواهد بود که به دستِ خداوندگار تاریکی خلق شود. درست همان‌طور که هنرِ صنعتگری به‌طرز گریزناپذیری خصوصیتِ معرف هرچیزی خواهد بود که به دستِ خداوندگار صنعتگری خلق شود. این بدین معناست که ملکور حتی اگر می‌خواست نیز نمی‌توانست اورک‌ها را به‌عنوانِ موجوداتی خوش‌سیما و مهربان خلق کند. به بیان دیگر، تالکین قدرتِ خلاقانه‌ی ملکور را محدود می‌کند.

بدین ترتیب، به مرحله‌ی بعدیِ سیرِ تکاملِ اورک‌ها می‌رسیم: کتاب «هابیت» که در سال ۱۹۳۷ منتشر شد. تالکین در طولِ دهه‌ی ۳۰ در کنارِ ویرایشِ «سیلماریلیون»، به نوشتنِ «هابیت» هم مشغول شد. همه‌ی ما می‌دانیم که تالکین در ابتدا قصد نداشت داستان کودکانه‌ و جمع‌و‌جورِ «هابیت» را به اسطوره‌شناسیِ جدی‌تر و مُفصل‌ترِ «سیلماریلیون» پیوند بدهد. بااین‌حال، با استناد به ارجاعاتِ مُتعدد «هابیت» به «سیلماریلیون» که به‌طور نامحسوسی در گوشه‌و‌کنارِ داستان پراکنده شده‌اند، مشخص است که او حداقل به‌طور غیررسمی با «هابیت» به‌عنوانِ داستانی رفتار می‌کند که کم‌و‌بیش در همان جهانِ «سیلماریلیون» اتفاق می‌اُفتد. برای مثال، تالکین در سال ۱۹۳۸ در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «هابیت آگاهانه براساس هیچ کتابِ دیگری نیست؛ جز یکی و آن‌هم یک کتابِ منتشرنشده است: سیلماریلیون، تاریخ اِلف‌ها، که در هابیت مُکررا به آن ارجاع داده می‌شود». همچنین، او در سال ۱۹۴۷ دراین‌باره می‌گوید: «هابیت به‌طور تصادفی از درونِ دنیایی که از قبل وجود داشت بیرون کشیده شد».

جی. آر. آر. تالکین در دفتر کارش، ارباب حلقه ها

برای مثال، اِلف‌ها و آدمیان در «هابیت» به‌طرز آشکاری از همان نوع موجوداتی هستند که در «سیلماریلیون» حضور دارند. تنها تفاوتشان این است که آن‌ها در «هابیت» از دریدیدِ کودک‌پسندتری ترسیم می‌شوند. اما نکته این است که چگونگی به تصویر کشیدنِ این موجودات (خصوصاً دورف‌ها و اورک‌ها) در «هابیت» به تغییراتِ قابل‌توجهی در تصورِ تالکین از آن‌ها در «سیلماریلیون» منجر شد. تالکین در سال ۱۹۵۵ در یکی از نامه‌هایش توضیح می‌دهد که گرچه «هابیت» در ابتدا به اسطوره‌شناسیِ «سیلماریلیون» بی‌ارتباط بود، اما ناگریز به درونِ محیطِ جهانِ بزرگ‌ترش کشیده شد و حتی باعثِ تغییر دادنِ «سیلماریلیون» شد. نحوه‌ی ترسیمِ دورف‌ها در ویرایش اولِ «سیلماریلیون» زمین تا آسمان با دورف‌های «هابیت» تفاوت داشت. برای مثال، در ویرایشِ اول «سیلماریلیون» کاراکتری وجود دارد به‌نام «فَن‌کیل» که نقشِ دستیار ارشدِ ملکور را ایفا می‌کند (نقشی که در ویرایش نهاییِ «سیلماریلیون» به سائورون واگذار می‌شود). پس از اینکه نخستین انسان‌ها بیدار می‌شوند، تالکین می‌نویسد: «فن‌گیل همراه با دورف‌ها و گابلین‌ها به میانِ انسان‌ها رفت و بینِ آن‌ها و اِلف‌ها کدورت ایجاد کرد. و آدمیانِ بسیاری دورف‌ها را یاری کردند». نکته‌ این است که در ویرایش اولِ «سیلماریلیون»، دورف‌ها هم در کنارِ اورک‌ها یکی از موجوداتِ شرورِ جهان به شمار می‌رفتند. گرچه دورف‌های حاضر در «هابیت» به‌عنوانِ موجوداتی ترسیم می‌شوند که به‌اندازه‌ی اِلف‌ها و آدمیان نجیب نیستند، اما آن‌ها درنهایت در مقایسه با حضورشان در نسخه‌های ابتداییِ «سیلماریلیون»، به کاراکترهای همدلی‌برانگیزتری بدل می‌شوند. بااینکه دورف‌های «هابیت» نقاط کور، خصوصیاتِ شخصیتیِ منفی و خواسته‌های خودشان را دارند، اما این موضوع به این نژاد محدود نمی‌شود، بلکه درباره‌ی تمام موجوداتِ خودآگاه و ناطقِ داستان هم صادق است. پس، این ایده که دورف‌ها به خاطر اینکه توسط آئوله خلق شده‌اند، ذاتاً موجوداتِ غیرزنده‌تر و شرورتری در مقایسه با الف‌ها و آدمیان هستند، با استناد به شجاعت، مهربانی و در مجموع پیچیدگیِ انسانی‌شان در «هابیت» زیرسوال می‌رود.

نحوه‌ی ترسیمِ دورف‌ها در ویرایش اولِ «سیلماریلیون» زمین تا آسمان با دورف‌های «هابیت» تفاوت داشت. در واقع در آن زمان دورف‌ها هم در کنارِ اورک‌ها یکی از موجوداتِ شرورِ جهان به شمار می‌رفتند

این مسئله درباره‌ی ترول‌ها و گابلین‌های حاضر در «هابیت» نیز صدق می‌کند: آن‌ها به‌شکلِ همتای شرورِ دورف‌ها، الف‌ها و آدمیان صحبت و رفتار می‌کنند؛ درواقع، هرازگاهی شاهدِ نشانه‌هایی از انسانیت نیز در آن‌ها هستیم. برای مثال، یکی از ترول‌هایی که بیلبو بگینز را شکار کرده است، ذره‌ای همدلی به قربانی‌‌اش نشان می‌دهد؛ او که حسابی مست کرده است، بیلبو را «طفلک حرامزاده» خطاب می‌کند و به دوستانش می‌گوید که او را آزاد کنند تا برود. گابلین‌های حاضر در «هابیت» هم یک‌جور فرهنگِ بدوی دارند. برای مثال، نه تنها رهبر داشتنِ آن‌ها به این معنی است که آن‌ها مفهوم قراردادهای سیاسی را درک می‌کنند، بلکه آن‌ها با وارگ‌ها نیز پیمانِ همکاری می‌بندند؛ مثلاً درباره‌ی رابطه‌ی آن‌ها با وارگ‌ها می‌خوانیم که: «وارگ‌ها و گابلین‌ها کمک دست هم بودند. آن‌ها در آن روزگار گاهی وقت‌ها برای چپاول از کوه پایین می‌آمدند، مخصوصاً برای به دست آوردنِ آذوقه و گرفتنِ برده‌هایی که ازشان کار بکشند. در این مواقع از وارگ‌ها کمک می‌گرفتند و غنایم را با آن‌ها تقسیم می‌کردند».

علاوه‌بر اینها، در فصلِ دوم «هابیت»، گندالف و تورینِ سپربلوط دو شمشیر به نام‌های «گلامدرینگ» (یا دشمن‌کوب) و «اورکیست» (یا شکافنده‌ی اورک) را در غارِ ترول‌ها پیدا می‌کنند؛ قدمتِ این دو شمشیرِ اِلفی به دورانِ اول سرزمین میانه بازمی‌گردد و توسط پادشاهِ گوندولین در جنگ اِلف‌ها با سپاهِ اورک‌های مورگوث مورد استفاده قرار گرفته بودند. به‌طوری که این دو سلاح در میانِ اورک‌ها به شهرتی افسانه‌ای دست یافته بود، چراکه اورک‌ها آن‌ها را «زننده» و «گزنده» نامیده بودند. وقتی گندالف و تورین از شمشیرهایشان علیه گابلین‌های کوهستان مه‌آلود استفاده می‌کنند، دشمنانشان بلافاصله آن‌ها را تشخیص می‌دهند و با وحشت‌زدگی و سراسیمگی عقب‌نشینی می‌کنند و راهِ آمده را برمی‌گردند. می‌خواهم به این نتیجه برسم که این لحظه نشان می‌دهد که اورک‌ها دارای نوعی تاریخ و فرهنگِ شفاهی هستند. به این معنی که شهرتِ گلامدرینگ و اورکیست و خصوصیاتِ ظاهری‌شان در جامعه‌ی اورک‌ها به‌صورتِ افسانه درآمده است و سینه‌به‌سینه از نسلی به نسلِ بعدی منتقل شده است.

