برترین فیلم‌ها از برترین‌های دنیای موسیقی کلاسیک

۱۱ فیلم درباره بزرگان موسیقی که باید تماشا کنید! | از آمادئوس تا پیانیست

دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۹
مطالعه 38 دقیقه
در این مقاله برترین فیلم‌هایی که از خوانندگان و موسیقیدانان کلاسیک، از فارینلی گرفته تا ویوالدی و بتهوون و چندی دیگر ساخته شده است را معرفی می‌کنیم.
تبلیغات

موسیقی کلاسیک، گوهری از فرهنگ بشری است که در گذر زمان، همچون رودخانه‌ای پرخروش، مسیر خود را از میان قرون و اعصار باز کرده است. نخستین هنر، با ترکیب بی‌مانند زیبایی، عمق و نوآوری، به‌عنوان یادگاری از نبوغ انسان، در دل هنرهای جهانی می‌درخشد. در این مقاله، به‌سفری در دنیای بی‌پایان موسیقی کلاسیک خواهیم رفت و زندگی و آثار سینمایی ساخته شده از اسطوره‌هایی چون فارینلی، بتهوون، ویوالدی و موتسارت و چندی دیگر را معرفی و تا حدی بررسی خواهیم کرد. از اواسط قرن هفدهم تا اوایل قرن نوزدهم، جهان شاهد طلوع خورشید هنر موسیقی در درخشان‌ترین دوران خود بود. این عصر که دوران طلایی موسیقی کلاسیک نام گرفته، شاهد ظهور نابغه‌هایی بود که هر یک با نوآوری‌های شگفت‌انگیز خود، جهان را با خوانش‌ها و قطعات ماندگارشان جادو کردند. فارینلی، خواننده‌ای که صدایش چون زمزمه فرشتگان بود، و آنتونیو ویوالدی، خالق «چهار فصل»، تنها دو ستاره از این آسمان پرستاره هستند. خواهیم دید که چگونه این بزرگان، با اراده‌ای استوار و تخیلی بی‌حدوحصر، آثاری آفریدند که نه‌تنها قلب‌ها را تسخیر کردند، بلکه بنیانی محکم برای میراث هنری بشریت ساختند؛ میراثی که همچنان در گوشه‌وکنار جهان پژواک دارد.

ترکیب موسیقی کلاسیک و سینما، نقطه‌ٔ تلاقی دو هنر جاودانه است که تأثیری بی‌بدیل بر مخاطب می‌گذارد. آثار موسیقی‌دانان بزرگ کلاسیک بارها الهام‌بخش فیلم‌های سینمایی بوده‌اند؛ از میلوش فورمن که در «آمادئوس» زندگی موتسارت را باشکوه به‌تصویر کشید، تا ژرار کوربیو که در «فارینلی» داستان خواننده‌ٔ افسانه‌ای اپرا را روایت می‌کند. موسیقی بتهوون نیز، به‌ویژه «سمفونی نهم» او، در بسیاری از فیلم‌ها به‌عنوان ابزاری برای خلق صحنه‌های احساسی و حماسی به‌کار رفته است و از فیلمی راجع‌به‌این نابغهٔ موسیقی نیز نوشته‌ایم و البته چندی دیگر که در ادامه با آن‌ها بیشتر آشنا خواهید شد؛ هم با هنرمندان کلاسیک و هم فیلم‌ها و سازندگان آن‌ها.

آن زمان که هنر موسیقی در بطن هنر سینما جای می‌گیرد، به‌پلی میان قلب و ذهن تبدیل می‌شود. صدای ارکسترها، که گاهی به‌نرمی نجوای نسیم و گاهی به‌شدت طوفانی خروشان است، روح صحنه‌ها را به‌حرکت درمی‌آورد. موسیقی کلاسیک نه‌تنها به‌فیلم‌ها هویت می‌بخشد، بلکه داستان را با ظرافتی غیرقابل توصیف عمیق‌تر روایت می‌کند. فیلم‌هایی که از موسیقی به‌عنوان عنصر اصلی بهره برده‌اند، اغلب مرز میان واقعیت و خیال را از میان برداشته‌اند. نوای پیانو و ویولن گوش مخاطب را پر می‌کند و ناخواسته ما را به‌جهانی فراتر از زمان و مکان دعوت می‌کند. این قدرت جادویی موسیقی است که می‌تواند حتی ساده‌ترین تصاویر متحرک بر پردهٔ نقره‌ای را به‌آثاری به‌یادماندنی تبدیل کند. با هر نت، داستانی تازه زاده و با هر اوج و فرود، احساسی نو در دل مخاطب زنده می‌شود. در این سفر موسیقایی و سینمایی، به‌تأثیر شگرف این هنر بر ادراک و تجربهٔ انسانی پی خواهیم برد و بیش از پیش درمی‌یابیم که چگونه هنر اول به‌عنوان زبانی جهانی، به‌هنر هفتم جان داده است.

کپی لینک

۱۱. سیبلیوس

فیلم Sibelius

  • کارگردان: تیمو کوی‌ووسالو
  • نویسنده: تیمو کوی‌ووسالو
  • سال انتشار: ۲۰۰۳
  • بازیگران: مارتی سوئوسالو، هیکی نوسیاینن و مینا تورونن
  • کشور: فنلاند

خلاصه داستان: داستان فیلم از کودکی ژان سیبلیوس آغاز می‌شود، زمانی که او عشق و علاقه‌اش به‌موسیقی را کشف می‌کند. به‌چالش‌های او در مسیر تبدیل شدن به‌آهنگسازی بزرگ، ازجمله بحران‌های مالی، فشارهای اجتماعی و انتقادهای تند زمانه‌اش، پرداخته می‌شود. همچنین زندگی خانوادگی او و رابطهٔ عمیقْ عاشقانه‌اش‌ با همسرش آینو که نقشی کلیدی در حمایت از او داشت، بخش دیگری از روایت داستان فیلم است.

فیلم Sibelius (سیبلیوس)، درامی بیوگرافی است که به‌زندگی و آثار یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان فنلاند، ژان سیبلیوس می‌پردازد. کارگردانی این فیلم را تیمو کوی‌ووسالو در سال ۲۰۰۳ انجام داده است و در ساخته‌اش سعی دارد زندگی پرفرازونشیب‌ هنری و شخصی این هنرمند برجسته را به‌تصویر بکشد. تیمو کوی‌ووسالو، فیلمساز و نویسنده برجستهٔ فنلاندی، به‌خاطر آثار بیوگرافیک و درام‌هایی که به‌تاریخ و فرهنگ کشور فنلاند می‌پردازند، شناخته می‌شود. وی بسیار علاقه‌مند است تاریخ فنلاند، ازجمله هنرمندان و آهنگسازان این کشور را به‌مخاطبان داخلی و خارجی معرفی کند. وسواس این کارگردان به‌نمایش وجه انسانی سبب شده است مبارزات سیبلیوس با مشکلات مالی، سلامتی و اعتیاد به‌الکلش به‌شکلی واقعی و همدلانه به‌تصویر کشیده شود و این وسواس تنها محدود به‌وجه انسانی نمی‌شود و دقت در نمایش دقیق اتفاقات تاریخی به‌قدرت آثارش می‌افزاید.

موسیقی فیلم که شامل قطعاتی از خود سیبلیوس است، فضای احساسی و تأثیرگذاری را ایجاد می‌کند و تماشاچی با روح و جوهرهٔ موسیقی او آشنا می‌شود. کارگردان در کنار پرداخت به‌زندگی یک نابغهٔ موسیقی، بینشی عمیق درباره تأثیر هنر بر روح انسان و نقش آن در شکل‌دهی هویت یک ملت ارائه می‌دهد. موسیقی در فیلم ابزار اصلی کارگردان می‌شود و به‌عنوان عنصری شنیداری، نقشی اساسی در روایت داستان و انتقال احساسات دارد.

تِم موسیقی فیلم «سیبلیوس»، همانند آثار شخصِ ژان سیبلیوس، مملو از احساسات عمیق، پیچیدگی‌های ملودیک در همراهی با حال‌وهوای طبیعت بکر اسکاندیناوی است. موسیقی متن فیلم اغلب از قطعات برجسته ژان سیبلیوس، مانند قطعه‌ Finlandia، قطعه Valse Triste و قطعهٔ Symphony No. 2، الهام گرفته و البته به‌شکلی مستقیم از آن‌ها استفاده می‌شود؛ این آثار، بیانگر حس وطن‌پرستی، دلتنگی، و ارتباط عمیق سیبلیوس با طبیعت هستند. درواقع، موسیقی روایتگر مسیر زندگی سیبلیوس از دوران جوانی پرشور تا دوران کهنسالی او است و ملودی‌های آرام و دل‌انگیز با تِم‌هایی اندوهگین ترکیب شده‌اند و احساس دوگانه و تضادگونه‌ای چون هر لحظه از زندگی به‌تماشاچی منتقل می‌شود. سازندگان از ارکستر کامل برای بازسازی قطعات کلاسیک سیبلیوس استفاده کرده‌اند و صدای سازهای زهی‌ها، به‌ویژه ویولن و ویولا (ویولن آلتو)، نقشی برجسته در ایجاد حس رمانتیک و گاهی غم‌انگیز دارند و علاوه‌بر استفاده از سازهای زهی، سازهای بادی‌ برنجی قدرت و شکوه خاصی به‌موسیقی افزوده است. فیلم برای عاشقان اسکاندیناوی ساخته است و ملودی‌های استفاده‌شده، مناظر سرد و یخ‌زده فنلاند، جنگل‌های انبوه و دریاچه‌های آرام را یادآور هستند و قطعاً تماشای فیلم با موسیقی سیبلیوس بی‌اندازه برای عاشقان موسیقی کلاسیک و در مقیاسی بزرگ‌تر، هنر کلاسیک و تاریخ آن منطقه لذت‌بخش است.

کپی لینک

۱۰. فارینلی

فیلم Farinelli

  • کارگردان: ژرار کوربیو
  • نویسندگان: آندره کوربیو، ژرار کوربیو و مارسل بولیو
  • سال انتشار: ۱۹۹۴
  • بازیگران: استفانو دیونیسی، انریکو لو ورسو و السا زیلبرشتاین
  • کشور: فرانسه، ایتالیا، بلژیک و بریتانیا

خلاصه داستان: فارینلی که در کودکی به‌خاطر حفظ صدای فوق‌العاده‌اش اخته شده است، به‌یکی از محبوب‌ترین خوانندگان اپرا در دربارهای اروپایی تبدیل می‌شود. برادرش ریکاردو بروسکی، آهنگساز خانواده، از صدای فارینلی برای شهرت خود استفاده می‌کند، اما این برادری باعث ایجاد حسادت، عشق و رقابت بین این دو می‌شود.

