اطلاعات داستانی که بهتر است پیش از تجربه Resident Evil 2 Remake بدانیم
سری بازیهای Resident Evil در کل داستان پیچیدهای دارند؛ تعدد شخصیتها، نسخههای منتشرشده و صد البته قدیمی بودن نسخههای اولیه مجموعه عواملی هستند که باعث میشوند حتی خیلی از طرفدارانی که از نسخههای جدیدتر با این مجموعه آشنا شدهاند، در مورد گذشته آن اطلاعات کمی داشته باشند. از طرف دیگر با اینکه سری بازیهای رزیدنت ایول آثاری ترسناک هستند، اما داستان هم در آنها اهمیت بالایی دارد و دانستن پیشینه شخصیتها و اتفاقات، میتواند تجربه بازی را بیش از پیش لذتبخش کند. چند روز دیگر بازی Resident Evil 2 Remake منتشر خواهد شد که در اصل بازسازی دومین نسخه از مجموعه ایول بهشمار میرود؛ اثری که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد و وقایع آن پس از اتفاقات نسخه اول رخ میدهند و لیان اس کندی و کلیر ردفیلد نقش اصلی را در داستان این بازی ایفا میکنند.
در آستانه انتشار این بازی، تصمیم گرفتیم تا در قالب مقالهای به سراغ ریشههای داستان مجموعه برویم؛ در نظر داشته باشید که این مطلب قرار نیست حتی کوچکترین اطلاعاتی از داستان Resident Evil 2 فاش کند و چیزی در مورد این بازی لو بدهد؛ بلکه تمرکز این مطلب صرفا روی وقایع رزیدنت ایول 1 و البته رزیدنت ایول 0 است که دومی با وجود اینکه پس از رزیدنت ایول 2 منتشر شده، اما حکم یک پیش درآمد را برای کل مجموعه ایفا میکند. کلیت این مقاله ارائه اطلاعاتی از ریشههای داستان سری و پرداخت مواردی است که پیش از آغاز Resident Evil 2 رخ دادهاند و دانستن آنها، کمک زیادی به ما در درک بهتر داستان رزیدنت ایول 2 و حتی شناخت بهتر شخصیتهای آن خواهد کرد. البته در صورتی که دوست ندارید چیزی از داستان رزیدنت ایول 0 یا رزیدنت ایول 1 بدانید، بهتر است ادامه مطلب را نخوانید.
آمبرلا و نحوه شکلگیری آن
هر نسخه از مجموعه Resident Evil را که تجربه کرده باشید، احتمالا اسمی از آمبرلا به گوشتان خورده است؛ سازمانی که همه آن را مقصر اتفاقات رخداده در دنیای مجموعه ایول و تبدیل شدن انسانها به موجودات مختلف از جمله زامبیها میدانیم. فعالیت آمبرلا توسط سه شخص ثروتمند با نامهای اوزول اسپنسر، ادوارد اشفورد و جیمز مارکوس آغاز شد. البته ایده اصلی، متعلق به اسپنسر بود که در دوران جوانی، اطلاعاتی راجع به یک نوع گیاه با نام Stairway of the Sun بهدست آورده بود؛ گیاهی که گفته میشود میتواند نیروی فوقالعادهای به شخصی که از آن استفاده میکند ببخشد. اسپنسر و مارکوس، همدانشگاهی وی، تصمیم گرفتند در سال ۱۹۶۶ برای پیدا کردن این گیاه راهی آفریقا شوند و موفق شدند آن را پیدا کنند. پس از بررسی، این دو متوجه شدند که شایعات منتشرشده پیرامون این گیاه حقیقت دارند و Stairway of the Sun شامل ویروس RNA میشود که میتواند تغییراتی در اندامها بهوجود بیاورد.
اسپنسر و مارکوس پس از این کشف، همراه با دیگر دوستشان یعنی اشفورد آمبرلا را تاسیس کردند تا بتوانند در آن به شکل مخفیانه روی این ویروس که نامش را Progenitor گذاشته بودند، تحقیق کنند. این سه در ابتدا تصور میکردند که میتوانند با استفاده از Progenitor، انسانها را تبدیل به افرادی با قدرتهای ماوراطبیعی و فوقالعاده کنند و از طریق آنها حاکم دنیا شوند. با این حال کم کم اختلافاتی بین این سه دوست بهوجود آمد که باعث شد پس از مدتی هرکدام مسیر شخصی خودش را در راه رسیدن به اهدافشان پیش بگیرد.
پروژه وسکر و ویروس T
اسپنسر قصد داشت تا با استفاده از قدرت ویروس Progenitor و بهبود نژادی، گروهی از انسانها را تربیت کند که تواناییهای فوقالعادهای داشته باشند و اسپنسر هم بتواند فرمانروای آنها باشد. به همین دلیل هم وی پروژهای با نام پروژه وسکر را آغاز کرد و برای این منظور، صدها کودک مختلف دزدیده شدند تا در معرض این ویروس رشد سریعتری داشته باشند و البته به شکلی شستوشوی ذهنی شوند که فقط به اسپسنر وفادار باشند. بسیاری از کودکانی که در این پروژه تحت آزمایش قرار گرفتند کشته شدند اما چند نفری هم باقی ماندند که مشهورترین آنها، آلبرت وسکر است؛ شخصیتی که در ادامه بیشتر از او خواهیم گفت.
بهعنوان بخشی از پروژه وسکر، صدها کودک دزدیده شدند و در معرض آزمایش قرار گرفتند که سرنوشت خیلی از آنها هم مرگ بود
آمبرلا در همین زمان همچنین ساخت سلاحهای بیولوژیکی را آغاز کرد تا بتواند از طریق فروش آنها به ارتش آمریکا، بودجه بیشتری برای پیشبرد تحقیقاتش بهدست بیاورد. با وجود پیشرفت نسبتا زیادی که آمبرلا داشت، سه بنیانگذار آن هم روز به روز اعتماد کمتری نسبت به هم پیدا میکردند و حتی شرایط به شکلی پیش رفته بود که تحقیقات مستقلشان روی Progenitor را از یکدیگر پنهان میکردند. اشفورد برای تحقیق روی این مورد، آزمایشگاهی در منطقه Antarctica ساخته بود. وی ضعیفترین عضو این گروه سهنفره بهشمار میرفت و به همین دلیل هم همواره از این میترسید که توسط دو عضو دیگر کنار گذاشته شود و نقشی در آینده ایدهآلی که میخواستند خلق کنند، نداشته باشد؛ اتفاقی که البته به شکلی حتی بدتر رخ داد و اسپنسر در سال ۱۹۶۸، دستور قتل اشفورد را صادر کرد. پس از آن الکساندر، پسر اشفورد که در زمینه ژنتیک تحصیل کرده بود، راه پدرش را ادامه داد و چند سالی دور از آمبرلا روی دستاوردهای وی تحقیق کرد.
آمبرلا در منطقه Arklay Mountains که بیرون از راکون سیتی واقع شده بود، آزمایشگاههایی زیرزمینی ساخت. مارکوس مسئولیت مدیریت یکی از این آزمایشگاهها را بر عهده داشت که شامل بخشی آموزشی هم میشد. اسپنسر همچنین دستور داد عمارتی بر بالای دومین آزمایشگاه ساخته شود که مملو از انواع قفلهای الکترونیکی، پازلها و راهروهای پیچ در پیچ بود تا بتوانند مانع از ورود افراد متفرقه به این عمارت و دسترسی آنها به مناطق زیرزمینی این عمارت شوند. پس از اینکه ساخت این عمارت به پایان رسید، اسپنسر بلافاصله دستور قتل معمار این بنا و خانوادهاش را هم صادر کرد تا راز عمارت برای همیشه سر به مهر باقی بماند. البته در این بین لیسا ترور، دختر معمار عمارت، زنده نگه داشته شد تا بهعنوان یک نمونه انسانی روی وی آزمایشهای مختلفی صورت بگیرد.
اما کسی که توانست اولین بار Progenitor را به یک سلاح تبدیل کند، مارکوس بود. آزمایشهای وی منجر به خلق ویروس T شدند؛ ویروسی که نه فقط افراد آلوده را میکشت، بلکه آنها را تبدیل به موجوداتی وحشتناک میکرد که هدفی جز کشتن نداشتند و البته که گاز گرفته شدن توسط این موجودات، به معنی تبدیل شدن به یکی از آنها بود. همین مساله هم ویروس T را بسیار مرگبار و انتشار آن را بسیار راحت میکرد. با این حال این وسط یک مشکل هم وجود داشت؛ اینکه در یک جامعه از مردم، معمولا ۱۰ درصد افراد مقاومت طبیعی در برابر ویروس تی داشتند. برای اینکه همین ۱۰ درصد هم قدرت فرار کردن از دست تاثیرات این ویروس را نداشته باشند، آمبرلا یک سری موجودات جهشیافته با نام B.O.W یا به تفصیل سلاحهای بایو اورگانیک خلق کرد که هدفشان از بین بردن افرادی بود که میتوانستند پس از انتشار ویروس تی در یک منطقه در برابر آن مقاوم باشند و زنده بمانند.
خیانت اسپنسر
اسپنسر پس از ساخته شدن عمارتش، دستور داد معمار آن کشته شود تا تمامی رمز و رازهای این عمارت برای همیشه سر به مهر بمانند
با گذشت زمان، اعتماد دو عضو باقیمانده آمبرلا یعنی اسپنسر و مارکوس به هم کمتر و کمتر شد. در همین زمان آلبرت وسکر که در زمینه ویروسشناسی تحصیل کرده بود و همچنین دکتر ویلیام برکین در آزمایشگاه مارکوس پیشرفت خوبی کرده و به جایگاه والایی رسیده بودند که همین مساله هم باعث شده بود تا آنها نقش پررنگی در فعالیتهای مارکوس داشته باشند. مارکوس در این مدت آزمایشهای مختلفی با محوریت ویروس T انجام داده بود که از زالوها گرفته تا سایر افراد حاضر در آزمایشگاه تحت این آزمایشها قرار گرفته بودند. پیشرفتهای مارکوس باعث شد تا وی روز به روز جایگاه مهمتری در آمبرلا بهدست بیاورد و همین مساله هم بهنوعی حسادت و نگرانی اسپسنر را در پی داشت؛ تا جایی که اسپنسر تصمیم به قتل مارکوس گرفت و به سربازهای آمبرلا دستور داد تا وی را از بین ببرند. جالب اینکه در این خیانت، وسکر و برکین هم با اسپنسر همراه شدند و بسیاری از تحقیقات مارکوس را هم دزدیدند. به هر ترتیب مارکوس به قتل رسید و جسد وی هم در همان حوالی دفن شد؛ با این حال این دانشمند پیش از مرگ، یک موجود دیگر به نام Queen Leech خلق کرده بود؛ موجودی که از قضا در کنار جسد مارکوس مانده و همراه با وی دفن شده بود. این موجود در طی سالها زنده ماند و از جسد مارکوس تغذیه کرد که نتیجه آن، بهدست آوردن ذهن و خاطرات مارکوس توسط این موجود بود. در واقع پس از گذشت چندین سال، این موجود به حدی از رشد رسید که تصور کرد خود مارکوس است و عطش گرفتن انتقام از اسپسنر، وسکر، برکین و آمبرلا تمام وجود وی را فرا گرفت.
آغاز قتلهای وحشتناک
آزمایشگاه مارکوس برای چند سال متروکه باقی ماند و البته در این مدت وسکر و برکین، آزمایشهایی را که مارکوس آغاز کرده بود پیش میبردند. وسکر در این بین یک وظیفه جدید هم پیدا کرده بود؛ راه یافتن به اداره پلیس راکون سیتی که در نهایت منجر شد تا وی توسط برایان آیرونز، فرمانده پلیس راکون سیتی، بهعنوان رهبر گروه استارز انتخاب شود. در ماه می سال ۱۹۹۸، قتلهای عجیبی در منطقه Arklays رخ دادند و البته در این مدت، آزمایشگاههای آمبرلا هم دچار مشکلاتی شدند؛ مشکلاتی از قبیل اختلالاتی که در آزمایشهای ویروس T در آزمایشگاه اسپنسر رخ داد و باعث شد تا افراد زیادی در این محیط به این ویروس آلوده شوند. به همین دلیل هم اسپنسر دستور داد تا افراد از عمارت خارج نشوند و هرگونه ارتباط با دنیای بیرون را قطع کنند. با این حال گسترش ویروس T در این محیط روز به روز بیشتر شد و در نهایت به جایی رسید که سگهای آلوده به ویروس T، راهی برای خارج شدن از آزمایشگاه پیدا کردند و خودشان را به جنگلهای اطراف این بنا رساندند. این اتفاق آغازگر قتلهای عجیبی بود که در این جنگلها رخ میداد و نیروهای محلی پس از بررسی صحنه قتل، به این نتیجه میرسیدند که مقتولها که اکثرا کوهنورد یا از مردم راکون سیتی بودند، توسط قاتل یا قاتلین خورده شدهاند. این اتفاق و شیوه قتل، باعث شد تا شایعههای مختلفی در منطقه پیچیده شود؛ شایعههایی مبنی بر اینکه قتلها کار آدمخوارها یا حتی گروههای افراطی بوده است و خب چنین خبری آنقدر عجیب و پر سر و صدا بود که بتواند خیلی زود توجه عموم را به خودش جلب کند.
در سال ۱۹۹۸ و تحت فشار رسانهها، آیرونز و وسکر تیم براوو استارز را مامور گشتن مناطق کوهستانی منطقه کردند تا بتوانند سرنخی از این قتلها بهدست بیاورند. با این حال هدف شخصی و اصلی وسکر از این کار، نه پیگیری قتلها که ورود به عمارت اسپنسر و از بین بردن نمونه سلاحهای B.O.W بود که پیشتر به این موجودات اشاره کردیم. وی همچنین از طرف آمبرلا وظیفه داشت تا از طریق اعضای تیم استارز، اطلاعاتی در مورد تواناییهای نظامی B.O.Wها بهدست بیاورد و پس از آن هم تمامی شاهدین را از بین ببرد.
آغاز وقایع Resident Evil 0
علیرغم اینکه بازی Resident Evil 0 در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، اما وقایع آن حکم یک پیش درآمد را دارند. در این بازی شاهد هستیم که اعضای تیم براوو، در حال حرکت به سمت کوهها با استفاده از هلیکوپتر هستند اما بروز یک اشکال فنی (که در اصل در اثر دستکاری اسپنسر بهوجود آمده بود)، آنها را وادار به فرود اضطراری میکند. پس از گشت و گذار در منطقه، اعضای تیم متوجه یک کاروان نظامی میشوند که مدارک موجود در آن، نشان میدادند که این گروه نظامی در پی منتقل کردن بیلی کوئن، یک متهم به قتل، بودند. با این حال همه سربازان این گروه کشته شده بودند و خبری از کوئن هم نبود. اعضای تیم استارز به این تصور رسیدند که شاید بیلی کوئن همان قاتل موردنظر آنها باشد.
در این نسخه با شخصیت ربکا چمبرز آشنا میشویم؛ مدیک تازهکار گروه که جدا از سایر اعضای تیم براوو متوجه یک قطار متوقفشده شده و وارد آن میشود. پس از ورود به قطار، ربکا متوجه میشود که مسافرین قطار همگی کشته شدهاند و البته به شکل زامبی دوباره به زندگی برمیگردند. این اتفاق در پی آلوده بودن آنها به ویروس تی رخ میداد. ربکا پس از گشتن قطار، با بیلی کوئن روبهرو میشود و با وجود اینکه بیلی یک متهم به قتل بود، ربکا در شرایطی قرار میگیرد که مجبور میشود با وی همکاری کند. در واقع از آنجایی که دستور آمبرلا از بین بردن آزمایشگاه موجود در عمارت اسپنسر بود، وسکر و برکین این قطار را همراه با محققین آمبرلا رهسپار آزمایشگاه سابق مارکوس کرده بودند تا ادامه فعالیت آمبرلا در آن آزمایشگاه که پس از مرگ مارکوس بلااستفاده مانده بود، پیگیری شود. با این حال کویین لیچ که پیشتر به او اشاره کردیم و عامل اصلی حمله به افراد و آزمایشگاههای آمبرلا در منطقه بود، به قطار حمله کرده و مسافرین آن را کشته بود. آلبرت وسکر و برکین پس از این اتفاق تیمی از سربازهای آمبرلا را ارسال کردند تا مجددا این قطار را به راه بیندازند که خب آنها هم مورد حمله کویین لیچ قرار گرفتند و کشته شدند اما قطار دوباره به سمت آزمایشگاه مارکوس راه افتاد. ربکا و بیلی کوئن که داخل قطار گیر افتاده بودند، با کمک یکدیگر توانستند تا حدودی سرعت آن را کم کنند اما در نهایت این قطار تصادف کرد و برکین و وسکر متوجه شدند که دلیل اصلی حمله به آمبرلا، مارکوس بوده که حالا به شکلی به زندگی برگشته است.
ربکا و بیلی با کمک یکدیگر، موفق شدند در این بازی کویین لیچ را شکست بدهند و از آزمایشگاه فرار کنند. در طرف دیگر وسکر و برکین هم سیستم تخریب خودکار آزمایشگاه مارکوس را فعال کردند که بهموجب آن، این بنا به کل نابود شد و تمامی موجودات آن هم از بین رفتند. ربکا پس از این اتفاقات متقاعد شد که بیلی بیگناه است و بهنوعی وی را آزاد کرد و گزارش داد که بیلی کشته شده است. ربکا پس از این ماجراها به عمارت اسپسنر برگشت که وقایع حتی بدتری آنجا انتظارش را میکشیدند!
پس از پایان اتفاقات نسخه Zero، به جایی میرسیم که قسمت اول آغاز شد. پس از گذشت ۲۴ ساعت از اینکه دیگر خبری از گروه براوو مخابره نشد، وسکر که با این گروه به منطقه مذکور نرفته و در شهر راکون سیتی بود، همراه با تیم دیگر استارز یعنی گروه آلفا رهسپار منطقه شدند. این تیم به جز خود وسکر، شامل کریس ردفیلد، جیل ولنتاین و بری برتن هم میشد. گروه در منطقهای کوهستانی فرود آمد اما مورد حمله سگهای زامبی قرار گرفت؛ اتفاقی که باعث شد برد ویکرز، خلبان گروه بترسد و هلی کوپتر را از آنجا خارج کند که نتیجه آن، چیزی نبود جز بیپناه ماندن اعضای گروه در این منطقه. گروه با فرار از دست سگهای زامبی، در داخل بنایی در آن نزدکی پناه گرفتند که چیزی نبود جز عمارت اسپنسر. تیم پس از ورود به این عمارت، با زامبیها روبهرو شد که قطعا صحنه ملاقات با اولین زامبی، یکی از صحنههای فراموشنشدنی سری رزیدنت ایول است. زامبیها، موجوداتی که تحت آزمایشهای وحشتناکی قرار گرفته بودند و از جمله آنها میتوان به لیزا ترور، دختر معمار عمارت، اشاره کرد و همچنین موجودات B.O.W از جمله دشمنانی بودند که اعضای گروه در عمارت اسپنسر با آنها روبهرو شدند.
وسکر پس از حمله لیچ کویین، تصمیم گرفته بود تا نمونههای مربوط به موجودات B.O.W را بدزدد و پس از ترک آمبرلا، به کمپانی رقیب آنها محلق شود
همچنین اعضای گروه آلفا، در طی ماجراجوییهایشان در این عمارت افرادی از تیم براوو را هم ملاقات کردند که از جمله آنها، میتوان به ربکا چمبرز، شخصیت نسخه Zero اشاره کرد و از این طریق اطلاعاتی در رابطه با برنامههای آمبرلا بهدست آوردند. همچنین پس از پیدا کردن رهبر تیم براوو، وی اعلام کرد که از نظرش یک خائن در بین اعضای گروه استارز وجود دارد اما پیش از اینکه بتواند بگوید این خائن کسی نیست جز وسکر، توسط وسکر کشته شد. وسکر همچنین برتون را مجبور کرد تا سایر اعضای تیم آلفا را به سمت تلههای موجود در عمارت هدایت کند و تهدید کرد که در صورت عدم انجام این کار، خانوادهاش را آزار خواهد داد. وسکر همچنین در این زمان خودش مشغول جمعآوری اطلاعات از B.O.Wهای موجود در عمارت بود؛ چرا که پس از حمله لیچ کویین، تصمیم گرفته بود تا نمونههای مربوط به این موجودات را بدزدد و پس از ترک آمبرلا، به کمپانی رقیب آنها محلق شود.
پس از اینکه مشخص شد وسکر همان خائنی است که رهبر گروه براوو از وجودش خبر میداد، وی قویترین موجود خلقشده توسط آمبرلا یعنی تایرنت را آزاد کرد تا وی اعضای گروه استارز را از بین ببرد. البته تایرنت به خود وسکر هم لطفی نداشت و وسکر اولین شخصی بود که تایرنت پس از آزاد شدن وی را کُشت. ردفیلد، ولنتاین و چمبرز در ادامه مبارزه سختی با تایرنت داشتند و در نهایت به لطف حضور بهموقع برتون و همچنین ویکرز، خلبان گروه که برای نجات بقیه برگشته بود، توانستند پیش از انفجار خودکار آزمایشگاه اسپنسر از آن فرار کنند. با این حال آنها تنها افرادی نبودند که توانستند از عمارت فرار کنند؛ بلکه وسکر هم که پیش از آزاد کردن تایرنت پیشبینی کرده بود که شاید وی به خودش هم رحم نکند، مقداری از نمونه آزمایشی ویروس T را به خودش تزریق کرده بود و به همین سبب توانست از حمله تایرنت جان سالم به در ببرد. البته اتفاقات رخداده بهنوعی به نفع وسکر تمام شدند و همه تصور کردند که وی در این عمارت کشته شده است. تنها موردی که وسکر در آن موفق نشد، دزدیدن نمونه B.O.Wها بود.
اعضای باقیمانده گروه استارز، در نهایت توانستند خودشان را به راکون سیتی برسانند و با وجود اطلاعات ارزشمندی که آنها بهدست آورده بودند، این گروه در نهایت منحل شد و اعضای باقیمانده آن هم هرکدام مسیر خودشان را در پیش گرفتند. همچنین هیچ اطلاعاتی از این ماموریت و فعالیتهای آمبرلا با مردم بهاشتراک گذاشته نشد. جیل ولنتاین یکی از افرادی بود که در شهر راکون سیتی باقی ماند و اتفاقاتی که برایش رخ دادند، داستان رزیدنت ایول 3 را تشکیل میدهند که خب در این مطلب اشارهای به آنها نخواهیم داشت. پس از تمام این اتفاقاتی که در نسخههای زیرو و اول رخ دادند، به سپتامبر ۱۹۹۸ میرسیم؛ یعنی دقیقا دو ماه پس از اتفاقات نسخه اول و تاریخی که رزیدنت ایول 2 از آن آغاز میشود. لیان اس کندی به شهر راکون سیتی آمده تا عضو جدید پلیس این شهر شود و در طرف دیگر هم شخصیت کلیر ردفیلد را داریم که برای پیدا کردن کریس ردفیلد، برادرش، به این شهر آمده است؛ شهری که اتفاقات عجیب و وحشتناکی در آن انتظار این دو شخصیت اصلی را میکشند.
اینجا جایی است که مقاله ما با محوریت داستانهایی که پیش از رزیدنت ایول 2 رخ دادهاند، به پایان میرسد. نظرات خود را درباره این مطلب با زومجی بهاشتراک بگذارید.
نظرات