هابیت‌ها در میان اورک‌ها مخفی شده‌اند، ارباب حلقه ها

مشکلاتِ ناشی از شخصیت‌پردازیِ متفاوتِ اورک‌ها در «هابیت» در مقایسه با «سیلماریلیون» بلافاصله برای تالکین آشکار نبود. اما پس از اینکه «هابیت» منتشر شد و به یک موفقیتِ غافلگیرکننده‌ی تمام‌عیار بدل شد، تالکین برای اولین‌بار می‌توانستِ وزنِ سنگینِ افکار عمومی را احساس کند. درواقع، استقبالِ گسترده از «هابیت» و اصرارِ ناشر بود که تالکین را وادار کرد کار روی «ارباب حلقه‌ها» را آغاز کرد؛ دنباله‌ای که ارتباطاتش با «سیلماریلیون» خیلی واضح‌تر و بیشتر از «هابیت» بود. این بدین معنی بود که حالا گابلین‌های کودکانه‌ی «هابیت» به‌طور رسمی همان اورک‌های ترسناکِ اسطوره‌شناسی‌اش به شمار می‌آمدند. درنتیجه، «ارباب حلقه‌ها» باید به‌شکلی نوشته می‌شد تا در آن واحد تاریخ و خصوصیاتِ اورک‌هایی که در «سیلماریلیون» می‌خوانیم و تاریخ و خصوصیاتِ اورک‌های «هابیت» را به رسمیت می‌شناخت؛ تصورِ تالکین از اورک‌ها باید یکدست می‌شد. اما بخشِ جالبِ ماجرا این است: نقش «ارباب حلقه‌ها» فقط به یکدست کردنِ اورک‌های «هابیت» و اورک‌های «سیلماریلیون» خلاصه نمی‌شد. «ارباب حلقه‌ها» تصورِ قبلی‌مان از اورک‌ها را دست‌نخورده باقی نمی‌گذارد، بلکه ابعادِ تازه‌ای به ماهیتِ اورک‌ها بخشید و خودش هم در سیرِ تکاملِ این نژاد تاثیرگذار بود.

وقتی تالکین کارِ روی «ارباب حلقه‌ها» را شروع کرد، مضمون‌های نسبتاً مُدرنی مثل توتالیتاریسم، تکنولوژی و اهمیتِ اتخاذِ تصمیماتِ کوچک توسط آدم‌های عادی را به اسطوره‌شناسی‌اش اضافه کرد. هرکدام از این درون‌مایه‌ها نقشِ پُررنگی در ترسیمِ شرارتِ منحصربه‌فردی که سائورون نمایندگی‌اش می‌کند، ایفا می‌کنند. در دورانِ اول سرزمین میانه، شرارتی که مورگوث نمایندگی‌ می‌کند، شرارتی از جنسِ طغیان‌گری، نابودی، هرج‌و‌مرج و خشونتی بی‌انتها است. اما سائورون به نوعِ دیگری از شرارت تجسم می‌بخشد؛ شرارتِ سائورون از جنسِ استبداد، کنترل و سرکوب‌گری است. به بیان دیگر، انگیزه‌‌ی نهایی مورگوث فروکاستنِ جهان به پوچیِ مطلق است. اما انگیزه‌ی نهایی سائورون حکومت کردن بر دنیا، تمامیت‌خواهی و پرستیده شدن به‌عنوانِ یک پادشاه-خدا است. واضح است که این دو نوع شرارت اساساً در تضاد باهم قرار نمی‌گیرند، بلکه دو جلوه‌ی متفاوت از یک قاعده‌ی یکسان هستند: غروری خودشیفته‌وار که تلاش می‌کند تا ابرازِ وجودِ هر اراده‌ی دیگری غیر از خودش را سرکوب کند.

نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: اورک‌های «سیلماریلیون» در راستای بازتاب‌دادنِ جنسِ شرارتِ منحصربه‌فردِ مورگوث ترسیم شده بودند. بنابراین، وقتی تالکین مشغول نگارش «ارباب حلقه‌ها» شد، شرارتِ منحصربه‌فردِ سائورون تاثیرِ قابل‌توجهی روی شخصیت‌پردازیِ اورک‌ها در این داستانِ به‌خصوص گذاشت. در نظامِ معناییِ «ارباب حلقه‌ها»، مفهومِ شرارت رابطه‌ی مستقیمی با کنترل شدن توسطِ سائورون دارد (چه به‌طور مستقیم و چه به‌طور غیرمستقیم). برای مثال، تالکین در نسخه‌های ابتداییِ نوشته‌هایش درباره‌ی دورانِ اولِ سرزمین میانه، بسیاری از کاراکترهایش را به‌عنوانِ افرادِ «خوب» طبقه‌بندی کرده بود؛ تالکین آن‌ها را علی‌رغمِ نقص‌ها و لغزش‌های مهم و مُستمرِ شخصی‌شان، صِرفاً به‌خاطرِ اینکه در جناحِ مخالفِ جبهه‌ی مورگوث می‌جنگیدند و با او ضدیت داشتند، به‌عنوانِ آدم‌خوب‌ها دسته‌بندی می‌کرد. نظامِ اخلاقیِ جهانِ تالکین اما در «ارباب حلقه‌ها» پیچیده‌تر می‌شود.

یک اورک سوار بر وارگ، ارباب حلقه ها

در «ارباب حلقه‌ها» مسئله‌ی فسادِ اخلاقیِ کاراکترها به خطری به مراتب حیاتی‌تر بدل می‌شود. چون سائورون می‌تواند از لغزش‌های انسانی (فارغ از اینکه چقدر کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌رسند) به نفعِ خودش بهره‌ بگیرد و از آن به‌عنوانِ حفره‌ای برای نفوذ به درونِ روحِ اشخاص و تقویت کردنِ سلطه‌اش بر آن‌ها استفاده کند. برای مثال، نه‌تنها آزمون اصلی فرودو و سَم این است که علی‌رغم تمام دلایلِ موجهی که دارند، باید به گالوم دل بسوزانند و مرتکبِ قتل نشوند، بلکه حتی گندالف و گالادریل، خردمندترین و نجیب‌ترین موجوداتِ سرزمین میانه، نیز اعتراف می‌کنند که حتی آن‌ها هم از تاثیرِ اسیرکننده‌ی حلقه‌ی یگانه مصون نیستند؛ که حلقه می‌تواند از نیت‌های خوب و زیبای قربانیانش برای برانگیختنِ حسِ قدرت‌طلبی‌شان سوءاستفاده کند. یکی از عواقبِ اضافه شدنِ این ایده به سرزمین میانه این است که تالکین به‌طور ویژه‌ای روی فرمانبرداری اورک‌ها از سائورون و تسلطِ سائورون بر آن‌ها تاکید می‌کند. به بیان دیگر، حالا دیگر اورک‌ها فقط یک مُشت هیولاهای خطرناک و بدجنس نیستند؛ بلکه حالا آن‌ها هیولاهای خطرناک و بدجنسی هستند که اراده‌شان به اسارتِ سائورون درآمده است و مُطیعِ بی‌قیدوشرطِ امرِ او هستند. حالا اورک‌ها یک تهدیدِ مستقل نیستند؛ بلکه وجودِ آن‌ها نشان‌دهنده‌ی حضورِ تهدیدی بزرگ‌تر است: سائورون.

چرا تالکین اورک‌هایش را به حالِ خودشان رها نمی‌کند و این‌قدر به کلنجار رفتن با خاستگاهِ آن‌ها و دستکاری کردنشان اصرار می‌ورزد؟

برای مثال، در دوران سوم اورک‌های ساکنِ کوهستانِ مه‌آلود که در ظاهر آزاد و خودمُختار به نظر می‌رسند، درواقع نوادگانِ اورک‌هایی هستند که سائورون در دوران دوم به معادن موریا فرستاده بود تا آنجا را اشغال کنند. آن‌ها بدونِ اینکه خودشان متوجه شوند، جزئی از نقشه‌ی بلندمدتِ سائورون هستند. یا به‌عنوان یک مثالِ دیگر، پس از اینکه حلقه‌ی یگانه نابود می‌شود و سائورون شکست می‌خورد، تالکین اورک‌های بازمانده را به‌مانندِ مورچه‌های سرگردان و بی‌هدفی که ملکه‌ی خودشان را از دست داده‌اند، توصیف می‌کند: «دشمنان درحالِ گریختن بودند، و قدرتِ موردور به‌سانِ غُبار در باد پراکنده می‌شد. وقتی مرگ، آن موجودِ مُتورمِ تخم‌ریز را که در تپه‌ی مورچگانِ خزنده مسکن کرده است و همه را تحتِ سلطه‌ی خود نگه می‌دارد، از پای درآورَد، مورچگان احمقانه و بی‌هدف سرگردان می‌شوند و سپس ابلهانه می‌میرند، و موجوداتِ سائورون، اعم از اورک‌ها و ترول‌ها و جانوران که برده‌ی جادوی او بودند بدین‌سان کورکورانه به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند؛ و برخی خود را می‌کشتند یا درونِ چاه‌ها می‌انداختند، یا شیون‌کنان برای مخفی شدن در سوراخ‌ها و جاهای تاریک و بی‌روشنایی، نومیدانه می‌گریختند».

تالکین در جایی دیگر نیز روی سلطه‌ی سائورون بر اراده‌ی نیروهایش (از جمله اورک‌ها) تاکید می‌کند: پس از اینکه فرودو حلقه را در شکافِ کوهِ هلاکت دست‌اش می‌کند، می‌خوانیم که سائورون ناگهان متوجهِ فرودو می‌شود، تمرکزش را از دست می‌دهد و نظرش به سمتِ کوه معطوف می‌شود؛ تالکین در این صحنه سائورون را به‌همانندِ یک اُستادِ عروسک‌گردانی توصیف می‌کند که ناگهان نخ‌های عروسک‌هایش را رها می‌کند و آن‌ها همچون اشیایی بی‌جان از حرکت متوقف می‌شوند؛ او فعل‌و‌انفعالاتِ ذهنِ سائورون را این‌گونه توصیف می‌کند: «ذهنش را از تمام سیاست‌‌ها و دام‌های ترس و خیانت، از همه‌ی حیله‌ها و جنگ‌ها آزاد کرد؛ و لرزشی سرتاسرِ قلمرو او را در نوردید و بردگانش خود را باختند، و لشکریانش ایستادند، و همه‌ی فرماندهانش ناگهان بی‌راهنما و عاری از اراده به تزلزل اُفتادند و ناامید شدند. چراکه فراموش شده بودند. تمام  فکروذکرِ قدرتی که آن‌ها را در عرصه می‌گرداند، اینک با نیرویی کوبنده به کوه معطوف بود».