فیلم Farinelli (فارینلی)، فیلمی درام و بیوگرافی به‌کارگردانی ژرار کوربیو است و وی این فیلم را در سال ۱۹۹۴ ساخت و داستان زندگی یکی از مشهورترین خوانندگان کاستراتوی (یکی از روش‌های عجیب قرن پانزدهم تا هجدهم که در آن پسران نوجوانی که صدای خوبی داشتند و تشخیص داده می‌شد استعداد درخشانی در خوانندگی دارند، اخته می‌شدند تا با گنجایش ریه‌های یک مرد، صدای زیر و زنانه داشته باشند -نویسنده) قرن هجدهم، کارلو بروسکی ملقب به فارینلی را روایت می‌کند. ژرار کوربیو، کارگردان بلژیکی است که به‌واسطه آثار درخشانش در ژانرهای درامِ تاریخی و موسیقیایی شناخته می‌شود. وی بیشتر تمرکز خود را بر هنر و علی‌الخصوص موسیقی گذاشته و با افزودن داستان‌های از روابط انسانی، آثار درخشانی خلق کرده است و یکی همین فیلم و دیگری هم فیلم The Music Teacher (استاد موسیقی) که در سال ۱۹۸۸ ساخت و هر دو نامزد دریافت جوایز در بخش بهترین فیلم خارجی‌زبان اسکار شدند. ژرار کوربیو با تسلطی که بر دنیای موسیقی کلاسیک دارد و توجه‌ به‌جزئیات تاریخی و طراحی صحنه‌های مجلل و توانایی فوق‌العاده در بازآفرینی فضای قرون گذشته، در کار خود از بهترین‌ها است.

ساختهٔ ژرار کوربیو بازنماییِ دقیق و پرجزئیات زندگی در قرن هجدهم است و کارگردان در روایت خود تماشاگر را به‌دنیای موسیقی و فرهنگ آن دوره می‌برد. فیلم تنها در بخش موسیقی پرقدرت نیست و به‌مسائل عمیق‌تری چون هویت، فداکاری در راه خلق اثری هنری و تأثیر روابط خانوادگی بر زندگی هنر و هنرمند می‌پردازد. صدای خارق‌العاده و بازسازی موسیقی باروک از جنبه‌های ماندگار این فیلم است و درواقع صدای فارینلی در فیلم ترکیبی از صدایی سوپرانو از یک زن با همراهی یک مرد ساخته شده است و همین ابتکار عمل سازندگان، صدایی شگفت‌انگیز از یک کاستراتو را بازسازی کند که امروزه در هیچ کنسرتی نمی‌توان آن را شنید و تجربه کرد و دلیل آن را هم توضیح دادیم. فیلم Farinelli برنده جایزه گلدن گلوب در بخش بهترین فیلم خارجی‌زبان شد و همچنین در جشنواره کن و سایر محافل سینمایی در سال اکرانش بسیار تحسین شد، اما چندان به‌چشم تماشاگران نیامد و بیشتر بین عاشقان دنیای موسیقی کلاسیک شهره شد.

ژرار کوربیو به‌نوعی یک سمفونی دراماتیک خلق می‌کند و در زیر نت‌های این سمفونی، اشتیاق، فداکاری و زخم‌های عمیق انسانی را جای می‌دهد. تصویری از زندگی یک هنرمند افسانه‌ای را به‌نمایش می‌گذارد که با صدای جاودانه‌اش، رنج و شکوه هنر را در جسم و جان تماشاچی می‌اندازد. شخصیت فارینلی، با روحی شکننده اما صدایی فرازمینی، تجسم انسانی است که برای جاودانگی هنر از بدن و هویت خود گذشته است و از آن سوی، شخصیت ریکاردو، نمادی از حسادت و عشق فاسد به‌اصطلاح برادرانه است، کسی که زندگی‌اش در سایه صدای فارینلی رنگ گرفته، اما در این سایه خود را به‌کل گم می‌کند. دنیای قرن هجدهم همچون یک تابلو نقاشی از استادان عصر باروک است. رنگ‌ها، نورها و طراحی صحنه هر کدام بخشی از داستان را تعریف می‌کنند. لباس‌ها، زرق‌وبرق دربارها و درباریان و ظرافت سالن‌های اپرا از دیگر نقاط قوت فیلم است. موسیقی در این فیلم به‌نوعی زبانِ دوم داستان است، بیانی که فراتر از کلمات، انعکاسی از احساسات عمیق و پیچیده انسانی هستند و تِم اصلی موسیقی با صدای خارق‌العاده فارینلی گره می‌خورد و ویرایش دیجیتالی از سوپرانویی زنانه و کانترتنوری مردانه؛ نه به‌تمامی مرد و نه به‌تمامی زن و معلق در صدا و جنسیت. همچنین قطعاتی از موسیقیدانان بزرگ عصر باروک نظیر جرج فردریک هندل در فیلم بازآفرینی شده است. تماشای فیلم «فارینلی» و غرق شدن در موسیقی آن، حس دلتنگی و اشتیاق عمیقی در تماشاچی به‌وجود می‌آورد و صدای فارینلی ورای زمان و مکان بوده و بعد از تماشای فیلم، بعید است به‌آسانی ذهن و قلب شما را رها کند.  

کپی لینک

۹. ویوالدی، کشیش سرخ

فیلم Vivaldi, the Red Priest

  • کارگردان: لیانا مارابینی
  • نویسنده: لیانا مارابینی
  • سال انتشار: ۲۰۰۹
  • بازیگران: استیون کری، کلیمنسی برتون-هیل و جیمز جگر
  • کشور: ایتالیا و بریتانیا

خلاصه داستان: فیلم دوران جوانی ویوالدی را به‌تصویر می‌کشد، زمانی که او به‌عنوان یک کشیش کاتولیک با لقب «کشیش سرخ» (به‌دلیل رنگ موی قرمزش) شناخته می‌شد. او در کنار خدمت به‌کلیسا، به‌آموزش موسیقی به‌دختران یتیم در یک مدرسهٔ موسیقی در ونیز مشغول بود. تنش‌ها و چالش‌های ویوالدی با مذهب و کلیسا، عشق‌های ممنوعه، و البته خلاقیت‌های بی‌پایان او در خلق آثار موسیقی برجسته چون «چهار فصل» در دلِ داستان قرار داده شده است.

فیلم تلویزیونی Vivaldi, the Red Priest (ویوالدی، کشیش سرخ)، فیلمی بیوگرافی براساس زندگی آنتونیو ویوالدی ایتالیایی، آهنگساز مشهور عصر باروک در سال ۲۰۰۹ ساخته شده است. این فیلم محصول مشترک بین ایتالیا و بریتانیا بوده و در دو قسمت ۹۰ دقیقه‌ای ساخته شده و لیانا مارابینی، کارگردانی فیلم را برعهده داشته است و این فیلم زندگی و فعالیت‌های موسیقایی ویوالدی را به‌تصویر می‌کشد و به‌جنبه‌های زندگی شخصی و دوران حرفه‌ای او می‌پردازد. لیانا مارابینی علاوه‌بر کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی این اثر را برعهده داشت و تمرکز خود را بر زوایای انسانی و هنری زندگی آنتونیو ویوالدی گذاشته است و با استفاده از موسیقی، طراحی صحنه، و شخصیت‌پردازی‌های عمیق، زندگی این آهنگساز برجسته را به‌شکلی جذاب و دراماتیک به‌نمایش می‌گذارد. فیلم همچنین به‌تضاد بین علاقه‌مندی ویوالدی به‌موسیقی و محدودیت‌هایی که موقعیت مذهبی‌اش بر او تحمیل می‌کرد پرداخته و جنبه‌هایی از روحیات انسانی و احساسات او را برجسته می‌کند.

موسیقی این فیلم نه‌تنها پلی بین دنیای مدرن و باروک می‌زند، بلکه به‌عنوان ابزاری روایت‌گر، تأثیرگذاری داستان را دوچندان می‌کند. تِم موسیقایی فیلم Vivaldi, the Red Priest در هماهنگی کامل با زندگی آنتونیو ویوالدی طراحی شده است. موسیقی در این فیلم بخشی از روایت است و خود جان می‌گیرد و شخصیتی در فیلم می‌شود که این شخصیت، بازتابی از روح و احساسات ویوالدی است. طبعاً بسیاری از قطعات فیلم برگرفته از آثار مشهور ویوالدی، به‌ویژه از مجموعه محبوب و معروف وی، «چهار فصل» است و دقت سازندگان در انتخاب قطعات و قرار دادن آن‌ها روی لحظات مهم و کلیدی فیلم ستودنی است. داستان زندگی یک نابغه در عصر باروک با موسیقی شگفت‌انگیزی که زادهٔ هنر خود او است، ترکیب می‌شود و با تصویرسازی خیره‌کنندهٔ سازندگان و نمایش احساسات انسانی، به‌اوج می‌رسد.

قطعات بازآفرینی‌شده یا دوباره تنظیم‌شده توسط آهنگسازان مدرن، با حال‌وهوای کلی فیلم هماهنگ بوده و درواقع نوازندگان و سازندگان به‌زیبایی عناصر موسیقی باروک را با تکنیک‌های سینمایی امروزی یکی کرده‌اند. تِم‌های ملایم‌ و قطعه‌ای چون La Primavera از «چهار فصل» برای احساساتی چون عشق و تردید و کشمکش‌های درونی ویوالدی و تِم‌های سنگین‌تر و ملانکولیک برای بازتاب فشارهای کلیسا و درگیری‌های شخصی او برای نمایش صحنه‌های بزرگ و زمانی که هنرمند به‌دستاوردی می‌رسد استفاده شده‌اند. تماشاچی با شنیدن موسیقی فیلم به‌دلِ ونیزِ تاریخی می‌رود و شکوه و زوال قرن هجدهم را احساس می‌کند و نواهای ویولن که ساز اصلی ویوالدی بود، زخمه‌های احساسی سنگینی بر تن می‌نشاند. کوچه‌های باریک، کانال‌های آبی، و معماری باشکوه ونیز دقیق و پرجزئیات خلق شده و این فضای بصری زیبا با شخصیت‌پردازی قوی همراه شده و عاشقان موسیقی کلاسیک همچون تماشاچی‌های عاشق داستان‌های تاریخی و درام از فیلم لذت می‌برند. داستان فیلم «ویوالدی، کشیش سرخ» دربارهٔ هنرمندی است که با وجود تمام محدودیت‌ها، خلاقیتش را دنبال می‌کند و حتی در مواجهه با سخت‌ترین موانع، هنر و اشتیاقش چراغ راهی برای او می‌شوند.

