نگاهی به فصل پنجم سریال Game of Thrones
فصل پنجم «بازی تاج و تخت» با فلشبکی غیرمنتظره به دوران کودکی سرسی آغاز شد. حرکتی که قبل از این از سوی سازندگان ندیده بودیم، اما این سکانس به خاطر نادر بودنش در ذهنمان باقی نماند، بلکه به خاطر پیشگویی شوم و مورمورکنندهای که در پایان سکانس از زبان آن ساحرِ تنها شنیدیم، ته خاطرمان حک شد. ساحر از آیندهی ترسناک و فلاکتبارِ سرسی گفت. وقتی به پایان فصل رسیدیم، وقوع آن پیشگویی را در عمل دیدیم. اما فقط این سرسیِ نفرتانگیز نبود که به خاک سیاه نشست. احساس میکنم منظور آن ساحر همهی آدمهای سالهای آینده بود. یا شاید آن ساحر کسی جز خالقان سریال یا خودِ جرج آر.آر مارتین نبودند که داشتند از همان دقایقِ نخست فصل، ما را از سونامی خون و درد و زجری که آینده به همراه میآورد، آگاه میکردند و از قبل برای سه اپیزودِ خونینِ و تنفرانگیز پایانی، زمینهچینی میکردند. اما مگر نه اینکه ما خیلی دیر ابعاد وسیع این پیشگویی را درک کردیم و خیلی تلخ تا وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود، هشدار را جدی گرفتیم. وقتی که سوزشی عمیق، خبر از تهاجم خنجر و شکاف چندبارهی بیبازگشت قلبمان میداد.
ناسلامتی در فصل پنجم به سر میبریم. بالاخره این داستان کذایی از یکجایی باید پاسخ دهد، به سوی جمعبندی خیز بردارد و ما را در مسیر مقصد نهایی بگذارد. فصل پنجم از آغاز چنین حس و حالی داشت. همهچیز بهطرز فریبدهندهای از قصهای میگفت که حالا پیریزیهایش را کرده و اکنون فقط به فکر بالا بردن این ساختمان است. اما خیلی زود باز رودست خوردیم. مگر میشود، در فصل پنجم هرچه بافتهاید را پنبه کنید و هرچه دوختهاید را پاره. مگر میشود دوباره همهچیز را به نقطهی صفر مطلق فرستاد. این «بازی تاج و تخت» است و در قلمروی مارتین، پیشبینیکردن از گناهان کبیره است. فصل پنجم «بازی تاج و تخت» در یک کلام باری دیگر این گفتهی طلایی را تایید کرد که:«همانا پیشبینیکنندگانِ بازی تاج و تخت از سادهلوحترین انسانها هستند.»
من دو کتاب آخر مجموعهی «نغمهی یخ و آتش» را نخواندهام، اما شنیدهام که سازندگان کار شدیدا سختی را برای اقتباس از این دو کتاب درهمبرهم و پیچیده جلوی خودشان میدیدند. اما نتیجهی کار نشان میدهد که گروه به زیبایی و زیرکی موفق شده تا همهی تکه داستانها و کاراکترهای پراکنده را با نظم و تمرکز خاصی کنار هم جمعوجور کنند. فصل پنجم خیلی قابلپیشبینی و با ریتم ملایمی شروع شد و ادامه پیدا کرد. با اینکه من اصلا و ابدا با اپیزودهای شخصیتپرداز و مقدمهچین مشکلی ندارم، اما خیلی از تماشاگران تا این حد پیش رفته بودند که فصل پنج را ضعیفترین فصل تاریخ سریال مینامیدند.