سائورن اورک‌ها را رهبری می‌کند، ارباب حلقه ها

سلطه‌ی خارق‌العاده‌ای که سائورون روی اورک‌ها دارد از ماهیتِ آن‌ها به عنوانِ فرزندانِ مورگوث ناشی می‌شود؛ آن‌ها به‌عنوانِ موجوداتی که بیش از هر جانورِ دیگری در سرزمین میانه به‌طور طبیعی و ذاتی تباه‌شده و فاسدشده هستند، به‌طور ویژه‌ای دربرابرِ سلطه‌ی سائورون آسیب‌پذیر هستند. به بیان دیگر، تعریفِ جدید و پیچیده‌تری که تالکین از اورک‌ها ارائه می‌کند، این است که فسادِ ذاتیِ اورک‌ها رابطه‌ی تنگانگی با سلطه‌ی سائورون بر آن‌ها دارد. شرارتِ اورک‌ها و آسیب‌پذیری‌شان دربرابرِ سلطه، آن‌ها را از نگاهِ سائورون به ایده‌آل‌ترین و آسان‌ترین موجوداتِ سرزمین میانه برای کنترل کردن تبدیل می‌کند. اما در آن واحد، چیزی که اورک‌ها را به‌طور ویژه‌ای خطرناک و بدجنس می‌کند، کنترل شدنِ آن‌ها توسط مُستبدی مثل سائورون است. به عبارت دیگر، اگر به خاطرِ فسادِ ذاتیِ اورک‌ها نبود، آن‌ها به این سادگی‌ها تحتِ سلطه‌ی سائورون درنمی‌آمدند، و اگر به خاطر کنترل شدنِ جمعی‌شان توسط سائورون نبود، اگر کسی مثل سائورون نبود تا عطش‌شان برای شرارت را تقویت و تشویق کند، اورک‌ها هیچ‌وقت تا این حد به چنین دشمنان خبیثی بدل نمی‌شدند.

دیالوگی در «ارباب حلقه‌ها: بازگشت پادشاه» وجود دارد که روی نقشِ سائورون در به تباهی کشاندنِ اورک‌ها تاکید می‌کند؛ فرودو در توصیفِ فرضیه‌اش درباره‌ی منشاء اورک‌ها می‌گوید: «سایه‌ای که اینها را پرورش می‌دهد، فقط قادر به تقلیدِ مسخره است، نه آفریدن: هیچ موجودِ جدیدِ واقعی از خودش نیافریده. فکر نمی‌کنم که حتی خودش به اورک‌ها جان داده باشد، فقط آن‌ها را به تباهی کشانده و منحرف‌شان کرده؛ و اگر قرار باشد زنده بمانند، باید مثلِ موجوداتِ دیگر زندگی کنند. اگر چیز بهتری گیرشان نیاید نان گندیده و گوشت گندیده می‌خورند، ولی زهر، نه». این دیالوگِ فرودو نشان‌دهنده‌ی یک تحولِ انقلابی در جهان‌بینیِ تالکین است. فرودو در گمانه‌زنی درباره‌ی منشاء اورک‌ها به یک نتیجه‌ی بزرگ می‌رسد: نیروی شر اساساً عقیم است؛ شر از آفریدنِ مخلوقاتِ اصیلِ خودش عاجز است؛ درعوض، قدرتِ نیروی شر از به تباهی کشاندنِ چیزهای اساساً خوب ناشی می‌شود.

کمی بالاتر گفتم که هردوِ نژادِ اورک و نژادِ دورف مخلوقاتِ منحصربه‌فردِ ملکور و آئوله بودند. پس، سوال این است که: آیا حرفِ فرودو درباره‌ی ناتوانی سائورون از آفریدنِ مخلوقاتِ خودش، سبب ایجادِ تناقض نمی‌شود؟ دلیلش این است که تعریفِ قبلی تالکین از مفاهیمی مثل آفرینش و نیروی شر در حینِ نگارشِ «ارباب حلقه‌ها» متحول شده بود. یکی دیگر از عواقبِ این تحول را می‌توان در ویرایشِ جدیدِ منشاء دورف‌ها مشاهده کرد: تالکین در ضمایمِ «ارباب حلقه‌ها» به‌طور غیرعلنی به ویرایشِ جدیدِ داستان خلقتِ دورف‌ها اشاره می‌کند؛ او به بیدار شدنِ اولین دورف‌های آفریده‌شده در تالارهای سنگی‌شان اشاره می‌کند. چون در ویرایش قبلی منشاء دورف‌ها ایده‌ی بیدار شدنِ دورف‌ها وجود نداشت. دلیلش این است که در ویرایش جدید، آئوله دورف‌ها را پیش از بیدار شدنِ اِلف‌ها خلق می‌کند. بنابراین، ایلوواتار به آئوله فرمان می‌دهد تا دورف‌ها را در اعماقِ زمین بخواباند، چراکه آن‌ها نباید زودتر از اِلف‌ها بیدار شوند.

همچنین، تالکین در سال ۱۹۵۸ (سه سال بعد از انتشار «بازگشت پادشاه») در یکی از نامه‌های فرستاده‌نشده‌اش، ویرایشِ جدیدِ منشاء دورف‌ها را با جزییاتِ بسیار بیشتری شرح می‌دهد. این ایده که اولین دورف‌ها فاقدِ اراده‌ی آزاد و مستقل بودند، این ایده که آئوله پس از آفریدنِ دورف‌ها به خاطر دست بُردن در کارِ خدا ابراز پشیمانی می‌کند و آن‌ها را به ایلوواتار تقدیم می‌کند تا هر کاری می‌خواهد با آن‌ها کند، و این ایده که تنها اِرو ایلوواتار دارای قدرتِ جان‌بخشی است، برای اولین‌بار در این نامه مطرح می‌شوند. اضافه شدن این جزئیاتْ نقطه‌ی عطفی در سیرِ تحولِ جهان‌بینی تالکین محسوب می‌شود. تا پیش از نگارش و انتشار «ارباب حلقه‌ها»، دورف‌ها و اورک‌ها از ابتدای خلقتشان موجوداتی خودآگاه و خودمُختار بودند. منشاء آن‌ها موازی با مخلوقاتِ اِرو ایلوواتار اتفاق اُفتاده بود. ملکور اورک‌هایش را بدون نیاز به قدرت جان‌بخشیِ منحصربه‌فردِ اِرو ایلوواتار به‌وسیله‌ی سنگ‌ها و حرارات‌های زیرزمینی ساخته بود؛ این موضوع درباره‌ی دورف‌های آئوله هم صادق بود. گرچه ماهیت و قابلیت‌های اورک‌ها و دورف‌ها به خالقانشان محدود می‌شد، اما درنهایت ملکور و آئوله بدون نیاز به اِرو ایلوواتار قادر به خلق کردنِ موجوداتِ جان‌دارِ خودشان بودند.

چهره‌ی یک اورک از سریال ارباب حلقه ها

اما تالکین در ویرایش جدید افشا می‌کند که آئوله از خلق کردنِ موجوداتِ حقیقتاً جان‌دار و خودمختار عاجز است؛ دورف‌های او پیش از اینکه قدرتِ آتش پنهانیِ ایلوواتار را دریافت کنند، عروسک‌های رُباتیک و بی‌روحی هستند که فقط تا زمانی که آئوله بهشان فکر می‌کند، به جنبش می‌اُفتند و صحبت و عمل می‌کنند، وگرنه بی‌حرکت و هرز باقی می‌مانند. اما آئوله از گستاخی‌اش ابراز پشیمانی می‌کند و آن‌ها را به‌عنوانِ هدیه به ایلوواتار تقدیم می‌کند، تنها کسی که دارای قدرتِ بخشیدنِ زندگیِ واقعی است. نشانه‌ی زندگیِ واقعی نه تواناییِ صحبت کردن یا حرکت کردن، بلکه تواناییِ شورش کردن علیهِ خالقشان است. چون آئوله برای جبران کردنِ اشتباهش پُتکی برمی‌دارد تا مخلوقاتش را نابود کند. بااین‌حال، ایلوواتار با دیدنِ شور و شوقِ آئوله و به سببِ فروتنی‌اش به او رحم می‌کند. در نتیجه، دورف‌های او از دیدنِ پُتک آئوله وحشت می‌کنند، پناه می‌گیرند و برای بخشش التماس می‌کنند. سپس، ایلوواتار به آئوله می‌گوید: «هدیه‌ی تو را همان گاه که ساختی‌شان پذیرفتم. نمی‌بینی که این موجودات اکنون برای خود جان دارند، و با صدای خود سخن می‌گویند؟ اگر چنین نبود از ضربه‌ی تو، و نیز از هیچ فرمانِ اراده‌ات بر خود نمی‌لرزیدند».

به بیان دیگر، این قدرتِ جان‌بخشی منحصربه‌فردِ ایلوواتار است که به دورف‌ها زندگی واقعی می‌بخشد و کاری می‌کند تا آن‌ها مطیعانه تسلیمِ تصمیم آئوله برای نابود کردنشان نشوند. بدین ترتیب، تالکین توضیح می‌دهد که چرا دورف‌های «هابیت» موجوداتِ چندبُعدی‌تر و انسانی‌تری در مقایسه با دورف‌های نسخه‌های ابتداییِ «سیلماریلیون» هستند. چون آن‌ها به همان اندازه که به‌عنوانِ مخلوقاتِ آئوله دارای نقصیه هستند، به همان اندازه هم فرزندخواندگانِ ایلوواتار محسوب می‌شوند، و از زندگی‌ای که ایلوواتار (خالق الف‌ها و انسان‌ها) بهشان بخشیده است، بهره‌مند شده‌اند. با این توضیحات اجازه بدهید دوباره به مسئله‌ی اورک‌ها بازگردیم: با معرفیِ این قاعده‌ی جدید که «هیچ‌کس جز اِرو ایلوواتار نمی‌تواند موجوداتی جان‌دار و خودمُختار بیافریند»، منشاء سابقِ اورک‌ها به بازنویسی نیاز پیدا می‌کند. چون در ویرایش جدید گرچه ملکور می‌تواند اورک‌ها را با استفاده از سنگ، لجن و گرمایِ زیرزمینی بسازد، اما تنها کسی که می‌تواند به مخلوقاتِ ملکور روح و آزادی اراده ببخشد، ایلوواتار خواهد بود، و طبیعتاً ایلوواتار هیچ‌وقت این کار را برای ملکور نخواهد کرد.