کپی لینک

۸. خواهر موتسارت

فیلم Mozart's Sister

  • کارگردان: رنه فره
  • نویسنده: رنه فره
  • سال انتشار: ۲۰۱۰
  • بازیگران: ماری فره، مارک باربه و دلفین شویو
  • کشور: فرانسه

خلاصه داستان: داستان از سفر خانوادگی موتسارت‌ها به‌دربارهای اروپایی برای اجرای موسیقی آغاز می‌شود. نانرل که در کنار برادرش اجرا می‌کند، رؤیای آهنگسازی و شهرت در این زمینه را در سر دارد. بااین‌حال، جامعه و حتی خانواده‌اش او را تشویق می‌کنند که نقش‌های سنتی زنانه قرن هجدهمی‌اش را بپذیرد و از آرزوهای هنری خود دست بکشد. در ادامه نانرل با ولیعهد جوان فرانسه آشنا می‌شود و میان آن‌ها رابطه‌ای صمیمی شکل می‌گیرد. این دوستی فرصتی برای او فراهم می‌کند تا موسیقی خود را ارائه دهد، اما همچنان باید بین خواسته‌های درونی خود و انتظارات جامعه و خانواده‌اش چون آونگی بی‌اراده در حرکت باشد.

فیلم Mozart's Sister (خواهر موتسارت)، ساخته‌ٔ رنه فره در سال ۲۰۱۰، یک درام تاریخی است که به‌بررسی زندگی نانرل موتسارت، خواهر بزرگتر نابغهٔ موسیقی، ولفگانگ آمادئوس موتسارت، و چالش‌هایی که او به‌عنوان یک زن مستعد در قرن هجدهم میلادی و البته زیر سایهٔ نام برادرش با آن‌ها مواجه بوده، می‌پردازد. رنه فره، کارگردان، فیلمنامه‌نویس، و بازیگر فرانسوی بود که در تاریخ ۲۶ مه ۱۹۴۵ در روبیِ فرانسه متولد شد و در ۲۸ آوریل ۲۰۱۵ در پاریس درگذشت. او به‌عنوان یک سینماگر مستقل شناخته می‌شد که آثاری شخصی، شاعرانه و اغلب با بودجه‌های محدود می‌ساخت. فیلم‌های او معمولاً بر روابط انسانی، زندگی خانوادگی، و پیچیدگی‌های عاطفی شخصیت‌ها تمرکز داشتند. جالب است بدانید  او در بسیاری از فیلم‌هایش از اعضای خانواده‌اش، ازجمله همسرش فابین گوودو و فرزندانش استفاده می‌کرد. دخترش، ماری فره در نقش اصلی همین فیلم Mozart's Sister بازی کرده است.

رنه فره در فیلم «خواهر موتسارت» نگاهی به‌دوران جوانی نانرل موتسارت دارد که خود یک موسیقیدان و آهنگساز بااستعداد بود، اما به‌دلیل هنجارهای اجتماعی و تبعیض‌های جنسیتی آن زمان نتوانست همچون برادرش، ولفگانگ آمادئوس موتسارت افسانه‌ای، در عرصهٔ موسیقی شناخته شود. فیلم نگاهی زنانه به‌تاریخ دارد و ولفگانگ آمادئوس موتسارت را کنار زده و بر زندگی خواهر بزرگ‌تر او، نانرل، تمرکز دارد. این انتخاب جسورانه باعث می‌شود داستان از دیدگاه یک زن مستعد روایت شود که در زمانه‌ای پر از محدودیت‌های جنسیتی زندگی می‌کند. فیلم به‌جای روایت تاریخ رسمی، قصه‌ای شخصی و احساسی را به‌تصویر می‌کشد. فضای تاریخی و موسیقی جذاب که حال‌و‌هوای اروپا در قرن هجدهم را بازسازی می‌کند با بازی قوی ماری فره در نقش نانرل همراه شده و از سویی تمرکز بر نابرابری جنسیتی در هنر و تأثیرات آن بر زندگی زنان مستعد و پرداختی شاعرانه به‌داستان، عمیق و احساسی به‌روابط بین نانرل و برادرش می‌پردازد و درامی تاریخی است که موسیقی کلاسیک را در تاروپود خود گنجانده است. فیلمبرداری با نورپردازی طبیعی، به‌ویژه در محیط‌های داخلی و در زمان شب، واقع‌گرایی را افزایش می‌دهد و شما را به‌دنیای آن دوران می‌برد. نابرابری جنسیتی و فشار خانواده و آرزوهای سرکوب‌شده از موضوعات اصلی فیلم رنه فره هستند.

قاعدتاً تِم موسیقی فیلم Mozart's Sister یکی از برجسته‌ترین عناصر آن است که نه‌تنها فضای قرن هجدهم را تداعی‌گر است، بلکه به‌عنوان یک عنصر دراماتیک نقش کلیدی در روایت داستان ایفا می‌کند. بازسازی موسیقی کلاسیک به‌خوبی انجام شده است و جالب آنکه شاهد اجراهای متنوعی از آثار برادر شخصیت اصلی داستان، ولفگانگ آمادئوس موتسارت هستیم. موسیقی برادر، پرشور و بی‌پروا و به‌نوعی نماینده موفقیت او در جامعه‌ای است که از او حمایت می‌کند و از سوی دیگر موسیقی نانرل، ظریف‌تر و آرام‌تر، بیانگر استعداد او است که به‌دلیل محدودیت‌های اجتماعی فرصت شکوفایی پیدا نمی‌کند. در فیلم شاهد صحنه‌های تمرین و اجرای شخصیت نانرل هستیم که تلاش او برای رسیدن به‌جایگاهی است که به‌حق لایق آن بوده و هنر کارگردان در این بخش، استفاده از سکوت است که زبان سرکوب می‌شود. گفتنی است در کنار قطعات مشهور دوره کلاسیک، برخی قطعات اورجینال نیز برای فیلم ساخته شده‌اند. موسیقی فیلم با بازنمایی شور، ناامیدی، و خلاقیت، پلی احساسی بین تماشاگر و دنیای شخصیت‌ها ایجاد می‌کند و به‌داستان عمق و غنای بیشتری می‌بخشد. تماشای هنر و تلاش نانرل موتسارت جذاب و دیدنی است.

کپی لینک

۷. هیلاری و جکی

فیلم Hilary and Jackie

  • کارگردان: آناند تاکر
  • نویسندگان: هیلاری دوپره و پیر دوپره و فرانک کاترل بویس
  • سال انتشار: ۱۹۹۸
  • بازیگران: امیلی واتسون و ریچل گریفیتس
  • کشور: بریتانیا

خلاصه داستان: داستان زندگی دو خواهر در دنیای موسیقی کلاسیک که یکی به‌ستاره‌ای درخشان و دیگری به‌پناهگاهی آرام بدل می‌شود. هیلاری، خواهر بزرگ‌تر، مسیر زندگی‌اش را در سکوتی خودخواسته و بودن در کنار خانواده طی می‌کند، درحالی‌که ژاکلین با نواختن ویولنسل، جهان را مسحور هنرش می‌کند. اما پشت پرده این موفقیت خیره‌کنندهٔ ژاکلین، حسادت، عشق، و ازخودگذشتگی جریان دارد؛ جایی که شهرت، همان‌قدر که الهام‌بخش است، می‌تواند به‌طوفانی ویرانگر بدل شود. در مرزهای عشق و رقابت، روابط دو خواهر از هم گسسته و دوباره بافته می‌شود.

فیلم Hilary and Jackie (هیلاری و جکی)، درام بریتانیایی محصول سال ۱۹۹۸ به‌کارگردانی آناند تاکر و براساس کتاب A Genius in the Family نوشته هیلاری و پیر دوپره ساخته شده است. این فیلم داستان واقعی زندگی دو خواهر موسیقیدان، ژاکلین دوپره، یکی از مشهورترین نوازندگان ویولنسل قرن بیستم، و خواهرش هیلاری دوپره، یک نوازندهٔ فلوت، را روایت می‌کند. امیلی واتسون در نقش ژاکلین دوپره و ریچل گریفیتس در نقش هیلاری دوپره ایفای نقش می‌کنند و جیم کارتر و چارلز دنس دو بازیگر اصلی دیگر فیلم هستند. امیلی واتسون و ریچل گریفیتس، هر دو بازیگر برای عملکردشان نامزد جایزهٔ اسکار شدند و بسیار مورد تحسین قرار گرفتند. آناند تاکر، کارگردان و تهیه‌کننده‌ای بریتانیایی با اصالتی هندی است که بیشتر به‌خاطر ساخت فیلم‌های درام احساسی و شخصیت‌محور شهرت دارد. او با ساخت دو فیلم Hilary and Jackie و فیلم Shopgirl (دختر فروشنده) توانایی خود را در خلق داستان‌هایی انسانی و عمیق به‌نمایش گذاشته است. سبک فیلمسازی تاکر به‌واسطه تمرکز بر احساسات پیچیده شخصیت‌ها، توجه به‌جزئیات بصری و استفاده هوشمندانه از موسیقی برای تقویت تأثیر داستان شناخته می‌شود. او در آثارش، تضادهای درونی انسان‌ها را با حساسیت و صداقت به‌تصویر می‌کشد و همین ویژگی سبب می‌شود برای تماشاگر همذات‌پنداری با شخصیت‌ها آسان باشد. وی به‌خوبی بلد است از بازیگرانش بازی بگیرد و این هم به‌ارتباط خوبی که با آن‌ها در پشت دوربین دارد بازمی‌گردد و در این دو فیلمی که نام بردیم نیز نقش‌آفرینی بازیگران بسیار خوب است.

ژاکلین دوپره، نوازندهٔ انگلیسی‌تبار ویلنسل، یک سال پس از به‌پایان رسیدن جنگ جهانی دوم متولد شد است. یکی از معروف‌ترین اجراهای او کنسرتوی الگار در می مینور (Em) است. او در سن ۲۸ سالگی به‌بیماری ام‌اس مبتلا شد و به‌تدریج نوازندگی را ناخواسته کنار گذاشت و در ۴۲ سالگی درگذشت. ژاکلین دوپره را چون جادوگری در نواختن ویولنسل باید نامید که با هر آرشه‌ای که بر سیم‌ها می‌کشید، روح شنونده را تسخیر می‌کرد. اجرای افسانه‌ای‌اش از کنسرتوی الگار، نمادی از شور، احساس و مسخ هنر بودنش است، اما زندگی او، همچون موسیقی‌اش، ترکیبی از زیبایی و تراژدی بود؛ ژاکلین در اوج درخشش حرفه‌ای‌اش، به‌دلیل ابتلا به‌بیماری بی‌رحم ام‌اس، مجبور به‌کناره‌گیری از صحنه شد. فیلم «هیلاری و جکی» همچون قطعه‌ای موسیقی است که در دو موومان (بخش کاملی از قطعه‌ای بزرگ‌تر در موسیقی است که خود آغاز و پایانی دارد و به‌عنوان مثال سمفونی و کنسرتو و سونات هریک از چند موومان تشکیل می‌شوند -نویسنده) اجرا می‌شود؛ یکی با ملودی ملایم عشق و وفاداری و دیگری با نُت‌های تند شهرت و اندوه. آناند تاکر در ساختهٔ خود از روایتی دوگانه بهره برده است و تماشاگر را به‌سفری درونی-معنوی می‌برد، جایی که جوهرهٔ زندگی از زاویه دید هر یک از خواهران، رنگی متفاوت به‌خود می‌گیرد. از موسیقی متن الهام‌گرفته از نوازندگی بی‌همتای ژاکلین گرفته تا قاب‌بندی‌های زیبا که احساسات شخصیت‌ها را به‌تصویر می‌کشند، فیلم همچون یک سمفونی بصری و احساسی است.