اگر با نحوهی کار سریال آشنا باشید، حتما باید بدانید که «بازی تاج و تخت» برای رسیدن به تکاندهندهترین موقعیتهایش حوصله میکند. وقتی سریال باطمانینهی همیشگیاش به چینش اتفاقات به سوی قلهای خیرهکننده، وقت صرف میکند، با نتیجهای بهیادماندنی روبهرو میشویم و وقتی در این کار عجله میکند، مثل برخی اتفاقات اپیزود آخر، با نتیجهای تمامعیار مواجه نمیشویم. اگر رویدادهای سه اپیزود آخر اینقدر خردکننده و هیجانانگیز احساس میشوند، به خاطر همین شکیبایی و چینش دقیق نویسندگان است. از پردازش استنیس به عنوان پادشاهی به حق و مردی راستین گرفته تا قرار دادن جان اسنو در موقعیتی که آیندهی امن او را تضمین میکرد، سرسی که به نظر میرسید در ضدحملهاش پیروز میشود و خاندان بولتون که بوی سقوطشان میآمد. اما از اپیزود هشتم به بعد، با پیچهای غافلگیرکننده و درگرگونسازِ جنونآمیزی روبهرو شدیم که به برخی از حماسیترین و غمناکترین لحظات کل سریال ختم شد. سه اپیزود پایانی مثل قلدری وحشی، یقهی قصهای که داشت بیسر و صدا راه خودش را میرفت را گرفت، پولهایش را دزدید و او را زخمی و با هزارجور کبودی و شکستگی رها کرد. لازم نیست بگویم که این کسی که کتک خورد فقط داستان نبود و ما هم ضربهی روانی شدیدی از سریال خوردیم، اما برخلاف خیلی از کسانی که با مرگ جان اسنو، به سیم آخر زدند، من در اوج ناراحتی سازندگان را ستایش کردم. چون تا وقتی که سریال بدون شکستن اصول داستانگویی و قوانین دنیای خودش، دردناک باشد، با آن مشکلی ندارم. نقاط قوت و مشکلات فصل پنجم هم در همین مسئله خودشان را نشان میدهند. موضوع این است که برای شوکهکردن مخاطب نباید از خیلی چیزها بگذریم و سپس، عواقبش را فراموش کنیم. وقتی سریال به این قانون احترام میگذارد، بهطرز رضایتبخشی شوکهکننده میشود و وقتی با عجله و بدون پردازش اولیه دست به حرکتهای بزرگ میزند، گولزننده احساس میشود. برای مثال؟
بگذارید با گله و شکایتهایی که به این فصل وارد است، شروع کنیم. یکی از ضعفهای این فصل ریتم و تعادل آن بود که در معدود لحظاتی به جاده خاکی میزد. در این زمینه میتوان به قوس شخصیتی سانسا در این فصل اشاره کرد. در نیمهی اول فصل، توسعههای زیادی صورت گرفت. یکی از آنها همراهی سانسا با لیتل فینگر بود. ما بخش قابلتوجهای را صرف دیدن برخورد معصومیتِ سفیدِ سانسا با شرارتِ فریبدهندهی آدمی مثل لیتل فینگر کردیم. ظاهرا سازندگان قصد داشتند از طریق لیتل فینگر، به آن روی تاریکتر سانسا فرصتی برای نفس کشیدن بدهند. این مسئله تا حدی پیش رفت که لیتل فینگر، او را متقاعد کرد که برای انتقام گرفتن و بدست گرفتنِ کنترلِ سرنوشتش وارد چنان موقعیتِ خطرناکی شود. همهچیز روی این حقیقت مهر تایید میزد که قرار است شاهد سانسای قدرتمندتر و مکارتری باشیم.
اما در کمال انتظارات ما این اتفاق نیافتاد و داستان با پیچشی اشتباه، به مسیر قبلیش بازگشت. به محض اینکه لیتل فینگر رفت، سانسا باری دیگر تبدیل به همان دختر ساده در شرایطی تهدیدآمیز شد. من مشکلی با «بدبختی کشیدن آدمهای خوب» ندارم. چون، حتما خبر دارید که ماهیت «بازی تاج و تخت» اصلا همین است. من با این قسمتش مشکل دارم که سریال داشت خودش را تکرار میکرد. نویسندگان طوری شخصیت او را در آغاز فصل جلو بردند که باور کردیم قرار است چیز تازهای در او ببینیم، اما باز همان آش و همان کاسه. مقدمهچینی موقعیت تازهی سانسا خیلی هیجانانگیز و خوب بود، اما این مقدمه به مقصدی که قولش را میداد، نرسید. سانسا مورد تجاوز وحشیانهای قرار گرفت. تا وقتی که این تجاوز سبب فوران قدرت و شیطان درون و بلوغاش میشد، نمیتوان مشکلی به این خشونت گرفت. گلهی من این است که بعد از این تجاوز، خط داستانی سانسا یکدفعه به پایان رسید و تبدیل به داستان رستگاری تیان شد. منطق حکم میکند که سانسا باید بعد از بلاهایی که سرش آمده تمام انتخابهای بزرگ داستان را به دوش بکشد، اما در عوض ما یکدفعه به زاویه دید تیان تغییرجهت دادیم. ظاهرا «عروسی سانسا و رمزی» در کتاب اتفاق نمیافتد، پس نویسندگان نمیتوانستند، خط داستانی سانسا را با کشته شدن رمزی به دست او به پایان برسانند. همین محدودیت سبب شد تا سانسا بعد از نقطهای در موقعیتی ساکن قرار بگیرد. ماموریت دیگر او این بود که آنقدر سختی بکشد که تیان را از پرسونای «ریک»اش آزاد کند. خب، این کمکاریها با توجه به این مسائل تا حدودی قابلدرک به نظر میرسد، اما کماکان ناامیدکننده است.
حالا وضعیت کاراکتر سانسا بهتر از خیلیهای دیگر است. سانسا ناگهان از قصه ناپدید نشد، بلکه حضورش کمرنگ شد. اما کاراکترهایی مثل مارجری، تامن، لوراس، بریین، پاد و لیتل فینگر بعد از اینکه پنج اپیزود نخست را به خودشان اختصاص داده بودند، بهطرز عجیبی بیخبر ناپدید شدند. فقط بریین و پاد در قسمت آخر سر و کلهشان برای مدت محدودی پیدا شد. حالا که داریم دربارهی چیزهایی که ضد موفقیت و تکامل این فصل عمل کردند، حرف میزنیم بگذارید از خط داستانی «دورن» بگویم. دورن خیلی عجلهای و بیتاثیر احساس میشد و فاقد تنش و خطری که در «بازی تاج و تخت» عادت به دیدن آن داریم، بود. همهچیز امیدوارکننده کلید خورد. همراهی جیمی دستآهنی با داستانهای جالب بران در ماموریتی حساس که آنها را به بخش جدیدی از وستروس میبرد، خبر از ماجرایی هیجانانگیز میداد. اما آن عنصر خطرناکی که ماموریتشان را برای ما استرسزا کند، در دورن وجود نداشت. «مارهای شنی» به اندازهای که انتظار داشتیم، زهردار نبودند و البته، وقت زیادی هم برای جذب توجهی ما در آنجا صرف نشد. ضربهی تراژیک نهایی هم خیلی دیر اصابت کرد. اگر این اتفاق برای کاراکتری مهم میافتاد، مطمئنا نظر کلیام دربارهی دورن فرق میکرد، اما این اتفاق برای کسی افتاد که هرگز چیز زیادی دربارهاش نمیدانستیم و رابطهاش با جیمی هم تازه جوانه زده بود. به خاطر همین، این اتفاق به کوبنگی چیزی که باید میشد، تاثیر نگذاشت. هرچند از عواقب این مرگ در ابعاد وسیعترش نمیتوان گذشت.
باشه، آه و ناله کردن بس است. چه چیزهایی در این فصل موئثر بودند و کار کردند؟ خب، راستش را بخواهید تقریبا اکثر فصل به حدی عالی و دیوانهوار بود که روی ضعفهای جزییاش را میپوشاند. با توجه به پایانبندی فصل، شاهد بهترین طرحی بودیم که تاکنون برای جان اسنو نوشته شده بود. از آن طرف، حتی اگر با انتخاب سنگدلانهی استنیس برای قربانی کردن دخترش در اپیزود نهم موافق نیستید، باز باید قبول کرد که استنیس هم فصل درخشانی داشت. داستان این دو و رویدادهای قدرتمندی که در این مدت پشت سر گذاشتند، شامل برخی از برترین و ترسناکترین لحظاتِ بیادماندنی کل سریال بود. جان اسنو نه تنها بالاخره به عنوان فرماندهی کل جدید نگهبانان شب انتخاب شد، بلکه این شانس را هم داشت تا «اسنو» را با «استارک» تعویض کند و برای بازپسگیری شمال بجنگد. (که نمیدانم باید از رد کردن پیشنهاد استنیس خوشحال باشم یا نه. چون در پایان فرقی نمیکرد. این مارتین چقدر ناجوانمردانه بیرحم است. مگر میشود، هر دو مسیر سرنوشت یک کاراکتر را طوری نوشت که به مرگ ختم شود!)
راستی، قهرمانبازیهای او در فصلِ «قتلعام هاردهوم» را نیز نباید فراموش کنیم که به جرات وحشتناکترین، خفنترین و پرجنبوجوشترین لحظات کل «بازی تاج و تخت» را بیپرده جلوی رویمان گذاشت. این لحظات نه تنها قبل از سقوط جان در اپیزود آخر، فرصت بینظیری برای دوستداشتنیتر کردن او در دل اکشن و مبارزه بود، بلکه بهطرز بیرحمانهای «شاه شب» و وایتواکرها را دوباره به مهمترین نگرانیهایمان تبدیل کرد. تازه، همین سکانس باعث شد تا با چنگ و دندان کماکان به دیدار دوبارهی جان امیدوار باشیم. چیزی که در این سریال اتفاق معمولی نیست. با اینکه تهیهکنندگان میگویند، جان اسنو رسما مُرده است. اما همین «بازی تاج و تخت» در زنده کردن چندبارهی مردگان سابقه داشته است و صد البته نباید به سادگی از کنار نگاه خیره و پرمعنی جان و شاه وایتواکرها عبور کرد. نگاهی که خبر از یک رویارویی دیگر، یک رویارویی نهایی میداد. در آن سکانس تنش و جنون عجیبی بین قهرمان و آنتاگونیست شکل گرفت. واقعا مایهی ناراحتی و ضدحالِ شدیدی است، اگر سازندگان فرصت یک مبارزهی نهایی بین این دو کاراکتر را از ما بگیرند. بهعلاوه، اگر جان یکجورهایی بازنگردد، چه کس دیگری باقی مانده که بتواند جای خالی او را پر کند؟ او تبدیل به چنان بخش عظیمی از سریال (مخصوصا در این فصل) شده که تصور اینکه این داستان پیچیده چگونه میخواهد بدون حضور یکی از مهرههای محوریش جلو برود، غیرممکن است.
طرح داستانی استنیس یکی از مدهوشکنندهترین چیزهایی بود که در تاریخ سریال دیده بودیم. در آغاز فصل او طوری بهشکل پدری دلسوز، پادشاهی بااراده و انسانی قوی به تصویر کشیده شد که ته دلمان احساس کردیم، آره، کار بولتونها تمام است. زندهباد استنیس! اما تصمیمش برای به آتش کشیدنِ شیرین، یکدفعه مثل سطل آب یخی، از خواب غفلت بیدارمان کرد و به یادمان آورد که این مرد قبل از دخترش، دستور سوختن آدمهای زیادی را صادر کرده بود. کشتن شدن او به دست بریین هم قطعی نیست. چون اگر این اتفاق بیافتد، داستانش نصفهکاره میماند. حالا ما با مردی شکسته و شکستخورده طرف هستیم که شناختی تازه در چشمانش موج میزد. آیا این شروعی تازه برای او محسوب میشود یا پایانی تراژیک؟ من که برخلاف غریزهام روی دومی شرط میبندم!
سرسی نیز دگردیسی صد به صفری را در این فصل تجربه کرد. همانطور که گفتم همهچیز با فلشبکی به دوران کودکی او شروع شد و او را درحال شنیدن پیشگویی شومی که خبر از مُردن فرزندان و بیچارگی خودش میداد، نشان داد. سرپیچیاش از ادارهی درست و مناسبِ انجمن مشاوران پادشاه و آزاد کردن تمامعیار غرورش، به بازی با دین به عنوان سلاحی هوشمندانه ختم شد، اما این استراتژی نتیجهی دلخواهاش را به همراه نداشت و به زندانی شدن، شکنجه و شرمساری و تحقیرش درمقابل مردم انجامید؛ سکانسی که به حدی اذیتکننده و دردناک بود که نشان داد حتی یک شیر هم برخلاف تمام تلاشهایش، نمیتواند چنین ضربهی احساسیای را تحمل کند. زیبایی و معجزهی این سکانس در این بود که وقتی سرسی قدم برداشت، ما از دیدن بدبختی این آنتاگونیست خوشحال بودیم، اما طولی نکشید که بهشخصه میخواستم هرچه زودتر این پیادهروی بیانتها تمام شود و در پایان نظرم کلا دربارهی سرسی تغییر کرده بود و دیگر اصلا از دیدن حالت زار و غمزدهاش لبخند بر لب نداشتم. یکی از بهترین شوکهای سریال این قبیل دستکاریهای حرفهایش با احساسات بیینده است که بدون هیچگونه مرگی اتفاق میافتند و میتوانند مثل کاری که با استنیس یا سرسی کردند، مدام نظرمان را دربارهی آنها تغییر دهند و مخاطب را در برزخی دیوانهکننده به حال خودش رها کنند و سبب ایجاد بحثهای زیادی بین طرفداران شوند.
خوشبختانه امسال دینریس و تیریون هم لحظات خیلی خوبی را داشتند. کلا تمام اتفاقاتِ ایسوس به خاطر درگیری دنی با انقلاب و شورش مخفیانهی اربابانِ میرین عالی بود. باری دیگر سریال به یادمان آورد که هدف دنی برای نشستن روی تخت آهنین پیچیدهتر از این حرفهاست. موضوع برای دنی به حدی غیرقابلپیشبینی شده که باید شک کنیم که آیا اصلا او در نهایت علاقهای به جنگ علیه وستروس خواهد داشت یا نه. این وسط، تلاش تیریون همراه با وریس و بعد با جورا برای پیدا کردن دنی، به لحظاتِ جادویی و بهیادماندنی زیادی ختم شد. دیدار این شخصیتهای کلیدی، رویداد عظیمی در سریال بود و اگرچه دیدارشان به خاطر اژدهاسواری دنی کوتاه بود، اما در همان مدت مختصر میتوانستید رابطهی پویا و پرمعنی بین آنها را حس کنید.
آریا هم خط داستانی اسرارآمیز و هیجانانگیزی داشت. هرچند سریال به او هم رحم نمیکرد و آهستهآهسته سناریوهایی را طراحی میکرد که به تنهایی بیش از پیش او میانجامید. با اینکه او باری دیگر با آدم بزرگی مثل جیگن هگار جفت شده بود، اما جیگن نشان داد که فقط یک خدمتکارِ سرد و بیاحساسِ آیینش است که نمیتوان روی دوستیاش حساب باز کرد. در یک کلام، به جز خود آریا، هیچکس هوای او را ندارد. این مسئله وقتی ضربهی دردناک نهایی خودش را زد که یکدفعه فهمیدیم جیگنی وجود ندارد و او فقط نقابِ توخالیای است که هر خدمتکارِ «خانهی سیاه و سفید» میتواند آن را بر چهره بگذارد. پس، اینگونه آریا برخلاف اینکه یکی از اسمهای فهرستش را به خونینترین شکل ممکن پاک کرد، اما فصل را تنها و نابینا به پایان رساند و در انتظار آیندهای نشست که اگر بدتر از دیگران نباشد، بهتر نیست.
در مجموع سازندگان در جمع و جور کردن این همه کاراکتر، درگیری و داستان با در نظر گرفتن زمان اندکی که داشتند، عالی عمل کردند. اگرچه نتوانستند از عجلهای شدن برخی رابطهها و اتفاقات فرار کنند. اما این قبیل کمکاریها آنقدر بزرگ نبودند که روی نتیجهی نهایی سناریو، تاثیری بزرگ بگذارند. بنابراین شاید بتوان وجود آنها را درک کرد. روی هم رفته، نکات مثبت فصل خیلی سنگینتر از منفیها بودند. لحظات بزرگ، تاثیرشان را گذاشتند. سکانسهای پرخرج، لرزه بر انداممان انداختند و بدبختی و فلاک باری دیگر قدرتش را به رخمان کشید.
درنهایت شاید باید به این نکته هم اشاره کنم که «بازی تاج و تخت» در این فصل باید خیلی سختتر از قبل با موج اعتراضاتِ آنلاین بینندگان مبارزه میکرد. تقریبا در طول تاریخ سریال، این اولینباری بود که اینترنت تصمیم گرفت که سریال خیلی زیادروی کرده است. خیلی ظالم، زننده و ناگوار شده است. در جریان «عروسی خونین» یا ترکیدن سرِ اوبرین مارتل در فصل پیش، چنین هیاهویی وجود نداشت. اما اینک آنها میبایست با برخی مخاطبان روبهرو میشدند که باور داشتند سریال دیگر «پاشو از گیلمش درازتر کرده» است. خب، پس این سوال مطرح میشود که آیا «بازی تاج و تخت» بیرحمتر شده است؟
جواب این سوال خود یک مقالهی مفصلِ جداگانه میطلبد. اما به نظر من چنین ظلم و ستمی در دیاناِی و رگ و ریشهی «بازی تاج و تخت» وجود دارد و کسی که به فصل پنجم چنین سریالی رسیده است، مطمئنا با خیلی لحظات شوکهکنندهی گذشته کنار آمده است. اما از این هم نمیتوان گذشت که سه اپیزود پایانی فصل پنجم در زمینهی لحظات تلخ و تاریک، رکورد زد. شاید یکی از مهمترین دلایل این واکنش، به این برمیگردد که «بازی تاج و تخت» دشمن خودش است. یعنی این سریال در زمینهی تجربهای که ارائه میکند به هیچ قاعدهی شناختهشدهای پایبند نیست. یعنی ما شبیه آن را هرگز در تاریخ تلویزیون ندیدهایم. ما هم که همیشه درمقابل چیزهای منحصربهفرد و ناشناخته، جبهه میگیریم. مخصوصا اگر این ناشناختهها، آورندهی درد و اشک نیز باشند. تا حالا تجربه نداشتهایم که کودکی اینگونه توسط پدرش به آتش کشیده شود، یا بزرگترین قهرمان داستان در این دنیای وسیع، توسط بردارانش کشته شود. به خاطر همین واکنش منفی به این رویدادها، کاملا طبیعی است. تا حالا سریالی بعد از پنج فصل، رویاهایمان را با خاک یکسان نکرده است تا تجربهاش را داشته باشیم. برای همین ذهنمان در برخورد و پردازشِ چنین بیگانههایی ممکن است رسما هنگ کند.
همین پیشبینیناپذیر بودنِ عجیب سریال است که آن را به چنین سفر ناب و نرفتهای تبدیل کرده است. میدانم، درد از دست دادنِ کسی مثل جان اسنو به این راحتیها التیام نمییابد، اما کافی است به گذشته نگاه کنید که همین شوکها ما را با چه پیچ و خمهای دور از ذهنی روبهرو کرده و اگر عواقبِ این یکی هم به زیبایی و ظرافت روایت شود، بیشک مشکلی با آن نخواهم داشت. همین غیرقابلپیشبینیبودن «بازی تاج و تخت» است که کاری میکند برای ماهها و سالها دربارهی اتفاقاتش بحث و گفتگو کنیم و یادمان نرود که «بازی تاج و تخت» در روایت واقعیت بهطرز دقیقی بینقص است. «بازی تاج و تخت» شاهکار شاعرانهی سنگدلانهای در کاوش تاریکترین غرایز، احساسات و تاریخ پیچیدهی بشریت است. به آن به چشم راهی برای گذراندن بعد از ظهرتان نگاه نکنید. این قصد دارد به ما از قصهی شیاطین درون انسانها بگوید و راهنمایی باشد برای کنترل آنها بیرون از قاب تلویزیون.
شما دربارهی فصل پنجم چه فکر میکنید و واکنشتان نسبت به غافلگیریهای بزرگش چه بود؟
تهیه شده در زومجی