بنابراین، منشاء اورک‌ها باید تغییر می‌کرد؛ اورک‌ها دیگر نمی‌توانستند مخلوقاتِ منحصربه‌فرد ملکور باشند. در عوض، آن‌ها باید از موجوداتِ ازپیش‌آماده‌ای که از قبل توسط ایلوواتار خلق شده بودند، سرچشمه می‌گرفتند. در این نقطه است که رایج‌ترین و پذیرفته‌شده‌ترین منشاء اورک‌ها مطرح می‌شود: تالکین در نوشته‌هایش که به دهه‌ی ۵۰ بازمی‌گردد، می‌گوید که وقتی نخستین اِلف‌های دنیا در ناحیه‌ی کوئی‌وینن، واقع در شرقِ دورِ سرزمین میانه، بیدار شدند، ملکور اهریمنان، سایه‌ها و ارواحِ خبیثی را به کوئی‌وینن می‌فرستد تا نه‌تنها اِلف‌ها را زیر نظر بگیرند، بلکه تیره‌بختانی را که از گروه جدا می‌شوند، شکار کنند. ملکور آن‌ها را در سیاه‌چال‌های اوتوم‌نو، مقر فرماندهیِ جهنمی‌اش در شمال، زندانی می‌کند و بدن و روحِ آن‌ها را به‌قدری مورد شکنجه و دستکاری قرار می‌دهد تا زیباترین اِلف‌ها را به نژادِ اورک که امروز می‌شناسیم فروبکاهد.

در کتاب «سیلماریلیون» دراین‌باره می‌خوانیم: «دانایان اِره‌سئا بر این گمان بودند که به‌راستی جمله کسانی که از کوئندی پیش از شکستنِ اوتوم‌نو بر دستِ ملکور گرفتار آمدند، آنجا زندانی شدند، و با ترفندهای بی‌رحمانه آهسته‌آهسته فاسد گشتند و تن به بندگی دادند؛ و بدین‌گونه ملکور، نژادِ زشت‌سیمای اورک‌ها را در رشک‌ورزی به اِلف‌ها و تقلیدِ خام از ایشان پرورد، کسانی که بعدها به بدترین دشمنِ اِلف‌ها بدل گشتند. این شاید رذیلانه‌ترین کارِ ملکور بود، و در نزدِ ایلوواتار نفرت‌انگیزترین». همچنین، تالکین در سال ۱۹۵۴ در نامه‌ای درباره‌ی منشاء جدید اورک‌ها توضیح می‌دهد: «من اورک‌ها را به‌عنوانِ جاندارانِ ازپیش‌‌موجود معرفی کرده‌ام که ارباب تاریکی تمام قدرتِ خود را در تغییرشکل دادن و فاسد کردنشان به کار گرفته است، نه در آفریدنشان». علاوه‌بر این، او توضیح می‌دهد اینکه خدا وجودِ چنین جاندارانی را تحمل می‌کند تفاوتی با الهیاتِ دنیای واقعی که در آن خدا انسان‌زُداییِ حساب‌شده‌ی آدمیان توسط مُستبدان را تحمل می‌کند، ندارد.

ملکور، ارباب تاریکی  ارباب حلقه ها
ملکور

همچنین، تالکین در یکی از دست‌نوشته‌هایش که در کتاب «تاریخ سرزمین میانه: حلقه‌ی مورگوث» منتشر شده است، توضیح می‌دهد که خردمندانِ دوران اولِ سرزمین میانه اعتقاد داشتند که اورک‌ها توسط ملکور آفریده نشده‌اند، پس آن‌ها در اصلِ خود شر نیستند. به قولِ تالکین: «شاید آن‌ها غیرقابل‌رستگاری شده بودند (حداقل از نگاهِ الف‌ها و انسان‌ها)، اما همچنان در چارچوبِ قانون باقی ماندند. از آنجایی که آن‌ها حکمِ انگشتانِ دست مورگوث را داشتند، به‌ناچار باید با نهایتِ جدیت با آن‌ها مبارزه کرد، اما نباید با آن‌ها با قساوت و بدجنسیِ خودشان رفتار کرد. اسیران را نباید شکنجه کرد، نه حتی برای کشفِ اطلاعاتِ لازم برای دفاع از خانه و کاشانه‌ی اِلف‌ها و آدمیان. اگر هر یک از اورک‌ها تسلیم شدند و درخواستِ رحم و بخشش کردند، باید به آن‌ها عطا شود، حتی در صورتِ دادنِ هزینه». به قولِ تالکین، گرچه خردمندان چنین چیزی را تعلیم می‌دادند، اما در وحشت و هرج‌و‌مرجِ جنگ همیشه به این قانون توجه نمی‌شد و آن مورد اجرا قرار نمی‌گرفت. تالکین در یکی از پاورقی‌هایش توضیح می‌دهد که اورک‌ها هیچ‌وقت با اِلف‌ها ارتباط برقرار نمی‌کردند. چون یکی از دستاوردهای وحشتناکِ مورگوث، این بود که او اورک‌ها را به‌طرز انکارناپذیری متقاعد کرده بود که اِلف‌ها از خودشان ظالم‌تر هستند؛ مورگوث به آن‌ها گفته بود که اگر گیرِ الف‌ها بیفتند، الف‌ها آن‌ها را یا فقط به منظورِ «سرگرمی و تفریح» اسیر می‌کنند، یا آن‌ها را می‌خوردند (چیزی که خودِ اورک‌ها در صورتِ نیاز انجام می‌دادند). درنهایت، وقتی کریستوفر، پسرِ تالکین، پس از مرگِ پدرش مشغولِ تدوینِ «سیلماریلیون» شد، از این منشاء (اسیر شدن و فاسد شدنِ الف‌ها توسط ملکور) استفاده کرد.

اما بخشِ جالبِ ماجرا، این است که الف‌‌بودنِ اورک‌ها آخرین حرفِ تالکین درباره‌ی منشاء این موجودات نبود. او در اواخر دهه‌ی ۵۰ و اوایل دهه‌ی ۶۰ فرضیه‌های جدیدی را درباره‌ی منشاء اورک‌ها مطرح کرد؛ فرضیه‌هایی که ریشه‌ی اِلفیِ اورک‌ها را تکذیب می‌کردند. برای مثال، تالکین در دست‌نوشته‌هایش گمانه‌زنی می‌کند که اورک‌ها انسان‌های فاسدشده هستند. طبقِ این فرضیه، بیدار شدنِ نخستین انسان‌ها پیش از مهاجرتِ بزرگِ نخستین الف‌ها به‌سوی غربِ سرزمین میانه اتفاق اُفتاده بود. از لحاظ ترتیبِ زمانیِ رسمی که در «سیلماریلیون» می‌خوانیم، نخستین انسان‌ها در اواخرِ دوران اول (پس از نابود شدن درختان والینور و همزمان با آفرینش خورشید و ماه) بیدار می‌شوند (در حوالی سال ۱۵۰۰ از روزگار درختان). در مقایسه، نخستین الف‌ها در سال ۱۰۵۰ از روزگار درختان بیدار می‌شوند، و اورک‌ها هم برای اولین‌بار در سال ۱۳۳۰ از روزگار درختان در سرزمین بِلریاند دیده می‌شوند. بااین‌حال، حتی خودِ تالکین هم اعتراف می‌کند که ایده‌ی انسان‌بودنِ اورک‌ها از لحاظ ترتیبِ زمانیِ وقایعِ سرزمین میانه باعثِ ایجاد تناقض می‌شود. شاید اگر تالکین چند سالی بیشتر زنده می‌ماند، برای توجیهِ این ایده که اورک‌ها به‌وسیله‌ی اولین انسان‌ها پرورش یافته‌اند، ترتیبِ زمانی وقایعِ جهانش را تغییر می‌داد.

یکی دیگر از فرضیه‌های او این بود که اورک‌ها محصولِ ترکیبی از الف‌ها و انسان‌‌های فاسدشده هستند؛ به این صورت که مورگوث اورک‌های ارتقایافته‌اش را از طریقِ فاسد کردنِ انسان‌ها و جفت‌گیری کردنِ آن‌ها با اورک‌های ساخته‌شده به‌وسیله‌ی الف‌های فاسدشده تولید کرده است؛ او درباره‌ی این احتمال توضیح می‌دهد: «درنهایت، یک نکته‌ی قانع‌کننده وجود دارد، گرچه بیانِ آن وحشتناک است. با گذشتِ زمان مشخص شد که انسان‌ها بدون‌شک می‌توانند تحتِ سلطه‌ی مورگوث یا عواملِ او در طولِ چند نسل از لحاظ ذهنی و عادات تقریباً به سطحِ اورک‌ها تنزل پیدا کنند؛ و سپس، می‌توان آن‌ها را وادار به جفت‌گیری با اورک‌ها کرد، و نژادهای جدیدی را تولید کرد که اغلب بزرگ‌تر و حیله‌گرتر هستند. شکی نیست که مدت‌ها بعد، در دورانِ سوم، سارومان این دانش را در افسانه‌ها و معرف‌های کهن کشف کرد، و در شهوتِ خود برای قدرت‌طلبی، آن را که از رذیلانه‌ترینِ کارهاست، مرتکب شد: آمیزشِ بینِ‌نژادیِ اورک‌ها و انسان‌ها؛ تولیدِ آدم‌اورک‌هایی که تنومند و حیله‌گر، و اورک‌آدم‌هایی که موذی و بدجنس هستند».

اورک‌-های در کوهستان، ارباب حلقه ها

با همه‌ی این حرف‌ها، تالکین همچنان از منشاء اورک‌هایش رضایت نداشت، و همچنان به نظریه‌پردازی درباره‌ی ماهیتشان ادامه می‌داد. اما قبل از اینکه به فرضیه‌های بعدی بپردازیم، احتمالاً تاکنون این سوال برایتان پیش آمده است که: چرا؟ چرا تالکین اورک‌هایش را به حالِ خودشان رها نمی‌کند و این‌قدر به کلنجار رفتن با خاستگاهِ آن‌ها و دستکاری کردنشان اصرار دارد؟ دلیلش این است که مفاهیم «بخشش» و «رستگاری» برخی از کلیدی‌ترین مضمون‌های رشته‌افسانه‌های تالکین محسوب می‌شوند. در طولِ «ارباب حلقه‌ها»، داستان به‌طور ویژه‌ای روی اهمیتِ رستگاری تاکید می‌کند. یکی از خصوصیاتِ معرفِ قهرمانانِ تالکین، این است که آن‌ها بارها در شرایطی قرار می‌گیرند که احساسِ رحم و مُروت‌شان به چالش کشیده می‌شود. آن‌ها مُدام وادار می‌شوند تا به کاراکترهای نفرت‌انگیزی مثل گالوم، سارومان و گریمای مارزبان که تمام دلایل ممکن برای توجیهِ اخلاقیِ قتلشان را دارند، فرصتِ دوباره‌ای برای زندگی کردن و جبرانِ اشتباهاتشان بدهند. همچنین، انسانیت و کرامتِ افرادی که در جبهه‌ی سائورون می‌جنگند نیز حتی در بدترین شرایطِ جنگی به رسمیت شناخته می‌شود. برای مثال، سَم در واکنش به مرگِ یکی از سربازانِ بی‌نامِ هاراد با خود فکر می‌کند: «این نخستین بار بود که سَم شاهدِ جنگِ آدم‌ها با آدم‌ها بود، و زیاد از آن خوشش نیامد. خوشحال بود که چهره‌ی مُرده را نمی‌بیند. با خود فکر می‌کرد که اسم مرد چیست و از کجا آمده؛ و آیا واقعا دلی ناپاک داشته است، یا کدامین دروغ و تهدید وادارش ساخته تا این راهِ طولانی را از خانه‌اش تا به اینجا بپیماید؛ و اینکه آیا او واقعا ترجیح می‌داده که آنجا در آرامش بماند».

بن‌بستی که تالکین با آن مواجه شده بود، این بود که او چگونه می‌تواند تناقصِ ناشی از غیرقابل‌رستگاری‌بودنِ موجوداتی روح‌دار را توجیه کند؟

علاوه‌بر این، پس از شکستِ سائورون و تاج‌گذاریِ آراگورن می‌خوانیم که پادشاهِ گوندور در تالارش بر تخت نشست و آن دسته از آدمیانِ ساکنِ رون و هاراد را که فریب‌خوردگانِ سائورون بودند یا وادار شده بودند برای ارباب تاریکی بجنگند، عفو می‌کند: «و سفیران از سرزمین‌های گوناگون و مردم از شرق و جنوب و از مرزهای سیاه‌بیشه و دون‌لند در غرب به حضورش رسیدند. شاه اهالی شرق را که تسلیم شده بودند، بخشود و آنان را آزاد روانه ساخت، و با مردم هاراد صلح کرد». اما این بخشندگی شاملِ حالِ اورک‌های بازمانده‌ی سائورون نمی‌شود؛ تالکین هیچ حرفی از وضعِ روابطِ دیپلماتیک میانِ آراگورن و اورک‌های بازمانده نمی‌زند. درعوض، اورک‌ها در واکنش به نابودیِ سائورون، یا دست به خودکشی می‌زنند یا خودشان را در گوشه‌و‌کنارِ دنیا گم‌و‌گور می‌کنند. به خاطر همین است که منشاء اورک‌ها این‌قدر فکروذکرِ تالکین را به خود معطوف کرده بود؛ چون برای تالکین تصورِ اینکه در دنیایش موجودات ناطق و روح‌داری وجود دارند که غیرقابل‌رستگاری هستند، غیرقابل‌پذیرش بود.

درواقع، تالکین در یکی از نامه‌هایش عمداً از توصیف کردنِ اورک‌ها به‌عنوانِ موجوداتی «غیرقابل‌رستگاری» امتناع می‌کند: «اورک‌ها بزرگ‌ترین گناهِ مورگوث هستند، نتیجه‌ی سوءاستفاده‌اش از رفیع‌ترین امتیازِ او؛ آن‌ها زاییده‌ی گناه‌اند و طبیعتاً بد هستند». سپس تالکین داخل پرانتز اضافه می‌کند: «نزدیک بود که بنویسم «به‌شکلی غیرقابل‌رستگاری بد»، اما گفتن این حرف زیاده‌روی خواهد بود. اِرو ایلوواتار با پذیرفتن و تحمل کردنِ خلقتِ اورک‌ها، که برای وجود داشتنشان ضروری است، حتی آن‌ها را نیز به جزئی از دنیا بدل می‌کند؛ دنیایی که مخلوقِ خداست و درنهایت اساساً خوب است». علاوه‌بر این، تالکین در دست‌نوشته‌هایش درباره‌ی این صحبت می‌کند که اگر مورگوث تلاش می‌کرد تا مثل آئوله موجوداتِ خودش را با تقلید از فرزندانِ ایلوواتار بسازد، مخلوقاتش مثل دورف‌های آئوله عملکردی شبیه به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی می‌داشتند: جانورانی که تا وقتی که مورگوث بهشان توجه می‌کرد به جنبش درمی‌آمدند و از اجرای هیچ دستوری، حتی نابودی خودشان، امتناع نمی‌کردند.

تالکین ادامه می‌دهد: «اما اورک‌ها از این نوع نیستند. آن‌ها مسلماً تحت سلطه‌ی اربابِ خود بودند، اما سلطه‌ی او بر آن‌ها از جنس ترس بود، و آن‌ها از این ترس آگاه بودند و به خاطرش از او تنفر داشتند. به‌راستی که اورک‌ها از شدتِ فاسدشدگی بی‌رحم بودند و هیچ ظلم و ستمی نبود که نتوانند مرتکب شوند؛ اما رفتار آن‌ها از فسادِ اراده‌های مستقلشان ناشی می‌شد. آن‌ها قادر بودند به تنهایی عمل کنند و برای تفریحِ خودشان مرتکبِ اَعمالِ شرورانه شوند. یا وقتی از مورگوث و عموالش دور بودند، از اجرای دستورات غافل می‌شدند. آن‌ها گاهی اوقات با یکدیگر می‌جنگیدند، که می‌توانست به ضررِ نقشه‌های مورگوث تمام شود. علاوه‌بر این، اورک‌ها پس از سرنگونی مورگوث به زندگی و زاد و ولدِ خود ادامه دادند و همچنان طبقِ روال سابق به غارتگری‌ها و چپاول‌هایشان مشغول شدند. آن‌ها دیگر خصوصیاتِ فرزندان ایلوواتار را نیز داشتند. آن‌ها برای خود زبان داشتند و با توجه به تفاوت‌های نژادی که در میانِ خودشان قابل‌تشخیص بود به زبان‌های مختلف با یکدیگر صحبت می‌کردند». تالکین در جایی دیگر می‌نویسد که پس از سقوط مورگوث و غیبِ موقتِ سائورون در پایان دوران اول، اورک‌های بازمانده که داشتند درماندگی‌شان را پشت سر می‌گذاشتند، سرزمین‌های کوچکِ خودشان را پایه‌گذاری کرده بودند و به استقلال‌شان عادت کرده بودند. بهترین نمونه از این توضیحات در متنِ «ارباب حلقه‌ها» یافت می‌شود.

دو اورک مشغول گفت‌و‌گو هستند، ارباب حلقه ها

در کتاب «دو بُرج» صحنه‌ای وجود دارد که موقعیتِ کمیاب و جذابی را فراهم می‌کند: دسترسی به احساسات و دغدغه‌های شخصیِ اورک‌ها. در این صحنه، گورباگ (فرمانده اوروک‌های شهرِ میناس مورگول) و شاگرات (فرمانده برجِ کیریث اونگول) مشغولِ گفت‌و‌گو با یکدیگر هستند که سَم مخفیانه صدایشان را می‌شنود. آن‌ها از این صحبت می‌کنند که کدامیکشان خدمتِ سخت‌تری دارد و از اُمیدها و آرزوهایشان برای پس از جنگ تعریف می‌کنند. گورباگ درباره‌ی خدمت‌اش در نزدیکیِ اشباحِ حلقه شکایت می‌کند: «این نزگول لرزه به جانم می‌اندازند و تا نگاهت می‌کنند پوست از بدنت می‌کنند و می‌گذراندت آن وَر توی تاریکی تا از سرما بلرزی. اما او از آن‌ها خوشش می‌آید (منظورش سائورون است): این روزها عزیزدُردانه‌های او شده‌اند، غُر زدن هم فایده‌ای ندارد. بهت بگویم خدمت کردن آن پایین توی شهر شوخی نیست». شاگرات جواب می‌دهد: «باید بیایی این بالا و شیلاب همدم‌ات باشد تا ببینی چه خبر است». گورباگ می‌گوید: «دوست داشتم جایی بودم که هیچ‌کدام از این دوتا نبودند. اما الان دوره‌ی جنگ است، وقتی جنگ تمام شد، شاید زندگی راحت‌تر بشود». سپس، او ادامه می‌دهد که اگر جنگ خوب پیش برود: «آن وقت جا حسابی زیاد می‌شود؛ چه می‌گویی ها؟ اگر فرصتی گیرمان آمد، تو و من جیم بشویم و یک جایی برای خودمان پیدا کنیم، و با چندتا از بروبچه‌هایِ مطمئن جایی مستقر بشویم که غنیمت زیاد باشد و دمِ دست، بدون سرخرهای بزرگ». شاگرات جواب می‌دهد: «آه! مثل زمان‌های قدیم».

