تاریخچه سینمای وحشت: اسلشرها و قاتلین سریالی
در زندگی روزمره معمولاً از دو واژه «ترس» و «وحشت» زیاد استفاده میکنیم؛ اما آیا تا به حال با خود فکر کردهاید این دو کلمه چه فرقی باهم دارند؟ تصور کنید در خانه نشستهاید و مشغول انجام کاری هستید که ناگهان از گوشهی دیگر خانه صدایی عجیب و غریب بهگوشتان میرسد. با شنیدن این صدا ناخودآگاه از خود میپرسید: «چه صدایی بود؟» صدا باری دیگر بهگوش میرسد. حالا میپرسید: «کی اونجاست؟» تا به اینجای کار این «ترس» است که شما را وادار به پرسیدن این سوالات میکند. ترسیدن باعث میشود از جای خود بلند شوید و به دنبال منبع صدا بگردید که خب در اکثر موارد اگر منبع صدا از توهمات ما نباشد، از در و دیوار و چوب و تخته است. اما، اما اگر دلیلی فراتر از اینها وجود داشته باشد، دلیلی واقعاً ترسناک، بعد از پیبردن به آن دچار «وحشت» میشوید. وحشت آن احساسی است که به دنبالِ ترس میآید و معمولاً تا برطرف نشدن خطر رهایمان نمیکند.
«وحشت» بهعنوان هنر و سرگرمی از همان ابتدا با ما بوده، از همان زمان که انسانها برای رها شدن از این حس روی دیوارهای غار نقاشی شیر و ببر و پلنگ میکشیدند و سعی داشتند با اینکار کمی از وحشت خود از ناشناختهها را کم کنند. این حس آشنا که قدمتی به طول تاریخ بشر دارد، در تمامی دوران پس از آن نیز همراهمان بوده و کمکم به بخشی از سرگرمیمان تبدیل شده است؛ تا جایی که امروزه ردپای وحشت را در سینما، موسیقی، ادبیات و حتی بازیهای ویدیویی هم میبینیم.
اما چرا انقدر مشتاق ترسیدن هستیم و چرا از شنیدن چندین و چندباره داستانهای دلهرهآور یا دیدن پشتِ سرهم چند فیلم ترسناک خسته نمیشویم؟ اصلاً چه اصراری داریم که انقدر میرا بودنمان را به خودمان یادآوری کنیم؟ شاید بتوان گفت در درون همهی ما بخشهایی وجود دارد، که فرقی نمیکند آن را کنجکاوی بیش از حد بنامیم یا بخش تیره و تاریک روح، در هرصورت این بخش تمایل شدیدی دارد که در تمامی جوانب زندگی که باعث ترسیدنمان میشود سرک بکشد و دوست ندارد یک آب خوش از گلویمان پایین رود. هنگام دیدن فیلمهای ترسناک فرصت آن را داریم که با هر آنچه که در زندگی باعث ترسمان میشود روبهرو شویم؛ در حالی که خوب میدانیم هیچگونه خطری واقعی جانمان را تهدید نمیکند. هنگام تماشای فیلمهای ترسناک ما این فرصت (یا حتی قدرت) را داریم که مرگ را به تمسخر بگیریم یا حتی خود را جای قربانیان داستان بگذاریم و با آنها همذاتپنداری کنیم.
ژانر سینمایی «وحشت» ریشه در رمانهای گوتیک انگلیسی قرن هجدهم و نوزدهم میلادی دارد. از نمونههای این داستانها میتوان به «قلعه اوترانتو» نوشته هوراس والپول (۱۹۷۴)، «اسرار رودولفو» نوشته آن رادکلیف (۱۷۹۴) و نیز داستان «راهب» اثر متیو لوئیس (۱۷۹۶) اشاره کرد. راز و رمز، عذاب، فساد و تباهی، خانههایی قدیمی پر از ارواح سرگردان، جنون و دیوانگی، هیولاها و نفرینهای موروثی که هسته اصلی این داستانها را تشکیل میدادند کمکم و به مرور زمان راه خود را به دنیای سینما نیز باز کردند.
«شاید این دنیا جهنم سیارهای دیگر باشد.»آلدوس هاکسلی
صنعت سینما در سالهای اولیهی قرن بیستم پا گرفت، این یعنی درست چند سال بعد از وقوع انقلاب صنعتی در دنیا. در آن سالها میانگین عمر آدمها در غرب چیزی حدود چهل سال بود و این یعنی هنوز هرآنچه که در اطراف خود میدیدند ممکن بود برایشان کُشنده باشد. به همین دلیل مفهوم مرگ بخش ساده و در عین حال عمیقی از زندگی مردم محسوب میشد. حقیقت این است که هنر و تکنولوژی در طی سالها سرعت پیشرفت بیشتری نسبت به تکامل ما انسانها داشتند. این در حالی است که ما کماکان در زندگی روزمره خود به مفهوم مرگ نیاز داریم. یادآوری مفهوم مرگ بخش لازم و ضروری زندگی انسانها است و به همین دلیل هم وحشت و فیلمسازی در کنار یکدیگر رشد کردهاند. حالا که تکنولوژی امکان زندگی طولانیتری به ما بخشیده و باعث شده در جریان زندگی روزمره خود تقریباً مفهوم مرگ را از یاد ببریم، پرده سینما میتواند جایگزین خوبی برای یادآوری آنچه که به اجبار به دست فراموشی سپردهایم باشد.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما ناچار به تجربه جنبههای آزاردهنده زندگی هستیم و بدانید آنهایی که ادعا میکنند علاقهای به تماشای فیلمهای ترسناک ندارند، تنها خود را فریب میدهند. آنها درواقع خود و انسان بودن (به معنای میرا بودن) خود را انکار میکنند، آنها از احساسی که ممکن است در مواجهه با مفهوم مرگ، با آن روبهرو شوند میترسند. از این میترسند که اعتراف کنند یک فیلم ترسناک درست و حسابی با صحنههای عالی و نفسگیر، چطور میتواند در عین حالی که تا اعماق وجودمان ما را بترساند، حالمان را نیز بهتر کند و کاری کند که درنهایت احساس بهتری داشته باشیم.
در این مجموعه مقالات به جای پرداختن کلی به تاریخ سینمای وحشت، تاریخچه شکلگیری هر یک از سبکهای فرعی این ژانر را با مرور بهترین فیلمهای ساخته شده در هر زیر ژانر مورد بررسی قرار خواهیم داد. در اولین قسمت از این مجموعه سراغ زیر ژانر «اسلشر» رفتهایم، سری به خوفناکترین قاتلین سریالی زدهایم و با مرور آثار بزرگی از نامآورترین کارگردانان تاریخ سینما، سعی کردهایم تصویری جامع و کامل از تاریخچهی این ژانر پرطرفدار ارائه کرده باشیم.
اسلشرها و قاتلین سریالی
در میان رقابت تنگاتنگ میان ومپایرها، انسانهای گرگنما، زامبیها، موجودات فضایی، حشرات غولپیکر، خانههای جنزده و ارواح پلید و شیطانی، ممکن است بهراحتی از نقش پررنگ و تاثیرگذار قاتلین سریالی و اسلشرها در تاریخچهی فیلمهای ترسناک غافل شویم. اگر شما جزو آن دسته از افرادی هستید که هیولاها را عضوی جدانشدنی از فیلمهای ترسناک میدانند و باور دارید این هیولاها لزوماً باید موجوداتی غیرانسانی باشند، آیا تا بهحال با خود فکر کردهاید در این میان تکلیف جنایتکارانی که از بیماری روانی رنج میبرند چه میشود؟ آیا نباید آنها را نیز به خاطر ماهیت غیرانسانیشان در دستهای مشابه همان هیولاها، ولی نه لزوماً دستهای یکسان قرار دهیم؟ خوشبختانه فیلم موفق و تاثیرگذار «سکوت برهها –The Silence of the Lambs» ساختهی «جاناتان دم» کار را برای دستهبندی فیلمهایی با محوریت انسانهای روانپریش یا به قول خودمان قاتلین روانی راحت کرده است و امروزه همانطور که میدانیم این نوع از هیولاها در میان سایر فیلمهای ترسناک، با ژانر فرعیای به نام «تریلرهای روانشناختی» یا بهسادگی «قاتلین سریالی» شناخته میشوند.
آنتونی هاپکینز در فیلم سکوت برهها
فیلم سکوت برهها اما آغاز ماجرا نبود و داستانهایی با تم قاتلین سریالی، باوجود حساسیت ذاتی موضوعشان همیشه خوراک خوبی برای سینماگران بودهاند. سالها پیش از آنکه حتی واژهی «قاتل سریالی» برای اولین بار توسط کارمندان FBI مرسوم شود، «پیتر لور» با بازی فوقالعاده درخشانش در فیلم «M» ساختهی «فریتز لنگِ» آلمانی به سال ۱۹۳۱میلادی، تواسنته بود طعم وحشتِ واقعی از موجودی روانپریش را که تخصصش در کشتن بچهها بود به بینندگان القا کند. شخصیت «بِکت» در فیلم اِم با الهام از شخصیتی واقعی بهنام «پیتر کرتن» که در سالهای دهه ۱۹۲۰ میلادی از طرف رسانهها با لقب «خونآشام دوسلدورف» شناخته میشد، ساخته شده است. این در حالی است که تنها چهار سال پیش از ساخت فیلم اِم، آلفرد هیچکاک نیز با ساختن فیلمی صامت بهنام «مستاجر: داستان لندن مهآلود- The Lodger: A Story of the London Fog»، سرنوشت یکی دیگر از قاتلین سریالی مشهور تاریخ یعنی «جکِ قصاب» را به تصویر کشیده بود. بعد از آن و به سال ۱۹۴۳ میلادی، آلفرد هیچکاک باری دیگر داستانی جذاب و درگیرکننده از قاتلی روانی با بازی جوزف کاتن را در فیلم «سایه یک شَک – Shadow of a Doubt» به نمایش گذاشت. یک سال پس از آن نوبت فرانک کاپرا بود که با ساخت فیلم «آرسنیک و تور کهنه- Arsenic and Old Lace»، داستان تعدادی خدمتکار پیر را که خود را با کشتن آدمهای ولگرد و پنهان کردن اجساد آنها در زیرزمین خانه سرگرم میکردند، روایت کند.
نمایی از فیلم M ساختهی فریتز لنگ
بعد از این تلاشهای اولیه و در سال ۱۹۴۷ میلادی، اسطوره سینما یعنی «چارلی چاپلین» نیز با بازی در فیلمی که خود کارگردانی کرده بود، قدم در وادی قاتلین سریالی گذاشت. کمدی سیاهِ چاپلین با نام «موسیو وردو - Monsieur Verdoux»، سرگذشت قاتلی فرانسوی بهنام «بلوبیرد» را که تخصصش در کشتن همسران و بهجیب زدن سرمایههایشان بود روایت میکرد. درست است که فیلم چاپلین در زمان اکران اولیه با مخالفت شدید منتقدان و نیز مخاطبان روبهرو شد، اما در سالهای بعد بارها و بارها از این اثر به عنوان یکی از شاهکارهای صنعت سینما یاد کردند.
این روند در سالهای بعد نیز کماکان ادامه یافت تا آنکه با رسیدن به دهه ۱۹۶۰ میلادی و بعد از اکران دو فیلم «روانی – Psycho» ساخته آلفرد هیچکاک و «نگاه دزدکی – Peeping Tom» اثر مایکل پاول، بالاخره قاتلین سریالی هم توانستند برای خود جای پای محکمی در صنعت سینما پیدا کنند. علاوه بر این، این دو شاهکار سینمایی تاثیر زیادی بر معرفی و شناساندن ژانر «اسلشر» در سینمای دهه ۱۹۸۰ میلادی داشتهاند.
نمایی از فیلم Peeping Tom اثر مایکل پاول
بعد از ساخت این دو فیلم تاثیرگذار، مجموعه فیلمهای پلیسی- جنایی «هری کثیف – Dirty Harry»، «نیروی مگنوم – Magnum Force» و «طناب بندبازی – Tightrope» با بازی کلینت ایستوود و نیز فیلم «گشتزنی – Cruising» ساختهی ویلیام فریدکین با بازی ال پاچینو، هرکدام بهنوبهی خود قاتلین سریالی را وارد قلمرویی تازه کردند. پس از آن در سال ۱۹۸۶ و با اکران فیلم «شکارچی انسان – Man Hunter» ساخته مایکل مان، اولین فیلمی که با محوریت شخصیت هانیبال لکتر با بازی برایان کاکس بهجای آنتونی هاپکینز ساخته شده بود، و نیز فیلم سکوت برهها که پس از آن ساخته شد، مرز میان واقعیت و خیال در فیلمهایی با محوریت قاتلین سریالی بازهم کمرنگتر شد.
پس از ساخت فیلم «هفت – Seven» توسط دیوید فینچر، کمکم فیلمهای غیر اسلشرِ جنایی که در قالب ماکیومنتری یا مستندنما ساخته میشدند نیز راه خود را به سینما باز کردند و در کنار اسلشرها و فیلمهای جنایی- معمایی، به موضوع قاتلین سریالی در سینما پرداختند. از نمونههای این فیلمها میتوان به فهرست زیر اشاره کرد:
قاتلی با دستکشهای مشکی، چاقویی تیز و بُرنده و کاراگاهی تازهکار و نمایشی واضح و بیپرده از خشونت همگی از وجوه مشترک فیلمهای اسلشری بودند که بعدها در سینمای ایتالیا با نام «جالو» شناخته شدند. واژه جالو که در زبان ایتالیایی به معنای رنگ زرد است، از رمانهای معمایی- جنایی پرطرفداری که در ایتالیا با پشتِ جلدِ زردرنگ چاپ میشدند برداشته شده است. از بهترین نمونههای فیلمهای جالو که توسط دو کارگردان نامآشنای سینمای ایتالیا یعنی ماریو باوا و داریو آرجنتو ساخته شدهاند میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
با وجود تمامی این موفقیتها، فیلمهای اسلشر کماکان بهدلیل ماهیت بحثبرانگیزشان آنطور که باید و شاید موفقیت تجاری زیادی نصیبشان نمیشد. واژه اسلشر اولینبار توسط طرفداران و منتقدین برای نامیدن مجموعهای از فیلمها که شباهت شگفتانگیزی به فیلمهای ترسناک دهه ۱۹۶۰ میلادی داشتند بهکار برده شد. در این سبک از فیلمها معمولاً با مردی دیوانه (گاهی هم زنی دیوانه، آنهم اگر قرار بود در انتهای فیلم با چرخشی ناگهانی در داستان روبهرو شویم)، که معمولاً صورت خود را با ماسک یا به طریقی دیگر پوشانده، در رقابتی تنگاتنگ برای به دام انداختن مردان و زنان جوانی که نگاه، شخصیت و یا ویژگی خاصی در رفتارشان زخمی کهنه را در ذهن قاتل بیدار میکند سروکار داریم. فیلمهای ژانر اسلشر در طول تاریخ به دلیل محتوای سبُکشان (آنطور که اهل فن از آنها یاد میکردند)، با مخالفتهای شدیدی به خصوص از طرف والدین و نیز مامورین قانون روبهرو میشدند و به همین دلیل منتقدان هیچگاه این سبک از فیلمها را آنطور که باید و شاید مورد توجه قرار نمیدادند.
همانطور که پیش از این نیز گفتیم، دو فیلم «روانی» و «نگاه دزدکی» در پایهگذاری بسیاری از ویژگیهای اولیهی ژانر اسلشر نقش پررنگی داشتند. از جمله این ویژگیها میتوان به پرداختن به علت و انگیزه اصلی قاتل با استفاده از مفاهیم روانشناختی در فیلم اشاره کرد. فیلم «روانیِ» آلفرد هیچکاک، اقتباسی است از رمان علمیتخیلی- فانتزی نویسندهی امریکایی، «رابرت بلاک». هیچکاک برای ساخت این فیلم که با بودجهای معادل ۸۰،۰۰۰ دلار ساخته و به شکل سیاه و سفید فیلمبرداری شده، از عوامل ساخت سریال تلویزیونیاش استفاده کرده است. فیلم روانیِ هیچکاک به دلیل تغییر شیوههایی معمول روایت داستان و اجرای بینظیر حس تعلیق و نیز بازی فراموشنشدنی آنتونی پرکینز در نقش نورمن بیتز، با استقبال گرمی از طرف مخاطبان روبهرو شد.
رمانِ رابرت بلاک که بر اساس داستان واقعی یک قاتل سریالی به نام «ادوارد گین» نوشته شده است، ماجرای مهمانخانهداری بهنام نورمن بیتز را تعریف میکند که وسواس شدیدی به مادرش دارد. نورمن و مادرش صاحبان اصلی مهمانخانهی بیتز هستند؛ مهمانخانهی درب و داغانی که روزی به طور تصادفی پذیرای زن جوانِ جذابی به نام مری کرین میشود. مری کرین که بهتازگی مبلغ ۴۰،۰۰۰ دلار از صاحبکارش دزدیده، در راه فرار سر از مُتل اسرارآمیز بیتزها در میآورد. مری طی اقامتش در متل بیتز، با نورمن ملاقات میکند و نورمن نیز طی مکالمهای عجیب و غریب، از مادرش که گویا تعادل روانی درست و حسابی ندارد برای مری صحبت میکند. بعد از این مکالمات، مری تصمیم میگیرد پول دزدی را پیش از آنکه کسی متوجه شود به صاحبش برگرداند، اما افسوس که هیچگاه فرصت این کار برایش فراهم نمیشود. طی چرخشی ناگهانی و غافلگیر کننده در داستان (اسپویل تا پایان پاراگراف)، مری در حالی که مشغول دوش گرفتن در اتاقش بوده، با قاتلی به شکل و شمایل یک پیرزن که چاقویی به سمتش نشانه رفته بود گلاویز میشود و درنهایت نیز به دست او بهقتل میرسد. بعد از گذشت مدتی از ماجرا، خواهرِ مری پیگیر داستان میشود و به این ترتیب کاشف به عمل میآید که قاتل همان نورمن، صاحب مهمانخانه بوده است و نورمن که سالها پیش مادرش را به قتل رسانده، حالا با شخصیتی دوگانه متشکل از خود و مادرش درگیر شده است.
اگرچه داستان حول شخصیت نورمن و مادرش جریان دارد، اما نویسندهی فیلمنامه تصمیم گرفت فیلم را با قربانی داستان، یعنی مری کرین آغاز کند. نویسنده قصد داشت با اینکار، ابتدا حس همدردی بیننده با مری کرین را به طور کامل برانگیزد و سپس در نیمههای فیلم با کشتن او، ضربهای ناگهانی و شوکهآور به بیننده وارد کند.
جنت لی (بازیگر نقش مری کین) در کنار آلفرد هیچکاک (پشت صحنهی فیلم روانی)
آنتونی پرکیز پیش از بازی در نقش نورمن، بارها در فیلمهای دیگر از قبیل «ترس از دست رفته – Fear Stries Out» و نیز «ترغیب دوستانه – Friendly Persuasion» نقش مردانی حساس و احساساتی را بازی کرده بود. به دلیل درخشش پرکینز در نقشهای یاد شده، هیچکاک او را برای ایفای نقش نورمن در فیلمش انتخاب میکند. بعد از اکران فیلم روانی، دیدگاه مردم راجعبه آنتونی پرکینز به یکباره تغییر میکند و همین امر باعث میشود پرکینز در ادامه عمر کاری خود نقشهای عجیب و غریب زیادی از جمله بازی در نسخههای بازسازی شده فیلم روانی را بهدست آورد.
«بهترین رفیق یک مرد، مادرشه!»نورمن بیتز در فیلم روانی
فیلمبرداری فیلم روانی مدت زیادی به طول نیانجامید؛ هرچند یک هفته از همین مدتِ کوتاه نیز به برداشت از ترسناکترین سکانس قتل در کل تاریخ سینما، یعنی «صحنهی قتل در حمام» اختصاص پیدا کرد. هیچکاک این صحنه را از چندین و چند زاویه مختلف فیلمبرداری کرد، چرا که قصد داشت پس از مونتاژ سریع تمام این تصاویر، آن تاثیر شوکه کنندهای را که به دنبالش بود به طور تمام و کمال به بینندهها القا کند. با وجود صحنههای غافلگیرکننده دیگر در فیلم، مانند به قتل رسیدن مامور آربوگات روی راه پله و نیز صحنهی پردهبرداری از خانم بیتز، کماکان صحنهی قتل در حمام رتبه ماندگارترین صحنه فیلم روانی را از آنِ خود میکند. فیلم روانی، در قیاس با سایر فیلمهایی که پس از آن سعی در تقلید از شیوههای این فیلم داشتند، به طرز عجیبی در تقابل با موضوع ترس بسیار با احتیاط عمل کرده است. هیچکاک بهراحتی میتوانست برای صحنه قتل در حمام، وارد شدن چاقو به بدن مری را نشان دهد، اما به جای اینکار و با هدف تاثیرگذاری بیشتر، کارگردان به استفاده از مونتاژ سریع تصاویر بسنده کرده است. درنهایت همه این تلاشها، فیلم روانی به نقطه اوج کاری آلفرد هیچکاک تبدیل میشود و برایش یکی از معدود نامزدیهای اسکارش را به ارمغان میآورد.
نمایی از فیلم Psycho ساختهی آلفرد هیچکاک
مانند فیلم روانیِ هیچکاک و بعد از آن فیلم سکوت برهها، فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس – The Texas Chainsaw Massacre» ساختهی توبی هوپر نیز از جنایتهای قاتل زنجیرهای معروف، یعنی ادوارد گین الهام گرفته است؛ اما برخلاف فیلم روانی، فیلم هوپر تاکید شدیدی بر نمایش خون و خونریزی و اجساد تکهتکه شده دارد. به دلیل وجود خشونت بیپروا، فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس جایگاهی میان اولین فیلمهای ژانر «اسپلتر- Splater» (به معنای خونپاشی) مانند فیلم «ضیافت خون – Blood Feast» و نیز «دو هزار دیوانه! – Two Thousands Maniacs!» اثر هرشل گوردون لوییس را به خود اختصاص میدهد.
با وجود بدنامی فیلمهای سبک اسپلتر، فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس دو ویژگی مهم را به فرمول شناختهشدهی فیلمهای اسلشر اضافه کرد: گروهی از نوجوانان که به نوبت توسط قاتل به دام میفتند و نیز «آخرین دختری» که پس از کشتهشدن همه زنده میماند، در نیمه دوم فیلم به نهایت وحشتزدگی میرسد و بالاخره در پایان فیلم زنده میماند و از دست قاتل نجات پیدا میکند. (به فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس در مقاله بعدی بیشتر میپردازیم.)
نمایی از صورت چرمی در فیلم The Texas Chainsaw Massacre
سه سال بعد از ساختهشدن فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس و در سال ۱۹۷۸ میلادی،
جان کارپنتر
با ساخت فیلم «هالووین –
Halloween
» باری دیگر سراغ فرمولِ گروهی از نوجوانان رفت و حتی آخرین دختر بازماندهی فیلمش شخصیت جنگندهتری نسبت به نمونهی پیشین خود داشت. تنها تفاوت فیلم کارپنتر با فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس، استفاده از جامپ اِسکرها به جای نمایش خون و خونریزی بود. موفقیت تجاری بینظیر ساختهی کارپنتر باعث شد در بازهی زمانی میان سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ میلادی، چیزی حدود یازده فیلم با الهام از فیلم هالووین ساخته شوند. از جملهی این فیلمها میتوان به فیلم «جمعه سیزدهم - Friday The 13th»، «شب پرام - Prom Night»، «قطار وحشت- Terror train» و نیز فیلم «روز فارغالتحصیلی – Graduation» اشاره کرد.
در همه این فیلمها تِم آشنای شکارچی/ طعمه از اهمیت ویژهای برخوردار بود و حالا دیگر کارگردانان سعی میکردند از روشهای متنوعتر و خلاقانهتری برای به قتل رساندن قربانیان استفاده کنند. علاوه بر این در برخی از این فیلمها شاهد فیلمبرداری از نقطهی دید قاتل بودیم که البته هنوز معلوم نیست که این آخری تا چه میزان بر حس همذاتپنداری مخاطب با قاتل تاثیر گذاشته باشد.
با اینکه حالا فیلمهای اسلشر سعی داشتند قربانیان ماجرا، مخصوصاً آخرین بازمانده داستان را فردی جنگجوتر و با استقامتتر از گذشته نشان دهند، اما کماکان شاهدیم که در سالهای دهه ۱۹۸۰ میلادی بحثهای شدیدی بر سر تاثیر منفی این فیلمها بر جامعه در جریان بوده است. عدهای زیادی باور داشتند فیلمهای اسلشر باید به سرعت مورد بازبینی قرار گیرند و برخی دیگر نیز سعی میکردند با آوردن مثالهای از وقایع عینی، تاثیر فیلمهایی مانند جمعه سیزدهم را بر افزایش خشونت در رفتار نوجوانان اثبات کنند. ناگفته پیدا است که برخی از این واکنشهای منفی زیاده از حد بوده و بهنظر نمیرسد فیلمهای اسلشر تا به این حد در افزایش خشونت در سطح جامعه تاثیرگذار بوده باشند.
در سالهای دهه ۱۹۸۰ میلادی کارگردانان دیگری از جمله وس کریون با ساخت مجموعه فیلمهای «کابوس در خیابان الم – A Nightmare on Elm Street» سعی کردند ژانر اسلشر را به قوت گذشته نگه دارند، اما با تمام این تلاشها بازهم شاهدیم که فیلمهای اسلشر در سالهای میانی این دهه به دلیل استفاده بیش از اندازه از چارچوبها و قواعد شناختهشدهی این ژانر و بهدنبال آن قابل پیشبینی بودن حوادث فیلم، کمکم به سمت فراموشی رفتند. این روند تا سالهای دهه ۱۹۹۰ میلادی ادامه یافت تا آنکه بالاخره با پیدا شدن سروکله نویسندهی جدیدی به نام کوین ویلیامسون که در نوشتن فیلمنامه فیلمهایی مانند «جیغ ۱ و ۲ – Scream 1, 2» و نیز فیلم «میدانم تابستان پیش چه کردی – I Know What You Did Last Summer» نقش داشته است، موج جدیدی از فیلمهای اسلشر که از قواعد نسبتاً جدیدی پیروی میکردند روانه بازار شدند.
این بود از نگاهی کوتاه به تاریخچه فیلمهای اسلشر و عواملی که باعث شکلگیری و تحول این ژانر پرطرفدار شدند. درست است که فیلمهای اسلشر هرکدام در دورهای مختلف، برای مخاطبان آن دوره و با دلایل خاص خودشان ساخته شدهاند، اما به دلیل تاثیرگذاری بیش از حد و محبوبیت بالای هر کدام از این فیلمها، در طول تاریخ هرگز از یاد نرفتهاند و بحثهای گرم پیرامونشان در آینده نیز ادامه خواهد داشت.
(این متن ترجمهای بود از کتاب «Horror Cinema» نوشتهی Eds. Paul Duncan و Jurgen Muller- انتشارات TASCHEN)
در انتها دیدم بد نیست به تعدادی از فیلمهایی که در میان فیلمهای نام برده شده، ارزش بیشتری برای تماشا دارند اشارهای کرده باشم. پس، این شما و این لیست اسلشرها و تریلرهایی که اگر خود را طرفدار قاتلین سریالی میدانید، نباید در دیدنشان کوچکترین تردیدی کنید!
ام- شهری به دنبال یک قاتل میگردد - M - Eine Stadt sucht einen Mörder
کارگردان فریتز لنگ
سال اکران: ۱۹۳۱
اوضاع شهر با پیدا شدن سر و کلهی قاتلی که بچههای مردم را شکار میکند، حسابی بهم میریزد. پلیس که مدرک آنچنانی در دست ندارد، به هر دری میزند تا بالاخره سرنخی از این قاتل روانی پیدا کند. تنها سرنخ پلیس نامهای است که قاتل به اداره پلیس فرستاده و مسئولیت کودکرباییها را به گردن گرفته است و قول داده که در آینده نیز به فعالیتش ادامه دهد. امکانات پلیس در آن روزها تنها به بررسی دستخط و جنس کاغذ خلاصه میشود. از طرفی دیگر عدهای از خلافکاران شهر که بعد از پیدا شدن سروکلهی این کودکربا، از امنیتی شدن فضای شهر حسابی ناراضی هستند نیز بهدنبال این فرد مرموز میگردند.
اِم فیلمی بینهایت خوش ساخت است، داستان جذابی دارد که به بهترین شیوهی ممکن روایت شده است. در تمام طول فیلم هرگز تصویری از صحنه کشتهشدن بچهها نمیبینیم و اینطور به نظر میرسد که کارگردان قصد داشته با اینکار تصویرسازی جزئیات ماجرا را به ذهن بیننده بسپارد. شاید همین به تصویر نکشیدن جزئیات وحشیانه جنایات است که باعث میشود در پایان فیلم و بعد از سخرانی مفصل و تاثیرگذار هانس بکت (قاتل)، تصمیمگیری بر سر گناهکار یا بیگناه بودن او به کار سختی تبدیل شود.
نگاه دزدکی- Peeping Tom
کارگردان: مایک پاول
سال اکران: ۱۹۶۰
فیلم نگاه دزدکی ماجرای مرد جوانی به نام مارک لوئیس را روایت میکند که از گذشتهی دردناکی رنج میبرد. پدر مارک که روانشناسی عجیب و غریب و نیمهدیوانه بوده، عادت داشته در کودکی او را بترساند و از عکسالعمل کودک حین ترسیدن فیلمبرداری کند. با این اوصاف دیگر دور از انتظار نیست که چنین کودکی در دوران بزرگسالی با مشکلات پیچیدهی روانی دست و پنجه نرم کند و حتی اگر مرتکب چندتایی قتل هم شود، واقعاً نباید تعجب کرد. در بزرگسالی، مارک که حالا به حرفه فیلمبرداری در سینما مشغول است، سلسلهای از قتلهای زنجیرهای را آغاز میکند. او قربانیان خود را از میان زنان انتخاب کرده و از ترس و وحشتزدگی آنها، درست در لحظه کشتهشدنشان فیلمبرداری میکند.
قرمز تیره- Deep Red
کارگردان: داریو آرجنتو
سال اکران: ۱۹۷۵
فیلم قرمز تیرهی داریو آرجنتورا میتوان مثال لذتبخشی از یک فیلم اسلشر دانست. در این فیلم هرآنچه را که در مقام یک طرفدار ژانر اسلشر بهدنبالش هستید پیدا میکنید. از قاتل مرموز و جنایتهای پیچیده گرفته تا خانههای مخوف و اسرارآمیز؛ و از همه بهتر اما چرخش پایانی داستان است که بدون هیچ شکی تمام بینندگان را غافلگیر میکند.
داستان با جلسهی سخنرانی زنی به نام هلگا اولمن که یک مدیوم یا واسطهی روحی است آغاز میشود. حین سخنرانی، هلگا حضور قاتلی را در میان جمع حاضرین احساس میکند. آن شب زمانی که هلگا به خانه بازمیگردد، قاتلی به سراغش میآید و او را با ضربات چاقو به قتل میرساند. در همسایگی این زن، موزیسینی به نام مارکوس دالی زندگی میکند. مارکوس که شاهد صحنه کشته شدن هلگا بوده، از آن به بعد تحقیقات گستردهای را برای پیدا کردن قاتل او آغاز میکند. تحقیقاتی که پای مارکوس را به اماکن عجیب و غریبی باز میکند.
در لباسی خیره کننده- Dressed To Kill
کارگردان: Brian De Palma
سال اکران: ۱۹۸۰
«در لباسی خیره کننده» را شاید بتوان بعد از «صورتزخمی Scarface» و «تسخیرناپذیران The Untouchables» یکی از بهترین فیلمهای برایان دی پالما دانست. این فیلم که در ژانر تریلر- اسلشر ساخته شده، داستان قتلهای پیچیده و مرموزی را توسط زنی با موهای بلوند روایت میکند. با رسیدن به دقایق پایانی فیلم، هویت واقعی این زن طی گرهگشایی دور از انتظاری فاش میشود؛ گرهگشاییای که بیشک یکی از زیباترین لحظات فیلم را رقم زده است.
کیت میلر برای حل مشکلات زناشویی خود به دکتر الیوتِ روانشناس مراجعه میکند. کمی بعد، کیت حین گشت و گذار در یک موزه، با مردی غریبه آشنا میشود و آن دو پس از آشنایی به ساختمان محل زندگی مرد میروند. بعد از این ملاقات، کیت در حالی که قصد داشته آپارتمان را ترک کند در آسانسور با زنی که عینک آفتابی به چشم و موهای بلوندی داشته برخورد میکند و طی یک درگیری خونین، کیت به دست زن کشته میشود. با باز شدن درب آسانسور، زنی به نام لیز بلیک به طور اتفاقی صورت قاتل را میبیند و بعد از آن لیز هم به یکی از قربانیان احتمالی قاتلِ مو بلوند تبدیل میشود.
ناپدید شدن- The Vanishing
کارگردان: George Sluizer
سال اکران: ۱۹۸۸
رکس به همراه نامزدش ساسکیا برای گذراندن تعطیلات به فرانسه آمدهاند. ساسکیا چند وقتی است که خواب عجیب و غریبی میبیند. در خواب، ساسکیا خودش را محبوس در یک تخم مرغ طلایی بزرگ، معلق در هوا میبیند. حالا چند وقتی است که این رویا تغییر کرده و در دفعات آخر ساسکیا تخم مرغ دومی هم در خواب میبیند که گویا شخصی دیگری در آن حبس شده است. ساسکیا عقیده دارد برخورد این دو تخمِ طلا در خوابش به معنای پایان چیزی است. البته که ساسکیا خیلی هم بیراه نمیگفته و در ادامه فیلم میبینیم که طی تصادفی ساسکیا ناپدید میشود و نامزدش رکس تمام طول فیلم را بهدنبالش میگردد.
شاید داستان فیلم خیلی ساده به نظر برسد، اما «ناپدید شدن» نکات قوتِ بسیار مهمی دارد که دیدنش را جزو واجبات میکند. اگر پایانِ دیوانهکنندهی فیلم را کنار بگذاریم، باید بگوییم شخصیت منفی این فیلم با آنچه در فیلمهای جنایی و اسلشر معمول میبینیم فرقهای زیادی دارد. او یک فرد کاملاً معمولی است که در کنار خانوادهاش زندگی میکند و همین موضوع بارِ ترسناک بودن این فرد را به طور طبیعی چندین و چند برابر میکند. ما سرگذشت این فرد را از زمانی که تصمیم به ارتکاب اولین جرمش میگیرد، تا مشکلاتی که بر سر راهش قرار میگیرند و درنهایت اولین موفقیت در انجام نقشهاش را دنبال میکنیم. این در حالی است که تا انتهای فیلم کماکان منتظریم تا تکلیف ساسکیا، نامزد گمشدهی رکس هم معلوم شود که خوشبختانه فیلم با پایانی غیرمنتظره و تکاندهنده، تکلیف او را هم برایمان معلوم میکند!
انسان سگ را گاز میگیرد- Man Bites Dog
(عنوان فرانسوی فیلم: این در محله شما رخ داد- C'est arrivé près de chez vous)
کارگردانان: رمی بلوو، آندره بونزل، بونوا پولورد
سال اکران: ۱۹۹۲
آیا تا به حال با خود فکر کردهاید قاتلان و آدمکشها زمان بیکاری خود یا همان زمانی را که مشغول کشتن کسی نیستند، چگونه سپری میکنند؟ فیلم بلژیکی «انسان سگ را گاز میگیرد» یک ماکیومنتری به شدت سیاه است که تماشایش کارِ واقعاً دشواری است. در این فیلم عدهای مستندساز بهدنبال یک قاتل راه میافتند تا از زندگی و صد البته جنایتهایش فیلمی مستند بسازند و به ما نشان دهند که این قاتل خونسرد ساعات روزِ خود را صرف چه کارهایی میکند.
«انسان سگ را گاز میگیرد» به قدری خوب ساخته شده و به قدری به واقعیت نزدیک است که تماشای صحنههایش واقعاً به کار آزاردهندهای تبدیل میشود. در تمام طول فیلم ما همراه قاتل هستیم، به صحبتها و نظریاتش راجعبه هنر و سینما گوش میدهیم، داستان تجارب پیشینش را میشونیم و با او در جریان چندین و چند قتل همراه خواهیم بود. واضح است که کارگردانان فیلم قصد داشتهاند اینبار ما را با زوایای دیگری از زندگی قاتلین سریالی آشنا کنند و نشانمان دهند که این نوع از موجودات تا چه حد میتوانند طبیعی باشند، در میان ما و مانند ما زندگی کنند و در عین حال نیز اهداف خود را برای کشتن دیگران داشته باشند.
نظرات