تِم موسیقیایی فیلم Hilary and Jackie، همچون شخصیت اصلی‌اش، ژاکلین دوپره، ترکیبی از لطافت زنانه در همراهی با قدرت زنانه است. بارینگتون فلونگ بریتانیایی، موسیقی متن فیلم را ساخته و درست است که موسیقی در این فیلم عنصر پس‌زمینه‌ای می‌شود، اما این عنصر جان‌ دارد و یکی از بازیگران اصلی نامرئی با طول موجی متفاوت در داستان است؛ با اجرای باشکوه کنسرتوی الگار که گویی صدای درونی ژاکلین را به‌گوش می‌رساند. ملودی‌ها گاه لطیف و آرام، همچون پیوندی خواهرانه، و گاه پرشور و آشفته، همچون بارِ سنگین شهرت، در فیلم جاری می‌شوند. تِم موسیقی نه‌تنها احساسات شخصیت‌ها را تقویت می‌کند، بلکه مرز میان الهام و اندوه را نیز روشن می‌سازد و همانند داستان فیلم، یک روایت احساسی مستقل خلق می‌کند که در قلب شنونده طنین‌انداز می‌شود. استفاده از قطعات کلاسیک، به‌ویژه ویولنسل که ساز ژاکلین است، ابزاری روایی و صدای احساسات شخصیت‌ها می‌شود. بازی‌های درخشان و موسیقی متن تأثیرگذار، فیلم را به‌اثری چندلایه تبدیل کرده‌اند که مخاطب را به‌تفکر و تجربهٔ احساسی عمیق دعوت می‌کند. تِم اصلی از کنسرتوی ویولنسل الگار برگرفته شده که با ویولنسل اجرا می‌شود و به‌نمادی از زندگی و هنر ژاکلین تبدیل شده است. موسیقی الگار با غنای احساسی و تضادهای ملودیکش، نمایندهٔ شکوه و قدرت و البته شکنندگی و اندوه ژاکلین است و بارینگتون فلونگ در صحنه‌های کلیدی فیلم به‌خوبی از آن بهره برده است. تِم‌های دیگر چون تِم خواهرانه، تِم شهرت و تِم بیماری و انزوا و تِم خانواده که در صحنه‌های حضور شخصیت هیلاری استفاده می‌شود و تِم تراژدی، هر یک استادانه ساخته شده‌اند و تماشاچی را در طول تماشای فیلم به‌درستی همراهی و راهنمایی می‌کنند.

کپی لینک

۶. کوکو شنل و ایگور استراوینسکی

فیلم Coco Chanel & Igor Stravinsky

  • کارگردان: یان کونن
  • نویسندگان: کریس گرین، هاگ کارلو دی بوتینی و یان کونن
  • سال انتشار: ۲۰۰۹
  • بازیگران: مس میکلسن و آنا موگللیس
  • کشور: فرانسه، ژاپن و سوئیس

خلاصه داستان: عشق، هنر و شور زندگی درهم‌می‌تنند و زادهٔ آن‌ها قصه‌ای از پاریس در سال ۱۹۱۳ است؛ زمانی که دنیای موسیقی با اجرای جنجالی «آیین بهار» (پرستش بهار) ایگور استراوینسکی شوک‌‌زده و نادانسته و ناخواسته متحول‌شده است. اجرا «آیین بهار» که خلاقیت و جسارت هنری را به‌اوج رسانده، با استقبال سرد و انتقادهای شدید مواجه می‌شود. چند سال بعد، کوکو شنل، طراح مد افسانه‌ای که خود زنی مستقل و پیشرو است، در اوج موفقیتش به استراوینسکی که در تبعیدی بی‌پایان به‌سر می‌برد، پیشنهاد می‌دهد به‌ویلای باشکوه او نقل مکان کند. در دل این خانه، رابطه‌ای پیچیده و آتشین میان این دو روح خلاق شکوفا می‌شود؛ رابطه‌ای که نه‌تنها آن‌ها را دگرگون می‌کند، بلکه در هنر و زندگی‌شان نیز تأثیر می‌گذارد.

فیلم Coco Chanel & Igor Stravinsky (کوکو شنل و ایگور استراوینسکی) را یان کونن، فیلمساز فرانسوی-هلندی، کارگردانی کرده است. یان کونن با سبک بصری قوی و توجه به‌جزئیات، هنر خود را در ترکیب داستان‌گویی با همراهی قاب‌های تأثیرگذار نشان داده است. او با خلق فضایی هنری و تاریخی، به‌زیبایی تضادهای شخصیت‌های اصلی فیلم را به‌تصویر می‌کشد. کونن پیش از ساخت این فیلم، با آثار متنوعی در ژانرهای مختلف، از فیلم‌های سورئال گرفته تا مستندهای معنوی، استعداد و انعطاف‌پذیری خود را به‌نمایش گذاشته بود. در این فیلم نیز، نگاه خاص او به‌روانشناسی شخصیت‌ها و تعامل میان عشق و هنر، تجربه‌ای عمیق و فراموش‌نشدنی برای مخاطب خلق می‌کند. فیلم «کوکو شنل و ایگور استراوینسکی» همچون تابلویی نقاشی‌شده با رنگ‌های متضاد است؛ فضایی که در آن هنر، عشق و جاه‌طلبی با هم به‌رقص می‌آیند. طراحی صحنه و لباس، بازتابی دقیق از ظرافت و سادگی سبک کوکو شنل است، درحالی‌که موسیقی پرقدرت استراوینسکی در پس‌زمینه، روح و حس ماجراجویی را به‌این طراحی صحنه‌های زیبا دمیده است. فیلم با ریتمی آرام و شاعرانه و شاید حتی گفت کندسوز پیش می‌رود، اما تنش‌های درونی شخصیت‌ها این ریتم آرام را زنده و تپنده ساخته است. فیلمبردار با دوربین خود می‌داند چطور با ظرافت، رابطه‌ای پیچیده که این دو نابغه دارند را به‌تصویر بکشد و درعین‌حال، تضاد بین زندگی عمومی و خصوصی آن‌ها را آشکار می‌کند. یان کونن به‌خوبی درانتهای کار، مخاطب را با پرسشی همواره مانده بر سر دل رها می‌کند که مرز میان عشق و خلاقیت کجاست؟

ایگور استراوینسکی و کوکو شنل، دو نابغه از دنیای هنر که هر یک به‌شیوه‌ای متفاوت جهان را تکانی دادند؛ استراوینسکی، آهنگسازی که شجاعت به‌خرج داد و قواعد موسیقی را درهم شکست و با ریتم‌های ناآشنا و ملودی‌های جسورانه، قلب‌ها را به‌تپش انداخت و البته که تاوان آن را با سردی و نقدهای تند‌وتیز پس داد. ایگور استراوینسکی روحش را عادلانه به‌‌خدای سوخته‌بال موسیقی فروخت و نت‌های بی‌نظیر به‌جهان بخشید. در سوی دیگر، کوکو شنل، زنی که زنجیرهای مد سنتی را گسست و سبکی تازه و جسورانه خلق کرد، زنی مستقل که زیبایی را در سادگی یافت و برای زنان، آزادی در انتخاب و ظاهر را به‌ارمغان آورد. ملاقات این دو، برخورد دو خداوندگار خلاقیت بود؛ موسیقی و مد، شور و سکوت، جایی که الهام‌بخشی از نگاه‌های خاموش و نت‌های نواخته‌نشده آغاز می‌شد. گفتنی است کوکو شنل نیز با جسارت، عطر افسانه‌ای Chanel No. 5 را خلق می‌کند که اولین عطری بود که وی ساخت و همچنان مسحورکننده و البته با فروشی دیوانه‌وار است.

تِم موسیقی فیلم Coco Chanel & Igor Stravinsky همچون یک سمفونی پرشور است که هم از هیاهوی عشق و هم از تنهایی مخصوص به‌هنرمندانی چون استراوینسکی، هنرمندانه بهره می‌برد. موسیقی استراوینسکی، به‌ویژه قطعاتی چون «آیین بهار»، با ریتم‌های ناآرام و هارمونی‌های نوآورانه، به‌فیلم تنش از نوعی که با لذت تاب می‌آوریم بخشیده است و گویی پژواک احساسات سرکوب‌شده و نبرد درونی شخصیت‌ها در هر نت طنین‌انداز است. گاه ملودی‌ها آرام و دلنشین‌اند، همچون زمزمه‌ای در خلوتنای یک ویلا، و گاه تند و آشفته، مانند تپش قلب‌هایی که زیر بار سنگین عشق و هنر به‌سختی نفس بالا می‌آورند و همزمان، با الهام از سبک پیشروی موسیقی استراوینسکی، میان لطافت لحظات عاشقانه و تندباد جاه‌طلبی، پل می‌‌زنند. همچون دیگر فیلم‌های این فهرست، موسیقی در این اثر نیز زبان نادیده‌ای است و هر آنجایی که کلمه به‌لکنت می‌افتد، داستان را روایت می‌کند. خالق موسیقی متن فیلم از آثار اورجینال ایگور استراوینسکی و قطعاتی مدرن‌تر است که برای تکمیل فضای احساسی و دراماتیک اثر ساخته شده‌اند استادانه بهره برده است. طبعاً مهم‌ترین بخش موسیقی فیلم، اجرای نمادین و جنجالی «آیین بهار» است؛ شاهکاری که با ریتم‌های پیچیده، هارمونی‌های دیسونانس، و ساختار بی‌پیشینه، هم زیبایی‌شناسی موسیقی را متحول کرد و هم روح عصیانگر استراوینسکی را به‌نمایش گذاشت. این قطعه در فیلم، هم نماد شکوه خلاقیت است و هم آشفتگی روحی، چرا که با هجوم انتقادها و سردرگمی مخاطبان زمان خود همراه شد. گابریل یارد که موسیقی متن فیلم را ساخته است با استفاده از سازهایی چون پیانو و ویولن، فضایی لطیف و درعین‌حال مملو از تنش خلق می‌کند که به‌ویژه در لحظات سکون و تعاملات احساسی شخصیت‌ها، زنجیری احساسی میان جهان ایگور استراوینسکی و کوکو شنل می‌شود و عمق بیشتری به‌روایت می‌بخشد.

