نگاهی به فصل اول سریال The Leftovers
وقتی برای یافتنِ تعریف کلمهی «اعتقاد» به ویکیپدیا سر میزنی، نوشته: «اعتقاد یک وضعیت ذهنی است که فرد در آن به حقانیت و وجود چیزی باور دارد. درحالی که ممکن است مدرک و دلیلی تجربی که با اطمینان کامل بر واقعی بودن آن چیز صحه بگذارد، وجود داشته یا نداشته باشد». در اینجا با همان معنای عمومی «اعتقاد» کار دارم. همانی که وقتی اسمش میآید یاد خدا و پیغمبر و نیرویی فراتر میافتیم. شاید نه همهی انسانها، اما اکثرا به چیزی فراتر از خودشان اعتقاد دارند. یکی به بهشت و جهنم و آخرت و عیسی مسیح و امام حسین اعتقاد دارد و با فکر کردن به آنها آرامش میگیرد و وجودش در دنیا را بیهدف پیدا نمیکند و یکی با بلعیدنِ بزرگی هستی و طبیعت زیبای اطرافش. یکی به فرمولهای ریاضیوارِ پیچیدهی استیفن هاوکینگی و نظریهی داروین باور دارد و یکی به معنای حقیقی آفرینش خدا. این وسط، بدونشک بین مردم عادی هستند کسانی که گوشهچشمی هم به باور دیگران دارند. نهایتا اما همه با درک ثابتشدهای خود از دنیای اطرافشان، روزگار میگذرانند. تا اینکه... .
این همه صغری کبری چیدم تا بگویم داستان نبوغآمیز و عجیب اما نزدیک و قابللمسِ سریال «بازماندگان» به بعد از این «تا اینکه» مربوط میشود. چه میشود اگر روزی تمام باورهایمان توسط اتفاقی غیرقابلتوضیح، ماورایی و در ابعاد جهانی بههم بریزد، سقوط کند و تعریف تازهای به خودش بگیرد. چه میشود به جای اینکه یک بمب اتمی ویرانگر، شهرهایمان را با خاک یکسان کند و عزیزانمان را از بین ببرد، در ذهنهایمان منفجر شود و برهوتی بیآب و علف و مُرده در آنجا باقی بگذارد. چه میشود اگر تمام محاسبات ایمانمحورِ دقیقی که در طول زندگیمان کرده بودیم، یک روز با پاسخی غیرمنتظره و خفهکننده روبهرو شود که بههیچوجه آمادهاش نبودهایم. در روز ۱۴ اکتبر دو درصد از ساکنان زمین بهطور همزمان و مرموزی در واقعهای معروف به «عزمیت ناگهانی» ناپدید میشوند. جنیفر لوپز. جاستین بیبر. پووف! این رویدادِ غیرقابلبلعیدن تمام درک و باورهای مردم زمین را با یک شوک الکتریکی قدرتمند فلج میکند و آنها را با سوالهای فلسفی، اعتقادی و روحی بسیاری تنها میگذارد. آنهایی که به وجود خدا باور دارند، با این معجزهی دردآور، به وجود دستی بالاتر ایمان کامل میآورند. اما به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادنِ عزیزانشان. و به وجود آمدن این سوال اذیتکننده که اگر آنها «برگزیدگان» بودند، پس هدف ما «رهاشدگان» چیست؟ «بازماندگان» در اتمسفرسازی و سرک کشیدن به تمام بخشهای جامعهی جدید فوقالعاده است. از به وجود آمدن فرقههای جدیدی مثل «بازماندگان گناهکار» که روزهی سکوت میگیرند، سفید به تن میکنند، سیگار میکشند و سعی میکنند نگذارنند مردم بدبختیها و دردهایشان را فراموش کنند گرفته تا سمینارها و کنفرانسهای فلسفی در باب این موضوع، نظریهپردازهای توطئهای که آزمایشاتِ مخفی دولتی را مسبب این اتفاق میدانند و گفتگوهای تلویزیونی. بله، خود مردم داستان هم هیچ ایدهای دربارهی «عزمیت ناگهانی» ندارند. پس انتظار نداشته باشید، داستان روی پردهبرداری از آن تمرکز کند. در عوض، تمرکز اصلی قصه روی دگرگونی روانی آدمها و بحرانهایی است که این فاجعه و فروپاشی روانی دنبالهاش میتواند برای خودشان و جامعه به همراه بیاورد. حتی حیوانات هم از این واقعه ضربه خورده و پریشانحال شدهاند. دیگر خودتان تا ته خط بروید!
در روز ۱۴ اکتبر دو درصد از ساکنان زمین بهطور همزمان و مرموزی در واقعهای معروف به «عزیمت ناگهانی» ناپدید میشوند
اگر دربارهی «عزمیت ناگهانی» با این لحن ترسناک صحبت میکنم، به خاطر این است که سازندگان فقط در انتقالِ مواد کتاب منبع به تلویزیون به ایدهی آن بسنده نکرده، بلکه واقعا در کندو کاو در روح و درون شخصیتهایی که با عواقب این واقعه دست و پنجه نرم میکنند، سنگتمام گذاشتهاند. غیر از این هم از دیمون لیندولف، یکی از خالقان «لاست» انتظار نمیرفت. اگر از طرفداران «لاست» هستید و بعد از اتمامش، تجربهای همانند آن پیدا نکردهاید. «بازماندگان» این خلا را کاملا پُر میکند. اما هرچقدر «بازماندگان» در فرمت، نحوهی شخصیتپردازی و راز و رمزهای مخفیاش از «لاست» الهام میگیرد، در احساسی که ساتع میکند، قصهی کاملا متفاوتی است. اگر «لاست» یک علمیخیالی دیوانهوارِ هیجانانگیز بود، «بازماندگان» در نمایش درد و رنج شخصیتهایش میسوزاند و در روایت بینقص قصهی تاریکش، قلبتان را چنگ میزند.
اصولا خیلی از برنامههای تلویزیونی راهی برای سرگرمکردن یا فرار مخاطب از بیحوصلگی و خستگی روزمرهشان، ارائه میکنند. اما «بازماندگان» یکی از آن استثناهای کمیاب است. سریال هیچ علاقهای به خوب کردن حال مخاطبش ندارد. بلکه میخواهد شما را به وسط عمقی جنونآمیز از سوال و ناراحتی بفرستد. بدون اغراق تکتک شخصیتهای فیلم بدبخت و خسته و ازهمپاشیده هستند که همین به تجربهی زجرآور و گریهآوری در فصل اول سریال ختم شده است. «بازماندگان» سرشار از خشونتهای روانی و احساسی است. اما این معنای بدی ندارد. اگر مالیخولیاباز باشید و به غم و اندوههایی که انسانسازی میکنند، به تلاشی تا سرحد مرگ برای یافتن جواب، به اینکه بعضی وقتها زندگی چقدر تراژیک میتواند باشد و به اینکه نیمی از زندگیات از سختی تشکیل شده، اعتقاد داشته باشی، «بازماندگان» را در آغوش خواهی کشید و از ثانیه به ثانیهاش لذت میبری. فصل اول «بازماندگان» را میتوان درکنار ابرهای گرفتهی یک غروب بارانی، گرگ و میشِ عجیب یک روز و یک قطعهی کلاسیک اندوهناگ به عنوان تعریف مفهوم مالیخولیا قرار داد. «بازماندگان» هیچوقت در دام یک ماجرای غمناکِ ملالآور نمیافتد، بلکه در واقع با پیروی از قالب کاربردی «لاست» تبدیل به یک درام روانشناسانهی عمیق و مطالعهای پُرجزییات، انسانی و زیبا از ترس و هراس و نیازهای بشریت در دنیایی نامیدانه میشود. یکی از دلایلی که «بازماندگان» بین سریالبینها نامی ناشناخته است، به تمرکزش روی خانوادههای ازهمگسیخته ، انسانهای مایوس و صحبت دربارهی افسردگیهای متافیزیکال و بیقراریهای غیرقابلتوصیف مربوط میشود. اما این سریال باید کشف شود. چون در طرح سوال و بررسی این بخش از روح انسان، آنقدر منسجم و تکاندهنده است که به زور نمونهای برای آن میتوان پیدا کرد.
بدون اغراق تکتک شخصیتهای فیلم بدبخت و خسته و ازهمپاشیده هستند که همین به تجربهی زجرآور و گریهآوری در فصل اول سریال ختم شده است
«بازماندگان» شاید فقط روی شهروندان شهر کوچک میپلتون، نیویورک تمرکز کرده باشد، اما مَـثـل «مشت نمونهی خروار است» را آنقدر خوب به اجرا درمیآورد که همیشه به راحتی میتوانید تصور کنید، الان در دیگر شهرهای سرتاسر دنیا هم چنین آدمهایی هستند و چنین اتفاقاتی جریان دارد. دیمون لیندولف را به عنوان کسی میشناسیم که بلد است چگونه فضایی اسرارآمیز و سوالبرانگیز ایجاد کند، هیجان و ذهن بیینده را به جنبش و جوشش بیاندازد و شخصیتهایش را در این شرایط رها کند تا از دروازهی نگاه خودشان به آن واکنش نشان دهند. البته اگر کسی دیگر به باورها و طرز نگاهش اطمینان داشته باشد. و البته که تمام این تعریف و تمجیدها به شخصیتهای بسیار خوب پرداختشده و یگانهاش هم برمیگردد. «بازماندگان» غوغای شخصیتپردازی و روایت قصههایی بزرگ و با معانی عمیق برای انسانهایی است که همهجوره شبیه خود ما هستند. سیستم شخصیتپردازی دوستداشتنی «لاست» را به یاد بیاورد. همان اپیزودهایی که یکدفعه روی یکی-دوتا کاراکتر زوم میکردند و کاری به راز و رمز جزیره نداشتند و در عوض، از زندگی قبل از سقوطِ بازماندگان پرده برمیداشتند. در اینجا هم تغییر و تحول کاراکترها یک لحظه متوقف نمیشود. سریال بهطرز جذابی برای شناساندن فلسفه، موقعیت ذهنی و خصوصیاتشان وقت میگذارد و هنگامی که لازم باشد طوری از این پیریزیها نتیجه میگیرد که جز خیره شدن به صفحهی تلویزیون کاری از دستتان برنمیآید.
پایلوت سریال شاید آرامترین اپیزود کل فصل اول محسوب شود، اما همهچیز را برای ادامه به زیبایی آمادهسازی کرده و میچیند. از ناپدید شدن بچهی آن مادر و فریادهای ناباورانهی او تا تصادف آن ماشینِ بیراننده و انفجار ناگهانی گریه و زاری بچه و بزرگ، همه به سکانس افتتاحیهی درگیرکنندهای ختم میشود. اما خیلی زود با فلشفوروارد به دو-سه سال بعد میدانیم عواقب این رویداد اهمیت دارد، نه چرایی آن. به شخصه با اپیزود اول و دوم به عنوان ساعاتی برای معرفی دنیا و حالوهوای کاراکترها مشکلی نداشتم. اما «بازماندگان» واقعا از اپیزود سوم است که طبیعت اصلی و جنبهی منحصربهفردش را رو میکند. به جای تقسیم زمان بر روی گروهی از شخصیتها، سازندگان به سبک دوستداشتنی «لاست» تمام یک ساعت را روی شخصیت مت جیمیسون تمرکز میکنند و شخصیت همدردیپذیر این آدمِ مشکلدار اما امیدوار را بیرون میریزند و کاری میکنند تا دلواپسی و امید این پدر روحانی را در آن واحد احساس کنید و درحالی که او با مشتهایی پُر پول در ماشین فریاد میزند، شما هم در اعماق شکمتان لذت عجیب و غریبی را حس کنید.
از اینجا به بعد درام آتش میگیرد. اکثر داستان حول و حوش خانوادهی گاروی جریان دارد؛ از رییس پلیس کوین گاروی که همسرش او را رها کرده و به گروه «بازماندگان گناهکار» پیوسته گرفته تا بچههایشان که هرکدام در هپروتِ خودشان به سر میبرند. کوین یکی از همدردیپذیر و قویترین اما در عین حال ضربهخوردهترین و نامطمئنترین قهرمانهایی است که این اواخر تلویزیون به خودش دیده است. کسی که از هر سو در حال به زنجیر کشیده شدن است. به عنوان مرد قانون سخت تلاش میکند تا بیطرف باقی بماند، درحالی که از آشوب اطرافش به مرز جنون رسیده است و ابروهای افتادهاش فریاد میزند که از کارش متنفر است، اما باز اگر او پا پس بکشد، چه کسی است که این شهر متزلزل را جمعوجور کند. کوین مسیر پُرپیچوخمی را در طول فصل اول طی میکند. او مردی است که برای اثبات عقلانیتش یک ساعت با دستگاه تُست کلنجار میرود و از هیچ تلاشی برای رها نکردن لبهی صخره کم نمیگذارد و در پایان طوری پایش به خونریزی باز میشود و طوری پدرش سعی در کشیدن او به داخل ماجرایی که او همیشه سعی در انکار آن داشته، دارد که واقعا «رسیدن به ته خط» برایش معنا میشود.
(این بخش حاوی اسپویلر است)
دوباره اپیزودی که فقط روی نورا دِرست، زنی که دو فرزند و همسرش را در ۱۴ اکتبر از دست داده، زوم میکند، یکی دیگر از غافلگیریهای سریال است. در این اپیزود علاوهبر اینکه نگاهی به دنیای خارج از میپلتون میاندازیم، شاهد درگیری پیچیدهی او در کنار آمدن با معمای ناپدید شدن خانوادهاش هم هستیم. چیزی که مثل خوره به جانش افتاده و او را به یک پوچگرای بیروح تمامعیار تبدیل کرده. زنی که سرشار از عذاب است و واقعا کری کوون چه هنرنمایی آسیبپذیرانه و شگفتانگیزی را در قالب او به نمایش میگذارد. نهایتا، سکانس جادویی او با ویــن مقدس، یکی از عاطفیترین لحظات تلویزیون را رقم میزند. من همیشه به گریه کردن آری میگویم و این سکانس اولین و آخرین باری نبود که در «بازماندگان» خودم را در حال اشک ریختن پیدا کردم. گفتم شخصیتهای «بازماندگان» همواره در حرکت هستند و یکی از زیباترین سفرها متعلق به همین نورا است. کافی است در لحظات پایانی اپیزود آخر در چشمانش نگاه کنید، تا تمام تاریکیهای که پشت سر گذاشته، جلوی چشمانتان رژه بروند. جیل، دختر کوین یکی از دستاوردهای عالی فصل اول است. ما اصولا دل خوشی از تینایجرهای سینمایی نداریم. آنها یا خیلی احمق هستند یا خیلی اعصابخردکن. اما در «بازماندگان»، به خوبی فضای ذهنی جیل را حس میکردم و محبوس کردن خودش در آن یخچال را نه به پای شوخیهای نوجوانی نوشتم، بلکه به عنوان نمایشی از درون تنگ و تاریک این دختر پیدا کردم. این مسئله از اهمیتی بالایی برخوردار است. چون یکی از حیاتیترین سکانسهای فصل اول که شامل نجات او میشود، نیاز دارد تا بیننده به زنده بودن او اهمیت دهد تا کار کند و از آنجایی که این اتفاق افتاده، آن سکانس هم به نهایت درجهاش میرسد.
اگر از طرفداران «لاست» هستید و بعد از اتمامش تجربهای همانند آن پیدا نکردهاید. «بازماندگان» این خلا را کاملا پُر میکند
توجه نزدیک به جزییات دنیاسازی، پروسهی شخصیتپردازی تاثیرگذار و قصهگویی عمیق سریال دست به دست هم میدهند تا به اپیزود محشر نهایی فصل اول برسیم که هر سکانساش یکی پس از دیگری دینامیتِ اندوه و رستگاری و فریاد و دلهره و هیجان است. حالا دعاخوانی کوین بر سر قبر، قوس شخصیتیاش در این فصل را کامل میکند. کمک و حس همدردی مـت به خاطر شناختی که از او داریم مصنوعی که نیست هیچ، بلکه قابلباور است و شخصیت او را تبدیل به یکی از معدود روشناییهای باقی ماندهی دنیا میکند که بهمان یادآور میشود شاید هنوز دنیا صد درصد به جهنم سقوط نکرده باشد. و دویدن کوین در میان خانههای شعلهور، از فاجعهای میگوید که از وقوعش میترسیدیم. وقتی لوری، همسر کوین از ته گلو فریاد میزند: «جیل»، انگار تایمرِ یک بمب ساعتی به صفر رسیده. واقعا خیلی وقت بود اینقدر از ته دل وحشتزده نشده بودم. در این میان، باید به نقش موسیقی در «بازماندگان» اشاره کنم؛ آن قطعاتِ پیانو/ویولون معروف سریال، درست سر بزنگاه از راه میرسند و سکانسهای عالی سریال را به مرحلهی بالاتری منتقل میکنند و از وقوع چیزی هشداردهنده یا آرامشبخش خبر میدهند. این در کنار نمادگرایی مرموز سریال که از گوزنهای زیبا موجودی ترسناک و از سگها، عنصری تفرقهانداز بین خانواده میسازد، جلوهی تصویری و شنوایی عمیقی به سریال بخشیده است.
با اینکه سازندگان میتوانستند با کشتنِ جیل و نورا، فصل اول را به مقصدی تماما تاریک برسانند و ما هم جیکمان درنمیآمد، اما در عوض، همهچیز با لحظهای امیدوارکننده و روشن به اتمام رسید که در میان این اقیانوسِ اشک، لذتبخش بود. کوین، نورا و جیل شاید پس از این روزها، مقاومتر از گذشته شده باشند، اما هنوز مرگ غیرمنتظرهی ویـن مقدس را به عنوان قصهای ناگفته داریم. و از سویی دیگر، رویاهای پُرجزییات کوین که او را سوی ماموریتی فرا میخوانند هم هستند که هنوز ادامه دارند و چیزی دربارهی بیهوشیهایش هم به جز اینکه او حالا از وجودشان خبر دارد، عوض نشده است. (پایان اسپویل)
«بازماندگان» یکی از غیرمنتظرهترین و استثناییترین سریالهایی است که این اواخر دیدهام. خیلی کم پیش میآید، آدم داستانی را بشنود که همهجوره با آن ارتباط برقرار کند. «بازماندگان» یکی از آنها است که باید در کنار «بریکینگ بد»ها و «بازی تاج و تخت»ها شناخته شود. سریال در خلق آخرالزمانی که ناثباتی ایمان در آن بحران اصلی است، نوآورانه است و برای سرازیر کردنِ اشکتان از طریق نمایش جنگ انسانها با درد و رنجهایشان تا ته خط این ایده میرود. با شخصیتپردازی قدرتمند و پیریزی کشمکشهای درونی برای آنها، تبدیل به یک مطالعهی روانکاوانه از رفتار و تفکر انسان امروز میشود و دربارهی بحران هویت و ایمان در ابعاد جهانی حرف میزند و نهایتا با راز و رمزهای ماوراطبیعهگونهاش چشمهی اکتشاف و جستجویتان را میجوشاند. «بازماندگان» مثل یک دست فوتبالِ خستهکننده و طاقتفرسا میماند. در پایان راه، خسته و کوفته و بینفس بودم، اما هیجان و چالشی که پشت سر گذاشتم را با هیچ چیز عوض نمیکنم.