نگاهی به افتتاحیه فصل دوم سریال True Detective
این یک داستان معمولی پلیسی نبود. در زمانی که سریالهای کاراگاهی تلویزیون در کلیشهها غرق شده بودند. سریالی در اوج سکوت برخاست و خیلی زود تبدیل به تجربهی تازه و میخکوبکنندهای از جنگ طولانی بین کاراگاهان و قاتلهای سریالی شد و به سرعت طرفداران سینهچاک فراوانی برای خودش دست و پا کرد. فرمول موفقیت این بود: ماجرای اصلی دربارهی تلاش کاراگاهها برای گرفتن قطب منفی نیست. گرانش محوری روایت دربارهی کاوش در دنیای درونی متفاوت آن دو کاراگاه. خلق دنیایی نئو نوآر که از شدت سیاهی برق میزند و سپس، تصادف ایدهها و تفکرهای آنها بر روی این زمینِ شیطانی بود. راستین کول با بازی باشکوه متیو مک کانهی در جبههی پوچگرای انسانیت قرار گرفته بود و مارتین هارت با بازی تاثیرگذار وودی هارستون، آدم ضربهدیدهای بود که به شکل ملایمتری به دنیا نگاه میکرد. حالا اینها با تمام کمبودها و آسیبهایشان با شیطانی به قدمت ۱۸ سال روبهرو شده بودند که دست از سرشان برنمیداشت. در نهایت رویارویی پایانی تبدیل به یکی از احساسیترین و امیدوارکنندهترین لحظات تلویزیون شد. منظورم کشتن آن قاتل نیست. منظورم این جملهی شاید تکراری اما باورپذیری بود که از دهان کسی مثل راست بیرون میآمد:«زمانی فقط تاریکی بود. اگه از من میپرسی، روشنایی پیروز میشه.»
خب، بعد از این سفر هیجانانگیز برای ما و سودآور برای تهیهکنندگان، خیلی زود شبکهی اچبیاُ دستور ساخت فصل دوم سریال را داد. یادم میآید همان موقع با شنیدین این خبر با دریایی از احساسات مختلف روبهرو شدیم. از یک طرف ناراحت بودیم که کاراکترهای سریال تغییر میکنند و از یک طرف از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم و از طرفی دیگر، نگران اینکه نکند فصل دوم در رسیدن به استانداردها و انتظارات بالای به جا مانده از فصل اول، ناکام بماند. هرچه باشد فعلا اپیزود افتتاحیهی فصل جدید «کاراگاه حقیقی» پخش شده و با اینکه نمیتوان با بررسی همین یک اپیزود به این سوالهای اذیتکننده، جوابی آرامشبخش داد، اما شاید حداقل بتوان بو کشید و پیشبینی کرد که آیا فصل دوم، همان داستان کاراگاهی معمولی تلویزیون است یا ادامهای بر پدیدهی سال گذشته. میدانید، بالاخره سیر روایتی فصل اول انتظاراتمان از داستانهای کاراگاهی را رسما زیر و رو کرد. سریال نمیتواند با همان کلیشههای پیدا شدن سر و کلهی یک جنازه و کاراگاهانی که در به در دنبال قاتل راه میافتند، پیچیده و بهیادماندنی شود. «کاراگاه حقیقی» دربارهی آدمهایی است که درکنار یافتن قاتل فیزیکی دنیای بیرون، به دنبال دستگیری قاتلی که روحشان را به خون و چرک کشیده نیز است. اما آیا سازندگان برای ساخت فصل دوم چنین چیزی را میدانستند؟ آیا اپیزود اول سرنخی به ما میدهد؟
دنیایی بیگانه اما قابللمس، فساد، سوءاستفاده، فتیشیسمهای جنسیتی، پلیسی با جهانبینی پوچگرایانه، جنازهای که بهشکل نمایشی رها شده است، حرفهای قصار فلسفی و شهری که با تکههای جداشدهی مردان و زنانی خردشده و خسته پر شده است. آدمهایی که به خاطر وحشتی که زندگی روزانه روی میزشان گذاشته، شکسته و درب و داغان شدهاند. از آسمان باران تاریکی میبارد و حتی وقتی خورشید در بالاترین جایگاهاش هم قرار میگیرد، سرما دست بردار نیست. این تعریف «کاراگاه حقیقی» است. اگر این اپیزود را دیده باشید، حتما خیلی زود حضور تمام عناصر بالا را در فصل دوم احساس کردهاید. از لحاظ موضوعی و حال و هوای داستان، فعلا ارتباطدهندهی فصل اول و دوم سریال، این عناصر هستند. تا این جا هر طرفداری خیالش راحت میشود که فصل دوم با قدرت دنبالهروی استانداردها است. ولی ممکن است این سوال مطرح شود که سازندگان یکبار با ترکیب این عناصر به نتیجهای درخشان رسیدند. آیا تکرار دوبارهی آن، فصل دوم را به جنگ مستقیم و نابرابر فوقالعادههای فصل نخست نمیفرستد؟ اما بهتر است برای قضاوت صبر کنید. شاید المانهای هر دو فصل شبیه به یکدیگر باشند، اما ظاهرا بهطرز متناقضانهای با بازی کاملا جدیدی مواجه هستیم.