کپی لینک

۵. پادشاه می‌رقصد

فیلم The King Is Dancing

  • کارگردان: ژرار کوربیو
  • نویسندگان: ایو د کاسترو، آندره کوربیو و ژرار کوربیو
  • سال انتشار: ۲۰۰۰
  • بازیگران: بنوآ مژیمِل، بوریس ترال و چکی کاریو
  • کشور: فرانسه، آلمان و بلژیک

خلاصه داستان: تاریخ، موسیقی، قدرت، عشق و جاه‌طلبی در دل فرانسه‌ٔ قرن هفدهم. داستان جوانی که رؤیای سلطنت در سر می‌پرورد و هنرمندی که شیدای هنر است؛ روایتی از لوئی چهاردهم، مردی که در کاخ وِرسای، تاج‌وتختش را چون صحنهٔ نمایشی باشکوه می‌بیند. ژان-باتیست لولی، آهنگسازی جسور و نابغه، با خلق آثاری بی‌مانند، روح لوئی چهاردهم را تسخیر می‌کند. او، در کنار مولیر، کمدی‌نویس و نمایشنامه‌نویس افسانه‌ای فرانسه، دنیایی از شکوه و جادو را در دربار خلق می‌کنند، اما این هنرمندان از گزند سایهٔ تاریک قدرت در امان خواهند ماند؟ با گذر زمان، عشق لولی به‌هنر و شاید حتی به‌شخص پادشاه، به‌مانعی برای جاه‌طلبی‌های بی‌رحمانه تبدیل می‌شود. لوئی چهاردهم که دیگر باید او را «پادشاه خورشید» نامید، یاد می‌گیرد برای یگانه‌درخشیدن، باید نورهای نزدیکی را خاموش کند.

ژرار کوربیو، کارگردان فیلم The King Is Dancing (پادشاه می‌رقصد)، در این اثر چون دیگر ساخته‌اش که معرفی کردیم، فیلم «فارینلی»، چون یک نقاش باروک، قاب‌هایی از زیبایی، نور و سایه خلق می‌کند که مخاطب را به‌قلب دربار لوئی چهاردهم می‌برد. نگاه کارگردان به‌جزئیات تاریخی و روان‌شناسی شخصیت‌ها موشکافانه است و همین رویکرد سبب می‌شود زندگی درباری را به‌شکل یک نمایش عظیم و نفس‌گیر به‌تصویر بکشد. ژرار کوربیو بار دیگر از هنر خود در توانایی ترکیب هنرهای مختلف با زبان سینما به‌خوبی بهره برده است و موسیقی، رقص و نمایش را نه به‌عنوان عناصر فرعی، بلکه به‌عنوان بخش‌های جدایی‌ناپذیر روایت داستان به‌کار می‌گیرد. با استفاده از موسیقی‌های خیره‌کننده ژان-باتیست لولی، آهنگساز فرانسوی زادهٔ ایتالیا، فضایی خلق می‌کند که احساسات شخصیت‌ها با قدرت به‌تماشاچی منتقل شود. فیلم او مانند یک قطعهٔ موسیقی است؛ اوج و فرودهای آن هماهنگ و فکرشده است. کوربیو از کنتراست‌های بصری بهره می‌برد و شکوه کاخ وِرسای را در برابر تیرگی روح شخصیت‌ها و نورهای درخشان دربار را در برابر سایه‌های توطئه و تنهایی قرار می‌دهد. تضادهایی چشم‌نواز که نمایندهٔ احساساتی عمیق از تناقض میان زیبایی و بی‌رحمی قدرت هستند. این فیلم نه‌تنها تاریخ را به‌تصویر می‌کشد، بلکه شکنندگی روح انسان‌های هنرمند را در برابر عظمت قدرت آشکار می‌سازد.

ژان-باتیست لولی، نابغه‌ای که درباریان فرانسه او را فقط به‌خاطر نغمه‌های بی‌همتایش می‌شناختند، روحی سرکش و تسلیم‌ناپذیر داشت. او فراتر از یک آهنگساز، معمار صدا و احساسی بود که می‌توانست شکوه پادشاهی لوئی چهاردهم را به‌زبان موسیقی بیان کند. لولی موسیقی می‌ساخت و داستان می‌گفت، پرشور روایت می‌کرد و خشم و عشقش را در هر نت می‌تنید. اما شاید آنچه زندگی ژان-باتیست لولی را به‌نوعی تراژدی مبدل ساخت، عطش بی‌پایانش برای عشق، قدرت و جاودانگی بود؛ عطشی که او را همزمان به‌ستاره‌ای درخشان و شعله‌ای روی به‌خاموشی تبدیل کرد. از دیگر سوی، مولیر، نمایشنامه‌نویس درخشانی که کلماتش همچون آینه‌ای، زشتی‌ها و زیبایی‌های دربار را با طنزی سیاه و تلخ و بس هوشمندانه بازتاب می‌داد، روحِ شوریده و حقیقت‌جوی این داستان است. این شخصیت که هنر را به‌عنوان سلاحی علیه ریاکاری و جاه‌طلبی به‌کار می‌برد، در فیلم «پادشاه می‌رقصد» شریک و شاید قربانی رؤیاهای بزرگ لوئی و لولی است. مولیر، شجاعانه قلم در خونِ حقیقت می‌زند و می‌کوشد از هنر برای آزادی بیان استفاده کند، اما در مواجهه با قدرت بی‌رحم، تضادی که کارگردان در لا‌یه‌لایه فیلم گنجانده، میان آزادی خلاقیت و سلطه‌پذیری به‌دام می‌افتد. درواقع حضور شخصیت مولیر در فیلم را می‌توان چنین برداشت داشت که وی تذکر‌دهنده و هشداردهنده است که هنر، هرچند زیبا و بلندپرواز، در سایه‌ٔ قدرت، شکننده و درنهایت فانی است.

تِم موسیقی در فیلم The King Is Dancing همچون روحی سرگردان است که در تمامی صحنه‌ها به‌پرواز درمی‌آید؛ ملودی‌هایی سرشار از شکوه، حرارت و پیچیدگی که با هر نت، داستان جاه‌طلبی، عشق و فاجعه را بازگو می‌کنند. موسیقی فیلم، صدای قلب لولی، طنین جاه‌طلبی‌های لوئی و پژواک فریادهای خاموش مولیر است. هر قطعه مانند یک تابلوی باروک، با اوج‌های پرشور و لحظه‌های لطیف، تجلی‌بخش تناقض‌ مورد علاقهٔ کارگردان است و در جایی جلال دربار در برابر تنهایی قدرت و در جای دیگر زیبایی هنر در برابر سنگینی محدودیت‌ها شکل آن است. این موسیقی، گویی از عمق تاریخ بیرون کشیده شده، اما همچنان زنده است، همچنان می‌رقصد. تِم اصلی فیلم شبیه لوئی چهاردهم است و پادشاهی می‌کند و با هر نت، در قلب مخاطب، چیزی را می‌شکند و چیزی را جاودانه می‌سازد. آهنگسازی فیلم برعهده‌ی ژان-بنوآ دوژه بوده است، کسی که به‌شکلی استادانه موسیقی باروک را در تاروپود فیلم تنیده و قطعاتی از ژان باتیست لولی را باشکوه بازآفرینی کرده است. دوژه با حساسیت و دقت، تِم‌های مختلفی را برای نمایش جنبه‌های متضاد فیلم خلق کرده است. تِم‌های باشکوهی که جلال و عظمت دربار لوئی چهاردهم را تداعی می‌کنند، در تضاد با تِم‌هایی آرام و محزون هستند که تنهایی، درد و جدال درونی شخصیت‌ها را نمایندگی می‌کنند. موسیقی پرشور صحنه‌های رقص و باله در مقابل قطعاتی آرام و تأمل‌برانگیز که سقوط شخصیت‌ها و تنش‌های عاطفی را به‌تصویر می‌کشند، تعادلی هنرمندانه ایجاد کرده است. استفاده از قطعهٔ March pour la cérémonie des Turcs ژان باتیست لولی که صدای زنده و اصیل دربار لوئی چهاردهم را به‌فیلم آورده است، عمق احساسی و تاریخی به‌فیلم بخشیده و به‌شکلی هوشمندانه، قدرت موسیقی را به‌عنوان یک ابزار روایت در سینما، دراماتیک و هنرمندانه و استادانه به‌نمایش می‌گذارد. شور و زیبایی که در پس آن سایه‌ای از اندوه و فاجعه پنهان شده است، تمامی از موسیقی متن فیلم جان گرفته‌اند.

کپی لینک

۴. پیانیست

فیلم The Pianist

  • کارگردان: رومن پولانسکی
  • نویسندگان: رونالد هاروود و ووادیسواف اشپیلمان
  • سال انتشار: ۲۰۰۲
  • بازیگران: آدرین برودی، توماس کرچمان و فرانک فینلی
  • کشور: فرانسه، لهستان، آلمان، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا

خلاصه داستان: ووادیسواف اشپیلمان، پیانیست یهودی و هنرمندی که در خلال جنگ جهانی دوم و اشغال لهستان توسط آلمان نازی، سازش را به‌همراه آزادی‌اش از دست می‌دهد، اما نغمه‌اش در میان هیاهوی جنگ جهانی گم نمی‌شود. ووادیسواف اشپیلمان که زمانی درخشان‌ترین هنرمند ورشو بود، در آوار جنگ باید در سکوت و سایه‌ها برای زنده ماندن بجنگد. اشپیلمان در مسیر زندگی‌اش از اردوگاه‌های نازی گریخته، در خرابه‌های شهری سوخته پناه گرفته و با زخم‌های روح و جسم دست‌وپنجه نرم کرده است. حتی در لحظاتی که زندگی در مرز باریکی از درگاه مرگ قرار دارد، نوای پیانو مانند پناهگاهی در برابر بی‌رحمی‌ها ظاهر می‌شود و زبان مشترک او و یک افسر آلمانی می‌شود.

رومن پولانسکی، یکی از پرآوازه‌ترین و البته جنجالی‌ترین کارگردانان تاریخ سینما، در سال ۱۹۳۳ در پاریس به‌دنیا آمد و کودکی‌اش در لهستان گذشت. او قربانی مستقیم فجایع جنگ جهانی دوم بود؛ مادرش در اردوگاه آشویتس کشته شد و خودش سال‌ها در خفا و البته فرار از دست نازی‌ها زندگی کرد. این تجربیات تلخ، در «پیانیست» به‌وضوح به‌تصویر کشیده شده است. رومن پولانسکی، کارگردانی است که خود قصه‌ای تلخ و واقعی از زخم‌های جنگ را در دل دارد. کودکی‌اش در لهستانِ اشغال‌شده توسط نازی‌ها گذشت، جایی که سایه‌های جنگ، خانواده‌اش را از او ربود. چنین تجربه‌ای از جنگ به‌روایت داستان‌هایی چنین صادقانه و عمیق از انسانیت و حس بقا در جهنمی که نازی‌ها خلق کردند کمک بسیاری کرد. در این فیلم پولانسکی از تجربه‌های شخصی‌اش بهره می‌گیرد تا تماشاچی را به‌دلِ تاریکی ببرد و در چنین اینک آخرالزمانی نوری از امید بر وی بتاباند. او به‌خاطر توانایی خارق‌العاده‌اش در خلق فضایی پرتنش و استفاده از جزئیات دقیق برای به‌تصویر کشیدن عمق شخصیت‌ها شناخته می‌شود و هنر خود در این زمینه را در وحشتِ روان‌شناختی Rosemary's Baby (بچه رزماری) و داستانی جنایی چون Chinatown (محله چینی‌ها) تا اثری تاریخی چون همین فیلم «پیانیست» به‌همگان ثابت کرده است. کاوشگرِ سینما به‌زیبایی و با تکیه بر عنصر موسیقی و یک موسیقیدان توانست لایه‌های عمیق‌تر روان انسان را از قلبِ دل‌مردگی بیرون آورد.

فضای سرد و دلگیر ورشو در دوران اشغال نازی‌ها بسیار دقیق و ظریف بازسازی شده است و تماشاگر را در تجربهٔ ‌وحشتی واقعی از جنگ و نابودی قرار می‌دهد. بازی درخشان آدرین برودی در نقش ووادیسواف اشپیلمان، که با نگاه‌ها و حرکاتش عمق درد و امید را به‌تصویر می‌کشد، یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. رومن پولانسکی، از موسیقی به‌عنوان یک شخصیت در درونِ شخصیت ووادیسواف اشپیلمان استفاده می‌کند و این شخصیت چون نوایی است که از تاریکی‌ها می‌خواند و همزمان چون فانوسی امید را روشن نگه می‌دارد.

ووادیسواف اشپیلمان، پیانیست و آهنگساز برجسته لهستانی، در سال ۱۹۱۱ در شهر سوسنوویتس به‌دنیا آمد و زندگی‌اش ترکیبی از درخشش هنری و مبارزه برای بقا بود. او یکی از مشهورترین نوازندگان رادیو ورشو بود که در اوج موفقیتش، جنگ جهانی دوم و اشغال لهستان توسط نازی‌ها مسیر زندگی‌اش را تغییر داد. اشپیلمان به‌عنوان یک یهودی، خانواده‌اش به‌اردوگاه‌های مرگ فرستاده شدند و او تنها با کمک دوستان و شانس از این سرنوشت گریخت. داستان اشپیلمان، که در خرابه‌های ورشو و با کمک‌های گاه‌به‌گاه دیگران زنده ماند، تصویری است از امید و تسلیم‌ناپذیری انسان در برابر ظلم. موسیقی برای او نه‌تنها هنری والا، بلکه زبانی برای بقا و اثبات انسانیتش بود. پس از پایان جنگ، او به‌هنر خود که نواختن پیانو بود بازگشت و بار دیگر به‌عنوان یکی از چهره‌های برجسته هنری لهستان شناخته شد. فیلم نیز براساس کتاب خاطرات وی ساخته شده است و عنوان آن همان عنوان فیلم است. اشپیلمان تا پایان عمرش در سال ۲۰۰۰، همچنان به‌موسیقی و نوشتن ادامه داد و اثری جاودانه از وجود خود در تاریخ هنر و انسانیت به‌جا گذاشت.

تِم موسیقی فیلم «پیانیست»، غم‌آلود و درعین‌حال امیدبخش است. موسیقی متن فیلم که بیشتر شامل آثار کلاسیک به‌ویژه قطعاتی از شوپن است، به‌عنوان نمادی از انسانیت و بقا در برابر بی‌رحمی جنگ عمل می‌کند. هر نت از پیانو، داستان شخصیت اشپیلمان است و پلی میان گذشته پرشکوه و حال تلخ او می‌شود. اجرای دقیق و احساسی موسیقی توسط آدرین برودی در نقش اشپیلمان با پیانو، نقطه عطفی در فیلم است. موسیقی در این فیلم تنها یک عنصر پس‌زمینه‌ای نیست؛ بلکه صدایی است که از قلب خاموش یک ملت برمی‌خیزد و به‌امیدی ابدی بدل می‌شود. وویچخ کیلار، آهنگساز برجسته لهستانی، با ترکیب حسرت، امید و زیبایی، به‌داستان عمقی عجیب بخشید. کیلار که به‌خاطر آثار ارکسترال و موسیقی فیلم‌هایش شناخته می‌شود، در این فیلم با تمرکز بر قطعات کلاسیک، به‌ویژه آثار شوپن، توانست پیوندی عاطفی میان شخصیت اصلی و مخاطب برقرار کند. کیلار فضایی مینیمالیستی و لطیف خلق کرد که با سکوت و آرامش زندگی ابتدایی اشپیلمان همراه و بعد متضاد تمامشان می‌شود. قطعات کلاسیک که نوازنده‌ای چیره‌دست چون شخصیت ووادیسواف اشپیلمان در بخش‌های اصلی فیلم می‌نوازد علاوه‌بر نمایش لحظات شخصی و درونی شخصیت و حال ابتدا خوب و بعد تا انتها مصیب‌بار، وحشت و زوال دنیای بیرون را به‌تماشاچی یادآور می‌شود. همچنین استفاده از نت‌های ناموزون و تکرارشونده که نشانگر هرج‌ومرج و بی‌رحمی دوران جنگ هستند، در تناقض با قطعات لطیف شوپن، تضادی هنری ایجاد می‌کنند و این تِم‌های متفاوت نمایندهٔ عمق تاریکی جنگ و زیبایی مقاومت انسانی می‌شوند.

کپی لینک

۳. بداهه

فیلم Impromptu

  • کارگردان: جیمز لاپین
  • نویسنده: سارا کرنوچان
  • سال انتشار: ۱۹۹۱
  • بازیگران: جودی دیویس، هیو گرانت و اما تامپسون
  • کشور: ایالات متحده آمریکا، بریتانیا و فرانسه

خلاصه داستان: در فرانسه قرن نوزدهم، فیلم Impromptu چون شعری است که با عشق، هنر و سرکشی نوشته شده باشد. در مرکز این داستان ژرژ ساند قرار دارد، نویسنده‌ای جسور که با شجاعت بی‌مانندش، محدودیت‌های اجتماعی را به‌چالش می‌کشد؛ زنی که قلمش آتش‌افروز است و ظاهر غیرمعمولش، با لباس‌های مردانه و رفتارهای طغیانگر، نگاه‌ها را به‌خود جلب می‌کند. او تصمیم می‌گیرد دل آهنگساز حساس و منزوی، فردریک شوپن، را به‌دست آورد. شوپن، در تضادی آشکار با ژرژ، مردی ظریف، آرام و بیمارگونه است. موسیقی‌اش چون خودش چون نجواهای رؤیاهاست، لطیف و عمیق. اما مواجهه با ژرژ، که مثل طوفانی ناگهانی به‌دنیای او وارد می‌شود، تمام زندگی‌اش را دگرگون می‌بیند. ماجرا در یک اقامتگاه مجلل آغاز می‌شود، جایی که گروهی از هنرمندان و اشراف‌زادگان گرد هم آمده‌اند. ژرژ با انرژی پرجنب‌وجوشش، هر نقشه‌ای را به‌کار می‌گیرد تا قلب شوپن را تصاحب کند، اما موانعی چون رقبا، سوءتفاهم‌ها و حتی طبیعت شکننده شوپن، این مسیر را دشوارتر می‌کنند.

فیلم «بداهه» به‌کارگردانی جیمز لاپین در سال ۱۹۹۱ ساخته شده است. لاپین در ۱۰ ژانویه ۱۹۴۹ در منطقه منهتنِ نیویورک به‌دنیا آمده و کارگردان، نویسنده و نمایشنامه‌نویس برجسته آمریکایی است. او بیشتر به‌خاطر آثارش در تئاتر، به‌ویژه نمایش‌های موزیکال برادوی تحسین‌شده‌اش چون Sunday in the Park with George و Into the Woods  شناخته می‌شود که هر دو جوایز معتبری چون پولیتزر و تونی را برای او به‌ارمغان آورده‌اند. سبک کارهای او ترکیبی خلاقانه از هنر بصری، موسیقی و داستان‌گویی عمیق است. وی در فیلم Impromptu نیز با به‌تصویر کشیدن زندگی و روابط پیچیده هنرمندان قرن نوزدهم، توانست تماشاچی را با فضای هنری و ظریف آن دوران آشنا کند. فیلم Impromptu مانند قطعه‌ای موسیقی، ظریف و موزون، داستانی جذاب از برخورد دو ذهن درخشان قرن نوزدهم را روایت می‌کند: ژرژ ساند، نویسنده‌ای پیشرو و جسور، و فردریک شوپن، آهنگسازی لطیف و بی‌همتا. این اثر با رویکردی هنرمندانه و طنزی دلنشین، دنیای پیچیده و شاعرانه این شخصیت‌ها را زنده می‌کند. فیلم با بهره‌گیری از مناظر بکر اروپایی، دیالوگ‌هایی جذاب و شیرین، و طراحی صحنه‌ای که تاروپود تاریخ را به‌نمایش می‌گذارد، توانسته تلفیقی زیبا از واقعیت و خیال ارائه دهد و چون یک تابلو نقاشی استادانه است که با هر نگاه، جزئیات بیشتری از هنر، عشق و شور زندگی را آشکار می‌کند.

