۲۴ مرگ دردناک و تاثیرگذار سریال بازی تاج و تخت(قسمت دوم)
۱۲- کتلین استارک
یکی دیگر از قربانیان عروسی سرخ، مادر راب استارک و همسر لرد ادارد یعنی کتلین بود. کتلین استارک یکی از آن شخصیتهایی بود که هیچوقت نمیشد در رابطه با او قضاوت کرد. برخی مواقع مادری مهربان، بعضی وقتها انسانی که تصمیمهایی احمقانه میگرفت و حتی در زمانهایی یک مشاور جنگی حرفهای برای پسرش به شمار میرفت. پس از مرگ ادارد استارک اتفاقات بسیاری برای فرزندانش رخ داد اما میتوان به جرات گفت که هیچکس به اندازهی کتلین در زجر و عذاب نبود. او دائما به فکر فرزندانش، نجات جان آنها و البته حفظ و نگهداری از وینترفل بود اما او هم مثل راب و تالیسا، در قلعهی خاندان حیوانصفت فری برای همیشه با زندگی خداحافظی کرد. مرگ او آن هم در برابر چشمان فرزندش، یکی از دردناکترین صحنههای سریال بازی تاج و تخت را خلق کرد.
۱۱- رابرت براتیون
اگر پادشاه رابرت را بر اساس حرفهایی که در رابطه با گذشتهاش زده میشد بشناسیم، باید از یک جنگجوی غیرقابل شکست که با پتک جانِ ریگار تارگرین بزرگ را گرفت و به پادشاهی "پادشاه دیوانه" پایان داد، نام ببریم. اما حقیقتش را بخواهید ما از او جز یک فردِ چاق و احمق که دنیا را مکان عیاشیهایش تصور میکرد، تصویری ندیدهایم. جلوهی احمقانهی رابرت در برابر چشمان ما به حدی آزاردهنده و مسخره بود که بعضی مواقع در صحت داشتن آن صحبتهای تاریخی شک میکردیم. با تمام اینها ما هیچوقت در بیآزاری رابرت شکی نداشتیم. رابرت براتیون برای اطرافیانش در دربار پادشاهی حکم یک بازیچه و مهره را داشت که هر احمقی که ذرهای قدرت داشت میتوانست از او آنطور که میخواست استفاده کند. تا زمانی که جان ارین زنده بود، با تفکر و ذهن هوشمندش همواره از رابرت و پادشاهی در برابر این سودجویانِ فرصتطلب حفاظت میکرد اما لنیسترها که او را سدی برای تحقق یافتن اهداف خویش دیدند با از میان برداشتنش، کارهای خود را در آینده انجام دادند. رابرت از آنجایی که میدانست او در این دنیا ارزشی ندارد و فقط به درد لذت بردن از همین مال و ثروت میخورد و قدرتی در برابر دیگران ندارد، به ادارد استارک، دوست و همرزم قدیمیاش مقام دست را اهدا کرد تا کسی مانند جان ارین را در کنار خود داشته باشد. ادارد دقیقا به مانند جان فردی هوشمند و سیاستمدار بود اما متاسفانه با قوانین بازی تاج و تخت آشنایی نداشت. پادشاه رابرت هرگز برای ما حکم یک انسان با ارزش را پیدا نکرد اما هم به مرگی رسید که انصافا لیاقتش نبود و هم مرگش آغاز مصیبتهای ادارد استارک و فرزندانش را سبب شد.
۱۰- آئمون تارگرین
در زندگانی بلند و پرعزت آئمون تارگرین، فراز و نشیبهای بسیاری وجود داشت. او کسی بود که خالصانه مدتی طولانی را بدون بیان اسم و خاندان حقیقیاش در خدمت نگهبانان شب بود. چشمان کورش، هرگز باعث نمیشد که متوجه چیزی نشود بلکه صدها بار بهتر از دیگران تمام اتفاقات دور و اطرافش را درک میکرد. آئمون تارگرین شخصی بزرگ و ارزشمند بود که شاید هرگز متوجه ارزش حضورش در این دنیا نشدیم. راهنماییهای او، باورهایش، رفتار خوشطینتش و ... همه و همه برآمده از ذات درستی بود که از ابتدای زندگی با خود یدک میکشید. آئمون تارگرین را همیشه با آن لبخندهای پرمعنایش و آن نصیحتهایش که سخت میشد آنها را درک کرد میشناختیم. با تمام اینها، لحظهای که باعث شد آئمون تارگرین بیش از پیش برایمان ارزش داشته باشد و برای وجودش معنای بیشتری قائل باشیم، آنجایی بود که رای آخرش به جان اسنو باعث شد او فرماندهی نگهبانان شب شود. آئمون تارگرین لایق چیزهای بسیاری بود که به آنها نرسید. برخلاف بسیاری، یک مرگ در آرامش قرار نبود این مرد را به رستگاری برساند چرا که او تمام عمرش را به رستگاری گذراند.
۹- سر باریستان سلمی
باریستان سلمی یکی از افرادی بود که به هر قیمتی پیمانش را حفظ میکرد. او در ابتدای کار در خدمت گارد پادشاهی ریگار تارگرین یا همان پادشاه دیوانه بود. کشته شدن پادشاه به دست شاهکش، چیزی را تغییر نداد و او در تمام طول سلطنت پادشاه رابرت از خاندان براتیون(پادشاه اندالها، راینها و نخستین انسانها!) نیز در همان جایگاه فعالیت کرد. باریستان سلمی در طول عمر خود چیزهای زیادی را از دربار فاسد پادشاهی دیده و فهمیده بود اما همیشه سعی میکرد هدفش را فراموش نکند و فقط حواسش به حفظ جان پادشاه باشد. مثل تمام خدمتگزاران صادق دیگر، او نیز پس از مدتی به مانند زبالهای از قصر و مکان همیشگیاش رانده شد و همین باعث شد که او برای همیشه از لنیسترها و مقر پادشاه تنفر یابد. باریستان سلمی که خود را شکستخورده و نا امید میدید، به سراغ کسی رفت که احساس میکرد او لیاقت بیشتری برای حکمرانی بر سرزمینهای وستروس را دارد. زمانی که او به دنریس تارگرین( لقب دنریس زادهی طوفان است. علت این نام به خاطر طوفان دهشتناکی است که در هنگام شب تولد او میوزید) رسید و خود را آمادهی خدمت به او کرد، طرفدارانِ حکمرانی دنریس بسیار خوشحال شدند زیرا که او زین پس یک مشاور حرفهای و یک محافظ بزرگ را کنار خود داشت.
سر باریستان سلمی، در زمان حضورش در شهرهای آزاد و در کنار دنریس تارگرین نیز صادقانه زندگی کرد و همیشه بهترین خدمات و مشاورهها را به او ارائه مینمود. در پایان، زندگانی سر باریستان سلمی نه در یک جنگ باشکوه و نه در یک راه بزرگ بلکه در کوچههای تنگ یکی از شهرهای آزاد توسط یک سری وحشی بیصفت به پایان رسید. او قربانی خدمات صادقانهاش شد و برای همیشه به یاد و خاطرهها پیوست. مرگ او هم بر ادامهی داستان دنریس تاثیرات زیادی گذاشت و هم به خودی خود دردناک بود. او در زمانی مرد که تازه برای بسیاری از ما شناخته شده بود.
۸- استنیس براتیون؟
مرد سفت و سخت و به ظاهر از جنس سنگ وستروس، در پایان زندگی، به مرگی جز از سر حماقت نرسید. استنیس براتیون در گذشته زخمهای بسیاری از روزگار خورده بود. او در جنگهای گذشته سختیهای بسیاری کشید. دشواریهای به وجود آمده برای او و لشگرش به نوعی بیشتر از تمام فرماندهان دیگر رابرت بود. او مدت بسیاری را بدون آب و غذا در محاصرهای دهشتناک دوام آورد و این یکی از دلایلی است که فقط منتظر فرصتی بود که با پادشاهی، جایزهی تمام سختیهایی که در زندگیاش کشید را دریافت کند. استنیس با مرگ رابرت فرصتی عالی برای حکومت پیدا کرد. او در ابتدا با کمک ملیساندر به روشی حقیرانه و پستمنشانه برادر خویش را به قتل رساند و با این کار یکی از مدعیان نزدیک پادشاهی را از بین برد. چشمان او همانگونه که ملیساندر از او میخواست در شعلههای آتش، احمقانه و بیخردانه به دنبال نشانههایی از پیروزی بود. استنیس با این که سفت و سخت و البته کمی متکبر به نظر میرسید، بدون شک فردی عادل بود. او محکم و استوار بود و در بدترین شرایط نیز میتوانست مقاومت کند.این ویژگیها از استنیس مردی ساخته بود که اگر به پادشاهی میرسید، احتمالا مردم دوران بدی را تجربه نمیکردند. شاید او خیلی مهربان نبود اما هرگز عدالتش را کنار نمیگذاشت و این ویژگی به تنهایی میتوانست از او یک پادشاه خوب بسازد.
اوج کمفهمی و بیخردی استنیس در آن نقطهای رخ داد که دخترکِ شیرینش را برای به دست آوردنِ وینترفل به آتش کشید! اینجا همان نقطهای بود که نویسندگان در اوج زیبایی نشانمان دادند که استنیس انسان به درد بخوری نیست و بهتر است که بدون رسیدن به قدرت در آرزوی آن بمیرد. کمی بعد در یک نبرد احمقانه، پس از این که زن و فرزندش را از دست داده بود، شکستی سنگین خورد. نمیدانم که پس از رویارویی برین از تارث با او چه چیزی رخ میدهد، چرا که سازندگان قبل از فرود آمدن شمشیر به سکانس دیگری کات زدند اما امیدوارم این شمشیر فرود آمده باشد، چون استنیس لیاقت مرگی بهتر از این را نداشت. استنیس برخلاف مابقی شخصیتها که قوس شخصیتیشان بیشتر دیدگاهمان نسبت به آنها را مثبت میکرد، با کارهای سازندگان در برابر چشمانمان نابود شد. او در زمانی مرد که دیگر کمتر کسی او را انسان بزرگی برمیشمرد و به همین دلیل به هیچ عنوان مرگ دردناکی نداشت اما از آنجایی که شخصیت مهمی بود و مدت زیادی با داستانش همراه شده بودیم، نمیشد از اهمیت مرگش غافل شویم. او در ابتدا انسان خوبی بود اما درک پایینش او را به زوال و نابودی کشاند.
۷- تایوین لنیستر
در کنار مرگ جافری براتیون ( بخوانید جافری لنیستر)، مرگ تایوین از معدود مرگهای شیرین و شادیآور سریال به شمار میرود. تایوین لنیستر، انسانی بزرگ، هوشمند، غیرقابل شکست و به فکر پیشرفت دائمی خانوادهاش بود. تایوین، به هیچ عنوان احساسات را در ذرهای از کارهایش در نظر نمیگرفت. تایوین لنیستر از آن افرادی است که اگر نیاز ببیند، حاضر است تمام فرزندانش را به زجر و سختی بیندازد تا به هدفش برسد. او تمام زندگی را در بیشتر کردن قدرت و نفوذ میدانست و رفتارش با تیریون همیشه به این دلیل بد بود که او را یک نقطه ضعف به شمار میآورد. نگاه بیمار چشمان تایوین در کنار آن پوزخند دائمی حاضر روی لبهایش، باعث میشد هیچوقت نتوان از اهداف او مطمئن بود. او دنیا را وقتی دوست داشت که قدرت بیشتری داشته باشد و زندگی را به ثروت اندوخته شده در خزانهی پادشاهی نمرهدهی میکرد. با تمام اینها، در آشفتهبازارِ وستروس، این اواخر حکومت حقوقی تایوین بر این سرزمین تاثیر به سزایی بر برقراری نظم داشت. تایوین حیوانی بود که ما بیش از حدی که باید او را جدی میگرفتیم. زمانی که تیریون در اتاق آن پیرمرد احمق، "شی"(همان معشوقهی! تیریون) را دید، دیگر تمام ذات و صفتش برایمان روی دایره ریخته شد. دیگر او را جدی نمیگرفتیم، دیگر از نظمی که برقرار کرده بود و قیمتش زجر مردم بود خوشمان نمیآمد و دیگر حتی او را یک فرد بزرگ برنمیشمردیم.
تیریون لنیستر خطاب به جان اسنو: برادرم شمشیرش را دارد ، شاه رابرت پتک جنگیش و من ذهنم را . . . و یک ذهن به کتاب احتیاج دارد درست مانند شمشیر که اگر بخواهد تیزی اش را نگهدارد به تیز کننده احتیاج دارد . این دلیل مطالعه زیادم است.
بازیِ جذاب مارتین با او، باعث شد در لحظهی آخر موجودی جز یک پیرمرد بیصفت را نبینیم که در آن اتاق نشسته بود. او در آن زمان هم میخواست با حفظ آن جدیت مسخره و بیمعنیاش، تیریون را منصرف کند چون در تمام عمرش زندگی را همینگونه پیش برده بود و زمانی که تیریون برخلاف باورهایش، تیر اول را شلیک کرد و او را در آستانهی مرگ قرار داد، بازهم ملتمسانه و خوشبینانه در فکر انتقام به سر میبرد اما تیریون در انداختن تیر دوم تردید نکرد و زندگانی بیخاصیتش را پایان بخشید. پس از مرگ تایوین، دوران بینظمیهای وستروس دوباره آغاز شد و بسیاری از ماجراهای رخ داده در فصل پنجم سریال، از همین بینظمیها نشئت میگرفت. بدون شک مرگ او تاثیر بهسزایی در داستان داشته و دارد و به همین دلیل آن را میتوان از تاثیرگذارترین مرگهای بازی تاج و تخت به شمار آورد اما با تمام اینها، مرگ تایوین نه تنها دردناک نبود بلکه به شیرینی عسلی بود که مدتها منتظرش بودیم. تازه کشته شدن او توسط تیریون، او را نیز برایمان پر ارزشتر و دوستداشتنیتر کرد.
۶- جافری براتیون
اشتباه نکنید! این مرگ و مرگ بالایی به هیچ عنوان دردناک نبوده و نیستند بلکه آرامشدهندهی جان ما به شمار میروند. علت ذکر این دو نام در اینجا، به خاطر تاثیرگذاری بسیارشان در داستان و صد البته اهمیتی که برای ما داشتند، است. هر چه قدر در سریالهای دیگر و در آثار دیگر، مرگهای وحشتناکِ شخصیتهای بد باعث میشد کمی دلمان به حال آنها بسوزد، جافری براتیون به حدی پستفطرت و بیصفت و بیاخلاق و بیمنطق بود که مرگش حتی اگر صدها بار بدتر از این هم صورت میگرفت، کسی دلش به حال او نمیسوخت. نمیدانم علت دیوانگی و رفتارهای دیوانهوار و تنفر برانگیزِ جافری، همانچیزی بود که سرسی میگفت یا این که ذات بد او فقط و فقط مخصوص خودش بود و ارتباطی به این چیزها نداشت، اما هر چه که بود ما از او و رفتارش تنفری داشتیم که مرگش برایمان یک آرزو بود. مرگ جافری، از شادیآورترین اتفاقات رخداده در سریال بود اما هرگز باعث نشد که راب و ادارد و خیلیهای دیگر به زندگی برگردند. مرگ جافری اگر در زندهزنده سوختن نیز صورت میگرفت، باز هم میدانستیم که لیاقاتش بیشتر از اینها است، چرا که او در زندگیاش اخلاق و رفتاری حیوانگونه داشت و به هیچکس رحم نمیکرد. جدا از اهمیت مرگ جافری برای ما، علت دیگر انتخاب این رتبه برای مرگ او تاثیراتی است که بر ادامهی داستان گذاشت. اگر جافری نمیمرد، تیریون هرگز به زندان نمیافتاد. هیچوقت برای اثبات بیگناهیاش درخواست محاکمه با مبارزه نمیکرد و شاید هیچوقت افعی سرخ زیر دستانِ «کوه» دست و پا نمیزد.
۵- شیرین براتیون
شیرین براتیون، مسیر شخصیتی متفاوتی را نسبت به تمام شخصیتهای دیگر حاضر در این اثر تجربه کرد. او از همان لحظهای که او را دیدیم کودکی معصوم، دوستداشتنی و پاک بود که انگار منطقش به منطق این دنیا نمیخورد. او بسیار آرامتر از دیگران در دلهای مخاطبان جای گرفت و به جای نمایشهایی طولانی و ناگهانی ذرهذره با نگاه معصومانهاش جذبمان کرد. دخترکِ شیرینِ قصهی ما آنقدر مهربان بود که حتی دل انسانهای جنگجو و محکمی چون پدر همیشه جدیاش و یا «شوالیهی پیاز» را هم به دست میآورد. شیرین براتیون در دنیای تاریک مارتین، به دنبال آن روشنی و زیبایی همیشگی میگشت اما در تمام زندگیاش به در بسته خورد. برخلاف صورت دو رنگ شدهاش که جنسی به سختی سنگ و به نرمی و زلالی آب داشت، دلش کاملا یکپارچه و یکرنگ بود. شیرین، قطعا لایق یک زندگانی بلند و طولانی و پر از شادی بود اما چیزی جز زندهزنده سوختن در آتش دیوانگی پدرش، چیزی نصیبش نشد. شاید بود و نبود شیرین در ابعاد بزرگ، تاثیری روی ماجراهای وستروس و اطرافش نگذاشت اما آنقدر دردناک بود که لازم بود چنین رتبهای به آن بدهیم.
۴- راب استارک
بزرگترین پسر ادارد استارک، از همان ثانیههای اول به مانند یک شخصیت خوب و دوستداشتنی برایمان معنا شد. شیب نمودار جذاب شدن شخصیت راب استارک هر لحظه که میگذشت زیادتر میشد. پس از مرگ دردناک و تاثیرگذار ادارد استارک به آن شکل، بسیاری از ما که دیگر دیوانهی این خاندان شده بودیم، صادقانه نگاهمان را به راب استارک دوخته بودیم و با هر پیروزیاش در جنگ بیش از پیش شاد میشدیم. راب شخصیتی مهربان، انسانی و خوب داشت که هدفش حفاظت از نام خاندانش و گرفتن انتقام خون پدرش بود. راب شخصیتی بود که مخاطب سادهتر از خیلیهای دیگر با او همزادپنداری میکرد و همین موضوع سبب میشد که او طرفداران زیادی برای خود دست و پا کند.
از آنجایی که راب برایمان، هر چه میگذشت جدیتر و محبوبتر میشد، همیشه انتظار چیزهایی بزرگتر از قبل را برایش داشتیم. وقتی فریادهای مردانش که او را پادشاه شمال میخواندند به گوشمان خورد، شاید به اشتباه و از روی خطای سهوی برای مدتی کوتاه قوانین دنیای دردناک بازی تاج و تخت را فراموش کردیم. وقتی در عروسی خونین، ناگهان صدای آواز «بارانهای کستمیر» به گوشمان خورد، ناگهان به خود تلنگر زدیم و تمام اتفاقات افتاده پیرامون او را از زاویهای دیگر نگاه کردیم. قبل از فهمیدن همهچیز بود که خنجرها بر بدن تالیسا فرو رفت و گلوی کتلین پاره شد و راب در برابرمان جان داد. راب استارک با مرگش، لحظاتی ما را بهتزده رها کرد و کاری که بعد از آن فقط به جملهی «شمال فراموش نمیکند، امیدوار باشیم. به مانند بسیاری از شخصیتهای دیگر این سریال، راب استارک یک پدیدهی تکرار نشدنی بود که حتی بدترین اتفاقات برای دشمنان هم نمیتواند او را به زندگی باز گرداند. مرگ راب و ماجرای عروسی خونین، بدون شک از دردناکترین اتفاقات رخ داده در سریال بود.
۳- ادارد استارک
هنوز فصل اول سریال بازی تاج و تخت به پایان نرسیده بود که شخصیت اصلیمان در یک چشم به هم زدن نابود شد. لرد ادارد استارک از آن شخصیتهایی بود که در همان نگاه اول، بسیاری را دیوانه و مجنون خود میکرد. ادارد جدی، بزرگوار، با اخلاق و از همه مهمتر خوشفکر بود اما متاسفانه یا خوشبختانه تمام عمرش را در میدان جنگ و یا سرمای استخوانشکن وینترفل گذرانده بود. او به مانند جان ارین، به خاطر فهمیدن بعضی نکات به نابودی کشانده شد. او قوانین بازی تاج و تخت را نمیدانست و همین او و فرزندانش را به کشتن داد. ادارد استارک، از مهربانترین و بهترین شخصیتهایی بود که ممکن است در یک داستان ببینیم اما خیلی زودتر از آنچه که باید از بین ما رفت.
سرسی لنیستر خطاب به لرد ادارد: در بازی تاج و تخت، یا میبری یا میمیری
جدا از تاثیرگذاری به شدت زیاد و دردناکی بیپایان مرگ ادارد استارک( که دیگر نیاز به بیان آن هم نیست!) یکی از نکاتی که مرگ پر درد او را با دیگران متفاوت میکرد، زمان رخ دادن آن بود. ادارد استارک، دقیقا در زمانی مرد که ما هنوز هیچکدام از قواعد دنیای تلخ مارتین را بلد نبودیم و برای همین طبق اصول موجود در سریالها و فیلمهای دیگر، حتی یک درصد هم احتمال نمیدادیم که آن شمشیر فرو بیاید. در کنار دردناک بودن مرگ ادارد، بیشتر از همه دلمان به حال آن دخترک معصومی سوخت که در میان جمعیت بود و فکر میکرد اگر خودش را سریع به آنجا برساند، میتواند پدرش را از مرگ نجات دهد. نقطهی آغاز ماجراهای دردناک گیم آف ترونز دقیقا لحظهای بود که لرد ادارد، از دنیا رفت. آن لحظه بود که فهمیدیم اینجا قوانین بازی کمی فرق میکند!
۲- جان اسنو؟
لرد اسنو را میتوان از نظر بسیاری محبوبترین شخصیت دنیای بازی تاج و تخت دانست. پسر به رسمیت شناختهنشدهی لرد ادارد استارک که این اواخر، تنها کسی بود که دلمان را به آن خوش کرده بودیم. جان اسنو، در زندگیاش تجربههای زیادی به دست آورد. او در دنیایی به دنیا آمد که تمام افرادش دنبال قدرت بودند اما به خاطر حرفهای تیریون لنیستر و الگوبرداری از عمویش بنجن استارک، با پیوستن به نگهبانان شب، زندگی خود را در مسیری کاملا متفاوت قرار داد. او با پذیرفتن نامش به عنوان یک حرامزاده، فهمید که برای زندگی در این دنیا باید آنچه هست را باور کند و به صورت کامل بپذیرد. لرد اسنو که در ابتدا انسانی به مانند دیگران به نظر میرسید، استخوانبندی شخصیتی بینقصی داشت که او را پس از گذر زمان، متمایز و متمایزتر از دیگران کرد. او انسانی بود که هدفش آنقدر برایش ارزش پیدا کرد که دریافت نام لرد جان استارک را رد کرد و تصمیم به ادامهی زندگی در میان نگهبانان شب گرفت. جان اسنو به سبب شجاعت و بیباکیاش بین ما شناخته شد اما کمی که گذشت او را به عنوان یک فرد مهربان و دوستداشتنی در ذهنمان تصویر کردیم.
هر چه که گذشت، به جای این که شخصیت جان و داستانهایی که داشت از نفس بیفتد، قوت و سرعت بیشتری میگرفت و به نقطهای از جذابیت و اهمیت رسیده بود که پایان یافتن آن به این زودی را غیر ممکن میدیدیم. او خنجر را از دشمنانش نخورد بلکه به خاطر کمک به یکسری انسان نیازمند کمک، از انسانهایی بیخرد که باید از او اطاعت میکردند ضربه خورد. جان یکی از آن شخصیتهایی بود که دوست نداشتن آن، سنگدلی خاصی را میطلبید چرا که تمام ویژگیهای یک انسان درست را با خود یدک میکشید. او در زندگیش نبردهای بسیاری را تجربه کرد اما بدون شک سختترین آنها نبرد مابین عشق و وظیفه بود. جان، هیچجا پا پس نکشید و به خیلی از آرزوهایی که در دل داشت، دست پیدا نکرد. نمیخواهم بگویم که به خاطر حرکت سریع خون و حالت چشمان جان در زمان جان دادن، به زنده ماندن او امیدوارم، حرفم این است که جان در زمانی مرد که نمیتوان نقطهی پایانی برای داستانش در نظر گرفت. شاید همگان بر این عقیده باشند که جرج.آر.آر.مارتین امکان ندارد یک شخصیت را به زندگی باز گرداند اما نباید فراموش کنیم که بزرگترین کار مارتین در زندگی ما چیزی نبوده جز سنتشکنی. همانگونه که در ابتدای کار وقتی که اصلا انتظارش را نداشتیم، با یک سنتشکنی و در هم کوبیدن کهنالگوها لرد استارک را کشت، شاید وقت آن است که برای تعویض نحوهی تفکرمان و غیرقابل پیشبینیتر کردن قصههایش، یک سنتشکنی دیگر کند. البته فقط شاید... اما اگر دلمان به همین خوش نباشد پس به چه چیزی باشد؟
۱- اوبرین مارتل
یکی از خوبیهای سریال بازی تاج و تخت در برابر بسیاری از آثار دیگر سینمایی این است که شخصیتهایش در عین عالی بودن، مثل هم نیستند. بازی تاج و تخت، پر شده از شخصیتهایی که هر کدام از آنها برای مجذوب کردن مخاطبان به یک داستان، کافی به نظر میرسند اما به نظرم هنر نویسنده در این است که همهی این شخصیتها حالات و درونریزیهایی کاملا یگانه دارند. موضوع فقط سر ذات و صفات شخصیتی آنها نیست بلکه حتی نحوهی معرفی و جذب شدن یک مخاطب نسبت به هر شخصیت با دیگری متفاوت است. اوبرین مارتل برخلاف تمام شخصیتهای حاضر در دنیای بازی تاج و تخت، بدون هیچ تفکر قبلی به ما معرفی شد و مدت حضورش در برابر چشمان ما، به شدت کوتاه و زودگذر بود. اوبرین، نه با یک کار خوب و نه با یک قوس خاص و تاثیرگذار شخصیتی، ما را در همین مدت کوتاه دیوانهی لبخندهای دیوانهوارش کرد. او یک انسان به ظاهر عیاش، اما از درون به فکر خانواده و انتقام بود که قدرتی بیپایان در مبارزه داشت. خیلی زودتر از آنچه که باید ما را مجذوب خود کرد و در جایی حاضر شد که همهی ما فریاد میزدیم:" این باید برای تیریون مبارزه کنه"
ماجرا آنقدر ساده و راحت ادامه پیدا کرد که ثانیههایی که در حرکت بود ما را بیش از پیش مجذوب اوبرین میکرد. شاید حسمان نسبت به او و آن علاقهای که به این شخصیت حقیقتا جذاب و بزرگ پیدا کردیم، تا قبل از آغاز مبارزهاش با کوه هم به شدت زیاد بود اما باور کنید خواه یا ناخواه با هر ضربه بیش از پیش دیوانهی او شدیم. در زمانی که فریادهای او بر سر کوه را میشنیدیم، نگاه مضطرب تیریون دست مارتین را برایمان رو کرد. اوبرینِ خارقالعاده با ضربهی دستهای کوه بر زمین افتاد و چیزی نگذشت که سرش از وسط پاره شد. فریادهای اوبرین باعث شد تا تنفری همیشگی از دیوانهبازیهای مارتین در ما به وجود آید. اوبرین بدون شک به دردناکترین شکل ممکن و در زمانی مرد که دیگر همه او را دوست داشتیم. راستش را بخواهید، هنوز هم صدای فریادهای افعی سرخ به گوشم میرسد...
تهیه شده در زومجی
نظرات