نکتهی اول اینکه به جز خالق و تنها نویسنده، نیک پیزولاتو، گروه خلاقهی سریال به طور کامل عوض شده است. کری فوکوناگای کارگردان که برندهی جایزه اِمی شده بود، دیگر شاهد و هدایتکنندهی رقص مسحورکنندهی راست کول و مارتی هارت نیست. تنها چیزی که باقی مانده ایدهای رشد نکرده و فشار دیوانهوار انتظاراتی است که بر شانههای پیزولاتو سنگینی میکنند.
فصل اول «کاراگاه حقیقی» بلافاصله تبدیل به موضوعی جذاب و معتادکننده برای بحثهای غیرمعمول و عجیب شد. بعضیها دربارهی طبیعتِ اسرارآمیز سریال حرف میزدند، بعضیها روی راز و رمز تلاش برای شکار «پادشاه زرد» تمرکز کرده بودند و عدهای هم تحتتاثیر جهانبینی رک و راستِ کول قرار گرفته بودند. به نظر میرسید، کول داشت به جای خیلی از ما حرف میزد و از چیزهایی میگفت که ما از گفتنشان هراس داشتیم. همانطور که گفتم درنهایت، نبض محوری سریال رابطهی بین راست و مارتی بود. حالا که به فصل دوم رسیدهایم، سوال اصلی این است که آیا سازندگان میتوانند با ظرافت خودشان را از «کاراگاه حقیقی» جدا کنند و در آن واحد هم چیزهای جدیدی را برای ما ترتیب بدهند و هم دوستداشتنیهای گذشته را نگه دارند. جواب به این سوال هم بله است و هم نه. چون یکساعت اپیزود اول فرصت زیادی برای نتیجهگیری نیست. اما بین خودمان بماند، همین یک ساعت اینقدر امیدوارکننده بود که فعلا میتوانم به «بله»ام ایمان داشته باشم.
لوکیشن فصل اول خودش یک شخصیت جداگانه بود. با توجهای که از همان ابتدا روی چشماندازهای کالیفرنیا است، ظاهرا این مسئله به فصل دوم نیز رسوخ پیدا کرده است. بله، آن چشماندازهای مهآلود، بیگانهوار و سورئالِ لویزیانا، جای خودشان را به شهر خیالیِ صنعتی و خشنی به اسم وینچی در کالیفرنیا دادهاند. لازم نیست از دود و کثافت حاضر در فضای شهر حدس بزنید، همان ابتدا در تیتر روزنامهای میبینید که از آنجا به عنوان «فاسدترین منطقهی بخش لس آنجلس» یاد میشود. زمین صنعتی بایری که براساس «سودهای مشترک» عدهای ساخته شده است. این محل دورافتاده ۹۵ نفر ساکن دارد و به نظر میرسد مرکز هرجور معاملاتِ مالی کثیفی که فکرش را بکنید، است. این دنیای عجیب را بهعلاوهی اتفاقی محرک کنید و در نتیجه یک خط داستانی تقریبا پیچیده جلوی رویتان قرار میگیرد.
اپیزود اول خبر از قصهای پیچیده میدهد. چون اگر دقت کرده باشید، تمام طول اپیزود با علامت سوال و تعجب پر شده است. داستانهایی که نصفهکاره رها میشوند، درهایی که باز میمانند و تکه دیالوگهای معمایی و دو پهلویی که از دهان چندین کاراکتر اصلی بیرون میریزند. در این شرایط این سوال مطرح میشود که آیا سریال به همین اندازه که به نظر میرسد، پیچیده است یا نحوهی شلوغ روایت نویسنده، این حس را در ما ایجاد میکند. من دوست دارم اولی حقیقت داشته باشد. اما از این حقیقتِ دوستداشتنی هم نمیتوان عبور کرد که پیزولاتو، دست مخاطب را مثل یک بچهی سه ساله نمیگیرد تا گم نشود، بلکه از همان ابتدا، ما را طوری به داخل این هیاهو پرت میکند که مطمئنا برای درک بهتر، باید اپیزود را بازبینی کنیم.
تازه، من عاشق داستانهای شخصیتپرداز هستم. فصل دوم «کاراگاه حقیقی» در این زمینه عالی شروع میشود. یعنی با صبر و حوصلهی کافی، اپیزود اول را به معرفی شخصیتها اختصاص میدهد. همان چیزی که در «کاراگاه حقیقی» از اوجب واجبات است. آیا چنین روندی، از سرعت داستان میکاهد؟ شاید. اما من که کندی خاصی احساس نکردم. البته اگر با ضربآهنگ آرام اپیزود اول مشکل دارید، نگران نباشید. منتقدان خارجی که تا اپیزود سوم را تماشا کردهاند، میگویند سریال به زودی سرعت میگیرد. با اینکه فضای ذهنی کاراکترهای اصلی تا حدودی چیده شده، اما موقعیت آنها در دنیای فیزیکی دقیقا مشخص نیست. در ردیف اول، فرانک سیمون (وینس وان) را داریم. کسی که ظاهرا سابقا خلافکار بوده و الان کسب و کاری بهم زده و صاحب یک کازینو است و در تلاش است تا میراثش را با خرید خط راه آهن پرسرعتی در کالیفرنیا، قانونی کند. اما متاسفانه، مدیر شهر که قرار بوده این معامله را عملی کند، گم میشود.
از اینجاها است که سر و کلهی کاراکترهای بعدی پیدا میشود. کاراگاه رِی وِلکورو (کالین فرل) از ادارهی پلیس وینچی، به خاطر اتفاقات تراژیکی که در گذشتهاش افتاده، فقط پوستهای از خودش را این ور و آن ور میکشد. او در گذشته به خاطر کاری که سیمون برایش انجام داده، به او بدهکار شده و در این مدت به نوکرِ دستبهسینهی او تبدیل شده است. هنوز تمام نشده. آنتیگونی بِزِرایدز (ریچل مکآدامز)، پلیس دیگری است که مشکلات خانوادگی شدیدی دارد و افسر موتورسوار گشتی دیگری به اسم پائول وودرا (تیلور کیچ) در شکست روانی بدی به سر میبرد. حالا تمام این مردانِ قانون که یکی باید خودشان را نجات دهد، بر سر پروندهی «مدیر گمشده» کنارهم جمع میشوند. همین شخصیتهای پرتعدادِ عمیق، از پیچیدگیهای موردانتظار «کاراگاه حقیقی» است. چون، درکنار حل پرونده، هرکدام از آنها انگیزهها و مشکلاتی دارند که باید به آنها پاسخ داده شود و ممکن است ترکیب شدن آنها با کار، سبب درگیریهای جالبی شود.
همینجا شاید به سادگی بتوان فرض کرد که ساختار این فصل با توجه به نقدهایی که به فصل اول گرفته میشد، تغییر کرده است. چون اگر یادتان باشد، یکی از نقاط ضعف سریال این بود که راست و مارتی تنها کاراکترهای غنی و پختهی آن بودند. شخصیتهای زن سطحی نوشته شده بودند و قطب منفی سریال هم گیرایی موردانتظار را نداشت. امکان دارد، پیزولاتو در هنگام نوشتن این فصل، حواسش به این انتقادها بوده است. اما مشخص است که با افزایش تعداد کاراکترهای مرکزی، از تمرکز روی آنها نیز کاسته میشود. در پایان فصل اول، رابطهی بین راست و مارتی به مرحلهی عجیب و غریبی رسیده بود. به خاطر اینکه کل هشت اپیزود را صرف عمیق شدن در آنها کرده بودیم. البته، در اینجا هم این فرصت وجود دارد که این چهار کاراکتر با همان حجم از توجه و بُعد روبهرو شوند، اما مطمئنا سازندگان کار ریسکیتر و سختتری جلوی خودشان میبینند.
یکی از عناصر مهمی که فصل اول را فوقالعاده و متعادل کرده بود، شیمی بین کاراکترها بود. کاراکترها در ذهنشان جدا و دورافتاده نبودند. بلکه، مثلا ایستادگی مارتی در برابر چرت و پرتگوییهای کول در باب حیات، سبب درگیری فلسفی جذابی میشد. وودی هارستون به خاطر طبیعت خودش، یکجور بامزگی و لبخند به سریال تزریق میکرد و همین از تلخی جدیت و مالیخولیای کول میکاست. هارت به جای ما جلوی تفکرات راست میایستاد. چون اگرچه ما کول را دوست داشتیم و به بخشی از حرفهایش باور داشتیم، اما طرز فکر ملایمتر و انسانگرایانهترِ هارت حضور داشت تا اتمسفر سریال یکطرفه نشود و همهچیز به بحث و جدلهای جنونآمیزی ختم شود. این عنصر در اپیزود اول فصل دوم غایب بود. چون که کاراکترهای اصلی تقریبا تا دقیقهی آخر به هم نرسیدند. اما با این حال میشد ردپای این درگیریها و روابط پیچیده را در شرایطی که کاراگاه رِی ولکورو با پسرش دارد یا آنتیگونی با خواهر و پدرش دارد، دید.
اگر کول در سکوت و برای خودش فلسفهپردازی میکرد، مطمئنا به او به شکل حیوانی جداافتاده نگاه میکردیم. اما دلیل و منطقهایی که برای متقاعد کردن مارتی و کم نیاوردن از او میآورد، باعث میشد تا ما به داخل سر او وارد شویم و دنیا را از چشمانش ببینیم. همانقدر که حق با راست بود، به همان اندازه مارتی درست میگفت. این چیزی بود که داینامیک بین آنها را اینقدر تاملبرانگیز کرده بود. اگرچه فصل دوم با یکسری بازیگرهای خوب پر شده و همه این پتانسیل را دارند تا به راست کولِ بعدی تبدیل شوند یا سادگی فریبآمیزِ مارتی هارت را بازآفرینی کنند، اما مسئله این است که همهی این کاراکترها فضایی و پیچیده هستند. منظورم این است که حداقل در اپیزود نخست، آدم زمینی و نزدیکی نداشتیم که با قرار گرفتن در کنار کاراکترهای عجیب، هوایی از «دنیای واقعی» را به سریال بدمد. این را هم نباید فراموش کرد که شخصیتهای این فصل ازالگوهای کلیشهای و ثابتشدهای که میشناسیم پیروی میکنند و به بکری آدمهای فصل اول نیستند. از پلیس زنی که مثل مردها حرف میزند و راه میرود و کار میکند گرفته تا خلافکاری که به دنبال راهاندازی تجارتی امن و بچهدار شدن است، پلیس فاسدی که ممکن است فرصتی برای رستگاری داشته باشد و سرباز جنگی که توسط گذشتهای تیره و تارش، تسخیر شده است. یکی از دیگری، دردناکتر طعم خنجر سمی گذشتهاش را چشیده است. البته با اینکه طرح کلی کاراکترها اینقدر آشنا به نظر میرسد، اما رازی در معرفیشان است که باعث شد در هنگام تماشا زیر لب نگویم:«بازم یکی دیگه از اینا.» هرچند این فصل در این زمینه روی لبهی تیغ حرکت میکند.
در مجموع، همهچیز دربارهی اپیزود اول خبر از فصل امیدوارکنندهای را میدهد. جاستین لی در مقام کارگردان اپیزود اول، با اینکه آن احساس سنگگونه، غیرزمینی و واقعگرایانهای که فوکوناگا به فصل اول آورده بود را کم دارد، اما توانسته روابط درهمبرهم خوبی را سازماندهی کند. اپیزود اول همانطور که از یک سریال شخصیتپرداز انتظار میرود، انفجاری نیست، اما سفره را برای تجربهی سرگرمکنندهی داغی که در ادامه خواهد آمد، به خوبی پهن میکند. خوشبختانه، بازیگران هم اینقدر درگیرکننده هستند که جای خالی مککانهی و هارستون کمتر احساس شود. کالین فرل به زیبایی به شمایل این سگ زخمی و وحشی که از کمبود عشق حسابی خطرناک شده، جان داده است و احساسی که از ریچل مکآدامز ساتع میشود، متفاوتتر از دیگر نقشهایش است. هرچند فعلا در اپیزود نخست، سریال به سمتی نمیرود که شاهد درگیری کاراکترها و فوران بازی آنها باشیم، اما شدیدا امیدوارم همینطور که جلوتر میرویم، شیمی بین این آدمهای سقوط کرده به کانون اصلی فصل تبدیل شود.
فصل دوم «کاراگاه حقیقی» به خاطر طبیعت خودش نمیتواند از مورد قیاس قرار گرفتن با فصل اول فرار کند. همچنین، این فصل نمیتواند موفقیتِ غیرمنتظرهی فصل اول را تکرار کند. چرا؟ چون ما انتظارش را داریم. حواسمان بهش است. فصل اول از ناکجا آباد سر در آورد، ولی ما در قبال این یکی، آمادهایم. با اینکه با دیدن یک اپیزود از چنین سریالی نمیتوان دربارهی آیندهاش پیشبینی کرد، اما من امیدوار تجربهی کاراگاهی سطحبالایی هستم. شاید خبری از دو مرد متضاد گذشته نباشد، اما در افتتاحیهی فصل دوم «کاراگاه حقیقی» با داستان شدیدا سنگینی مواجهایم که باید توسط کاراکترهای تقریبا سطحیاش کشیده شود. آیا این کاراکترها در ادامه به آدمهای مجذوبکنندهای تبدیل میشوند و این داستان کارگاهی درگیرکنندهی پتانسیلدار را به مرحلهای شگفتانگیز منتقل میکنند؟
تهیه شده در زومجی