گیشه: معرفی فیلم The Martian
اخبار میگوید که تا آخرِ هفته زلزلهای میآید و تهران را با خاک، یکسان میکند. بلافاصله بعد از شنیدنِ این خبر، همه کولهبارشان را جمع میکنند و میزنند به دلِ جادههای شمال! عدهای دیگر در آپارتمانِشان لم دادهاند و خاطره تعریف میکنند و گپ میزنند که ناگهان متوجه میشوند، طوفانِ وحشتناکی دارد در و پنجرهی خانهشان را به لرزه میاندازد و میشکند. بندگانِ خدا فوراً گپ و گفت را بیخیال میشوند و در گوشهای امن، پناه میگیرند و زانوهایِشان را از ترس بغل میکنند. به راستی این ترس از کجا آب میخورد؟ چرا انسانها انقدر از بلاهای طبیعی میترسند؟ چرا از تنها ماندن در جایی مخوف و تاریک وحشت دارند؟ چرا زلزله، طوفان، کمبودِ منابعِ حیاتی، گرفتار شدن در ناکجاآبادی تنها، تا این حد ترسناک است؟ این دلهره از کجا میآید؟ پاسخ کاملا ساده است؛ از میل به زندگی و بقا. جانِ آدمی آنقدر ارزشمند است که هیچکس، تحتِ هیچ شرایطی نمیتواند به راحتی قیدش را بزند و بیخیالش شود. همهی آدمها یک دلهرهی مشترک دارند و آن هم دلهرهی بقاست. دلهرهای برای زنده ماندن و از بین نرفتن. دلهرهای که همیشه در ضمیرِ ناخودآگاهِ وجودشان فعال است و هرگز هم از کار نمیافتد. قصهی جدیدترین فیلمِ «ریدلی اسکات» نیز دقیقا دست روی همین موضوعِ دلهرهآور گذاشته تا بینندههایش را در تجربهای تاثیرگذار و روانشناسانه همراه کند. تجربهای که میخواهد جدالِ مرگ و زندگیِ انسانی تنها و دورافتاده را به تصویر بکشد، و تجربهای از جنسِ دلهرهی بقا را به نمایش درآورد، اما شدیدا در خلقِ آن، ناتوان است و نمیتواند از پسِ این کار برآید.
(این پاراگراف داستانِ فیلم را لو میدهد)
گروهی شش نفره به مریخ آمدهاند تا برروی آن، تحقیقاتِ مختلفی انجام دهند و بالاخره راهی برای زندگی در این کرهی خاکی پیدا کنند. در گیرودارِ این تحقیقات، ناگهان طوفانِ مهیب ووحشتناکی بلند میشود و محققانِ ناسا را مجاب به ترکِ اضطراری از مریخ میکند. اما در راهِ بازگشت به سفینه، یکی از اعضای گروه، به نامِ «مارک واتنی» (مت دِیمون)، به جسمِ مجهولی برخورد میکند و از بقیهی بچهها، دور میافتد و گم میشود. فرمانده که دیگر فکر میکند او مُرده است، دستور میدهد سفینه را آتش کنند و به زمین باز گردند. اما او واقعا نمرده است! فردای آن روز، «مارک» در نزدیکیِ یکی از اقامتگاههایشان در مریخ بههوش میآید و تصمیم میگیرد تا چهار سالِ آینده که گروهی دیگر برای تحقیقاتِ فضایی، پا به این سیاره میگذارند زنده بماند. او در همین راستا، غذاهایِ باقی مانده در اقامتگاه را جیرهبندی میکند و دست به کاشتِ سیبزمینی میزند تا این چهار سال را سر کند؛ اما افرادِ ناسا برروی زمین، خیلی زود متوجه میشوند که «مارک واتنی» زنده است و شروع به مخابره کردن با او میکنند. سپس تصمیم میگیرند که هرچه سریعتر به سراغاش بروند و او را به زمین بازگردانند که سرانجام نیز همین کار را انجام میدهند و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان میرسد. فیلمنامهی تمامقد کلیشهایِ «مریخی»، که از رُمانی با همین نام اقتباس شده است، پتانسیلِ بسیار بالایی داشته تا به اثری عمیق و تاثیرگذار تبدیل شود و مفاهیمِ بنیادینِ مرگ، زندگی، ترس، گرسنگی، تنهایی، افسردگی و دلهرهی بقا را به نمایش درآورد. اثری که میتوانسته از دلِ تنهاییِ یک انسان، در دورافتادهترین سرزمینِ ممکن و ستیزِ جانفرسایش با مرگ، ریشههای امید به زنده ماندن برای بقا را بیرون بکشد. اما چرا اینگونه نمیشود؟ کجای کار میلنگد که فیلم، تمامِ داشتههایش را سرکوب میکند و با چشمانی بسته از کنارشان میگذرد؟
«مارک واتنی» که اتفاقا کشاورزی و گیاهشناسی هم میداند، قرار است چهار سالِ آزگار، تک و تنها در کرهی مریخ دوام بیاورد و برای بقای زندگی و بازگشتِ دوباره به کرهی زمین تلاش کند. از طرفی تا نیمهی ماجرا، همهی زمینیهای ناسا، فکر میکنند که «مارک» مرده است و دیگر وجودِ خارجی ندارد. بنابراین کسی به دنبالش نخواهد آمد و مارک این را به خوبی میداند. پس او در این سیارهی قرمز رنگِ لعنتی، تنهای تنها است و هیچکسی هم از وجودِ او خبر ندارد. آه خدای بزرگ، «مارک واتنی» در دور افتادهترین نقطهی مریخ، هیچ دوست و دشمنی ندارد، چند وقتِ دیگر غذاهایش تمام میشود، ممکن است سر و کلهی طوفانی دیگر پیدا شود و پدرش را درآورد، از سرما یخ بزند، از افسردگی دیوانه شود، پس چرا انقدر بیخیال است؟ چرا «مارک» پس از اینکه متوجه میشود همکارانش او را در این جهنمِ خاکی رها کردهاند، هیچ عکسالعملِ خاصی از خود نشان نمیدهد و انقدر حالش خوب است؟ چرا نمیترسد؟ چرا نگران نیست؟ مگر میشود بدونِ نشان دادنِ ترس و وحشت از مردن، و بدونِ لمس کردنِ دلهرهی بقای شخصیتِ محوری، امید و انگیزهی زندگی و زنده ماندن را از فیلم بیرون کشید و به بیننده منتقل کرد؟ «مارک واتنی» بهقدری آرامش دارد و خوشحال است که انگار از بدوِ تولدش میدانسته که قرار است در چنین مخمصهای گرفتار شود! چراکه بلافاصله پس از بههوش آمدن، مثلِ یک مَرد میرود و غذاهایش را جیرهبندی میکند و چهار سال منتظر میماند! نه دلش برای کسی تنگ میشود، نه از چیزی میترسد، نه نگرانِ بازگشتِ دوباره به زمین است، نه غصه میخورد، نه زجر میکشد و نه هیچ حس و حالِ دیگری از خودش نشان میدهد. یعنی اگر خداوند هم در قالبِ این شخصیت به زمین میآمد، تا این اندازه شکست ناپذیر و دانا جلوه نمیکرد!
«مریخی» ویدیوکلیپی خبری و بیانیهای بشردوستانه از طرفِ ناساست که بالای منبر میرود و برای مردم در مدحِ این سازمان و حقوقِ بشرِ آمریکاییاش، نطق میکند
همچنین «مارک»، تنها شخصیتِ اصلیِ فیلم است. شخصیتی که در این مدتِ طولانی، حتا ذرهای تغییر در رفتارش دیده نمیشود. اولین روزِ تنهاییِ او با آخرین لحظهی ترکِ مریخ، به جز ریش و موهای بلندش، هیچ فرقی باهم ندارند و هیچ تحولی هم در آن دیده نمیشود. مگر میشود در طولِ صد و چهل دقیقهی فیلم، حتا یک بُعد از ویژگیهای پروتاگونیست و شخصیتِ محوریِ داستان، معرفی نشود و همچنان مجهول و غریبه و ناآشنا باقی بماند؟ بقیهی آدمهای فیلم هم در حد و اندازهی عناوینِ تیپیکالِ ژورنالیستیِ یک مستند به نمایش درمیآیند. مثلا فردی با سِمَتِ «رئیسِ ناسا» جلوی دوربین میآید و در گوشهی تصویر، عنوانِ شغلیاش نوشته میشود. این نگاهِ روزنامهای و سطحی، حتا آدمهای تیپیکال هم نمیسازد و گویی تنها هدف از نمایشاش، معرفیِ فضای داخلِ ناسا و نشان دادنِ افرادِ زحمتکش و دلسوزش است!
از طرفی دیگر، جغرافیای کرهی مریخ کاملا بیاهمیت و دکوراتیو جلوه میکند و هیچ درگیریِ دراماتیکی با «مارک واتنی» نمیسازد. با نشان دادنِ سرزمینی پر از خاکهای قرمز و نماهایی از سفینه و فضا که قرار نیست معنا و مفهومِ مریخ ساخته شود! اساسا کاربردِ این سیاره در فیلم کجا است؟ کشمکشهایی که «مارک» صرفا میتواند با این سیاره و این جغرافیای خاص داشته باشد چیست؟ او که نه مشکلِ آب دارد، نه خاک، نه حتا تنهایی و وحشتزدگی! پس دقیقا درامی که منحصرا در مریخ ایجاد میشود در کجای فیلم به چشم میخورد؟ اگر «مارک» به جای مریخ، در زمین و در منطقهای دورافتاده و خطرناک، به تنهایی گیر میافتاد، در روایت و ماجرای آن، چه تغییری به وجود میآمد؟ آیا این قصه نمیتوانست بر روی زمین اتفاق اُفتد؟ آیا انتخابِ مریخ و سفر به فضا، صرفا جنبهی «خبری تبلیغاتی» برای ناسا نداشته است؟ در «مریخی»، انواع و اقسامِ بلاهای طبیعی و غیرِطبیعی، بر سرِ «مارک واتنیِ» بخت برگشته نازل میشود و قدم به قدم، به دردسرهایش میافزاید. به عبارتی دیگر، «مریخی» پُر است از خلقِ بحران و گره افکنیهای پشتِ سرهمی که از قضا در فیلم، شدیدا سرسری گرفته میشوند و هیچ ارزشِ دراماتیکی هم پیدا نمیکنند. به این معنا که بلافاصله بعد از هر حادثهی بحرانی، راهِ حل و گرهکشاییِ آن هم نشان داده میشود تا یکوقت خدای نکرده بینندهها اضطراب نگیرند و قلبشان تندتند نزند! مثلا «مارک»، به شدت زخمی میشود و از وی خون میرود، اما مشکلی نیست؛ وسایلِ درمان آماده است! او در مریخ غذایی ندارد و ممکن است از گرسنگی بمیرد. مشکلی نیست؛ ناسا بیش از حدِ مجاز در اقامتگاه غذا گذاشته است! مارک برای کاشتِ سیبزمینی به آب نیاز دارد؛ آن هم در مریخ! مشکلی نیست؛ هیدروژن و اکسیژن در مخزنِ سفینه مهیا است! تمامِ مسیرِ فیلم به همین شکل طی میشود و هیچ کدام از بحرانها، موقعیتِ دراماتیکی ایجاد نمیکنند و عمیق نمیشوند و دغدغهای نمیسازند. گویی «ریدلی اسکات» بیش از اندازه دلنازک شده است که اینگونه هوای بینندههایش را دارد تا نکند زبانِمان لال، نگرانِ «مارک واتنی» شوند؛ و خیالشان تخت باشد که او تحتِ هر شرایطی حالش خوب است و اتفاقِ بدی برایش نمیافتد!
سینما باید دست به آفرینشِ احساس بزند و آن را به بیننده انتقال دهد. احساساتی که از درونمایهی اثر نشأت میگیرد و فضای درونِ فیلم را به مخاطب القا میکند. در این صورت تبادلی میانِ مخاطب و اثر ایجاد میشود تا به واسطهی خلاقیتِ کارگردان، تاثیرش را نهادینه کند. اما سوال اینجا است که آیا در «مریخی» چنین تبادلی دیده میشود؟ پاسخ در یک کلمه؛ خیر! «مریخی» در خلقِ درام و احساس، عقیم و ناتوان است و هرگز بیننده را درگیر نمیکند. اگر در یک اثرِ سینمایی، همه چیز مشخص باشد و تعلیقی به وجود نیاید، بیننده دلش برای چه کسی بتپد و نگرانِ چه چیزی شود و با کدام شخصیت جلو برود؟ «ریدلی اسکات» تمامِ رشتههایش را خودش بلافاصله پنبه میکند و تعلیق را از جانِ آن میگیرد. نه شخصیتِ محوریاش، آنچنان در موقعیتِ مرگ و زندگی قرار میگیرد و نه اساسا بحرانی حس میشود تا بیننده را درگیر کند. درواقع کاری که «دنی بویل» در «۱۲۷ ساعت» انجام میدهد، «ریدلی اسکات» در چهار سالِ مریخی هم از پساش برنمیآید! مثلا نگرانِ این هستید که افرادِ «ناسا» در زمین، نتوانند با «مارک واتنی» هماهنگ شوند، پیدایش کنند و نجاتش دهند؟ این که دیگر نگرانی ندارد؛ آنها توسطِ یک رهیابِ ماهوارهای باهم حرف میزنند و مخابره میکنند و هماهنگ میشوند! نگرانِ تمام شدنِ سوختِ سفینهای که برای نجاتِ «مارک» فرستاده میشود هم نباشید! چراکه ناگهان دو نفر از منطقهی آسیای شرقی در فیلم ظاهر میشوند و به کمکِ ناسا میآیند و با امدادهای غیبیِ خودشان، بهسرعت این بحران را هم حل میکنند. گویا اگر «مریخی» تا ابد ادامه پیدا کند، به همین شکل، مشکلات میآیند و خودبهخود حل میشوند و کسی هم اذیت نمیشود!
«مریخی» در خلقِ درام و احساس، عقیم و ناتوان است و هرگز بیننده را درگیر نمیکند
«مریخی»، ویدیوکلیپی خبری، و بیانیهای بشردوستانه از طرفِ ناسا است که بالای منبر میرود و برای مردم در مدحِ این سازمان و حقوقِ بشرِ آمریکاییاش، نطق میکند! بیانیهی پیشِرو، خبر میدهد که محققانِ ناسا در مریخ، آب پیدا کردهاند و میخواهند سیبزمینی بکارند! دستشان هم درد نکند اما این چه ربطی به یک فیلمِ سینمایی دارد؟ «ریدلی اسکات» مدیحهسراییِ اخبارگونهی بیهویتی را به خوردِ مخاطب میدهد که نه قصهی دراماتیکی دارد، نه شخصیتی در آن شکل میگیرد، نه درونمایهاش را به فرم میرساند، نه حس و حالی به بیننده منتقل میکند، نه خلاقیتی در میانِ کلیشههایش نشان میدهد و نه حرفِ تازهای برای گفتن دارد. فیلمی کاملا قابلِ پیشبینی، با ضربآهنگی کُند، خسته کننده و طولانی که تحمل کردنش اعصابِ درست و درمانی میخواهد که قطعا کارِ هر کسی نخواهد بود!
برای تماشای نسخه فارسی فیلم The Martian به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید.
تهیه شده در زومجی
نظرات