نگاهی به قسمت چهارم فصل ششم سریال The Walking Dead
شرط میبندم مثل من دارید به ثبت نام توی یه باشگاه آیکیدو فکر میکنید! مگه نه؟ اگرچه ریک، شخصیت اصلی «مردگان متحرک» تبدیل به یک آدم مشکوکِ خطرناکِ «میدونی با کی داری حرف میزنی؟» شده است. یا کارول در یک چشم به هم زدن، پوست عوض میکند و از گرگها، خشنتر میشود. اگرچه همین هفتهی پیش، یکی از دوستداشتنیترین کاراکترهای سریال به خاطر ابراز مهربانی و بخشش چنان سرنوشت نامعلومی نصیبش شد و با اینکه بقای حیوانی و ازهمپاشیدگی ذهنها در بالاترین درجهی خودش به سر میبرد، اما اپیزود چهارم این فصل که میخواهم آن را یکی از بهترین ساعتهای کل سریال بنامم، روی نقطهی متضاد همهی این تاریکیها تمرکز کرد و با پردهبرداری از گذشتهی نامشخص مورگان، مفاهیم مرکزی سریال مثل «اخلاق» و «بقا» در دنیایی بیقانون را وارد مرحلهی فوقالعاده پیچیدهای کرد؛ چیزی که برایش لحظهشماری میکردم. نمیدانم شما هم چنین وضعیتی داشتید یا نه، اما بهشخصه درحالی به تماشای این اپیزود نشستم که اتفاق بحثبرانگیز هفتهی پیش را پاک فراموش کرده بودم و از همین سو، بهطرز ناخواستهای اصلا هیچ اشتیاقی به دیدن سرنوشت واقعی گلن نداشتم. به همین دلیل، وقتی متوجه شدم قرار است تنها روی مورگان زوم کنیم، هرگز ضدحال نخوردم. این درحالی است که «مردگان متحرک» ثابت کرده، هروقت مورگان حضور داشته باشد، باید انتظار اپیزود قدرتمندی را داشته باشیم. ناسلامتی یکی از تکاندهندهترین ساعتهای تلویزیون، اپیزودی با محوریت اوست. این وسط، از زمانی که مورگان به گروه اصلی پیوسته، وضعیت رازآلود، ضربهدیده اما توانایی و مخالفتش در برابر کشتن، او را به یکی از تاثیرگذارترین کاراکترهای سریال تبدیل کرده است و لنی جیمز هم در ایفای این نقش یکجور هدف و اهمیت به تمام این خصوصیات اضافه میکند تا رسما خودمان را در مقابل شخصیت تازهای حس کنیم.
با این حال، از طرفی عدهای ممکن است این اپیزود آرام و شخصیتپرداز را تافتهی جدا بافتهی اکشنها و آشوبهای دنبالهدار سه اپیزود قبل پیدا کنند. اگرچه این حرکت یک ریسک قابلتوجه محسوب میشود، اما بهشخصه هیچ مشکلی با آن ندارم. در دو اپیزود گذشته دیدیم که رفتار ظاهرا احمقانهی مورگان و امتناعش در کشتن گرگها چگونه روی مخ رفته بود و باعث نگرانی شده بود. همان موقع در نقد اپیزود دوم به این نکته اشاره کردم که فعلا نباید زود نتیجهگیری کنیم، بلکه باید منتظر نمایش لحظاتی که مورگان را به این باور رسانده، باشیم و سپس دست به قضاوت بزنیم. بنابراین، فکر میکنم سازندگان برای روشن کردن جبههی مورگان و مهمسازی هدف و اعتقادش برای جلوگیری از تکرار لحظات اعصابخردکنی که از روی نادانی تماشاگران ایجاد میشود، باید هرچه زودتر وارد عمل میشدند و از همین جهت، این فلشبک خوب موقعی از راه رسید. برای مدتی مورگان غایب بود. آخرین چیزی که از او به یاد میآوردیم، مرد دیوانهای بود که امیدواری ریک به زنده ماندن و مبارزه را مسخره میکرد و از پارهپاره شدن اجتنابناپذیر بچههایش توسط دندانها و گلولهها خبر میداد. اما پس از فاصلهای تقریبا طولانی با مردی طرف شدیم که زمین تا آسمان با آن ناامیدِ از دست رفته فرق میکرد. او حالا از اهمیت و ارزش زندگی میگفت و بسیار با اراده و از درون قوی به نظر میرسید. تغییر شخصیت مورگان به حدی عظیم بود که به سرعت این سوال در ذهنمان زنگ زد که چگونه مورگان توانسته از عمق تاریکی به آسمان عقلانیت برسد؟ در روایت این «مسیرِ دگرگونکننده» با همان اجرای آشنایی که بارها همانند آن را دیدهایم، طرف هستیم. یک تازهکار آسیبدیده در مسیر بیهدفش به خانهی زیبای استاد و مرشدی صبور و دانا میرسد. آنها در ابتدا درگیر میشوند. چون تازهکار از قبول کمک میترسد، اما او که چیزی برای از دست دادن ندارد، نهایتا به مرد خوشرو اعتماد میکند. چراکه ارادهی قوی و انسانیت پاکِ مرشد آنقدر تاثیرگذار است که بالاخره روح سرکش تازهکار را رام کند. آموزش در غروب آفتاب و کنار رودخانه. انتقال باور و دانش به شاگرد و مرگ مرشد. سازندگان در اجرای پُرجزییات و دقیق این روند عالی عمل کردهاند. چون به دلایلی که همه میدانیم چیزهایی که در این اپیزود دربارهشان صحبت میشود، برای سریالی مثل «مردگان متحرک» ناشناخته هستند. از همین سو، سازندگان میبایست خیلی دقیق تمام جوانب کار را در نظر میگرفتند تا به هدف نهاییشان برسند. چه هدفی؟ اینکه ما هرچقدر هم با مورگان مخالف باشیم، باز نتوانیم با طرز فکرش مخالفت کنیم. این اپیزود نه تنها در این ماموریت موفق است، بلکه پایش را فراتر میگذارد و کاری میکند تا بین طرفداری از مکتب ریک و مورگان دچار تردید شویم و خودمان را در میان سوالات، ابهامات و احتمالات زیادی دربارهی آنها پیدا کنیم.
اما به چه دلایلی مفاهیم این اپیزود، مواد حساسی برای انتقال بودند؟ خب، چون داستان قرار است در عرض یک ساعت از هستهی همیشگی سریال بیرون آمده و از پرسپکتیوی به آخرالزمان نگاه کند که تاکنون هیچ معنی و مفهومی برای تماشاگران نداشته است: نکشتن و جنگیدن برای بهتر کردن دنیا. اصولا در «مردگان متحرک» خوشبینها و امیدواران سلاخی میشوند. افکار خوب همواره به معنی تسخیر ذهن و آسیبپذیر کردن بازماندگان بوده است. حالا ما یکدفعه با ایدئولوژیای روبهرو میشویم که به کشتن باور ندارد و البته میخواهد این دغدغه را بدون اینکه احمقانه یا دیوانهوار به نظر برسد، توی مخ ما فرو کند و گسترش دهد. برای اینکه این فلسفه صلحآمیز به چیزی مصنوعی و تکراری تبدیل نشود، به یک شخصیت قابلباور احتیاج داریم؛ ایستمن کسی است که تمام خصوصیات لازم را دارد؛ از توانایی جنگیدن گرفته تا گذشتهی افتضاحی که او را به این نقطه رسانده. این یعنی او از روی ناتوانی داستان نمیبافد. چون سرتر از حریفانش است و الکی به چنین باوری نرسیده، بلکه به قول خودش ترسناکترین مسیر عمرش را برای رسیدن به آن پشت سر گذاشته. ترسناکترینی که آن را «بهترین» هم میداند. یا در یک کلام، او از روی هوا حرف نمیزند.
به سرعت این سوال در ذهنمان زنگ زد که چگونه مورگان توانسته از عمق تاریکی به آسمان عقلانیت برسد؟
دقت کنید سریال در زمانی دربارهی این مفاهیم حرف میزند که هنوز یادمان نرفته که فصل پیش ناتوانی تایریس در کشتن، گروه را به خطر انداخت. یا همین هفتهی پیش، مورگان با رها کردن گرگها، باعث حملهی آنها به ریک شد. اما این اپیزود در روایت عمیق «صلح» آنقدر فوقالعاده است که نمیتوان کارهای گذشتهی مورگان را درک نکرد. همانطور که گفتم شاید هنوز کاملا با او همراه نباشم، اما حالا میدانم نوع نگاهش ریشهدار است. حالا میفهمم وقتی او ریک را در آن وضعیت دید، چرا ناامید به نظر میرسید. نه اینکه مورگان نمیتواند کارهای وحشتناک بکند (راستش، او سابقهی بلندتری در این زمینه نسبت به ریک دارد)، بلکه به خاطر این که مورگان به عنوان کسی که قبلا در جایگاه ریک بوده، از دیدن سقوط مردی که زمانی خوب بوده، بیشتر از هرکسی غمگین میشود. چون خودش آن را تجربه کرده است. و او اگرچه فشارهای دنیای جدید را به اندازهی همه درک میکند، اما همین سبک زندگی جدیدش (هرچقدر هم با قوانین دنیای جدید مغایرت داشته باشد) بوده که او را از آن وضعیت اسفناکِ افسردگی نجات داد و به زندگی برگرداند.
اما هوشمندی سریال در این است که فاصلهی ترسناک بین یک «باور زیبا» و «اجرای سخت» آن را هم مشخص میکند. با اینکه در پایان اپیزود دوم به نظر رسید، مورگان به آخر خط رسیده و آن گرگ را کشته است، اما خوشبختانه در این اپیزود مشخص میشود که اینطور نیست. اگر آن گرگ به دست مورگان کشته میشد، اعتقادات مورگان تمام قدرت خودشان را از دست میدادند و ذرهای معنی نمیدادند. اما مورگان با نکشتن او، این داستان را بهطرز هیجانانگیزی پیچیده میکند. قبل از این صحنه، از زبان ایستمن داستان قاتل زن و بچههایش را شنیدهایم. شیطان مطلقی که هیچجوره قابلتغییر نبوده است و فقط مرگ درمان حضور آزاردهندهاش بوده است. در پایان این اپیزود، گرگ باقیمانده قول میدهد که اگر فرار کند، تکتک ساکنان شهر را میکشد.
هوشمندی سریال در این است که فاصلهی ترسناک بین یک «باور زیبا» و «اجرای سخت» آن را هم مشخص میکند
سازندگان با حرکتی زیبا نشان میدهند که لزوما طرفدار طرز فکر زیبای مورگان نیستند. بلکه در عوض، میخواهد او را در تنگنا قرار دهند. چگونه میتوان فهمید این گرگ قابلتغییر نیست و یکی از همان معدود شیاطینِ مادرزاد است؟ کُد مورگان در مقابل گروهی از این گرگهای غیرقابلرستگاری چگونه میتواند ایستادگی کند؟ اصلا آیا مکتب «ایستمن» همانطور که به نظر میرسد برای همه تاثیرگذار است؟ یا این توهمی بیش نیست که در ذهن مورگان و ما شکل گرفته؟ ماجرا از این قرار است که تراژدی گذشتهی ایستمن قبل از آخرالزمان اتفاق افتاده. بعد از آن، او تمام زندگیاش را در کلبهای دور از هراسهای دنیای جدید سپری کرده است. او بعد از قتل همسر و بچههایش، چیزی به وحشتناکی آن را تجربه نکرده است. بله، زندگی آیکیدویی با توجه به شرایط بهخصوص ایستمن، به درد او خورده است، اما آیا اگر او مثل ریک و دار و دستهاش با این حجم از مرگ عزیزان، واکرها، آدمخوارها و روانیها مواجه میشد، میتوانست با استفاده از شیوهی زندگی آیکیویی از دیوانگی قسر در برود و کماکان به بازگرداندن انسانیتِ گمشدهی بازماندگان اطمینان داشته باشد؟ این یعنی نباید رستگاری بشریت را به این راحتی در این مکتب جستجو کرد. این نحوهی روانشناسی شاید برای عدهای کاربردی باشد، اما مطمئنا زندگی در این دنیا خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست تا به این راحتی قابل ریشهیابی و حل باشد. با این حال، این اپیزود کار بینظیری در موشکافی دلیل رفتار مورگان کرد تا از این به بعد آن را به پای حماقتش ننویسیم و به حدی قضیه را پیچیده و چندپهلو رها کرد تا نتوانیم به یک نتیجهگیری روشن برسیم. اینطوری مورگان هنوز میتواند همان مجنون قدیمی باشد که به امیدی واهی چنگ انداخته یا میتواند حامل راه جدیدی برای حرکت بشریت در دنیای جدید باشد؛ راهی بهتر از بیرحمی و تردیدهای ریک. جدا از تمام اینها، این اپیزود را دوست داشتم چون پس از مدتها از معصومیت و روحهای پاکی گفت که دیگر اثری ازشان نیست.
تهیه شده در زومجی