خلاصه اینکه، دقیقاً به خاطر همین است که تالکین مُدام با منشاء اورک‌ها کلنجار می‌رفت: چون از یک طرف، نه‌تنها ریشه‌ی اِلفی و انسانیِ اورک‌ها به این معناست که آن‌ها صاحبِ روح هستند، بلکه شکلِ توصیفِ رفتارِ آن‌ها در «ارباب حلقه‌ها» نشان می‌دهد که آن‌ها از آزادی فکری و عملی بهره‌مند هستند. اما از طرف دیگر، صحبت از موجوداتی است که نه‌تنها زاییده‌ی بزرگ‌ترین گناهِ مورگوث هستند، بلکه به‌قدری تحت‌سلطه‌ی او هستند که نمی‌توان احتمالِ ابراز پشیمانی، بهبودی‌ و رستگاری‌شان را تصور کرد. بن‌بستی که تالکین با آن مواجه شده بود، این بود که او چگونه می‌تواند تناقصِ ناشی از غیرقابل‌رستگاری‌بودنِ موجوداتی روح‌دار را توجیه کند؟ یکی از ایده‌های تالکین برای رفعِ این تناقص، این بود که اورک‌ها موجوداتی بی‌روح هستند. تالکین توضیح می‌دهد که «صحبت کردن» لزوماً نباید به‌عنوانِ نشانه‌ی داشتنِ روحِ عقلانی برداشت شود. اورک‌ها حیواناتی هستند که گرچه تواناییِ گفتار دارند (مانندِ طوطی‌ها)، اما بدوح روح هستند. به قول تالکین، مورگوث در اقدامی کفرآمیز این جانوران را به‌گونه‌ای تغییرشکل داده بود تا به فرزندانِ ایلوواتار شبیه شوند و به آن‌ها یاد داده بود تا صحبت کنند. تالکین می‌گوید که حرف‌های اورک‌ها، حتی زمان‌هایی که از اربابشان انتقاد می‌کردند، محصولِ تکرارِ طوطی‌وارِ اطلاعاتی بود که ملکور در آن‌ها ثبت کرده بود. و نوادگانِ اورک‌های نخستین توانایی گفتار پدران و مادرانشان را به ارث می‌بُردند. به قولِ تالکین، استقلالِ فردی این اورک‌ها چیزی در حدواندازه‌ی سگ‌ها یا اسب‌های اهلی‌شده‌ای که دارای صاحبانِ انسانی هستند، بود.

اولین چیزی که درباره‌ی این ایده باید بدانید این است: این مفهوم که جانورانی وجود دارند که در ظاهر طوری به نظر می‌رسند که انگار دارای قدرتِ تفکر، گفتار و رفتارِ مستقل هستند، در چارچوبِ سرزمین میانه مفهومی بیگانه نیست. درواقع، خودِ تالکین توضیح می‌دهد که عقاب‌ها‌ی بزرگِ مانوه (پادشاه والار) و حیواناتِ باهوشِ دیگری مثل هوآن (یکی از سگ‌های شکاری اورومه، شکارچی والار) فاقدِ روح هستند؛ درعوض، آن‌ها حیواناتی هستند که والار مهارتِ سخن گفتن را بهشان آموزش داده‌ و قدرت‌هایی فیزیکیِ استثنایی به آن‌ها عطا کرده بودند. یکی دیگر از ایده‌های تالکین برای توضیحِ منشاء اورک‌ها، این است که شاید نخستینِ اورک‌ها مایاهای فاسدشده بودند. ما می‌دانیم که ملکور افرادِ زیادی را از نژادِ مایار فاسد کرده بود؛ از سائورون که یکی از بزرگ‌ترین‌شان بود تا بالروگ‌ها که از تباه شدنِ مایاهایی ساخته شدند که در سلسله‌مراتبِ قدرت در درجه‌ی پایین‌تری قرار می‌گرفتند. بنابراین، تالکین گمانه‌زنی می‌کند که شاید ملکور نخستین اورک‌‌ها را به‌وسیله‌ی فاسد کردنِ مایاهای شروری خلق کرده بود که در سلسله‌مراتب قدرت در درجه‌ی پایین‌تری در مقایسه با مایاهای بدل‌شده به بالروگ جای داشتند. به قولِ تالکین، ممکن است همه‌ی اورک‌های دیگر از زاد و ولدِ این مایاهای فاسدشده‌ی نخستین به وجود آمده باشند.

گروهی از درواِداین در سرزمین میانه، ارباب حلقه ها
درواِداین

یکی دیگر از احتمالاتی که به ندرت به آن اشاره می‌شود، در یکی از پاورقی‌های کتاب «قصه‌های ناتمام» یافت می‌شود: در این پاورقی آمده است که ممکن است ریشه‌ی اورک‌ها به مردمان «درواِداین» بازگردد، که گونه‌ی متفاوتی از انسان‌ها محسوب می‌شوند؛ آن‌ها که «دُروگ» نیز نامیده می‌شوند، مردمانی بسیار منزوی بودند که در کوهستانِ سفید سکونت داشتند و از نظرِ هیکل، قد و استقامت به دورف‌ها شباهت داشتند. درواِداین با دشمنی دیرینه‌شان با اورک‌ها شناخته می‌شوند. در «قصه‌های ناتمام» آمده است: «ناآشنایانی که آن‌ها را به خوبی نمی‌شناختند، می‌گفتند که مورگوث می‌بایست اورک‌ها را از این نژاد پرورانده باشد. الف‌ها اما پاسخ می‌دادند که: «مورگوث توانِ آفرینشِ هیچ موجود زنده‌ای را ندارد و بدون‌شک اورک‌ها را از اقوامِ مختلفِ آدم‌ها پرورانده بود، اما درواِداین می‌بایست از سایه‌ی او گریخته باشند، چراکه خنده‌ی آن‌ها و خنده‌ی اورک‌ها آنچنان متفاوت است که نورِ آمان و تاریکیِ آنگباند». بااین‌حال، برخی گمان می‌کنند که می‌باید خویشاوندیِ دوری میانِ آن‌ها وجود داشته باشد تا دلیلِ دشمنیِ منحصربه‌فردِ میانشان باشد. اورک‌ها و دُروگ‌ها هرکدام دیگری را خائن می‌پنداشتند». سپس، کریستوفر تالکین درباره‌ی این بخش از یادداشتِ پدرش می‌نویسد: «در سیلماریلیون گفته شده است که مورگوث در روزهای آغازینِ الف‌ها، اورک‌ها را از الف‌های به‌دام اُفتاده پرورانده است؛ اما این تنها یکی از چند گمانه‌زنیِ گوناگون درباره‌ی منشاء اورک‌ها بود». چیزی که این احتمال را تقویت می‌کند، ویژگی‌‌های مشترکِ اورک‌ها و درواِداین است: طولِ عمر کوتاهشان، صدای خشن، عمیق و تهِ‌گلویی‌شان، حسِ بویاییِ فوق‌العاده‌شان، استقامتِ بدنی‌شان و ظاهرِ زشت‌شان (در توصیفِ درواِداین آمده که «آن‌ها در چشمِ اِلف‌ها و دیگر آدم‌ها شمایلی نازیبا داشتند»).

گمانه‌زنی درباره‌ی منشاء اورک‌ها اما هنوز تمام نشده است: آخرین احتمال، که ترسناک‌ترین‌شان هم است، چیزی نیست که خودِ تالکین روی کاغذ آورده باشد، اما یک تئوریِ جالب است که طرفداران با استناد به نوشته‌های تالکین مطرح کرده‌اند. ماجرای این تئوری از این قرار است: ما می‌دانیم که یکی از ایده‌های تالکین این بود که اورک‌ها از الف‌ها و انسان‌‌های روح‌دار پرورانده شده‌اند؛ و یکی دیگر از ایده‌هایش این بود که آن‌ها حیواناتی بدونِ روح هستند. هدفِ این تئوری، این است تا این دو منشاء را به یکدیگر پیوند بدهد و کاری کند تا هردوِ آن‌ها در آن واحد حقیقت داشته باشند؛ اما چگونه؟ این تئوری می‌گوید که: اورک‌ها در ابتدا از اِلف‌ها و آدمیان، که موجوداتی روح‌دار هستند، پرورانده شده بودند؛ اما با این تفاوت که مورگوث با ترفندهای شرورانه‌اش ارواحِ آن‌ها را از کالبدِ فیزیکی‌شان خارج کرده و آن‌ها را به حیواناتی بی‌روح تنزل داده است. این فرضیه در نوشته‌‌های تالکین ریشه دارد؛ در یکی از مقاله‌های کتابِ «طبیعتِ سرزمین میانه»، دست‌نوشته‌های تالکین درباره‌ی سازوکار روح و جسم در جهان‌اش چاپ شده است.

