بهترین پدرها در جهان بازیهای ویدیویی
چه خوش گفتند اولین قهرمان زندگی هر بچهای، پدرش است. از نظر فرزند، پدر کوهی از قدرت است که میتواند کارهای غیرممکن را ممکن کند. پدر هیچوقت تسلیم نمیشود و اگر برای دستیابی به هدفش راهی پیدا نکند، برای انجامش راهی میسازد. گیمرها با قهرمانان آشنا هستند؛ قهرمانانی که با فداکاری و جانفشانی خود در برابر ناملایمات ایستادگی میکنند. پس، گیمرها به خوبی شخصیت قهرمانانه پدر را میشناسند و همیشه به بودن آنها دلگرم هستند. به پشتوانه همین دلگرمی، فرزند کارهای خود را با قدرت شروع میکند و میداند پدر حامی اصلی او خواهد بود. این حمایت عملکردی شبیه به یک سپر مستحکم را دارد به گونهای که فرزند احساس رویینتنی به خود میگیرد و هیچکس جلودارش نخواهد بود. پدر مانند یک نیروی ویژه به مشکلات عزیزان خود ضد حمله میزند تا مبادا آنها دچار دردسری شوند. او حتی حاضر است جان خود را فدا کند تا خانوادهاش در رفاه و آسایش باشند. بله! پدر ابرقهرمان جهان واقعی انسانها است؛ کسی که حتی سوپرمن یا بتمن و خیلیهای دیگر هم نمیتوانند در مقابل او صف آرایی کنند. به احترام این ابرقهرمان دوست داشتنی میایستیم و کلاه از سر بر میداریم. با تمام این اوصاف شیرین و دلنشین، در جهان بازیهای ویدیویی پدرهای گوناگونی توسط بازیسازان خلق شده است که به دلیل باورپذیری و شخصیتپردازی عمیق توانستهاند در تاریخ بازیهای ویدیویی ماندگار شوند. در این مقاله قصد داریم بهترین و به یاد ماندنیترین پدرها در جهان بازیهای ویدیویی را معرفی کنیم. با زومجی همراه باشید.
Sparda
اسپاردا در طول عمر ۲۰۰ ساله خود، فراز و نشیب بسیاری را تجربه کرده است. کسی که زمانی جزو شوالیههای عالی رتبه امپراتور تاریکی در جهان زیرزمینی یعنی Mundus بود و آنها بر انسانها سلطنت میکردند. اسپاردا با دیدن ظلم موندوس بر انسانها، تصمیم میگیرد در برابر این بیعدالتی برخیزد و انسانها را از زیر سلطه او خارج و زندگی تازهای را برای آنها بسازد. او در برابر دیوها و شیاطین قدرتمندی قرار میگیرد و یکی پس از دیگری آنها را از پای در میآورد. در آخر، اسپاردا بر موندوس غلبه میکند و پس از کشتن او، نیروهای ویژه دیوان را کسب میکند و سلطان انسانها در زمین میشود و انسانها لقب شوالیه تاریکی را به او اعطا میکنند. شوالیه تاریکی در قرن بیستم عاشق Eva میشود و با او ازدواج میکند؛ حاصل این ازدواج، دوقلوهایی با نام دانته و ورجیل است. دانته و ورجیل هر دو از شخصیتهای محبوب بازی Devil May Cry هستند که مبارزات آنها بسیار معروف است. اگر عدالتخواهی اسپاردا نسبت به انسانها نبود، هرگز شاهد هنرنماییهای دانته و ورجیل در جهان بازیهای ویدیویی نبودیم. کسی که برای نجات انسانها تا پای جان خود رفت و در جهنم با انواع و اقسام دیو و شیطان روبرو شد. ایوا توصیف زیبایی نسبت به اسپاردا دارد که گفته است او مبارزی شیردل و صلحطلب بوده است.
Lee Everett
Lee Everett پدر نبود، اما وظیفه پدری را به خوبی انجام داد. از زمانی که او، با کلمنتاین روبرو شد و تلاش کرد او را به خانوادهاش برساند، میتوانستیم رفتارهای پدرانه لی نسبت به کلمنتاین را مشاهده کنیم. لی هیچوقت فکر نمیکرد زمانی که به جرم قتل سناتور به زندان محکوم شده است، بعدها ناجی دختر بچهای به نام کلمنتاین شود و سعی کند پدر و مادر او را پیدا کند. اما آن تصادف ماشین پلیس و فرار لی از دست زامبیها و اولین دیدارش با کلمنتاین، زندگی لی را وارد فاز جدیدی کرد و برای او تولدی دوباره بود. تولدی که باعث شد او مسئولیت جدیدی در قبال مراقبت یک دختربچه پیدا کند. لی سعی کرد کلمنتاین را به دختری قوی در برابر جهان جدیدی که به وجود آمده است، تبدیل کند و برای همین به او چگونگی کار با اسلحه، رفتار با بیگانگان و نجات پیدا کردن از دست زامبیها را آموزش داد. فداکاریها و از خود گذشتگیهای لی نسبت به کلمنتاین به خصوص آخرین دیدار این دونفر به قدری زیبا و دراماتیک به تصویر کشیده شده است که این اتفاقات جزو فراموش نشدنیترین لحظات فصل اول بازی The Walking Dead قرار گرفته است و لی ایورت به یکی از به یادماندنیترین شخصیتهای تاریخ بازیهای ویدیویی تبدیل شد.
Rost
بازی Horizon Zero Dawn پر از شخصیتهای متنوع با آداب و فرهنگ رفتاری گوناگون است که جهان این بازی را جذاب کردهاند. Rost یکی از بهترین شخصیتهایی است که میتوان به عنوان یک مرد قوی و معلمی دلسوز معرفی کرد. او گذشته سختی داشته است که بنا به دلایلی همسر و دخترش آلانا را از دست میدهد و این اتفاق او را به فردی تنها در قبیله Nora تبدیل میکند. روزی، دختر نوزادی در کنار درخت مقدس در قبیله نورا پیدا میشود؛ سران قبیله از ترس اینکه او شومی برای آنها ایجاد خواهد کرد، او را در نورا نمیپذیرند. Rost با مشاهده این اتفاقات، قوانین کهن و سنتی قبیله را زیر پا میگذارد و نوزاد را به عنوان فرزند خود میپذیرد؛ این دختر کسی نیست جز قهرمان اصلی بازی Horizon Zero Dawn یعنی Aloy. سران قبیله به خاطر این کار، Rost را از قبیله اخراج میکنند و او به عنوان یک مطرود (Outcast) شناخته میشود. بنابراین، Rost تصمیم میگیرد ایلوی را بزرگ و زندگی جدیدی را شروع کند. او تمام اصول مبارزه با شمشیر و تیر و کمان، نحوه شکار کردن و دفاع شخصی را به ایلوی آموزش میدهد و تلاش میکند او را از گزند دشمنان دور نگهدارد. فداکاری و دلسوزی Rost نسبت به ایلوی بسیار دلنشین است؛ او در پس چهره زمخت خود، دلی از طلا دارد و عاشقانه دخترخواندهاش را دوست دارد. به طوری که او برای محافظت از ایلوی جان خود را از دست میدهد. Rost روح بزرگی داشت و این بزرگی باعث شده است یاد او برای همیشه در ذهن مخاطبان ماندگار شود.
Ethan Mars
ایتن مارس همیشه سعی کرد پدر و همسر خوبی برای خانوادهاش باشد. اما از دست دادن فرزند اولش یعنی جیسن در سانحه رانندگی نزدیک به یک مجتمع تجاری، مسیر زندگی او را تغییر داد. به طوری که افسردگی و تنهایی جایگزین زندگی پرنشاط و دلنشین او شد. این اتفاق تا جایی پیش رفت که همسرش Grace از او طلاق گرفت و همراه با فرزند دومش، Shaun به آپارتمان کوچکی نقل مکان کرد. او نسبت به مرگ جیسن احساس گناه میکرد و در تلاش بود که شرایط بهتری برای شان فراهم کند؛ اما از بخت بد روزگار، شان توسط قاتل اوریگامی ربوده شد. ایتن به آب و آتش زد تا بتواند ردی از پسرش پیدا کند و در مسیر جستجوی شان سعی کرد اشتباهات گذشته خود را نسبت به مرگ جیسن جبران کند. بارها مشاهده کردیم که ایتن برای یافتن شان چه مشقتهایی کشید، تا جایی که او دست به کارهای عجیب و غریبی مثل قطع کردن دست خود زد. شرایط هرگز به نفع ایتن پیش نرفت، چون او توسط پلیس به عنوان قاتل اوریگامی مظنون اعلام شد. وی برای پاک کردن اتهام قتل و اثبات خود به خانوادهاش از خود گذشتگی کرد و تا پای جان خود پیش رفت. ایتن مارس از نظر شخصیتی بسیار شبیه به افراد پیرامون ما است و به همین دلیل است که به خوبی با او همذاتپنداری میکنیم. دیوید کیج که در داستانسرایی تبحر خاصی دارد، توانسته است در بازی Heavy Rain یکی از به یادماندنیترین پدرهای تاریخ بازیهای ویدیویی را خلق کند.
Max Payne
اگر بگوییم مکس پین غمگینترین و رنجکشیدهترین شخصیت بازیهای ویدیویی است، بیراه نگفتهایم. از روزی که او شاهد قتل همسر و فرزند نوزادش توسط تعدادی معتاد ولگرد بوده است، روند زندگیاش مسیر تیره و تاری را سپری کرد. او پس از مرگ خانوادهاش، به چیزی جز انتقام فکر نکرد؛ تا جایی که یک مأموریت انفرادی خطرناک را شروع کرد تا عاملان اصلی این جنایت را به سزای اعمالشان برساند. مکس به دنبال سرنخهایی از پشت پرده تولیدکنندگان مواد مخدر Valkyr رفت و توانست انتقام سختی از تک تک اعضای این باند مخوف به سرکردگی آنجلو پانچینلو بگیرد. او مدت زمان کمی طعم شیرین پدر بودن را چشید اما در مقاطع مختلفی، مخصوصا زمانی که عزمش را برای پیدا کردن دختر رودریگو برونکو از دست گروگانگیرها جزم کرد، میتوانستیم بفهمیم مکس برای جلوگیری از یک تراژدی دیگر، دست به چنین کار خطرناکی زده است. اما این کار برای مکس پین بیشتر شبیه به غذا دادن به گربههای خانگی بود تا بازی با دم شیر. سم لیک با خلق شخصیت مکس پین توانست یکی از عمیقترین و جذابترین شخصیتهای تاریخ بازیهای ویدیویی را در بازی Max Payne به همگان معرفی کند. جالب است بدانید که سم لیک، نام خانوادگی مکس یعنی Payne را کاملا هوشمندانه انتخاب کرده است، نام او هموزن کلمه انگلیسی «Pain» به معنی «درد و رنج» است که گویای وضعیت مکس در طول زندگی کابوسوار و پرخطرش بوده است.
Geralt of Rivia
یکی از پختهترین و جذابترین شخصیتهای بازیهای ویدیویی کسی نیست جز گرالت از ریویا. کسی که توانست در برابر سموم و معجونهای کشنده جادوگران دوام بیاورد و در این آزمایش، فقط موهای او سفید شود؛ سفیدی موی گرالت باعث شد به او لقب گرگ سفید را بدهند. وی آموزشهای فراوانی در کیمیاگری و جادوگری را توسط جادوگران کهن فرا گرفت و به بزرگترین ویچر حاضر در جهان تبدیل شد. گرالت هیچوقت طعم شیرین پدر شدن را تجربه نکرد؛ اما او در قرن سیزدهم با دختری به نام سیری آشنا شد. دانی، پدر سیری، دچار طلسمی شده بود و گرگ سفید طلسم او را برمیدارد؛ طبق قانون غافلگیری، گرالت صاحب سیری میشود. اما سیری با این تصور که خانوادهاش مردهاند، پیش مادربزرگش زندگی میکند. پس از مدتی گرالت سرپرستی سیری را برعهده میگیرد و به پیش خودش میآورد. سیری در ۶ سالگی استعداد عجیبی در فراگیری کارهای مختلف از خود نشان داد که باعث حیرت و شگفتی گرالت شد. این اتفاق باعث شد گرالت به عنوان یک معلم، آموزشهای مختلفی چون جادوگری، کیمیاگری و اصول جنگی را به او بیاموزد و نکات فراوانی را به او گوشزد کند. اگرچه سیری بنا به دلایلی در بازی The Witcher 3: Wild Hunt از گرالت جدا شد و مسیر مستقل خود را به پیش برد، اما گرالت او را مثل دختر خود دوست داشت و همیشه محافظ و مشوق اصلی سیری در انجام امور گوناگون بود؛ به طوریکه از انجام هیچ کاری نسبت به او دریغ نکرد.
Booker Dewitt
بازی Bioshock Infinite با آن داستان فلسفی پیچیده و شخصیتپردازیهای پرجزئیات و عمیقش جزو برترین بازیهای تاریخ هنر هشتم شناخته میشود. بوکر دویت به خاطر بدهی که نسبت به دوقلوهای لوتس داشت، پا به شهر معلق کلمبیا میگذارد. او برای پرداخت بدهی خود باید دختری به نام الیزابت را از زندان آزاد کند و به آنها برگرداند. وی پس از کش و قوس فراوان، الیزابت را پیدا میکند؛ دویت در مسیر بازگشت به نیویورک متوجه میشود که الیزابت، دخترش است. بوکر در مقطعی به خاطر مرگ همسرش به شدت افسرده شده بود و به همین منظور الیزابت را به شخصی به نام زاکاری کامستاک میفروشد. او از این کار خود پشیمان میشود و به جستجوی دخترش آنا که کامستاک نام او را به الیزابت تغییر داده است، میرود. الیزابت دارای نیرویی ماورایی است که میتواند دریچهای به زمانهای مختلف را باز کند. این نیرو خللی در جهان ایجاد میکند که چندین بوکر و الیزابت با افکار مختلف پدیدار میشود. دویت برای محافظت از دخترش چندین بار سپر بلای الیزابت میشود که در آخر او برای نجات الیزابت و مردم جهان دست به کار بزرگی میزند و آخرین صحنه بازی رخ میدهد. ما در سکانس پایانی بازی Bioshock Infinite یکی از بهترین در عین حال تأثیرگذارترین پایان بازیها را مشاهده میکنیم. نجات الیزابت از آن همه لوپ و دشمنان عجیب و غریب کار فوقالعاده بزرگی بود که بوکر دویت توانست از پس آن بربیاید.
John Marston
جان مارستِن مردی است که تمام کارهایی که انجام داد فقط برای آرامش و امنیت خانوادهاش بود. او عضو گروه تبهکاری داچ به ریاست داچ وندرلیند بود؛ جان در همان گروه با Abigaile آشنا شد و باهم ازدواج کردند که حاصل ازدواجشان جک مارستن بود. او به دلیل وفاداری به خانوادهاش از گروه داچ خارج و در ادامه توسط مأمور ویژه FBI یعنی ادگار راس دستگیر میشود. پلیس فدرال برای آزادی او شرط میگذارد؛ آنها خانوادهاش را گروگان میگیرند و به مارستن اعلام میکنند در صورت دستگیر کردن یا کشتن اعضای گروه داچ خانوادهاش را آزاد و او را تبرئه خواهند کرد. پس از کشمکشهای فراوان، جان مارستن با خانواده خود دیدار میکند. دیداری که لحظات زیبایی را در بازی Red Dead Redemption رقم میزند و ارتباط صمیمی خانواده مارستن با یکدیگر بسیار دلنشین است. جان سعی کرد پدر خوبی برای جک باشد و اتفاقات گذشته را برای او جبران کند. وی اصول کشاورزی و کار با اسلحه را به جک آموزش داد. همچنین، جان با افراد مختلف رفتاری محترمانه و دوستانه داشت و مردم نیز نسبت به او احترام خاصی قائل بودند. آخرین سکانس حضور جان مارستن به یکی از دراماتیکترین صحنههای بازیهای ویدیویی تبدیل شده است. کمتر کسی وجود دارد که بعد از تماشای این صحنه اشک از چشمانش سرازیر نشود و از شدت شوک چند دقیقهای به صفحه نمایش تلویزیون خیره نشده باشد. به راستی جان مارستن مرد بزرگی بود.
Sam Fisher
مرد تنهای تاریکیها، بهترین تعریفی است که میتوان برای سم فیشر در نظر گرفت. کسی که توانست جلوی خرابکاریها و توطئههای مختلفی را یک تنه بگیرد؛ او تنهایی را دوست دارد و به همین دلیل بیشتر مأموریتها را به تنهایی انجام داده است. اگر بگوییم سم یک لشکر تکنفره است، اصلا اغراق نکردهایم. فیشر با آن لباس سیاه و عینک سهگانه مخصوص معروفش چنان جذبهای دارد که تمامی دشمنان با دیدن او قالب تهی میکنند. اما او در پس چهره جدی و عبوسش، پدری مهربان و خوشقلب است که عاشقانه دخترش سارا را دوست دارد. سارا تنها بازمانده از خانواده فیشر است که سم برای مراقبت از او تلاش بسیاری کرده است. او برای اینکه زمان بیشتری را با سارا بگذراند برای انجام کارهای اداری به CIA میرود و در شهر واشنگتن مستقر میشود. اما زمانی که او در مأموریت JBA حضور داشت، لمبرت خبر از مرگ دخترش میدهد که توسط یک راننده مست کشته شده است؛ با شنیدن این خبر، دنیا در مقابل دیدگان سم تیره و تار میشود. در نسخه Conviction بازی Splinter Cell مشاهده کردیم که مرگ سارا بنا به دلایلی دروغ بوده است و سم فیشر برای یافتن دخترش و انتقام از مسببین این اتفاق از سازمان Third Echelon خارج میشود. او بالاخره سارا را پیدا میکند و تمام وجودش با شنیدن صدای دخترش، جان دوبارهای میگیرد.
Joel
یک شب آرام و دلنشین، جوئل به خانه میآید و سارا به مناسبت تولد پدرش به او یک ساعت مچی هدیه میدهد؛ پدر و دختر ساعتی مشغول خوش و بش هستند که ناگهان همه چیز تغییر میکند. ویروس کشندهای تمام شهر را آلوده کرده است و جوئل و سارا به سمت بیرون شهر فرار میکنند. یک سرباز نیروی ارتش، جلوی آنها را میگیرد؛ او آنها را آلوده به ویروس تشخیص میدهد و اسلحه را به سمت آنها میگیرد تا به آنها شلیک کند. تامی، برادر جوئل، به سرباز حمله میکند و در درگیری تیری شلیک میشود و سارا در جلوی چشمان جوئل جان میدهد. بیست سال از آن روز نحس گذشت و جوئل زندگی پوچ خود را میگذراند. تا اینکه او برای اولین بار الی را ملاقات میکند. دختری ۱۴ ساله که خانواده خود را از داده است و جوئل برای انجام مأموریتی باید او را به نیروهای Firefly تحویل بدهد. ما در تمام طول مسیر شاهد حس پدرانه جوئل نسبت به الی هستیم. رابطه عاشقانه پدر و دختری این دو نفر زیبا و دلنشین به نمایش در آمده است و تک تک لحظات حضور این دو نفر در کنار هم بسیار لذتبخش است. جوئل با تمام وجود مراقب الی بود تا جایی که خود را سپر بلای او کرد و آن صحنه پایانی جذاب بازی The Last of Us رخ داد. نیل دراکمن به طرز فوقالعادهای عشق را در دوران آخرالزمانی به تصویر کشید و به همه ثابت کرد عشق مختص زمان و مکان خاصی نیست و انسان با عشق زنده است.
نظر شما نسبت به پدرهای معرفی شده چیست؟ به نظر شما بهترین پدر جهان بازیها چه کسی است؟ لطفا نظرات خود را با زومجی در میان بگذارید.