گیشه: معرفی فیلم The Revenant
تابهحال میخکوب شدهاید؟ مثلِ خرگوشی که اگر با سرعتِ زیاد به طرفاش حمله کنید، ناگهان درجا خشکاش میزند. مثلِ عاشقی که برای اولینبار، رویِ ماهِ معشوقِ زیبایش را میبیند. مثلِ مردمی که در سالنِ سینما، محوِ تماشای فیلمِ قطارِ برادرانِ لومیر میشوند. تا بهحال محوِ تماشای چیزی شدهاید؟ آنقدر مات و مبهوت که حتی گذرِ زمان را حس نکنید. تابهحال جادوی تصاویر را حس کردهاید؟ لمسِ تصاویرِ سحرآمیز و سیالی، چون موزیکالهای باله، که خوشآهنگ و چشمنواز میرقصند و وجودتان را نوازش میدهند؛ نوازشی که از شدتِ لذتاش، حتی دلتان نمیخواهد پلک روی پلک بگذارید و مقداری اشک، به خشکیِ چشمانتان اضافه کنید. «الخاندرو ایناریتو» در فیلمِ «بازگشته»، چنین بلاهایی بر سرتان میآورد. چنان در جنگلی سرسبز و برفی، و درمیانِ کوههای سر به فلک کشیده و درختانِ قد علم کرده، با تصاویرِ سینماییِ مسحورکنندهاش، جادویِتان میکند که دو ساعت و نیم بر سرِ جایتان میخکوب میشوید و پلک از هم برنمیدارید. این شما و این هم معجونِ سحرآمیزِ «ایناریتو» و «لوبزکی»؛ جادوگرانِ چیرهدستِ روایت و تصویر!
(از این بخش، داستانِ فیلم بهطور کامل فاش میشود) ماجرای واقعیِ فیلم، که اقتباسی از رُمانِ «بازگشته: داستانی دربارهی یک قتل»، نوشتهی «مایکل پانک» است، در محوریتِ «انتقام» میچرخد. «هیو گلَس» (دیکاپریو) شکارچیِ حیوانات و تاجرِ پوست است که به همراهِ تنها پسرش، درمیانِ گروهی به شکارِ گوزنها میپردازد و پوستِشان را بستهبندی میکند و میفروشد. در یکی از روزهای شکار که «گلس» برای جستجوی اطراف، کمی از گروه دور میشود، ناگهان یک خرسِ گریزلی به او حمله میکند و با چنگالهای تیزِ خود، پدرش را درمیآورد؛ اما «گلس» از هجومِ این چنگالها جانِ سالم بهدر میبرد و خرس را با زور میکشد. وقتی که افرادِ گروه سرمیرسند و وضعیتِ زخمی و درحالِ مرگِ «گلس» را میبینند، تصمیم میگیرند سه نفر را پیش او بگذارند تا با خیالِ راحت تمام کند و به رحمتِ خدا برود! پسرش به همراهِ «جرالد» (تام هاردی) که دلِ خوشی هم از «گلس» ندارد و یک نفرِ دیگر، داوطلب میشوند تا لحظهی مرگِ او، آنجا بمانند. اما پس از رفتنِ گروه، جرالد، «گلس» را رها میکند تا بمیرد و پسرش را هم جلوی چشمِ او میکشد و میرود. «گلس» که خشم و انتقام همهی وجودش را فراگرفته، از گور برمیخیزد و صدها مایل به دنبالِ جرالد میگردد تا اینکه بالاخره پیدایش میکند و انتقامِ پسرش را از او میگیرد. پاشنهی آشیلِ «بازگشته» اما فیلمنامه است. قصهای که دلش میخواهد بیننده را با شخصیتِ انتقامجوی زخمیاش، درلابهلای کوهستانهای برفیِ بیرحم و خشن همراه کند و همذاتپنداریِ او را برانگیزد، اما نه میزانِ تنفر و انتقامجوییِ «گلس» چکش میخورد و نه روحیات و ابعادِ شخصیتِ وی پرداخت میشود. فیلم از همان لحظهی آغاز، نماهای کوتاهی از گذشتهی «گلس» را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه خانواده و روستایش موردِ هجومِ خارجیها قرار گرفته و قتلِعام شدهاند. همچنین تصاویری از مرگِ همسرِ «گلس» و خوشیهای بربادرفتهی آنها هم به نمایش درمیآید. اما کارکردِ این فلشبکها در کجاست؟ گذشتهای که مدام در لحظاتِ کوتاهی از فیلم عرضِاندام میکند و فضاهای اتفاقا گیرایی هم به وجود میآورد، پس چرا باز نمیشود و کمکی به شخصیتپردازیِ «گلس» نمیکند؟ این فلشبکهای کوتاهِ هنری اصلا به چه دردی میخورد؟ تمامِ این نماها که اساسا دیالوگی هم ندارند، صرفا جنبهی هنریِ قرنِ نوزدهمی به اثر بخشیده که علیرغمِ زیباییِ قابها، هیچ لایهی بیشتری به پرداختِ شخصیتِ «گلس» و حسِ انتقاماش اضافه نمیکند و عملا جنبهی تزیینی به خود میگیرد.
فیلمنامهی کمجانِ «بازگشته» به شخصیتهای آن هم ضربه زده است. فیلم با شخصیتِ «گلس» به پیش میرود و او را در مسیرِ انتقامجوییاش همراهی میکند. اما در تمامِ این مسیر، تنها حوادثی که جاناش را به خطر میاندازد، کنشهای بیرونی از سوی طبیعت است؛ مانندِ محاصره شدن توسطِ سرخپوستها، حملهی خرسِ گریزلی، سرمای طاقتفرسا، گرسنگی و غیره! تمامِ این کنشهای بیرونی، که از تعاملِ فرد با طبیعت به وجود میآید، هرگز نمیتواند به تنهایی، درونِ یک شخصیت را بکاود و آشکار کند. از طرفی، انتقام، از آن مدل درونمایههایی است که باید تمامِ ابعادِ شخصیتیِ کاراکترِ محوری را باز کند تا مخاطب بتواند او را درک کرده و با هر قدماش جلو رود؛ وگرنه صرفا تعاملی بیرونی از ستیزِ فرد با طبیعت ساخته میشود که در خلقِ همذاتپنداری با پروتاگونیست، ناتوان است. البته قطعا «ایناریتو» اینها را بهخوبی میداند و آگاهانه دست به این ساختارشکنی زده است. یعنی او در مقامِ کارگردان، سعی کرده تا صرفا با کنشهای بیرونی، ابعادِ درونیِ شخصیتِ محوریاش را بر مخاطب عیان کند و همذاتپندازیاش را برانگیزد. اما آیا در این زمینه موفق بوده است؟
«بازگشته» از همان ابتدا شما را در دنیایِ سرد و تلخ و نامهرباناش غرق میکند و بلایی بر سرتان میآورد تا دو ساعت و نیمِ کامل، میخکوبِ جادوگریهای «ایناریتو» و فیلمبردارِ شگفتانگیزش، «لوبزکی» شوید
در کنارِ ماجرای اصلی، یعنی انتقامِ «گلس» از «جرالد» و مسیری که در این بین طی میشود، خردهپیرنگی از سرخپوستها نیز به نمایش درمیآید. گرچه سرخپوستها حضورِ فیزیکیِ کمرنگی در صحنهها دارند و زیاد هم در فیلم دیده نمیشوند، اما وجودشان در سرتاسرِ اثر، سایهی سنگینی گسترده است. آنها افرادِ مظلوم، باشرافت و دورانداختهشدهای هستند که تنها هدفشان، پیدا کردنِ دخترِ رئیسِ قبیله است. دختری به نامِ «پوآگا» که توسطِ استثمارگران دزدیده شده و حال و روزِ خوشی هم ندارد. این خردهپیرنگ، با ظرافت و استعاره نشان میدهد که مهاجمانِ متمدن، درواقع وحشیهایی هستند که به سرزمین و زندگیِ سرخپوستهای بیگناه و باشرافت تجاوز کرده و آرامش و گرمای خانه را از آنها گرفتهاند. در یکی از صحنهها، استثمارگرانی که «پوآگا» را دزدیدهاند، گرداگردِ آتش به عیش و نوش میپردازند و آن دخترِ بیچارهی سرخپوست را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. تمثیلِ عریانی از تجاوزِ ملتی متمدننما به سرخپوستهای بیسرزمین شدهی مظلوم که به زیبایی، تمامِ بارِ معناییِ کلِ خردهپیرنگِ سرخپوستها را به تصویر میکشد.
فیلمِ «بازگشته» از این مدل نمادپردازیها کم ندارد. «گلس» برای دفاع از پسرش، اسلحه به دست میگیرد و نزدیکِ چند بچهخرسِ گریزلی میشود. پدرِ آنها هم برای دفاع از بچههایش با تمامِ قدرت به «گلس» حمله میکند. درگیریِ آنها ادامه مییابد تا اینکه خرس با ضرباتِ چاقوی «گلس» میمیرد و بچههایش در غمِ ازدست دادنِ او، نالههای سوزناکی سرمیدهند. لولهی تفنگِ «گلس» که در تمامِ این صحنه، شئِ شاخصِ نما است، اعتراضِ واضحی از قتلِعامِ طبیعت توسطِ تمدنِ آمریکاییِ ظاهرا حقوقِ بشردوستانهاش به حساب میآید. «گلس» چندی بعد، برای اینکه از سرمای سوزانِ کوهستانِ برفی، جانِ سالم بهدر ببرد، تمامِ محتویاتِ شکمِ اسبی مُرده را خالی میکند و به داخلِ آن میرود تا در امان بماند. اسب که نمادِ مادرانگیِ طبیعت است، «گلس» را چون جنینی متولد نشده در شکماش پناه میدهد. «گلسی» که زخمخورده از طبیعت و زخمزده به آن است، حالا پناهی جز همان طبیعت ندارد! طبیعت، بیشک آنتاگونیستِ مستتر در جغرافیای فیلم است. جغرافیایی که با پوست و گوشت و استخوان حس میشود و ملموس است. این کوههای برفی و سردِ لعنتی با درختانِ نوکتیزِ بلندش بهقدری در بافتِ فیلم نفوذ کرده که هرگز نمیتوان محیطِ دیگری به جایش تصور کرد. جنگلی که همواره در همهجایش دلهرهی بقا کمین کرده است، سرخپوستهایی که چون اشباحِ جدا از جسم و وطن، در همهجا حضور دارند، حیواناتی که با تمامِ وجودشان، برای خانواده جان میدهند و کشته میشوند؛ گوزنهایی که شکار میشوند تا از تجارتِ پوستِشان، آرزوهای شکارچیان در تگزاس به واقعیت بپیوندد؛ ماهیهای رودخانهای که توسطِ «گلس» زنده زنده خورده میشوند؛ اسبی که داخلِ شکماش گرمترین جای خوابیدن است. مگر میشود چنین پرداختِ شاهکاری از جغرافیای یک اثرِ سینمایی، به بیننده منتقل نشود و خلقِ احساس نکند؟ «ایناریتو» تیمِ فیلمبرداریاش را به جنگلهای آرژانتین و کانادا برده است تا این تصاویرِ چشمنواز و بیهمتا را در آنجا شکار کند. تصاویری از کوهستانهای جنگلی و برفپوشی که چنان در لایههای بافتِ جغرافیاییِ فیلم آمیخته شده که تمامِ درد و ترس و سرمایِ آن را یکجا به بیننده انتقال میدهد.
البته خلقِ چنین شاهکاری، دردسرهای خودش را هم داشته است. «لئوناردو دیکاپریو» بیان کرده که «بازگشته» سختترین فیلمِ تمامِ زندگیاش بوده است. او برای بازی در این فیلم، مجبور شده روزها و شبها در سرمای وحشتناکِ کوهستانهای برفگرفتهی کانادا و آرژانتین، در دمای زیرِ صفر درجه روزگار بگذراند. همچنین خوردنِ گوشتِ خامِ حیوانات و غلتیدن در خاک و سنگ و رودخانه، ارزشِ زحمتهای او را دوچندان میکند. البته اگر از لهجهی باکلاس و شهریِ «دیکاپریو» در نقشِ «گلس» بگذریم، او بهخوبی از پسِ شخصیتِ کمحرف و زخمخوردهاش هم برآمده و با صدای خشدار و حرکاتِ بدنیِ منفعلاش، درد و رنجِ شخصیتِ محوری را کاملا منتقل میکند. از طرفی «تام هاردی» هم مثلِ همیشه با استعدادِ بالایش در بازیگری، بازگشته تا شخصیتِ جاهطلب، پولدوست، خودخواه و غیرِقابلِ اعتمادِ «جرالد» را با لهجهی غلیظ و بومیاش، بهزیبایی، خلق کرده باشد. اما «الخاندرو ایناریتو»، «امانوئل لوبزکی» و دیگر هیچ! زوجِ مکزیکیِ بیهمتایی که تمامِ تجربیاتِ «مردِ پرندهای» را برای «بازگشته» به ارمغان آوردهاند تا اثری قابلِ ستایش و سحرآمیز خلق کرده باشند. از همان فصلِ افتتاحیه تا تیتراژِ پایانیِ فیلم، جادوی بصریِ چشمنوازِ این دو نابغه میخکوبتان میکند. دوربینِ رویِدستِ سیالی که بهشدت باوقار، پخته و شعورمندانه حرکت میکند و تمامِ احساساتِ ممکنِ فضا را هم انتقال میدهد. فصلِ افتتاحیهی «بازگشته» دیوانهوار است! «ایناریتو» دوربینِ تمامقد کارگردانی شدهی «لوبزکی» را در میانِ گروهِ شکارچیانی میگذارد که توسطِ سرخپوستها محاصره شدهاند و تیرباران میشوند. دوربین تا لحظهی آخر در لابهلای همین گروه میماند و حسِ ترس از محاصره شدن و مرگ را شدیدا به بیننده انتقال میدهد. در بازگشته دیگر خبری از یک «پلان سکانسِ» دو ساعته نیست، بلکه اتفاقا هر صحنه و سکانس، کاتهای قابلِ توجهی دارد؛ اما ایناریتو به قدری در بریدنِ هر نما وسواسی عمل میکند که اگر دلیلِ قابلِ قبولی برای کات دادن نداشته باشد، پلان سکانساش را ادامه میدهد. بنابراین نتیجهی آن میشود فیلمی مسحورکننده، با دوربینی سیال و پخته و فرمالیستی و چشمنواز، که لحظه لحظهی تصاویرش، بیننده را جادوگرانه، سِحر میکند. اما «امانوئل لوبزکی» در مقامِ فیلمبردارِ این جادوگریها، اگر برای «بازگشته» هم اسکار بگیرد، سومین اسکارِ فیلمبرداریاش را در سه سالِ متوالی بعد از «جاذبه» و «مردِ پرندهای»، دریافت کرده است.
«بازگشته» قطعا رابطهی خوبی با ویدیوگیمرها نیز برقرار خواهد کرد. ترکیبی هنرمندانه و زیبا از چندین اثرِ تحسین شدهی هنرِ هشتم، که حال و هوای «اکشنهای ماجراجویی» را زنده میکند. مثلا حضورِ نامحسوس اما دلهرهآورِ سرخپوستان در جنگل را میتوان به حضورِ «واس» و سربازاناش در «فارکرای» تشبیه کرد که همواره خطری نامرئی در جنگلی بیپایان به حساب میآیند. رابطهی «گلس» و پسرش، با ارفاق، کم از رابطهی «جوئل» و «الی» در «آخرین ما» ندارد. مخصوصا فصلِ زمستان و خشمِ انتقامجویانهی شخصیتهای مرد در آنها؛ در «آخرین ما»، «جوئل» در میانِ برفها به دنبالِ «الی» میگردد و در «بازگشته»، «گلس» برای گرفتنِ انتقامِ پسرش، به دنبالِ «جرالد» میرود. پوست کندنِ حیوانات و فروشِ آنها نیز ما را به یادِ «فرقهی قاتلان» و «رستگاریِ سرخپوستِ مرده» میاندازد. خلاصه اینکه ویدیوگیمرها بر اساسِ تجربههای مشابهِ قبلیشان، ارتباطِ عمیقتری با فیلمِ ایناریتو برقرار خواهند کرد.
خردهپیرنگِ پوآگا، تمثیلِ عریانی از تجاوزِ استثمارگرانِ متمدننما به سرخپوستهای بیسرزمین شدهی مظلوم است که به زیبایی، تمامِ بارِ معناییِ کلِ خردهپیرنگِ سرخپوستها را به تصویر میکشد
و اما سکانسِ پایانی! در اولین نمای فیلم، «گلس»، همسر و پسرش در کنارِ هم خوابیدهاند. شاید این خوابیدن را بتوان تمثیلی از همنشینی در دنیایی دیگر به حساب آورد. نمای بعد، جایی شبیه به باغِ عدن و بهشت است، که همسر و پسر در کنارِ «درختِ زندگی» در انتظارِ گلس هستند تا به طرفشان برود. نمای بعد، کلوزآپِ رودخانه است! همین اتفاق در صحنهی آخرِ فیلم هم به نمایش درمیآید. «گلس»، «جرالد» را در اختیارِ سرخپوستها میگذارد و میگوید انتقام از آنِ خدا است. سرخپوستهای سوار بر اسب، بدونِ گفتنِ حتی یک دیالوگ، به مثابهِ ارواحِ همیشه بیدارِ طبیعت و صاحبانِ حقیقیِ این خاک و بوم، «جرالد» را به زیرِ آب میاندازند و بهنوعی خداگونه انتقام میگیرند. سپس از عرضِ رودخانه عبور میکنند و میروند. رودخانهای که انگار همچون فیلمهای فدریکو فلینی مظهرِ پاکی و تقدسی معنوی تلقی میشود. یعنی سرخپوستها همچون رودخانهای زلال در میانِ کوهستان، ارواحِ پاک و مقدسِ طبیعت به حساب میآیند. فرضیهی ارواح و ماورا وقتی جدیتر میشود که «گلس»، اندکی از کوهِ کنارِ رودخانه بالا میرود و به زمین میافتد. دوربین، بهجلو میآید و بهجز صورتِ «گلس»، همهجا را مات و سورئال میگیرد. در نمای بعدی مانندِ نمای ابتداییِ فیلم، انگار همسرِ «گلس» منتظرِ اوست، و دارد دعوتاش میکند تا نزدیکتر شود. بعد از نمایشِ نماهایی از رودخانه، کات میشود به کلوزآپِ «گلس» که به دوربین نگاه میکند! گویی رودخانه، پلِ میانِ سورئال و واقعیتِ فیلم است که سعی دارد «گلس» را از روی زمین، به همسر و فرزندش در دنیایی دیگر برساند. اگر نماهای ابتدایی و انتهاییِ فیلم را به واسطهی رودخانه درکنارِ هم بگذاریم، به این نتیجه میرسیم که نماهای ابتداییِ فیلم، درواقع ادامهی انتهای آن هستند. یعنی «گلس» در میانِ انبوهِ برفهای کوهستان، جان میسپارد و به سمتِ همسر و پسرِ مُردهاش در دنیای سورئالِ زندهی دیگری میرود و به آنها میرسد و در کنارشان با آرامش میخوابد. در حقیقت میتوان نگاهِ مملو از ناتوانیِ «گلس» را به لنزِ دوربین، جهشی از دو دنیای مختلف بههم تعبیر کرد که توسطِ رودخانهای در میانِ کوه، بههم متصل شدهاند.
«بازگشته» جادوی بصریِ ایناریتو در سینما است. جادویی از تصاویرِ سیالِ معلق در لابهلای درختانِ عریان و کوههای پوشیده از برف و سوز و سرما، که شما را چون ارواحی سرگردان و بیسرزمین همراهی میکند. «بازگشته» از انتقام میگوید، از بیرحمیِ انسانهای ظاهرا متمدن که سرزمینِ سرخپوستها را دزدیدهاند؛ از انگیزهی زنده ماندن در زیرِ چنگالِ خرسهای گریزلی؛ از مادرانگیِ طبیعت؛ از عشق و از مرگ. «بازگشته» از همان ابتدا شما را در دنیایِ سرد و تلخ و نامهرباناش غرق میکند و بلایی بر سرتان میآورد که دو ساعت و نیمِ کامل، میخکوبِ جادوگریهای «ایناریتو» و فیلمبردارِ شگفتانگیزش، «لوبزکی» شوید و حتی یک پلک هم نزنید. بعضی وقتها زبان نمیتواند حقِ مطلب را ادا کند. باید ببینید و سرمای این انتقامِ لعنتی را با تمامِ وجودتان حس کنید.
برای تماشای نسخه فارسی فیلم The Revenant به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید.
تهیه شده در زومجی
نظرات