یادداشت زومجی: چرا افراط در علمگرایی، «مریخی» را زمین زد؟
شاید دلیل این همه تعریف و تمجید از «مریخی»، آخرین فیلم ریدلی اسکات که از کارگردانهای موردعلاقهام نیز است، این باشد که آدم خیلی راحت گولش را میخورد (بین خودمان بماند من هم پس از تماشای فیلم تا نزدیکی فریب خوردن از آن رفتم). چون واقعا بعضی از شوخیهای «مریخی» در قالب یک فیلم حساسِ فضایی، غیرمنتظره هستند. از آن جوکِ مربوط به میزگرد محرمانهی «ارباب حلقهها» که با حضور شان بین تاثیر بیشتری پیدا کرده تا شوخیهایی که افراد ناسا بر روی زمین با موقعیت مرگبارِ مارک واتنی میکنند. این وسط، فضانورد گرفتارمان با گوش دادن به موسیقی دیسکو از زندگی تنهایی بر سطح یک سیاره خوش میگذراند و دوستان و همکاران و کشورهای روی زمین نه تنها مشکلی برای هم ایجاد نمیکنند، بلکه حاضرند برای نجات یکدیگر جلوی تریلی هم بپرند. و از جایی به بعد به این نتیجه میرسید که ریدلی اسکات با «مریخی» خواسته وارد مسیر متضادی نسبت به دیگر فیلم های علمی تخیلی شود و دنیایی اتوپیایی را به تصویر بکشد که در آن همهچیز در امن و امان هست و انسانها نیز علاوهبر حل مشکلاتِ سیاسیشان، توانایی بالایی در کنترل ذهنشان و شوخی کردن با فلجکنندهترین ماموریتها و شرایط دارند. از همین سو، شاید با دیدن اتمسفر شنگول و خوشحال حاکم بر فیلم، کارگردان را تحسین کنید که عجب فیلم انساندوستانه، زیبا و منحصربهفردی ساخته است. «مریخی» اما یکی از ناامیدکنندهترین و بدساختترین آثار ۲۰۱۵ است.
چرا؟ چون حس خوبی که مثلا میخواهد در بیننده دربارهی آیندهی بشریت، علم و جستجوی انسانها در فضای بیانتهای بیرون ایجاد کند، در حد چهارتا جوک کلامی و شوخی تصویری باقی میماند و فراتر نمیرود. یک اثر هنری خوب وقتی تاثیرگذار میشود و میتواند پیامش را همچون یک میخ بر قلب بیننده بگذارد و با چکش بر آن بکوبد که او را به فکر وا دارد و ذهنش را به چالش بکشد و بگذارد او از دل تصاویر و صداهایی که میشنود، معنی و مفهوم بیرون بکشد. اینکه فرمان هدایت اثر را بهدست تماشاگران بدهی کار سختی است، اما اگر موفق شوی، شاهکار کردهاید. «مریخی» اما فرمان را دست خودش میگیرد و به جای آدرس دادن، ما را به هرجایی که خودش میخواهد میبرد. همین باعث شده تا سیر پیشرفت داستان و نقش کاراکترها در چارچوب آن نیز در پیروی از چنین روندی، به عروسکهای خیمهشببازیای تبدیل شوند که غیرقابلباور و یکلایه هستند.
راستش، کتاب اندی ویر که فیلم از روی آن برداشت شده هم کتاب قابلدفاعی در زمینهی داستانگویی و شخصیتپردازی نیست. چند ماه پیش وقتی خبر ساخت «مریخی» را خواندم، بلافاصله کتاب را تهیه کردم. لحن کتاب مثل فیلم با شوخی شروع میشود و ادامه پیدا میکند، اما از جایی به بعد احساس کردم چیزی دربارهی کتاب میلنگد. کتاب بیشتر از اینکه شخصیتمحور باشد، یک داستان خیالی براساس علم حقیقی است. یعنی ما بیشتر از اینکه دربارهی شخصیت مارک واتنی بخوانیم و با نحوهی کنار آمدن روحی و روانیاش بعد از زندانی شدن بر سطح یک سیارهی بیآب و علف اطلاعات بهدست بیاوریم، با یک مشت توضیحات و اصطلاحاتِ قلمبه سلمبه علمی طرف هستیم.
نکتهی اذیتکنندهی دوم کتاب هم این است که نوع ساختارش، داستان را از هرگونه هیجان و تنش احتمالی تهی میکند. ساختار نگارشی کتاب مثل یادداشتهایی است که شما در بازیهای ویدیویی پیدا میکنید. مثلا در جایی از کتاب مارک میگوید که من فردا باید خودم را به فلان ایستگاه متروکهی مریخ برسانم و توضیح میدهد که چه خطراتی او را در این سفر تهدید میکند. فصل بعدی کتاب از جایی شروع میشود که او به آن ایستگاه رسیده و حالا برای ما توضیح میدهد که چگونه موفق شده است. خب، طبیعتا وقتی قهرمان صحیح و سالم به مقصد رسیده باشد، آن توضیحات به هیچ دردی نمیخورد و هیچ شک و تردید و هیجانی نمیتواند دربارهی سرنوشت پروتاگونیست برانگیزد. شاید خیلیها عاشق نکات موشکافانهی علمی کتاب باشند، اما همین دو نکته کافی بود تا من بیخیال آن شده و آرزو کنم که نسخهی سینمایی این داستان فاقد این مشکلات باشد. اما حتما میتوانید درک کنید وقتی فهمیدم نقاط ضعف کتاب کموبیش بدون تغییر به فیلم منتقل شدهاند، چه ضدحالی خوردم.
ریدلی اسکات کسی است که زمانی با دست بردن در پایانبندی «بلید رانر» داستان فوقالعادهی فیلیپ کی.دیک را یک مرحله بالاتر فرستاد و پیچیدهتر کرد. اما او در اینجا هیچ تلاشی برای پُر کردن حفرههای منبع اصلی نکرده است و این اصلا قابلقبول نیست. «مریخی» حکایت همان میوهی خوشمزه و آبداری است که میدانیم اگر کشاورز با دقت و حوصله به آن میرسید، تبدیل به محصولی فوقالعاده میشود، اما واقعیت چیز دیگری است. در «مریخی» خبری از آن ظرافت و دقت موشکافانه نیست. فیلم آنقدر در داستانگویی غیرمتحرک و ثابت و در پرداخت به جزییات بزدل است که به سادگی از ورود به محدودهی فیلمهای ماندگار جاخالی میدهد و موفق نمیشود با مطرح کردن یک سری از بزرگترین و بهترین سوالات آثار علمی-تخیلی دربارهی آیندهی زندگی ما، درگیرکننده و چالشبرانگیز شود.
فیلم آنقدر در داستانگویی غیرمتحرک و ثابت و در پرداخت به جزییات بزدل است که به سادگی از ورود به محدودهی فیلمهای ماندگار جاخالی میدهد
تمام اینها به عدم علاقهی فیلم به پرداخت شخصیتهایش برمیگردد. این موضوع به حدی در طول فیلم جدی است که تنها چیزی که دربارهی کاراکترها میدانیم، اسم و سمتشان است که روی صفحه نقش میبندد. حالا اگر وضعیت مارک واتنی به عنوان محور داستان بهتر از بقیه بود، شاید این مسئله با این شدت به فیلم ضربه نمیزد، اما واتنی هم هرگز به چیزی فراتر از فضانوردی گرفتار در مریخ صعود نمیکند. درحالی که همین «گرفتار شدن در مریخ» تنظیمات آغازین هیجانانگیزی برای بیرون ریختن دل و رودهی ذهن و افکار و روان این مرد است، اما فیلم محض رضای خدا ذرهای در این مسیر قدم برنمیدارد. شاید خیلیها از توانایی و دانش واتنی در زنده ماندن برای ماهها بر سطح سیارهی سرخ ذوقزده شده باشند یا جوکهایش آنها را به خنده وا داشته است، اما یک لحظه از خودتان بپرسید، ما دقیقا چه چیزی دربارهی واتنی میدانیم؟ او چه خصوصیاتی دارد؟ و در طول فیلم از کجا به کجا میرسد؟ مهمترین خصوصیات معرفِ واتنی دانش بالایش در گیاهشناسی است که به ارادهی قویاش در تسلیم نشدن ختم شده است.
خب، این شروع خوبی برای زجر دادن شخصیتمان و بیرون کشیدن یک قهرمان آبدیده از درونش است. اما مسئله این است که «مریخی» هرگز خصوصیات مهم واتنی که به موفقیتش ختم میشود را نه مورد بررسی قرار میدهد و نه به چالش میکشد. او هیچوقت به انتهای تواناییهایش کشیده نمیشود و به لبهی پرتگاه ناامیدی نمیرسد. در واقع، در طول فیلم همیشه چیزی پیدا میشود تا واتنی را در بدترین شرایط سر پا نگه دارد. این کمکهای الهی نیز خیلی سریع و بیمقدمه اتفاق میافتند. در برخورد با مارک واتنی و شرایطش و ماجراهایی که او بر روی زمین به وجود آورده، سوالهای بسیاری مطرح میشود، اما اسکات ترجیح میدهد کاری به کار آنها نداشته باشد و خیلی سطحی و ساده به موضوعِ فیلمش بپردازد. به خاطر همین است که مهارت اسکات در فیلمسازی کاری میکند تا پس از دیدن «مریخی» هیجانزده و راضی باشید. اما کافی است گوشهای بنشینید و به بخشهای مختلف فیلم فکر کنید تا متوجه شوید چه زاویههای حیاتی و دلانگیزی از این داستان ناگفته رها شده است.
یکی از این «ناگفتهها» شرح واقعی وضعیت روحی و روانی پروتاگونیستش است. در فیلمی که مدعی به پایبند بودن به «واقعیت» است، فیلم شاید نحوهی تلاش واتنی برای زنده ماندن را براساس مستندات علمی روایت میکند، اما فراموش میکند به عناصر لازم دیگر چنین داستانی بپردازد. اول اینکه یک داستان خوب، قبل از هرچیز یک شخصیت درگیرکننده و عمیق میخواهد و دوم اینکه مطمئنا کسی که در جایی دورافتاده در حد سیارهای دیگر گرفتار میشود، به جز پُر کردن شکمش، نیازهای دیگری نیز دارد. نیازهایی که آنقدر مهمتر هستند که برطرف نشدن آنها، نمیتواند فرد را به حرکت برای تامین شکمش وا دارد. اما فیلم خیلی راحت از روی بررسی وضعیت روانی واتنی عبور میکند و یک راست به سراغ علمبازیهایش میرود. چرا؟ چون ناسا باید با این فیلم تبلیغاتِ خودش را کند و نشان دادن استیصال، بیچارگی و زوال فضانورد را در تبلیغات نمیآورند، مگه نه؟!
هستهی تمام واکنشهای منفی که «مریخی» به خودش جلب کرده به این برمیگردد که تمرکز اسکات بیشتر بر علم و تکنیک زنده ماندن مارک واتنی است، نه کسی که آن را انجام میدهد و کارگردان حتی از طریق تصویر هم وضعیتِ کاراکترهای رهاشده در فضا، چه واتنی و چه سرنشینان فضاپیمای اریس ۳، را شرح نمیدهد. اینجا یاد «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» استنلی کوبریک میافتم که در فضاسازی وحشت کلاستروفوبیک/کیهانی بینظیر است. آن فیلم هم بیشتر از اینکه شخصیتمحور باشد، پیرنگمحور است. انگار فضانوردان فیلم نمایندهی تمام بشریت هستند. این چیزی است که ممکن است دربارهی «مریخی» هم مطرح شود. اینکه اسکات از طریق عدم پرداخت کاراکترهایش خواسته افق دورتری را هدف بگیرد. اما این عذر بدتر از گناه است. در این خصوص فقط به یک مثال بسنده میکنم؛ «۲۰۰۱» ادعای واقعیبودن ندارد، اما کوبریک تمام تلاشاش را میکند تا شما را در وضعیت خفهکنندهی کاراکترهایش قرار دهد. از دویدنهای دیوید بومن در فضاپیما گرفته تا شطرنج بازی کردن و نشان دادن با جزییات سیستم دستشویی فضاپیما!
حتما میتوانید درک کنید وقتی فهمیدم نقاط ضعف کتاب به فیلم منتقل شدهاند، چه ضدحالی خوردم
شما شاید چیز زیادی دربارهی این آدمها ندانید، اما امکان ندارد فشار انزوای خردکنندهای که زندگی در چنین فضایی به آنها وارد میکند را لمس نکنید. در «مریخی» اما «علم» و استادی کاراکترها در استفاده از آن در مرکز همهچیز قرار دارد. مارک یک گیاهشناس است که برای شروع توانایی بالایی در جراحی از خودش نشان میدهد. او مثل حرفهایها در سوراخ شکمش میچرخد، آن را بخیه میزند و خبری از خطر عفونت هم نیست. سپس، او تصمیم میگیرد با استفاده از قاطیکردن خاک مریخ و مدفوع خود و دوستانش و انجام یکسری کارهای علمی که یادم نمیآید، سیبزمینی بکارد. کمکم متوجه میشوید تمام لحظات مهم فیلم ربطی به کاراکترها ندارد، بلکه مربوط به کشفهایشان میشود. از دستکاری ماشینش برای افزایش شارژ باتری تا پیدا کردن یک دستگاه ارتباطی قدیمی و ارتباط برقرار کردن با زمین. «مریخی» چنین فیلمی است؛ در ستایش دانش. آن لحظهی فهمیدن. وقتی که ایدهای، عملی میشود. همهچیز آماده است و قهرمانان داستان فقط باید آن را بدوندردسر به کار بگیرند.
در «مریخی» اسکات بیشتر از هرچیزی به «دانش» علاقه نشان میدهد و بیتوجه از کنار «دانشمندان» عبور میکند. در داستان حماسی و انسانگرایانهای مثل این که موفقیت همهچیز به حرکت و جنبش تکتک انسانها در کنار هم بستگی دارد، فیلم غیرشخصی احساس میشود. این مسئله به حدی قوی است که واقعا در پایان فیلم نجات یا عدم نجات واتنی از مریخ اهمیت نداشت. چون آنقدر بقای واتنی سادهنگرانه و تهی از خطر نوشته شده که هرگز از یک ثانیه بیشتر ماندن در این سیاره احساس ترس نمیکردم. در این زمینه، «جاذبه»ی آلفونسو کوآرون را به یاد بیاورد که ثانیه ثانیهاش یک سفر نفسگیر است که در کنار نمایش زیبایی فضا، بُعد وحشتناکش را نیز به بیننده نشان میدهد. «مریخی» اما به هیچکدام از این دو عنصر دست پیدا نمیکند. ما بعد از اتمام فیلم نه خاطرهی شگفتانگیزی از مریخ داریم و نه ترس و وحشتی از ثبت شدن اسممان به عنوان تنها شهروندش. چرا؟ خب، چون «علم» ستارهی فیلم است و همهچیز در خدمت آن هستند.
فیلمهای بقامحور با کاراکترهایشان میمیرند و زنده میمانند. اما شگفتی بد «مریخی» این است که زندگی و دنیای درونی مارک واتنی را کاملا نادیده گرفته است. مارک برخی اوقات با دوربینهای اطرافش حرف میزند، اما این حرفها ذرهای به شخصیت او اضافه نمیکنند. گویی اسکات رسما هیچ علاقهای به نمایش درون آشفتهی مارک از نظر احساسی و روانشناسانه و اینکه اصلا مارک «چه کسی» است، ندارد. بلکه «کاری که او میکند» در جلوترین و تنهاترین جبههی اهمیت قرار دارد. مارک تقریبا به محض اینکه در مریخ رها میشود، وارد کار میشود. اینکه او چگونه از روی درهی عظیم و عمیق «چگونه با وضعیتم کنار بیاییم؟» رد میشود، بزرگترین سوال بیجواب فیلم است. تازه ما هرگز در کنار کشاورزی و ارتباط با زمین، چیز دیگری از او نمیبینیم. او وقتهای خالیاش را چگونه پُر میکند؟ آیا او کتابی برای خواندن دارد یا کسی بر روی زمین است که او را به فکر بیاندازد و نگران کند؟
حتی اگر مارک در برابر حس غمانگیز و مرگبار تنهایی برای ماهها مقاوم باشد، داستان باید اشارهای به این موضوع کند. اما خبری نیست. آیا او برای فراموش کردن فضای خالی اطرافش و ترس از اینکه این موضوع بر او چیره شود، دست به بزلهگویی میزند؟ هنوز خبری نیست. مارک در خیره شدن به دیوارهای آهنی ایستگاه به چه چیزی فکر میکند. چه احساسی درون رگهایش میدود و چه صداهایی میشنود. او چه کارهایی برای استوار نگه داشتن ذهن و انگیزهاش انجام میدهد تا به تلاش برای زنده ماندن ادامه دهد؟ ما مارک را در حال حل کردن یک جدول ساده هم نمیبینیم. گویی او اصلا «ناگهانی» توسط دوستانش بر روی مریخ رها نشده است. انگار او پس از پشت سر گذاشتن تمرینهای آمادگی بسیاری برای چنین ماموریتی به مریخ فرستاده شده است. وقتی او با زمین ارتباط برقرار میکند، این حس قویتر نیز میشود. مارک از دوستان و نزدیکان و خانوادهاش نمیپرسد و همین باعث میشود تا نقش او به عنوان روباتی که فقط برای عملیات کلونیسازی مریخ به فضا فرستاده شده بیشتر شود. روباتی که ناسا برای برگرداندنش وارد هزارتاجور دردسر میشود. به خاطر همین است که وقتی مارک سر مخفی نگه داشتن حقیقت زنده ماندنش از دوستانش از دست ناسا عصبانی میشود، عصبانیتش هیچ حسی را در بیننده ایجاد نمیکند. چون نه ما به مارک اهمیت میدهیم که ناراحتیاش را درک کنیم و نه چیزی دربارهی آواتارهای شاغل در ناسا میدانیم که توطئهشان به چیز مهمی تبدیل شود.
اگرچه به نظر میرسد اسکات ورود تمام خصوصیات شخصیتی را به فیلمش ممنوع کرده، در یکی-دو صحنه ما نشانهای از آنها و اهمیت وجودشان را میبینیم. اولی زمانی است که مارک برای آتش درست کردن مجبور است صلیب چوبی مارتینز را بسوزاند. اگرچه سطحی، اما این یکی از اولین و آخرین دفعاتی است که فیلم علم را با خصوصیات انسانی ترکیب میکند. این صحنه آغاز فوقالعادهای برای مطرح ساختن و پرورش این سوال است که آیا با پیشرفت علم و نقش آن در زندگی روزمرهی انسانها، تکنولوژی بالاخره جای دین و مذهب را میگیرد؟ متاسفانه فیلم هرگز برای صحبت دربارهی چنین مسئلهی جذاب و مهمی برنمیگردد. دومین صحنه زمانی است که یکی از کارکنان ناسا در حین یکی از لحظات حساس فیلم از وینسنت کاپور (چیوتل اجیفور) میپرسد، آیا به خدا اعتقاد دارد و او هم جواب میدهد: «بابام هندویی بود، مادرم هم غسل تعمید میداد، پس من به یه چیزایی اعتقاد دارم». اینجا هم فیلم به «ایمان» اشاره میکند که نقش مهمی را در متمرکز نگه داشتن ذهن قهرمان در حساسترین لحظات سفرش ایفا میکند. حالا این ایمان لازم نیست حتما به خدا باشد. ولی موضوع این است که فیلم هرگز سراغ کندو کاو در ایمان مارک واتنی نمیرود. آیا او به قدرت علم ایمان دارد؟ شاید. اما خب، فیلم هیچوقت بهطرز انسانگرایانهای به این زاویهی شخصیت مارک نگاه نمیکند.
تقریبا تمام لحظات مهم فیلم به کشفهای علمی، محاسباتی، مهندسی و ریاضیوارِ کاراکترها مربوط میشود. انگار چیزی به جز مهارتهای فنی آنها اهمیت ندارد
چنین چیزی بیشتر دربارهی کاراکترهای فرعی توی ذوق میزند. «مریخی» گردهمایی بازیگرانی است که جنس، شکل ظاهری، رنگ پوست، نوع صدا و لهجهشان، تنها عناصری هستند که آنها را معرفی میکند. فیلم هیچ علاقهای به لایههای عمیقتر کاراکترها نشان نمیدهد و فقط روی نقش و عملکرد آنها در عملیات نجات مارک تمرکز میکند. نمیدانم، شاید ریدلی اسکات خواسته از این طریق تمام دنیا را در یک واحد ادغام کند و نشان دهد که راه پیشرفت بشریت در میان ستارهها، همکاری با یکدیگر است. اما خب، این موضوع در طول فیلم بیشتر تبلیغاتی و ایدئولوژیک به نظر میرسد تا چیز عمیقتری. بله، شاید توجه به «نقش» کاراکترها، یکی از بحثهای مطرح شده دربارهی برخی فیلمهای کریستوفر نولان هم باشد، اما میبینیم که آنجا نیز در بدترین حالت («تلقین» و «بینستارهای») یک کاراکتر پرداختشده داریم. یا در «بینستارهای» فارغ از تمام شلختگیاش، وارد محدودههای فلسفی عمیقی میشود که پس از اتمام فیلم از خودش پرسش و معما برجای میگذارد. «مریخی» اما نه شخصیت میسازد و نه فلسفه.
بالاتر گفتم که تقریبا تمام لحظات مهم فیلم به کشفهای علمی، محاسباتی، مهندسی و ریاضیوارِ کاراکترها مربوط میشود. انگار چیزی به جز مهارتهای فنی آنها اهمیت ندارد. ولی مسئله این است که این مهارتها به انسانها وصل است. انسانهایی که هزارجور مانع و درگیری ذهنی و هزارجور ترس و آرزو آنها را میسازد. اینکه این دانشمندان چگونه با آنها کنار میآیند و علم را به کار میگیرند، مورد بررسی قرار نمیگیرد. اینجا این سوال مطرح میشود که آیا ریدلی اسکات باور دارد پیشرفت تکنیکی علم، عنصر انسان را گردونهی دستاوردها خارج میکند؟ نمیدانم. این هم میتواند پرسش خوبی باشد. اما در سکانسی که چین بدون هیچ مانع و مسئلهای برای کمک به ناسا وارد عمل میشود، فیلم خود و این پرسش جالب را سلاخی میکند و لحظاتی را جلوی چشم بیننده میگذارد که انگار ریدلی اسکات بیشتر با هدف جذب تماشاگرهای چینی آن را به فیلمش اضافه کرده است.
«مریخی» میتوانست در کنار «بلید رانر»، «بیگانه» و «پرومتئوس» به یکی دیگر از علمی-تخیلیهای دگرگونکننده و بهیادماندنی کارنامهی ریدلی اسکات بدل شود. اما تمرکز افراطی و کورکورانهی فیلم بر روی دستاوردهای فنی و علمی ضربهی بدی به نتیجهی نهایی وارد آورده است. چون علم رسما جای بقیهی اجزای مهمتر داستان را گرفته است. از عدم وجود پیچیدگی شخصیتی و ارتباطات احساسی، روانی، هویتی و فرهنگی گرفته تا سر باز زدن از صحبت دربارهی پسزمینهی داستانی، بلندپروازیها و چیزی که شخصیتها را به جنبش وا میدارد. حالا بماند که مستندات علمی فیلم هم لنگ میزند؛ آخه چه کسی میتواند ۵۰۰ روز بدون اینترنت زنده بماند!
تهیه شده در زومجی
نظرات