ژرژ ساند و فردریک شوپن دو قطب متضاد، اما عمیقاً هم‌افزا در تاریخ هنر بودند، گویی که بادهای پرشور یک طوفان، با نسیم لطیف یک صبح آرام به‌آغوش یکدیگر می‌رسند. ساند، زنی که قلمش همچون شمشیری بر باورهای پوسیده فرود می‌آمد، زندگی‌ای را زیست که از قواعد رایج گریزان بود. او نه‌تنها نام مردانه‌ای برگزید تا دنیای ادبیات مردسالار را فتح کند، بلکه سبک زندگی و نگاهش به‌عشق، آزادی و خلاقیت الهام‌بخش بسیاری شد. درمقابل، فردریک شوپن، هنرمندی که گویا پیانو را به‌سخن گفتن واداشته بود، با قطعاتی پر از ظرافت و حسرت، صدای درونی‌ترین و شکننده‌ترین احساسات انسانی است. رابطه این دو شخص بزرگ دنیای نویسندگی و موسیقی، ترکیبی از طوفان و آرامش بود؛ ساند با انرژی آتشین خود، زندگی شوپنِ بیمار و گاه مضطرب را روشن می‌کرد، و شوپن با موسیقی آسمانی‌اش، لحظاتی از سکوت و مراقبه به‌روح پرآشوب ساند هدیه می‌داد. خانه آن‌ها در نوهانت، جایی که هنر و طبیعت یکی می‌شدند، به‌مرکز خلق شاهکارهایی تبدیل شد که هنوز در ادبیات و موسیقی طنین‌اندازند. عشق آن‌ها نه آسان و نه همیشگی بود، اما در پیچیدگی و شورش، همچون آثارشان، جاودان باقی ماند؛ گواهی بر این که هنر و عشق، هرچند پرآشوب، سرچشمه‌ٔ بی‌پایان الهام و خلاقیت‌ هستند.

موسیقی در فیلم Impromptu همچون صدای قلبی است که در هر لحظه از داستان می‌تپد و در هر سکوتش، چیزی بیش از کلمات گفته می‌شود. آهنگساز با لمس جادویی پیانو، فضایی آفریده که ما را به‌دنیای شوپن می‌برد و احوال درونی شخصیت‌ها را با عمقی شاعرانه بازتاب می‌دهد. هر قطعه، گویی واگویه‌ای است از آنچه گفته نشده؛ نوای پیانو همچون زمزمه‌ای از عشق‌های پنهان، آرزوهای محو، و شوق‌های مهارناپذیر، در صحنه‌ها جریان دارد. موسیقی نه فقط همراه داستان، که بخشی جدایی‌ناپذیر از آن است؛ لحظات شاد و تلخ را به‌هم پیوند می‌زند و به‌قاب‌ها رنگی از خاطرات و خیال می‌پاشد. وقتی ملودی‌ها اوج می‌گیرند، انگار احساسات شخصیت‌ها بر صفحه جان می‌گیرند، و وقتی خاموش می‌شوند، تنها ردپایی از اندوه و سکوتی عمیق باقی می‌ماند. این موسیقی، شبیه به‌یک نقاشی صوتی است که در آن هر نت، ضربه‌ای است از قلموی هنرمندی که با عشق و دقت، داستانی را بر بوم صدا می‌آفریند.

آهنگساز فیلم «بداهه»، راجر برتیر، همچون معماری صدا، فضایی آفریده که در آن هر نت، آجری است در ساختن جهانی از احساس و معنا. او با لطافت انگشتانی که گویی مستقیم بر روح پیانو فرود می‌آیند، قطعاتی نوشته که نه تقلیدی از شوپن، بلکه ادای احترامی زنده و پویا به‌نبوغ این هنرمند جاویدان موسیقی کلاسیک است. موسیقی راجر برتیر همراه روایت در پس‌زمینه داستان‌سرایی می‌کند و قصه‌ای می‌شود که در هر سکوت، رازهای ناگفته را زمزمه می‌کند و در هر اوج، شور زندگی را فریاد می‌زند. او با هوش هنری کم‌نظیرش، توانسته از تضادهای احساسی فیلم پلی بسازد میان تماشاچی و دنیای شخصیت‌ها و از شور و سکون، عشق و اندوه تا طوفان‌های درونی و آرامش لحظه‌های نادر، لحظه‌ای تنهایمان نمی‌گذارد. قطعات او همانند نغمه‌هایی از یک گفت‌وگوی بی‌پایان، بار عاطفی صحنه‌ها را تشدید می‌کنند و در‌عین‌حال، صدای مستقل خود را دارند. راجر برتیر با این موسیقی، چیزی بیش از یک همراه برای تصاویر خلق کرده؛ او جهانی صوتی ساخته که هر شنیدن دوباره‌اش، حسی تازه و تصویری متفاوت از زندگی به‌ما می‌بخشد. تِم اصلی، با نوایی الهام‌گرفته از سبک شوپن، حس ظرافت و درون‌گرایی را منتقل می‌کند؛ ملودی‌هایی که همچون زمزمه‌های آرام یک پیانو، ما را به‌دنیای احساسی شوپن می‌برند و البته از آن سوی دیگر، بخش‌هایی از موسیقی با ریتمی پرهیجان و سرزنده، شور و انرژی ژرژ ساند را منعکس می‌کنند. این تِم‌ها، گویی آینه‌ای هستند که تضاد میان طبیعت آرام و متفکرانه شوپن و شخصیت پرشور و نافرمان ساند را نشان می‌دهند.

کپی لینک

۲. محبوب جاودان

فیلم Immortal Beloved

  • کارگردان: برنارد رز
  • نویسنده: برنارد رز
  • سال انتشار: ۱۹۹۴
  • بازیگران: گری اولدمن، ایزابلا روسلینی و یرون کرابه
  • کشور: بریتانیا و ایالات متحده آمریکا

خلاصه داستان: روایتی احساسی و رازآلود از زندگی لودویگ فان بتهوون افسانه‌ای که با مرگ او آغاز می‌شود و وصیت‌نامه‌ای عجیب پیدا می‌شود که تمام دارایی بتهوون را به‌زنی ناشناس با عنوان «محبوب جاودان» اختصاص می‌دهد. این راز، دوست نزدیکش آنتون شندلر را به‌سفری در گذشته پیچیده و پرماجرای بتهوون می‌کشاند. داستان به‌تدریج چهره‌هایی از عشق‌های ناکام، خیانت‌ها و تنهایی‌های عمیق او را آشکار می‌کند، در‌حالی‌که نبوغ موسیقایی‌اش در هر لحظه از روایت جاری است.

فیلم Immortal Beloved (محبوب جاودان)، همچون سمفونی‌ای پرشور، عشق و جاودانگی را درهم می‌آمیزد و مخاطب را به‌بازنگری در معنای عشق و آنچه اثر جاودان انسانی می‌خوانیم فرامی‌خواند. این فیلم به‌کارگردانی برنارد رز، اثری برجسته از سینمای بیوگرافیک است که زندگی و روح پیچیده لودویگ فان بتهوون، آهنگساز نابغهٔ آلمانی را به‌تصویر می‌کشد و کارگردان در عین وفاداری به‌واقعیت‌های تاریخی، داستانی رازآلود و احساسی را روایت می‌کند که مخاطب را تا آخرین لحظه درگیر خود نگه می‌دارد. برنارد رز محور اصلی داستان را برمبنای جست‌وجوی هویت فردی می‌گذارد و سنگ‌بنای آن هم «محبوب جاودان» است. این معما بهانه‌ای برای کاوش در زندگی شخصی و حرفه‌ای بتهوون می‌شود و لایه‌های پنهان شخصیت او را آشکار می‌سازد. فیلم با دقتی مثال‌زدنی در بازآفرینی فضای قرن نوزدهم، از لباس‌ها و دکورها گرفته تا نورپردازی‌های گرم و شاعرانه، تماشاگر را به‌همان دورانی می‌برد که بتهوون در آن زیسته است. این جزئیات هنری در کنار نقش‌آفرینی گری اولدمن در نقش بتهوون که با عمقی کم‌نظیر به‌این شخصیت جان بخشیده، کیفیت اعلایی به‌اثر بخشیده است؛ گری اولدمنی که تعریف نبوغ، شوریدگی، آسیب‌پذیری و عشق در قالب بتهوون می‌شود و یکی از به‌یادماندنی‌ترین اجراهای کارنامهٔ عجیب درخشان و غنی خود را رقم می‌زند. فیلم با ساختاری غیرخطی و استفاده از فلش‌بک‌هایی که به‌تدریج پرده از زندگی بتهوون برمی‌دارند، حس تعلیق و درگیری بیشتری ایجاد می‌کند. برنارد رز علاوه‌بر هنر موسیقی این اعجوبه، عواطف، تنهایی‌ها و شکست‌هایش را به‌زیبایی به‌تصویر کشیده است.

لودویگ فان بتهوون، نابغه‌ای بی‌همتا در جهان موسیقی و از برجسته‌ترین چهره‌های موسیقی کلاسیک، هنرمندی بود که هنر خود را به‌فراتر از مرزهای معمول رساند و جهان موسیقی را برای همیشه تغییر داد. او با خلق آثاری همچون «سمفونی نهم» که در آن برای نخستین بار صدای انسانی را به‌یک اثر سمفونیک افزود، نشان داد که موسیقی می‌تواند پلی باشد میان احساسات عمیق انسانی و ایده‌آل‌های والای فلسفی و البته عرفانی. ساختار ریاضی‌گونه و دقیق آثارش مملو از شور و بهتر بگوییم، طغیان روحی بود و توازن‌سازی وسواسی وی، آینه‌ای از نظم جهان هستی پیرامونش شد. خوب می‌دانیم یکی از دلایل دیگر شهرت وی پس از مرگش و در این عصر، مبارزه او با ناشنوایی بود؛ مشکلی که شاید برای هر موسیقیدانی پایان کار تلقی شود، اما برای بتهوون شد جهانِ زیبایِ نو. او در این دوران نه‌تنها تسلیم نشد، بلکه برخی از عمیق‌ترین و پیچیده‌ترین آثار خود را آفرید، گویی که ناشنوایی او را واداشت تا به‌درون خویش بنگرد و موسیقی را از سرچشمه‌ای عمیق‌تر بجوید. سمفونی‌های آخر او، به‌ویژه «سمفونی نهم»، بازتابی از ایمان او به‌نیروی وحدت‌بخش هنر و انسانیت است. بتهوون انقلابی در هنر بود و قواعد و مرزهای موسیقی کلاسیک را شکست و زمینه را برای ظهور رمانتیسیسم در موسیقی فراهم کرد. هنر او صدای آزادی، شورش علیه محدودیت‌ها و ایمان به‌توانایی انسان برای تعالی است. آثار او همیشه زنده‌اند و هر بار که نواخته می‌شوند، گویی تنها آمده‌اند روح شنونده را به‌لرزه درآورند. شاهکارهای موسیقی بتهوون، همچون «سمفونی نهم» و «سونات مهتاب»، نه‌تنها بخشی از فضای صوتی فیلم هستند بلکه به‌نحوی با روایت داستان درهم‌تنیده‌اند و خود نقشی اصلی ایفا می‌کنند؛ این قطعات به‌لحظات عاطفی و دراماتیک فیلم جانی تازه می‌بخشند.

تِم موسیقی فیلم Immortal Beloved، به‌زیبایی جوهرهٔ موسیقی بتهوون را در روایت داستان منعکس می‌کند. تِم‌ها بازتابی از قطعات مشهور بتهوون هستند و هنرمندانه با روایت احساسی و عمیق فیلم ادغام شده‌اند. قطعاتی مانند «سمفونی نهم»، «سونات مهتاب»، و «سمفونی هفتم»، به‌دقت انتخاب شده‌اند تا با لحظات دراماتیک و احساسی فیلم همخوانی داشته باشند. موسیقی در فیلم صدای درونی بتهوون است و احساسات، آرزوها، و دردهای او را بیان می‌کند. به‌ویژه در صحنه‌هایی که ناشنوایی و انزوایش درد به‌جان تماشاچی می‌اندازد، موسیقی به‌جای دیالوگ نقش‌آفرینی می‌کند و مخاطب را به‌روح سرکش هنرمند نزدیک‌تر می‌کند. به‌عنوان مثال استفاده از Ode to Joy در «سمفونی نهم»، پیام وحدت و عشق جهانی بتهوون را در اوج داستان منعکس می‌کند و معنای عمیقی به‌روایت می‌بخشد. ارکستر سمفونیک لندن به‌رهبری سر گئورگ شولتی، اجرای بی‌نظیری از آثار بتهوون ارائه می‌دهد که به‌فیلم روح و اعتبار موسیقیایی می‌بخشد. سر گئورگ شولتی یکی از برجسته‌ترین رهبران ارکستر قرن بیستم، با تخصص و درک عمیقی که از موسیقی کلاسیک داشت، توانست آثار بتهوون را با شکوهی تازه برای این فیلم احیا کند. شولتی توانسته است انرژی و شور موسیقی بتهوون را در هر نُت زنده کند و رهبری وی و تنظیم دقیق قطعات، به‌انتقال پیام‌های فیلم کمک شایانی کرده است.

کپی لینک

۱. آمادئوس

فیلم Amadeus

  • کارگردان: میلوش فورمن
  • نویسندگان: پیتر شِیفِر و ژنک ماهلر
  • سال انتشار: ۱۹۸۴
  • بازیگران: تام هالس، ف. موری آبراهام و الیزابت بریج
  • کشور: ایالات متحده آمریکا و فرانسه

خلاصه داستان: وولفگانگ آمادئوس موتسارت، نابغه‌ای بی‌همتا، در عین شور و نشاط کودکانه‌اش، نیرویی توقف‌ناپذیر در جهان موسیقی است، اما این قدرت، برای سالیِری به‌سان سرنوشتی نفرین‌شده جلوه می‌کند. سالیِری، مردی مؤمن و متعهد به‌هنر، آرزو داشت که صدای خدا از دستان او جاری شود، اما وقتی نبوغ موتسارت را می‌بیند، درمی‌یابد که آسمان به‌او پشت کرده است. او که ابتدا شیفته این موهبت الهی است، به‌تدریج در دام حسادتی کورکننده گرفتار می‌شود. موسیقی موتسارت همچون سرودی آسمانی بر روح او می‌بارد، اما هر نت، زخمی تازه بر غرور سالیِری می‌نشاند.

فیلم Amadeus (آمادئوس)، محصول سال ۱۹۸۴، اثری ماندگار به‌کارگردانی میلوش فورمن است. فورمن، فیلمسازی چیره‌دست با پیشینه‌ای در سینمای چکسلواکی، به‌خاطر آثار قدرتمندش در به‌تصویر کشیدن پیچیدگی‌های روانی و اجتماعی شناخته می‌شود. فورمن در سال ۱۹۷۵ فیلم بی‌نظیر One Flew Over the Cuckoo's Nest (پرواز برفراز آشیانهٔ فاخته) را با نقش‌آفرینی ماندگار بازیگری فوق‌العاده چون جک نیکلسون ساخت. «آمادئوس» او را نامزد دریافت یازده جایزهٔ اسکار کرد که در هشت بخش از جمله جایزهٔ بهترین کارگردانی، جوایز را به‌دست آورد. فورمن با دقتی مثال‌زدنی، قرن هجدهم را زنده می‌کند، از طراحی صحنه و لباس گرفته تا نورپردازی و جزئیات معماری، همه‌چیز در خدمت بازآفرینی دنیای وین دوران موتسارت است. وی فضایی واقع‌گرایانه، اما شاعرانه خلق کرد که شکوه و پوسیدگی را همزمان منتقل می‌کند. فورمن، علاوه‌بر توجه وسواس‌گونه بر موسیقی موتسارت، داستان را به‌نبرد درونی و کشمکش روانی بین موتسارت و سالیِری می‌کشاند. فورمن که استاد خلق چنین تضاد شخصیتی در فیلم‌هایش است، سالیِری را نه به‌عنوان یک شخصیت شرور، بلکه به‌عنوان انسانی عمیقاً زخم‌خورده و حسود به‌تصویر می‌کشد که بین عشق به‌موسیقی و نفرت از خالق آن گرفتار شده است. تام هولس در نقش موتسارت، با خنده‌های کودکانه و رفتار غیرمتعارفش، روح نبوغ سرکش موتسارت می‌شود و اف. موری آبراهام نیز در نقش سالیِری، با چهره‌ای که ناامیدی و نفرت در آن موج می‌زند، یک شخصیت پیچیده و به‌یادماندنی می‌سازد. تراژدی زندگی موتسارت و سقوط سالیِری، با موسیقی یکی شده و این تقابل میان مرگ و جاودانگی، میان ضعف انسانی و عظمت هنری، روح فیلم را می‌سازد و اشک تماشاچی را در اوج وجد درمی‌آورد.

ولفگانگ آمادئوس موتسارت افسانه‌ای، آهنگساز پرکار و تأثیرگذار و بهتر بگوییم مؤلف عصر کلاسیک بود که بیش از ۸۰۰ اثر در سبک‌های مختلف موسیقی نوشت. موتسارت در سال ۱۷۵۶ در شهر سالزبورگ کشور اتریش به‌دنیا آمد و از دوران کودکی استعدادِ شگرف خود در موسیقی را نشان داد. نواختن کیبورد و ویولن را خیلی زود آموخت و اولین قطعات خود را در پنج سالگی ساخت. موتسارت برخی از معروف‌ترین آثار خود را در وین ساخت، مانند اپراهای «ازدواج فیگارو»، «دون جیووانی»، «فلوت جادویی»، «سمفونی‌های شماره ۴۰ و ۴۱ (ژوپیتر)» و «مرثیه». وولفگانگ آمادئوس موتسارت، گویی کودکی بود که هرگز جهان خاکی را جدی نگرفت؛ روحی آزاد و بی‌قرار که خنده‌های بی‌پایانش زندگی‌بخش خاکیان بود. نابغه‌ای بود که گویی هر قطعه موسیقی را شهودی از آسمان شنیده و نسخه‌ای زمینی و قابل فهم برای شنونده ساخته و درواقع او تنها آن‌ها را به‌زبان آدمیان ترجمه می‌کرد. مگر می‌شود پشت این سرزندگی کودکانه و نبوغ خیره‌کننده، اندوه و غربتی نباشد که بیشتر آن از سنگینی توقعات، مشکلات مالی و حسادت اطرافیانش سرچشمه می‌گرفت. موتسارت همچون شعله‌ای بود که هر چه روشن‌تر می‌سوخت، به‌مرگش نزدیک‌تر می‌شد. او زندگی‌اش را با شور و هیاهو گذراند، اما شاید تنها زمانی که انگشت‌هایش روی کلاویه‌ها و قلمش روی کاغذها بود، طعم آرامش واقعی را می‌چشید. در فیلم «آمادئوس»، پرده‌ای باشکوه از تقابل انسان با تقدیر را می‌بینیم؛ داستانی که در سایهٔ موسیقی موتسارت جان می‌گیرد و در عمق روح سالیِری فرو می‌رود. این روایت، حکایتی از سقوط است؛ سقوط مردی که در تلاش برای مقابله با چیزی فراتر از خود، به‌ویرانی می‌رسد. «آمادئوس» سمفونی‌ای از شور و شک، ایمان و کفر و هنر و انسانیت است.

تِم موسیقیایی فیلم Amadeus یکی از برجسته‌ترین عناصر این شاهکار سینمایی است. این فیلم به‌جای استفاده از موسیقی متن جدید، به‌آثار جاودانه موتسارت متکی است و در واقع خود موتسارت، آهنگساز اصلی فیلم است. انتخاب این قطعات را نویل مارینر، رهبر ارکستر انگلیسی و بنیان‌گذار ارکستر آکادمی سنت مارتین این د فیلدز، انجام داده است و وی با دقتی بی‌نظیر قطعات را به‌فیلم پیوند زد. موسیقی موتسارت نماینده دوگانگی شخصیتی‌اش می‌شود و گاهی پرشور و هیجان‌انگیز و گاهی اندوهناک و تراژیک. به‌عنوان مثال قطعه Confutatis از اثر ناتمام Requiem Mass in D minor که البته بعد از مرگ موتسارت تکمیل شد، نماینده زندگی و مرگ می‌شود و انتخاب‌های دقیق و به‌جای نویل مارینر با تنظیم مجدد قطعات، موسیقی موتسارت را با روایت فیلم یکی و تنش‌ها و کشمکش‌های درونی شخصیت‌های فیلم را تشدید می‌کند. در صحنه‌ای که سالیِری برای نخستین بار دست‌نوشته‌های موتسارت را بررسی می‌کند، موسیقی او همچون وحی آسمانی پخش می‌شود و تحسین سالیِری را برمی‌انگیزند، اما همزمان حسرت و خشم او را نیز عمیق‌تر می‌کند. از سوی دیگر موسیقی‌های شادتری چون بخش‌هایی از اپرای «ازدواج فیگارو» و «فلوت سحرآمیز»، سرزندگی موتسارت را نمایندگی می‌کنند و این تِم‌ها، تضاد زیبایی را میان شخصیت ظاهراً کودکانه او و عمق پیچیدگی نبوغ موسیقیایی‌اش ایجاد کرده‌اند. قطعات موتسارت نه‌تنها لایه‌ای احساسی به‌فیلم اضافه می‌کنند، بلکه به‌تماشاگر نشان می‌دهند که چرا آثار او فراتر از زمان و مکان ماندگار شده‌اند. نویل مارینر با انتخاب دقیق و اجرای بی‌نقص آثار موتسارت، موفق شد موسیقی او را به‌عنصر اصلی و حیات‌بخش این شاهکار سینمایی تبدیل کند. در فیلم «آمادئوس»، موسیقی صدای روحِ موتسارت است و تِم‌های گوناگون دست به‌دست هم داده‌اند تا صدای داستانی فیلم فورمن شوند و موسیقی فیلم، یکی از دلایلی است که فیلم به‌اثری جاودانه تبدیل شده است.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات