دفتر خاطرات: خداحافظی طولانی با مکس پین
سال ۲۰۰۱ که مکس پین به بازار آمد، من تنها یازده سال داشتم. یادم است در آن دوران تازه کامپیوتر خریده بودیم و مکس پین شاید بعد از Resident Evil و Tomb Raider اولین بازیای بود که روی این دستگاه عجیب و غریب امتحان میکردیم. این یعنی باید کمکم قید دنیای دو بُعدی کنسولهای نسل قدیم را میزدیم و خود را به غول عجیب و غریبی به نام «دنیای سه بُعدی» عادت میدادیم. آن روزها همه چیز تازه و به همان اندازه غافلگیر کننده بود. از شیوه حرکت دوربین که ناگهان تغییر کرده بود و حالا غیر از جلو و عقب رفتن باید با ماسماسکی به اسم موس هم سر و کله میزدیم گرفته تا آن حس تازه تجربه داستان و قرار گرفتن در نقش شخصیتی که به لطف سه بُعدی بودنش تاثیری نزدیکتر به واقعیت رویمان میگذاشت.
با آنکه یازده سال داشتم و چیز زیادی هم از داستان بازی Max Payne متوجه نمیشدم، بازهم یادم است که پس از تمامشدن بازی احساس عجیب و غریبی داشتم. دنیای مکس پین و سیر حوادث و عجایبی که این بازی پیش چشمان بازیکنان آن دوران به نمایش درآورد، چیزی نبود که بتوان به راحتی از آن خلاص شد. یک اتفاقی افتاده بود، افرادی کشته شده بودند و شخصی به شدت آزار دیده بود. آنقدری آزار دیده بود که راه بیافتد و نصف مردم شهر را سلاخی کند تا بلکه کمی خیالش آسوده شود. همین کافی بود. داستان در آن زمان به قدری جذاب تعریف شده بود و شخصیتپردازیها به قدری حرفهای و حساب شده بود که اگر در مقام یک کودک هم تنها به تصاویر بازی خیره میشدید، بازهم میفهمیدید که با یک شاهکار طرفید.
یادمان باشد که از سال ۲۰۰۱ حرف میزنیم، یعنی درست هفده سال پیش! بیاغراق شاید بتوان گفت مکس پین برای آن سالها کمی زیادی از حد خوب بوده است. مخلوق سم لیک توقعاتمان را از دنیای بازی یک شبه چندین برابر کرد. این است که بچههای آن دوران را نمیتوان به همین راحتیها گول زد. نمیتوان با داستانهای آبکی سرشان را گرم کرد و گرافیکهای آنچنانی و جزئیات خیرهکننده محیط هم برایشان مکس پین نمیشود.
سال ۲۰۰۱ رمدی (
Remedy Entertainment
) هنوز یک کمپانی کوچک فنلاندی بود. یک تیم کمتعداد از اعضایی بیتجربه که پول و پلهی آنچنانی هم برای ساخت بازی نداشتند و علناً در برابر غولهای بازیساز آن دوران مثل ژاپن، بریتانیا و امریکا عددی به حساب نمیآمدند. هیچکس فکرش را هم نمیکرد چنین کمپانی کوچکی که به ظاهر محکوم به شکست است، تنها چند سال پس از تاسیس، اثری به بزرگی و موفقیت «مکس پین» خلق کند.
اولین محصول کمپانی رمدی بازی Death Rally بود که البته بازی موفقی هم از کار درآمد. بعد از موفقیت به دست آمده از بازی اول، رمدی به فکر ساخت یک بازی با داستان خرید و فروش مواد مخدر و جنگهای بین خانوادههای مافیایی افتاد. اینگونه بود که استارت ساخت بازی مکسپین زده شد. جالب اینجاست که اوایل حرفی از «مکس پین» نبود و Dick Justice و Max Heat (مخصوصاً همین دومی) تنها گزینههای پیشنهادی برای انتخاب نام بازی بودند. بعد از اینکه کمپانی کلی هم هزینه صرف تبلیغ نام Max Heat میکند، درنهایت اسم بازی به «مکس پین» تغییر کرده و همه هم گویا از این تغییر نام استقبال میکنند.
حالا دیگر همه ما ناگفته میدانیم که خالق مکس پین و نویسندهی داستان بازی کسی نبوده غیر از «سم لیکِ» فنلاندی. سم لیک مدتی پیش از ساخت بازی مکی پین و در جریان نوشتن داستان بازی دث رالی به کمپانی رمدی ملحق شده بود. بعد از موفقیت دث رالی، رمدی نوشتن داستان مکس پین را نیز بر عهده سم قرار میدهد. سم لیک طرفدار پروپاقرص شخصیتهای کارآگاهی مرموز و جو تاریک فیلمهای نوآر و صحنههای اکشن فیلمهای هنگکنگی مثل ساختههای جان وو بوده و از طرفی دیگر هم طبق ادعای خودش علاقه زیادی به اسطورهشناسی نورس و افسانههای اسکاندیناوی داشته. برای همین هم تصمیم می گیرد این عناصر به ظاهر نامرتبط را در بازی خود درکنار هم بچیند و ببیند آیا این معجون روی بازیکنان هم جواب میدهد یا خیر. نتیجهای که از این کار حاصل شده اما چیزی نیست جز کابوسی تاریک و دیوانهوار با اکشنی فوقالعاده هیجانانگیز و داستانی بینهایت جذاب و درگیرکننده!
مکس پین اولین بار در جریان E3 1998 معرفی شد. البته که شکل و شمایل مکس پین و صحنههای اکشن و گیمپلی بازی، از آن تاریخ تا لحظه انتشار نهایی تغییرات زیادی کردند. سیستم حرکت آهسته یا همان «بولِت تایم» که قرار بود برای اولین بار در یک بازی کامپیوتری از آن استفاده شود، چیزی نبود که ظرف یکی دو روز بهدست آید. درواقع کمپانی رمدی چیزی حدود پنج سال در حال تغییر و تحول بخشهای مختلف بازی بوده تا درنهایت به نتیجه دلخواه خود برسد.
داستان بازی مکس پین را شاید بتوان یکی از بهترین نمونههای داستانهای شخصیت محور دانست. در این بازی هرآنچه که رخ میدهد پیرامون شخصیت اصلی و درجهت نمایش درگیریهای درونی او به مخاطب است
طبق ادعای رمدی، قصد اصلی اعضای این کمپانی از ساخت بازی روایت داستانهایی است که در ذهن خود دارند و درواقع آنها به نحوی بازی را در خدمت روایت داستان میدانند. داستان بازی مکس پین را شاید بتوان یکی از بهترین نمونههای داستانهای شخصیت محور دانست. در این بازی هر آنچه که رخ میدهد پیرامون شخصیت اصلی و درجهت نمایش درگیریهای درونی او به مخاطب است. حالا در این میان سوالی که پیش میآید این است که چطور رمدی توانسته در یک بازی اکشن، داستان را به گونهای تعریف کند که شخصیت اصلی بازی میان تیراندازیها و انفجارها گُم نشود. سم لیک اما دیدگاه جالبی در داستانپردازی برای بازیهای اکشن دارد. به عقیده او تمامی عناصر یک بازی باید در خدمت داستانسرایی قرار گیرند. علاوه بر دیالوگهای مستقیمی که از زبان شخصیتهای بازی خارج میشود، تمام جزئیات دیگر نیز از انتخاب نام بازی گرفته تا صدای راوی، همه و همه بخشی از روایت داستان به حساب میآیند. برای نشان دادن درگیریهای ذهنی شخصیت اصلی، میتوان از نمادها و استعارهها استفاده کرد. برای همین هم بود که در هر دو نسخه از بازی شاهد کابوسها و رویاهای مکس پین بودیم، رویاهایی که مستقیماً وارد مغز شخصیت اصلی میشد تا حتی گوشهای از داستان هم از چشم مخاطب دور نماند.
یکی دیگر از ابزارهای سم لیک در روایت داستان این بازی، استفاده از کاتسینهای کمیکبوکی بوده است. همهی ما کاتسینهای معروف بازی را بهخوبی به یاد داریم، جایی که سازندگان تصمیم گرفتند به جای استفاده از انیمیشنهای معمول، از پنلهای کمیکبوک برای روایت داستان استفاده کنند. سم لیک به شخصه اصرار شدیدی به ساخت کاتسینها به این شکل و شمایل منحصر به فرد داشته. او از طرفی اعتقاد داشت استفاده از پنل کمیکبوک، خلائی در داستان ایجاد کرده که مخاطب را به استفاده بیشتر از تخیلات خود مجبور میکند. (کاری که به سلامتی اینروزها تقریباً از بازیهای ویدئویی حذف شده است!) از طرفی دیگر در آن سالهایی که کمپانی رمدی آه در بساط نداشته و باید سر و ته بازی را با بودجهای حدود سه میلیون دلار هم میآورده، استفاده نکردن از انیمیشنهای پرخرج و زمان بر، راه حل منطقی و بهصرفهای به نظر میرسیده.
طبق ادعای سم لیک، در سالهای ابتدایی دهه نود میلادی جای خالی کاتسینها بهراحتی در بازیها احساس میشد؛ کاتسینهایی که نقش بسیار مهمی در روایت داستان بازی ایفا میکنند. یکی دیگر از دلایلی که سم لیک برای روایت داستانش به پنلهای کمیکبوکی روی آورد، امکان روایت هرچه بیشتر داستان به کوتاهترین شکل ممکن بود. کمیکبوکها معمولاً بسیار شخصیت محورند، برای همین هم استفاده از چنین قالبی برای بازیای که قرار بود کاملاً روی شخصیت اصلیاش تکیه کند و از طرفی هم امکانات کافی برای اینکار نداشته، بسیار مناسب به نظر میرسید.
برای ساخت کاتسینها، کمپانی رمدی از تمام گزینههای موجود و در دسترس استفاده کرد. اینگونه شد که خودِ سم لیک به شخصه نقش مکس پین را بازی کرد و تعدادی دیگر از دوستان و آشنایانش هم نقشهای دیگر بازی را اجرا کردند؛ مثلاً نقش «نیکول هورن»، این زن پلید و شیطانی را که در آخرِ مکس پین 1 به دست خود او کشته میشود، مادر سم لیک بازی کرده؛ «ولدیمیر لمِ» نسخه اول بازی هم که کسی نیست جز مارکو سارستو، دوست قدیمی سم لیک و خواننده گروه موسیقی Poets of the Fall
بد نیست حالا که نامی از مارکو سارستو بردیم اشارهای به قطعهی فوقالعاده بهیادماندنی «Late Goodbye» اثر گروه فنلاندی «Poets of the Fall» هم کنیم که بهنوعی تم اصلی بازی مکس پین ۲ محسوب میشد. همانطور که گفتیم خواننده این گروه که دوست قدیمی سم لیک بوده و آن روزها هنوز معروف نشده نبود، این ترک را به درخواست او و بهطور اختصاصی برای بازی مکس پین میسازد. البته که نویسنده متن این آهنگ خودِ سم لیک بوده است.
برگردیم به کاتسینهای بازی؛ روند ساخت کاتسینها به این شکل بوده که ابتدا از بازیگرها حین اجرای نقششان عکسبرداری میکردند، پس از آن روی هرکدام از این عکسها ساعتها کار میشده و انواع و اقسام فیلترهای تاریک و غمبار نیویورکی را به آنها اضافه میکردند. درنهایت نتیجه کار را میبینیم که تا چه حد در به تصویر کشیدن فضای تیره و تاریک نیویورکِ برفی موفق بوده است. جالب آنجاست که هیچکدام از اعضای کمپانی رمدی و علیالخصوص خود سم لیک تا قبل از ساخت مکس پین به نیویورک نرفته بودند و در جریان این بازی بود که برای اولین بار، رمدی دو نفر از اعضای خود را برای تهیه چند شات عکس از خیابانهای نیویورک به ایالات متحده میفرستد. برای همین هم سم لیک بارها تاکید کرده که داستان من نه در نیویورک سیتی، بلکه در «نوآر- یورک سیتی» جریان دارد، نسخه ای از همان شهر معروف و رویایی، منتها به سبک و سیاق مکس پین.
با وجود تمام این نوآوریها و زحمات، بازهم رمدی برای ساخت دنباله بازی نیاز به پول داشت. خوشبختانه در همین زمان کمپانی راکاستار با پیشنهاد معقولی سراغ رمدی رفته و حق امتیاز بازی را به قیمت ده میلیون دلار از آنها خریداری میکند. با اینکار پول زیادی روانه جیب سازندگان میشود که تاثیر آن در قسمت دوم بازی کاملاً مشهود است. رمدی این مبلغ را هزینه استخدام بازیگران حرفهای، اضافه کردن تکنولوژی موشن کپچر و استفاده از لوکیشنهای واقعی برای ساخت بازی میکند. کمپانی راکاستار همچنین تعدادی از اعضای تیم رمدی را بههمراه نیروهای سابق پلیس نیویورک به بدنامترین و خطرناکترین محلههای نیویورک میفرستد تا با حال و هوای چهره پنهانی شهر بهتر آشنا شوند.
اگرچه بعدها و در سال ۲۰۱۲ کمپانی راکاستار دنباله دیگری هم بر این بازی ساخت و نام آن را Max Payne 3 گذاشت، اما شاید خیلیها با من همعقیده باشند که این دنباله در میزان تاثیرگذاری و نوآوری حتی نتوانست به گرد پای دو نسخه قبلی بازی برسد. درست است که برخی از جنبههای بازی مکس پین سه به لطف پیشرفت تکنولوژی تا سال ۲۰۱۲ جذابیتهای خودش را هم داشت، اما این دنباله یک مورد خیلی مهم را از قلم انداخته بود و آن هم داستان بازی بود! مکس پین ۳ به هیچ وجه بازی بدی نبود؛ اکشن فوقالعادهای داشت، برخلاف نسخههای قبلی حالا امکان کاور گرفتن هم به بازی اضافه شده بود و صحنههای آهسته میان شلیکهای مکس پین هم شاید سینماییتر شده بود، اما چرا اثری از مکس پین نبود؟ باید قبول کنیم این کچلِ دائمالخمر به هرکسی شباهت داشت غیر از مکس پین! بدترین بلایی که سر این دنباله آمد، محو شدن دیالوگهای سنگین مکس و جایگزین شدنش با دیالوگهایی ساده و دمدستی بود که کوچکترین تاثیری روی مخاطب نمیگذاشت. همه اینها را اضافه کنید به لوکیشن جدید بازی که از فضای تاریک و غمزده نیویورک فاصله گرفته و جای خود را به سائوپائولوی آفتابی داده بود!
راکاستار باید میدانست که بدون سم لیک، مکس پینی هم وجود نخواهد داشت. شاید مکس پین سه که حتی نمیخواهم آن را دنبالهای بر این بازی بنامم، برای خودش داستانی هم ابداع کرده باشد، اما در این مقاله ما کاری به این داستان آبکی هم نداریم و بیشتر داستان اصلی بازی را دنبال خواهیم کرد. دنیای که سم لیک آن را خلق کرده است.
داستان مکس پین از همان ابتدا با درد و رنج آغاز میشود. شروع ماجرا به سه سال پیش برمیگردد، زمانی که مکس هنوز در نیروی پلیس نیویورک کار میکرده و برای خودش خانه و زندگی نقلی و جمع و جوری داشته است. همه چیز به نظر خوب و رویایی بود تا اینکه روزی مکس بعد از کار به خانه برمیگردد و در همان بدو ورود احساس میکند اوضاع کمی عجیب و غریب و بهم ریخته است. روی در و دیوار خانه تصاویر ترسناکی به چشم میخورد، صدای داد و فریاد و شلیک اسلحه و جملاتی نامفهوم از طبقه بالای خانه به گوش میرسد. مکس خود را به طبقه بالا میرساند و در آنجا با جسد غرقه در خون زن و فرزندش مواجه میشود. قاتلین که گویا تعدادی معتاد به ماده مخدر وی (V) بودند، زن و بچه او را به دلایلی نامعلوم به قتل میرسانند.
بدون شک تنها همین صحنه، آنهم در دقیقه دوم بازی کافی است که به جدیت داستان مکس پین پی ببریم. به احتمال زیاد همه بازیکنان بار اول بعد از این صحنه کمی در صندلی خود جا به جا شده و دوباره و اینبار با دیدی جدیتر بازی را دنبال کردهاند. گویا ماجرا فراتر از شلیککردن به چهار نفر و پریدن به چپ و راست بود.
بعد از کشته شدن زن و فرزندش، رویای امریکایی به یکباره به کابوس تبدیل شده بود. در چنین شرایطی مکس که دیگر به چیزی غیر از انتقام فکر نمیکرد، به سازمان مبارزه با مواد مخدر (D.E.A) ملحق میشود. بعد از گذشت سه سال و پیدا شدن اولین سرنخ از عاملین ماجرا، مکس تصمیم میگیرد به عنوان پلیس تحت پوشش وارد دار و دستهی یکی از خطرناکترین خانوادههای مافیایی نیویورک یعنی خانواده «پانچینلو» شود.
حالا این سرنخ چه بود؟ گویا مکس در این میان فهمیده شخصی به نام «جک لوپینو» در کار خرید و فروش همان ماده مخدری است که قاتلین زن و بچهاش از آن استفاده کرده بودند. این ماده مخدر سبزرنگ که «والکیر» نام دارد و میان مصرفکنندگان به وی معروف شده است، چندی است که در سرتاسر نیویورک پخش شده و به هر گوشه و کناری هم که چشم میاندازی، عدهای معتاد را میبینی که کنج دیوار نشستهاند و سرنگ از دستشان آویزان است.
جک لوپینو یکی از آدمهای اصلی آنجلو پانچینلو، رئیس خانواده مافیایی پانچینلو است. برای همین هم مکس خود را قاطی این دار و دسته کرده تا بلکه بتواند ردی از جک لوپینو پیدا کند. سختی کار آنجایی است که گویا یک نفر در این میان به مکس خیانت کرده و هویت اصلی او را نزد دار و دستهی پانچینلو فاش میکند. بعد از آن هم همکار و دوست قدیمی مکس یعنی الکس را به قتل میرساند و با پاپوش درست کردن، قتل او را نیز گردن مکس بیچاره میاندازد. در چنین شرایطی، مکس هم باید با نصف جماعت خلافکار نیویورک بجنگد و هم گیر نیروهای پلیس نیفتد.
پیدا کردن لوپینو اما به خودی خود کار سادهای نیست، چرا که لوپینو یک آدم دیوانه و خرافاتی است که بهشدت تحت تاثیر ماده مخدر وی بوده و آنقدری در مصرف زیادهروی کرده که عقل را بالکل از دست داده است. به همین دلیل هم هست که همه به شدت از او میترسند و کسی جرئت ندارد حتی نامش را به زبان بیاورد. مکس برای پیدا کردن ردی از لوپینو به هر دری میزند تا آنکه در جریان جست و جوهایش سر از هتل بدنام لوپینو در میآورد. لوپینو برای خرید و فروش مواد و سایر کارهای خلافش از یک هتل درب و داغان استفاده میکرده که توسط دو نفر از آدمهایش به نام برادران فنیتو اداره میشده است. هتل لوپینو پر از معتادانی است که یک گوشه نشستهاند و مشغول مصرف ماده مخدر وی هستند. مکس خیلی زود متوجه میشود که جای اشتباهی آمده است، چرا که حالا همه به طرز عجیبی از هویت اصلی او باخبر شدهاند و قصد کشتنش را دارند. مکس برادران فنیتو را به قتل میرساند و پس از آن در ادامه جستوجوهایش در هتل، متوجه میشود خودِ شخص آنجلو پانچینلو، سردسته خانواده مافیایی پانچینلو که لوپینو هم درواقع برای او کار میکند، از تمام ماجرای خرید و فروش مواد باخبر بوده است. تازه اینجاست که مکس میفهمد این قصه سر دراز دارد و عمق فاجعه خیلی بیشتر از این حرفایی است که فکرش را میکرد.
به محض خروج از هتل، مکس برای اولین بار با ولدیمیر لِم برخورد میکند. ولدیمیر سردسته مافیای روس منطقه بوده و یک جورهایی موی دماغ آنجلو پانچینلو به حساب میآمده. در اولین برخورد، مکس ولد را سوار بر ماشین مرسدس مشکی رنگ خود، حوالی هتل و دفتر کار لوپینو در حال پرسه زدن میبیند. کمی بعد انفجارهایی در هتل و دفتر کار لوپینو رخ میدهد و بعد از آن ولد صحنه را ترک میکند. مکس از اینجا احتمال میدهد جنگی میان مافیا روسیه یعنی دارو دستهی ولدیمیر با مافیای نیویورک و خانوادهی پانچینلو به راه افتاده است.
حالا داستان از چه قرار بود. گویا همه گندکاریها زیر سر فردی به نام «وینسنت گاگنیتی» بوده است. وینی دست راست جک لوپینو بود و از آنجایی که لوپینو خودش عقل درست و حسابی نداشته، هماهنگی تمام کارها برعهده وینی بوده است. بعد از جنگی که بین خانواده پانچینلو و مافیا روسیه شکل میگیرد، وینی با مغز متفکر خود نقشه میکشد که بروند و بار اسلحه کشتی روسها را بدزند تا دست و بال روسها از سلاح خالی شود. حالا اوضاع از قبل هم بدتر شده و ولد و دار و دستهاش حسابی قاطی کردهاند.
مکس برای پیدا کردن لوپینو، سراغ وینی گاگنیتی میرود. وینی علاوه بر احمق بودنش، آدم لوس و ننر و ترسویی هم است. به همین دلیل مکس موفق میشود به راحتی و با چهارتا مشت و لگد آدرس لوپینو را از او بیرون بکشد و حالا هم مستقیم سراغ او میرود.
پاتوق اصلی لوپینو نایت کلابی خصوصی با نام «راگناراک- Ragna Rock» است. ساختمان این عمارت درواقع یک سالن تئاتر قدیمی در سبک گوتیک بوده که از همان بدو ورود عظمت و خوفناکیش آدم را به وحشت میاندازد. البته که پاتوق اصلیتر لوپینو، مکانی مخفی در پشت همین عمارت است که لوپینو آنرا با سلیقهی منحصر به فردش با پردههای قرمز رنگ و شمعهای فراوان و حوضچهای پر از خون تزئین کرده؛ حالا هم این آدم دیوانه صبح تا شب کنج عبادتگاه مخوفش نشسته، وی میکشد و آیین عجیب و غریب و مخصوص خودش را برگزار میکند. مکس البته موفق میشود با عملیاتی انتحاری وارد این نایت کلاب شده و پس از کشتن چیزی نزدیک به یک لشکر آدم، لوپینو را میان زوزهکشیدنها و وِرد خواندنهایش به قتل برساند.
بعد از کشتن جک لوپینو، مکس تازه میفهمد تا به حال دنبال آدم اشتباهی بوده و تمام این ماجراها درواقع زیر سر فرد اصلی خانواده یعنی شخصِ آنجلو پانچینلو بوده است. پانچینلو کسی بوده که الکس را کشته و برای مکس پاپوش درست کرده است. این اطلاعات را هم مکس در اولین دیدار خود با «مونا سَکس» بهدست میآورد. مونا خواهر دوقلوی لیزا پانچینلو، همسر آنجلو پانچینلو بوده و به دلایلی شخصی خودش هم به خون پانچینلو تشنه است. اگرچه در نهایت با وجود تمام این تفاهمات، مونا در همان اولین دیدار خود با مکس کمی ماده مخدر وی در نوشیدنیاش میریزد و او را بیهوش کف کلاب لوپینو رها میکند. بعد از بیهوش کردن مکس، مونا که برای خودش یک پا آدمکش حرفهای است، مستقیم سراغ پانچینلو میرود تا قبل از هر اقدام مکس خودش او را بهقتل برساند.
مکس بعد از مسمومیت بر اثر وی، به حالت نیمه بیهوشی افتاده و کابوس وحشتناکی میبیند. کابوسهای مکس پین در میزان آزاردهنده بودنشان نمونههایی کاملاً منحصر به فرد محسوب میشوند. در این کابوسها که بیشتر شبیه توهمی است که بعد مصرف ماده مخدری سنگین به آدم دست دهد، مکس با ترسناکترین و آزاردهندهترین افکار پنهان شده در مغزش روبهرو میشود. این افکار بیشتر ناشی از عذاب وجدان سنگینی است که مکس بعد از کشتهشدن همسر و فرزندش دچار آن شده؛ مکس خود را مقصر اصلی این حادثه میداند. دلیل این عذاب وجدان مکس را هم در همین کابوس میفهمیم. گویا میشل، همسر مکس که برای دادستان ایالتی کار میکرده، روزی به طور اتفاقی با پروندهای عجیب و غریب روی میزش برخورد میکند، پروندهای که گویا به پروژه مخفی نظامی با نام والهالا مربوط بوده. در روز حادثه، میشل قصد داشته همین موضوع را با مکس در میان بگذارد، اما مکس که عجله داشته صحبت کردن را به شب موکول میکند و راهی محل کارش میشود. درست در همان روز مکس از محل کار به خانه بر میگردد و با جسد زن و بچهاش رو به رو میشود.
تاثیرات وی از بین رفته و مکس کمکم بهوش میآید. پس از به هوش آمدن مکس خود را در زیر زمین هتل لوپینو، بسته به صندلی پیدا میکند. آدم گردن کلفتی رو به رویش ایستاده و چوب بیسبالی هم در دست دارد. این آدم گردنکلفت کسی نیست جز «فرانکی معروف به نایاگرا». فرانکی یکی از آدمهای دون پانچینلو است که مکس را بیهوش کف نایت کلاب لوپینو پیدا کرده و طبق دستور دون او را به زیرزمین هتل لوپینو آورده تا به سبک و سیاق خودش بکشد. فرانکی عشق کارتون و کمیک بوک است، مخصوصاً کارتونهای کپتن بیسبالبت- بوی (Captain Baseballbat- Boy) که قهرمان آن یک پسربچه عشق بیسبال است و دشمنانش را هم با همین چوب بیسبال نفله میکند. فرانکی هم دقیقاً قصد دارد همینکار را با مکس بکند که خوشبختانه مکس پیشدستی کرده و فرانکی را کشته و از هتل فرار میکند.
مکس حالا موضع مشخصی راجع به مونا ندارد. از طرفی دلش نمیخواهد او را بابت مسموم کردنش مقصر بداند و از طرف دیگر هم طبق معمول همه تقصیرات را گردن خودش میاندازد. از اول هم نباید وقت خودش را با آدمهایی مثل لوپینو هدر میداده و باید همان اول سراغ سردسته ماجرا یعنی پانچینلو میرفته. مکس پین بهقدری پی انتقام بوده که حتی نمیتوانسته درست فکر کند. قدرت استدلال و کنار هم چیدن مدارک و شواهد را هم نداشته و برای همین بیخود و بیجهت خود را درگیر مسائل اشتباه کرده است. آدمهای بیاهمیتی را میکشد، با آدمهای اشتباهی طرح دوستی میریزد و همهی اینها هم به این خاطر است که تنها فکری که مغزش را اشغال کرده انتقام است.
مکس از هتل خارج شده و باری دیگر با ولدیمیر لم رو به رو میشود. اینبار اما گویا ولد کار مهمی با مکس دارد. ولد توضیح میدهد که در جریان این جنگهای بین خانوادهای، ناخدای یکی از کشتیهای حامل اسلحه که قرار بوده بار خود را به ولد تحویل دهد، به او خیانت میکند و محموله را در اختیار پانچینلو قرار میدهد (این همان نقشهای است که وینی با آن عقل ناقصش کشیده بود). حالا ولد از مکس میخواهد که کار این خائن را یکسره کرده و محموله را پس بگیرد. درعوض هم میتواند هرچقدر دلش بخواهد از بار اسلحه کشتی برای خودش بردارد و پس از آن تا دندان مسلح به نبرد با پانچینلو برود. پیشنهاد منصفانهای به نظر میرسد، چرا که اگر بار این کشتی به دست پانچینلو بیافتد به همان نسبت هم شکست دادنش برای مکس به کار سختتری تبدیل میشود. مکس بلافاصله قبول کرده و قدم در بندرگاه بروکلین میگذارد. ناگفته پیداست که مکس این خائن روس را که «بوریس دایم» نام داشته به راحتی میکشد و محموله کشتی را به ولد پس میدهد. بعد از این وقایع ولدمیر لم طرح رفاقتی با مکس پین ریخته و به او وعده میدهد هر زمان که به کمک احتیاج داشت میتواند روی او حساب کند. بعدها متوجه میشویم یکی از آدمهایی که مکس بهاشتباه به او اعتماد میکند همین ولدمیر لم است.
حالا که مکس هرآنچه را که میخواسته در اختیار دارد، راهی خانه دون پانچینلو میشود. یکی از مشکلات اصلی در نبرد با پانچینلو، نه خود شخص دون بلکه گروه سه نفرهای از بادیگاردهای او معروف به تریو- Trio بودند که افسانهها راجع به بیرحمی آنها روایت شده بود: «میگن اونا اگه پانچینلو بهشون اجازه بده، سر دشمناشونو قطع می کنن و از سردر عمارت آویزون میکنن.» البته که این داستانها برای مکس پین شوخیای بیش نیست.
تا اینجای کار مکس فهمیده که مونا بعد از بیهوش کردنش، به تنهایی راهی خانه پانچینلو شده و متاسفانه گیر آدمهای دون افتاده است. البته که مونا در نهایت فرار میکند اما کاشف به عمل میآید که مونا هم دیر به صحنه حادثه رسیده و پانچینلو پیش از این خواهرش یعنی لیزا را به قتل رسانده بود. اما مکس که هدفش مستقیماً خودِ شخص دون است، تا دندان مسلح وارد عمارت میشود و به چشم برهم زدنی اعضای تریو را قلع و قمع کرده و خود را به اتاق دون میرساند. دون پانچینلو حالا به ناله و زاری افتاده و ادعا دارد تمام اینکارها زیر سر «او» بوده. «او» خیلی قدرتمند است و نمیشود که خلاف میلش کاری کرد. همین لحظه درب اتاق باز شده و آدمکشهایی (به قول مکس پین) کت و شلواری وارد اتاق میشوند و پانچینلو را در چشم بهم زدنی میکشند.
مکس پین این قاتلین شیکپوش را کشته و پس از خارج شدن از اتاق، بالاخره «او» را ملاقات میکند. او کسی نیست جز زنی ترسناک و جدی به شکل و شمایل زنان سیاستمداری که هیچگونه احساسی در هیچ کنجی از صورتشان پیدا نمیشود. حالا این خانم که نمیدانیم کیست، همراه با ارتشی از آدمهای کت و شلواری مکس پین را محاصره کردهاند. این خانمِ جدی و بیاعصاب با سرنگی حاوی ماده مخدر وی به مکس نزدیک شده و بی هیچ توضیح و فلسفهبافی اضافی در حد اُوردوز (فارسیش میشود بیش از حد مجاز) به مکسپین وی تزریق میکند. طبیعتاً و منطقاً مکس پین هم اُوردوز کرده و باری دیگر وارد کابوسی دیوانهوار میشود..
اینبار اما بحث سر چند قطره دراگی نیست که در نوشیدنی ریخته باشند، بحث سر یک سرنگ کامل از این ماده مخدر سبزرنگ سنگین است که مستقیماً وارد خون مکس پین شده! برای همین هم این خواب یا بهتر است بگوییم کابوس، در حد غایت و نهایت خود عجیب و غریب است. در این رویا مکس در کابوسی لوپوار اسیر شده و هربار از یک لوکیشن ثابت سر در میآورد. اتاقی که به نظر اتاق کار پانچینلو است و هربار هم نامهای روی میز است و بلافاصله بعد از ورود مکس تلفن روی میز زنگ میخورد. با خارج شدن از این اتاق مکس هربار به خانه خودش و شب حادثه بر میگردد و این اتفاق تا سه بار تکرار میشود.
بگذارید سیر وقایع را اینطور دنبال کنیم: بار اول مکس بدون هیچ عملی از اتاق پانچینلو خارج شده و پس از آن وارد خانه خود میشود. در اینجا صدای میشل، همسرش به گوش میرسد که در حال التماس به مکس است: «خواهش میکنم مکس، این کارو نکن، من متاسفم، ازت خواهش میکنم.» در صحنهی نهایی مکس و میشل را میبینیم که بالای جنازه میشل که روی تخت افتاده ایستادهاند و به آن خیره شدهاند.
پس از این صحنه مکس باری دیگر وارد اتاق پانچینلو میشود. اینبار نوشتهای روی میز است و تلفن هم دائم زنگ میخورد. مکس ابتدا نوشتهی روی میز را میخواند، نوشتهای که به او میگوید تا به حال در دنیای یک گرافیک ناول به سر میبرده! مکس به راحتی این واقعیت را پذیرفته و عقیده دارد این ترسناکترین بلایی است که ممکن بود سرش بیاید. حالا تلفن را برداشته و صدایی شبیه به صدای خودش جملاتی نامفهوم را به زبان میآورند. مکس حس دژاوو میکند و با نگاهی به گوشی تلفنی که در دست دارد، تفنگش را میبیند که تا به حال به جای گوشی تلفن روی گوشش گذاشته بوده.
مکس از اتاق خارج شده و برای بار سوم وارد اتاق پانچینلو میشود. باز هم همان نوشته روی میز است و تلفن هم زنگ میخورد. نوشته اینبار اما واقعیت سختتری را برای مکس آشکار میکند: «تو توی یه بازی کامپیوتری هستی» مکس این حقیقت را هم به سادگی میپذیرد: «حقیقت مثل یک شکاف سبزرنگ توی مغزم ایجاد شد. تصویر تفنگها رو میبینم که بالای سرم آویزون شدن، از گوشه چشمم می تونم خوب اونارو ببینم. تکرار بیوقفه شلیککردن، کند شدن زمان برای نشون دادن حرکاتم. این توهم که یکی داره تمام حرکاتم رو کنترل میکنه. من توی یه بازی کامپیوتری بودم. شاید خندهدار باشه، اما این ترسناکترین فکریه که ممکن بود به مغزم برسه.»
حالا مکس سراغ تلفن روی میز میرود و در حالیکه مثل بار گذشته تفنگ را جای گوشی تلفن روی گوشش گذاشته جملاتی را با صدای خودش میشنود: «گُمش نکن، اسمش والکیره. اسم اون دراگه. سعی کن یادت بمونه..» (درواقع مکس در ناخودآگاهش سعی دارد با این ترفند از حال اُور دوز خارج شود.)
مکس حالا باری دیگر قدم به خانه خود میگذارد. این بار نیز مانند کابوس قبل با مسیری خطی، کشیده شده با خون در فضایی تیره و تاریک و معلق درهوا رو به رو میشویم، (چطور طراحی همچین محیط مریضی به ذهن سم لیک رسیده خودش جای بحث دارد) صدای گریه و زاری همسر و کودک مکس دائم به گوش میرسد و علاوه بر اینها صدای ضربان قلبی هم اضافه شده که استرس و هیجان محیط را به مراتب بالاتر برده است. بازهم باید مکس را تا رسیدن به نقطه پایانی این مسیر هدایت کنیم، مسیری که درواقع پیمودن آن به خلاصشدن مکس از اُوردوز کمک میکند. اگر پایتان ذرهای روی این مسیر بلغزد، با مغز در اعماق تاریکی فرو رفته و به مرگی اُوردوزی دچار خواهید شد. پس از پیمودن این مسیر، مکس باری دیگر به صحنه روز حادثه برگشته و در حالی که رو به روی خودش ایستاده و به خودش شلیک میکند، بهوش میآید.
حالا دیگر مکس به شکل معجزهآسایی از اُوردوز نجات پیدا کرده است. در این میان به یاد میآورد که قبل از بیهوشی، آن خانم مرموز حرف از جایی به نام «کُلد استیل» زده بود. کلد استیل درواقع به ظاهر یک کارخانه اسلحهسازی است که مکس پس از ورود به آن با تشکیلاتی مخفی واقع در زیر کارخانه رو به رو میشود. ماجرا از این قرار است که که گویا در سال ۱۹۹۱ دولت پروژهای مخفیانه با نام والهالا را آغاز میکند. هدف این پروژه ساخت مادهای با نام والکیر (همین ماده سبزرنگی که حالا تقریباً کل شهر به آن معتاد شدهاند) بود که قدرت و استقامت پیادهنظام ارتش را بالا میبرد. در سال ۱۹۹۵ این پروژه با شکست روبهرو شده و کنسل میشود و از آن بهبعد گویا فردی تصمیم گرفته این پروژه را بهطور مخفیانه ادامه دهد. به همین دلیل هم از مکان این کارخانه اسلحهسازی استفاده کرده و پروژههای مخفی خود را در آزمایشگاهی واقع در زیر این کارخانه جلو میبرده است.
در این میان بخشی از اطلاعات این پروژه سری به بیرون درز میکند و فردی هم در این میان که بدون شک همان خانم مرموز است، دستور داده بود به سرعت جلوی انتشار اطلاعات را بگیرند و بعد از آنهم کل کارخانه و تشکیلات مخفی زیر آن را منفجر کنند. به این ترتیب تمام آثار جرم و مدارک و شواهد یکجا از بین میرفت. مکس در میان این مدارک چشمش به آدرس خانه خودش میافتد. گویا پروندهی نظامیای که به طور اتفاقی روی میز میشل پیدا شده بود، مربوط به همین پروژه سری میشده و درواقع میشل در جریان پاکسازی شاهدین بهجا مانده از ماجرا به قتل میرسد. چیزی که هنوز معلوم نیست این است که این اطلاعات چطور به بیرون درز کرده و به دست میشل رسیده است.
مکس بعد از بهدست آوردن این اطلاعات از ساختمان خارج میشود و ساختمان کارخانه و کل تشکیلات سری هم پشت سرش منفجر میشوند. حالا مکس دیگر هیچ سرنخی برای دنبال کردن ندارد، تمام شواهد و مدارک در آتش سوخته و او حتی نام فرد پشت این ماجراها را هم نمیداند. در چنین شرایطی بی. بی، دوست و همکار سابق مکس با او تماس میگیرد و از او میخواهد که برای توضیح وقایع اخیر با او ملاقات کند. بی. بی و الکس تنها کسانی بودند که از هویت تحت پوشش مکس خبر داشتند. بی. بی پلیس فاسدی بوده که به دارودسته پانچینلو خدمت میکرده و او بوده که الکس را کشته و برای مکس پاپوش درست کرد. مکس که تا اینجای کار همه این حقایق را میداند، بازهم عازم محل ملاقات میشود. محل ملاقات پارکینگی طبقاتی است که مکس پس از ورود به آن ناچار به درگیری با آدمهای بی. بی میشود. بعد از کشتن چیزی نزدیک به نیم میلیون از آدمکشهای بی. بی، مکس در طبقه زیرین پارکینگ او را پیدا کرده و برای انتقام قتل دوستش الکس، بی. بی را به قتل میرساند.
درست بعد از این ماجرا فردی با نام «آلفرد وودن» با مکس تماس گرفته به او میگوید اگر بهدنبال پیدا کردن نام قاتل زن و بچهاش است، به ساختمان آسگارد بیاید. تا به اینجای کار مکس هنوز آلفرد را ندیده بوده و تنها میدانسته این فرد مرموز بهدلایلی نامشخص دائم با او تماس میگیرد و هربار قصد کمک دارد. مکس که چاره دیگری ندارد، عازم عمارت آسگارد میشود. با رسیدن به عمارت، مکس آلفرد را که پیرمردی است مرموز و یکچشم، روی پلههای عمارت منتظر خود میبیند. آلفرد بعد از معرفی مکس به سایر اعضای گروهش که «اینرسیرکل» نام داشتند، لطف میکند و یکبار برای همیشه کل ماجرا را تعریف میکند: همه چیز به همان پروژه والهالا بر میگردد. در زمان اجرای این پروژه، گروهی سری به سرکردگی آلفرد وودن و با نام اینرسیرکل شکل میگیرد و اعضای این گروه تنها کسانی بودند که از کل ماجرا خبر داشتند. بعد از ماجرای شکست و قطع بودجه پروژه توسط دولت، «نیکول هورن»، همان زن مرموز که یکی از اعضای فعال اینرسیرکل هم بوده، خودش بهتنهایی پروژه والهالا را ادامه میدهد. نیکول هورن از طرف دیگر مدیرعامل شرکت ایسر هم است، شرکتی که به تنهایی آوازه موفقیتش کل دنیا را پر کرده. درواقع نیکول هورن تمام این تشکیلات ایسر را برای سرپوش گذاشتن روی پروژهی تولید والکیر راه انداخته و تا جایی هم موفق میشود بدون آنکه کسی متوجه شود این پروژه را جلو ببرد. اما حالا از آنجایی که نیکول زیادی قدرتمند شده، آلفرد از مکس میخواهد پنهانی کلک او را بکند و در مقابلش وعده میدهد بعد از اینکار سابقه مکس را برایش پاکِ پاک کند.
بعد از این صحبتها تعدادی دیگر از همان آدمکشهای کت و شلواری که حالا دیگر میدانیم آدمهای نیکول هورن هستند وارد اتاق شده و به سمت حاضرین در اتاق شلیک میکنند. مکس نیز از پنجره به بیرون پریده و فرار میکند. حین خارج شدن از ساختمان اینرسیرکل، مکس مدارک دیگری نیز از عمق فعالیتهای این سازمان سری به دست میآورد و اینجا تازه کاشف به عمل میآید که پروژه والهالا تنها پروژه مخفی این سازمان نبوده و تاریخچه فعالیتهای اینرسیرکل به دههها قبل برمیگردد.
حالا مکس مستقیم عازم دفتر اصلی تشکیلات ایسر و پاتوق اصلی نیکول هورن میشود. دفتر اصلی ایسر عمارتی فوقالعاده عظیم و مدرن، با بهروزترین تکنولوژیهای امنیتی است. با تمامی این اوصاف مکس وارد ساختمان شده و خودش را به بالاترین طبقه ساختمان و اتاق کار نیکول هورن میرساند. در میانه راه ناگهان درب آسانسوری باز شده و مکس باری دیگر با مونا برخورد میکند. از آنجایی که مونا هم یک آدمکش است، گویا نیکول هورن او را استخدام کرده تا به اینجا بیاید و مکس را به قتل برساند. مونا اما نمیتواند مکس را بکشد: «نگران نباش، تو آدم خوبی هستی و من آدم خوبارو نمیکشم.» برای همین هم آدمکشهای نیکول سر میرسند و به مونا شلیک میکنند، مونا روی زمین میافتد ودر اینجا درب آسانسور بسته میشود. با باز شدن دوباره در، مکس اثری از جنازه مونا نمیبیند. بعد از ماجرای مونا، مکس بالاخره موفق میشود در طبقات بالایی ساختمان با نیکول هورن ملاقات کند. نیکول همه تقصیرات را گردن میشل، همسر مکس میاندازد و ادعا دارد زیادی در کاری که به او ربطی نداشته فضولی کرده است. در نهایت مکس نیکول را که قصد داشته با هلیکوپتری از طریق سقف ساختمان ایسر از مهلکه فرار کند، بهدام انداخته و بهقتل میرساند.
مکس پس از اتمام ماموریتش، از ساختمان خارج شده و خود را تسلیم نیروهای پلیس میکند. در لحظه آخر مکس، آلفرد وودن را میان جمعیت میبیند که ایستاده و پوزخندی به لب دارد. مکس هم در جواب آلفرد لبخندی تحویلش میدهد. مکس خوب میداند که آلفرد به وعدهاش عمل کرده و سابقهاش را پاک میکند.
در پایاین مکس پین یک سوالاتی زیادی بیجواب باقی میماند؛ مثلاً دلیل اصلی حمایت آلفرد وودن از مکس چیست؟ پرونده والهالا چطور به دست میشل رسیده؟ عاقبت مونا چه میشود؟ حالا که بزرگترین خانواده مافیایی نیویورک از بین رفته، مافیا روس چه استفادهای از این موقعیت میکند؟ تکلیف وینی این وسط چه شده؟ اینها همه آن سوالاتی است که نسخه دوم بازی به زیبایی هرچه تمامتر جوابشان داده است.
در قسمت اول بازی شاهد بودیم که چطور سیلی از شخصیتهای مختلف بر سرمان فرو ریخت. اما در قسمت دوم بازی دیگر از این خبرها نیست، «سقوط مکس پین» بیشتر بر روابط میان کاراکترهای اصلی، علیالخصوص رابطهی احساسی بین مکس و مونا که جرقههایش در قسمت قبل زده شد میپردازد. اینکه آدمکشی مثل مونا برخلاف دستوری که به او دادهاند عمل کرده و مکس را نمیکشد، حتماً دلیل مهمتری از فقط «نکشتن آدم خوبها» دارد.
مکس بعد از ماجراهای قسمت قبل و به لطف و کمک آلفرد وودن و پاک شدن سابقهاش، دوباره به نیروی پلیس نیویورک برمیگردد. دو سال از آن روزگار میگذرد و به ظاهر تمام ماجراها ختم به خیر شده که ناگهان روزی مکس بهطور اتفاقی گذرش به صحنه یک حادثه تیراندازی میافتد. این تیراندازی در مکان یک اسلحه فروشی که جزو مایملک ولدیمیر لم بوده و توسط یکی از آدمهایش به نام «انی فین» اداره میشده، رخ میدهد. متاسفانه مکس کمی دیر به صحنه حادثه میرسد و آدمکشها که لباسهای عجیب و غریبی هم برتن داشتند، انی فین بینوا را به قتل میرسانند. هنگام خروج از ساختمان مکس به طور تصادفی بعد از مدتها مونا سَکس را ملاقات میکند، هرچند این مقالات کوتاه بوده و مونا به سرعت غیبش میزند.
مکس به اداره پلیس باز میگردد تا ماجرا را برای رئیس پلیس شهر یعنی «جیم براورا» تعریف کند. (البته با حذف صحنه دیدن مونا، مکس به دلایلی که فعلاً نمیخواهد به آنها فکر کند، قصد ندارد مونا را تحویل پلیس دهد.) در این میان تنها موردی که همگی به اتفاق از آن سر در نمیآورند، هویت آدمکشها است. چیزی که معلوم است این است که آدمکشها تحت پوشش یک شرکت خدمات نظافتی کار میکنند و برای همین هم لباسهای مخصوصی برتن داشتند. سردسته این «کلینرها» فردی به نام «Kaufman» است که گویا برای خودش حسابی گردنکلفت است. جیم این پرونده را برعهده مکس میگذارد.
اما ماجرای کلینرها تنها مشکل موجود نیست. گویا بهتازگی فردی ناشناس، سناتور «سباستین گیت» را بهقتل رسانده. پرونده قتل سناتور گیت بر عهده همکار مکس، یعنی کارآگاه وینترسون است. «والری وینترسون» زنی جدی و عبوس و کمی هم بگی نگی مشکوک و مرموز است. مکس میان پروندههای وینترسون چشمم به تصویر فردی شبیه به «مونا سَکس» میافتد. گویا وینترسون شاهدی پیدا کرده که در صحنه قتل سناتور گیت حاضر بوده و این شاهد هم تصویر قاتل را شبیه به مونا توصیف کرده است.
بعد از این ماجراها مکس تصمیم میگیرد به ملاقات ولد رفته و شخصاً خبر کشتهشدن «انی» را به او برساند. در حال حاضر ولدیمیر کلاب قدیمی راگناراک را خریده و قصد دارد رستوران شیک و پیکی در آن بسازد. مکس پس از رسیدن به آنجا متوجه میشود ولد با افراد وینی گاگنیتی درگیر شده. حالا که همه مردهاند، وینی تنها بازمانده دار و دسته پانچینلو بهحساب میآید.
با سررسیدن مکس، وینی ناچار به فرار میشود و مکس باری دیگر جان ولد را نجات میدهد. آنطور که بهنظر میرسد ولد کارهای گذشته را کنار گذاشته و میخواهد تمرکز خود را روی رستوران جدیدش بگذارد. طبق توضیحات ولد، گویا وینی راه افتاده و قصد دارد تمام کسانی را که دستی در تجارت اسلحه دارند، از سر راه بردارد و برای همین هم هست که «انی فین» را کشته و حالا هم بهدنبال ولد است.
پس از ملاقات با ولد، مکس به خانه بازمیگردد به قول خودش تلاش میکند تا کمی خوابش ببرد. مکس کماکان هربار که میخوابد کابوس میبیند و بهنظر میرسد هنوز نتوانسته خودش را از فشار حوادث گذشته خلاص کند. نکته جالب مکس پین دو آن است که دیگر خوابها و کابوسهای مکس بر اثر بیهوشی از ماده مخدر نیست، به همین دلیل هم میتوان دید این کابوسها کاملاً از ذهن درگیر خودِ او و عذاب وجدانش از حوادث گذشته نشات میگیرند. جایی در همان ابتدای بازی مکس میگوید:
گذشته مثل یک گودال عمیقه که دائم در حال وسیعتر شدنه. هرچقدر تلاش میکنی تا ازش فرار کنی، همونقدر هم این گودال وسیعتر و ترسناکتر از گذشته دنبالت میکنه. انگار که دائم پا بر لبهی این گودال گذاشتی. تنها شانسی که داری اینه که برگردی و باهاش روبهرو بشی. اما اینکار مثل اینه که بالای قبر کسی که دوستش داری ایستاده و به داخل قبر نگاه کنی. مثل بوسیدن لبه یک اسلحه است، اونم وقتی که میدونی گلولهی توش هر لحظه ممکنه شلیک بشه و مغزت رو منفجر کنه.
مکس با شنیدن صدای ضرباتی به درب خانهاش از خواب بیدار میشود. پشت در موناست که به ملاقات مکس آمده و به او اطلاع میدهد جان هر دوی آنها در خطر است. اما مکس میداند که مونا یک مضنون بهقتل است و وظیفه دارد او را تحویل پلیس دهد. در هیمن حین تکتیراندازی از پنجره ساختمان روبهرویی به مکس شلیک میکند. خوشبختانه اینبار نیز مکس از ماجرا جان سالم به در برده و در این گیر و دار مونا فرار میکند. مکس خودش را به مخفیگاه تکتیرانداز میرساند و تازه در آنجا متوجه میشود که گویا کلینرها که هنوز معلوم نیست دقیقاً از چه کسی دستور میگیرند، ماهها تمامِ حرکات او را زیر نظر داشتهاند.
مکس برای توضیحات بیشتر بهدنبال مونا میگردد و با اینکار سر از «فان هاوس» مونا در میآورد. فان هاوس درواقع لوکیشن فیلمبرداری یک سریال دهه نودی به اسم «Address Unknown» بوده که بعد از به پایان رسیدن سریال خالی شده و مونا از آن بهعنوان مخفیگاهش استفاده میکند. فان هاوس یکی از زیباترین و در عین حال عمیقترین مرحلههای بازی است. در این مرحله از کشت و کشتار خبری نیست و مکس که حسابی وقت خالی دارد، شروع به حرف زدن از درگیریهای ذهنیش میکند. اینجا باری دیگر میبینیم که درگیری اصلی مکس بازهم موضوع گذشته است، گذشتهای که به نظر میرسد با هیچ روش و ترفندی نمیتوان از آن خلاص شد.
مکس بالاخره موفق میشود در طبقه بالای فانهاوس مونا را پیدا کند. مکس که دیگر حسابی قاطی کرده و میداند که مونا تمام حقیقت را به او نمیگوید، از او میخواهد ماجرا را درست تعریف کند. مونا ادعا دارد همه این کارها زیر سر اینرسیرکل است، این سازمان مخفی خیلی فاسدتر از آن چیزی است که همه فکرش را میکنند. طبق ادعای مونا این قتل و کشتارهای اخیر به این خاطر بوده که اینر سیرکل قصد دارد تمام کسانی را که از وجود این سازمان باخبرند، سربه نیست کند. حالا مونا از مکس میخواهد برای تایید حرفهایش همراه با او سراغ یکی از اعضای اینرسیرکل بروند، فردی غیر از آلفرد وودن. مکس با وجود تمام شکی که به مونا دارد، پیشنهاد او را میپذیرد و با مونا راهی محل زندگی فردی به نام «کورکرن» میشوند. با رسیدن به آنجا، مکس پی میبرد که کورکرن نیز طبق ادعای مونا، یکی از اعضای اینرسیرکل بوده و قبل از رسیدن آنها، توسط کلینرها به قتل رسیده است. اما پیش از آنکه مکس و مونا بتوانند از ساختمان خارج شوند، وینترسون با نیروهای پلیس از راه میرسد و مونا را دستگیر میکند.
با توجه به شواهد به دست آمده، این وسط یکی دارد دروغ میگوید: کلینرها، یا طبق ادعای ولدیمیر لم آدمهای وینی گاگنیتیاند که قصد دارند تجارت اسلحه را به دست بگیرند، یا آنکه ولد دروغ میگوید و طبق ادعای مونا کلینرها آدمهای اینرسیرکلاند و قصد دارند باقیمانده شاهدین گذشته را به قتل برسانند. مکس حالا بدجوری سر دوراهی قرار گرفته، از طرفی ولد را دوست قدیمی خود میداند و نمیخواهد او را دروغگو فرض کند. از طرف دیگر هم مکس خوب میداند که مونا چیزهایی را از او مخفی کرده، اما به دلایلی که فعلاً برای خود مکس هم قابل هضم نیست، نمیخواهد مونا را هم مقصر بداند. برای همین به ملاقات مونا که حالا در اداره پلیس زندانی شده میرود. مونا باری دیگر تلاش میکند صحت حرفهایش را به مکس ثابت کند. برای همین هم از او میخواهد با آلفرد وودن تماس بگیرد. مکس البته که همین کار را هم میکند و برای آلفرد پیامی روی پیغامگیرش میگذارد. در همین میان عدهای از کلینرها به اداره پلیس میریزند. گویا کلینرها قصد داشتند مونا را در همین زندان به قتل برسانند، اما مونا موفق میشود میان درگیریها از زندان فرار کند.
مکس باری دیگر در فانهاوس به سراغ مونا میرود. اما اینبار گویا کلینرها زودتر از آنها به آنجا رسیدهاند. مکس و مونا موفق میشوند طی یک تعقیب و گریز طولانی، بالاخره کلینرها را تا مخفیگاه اصلیشان تعقیب کنند. پس از ورود به این ساختمان عظیم، مکس با انباری از اسلحه و مواد منفجره روبهرو میشود. مکس کماکان ترجیح میدهد فکر کند کلینرها آدمهای وینی هستند و این ساختمان هم درواقع انبار تجهیزات جنگی اوست.
مکس حین جست و جوهایش در ساختمان بر اثر انفجار مواد منفجره از پنجره به بیرون پرتاب میشود. در این میان مونا هم که در همان ساختمان حضور داشته، به نجات مکس میآید و آن دو موفق میشوند پس از درگیری شدید با کلینرها، از ساختمان خارج شوند. هنگام خروج از ساختمان ناگهان وینترسون از راه میرسد. مونا در این میان ادعا دارد که وینترسون هم یکی از آنهاست و حالا هم قصد دارد او را بکشد. وینترسون اما ادعا دارد مونا یک متهم به قتل است و باید همراه او به اداره پلیس بیاید. مکس این وسط گیر افتاده، ناگهان مونا دست خود را به سمت اسلحهاش میبرد، مکس ناچار میشود سریع تصمیم بگیرد و بین مونا و وینترسون یکی را انتخاب کند؛ مکس به وینترسون شلیک میکند و او را بهقتل میرساند. مونا از فرصت بهدست آمده استفاده کرده و فرار میکند، اما وینترسون قبل از مردنش به مکس شلیک کرده و مکس از ساختمان به پایین پرتاب میشود.
مکس که پس از پرت شدن از ساختمان بیهوش شده، بعد از به هوش آمدن خود را در بیمارستان میبیند. حالا نه تنها به خاطر همکاریش با مونا از کار معلق شده، بلکه یکی از نیروهای پلیس یعنی وینترسون را هم بهقتل رسانده است. مکس که درواقع در این بیمارستان زندانی شده، باید با کلینرها که گویا در کشتن او اصرار زیادی دارند و حالا وارد بیمارستان شدهاند نیز روبهرو شود. مکس به سرعت از بیمارستان فرار میکند و چون که دیگر نشانی از مونا ندارد، سراغ آلفرد وودن میرود. آلفرد اما گویا منتظر مکس بوده و با دیدن او حقیقت ماجرا را برایش تعریف میکند. کلینرها نه طبق ادعای مونا سَکس آدمهای اینرسیرکل بودند و نه طبق ادعای ولدیمیر لم آدمهای وینی. کلینرها درواقع آدمکشهای ولدیمیر لم بودند و وظیفه داشتند باقیمانده اعضای اینرسیکل و نیز وینی گاگنیتی را بکشند و به این ترتیب ولدیمر را به قدرت اصلی منطقه تبدیل کنند.
مکس که تمام این مدت فریب خورده، مستقیم به رستوران ولد میرود. بعد از کشتن آدمهای ولد، مکس خودش را به اتاق کار او میرساند. اگرچه خبری از ولد نیست اما مکس به اطلاعات جدیدی دست پیدا میکند. گویا کارآگاه وینترسون، همکار مکس و مسئول پرونده قتل سناتور گیت، معشوقه ولدیمیر لم بوده و تمام این مدت برای ولد و در جهت اهداف او کار میکرده. با فهمیدن این ماجرا، حالا شاید کمی از بار عذاب وجدان مکس پین در ماجرای کشتن وینترسون کم شده باشد. علاوه بر اینها مکس روی دیوار اتاق ولد، طرح نقشهای را که برای نابودی وینی گاگانیتی کشیده شده میبیند. گویا ولد بمبی را در لباس مخصوصی که بهشکل کاراکتر کارتون مورد علاقه وینی یعنی Captain Baseballbat- Boy ساخته شده، جاسازی کرده و قرار است این لباس را تقدیم او کند.
مکس به سرعت به سمت خانه وینی حرکت میکند تا بلکه بتواند جان او را نجات دهد. هرچند که بازهم دیر رسیده و وینی لباس مخصوص را به تن کرده است. از طرف دیگر هم کلینرها همزمان به خانه وینی حمله کردهاند و در چنین شرایطی، مکس هم باید حواسش به وینی و لباسش باشد که یک موقع منفجر نشود و هم باید سعی کند هرچه سریعتر از این مهلکه فرار کنند.
درنهایت هم وینی و مکس موفق به فرار میشوند و چون که جایی را ندارند، برای بار سوم به فان هاوس مونا میروند. اما از آنجایی که ولد دست آنها را زودتر خوانده، خودش هم آنجا حضور دارد. ولد، وینی و لباس خوشگلش را در همان مکان فانهاوس منفجر میکند. بعد از کشتن وینی، حالا ولد سراغ مکس میآید و در حالیکه اسلحهاش را به سمتش نشانه رفته، یک سری دیگر از حقایق را نیز برای مکس روشن میکند. ولد برای مکس توضیح میدهد که عامل اصلی مرگ اعضای خانواده او درواقع آلفرد وودن، عضو اصلی و سردسته گروه مخفی اینرسیرکل بوده است. آلفرد بوده که مدارک مربوط به پرونده والهالا را به دفتر دادستان ایالتی، یعنی همانجایی که همسر مکس در آن به کار مشغول بوده میفرستد. به این ترتیب است که این پرونده به دست میشل افتاده و او تنها به طور تصادفی قربانی این پرونده شده است. البته این تمام ماجرا نیست، حالا ولد توضیح میدهد که مونا سَکس هم یکی از آدمهای آلفرد وودن است و گویا آلفرد دستور قتل مکس و ولد را به مونا داده است. بعد از این افشای حقایق، ولد برای انتقام معشوقهاش وینترسون به سمت مکس شلیک میکند. پس از آن ولد که فکر میکند مکس بالاخره کشته شده، جسد او را میان ساختمانِ در حال سوختن رها میکند.
اما مکس اینبار هم به طرز معجزهآسایی از مرگ جان سالم بهدر میبرد. در همین حین مونا هم سر میرسد و مکس را کشانکشان از ساختمان خارج میکند. حالا اما مکس قصد دارد مستقیم سراغ آلفرد وودن برود، چون که میداند ولد هم داشته سراغ آلفرد میرفته. از آنجایی که دیگر به مونا هم اعتماد ندارد، مکس او را هم مجبور میکند همراهش به خانه آلفرد بیاید. مونا و مکس به اتفاق وارد عمارت عظیم آلفرد میشوند. در این بین اما مونا سوتی بدی میدهد و یکی از درهای مخفی ساختمان را باز میکند. اینجا دیگر به مکس ثابت میشود مونا تمام این مدت آدم آلفرد وودن بوده و ولد راست گفته است. مونا که میفهمد رازش برملا شده، از پشت ضربهای به سر مکس وارد میکند و مکس روی زمین میافتد. اما همانطور که از پیش هم انتظارش میرفت، مونا اینبار هم نمیتواند مکس را بهقتل برساند.
در همین حین ولد هم سر و کلهاش پیدا میشود و از پشت به مونا شلیک میکند. نفر بعدیای که به جمع آنها اضافه میشود آلفرد وودن است. آلفرد که دیگر حسابی از دست ولد کلافه شده با او گلاویز میشود، اما ولد آلفرد را هم میکشد و پس از آن با منفجر کردن ساختمان، از مهلکه فرار میکند. مکس که حالا بهوش آمده، بدن نیمهجان مونا را روی زمین ول کرده و بهدنبال ولد میرود. در نهایت مکس موفق میشود ولد را به دام انداخته و با زحمت بسیار او را بُکشد. مکس باری دیگر نزد مونا برمیگردد تا آخرین جملههای او را قبل از مرگ بشنود. مونا میمیرد و مکس از ساختمان خارج شده و خود را به نیروهای پلیس تسلیم میکند.
همه کشته شدن. آخرین گلوله حکم پایانی داشت بر تمام وقایعی که منو تا اینجا کشونده بود. انگشتم رو از روی ماشه برداشتم و همهچیز تموم شده بود...
داستان مکس پین هم اینگونه به پایان میرسد. شاید پایان داستان مکس پین و سرنوشت مونا زیادی از حد غمناک به نظر برسد، اما طبق گفته همیشگی سم لیک هیچ پایان خوشی در فیلمهای نوآر وجود ندارد. البته سم لیک آنقدری مهربان بوده که دو پایان برای داستانش بسازد، اگر بازی را دوباره و اینبار با درجه سختی بالاتر تمام کنید، مونا در انتهای بازی زنده میماند. اگرچه همه میدانیم مرگ مونا با داستان بازی بهتر جفت و جور در میآید.
پیش از آنکه به بررسی بیشتر داستان بپردازیم، بد نیست ابتدا مروری داشته باشیم بر گیمپلی بازی. گیمپلی مکس پین، یکی از آن بخشهای است که در هر دو نسخه بازی توانست نظر مثبت طرفداران را به خود جلب کند. گیمپلی و صحنههای اکشن نسخه اول بازی که کمپانی رمدی پنج سال هم زمان صرف آن کرد، به تناسب سال ارائهاش به قدرت و کیفیت نسخه دنبالهی آن نبوده و ضعفهای زیادی داشته است. اما تنها کافی است دوباره به یاد آوریم که از سال ۲۰۰۱ و هفده سال پیش حرف میزنیم، آنوقت است که میبینیم همین نقاط ضعف کوچک هم در برابر خلاقیت و نوآوری گیمپلی این بازی واقعاً بهچشم نمیآید.
سیستم بولت تایم بازی که مایه تعجب و شگفتی بسیاری از گیمرهای آن دوران بهحساب میآمد، در نسخه اول همچین بیعیب و نقص هم نبوده به همین دلیل کمپانی رمدی در نسخه دوم بازی تغییرات کوچکی در این سیستم ایجاد کرد. اگر بهیاد داشته باشید، در نسخه اول با محدودیت استفاده از بولت تایم مواجه بودیم و میزان استفاده از این ظرفیت دقیقاً به تعداد دشمنانی که میکشتیم بستگی داشت. در مکس پین دو اما خوشبختانه این ضدحال کوچک هم برطرف شد و حالا میتوانستیم هرچقدر دلمان میخواهد از این قابلیت استفاده کنیم. تازه علاوه بر آن اگر حین استفاده از بولت تایم خشاب تمام میکردیم، مکس با یک حرکت زیبا برایمان چرخیزده و خشاب را پر میکرد!
یکی از نکات قابل توجه در نسخه یک بازی، هوش مصنوعی بالای دشمنان بود. برای مثال علیرغم برخی از بازیهای امروزی که دشمنان بازی بیشتر شبیه یک سری موجودات مسخ شدهاند که تقریباً یک نوع عکسالعمل بیشتر ندارند، در نسخه یک مکس پین ممکن بود با هربار ورود به یک اتاق با عکسالعمل متفاوتی از دشمنان روبهرو شوید. درواقع این عکسالعمل با توجه به نحوه ورود شما به فضایی که دشمنان انتظارتان را میکشیدند متفاوت بود. در نسخه دوم مکس پین نهتنها بازی این قابلیت خود را حفظ کرد، بلکه حالا امکان هدشات کردن دشمنان- به معنای واقعی کلمه- هم به بازی اضافه شده بود.
در هر دو نسخه از بازی، مکسپین سلاحهای مختلفی از کلتهای سبک گرفته تا کلاشنیکف و شاتگان و وینچستر و حتی ناراجکانداز هم با خود حمل میکرد، حالا بماند که حمل این حجم از سلاح هیچ رقمه با منطق جور در نمیآمد. تازه اگر یادتان باشد در نسخه کونگ فو بازی حتی میتوانستیم دو اسلحه سنگین مثل شاتگان را هم باهم برداریم که این یکی دیگر واقعاً ورای تصور است! در نسخه اول بازی، شاید سیستم تیراندازی هنوز به قوت نسخه دوم نبود و شاید فرق زیادی بین سلاحهای بازی احساس نمیشد. این مورد از جمله مواردی بود که در مکسپین دو شاهد بهبودش بودیم. حالا دیگر زمان آن رسیده بود که دزرت ایگل بهدست راه بیافتیم و تمام دشمنان را هدشات کنیم و از حرکت آهستهی سر دشمنان پس از اصابت گلوله به سمت عقب لذت ببریم! کاری که تقریباً در نسخه یک بازی بیمعنی بود.
درست است که شاید در نسخه دو بازی فقط با یکی دو شخصیت جدید روبهرو شدیم، اما تا دلتان بخواهد این بازی لوکیشن متفاوت در اختیار بازیکن قرار داده بود
همانطور که قبلاً هم گفتیم در مکس پین دو دیگر خبری از سیل کاراکترهای جدید نبود که پشتهم بر سرمان بریزند، اما این موضوع به هیچوجه به معنای ضعیفشدن داستان و تکراری شدن ریتم بازی هم نبود. درست است که شاید در نسخه دو بازی فقط با یکی دو شخصیت جدید روبهرو شدیم، اما تا دلتان بخواهد این بازی لوکیشن متفاوت در اختیار بازیکن قرار داده بود. از بیمارستان و عمارتهای عظیم مانند خانه آلفرد وودن گرفته تا فانهاوس و ساختمان نیمهکارهای که یکبار با مکس و باری دیگر با مونا واردش میشدیم. هرکدام از این لوکیشنها هم به خودی خود گیمپلی متفاوت و منحصر بهفردی داشت. برای مثال در یک مرحله باید وینیگاکنیتی را با آن لباس دست و پاگیرش کاور میکردیم و از منفجرشدن نجاتش میدادیم، یا در مرحلهای مثل اداره پلیس نهتنها لازم نبود تیری شلیک کنیم، بلکه کلی شخصیت جانبی هم در این مرحله حضور داشت که میتوانستیم سرمان را با صحبتهایشان گرم کنیم. اینها بهکنار حتی جایی در یکی از مرحلههای سخت بازی در نقش مونا قرار میگرفتیم و باید مکس را از بالای ساختمانها کاور میکردیم. خلاصه که در مکس پین دو هرکاری که دوست داشتیم و نداشتیم کردیم و همین امر هم باعث شد ذرهای در هیچ قسمت بازی احساس خستگی و تکراری بودن نکنیم.
علاوه بر لوکیشنهای مختلف، محیط بازی هم در حد قابلقبولی تعاملی شده بود. حالا دیگر پس از برخورد با اجسام و جابهجا شدن آنها، احساس واقعیتری نسبت به محیطی که در آن بهسر میبردیم داشتیم. رمدی با تغییرات بسیار و در عین حال مثبت در بازی ثابت کرد که ارزش سرمایهگذاری کمپانی راکاستار را خوب دانسته و از آن کمال استفاده را کرده است.
به شخصه غیر از مکس پین بازی دیگری را سراغ ندارم که دیالوگهایش مانند فیلمهای کالت تا سالها ورد زبان همه باشد، هنوز هم که هنوز هست خیلیها برخی از این جملات را بهیاد دارند. جملاتی که باعث میشد در هر لحظه از بازی بهخوبی به حال و هوای مکس پین و درگیری ذهنی او در آن لحظه پی ببریم. علاوه بر دیالوگهای ماندگار این بازی، کابوسها و رویاهای مکس پین هم خود بهتنهایی کمک بزرگی در پیبردن به بخش زیادی از داستان بازی کرده بود. کابوسهایی که مارا مستقیم به عمق ذهن پریشان مکس و درگیریهایش هدایت میکرد.
گویا تمام این تلاشها برای ارائه بهترین تصویر از داستان بازی کافی نبود که سم لیک قسمتهای جانبی دیگری هم برای فهم بهتر داستان به بازی اضافه کرد. همه بهیاد داریم که گاهی میان آدمکشیها، وارد اتاقی میشدیم و تلویزیون روشنی را میدیدیم که گویا داشت برنامهای دنبالهدار را پخش میکرد. در این میان یا گیمر با حوصلهای بودهاید و تکتک این برنامهها را تماشا کردهاید که خب بحثتان جداست؛ یا از آن دسته گیمرهای بیاعصابی بودید که همان اول با شلیک اسلحهی خود کلک تلویزیونها را میکندید، در صورت تعلق به دسته دوم باید بگویم متاسفانه علیرغم کِیفی که کردهاید، خیلی چیزها را هم از دست دادهاید.
مکس پین در مجموع چهار برنامه تلویزیونی برای خودش اختراع کرده بود که حین مراحل بازی، سرگرمی جالبی بهحساب میآمدند. یکی از این برنامهها که «دیک جاستیس» نام داشت درواقع نسخه کمدی همان ماجرای مکس پین بود که نامش هم همانطور که اول مقاله گفتیم جزو کاندیدهای اصلی نام بازی بهحساب میآمد. یکی دیگر از این برنامهها برنامهای بود با نام «Lords And Ladies» که داستان یک لرد جوان عاشق را در دوران ویکتوریایی نقل میکرد.
برنامه دیگری که سر و کلهاش از همان مکس پین یک پیدا شده بود و در نسخه دوم بازی حضور پررنگتری داشت، برنامهای بود بهنام Captain Baseballbat- Boy. این برنامهی کارتونی داستان یک سوپرهیروی نوجوان را روایت میکرد که باید با چوب بیسبال خود به جنگ دشمنان اصلیش یعنی «مکسول دیمِن» میرفت. در قسمت اول بازی میبینیم که فرانکی (معروف به نایاگرا) علاقه زیادی به این کاراکتر دارد و کمیکهای این شخصیت را در روزنامه دنبال میکند. در مکس پین دو هم وینی گاگنیتی را داریم که کشته مردهی این سریال است و خانهاش هم پر از محصولات ساخته شده از روی این شخصیت کارتونی است. هرچند این میزان از علاقه آخر کار دست وینی میدهد و ولد با جاسازی بمبی در کاستومی با طرح شخصیت اصلی این کارتون، وینی را به دیار باقی میفرستد.
مهمترین برنامه تلویزیونی اما در این میان برنامهای بوده به نام «Address Unknown» که هنوز هم که هنوز است بحثهای زیادی بین طرفداران مکس پین بر سرش وجود دارد. این برنامه داستان مردی به نام جان را در شهری مشابه نیویورک و با نام «نوآر- یورک سیتی» روایت میکرد.
آنطورکه از ظاهر ماجرا بر میآمد، جان یک دیوانه بود که او را در تیمارستانی به نام «مرکز درمان بیماران روانی پرنده صورتی» نگهداری میکردند. جان اما بهشخصه اعتقاد داشت که عقلش سرجایش است و عدهای سعی دارند با پاپوش درست کردن او را دیوانه جلوه دهند. جان در این میان دائم از «همزاد» خود، فردی به نام «جان میرا» صحبت میکند. جان عقیده داشت میرا یک قاتل سریالی است که به دلیل شباهت ظاهریش با جان، قتلهایش را گردن او میاندازد. جان در نوآریورک سیتی دائم بهدنبال همزادش میگردد، اما پزشکان بیمارستان هربار او را دستگیر کرده و دوباره به دیوانهخانه میفرستند. تا اینکه درنهایت جان موفق میشود با کشتن دکترها از تیمارستان فرار کرده و برای اولین بار با همزادش صحبت کند. دیالوگهای رد و بدل شده بین جان و جان میرا در کنار دیالوگهای خندهدار و عجیب فلامینگوی صورتی که به عنوان کاراکتری در رویاهای جان حضور داشته، فضای غریبی در این برنامه تلویزیونی ایجاد کرده است. چرا باید یک فلامینگو صورتی با صدایی عجیب و غریب بگوید: «آینهها از تلویزیون سرگرمکنندهتر هستند»؟
حالا از یک طرف با توجه به این برنامه و از طرف دیگر هم رویاها و کابوسهای مکسپین، تئوریای شکل گرفته که در جای خود جالب توجه است و منطقی هم بهنظر میرسد. در Address Unknown میبینیم که جان دائماً با خود درگیر است، نمیخواهد دیوانگی خودش را قبول کند. درصورتی که تمام این مدت میدانیم «جان» و «جان میرا» درواقع یک نفر هستند، جان دیوانه شده و آدمکشیهایش را به بدلش یعنی جان میرا نسبت میدهد. این برنامه تلویزیونی هم درست در لحظهای پایان مییابد که جان این حقیقت را میپذیرد. از طرفی دیگر در جریان بازی، مکس را میبینیم که دائم با خود درگیر است، عذاب وجدان دارد، نمیتواند بپذیرد کشته شدن همسر و فرزندش ربطی به او نداشته است. برای همین هم دائم در کابوسهای مکس او را در حال سرزنش خود میبینیم: «تو قاتلی. تو اونارو کشتی» البته مکس تنها کسی نیست که خودش را مقصر همهچیز میداند، در این کابوسهای گاهی همسر مکس را میبینیم که با عجز و التماس از او میخواهد کاری را انجام ندهد، از طرفی دیگر شخصیتهایی مثل مونا و جیم براورار را میبینیم که دائم به مکس (در رویاهایش) یادآوری میکنند که قاتل است و همه تقصیرات هم گردن اوست.
حالا به تئوری میرسیم، این تئوری باور دارد که مکس در جریان قسمت اول بازی بر اثر مصرف ماده مخدر وی معتاد شده و تعادل مغزیاش بهم ریخته است. حالا عدهای عقیده دارند مکس تحت تاثیر این ماده مخدر، زن و بچهاش را کشته و تا آخر بازی نیز تحت توهم همین ماده مخدر و تاثیرات پس از مصرف آن، سعی دارد خود را بیگناه جلوه داده و دائم دنبال مقصر اصلی ماجرا میگردد. (درست مانند جان میرا)
نقش جان میرا را هم خود سم لیک بازی کرده است.
پیش از آنکه بیهیچ دلیلی این تئوری را رد کنید، باید بگویم متاسفانه این تئوری کاملاً با منطق بازی جور در میآید. بارها و بارها و در صحنههای مختلف و تحت دیالوگهایی از شخصیتهای بازی، به موضوع روانپریشی مکس اشاره میشود. بارها میبینیم که به او ماده مخدر تزریق کردهاند، میبینیم که چطور ثبات فکری ندارد و تصمیمگیریهایش معمولاً اشتباهند.
البته که بازی به همان میزان که در تصویر مکس در نقش یک قاتل روانی موفق بوده، از طرف دیگر هم آنقدری دلیل و منطق دارد که بتوانید این تئوری را رد کنید. تمام مواردی را که شاید نشان از گناهکار بودن مکس داشته باشد میتوان بهراحتی به عذاب وجدان او نسبت داد، مکس گناهی مرتکب شده بود که به این راحتیها نمیتوانست از آن خلاص شود. داستان این برنامه تلویزیونی هم، آنطور که خود سم لیک ادعا دارد تصویری از بخش گناهکار و سرزنشکننده ذهن مکس پین است. همین و تمام! خبری از دیوانگی و جنون نیست و مکس هم یک معتاد آدمکش نیست. برنامه Address Unknown تنها برای آن ساخته شده که با آن بخش درگیرِ ذهن مکس بهتر و راحتتر آشنا شویم.
حالا اینهمه از انتقام گفتیم، اما در مکس پین دو دیگر خبری از انگیزه انتقام نیست، پس مکس واقعاً دارد چهکار میکند؟ چرا این همه آدم کشته و اصلاً حرف حسابش چیست؟
حقیقت امر این است که بار عذاب وجدان گذشته هنوز که هنوز است بر مکس سنگینی میکند. شاید بهتر است اینطور بگوییم که مکس پس از گرفتن انتقامش، حالا دچار سردرگمی شده، انگار که شیوه روتین و درست زندگی کردن را از یاد برده است. داستان مکس پین دو همه و همهاش روایت پیدا کردن جایگزینی برای حوادث گذشته است. عاملی که بتواند باری دیگر مکس را به ادامه زندگی امیدوار کند.
در جریان بازی اول میبینیم مونا علیرغم مسموم کردن مکس، هرگز به او آسیبی نمیرساند. درواقع اگر بخواهیم واقعبین هم باشیم باید بگوییم مونا با نکشتن مکس در ساختمان ایسر، درواقع جان خود را فدای او کرده است. هرچند با تمام این اوصاف، مکس هربار که با مونا برخورد میکند با سوالات بیشتری درگیر میشود. مکس با وجود علاقهای که به مونا دارد، بازهم تا لحظههای پایانی بازی هنوز به او کاملاً اعتماد نکرده. تمام شخصیتهای این بازی برای خود داستانی دارند که از یکدیگر پنهانش میکنند، برای همین هم هست که مکس نمیداند به چه کسی اعتماد کند. ولدیمیر که دوست و رفیق او بوده و نیز بی. بی که همکار سابقش بوده به او خیانت میکنند. آلفرد وودن هم بعد از عذاب وجدانی که باعث مرگ زن و فرزند مکس شده، قصد کمک به او را دارد. اما باز هم میبینیم آلفرد به مونا دستور میدهد در صورت مشکلساز شدن، مکس را هم بکشد. مونا نیز خودش از طرفی هم یکی از آدمهای پانچینلو بوده و هم در قسمت دوم بازی یکی از آدمهای آلفرد وودن است.
با وجود آنکه مکس به هیچکدام از این شخصیتها اعتماد ندارد، بازهم کارهایی میکند که شاید با عقل جور در نمیآید. دلیل این امر را هم ولدیمیر لم جایی در بازی به خوبی بیان کرده:
بیا تصور کنیم، اگه تنها حق انتخابی که داشته باشی، انجام کار اشتباه باشه، اینجوری دیگه اون کار درواقع اشتباه نیست. بیشتر شبیه سرنوشت و تقدیره. در هر صورت تو ناچاری اون کار اشتباه رو انجام بدی.
این دقیقاً همان حقیقتی است که مکس بعدها و در جریان داستان به آن پی میبرد. درواقع در شرایطی که مکس درآن گرفتار شده، چارهای جز همان کارهایی که انجام میدهد و همان تصمیمات به ظاهر اشتباه نیست. قسمت دوم مکس پین تاکید زیادی بر مفهوم تقدیر و سرنوشت دارد. اگر جریان حوادث بازی را باری دیگر مرور کنیم، میبینیم که آشنایی مکس و مونا هم بیشتر بر پایه حوادث و اتفاق بوده، نه عشقی که سر فرصت و با فکر ایجاد شده باشد.
مکس نقطه به قتل رساندن وینترسون و تصمیم به نجات مونا را نقطه بدون بازگشت زندگیش میداند. جایی که بالاخره مجبور به تصمیمگیری میشود
مونا از طرفی حین این جریانات خواهر خود را از دست داده و مکس هم خانوادهی خود را. هر دوی آنها خلائی در زندگی خود احساس میکنند که باید پرش کنند، همین خلا درنهایت این دو شخصیت را بهم نزدیک میکند. همانطور که در جریان بازی میبینیم، مکس و مونا با آنکه در جناح مخالف هم قرار داشتند بازهم بارها در جریان حوادث به داد یکدیگر رسیده و جان هم را نجات میدهند. احساسی که بین مکس و مونا شکل میگیرد، تنها یک عشق ساده و معمولی نیست، آن دو قصد دارند با اینکار ثابت کنند کنترلی هرچند جزئی هم که شده روی زندگی خود دارند و همهچیز هم دست تقدیر و سرنوشت نیست. این موضوع میتواند انگیزهای برای ادامه زندگی ایجاد کند. مکس میتواند یک آدم محکوم به شکست نباشد، مرگ همسر و فرزندش هم میتواند نقطه پایان زندگیاش نباشد. اینها همان مواردی است که حضور مونا به مکس یادآوری میکند.
اگر به یاد داشته باشید، مکس نقطه به قتلرساندن وینترسون (و تصمیم به نجات مونا) را نقطه بدون بازگشت زندگیش میداند. جایی که بالاخره مجبور به تصمیمگیری میشود. درست بعد از این نقطه در بازی شاهد تغییر لحن و دیالوگهای مکس پین هستیم. گویا عاملی در این میان آن نسخه از مکسی را که دائم ناله از گذشتهاش میکرده، از بین برده و شخصیت دیگری را جایگزین او کرده است. این موضوع حالا دیگر در دیالوگهای مکس پین هم مشهود است:
مرگ غیرقابل اجتنابه. ترس ما از مردن باعث میشه محافظهکار باشیم، احساساتمون رو سرکوب کنیم. اما با اینکار فقط بازی رو باختیم، بدون عشق ما خیلی وقته که مُردیم.
لطف بزرگی که مونا با حضورش و درنهایت هم با مرگش در انتهای بازی در خدمت مکس کرده، این بوده که تنها به یادش آورد زندگی هنوز ارزش جنگیدن را دارد. مکس دوباره امید و انگیزه پیدا کرده، امیدی که پس از جاری شدن سیل بیامان حوادث بر سرش، دیگر کاملاً رنگ باخته بود. مگر غیر از این است که بدون انگیزه ما با مُردهها فرقی نخواهیم داشت؟ حضور مونا در هر لحظه از بازی مانند جرقهای فعالکننده برای مکس بوده و همیشه او را به پیدا کردن سرنخهای بیشتر و دنبال کردن ماجرا ترغیب کرده است. مونا در انتهای بازی قربانی میشود، اما نقش خودش را به تمام و کمال ایفا کرده است. درانتهای بازی صورت مکس پین را میبینیم، با وجود آنکه آدمهای زیادی کشته شدهاند بازهم در حال خندیدن است، مکس حالا میداند که دیگر زمان انتقام بهپایان رسیده و باید به زندگی عادی برگردد.
مقاله ماهم در همینجا به پایان میرسد. برای حسن ختام برنامه هم گفتم شاید بدی نباشد یک نگاهی به ایستراِگهای مکس پین یک و دو بندازیم. مثل تمام قسمتهای این بازی، ایستراِگهای مکس پین هم در جای خود بسیار دیدنی بودند. جالبترینِ این ایستراِگها به نظر شخصی خودم، ایستراِگ مرحله پارکینگ مکس پین یک بود که با وارد شدن به اتاق مخفی و روشن کردن رادیو، صدای دو نفر از اعضای کمپانی راکاستار را میشنویم که از اعضای کمپانی رمدی برای زحماتشان تشکر کرده و برایشان آرزوی موفقیت میکنند. رتبه دوم هم به ایستراِگی در مکس پین دو میرسد، جایی که با فشار دادن سه بار پشت سرهم کلید Enter روبهروی حرف Mای که روی دیوار نوشته شده، شعلههای آتشی نمایان میشد که طبق ادعای سازندگان اینکار ادای دینی بود به مجموعه بازیهای سوپر ماریو. البته که همه اینها جدای آن موشهای اسلحه بهدست مکس پین یک است! پیشنهاد میکنم اگر در جریان اصلی بازی این ایستراِگها را پیدا نکردید، دیدن ویدئوهای زیر را به هیچ وجه از دست ندهید.
نظرات