در بخشی از این مقاله آمده است: در موجوداتی که دارای روح هستند (الف‌ها، انسان‌ها، دورف‌ها و غیره)، روح زمانی جسم را ترک می‌کند که جسم به‌طرز بهبودناپذیری آسیب ببیند. اما اگر روحْ جسمی را که آسیبِ مرگباری ندیده است، ترک کند، چه؟ در این صورت، چیزی که داریم موجودی است که گرچه بدنِ جسمانی‌اش زنده و فعال است، اما بدونِ ذهن یا عقل خواهد بود. در این حالت، آن جسمِ خالیِ بدونِ روح به حیوانی بدل می‌شود که چیزی نمی‌خواهد جز غذایی که برای ادامه‌ی زندگیِ جسمانی‌اش نیاز دارد. تالکین اضافه می‌کند که: این، فکرِ وحشتناکی است. شاید واقعاً چنین چیزهایی در آردا اتفاق اُفتاده باشد؛ آردایی که به نظر می‌رسد در آن هیچ نوعی از به تباهی کشیدنِ چیزها و ماهیتشان وجود ندارد که غیرممکن باشد. بااین‌حال، برای ادامه‌ی حیاتِ جسمِ بدونِ روح یک مشکل وجود دارد: تالکین می‌گوید اگر روح از بدن خارج شود، بدن به‌راحتی به تغذیه کردنِ خودش شبیه به حیوانات رو نخواهد آورد؛ چون مسئله‌ی تغذیه (و دیگر اُموری که به مدیریت بدن مربوط می‌شود) به دست روح هدایت می‌شوند. پس، بدنِ زنده‌ای که روحش را از دست داده باشد، بدونِ هدایتِ روح از یک حیوانِ معمولی نیز مهارتِ کمتری دارد. اگر غذا در دسترس‌اش قرار بگیرد زنده می‌ماند، در غیرِ این صورت بدنِ نیز به‌زودی از گرسنگی خواهد مُرد.

حمله و غارت اورک‌ها، ارباب حلقه ها

بااین‌حال، تالکین اضافه می‌کند که یک استثنا وجود دارد؛ او می‌گوید که مورگوث و سائورون، می‌دانستند که چگونه باید بدنِ خالی‌شده از روح را زنده نگه دارند. به قولِ تالکین، در تاریخِ سرزمین میانه آمده است که مورگوث، و پس از او سائورون، روحِ قربانی را به‌وسیله‌ی ترساندن از درونِ بدن‌اش بیرون می‌راندند و سپس به جسمِ باقی‌مانده غذا می‌دادند و آن را به یک حیوان بدل می‌کردند. یا حتی بدتر: آن‌ها روحِ قربانی را به‌شکلی می‌ترسانند که آن سرکوب می‌شد، و کنترلش بر بدن را از دست می‌داد و درحالی که هنوز در داخل بدن است، ناتوان و عقیم می‌شد. و سپس، آن‌ها بدن را به‌طرز ناپسندی تغذیه می‌کردند تا به حالتِ حیوانی دربیاید، در همین حین روحِ سرکوب‌شده‌ی قربانی که کاری از دستش برنمی‌آمد، شکنجه می‌شد. جمله‌ی قبلی حقیقتاً ترسناک است: این ایده که روحِ یک موجود به‌قدری در داخلِ بدن‌اش فروکاسته شده است که بدن نقشِ زندانِ ابدیِ روح را ایفا می‌کند، فرضیه‌‌ای کابوس‌وار است. تصورِ اینکه روحی وحشت‌زده در اعماقِ بدنِ درهم‌پیچیده و شرورِ هرکدام از اورک‌ها گرفتار شده است، و تنها مرگ می‌تواند آن‌ها را از شکنجه‌شان آزاد کند، ابعادِ هولناکِ تازه‌ای به ماهیتِ اورک‌ها می‌بخشد.

گرچه اورک‌ها حداقل از لحاظِ تئوریک دارای امکان رستگاری هستند، اما احتمالِ توبه کردن آن‌ها و اصلاح مسیر زندگی‌شان به‌قدری کم است که تصورِ رستگاری‌شان عملاً غیرممکن است

درنهایت، سوالی که باقی می‌ماند، این است که از تمام این احتمالاتِ گوناگون چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟ واقعیت این است که پرورش اورک‌ها به‌وسیله‌ی به دام انداختنِ الف‌های نخستین، دراماتیک‌ترین، سرراست‌ترین و کم‌تناقص‌ترین داستانِ ممکن برای توضیحِ منشاء اورک‌ها است، و بیشترین همخوانی را با دیگر اجزایِ رشته‌افسانه‌‌های تالکین دارد. بااین‌حال، همان‌طور که کریستوفر تالکین در یکی از پاورقی‌های «قصه‌‌های ناتمام» نوشته است: «اما این تنها یکی از چند گمانه‌زنیِ گوناگون درباره‌ی منشاء اورک‌ها بود». حقیقت این است که گوناگونیِ منشاء اورک‌ها الزاماً نباید به‌عنوانِ تناقص در نوشته‌های تالکین برداشت شود؛ برعکس، آن‌ها در آن واحد می‌توانند حقیقت داشته باشند: اورک‌ها هم می‌توانندِ محصولِ الف‌های فاسدشده باشند؛ هم می‌توانند انسان باشند؛ برخی از آن‌ها می‌توانند از درواِداین پرورانده شده باشند، و برخی دیگر هم می‌توانند حیواناتِ بدونِ روحی باشند که توسط مورگوث و سائورون مهارتِ سخن گفتن را یاد گرفته‌اند. برخی دیگر هم ممکن است قربانیِ ظالمانه‌ترین ترفندِ اربابانِ تاریکی شده باشند: اِلف‌ها و آدمیانی که یا روح و بدن‌شان ازهم تفکیک شده است، یا روح‌شان به‌حدی سرکوب‌شده است که آن‌ها به زندگیِ جسمانیِ صِرف تنزل پیدا کرده‌اند.

از یک سو، وقتی از دریچه‌ای فرامتنی به این تئوری‌های گوناگون نگاه می‌کنیم، واضح است که منشاء اورک‌ها یکی از جنبه‌های سرزمین میانه است که تالکین در طولِ زندگی‌اش با آن گلاویز بود، و هیچ‌وقت به یک خاستگاهِ قطعی برای آن‌ها که ازش رضایتِ کامل داشته باشد، نرسید؛ درواقع، شاید اگر او چند سالی بیشتر زنده می‌بود، داستان‌های پیدایشِ تازه‌ای برای اورک‌ها می‌نوشت که قبلی‌ها را مردود می‌‌کرد. اما از سوی دیگر، سرزمین میانه به‌لطفِ فرضیه‌های مختلفی که برای توضیحِ منشاء اورک‌ها وجود دارند، به جهانِ عمیق‌تر و ملموس‌تری بدل شده است: گوناگونی خاستگاه‌ها به این معنی است که مورگوث و سائورون برای تولید اورک‌هایشان‌ به فاسد کردنِ اِلف‌ها بسنده نکرده‌اند، بلکه از هر موجودی که گیرشان آمده و از هر روش و ترفندِ وحشتناکی که می‌توانستند به آن فکر کنند، برای این کار استفاده کرده‌اند. همچنین، ابهام برطرف‌ناشدنی و فرضیه‌های مختلفی که درباره‌ی خاستگاهِ اورک‌ها وجود دارد، تاحدودی منطقی است، چون این بدین معناست که حتی خردمندترین اِلف‌ها و آدمیان هم نمی‌دانستند که واقعاً در محرمانه‌ترین آزمایشگاه‌های اصلاحِ نژادِ اربابانِ تاریکی چه می‌گذشته! درواقع، در کتاب «سیلماریلیون» دقیقاً به این نکته اشاره می‌شود: «از آن تیره‌بختانی که در دامِ ملکور اُفتادند، اندک چیزی به یقین معلوم است، زیرا کیست از زندگان که به مُغاک‌های اوتوم‌نو فرود آمده، یا تاریکیِ اَندرزهای ملکور را کاویده باشد؟».

یک انسان به دام ملکور اُفتاده است، ارباب حلقه ها

اما اجازه بدهید دوباره به مسئله‌ی رستگاریِ اورک‌ها بازگردیم: اگر ما بپذیریم که ریشه‌ی اورک‌ها به اِلف‌ها و آدمیان بازمی‌گردد، پس آنها باید دارای درجه‌ای از آزادی اراده، که اولین لازمه‌ی شانسِ رستگاری‌اش است، باشند. اما ما می‌دانیم که در جهانِ تالکین، نیروهای ماوراطبیعه قادر هستند تا ماهیت و ذاتِ موجوداتِ سرزمین میانه را  نه به‌طور فردی و موقتاً، بلکه به‌طور جمعی و تا ابد تغییر بدهند. برای مثال، مسئله‌ی فانی‌بودنِ انسان‌ها را در نظر بگیرید: باورِ رایج این است که ایلوواتار از ابتدا انسان‌ها را فانی آفریده بود. اما در میانِ خودِ آدمیان یک داستانِ تاریخی وجود دارد که ادعا می‌کند نخستین انسان‌ها در ابتدا فانی نبودند، بلکه بعداً با از دست دادنِ نامیرایی‌شان مجازات شدند. این داستان که در کتابِ «تاریخ سرزمین میانه: حلقه‌ی مورگوث» منتشر شده است، به‌طور خیلی خلاصه از این قرار است: وقتی نخستین انسان‌ها بیدار می‌شوند، ملکور در ظاهری زیبا در میانشان حضور پیدا می‌کند. نخستین انسان‌ها تشنه‌ی کسبِ اطلاعات درباره‌ی جهان، و پاسخ برای سوالاتشان بودند، بنابراین نه‌تنها ملکور از این نیاز سوءاستفاده می‌کند و در ستایشِ قدرتِ تاریکی برایشان صحبت می‌کند، بلکه آنها را متقاعد می‌کند تا معبدی را برای پرستیدنِ او بسازند.

طبقِ این داستان، به محضِ اینکه تک‌تکِ آدمیان دربرابرِ ملکور تعظیم می‌کنند، سایه‌ یا لکه‌ی فاسدکننده‌ی خداونگارِ تاریکی بر آنها و نوادگانشان می‌اُفتد. در نتیجه‌ی ارتکابِ این جُرم، اِرو ایلوواتار نامیرابودنِ انسان‌ها را ازشان سلب می‌کند؛ توجیهِ ایلوواتار این است که اکنون انسان‌ها با کوتاه شدنِ عمرشان به زودی به دیدنِ او خواهند آمد و کشف خواهند کرد که خالقِ واقعی‌شان چه کسی است. بنابراین، نژادِ انسان‌ به نفرینی ابدی دچار می‌شود: در نتیجه‌ی ارتکابِ این جرم، نه‌تنها پتانسیلِ همه‌ی انسان‌ها برای متمایل شدن به سمتِ شرارت افزایش پیدا می‌کند، بلکه آنها به اجبار مشمولِ مرگِ غیرداوطلبانه نیز می‌شوند. نتیجه‌ای که می‌خواهم بگیرم، این است: اگر ماهیتِ کُلِ انسان‌ها در نتیجه‌ی تصمیمِ اجدادشان به‌چنان شکلِ ترمیم‌ناپذیری تغییر کرده است که آنها بیشتر از اِلف‌ها دربرابر فسادِ مورگوث آسیب‌پذیر شده‌اند، پس نمونه‌ی مشابهِ این اتفاق می‌تواند درباره‌ی اورک‌ها نیز صادق باشد. این احتمالِ قوی وجود دارد که اورک‌ها هم در نتیجه‌ی پشت‌سر گذاشتنِ پروسه‌ای مشابه، با شدتِ بیشتر و ترمیم‌ناپذیرتری دربرابرِ فسادِ مورگوث آسیب‌پذیر شده‌اند. علاوه‌بر این، نباید از قدرتِ سلطه‌ی روانیِ سائورون و حلقه‌ی یگانه بر اورک‌ها نیز غافل شد که آنها را بیش از پیش مُستعدِ شرارت می‌کند.

بنابراین، گرچه اورک‌ها حداقل روی کاغذ و حداقل از لحاظِ تئوریک دارای امکانِ رستگاری هستند، اما احتمالِ توبه کردنِ آنها و اصلاحِ مسیرِ زندگی‌شان به‌قدری کم است که تصورِ رستگاری‌شان عملاً غیرممکن است؛ به‌قدری ناچیز است که با صفر برابری می‌کند. اورک‌ها شاید مقداری از استقلالِ فردی‌شان را حفظ کرده باشند، شاید همچنان از قدرتِ زبان و خیال‌پردازی‌ بهره‌مند باشند و حتی شاید نشانه‌هایی از بی‌تابی و اشتیاق برای دستیابی به آرامش و آزادی به دور از سلطه‌ی اربابانِ تاریکی از خود ابراز کنند، اما در مجموع سرنوشتِ ناگوارِ مُقدرشده‌ی اورک‌ها، این است که آنها هرگز نمی‌توانند بر نیروهایی که ماهیتِ وجودی‌شان را شکل داده‌اند، غلبه کنند. به‌قول تالکین: «و اورک‌ها در ژرفای تاریکیِ دل‌هاشان از خداونگاری که بیمناک خدمت‌اش می‌کردند، و تنها آفریدگارِ شوربختی‌شان بود، متنفر بودند. این شاید که رذیلانه‌ترین کارِ ملکور بود، و در نزدِ ایلوواتار نفرت‌انگیزترین».

یک اورک همراه با خانواده‌اش، ارباب حلقه ها
کپی لینک

۲- آیا اورک‌ها خانواده دارند؟

در اپیزودِ سومِ فصل دوم سریال «حلقه‌های قدرت» صحنه‌ای وجود داشت که بلافاصله در شبکه‌های اجتماعی جنجال‌برانگیز شد: ما یک اورکِ مرد را می‌بینیم که نه‌تنها با زن‌اش تشکیل خانواده داده است، بلکه با زن‌اش صاحبِ یک اورکِ نوزاد نیز شده است. بسیاری از تماشاگرانِ سریال ادعا می‌کردند که اورک‌های خانواده‌دار یک ایده‌ی بی‌پایه‌و‌اساس است و نویسندگان آن را از خودشان درآورده‌اند. واقعیت اما این است که اورک‌های خانواده‌دار از نوشته‌‌های شخصِ تالکین سرچشمه می‌گیرد. بدون‌شک مهم‌ترین دلیلِ این سوءبرداشت، این است که اکثریتْ جهانِ تالکین را از فیلم‌های «ارباب حلقه‌ها»ی پیتر جکسون می‌شناسند، و در آن فیلم‌ها اورک‌های خادمِ سارومان از درونِ گِل‌و‌لای، لجن‌ و گرمای زیرزمینی تولید می‌شوند. تازه، آن‌ها نه به‌عنوانِ نوزاد، بلکه در قالبِ موجوداتِ کاملاً بالغ متولد می‌شوند. در کتاب‌ها اما اوضاع فرق می‌کند: نخست اینکه، در «سیلماریلیون» آمده است که اورک‌ها هم درست مثل اِلف‌ها و آدمیان از طریقِ آمیزشِ جنسی تولیدمثل می‌کنند؛ در این بخش می‌خوانیم: «زیرا اورک‌ها جان داشتند و به‌شیوه‌ی فرزندانِ ایلوواتار زاد و ولد می‌کردند».

اما برای پیدا کردنِ اولین اشاره‌ی تالکین به اورک‌های خانواده‌دار باید به کتاب «هابیت» مراجعه کنیم: ما در این کتاب با اورکی به نام «بولگ» آشنا می‌شویم؛ بولگ در جریانِ نبرد پنج ارتش به‌عنوانِ فرمانده‌ی سپاهِ اورک‌ها در داستان حضور پیدا می‌کند. وقتی سروکله‌ی بولگ پیدا می‌شود، گندالف برای دِینِ پاآهنین، پادشاهِ دورف‌‌های تپه‌های آهن، توضیح می‌دهد که او پسرِ «آزوگ»، فرمانده‌ی پیشینِ اورک‌های شمال، است. ماجرا از این قرار است: در سال ۲۷۹۹ از دورانِ سوم، نبردی میانِ اورک‌ها و دورف‌‌ها درگرفت به‌نام «نبردِ آزانول‌بیزار». این نبرد در مقابلِ دروازه‌ی شرقیِ موریا صورت گرفت. در این نبرد، دورفی به نام «دِینِ پاآهنین» وجود داشت که جزوِ دورف‌‌های ساکنِ تپه‌های آهن بود؛ او آزوگ را که در آن زمان فرمانده‌ی لشکرِ اورک‌ها بود می‌کُشد. پس از مرگِ آزوگ، پسرش بولگ فرماندهیِ اورک‌ها را به ارث می‌بُرد، و حدود ۱۵۰ سال بعد برای انتقام‌جویی در جنگِ پنج ارتش حضور پیدا می‌کند. ما نمی‌دانیم که رابطه‌ی پدر و پسریِ آزوگ و بولگ چگونه بوده است؛ اما به قدرت رسیدنِ بولگ پس از مرگِ پدرش به این معناست که اورک‌ها هم دارای نوعی زنجیره‌ی جانشینی و وراثت هستند که براساسِ نسب و خونِ خانوادگی تعیین می‌شود. علاوه‌بر این، اشاره‌ی گندالف به نکته که بولگ پسرِ همان اورکی است که به‌دستِ دِینِ پاآهنین کُشته شده، به این معنی است که بخشی از تنفرِ بولگ از دورف‌ها، شخصی و انتقام‌جویانه است.

دومین مدرکی که از خانواده‌داربودنِ اورک‌ها داریم نیز دوباره در صفحاتِ «هابیت» یافت می‌شود: در پنجمین فصل این کتاب، بیلبو بگینز و گالوم یکدیگر را با معماهایشان به چالش می‌کشند. پس از اینکه گالوم شکست می‌خورد، او تصمیم می‌گیرد تا حلقه‌‌ی یگانه را دست‌اش کند و درحالی‌که نامرئی شده است بیلبو را بُکشد و از گوشت‌اش تغذیه کند. ما در حینِ خواندنِ افکارِ گالوم متوجه می‌شویم که او به رُبودن و خوردنِ اورک‌های نوزاد عادت دارد؛ در توصیفِ این بخش می‌خوانیم: «گالوم هروقت که خیلی خیلی گرسنه بود و دلزده از خوردنِ ماهی، حلقه را دست‌اش می‌کرد. بعد با احتیاط توی دالان‌های تاریک راه می‌اُفتاد و دنبالِ گابلین‌های سرگردان می‌گشت. حتی بعضی‌وقت‌ها دل به دریا می‌زد و تا آنجا که مشعل‌ها روشن بودند، پیشروی می‌کرد... چون این کار هیچ خطری برای او نداشت. بله، هیچ خطری. هیچ‌کس او را نمی‌دید، هیچ‌کس متوجهِ او نمی‌شد تا انگشت‌هایش را دور گردن‌شان محکم کند. همین چند ساعت پیش حلقه را دست کرده بود و یک بچه گابلین گرفته بود. چقدر جیغ می‌زد! هنوز یکی-دوتا استخوان برایش باقی مانده بود تا سَق بزند، ولی هوسِ یک چیزِ نرم‌تر کرده بود». آخرین مدرکی که درباره‌ی اورک‌های خانواده‌دار داریم در یکی از نامه‌های تالکین یافت می‌شود؛ او در پاسخ به سوالی که پُرسیده بود آیا زنانِ اورک وجود دارند یا نه، می‌نویسد: «حتماً زنانِ اورک وجود داشته‌اند. اما در داستانی‌‌هایی که اورک‌ها را تقریباً همیشه در قالبِ سربازانِ ارتش‌هایی که به اربابانِ شرور خدمت می‌کنند، می‌بینیم، طبیعتاً چیزِ زیادی درباره‌ی زندگیِ زنانِ اورک یاد نمی‌گیریم».

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات