گیشه: معرفی فیلم White God

شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴ - ۲۱:۳۰
مطالعه 8 دقیقه
2015-08-white-god
فیلم مجارستانی «خدای سفید» سفر اسرارآمیزی است که از دوستی یک دختر تنها و یک سگِ ولگرد شروع می‌شود و به انتقام خونین تمام سگ‌های شهر علیه کسانی که به آنها ظلم می‌کنند، می‌رسد. همراه یادداشت زومجی باشید.
تبلیغات
کپی لینک

نظر منتقدان خارجی

منتقد لس‌آنجلس تایمز که فیلم را خیلی دوست داشته، می‌نویسد: «افسانه‌ی کوچک و تاثیرگذاری درباره‌ی یک دختر و سگش که تبدیل به تریلرِ پُرآدرنالینی  درباره‌ی جنگ حیوانات علیه انسان‌ها می‌شود...» سایت امپایر هم که فیلم را دوست داشته، می‌‌آورد: «یک درام تمثیلی با بازی‌های فوق‌العاده و یک نقطه‌ی اوج که نه تنها به‌طرز نفسگیری هیجان‌انگیز است، بلکه بی‌نقص به اجرا درآمده». امتیاز متاکریتیک این فیلم ۸۰ است.

کپی لینک

یادداشت زومجی

بعد از دیدنِ «خدای سفید»، اولین چیزی که ذهن‌تان را مشغول می‌کند، این است که چرا آکادمی اسکار یکی از آن مجسمه‌های طلایی‌اش را برای «بهترین بازیگر حیوان» در نظر نگرفته است؟! در این فیلم تحسین‌شده‌ی مجارستانی به کارگردانی کورنل موندروسو، نه بازیگرانِ انسانی، بلکه این سگ‌ها هستند که با بازی هوشمندانه، واقع‌گرایانه‌ و شدیدا طبیعی‌شان شگفت‌زده‌تان می‌کنند. باید هم این‌طور باشد. چون سگ‌ها، تقریبا کاراکترهای اصلی قصه هستند، برای‌ خودشان سفر شخصیتی دارند و بخش زیادی از زمان فیلم در دنبال کردن آنها می‌گذرد. بنابراین، کارگردان می‌بایست کاری بکند تا این سگ‌ها همدلی تماشاگر را برانگیزند و احساساتشان را به جوشش بیاندازند. خب، موندروسو از ریسک در این فیلم، با موفقیت و سربلندی بیرون آمده است. بهترین و نزدیک‌ترین روش برای توصیفِ اتمسفرِ «خدای سفید» این است که یکی از آن فیلم‌های تیپیکالِ دوستی و همراهی عمیق یک انسان با یک حیوان دوست‌داشتنی، ترجیا سگ، با تمام پیچ‌‌و‌خم‌ها و عناصر معمولش را با همین فیلم‌های اخیر «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» که در آنها میمون‌ها دست به انقلاب علیه‌ی بشر و ظلم‌هایش می‌زنند، ترکیب کنید تا به چیزی شبیه به «ظهور سیاره‌ی سگ‌ها» برسید!

2015-08-white-god.jpga_

اما باز این تعریف هم ممکن است شما را به بی‌راهه بکشاند. اول اینکه برخلاف آن فیلم‌های دوستی انسان و حیوان، در «خدای سفید» خشونتِ ناخوشایند (هرچند ساختگی)، فحش و بد و بیراه و موقعیت‌های دردناک احساسی به‌مان یادآور می‌شوند که این درام مجارستانی بدون‌شک برای بچه‌ها نیست. از آن طرف، انتظار نداشته باشید، سگ‌ها مثل سزار و دار و دسته‌اش شات‌گان بدست بگیرند و شورشی عظیم و انفجاری علیه انسان‌ها به راه بیاندازند. «خدای سفید» در عین ایده‌ی بزرگش، جمع‌جور باقی می‌ماند. فیلم اما هنوز برخی از عناصر نزدیک‌ترین منابعِ الهامش را به عاریه برده است. اگرچه فضای فیلم بزرگسالانه است، اما می‌توانید همان احساساتِ کودکانه‌ای که از فیلم‌هایی مثل «ای‌تی» و «کینگ‌ کونگ» می‌گرفتید را در اینجا هم پیدا کنید؛ همان احساسِ شگفتی، پیروزی، دلهره و ترس که این قبیل فیلم‌ها را به‌یادماندنی کرده‌اند. از فلش‌فوروارد آغازینِ فیلم به دختر قهرمان قصه، لیلی درحال دوچرخه‌سواری در خیابان‌های خالی در میان سیلی از سگ‌ها گرفته تا تصاویرِ بی‌کلامی که از پشت چشمانِ یک سگ می‌بینیم. همه‌ی اینها یک‌جور حس کمیابِ فانتزی و داستان‌های پریانی به فیلم بخشیده‌‌اند.

می‌توانید همان احساساتِ کودکانه‌ای که از فیلم‌هایی مثل «ای‌تی» و «کینگ‌ کونگ» می‌گرفتید را در اینجا هم پیدا کنید

از سویی دیگر، همان پیام‌های طبیعت‌دوستانه و ستایش زندگی غیرانسانی که در فیلم‌های «سیاره‌ی میمون‌ها» وجود دارد، در «خدای سفید» هم به چشم می‌خورند. با این تفاوت که اگر در «سیاره‌ی میمون‌ها» از قدرت و تاثیرِ این پیام‌ها بر اثر استفاده‌ی سنگین از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری و سکانس‌های بلاک‌باستری کاسته می‌شد، در «خدای سفید» چیزی که حواس داستان را از مضمونِ اصلی‌اش پرت کند، وجود ندارد. مهم‌تر اینکه اندی سرکیس در قالب سگ اصلی قصه فرو نرفته است، بلکه این خود سگ  است که کولاک می‌کند.

فیلم همیشه در کنار هم نگه‌ داشتنِ این عناصر کاملا موفق نیست و تلاش‌هایش برای زدن پُلی بین زندگی موازیِ قهرمانِ درک‌نشده، موردتوجه‌قرار نگرفته و ناراحت و سگ محبوبش، هاگن به نتیجه‌ای بی‌نقص و موردانتظار ختم نمی‌شود. چون که همیشه مشکلاتی که سگ با آنها روبه‌رو شده و پشت سر می‌گذارد، از صاحبش بیشتر و دردناک‌تر است. اما موندروسو و تیمش آنقدر به خوبی به اصل و پایه‌های چنین فیلمی واقف بوده‌اند که کم‌کاری‌هایشان شاید احساس شود، اما تجربه‌ی فیلم را برای‌تان خراب نمی‌کند و در پایان روز، نه تنها زیاد اهمیت ندارند، بلکه تعداد صحنه‌های درآمده و قدرتمند فیلم، صفحه‌ی سنگین‌تر ترازو را بدست می‌آورند. نتیجه فیلمی است که برخلاف چیزی که به نظر می‌رسد، بیشتر از فیلم‌های هالیوودی هم‌دوره‌اش، متعلق به همان ملودرام‌های پُرسکوتی است که صدا و تصویرمحور بودنش، به داستان‌گویی سینمایی ناب و خارق‌العاده‌ای ختم شده است و از همین طریق، در طول دو ساعت، به تجربه‌ی رویامانند و لذت‌بخش و برخی اوقات کابوس‌وار و اذیت‌کننده‌ی قدرتمندی‌ می‌رسد.

2015-08-white-god.jpgaa_

«خدای سفید» با سکانس درخشانی آغاز می‌شود: دختری سوار بر دوچرخه‌اش در خیابان‌های متروک و پسا-آخرالزمانی بوداپست می‌راند. حتی خبری از یک انسان و اتومبیلی متحرک نیست. او دنبال چیزی می‌گردد. ناگهان از پس یک خیابان، چندتا سگ واق‌واق‌کنان ظاهر می‌شوند و شروع به تعقیب دخترک می‌کنند. در کمتر از چند ثانیه، ناگهان شاهد ۲۰۰ سگ دونده در پشت سر او هستیم. دخترک با دلهره به سرعت پدال زدنش می‌افزاید. اما این سگ‌ها چه می‌خواهند؟ آنها دخترک را دنبال می‌کنند یا در تعقیبش هستند؟ چه بلایی سر مردم آمده است؟ و سازندگان چگونه این همه سگ را اینقدر دقیق با یکدیگر هماهنگ کرده‌اند؟

خب، فیلم به جز آخری، به همه‌ی این سوال‌ها پاسخ می‌دهد. در عصرِ پادشاهی تصویرسازی‌های کامپیوتری، شما نمی‌توانید چیزی که می‌بینید را باور کنید، اما در واقع چیزهایی که می‌بینید حقیقت دارند. به این ترتیب، فیلم عالی کلید می‌خورد. موندروسو، حرف‌هایی برای گفتن دارد، اما قبلش می‌خواهد توجه‌تان را جلب کند و چیزی را به‌تان نشان دهد که تاکنون ندیده‌اید. او موفق می‌شود. «خدای سفید» انتظارتان را از همین ابتدا بالا می‌برد. این یعنی چیزی که در ادامه می‌آید باید در حد این افتتاحیه، فوق‌العاده باشد. خبر خوب این است که فیلم ناامیدتان نمی‌کند.

انسان‌ها به‌طرز مغرورانه‌ای به نحوی رفتار می‌کنند که انگار صاحب تمام و کمال و بی‌چون و چرای طبیعت، مخصوصا حیوانات هستند

در فلش‌بک به گذشته متوجه می‌شویم که اسم آن دوچرخه‌سوار، لیلی است. یک فرزند طلاق. کسی که مادرش او را چند ماه برای تعقیبِ یک فرصت شغلی ترک می‌کند و به خارج از کشور می‌رود و او را تحت نظارتِ پدرش، دنیل که بازرس کشتارگاه است، رها می‌کند. برای اولین‌بار دنیل را درحال بررسی جنازه‌ی یک گاو می‌بینیم. درحالی که خون روی زمین سرازیر شده و دنیل روی گوشت گاو مهر تایید می‌زند، این صحنه‌ی خونین جهان‌بینی فیلم را مشخص می‌کند: اینکه انسان‌ها به‌طرز مغرورانه‌ای به نحوی رفتار می‌کنند که انگار صاحب تمام و کمال و بی‌چون و چرای طبیعت، مخصوصا حیوانات هستند. خونی که روی زمینِ کشتارگاه جمع شده به روشنی می‌گوید که جامعه به حیوانات از چشم گوشت و مواد مصرفی نگاه می‌کند.

2015-08-white-god.jpgff_

دنیل آدم بی‌صبر و حوصله‌ و تا حدودی غیرقابل‌ملاحظه است که از نگه داشتنِ دخترش دل خوشی ندارد. او وقتی از کوره در می‌رود که می‌فهمد باید هاگن، سگ لیلی را هم تحمل کند. خب، او احساس خوش و راحتی نسبت به زندگی کردن با یک سگ ندارد؛ مخصوصا در آپارتمانی که نگه داشتنِ حیوانات بدو‌ن‌شناسنامه‌ی خیابانی را منع می‌کنند. وقتی یک همسایه‌ی فضول، هاگن را به کنترل حیوانات لو می‌دهد، «خدای سفید» به داستانِ غمناکی درباره‌ی جدایی و تلاش برای دیداری دوباره تبدیل می‌شود. تا این لحظه زمان زیادی را با لیلی و هاگن نگذرانده‌ایم، اما چیزی که جدایی اجتناب‌ناپذیر این دو را سخت و ناراحت‌کننده می‌کند، وابستگی آنها به یکدیگر است. هاگن، سگ آرام و ساده‌دلی است که برای دوام در خیابان‌های خشن شهر آمادگی ندارد. او برای آرامش مطمئنا به دست‌های لیلی احتیاج دارد. این ضعف و آسیب‌پذیری در مورد لیلی هم صدق می‌کند.

لیلی دقیقا آینه‌ی هاگن است. هر دو مثل دو حیوانِ ولگردی هستند که هیچ‌جا قبولشان نمی‌کنند، تنها هستند و کسی ارزشی برای‌شان قائل نیست

ما می‌بینیم که طلاق پدر و مادرش چه ضربه‌ای به او زده و چگونه او را اذیت می‌کند؛ لیلی همانند ما می‌بیند که در وضعیتی قرار دارد که به او به عنوان یک بار اضافه و مشکل نگاه می‌شود که هم مادر و هم پدرش می‌خواهند آن را از سرشان باز کنند. لیلی دقیقا آینه‌ی هاگن است. هر دو مثل دو حیوانِ ولگردی هستند که هیچ‌جا قبولشان نمی‌کنند، تنها هستند و کسی ارزشی برای‌شان قائل نیست. آنها فقط یکدیگر را دارند. انگار هر دو ته دلشان کمبود و هراسِ یکدیگر را حس می‌کنند. «خدای سفید» به خوبی از طریق یک سری تصاویر زیبا از جمله‌، صحنه‌ی تاثیرگذار ترومپت‌نوازی لیلی در حمام برای خواباندن هاگن، رابطه‌ی عاشقانه‌ و همدردی آنها را پهن می‌کند. بنابراین، وقتی این دو به سمت جدایی حرکت می‌کنند، شما قشنگ می‌توانید ظلمی که بر آنها وارد می‌شود را حس کرده و مقدار وابستگی عمیق آنها را درک کنید. این وسط، برخلاف چیزی که به نظر می‌رسد با کاراکترهای فرعی پُر و پیمانی طرف نیستیم. فیلم در این زمینه دنباله‌روی همان روند معمولِ این قبیل فیلم‌ها است. اینکه کاراکترهای انسانی به دو بخش اخلاق‌مند/خوب و بی‌اخلاق/بد تقسیم شده‌اند. و این نیز براساس رفتارشان نسبت به حیوانات است. اگر آنها به حیوانات به عنوان مواد مصرفی و موجوداتی بی‌‌جا‌ن نگاه کنند، فیلم آنها را محکوم می‌کند و برعکس.

به این ترتیب، داستانی که با همراهی این دو، نوید یک ملودرامِ کودکانه‌ی‌ پُرشور را می‌داد، بعد از تنها شدن هاگن به یک انتقام‌گیری سرراستِ تارانتینوییِ خشن و فانتزی تغییر جهت می‌دهد. وقتی هاگن در خیابان رها می‌شود، دوربین همراه او باقی می‌ماند و حالا ما شاهد تلاش این سگ برای وفق‌پذیری با محیط هستیم. اگرچه همین پلات ساده با وضوح و درگیرکنندگی خاصی روایت می‌شود، اما «خدای سفید» را می‌توان فیلم لحظات نامید. و واقعا چه لحظاتِ سحرآمیزی! موندروسو و فیلمبردارش، داستان لیلی و هاگن را با سرعت، تکان‌ها و فوریتِ مستندواری به تصویر کشیده‌اند. این حس واقع‌گرایانه‌تری، مخصوصا در زمان‌های که با سگ هستیم، به فیلم تزریق کرده است. به‌علاوه‌ی اینکه دوربین که اغلب اوقات نزدیک به زمین قرار گرفته، خیلی بهتر سایه‌ی خشنِ شهر از دید سگ را منتقل می‌کند.

2015-08-white-god.jpgn_

بخش کوتاهی از فیلم که هاگن را در دستان پرورش‌دهنده‌ی سگی نشان می‌دهد که او را شلاق می‌زند و زیر فعالیت‌های طاقت‌فرسا می‌گذارد، برای تماشا خیلی سخت می‌شود. و فیلم در همین صحنه‌ها است که باز دوباره ایده‌ی «انسان بالاتر از حیوان» را از زاویه‌ی دردناک‌تر و نزدیک‌تری به نمایش می‌گذارد. این به علاوه‌ی صحنه‌هایی مثل بدبختی و گرسنگی سگ‌های ولگرد در کنار آن برکه‌ی آب، خرید و فروش سگ‌ها و جنگ‌های گلادیاتوری آنها، پیام‌های ضدبرده‌داری حیوانات، طبیعت‌دوستی، نگاه غیرتعصبی و سوءاستفاده از آنها را با قدرت بیشتری منتقل می‌کند. با دیدن اینها امکان ندارد برای انقلاب و شورش اسپارتاکوس‌گونه‌ی هاگن لحظه‌شماری نکنید.

«خدای سفید» در نمایش خشونت بی‌پرده نیست، اما با این حال، کارگردان حواس‌اش هست تا با یک سری موقعیت‌های پُرآرامش و پیروزمندانه اتمسفر فیلم را متعادل کند و ما را به ضیافتِ تجربه‌ی لحظاتی بزرگ و احساساتی سرشار ببرد. برای مثال در صحنه‌ی فرار هاگن از زندان که به دویدن او در شبی تاریک کات می‌خورد، در حالی که دوربین از جلو او را تعقیب می‌کند و موسیقی می‌کوبد، امکان ندارد تپش و بوم بومِ قلب‌تان را حس نکنید. پایان‌بندی زیبای فیلم وقتی از راه می‌رسد شاید منتظره باشد و شاید هنوز به معنای سرنوشتی خوش و گل‌‌‌‌ و‌ بلبل نباشد، اما این چیزی از احساس نفسگیرش و آن قطعه موسیقی کلاسیک زیبا کم نمی‌کند تا برای ثانیه‌هایی هم که شده، فارق از خطر و زشتی، فقط گوش فرا بدهی، بوی نم باران را حس کنی، سرت را روی دستانت بگذاری و یک نفس عمیق بکشی.

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات