پرسش و پاسخ: قسمت دوم فصل هشتم سریال Game of Thrones
(این مقاله، بخشهایی از داستان Game of Thrones تا لحظهی پایانی قسمت دوم فصل هشتم آن را اسپویل میکند و در صورت درست از آب درآمدن برخی تئوریها، قسمتهایی از قصهی آن در اپیزودهای آتی را نیز لو میدهد)
در بسیاری از سکانسهای A Knight of the Seven Kingdoms، ستارههای اصلی نمایش نه بازیگران، که دیوید ناتر و داستانگوییهای تصویری عالی او بودند
دیگر بهتر از این، چه اتفاقی میتوانست بیافتد تا نفسمان را در انتظار رویارویی با قسمت سوم، ۸۲ دقیقهای و جنگمحوری که احتمالا بسیاری از عزیزترین کاراکترهایمان در چند سال اخیر را لابهلای ثانیههایش از دست خواهیم داد، بند بیاورد؟ Game of Thrones قبل از آن که دربارهی دنیای پرجزئیات، فانتزی شگفتآور، افسانههای سیاه و عمیق، اسطورهشناسیهای لایق موشکافی و داستانگوییهای شوکهکننده، بزرگسالانه و واقعگرایانهاش باشد، راجع به کاراکترهایی با قوسهای شخصیتی معرکه و مثالزدنی است که حالا تک به تکشان در فهرست محبوبترین کاراکترهای تماشاگران گوناگون، جایی بهخصوص را برای خود اشغال کردهاند. به همین خاطر، ترکیب نویسندگیِ حسابشده و هوشمندانهی برایان کاگمن با کارگردانیِ دیوید ناتر که به خاطرِ فرم آرامسوزتر این اپیزود، مجددا توانست تواناییها و فهم بصریاش را به رخ برخی مخالفان بکشد، با رفتن به سراغ همین انسانهای دوستداشتنی و گذاشتن حداکثر تمرکز ممکن روی آنها، محصولی لایق تماشا و بازبینی را ساخت. اپیزودی که دانه به دانه و بهگونهای که اصلا از سر وظیفه به نظر نمیآمد، سراغ شخصیتها رفت و در گروههای چندنفره، عشق و علاقه و تمام احساسمان به آنها را پررنگتر از همیشه کرد. نتیجه هم این شد که حالا ما درنهایتِ شکنندگیِ وضعیت احساسیمان برای ترسیدن از جان دادنِ آنها در نبرد پیشرو قرار گرفتهایم و این، یکی از مهمترین عناصر روایتی لایق احترامی است که برای خلق یک نبرد عظیم و ماندگار، به آن احتیاج دارید.
این وسط آنچه که بیشتر از همه توجهات را به خود جلب میکرد، شجاعت اثر انجام کار خودش و پخش سکانسهای خاص خودش بود که همگام با برخی از لحظات دیدهشده در قسمت اول، نشان میداد بنیاف و وایس در فصل هشتم، ابدا جرئت همیشگی Game of Thrones در قصهگویی را فراموش نکردهاند. همچنین وجود سکانسهایی که شوخطبعیشان از میزان سنگینی و تلخیِ آنها نمیکاست و سببِ شکلگیری احساساتی چندگانه در وجود مخاطبان میشد نیز، یکی از بهترین ویژگیهای این قسمتِ نه کاملا بینقص، اما کماشکال بود. همهی اینها به کنار، بگذارید به سراغ خود اثر و موشکافی پاسخهای ۱۰ سوالی که با پخش ۵۸ دقیقهی اخیرِ آن برای طرفداران به وجود آمدهاند برویم و در این راه، کمی هم قوهی تخیلمان را به کار بیاندازیم و به اتفاقاتی که ممکن است در ادامه از راه برسند، بیاندیشیم.
آیا ممکن است که شاه شب اصلا در نبرد وینترفل، حضور نداشته باشد؟
نمیشود انکار کرد که ما تا این لحظه، حتی در تیزر قسمت سوم فصل هشتم نیز، خودِ خودِ نایتکینگ را ندیدهایم. قسمت دوم سریال با رسیدن ارتش او و تعداد قابل توجهی از وایتواکرها و مردگانِ زندهشدهاش به وینترفل تمام شد و همچنان درون سکانسهای مورد بحث، خبری از وی که احتمالا اکنون فقط سوار بر ویسریون در طول و عرض نقشهی دنیای مارتین جابهجا میشود، نبود. بااینحال، اکثر تماشاگران اعتقاد دارند که ما در قسمت بعدی، قطعا او را هم بهعنوان یکی از پررنگترین جنگجویان نبرد میبینیم و صرفا به خاطر سیاستِ سازندگان برای نشان ندادن وی تا به این لحظه، هنوز درون دقایق فصل هشت، موفق به رویارویی با چهرهی یخزدهاش نشدهایم. هرچه که نباشد، بالاخره یکی از سکانسهای مهم اپیزود دوم، با نقشه کشیدنِ شخصیتها برای گیر انداختن او در جنگل خدایان ارتباط داشت و هنگامِ پیشروی ثانیههایش، عملا کلاغِ سهچشم با اطمینان، خبر از بازگشت وی در اپیزود بعدی میداد.
درون سکانس مونتاژشده و تند و سریعی که در فصل ششم و با برخورد دستان برن به یکی از درختان Weirwood پخش شد، تصویری از پرواز یک اژدها بر فراز King's Landing وجود داشت که از تعلق نداشتنش به گذشته و پخش نشدنش تا به امروز، اطمینان داریم
تئوری جالبی وجود دارد که میگوید شاید شاه شب واقعا به هوشمندانهترین حالت ممکن، خودش را درگیر این نبرد نکند و سوار بر اژدهایش ویسریون، به بارانداز پادشاه برود و ضمنِ نابودی شهر و خانهها و ساختمانهای مجلل پایتخت، تکتک ساکنان، سربازها و صد البته بیست هزار مزدور حاضر در آن را به آورندگانِ شب طولانی بیافزاید و سپس با ارتشی جدید، حرکتش را از سر بگیرد. از منظر منطقی، نایتکینگ با انجامِ موفقیتآمیز نقشهی گفتهشده، در ادامهی راه، انسانها را از دو طرف نقشه له خواهد کرد. چرا که لشگر فوقالعاده بزرگش بعد از نابودی وینترفل، از شمال به سمت جنوب میرود و خود او نیز با ارتشی متفاوت، از جنوب، راهِ حرکت به سمت شمالِ وستروس را در پیش میگیرد؛ در همراهی با مردگانی که وجود سطح بالاترین سلاحها در دستانشان و قرار گرفتن باکیفیتترین زرهها روی تمامی قسمتهای بدنشان، آنها را به سربازان فوقالعادهای برای زمستانِ بیپایان تبدیل خواهد کرد و مطابق این نقشه، اجازه میدهند شاه شب با سلاخیِ انسانها از دو سو، سرعتی دو برابر در پاکسازی سرتاسر وستروس از وجودشان داشته باشد. تازه نکتهی جالبتر ماجرا اینجا است که حرکت نایتکینگ سوار بر ویسریون به سوی پایتخت، احتمالا منجر به درگیری سربازان سرسی با او به کمک سلاحِ ساختهشده توسط کایبرن نیز میشود. همان تیرانداز غولآسایی که اگر کمی دقیقتر شلیک میشد، دروگون را از پا درمیاورد و حالا باید دید که آیا میتواند تاثیری مشابه روی اژدهایی یخی نیز، داشته باشد؟
افرادی که همیشه موقع شنیدن تئوریها، بیشتر از هیجانانگیزیِ متنشان به شکلی منطقی دنبال دلایل قابل اعتنای نهفته در مطرح شدنشان میگردند، باید بدانند که درون تصاویر مونتاژشده و بهشدت سریعی که در فصل ششم و با برخورد دستان برن به یکی از درختان Weirwood به هدف تکمیل آموزشش بهعنوان کلاغ سهچشم پخش شد، همهی ما فقط و فقط یک تصویر را دیدیم که مشخصا نه به گذشته تعلق داشت و نه در اپیزودهای بعدی، نسخهی کامل سکانسی که از دل آن درمیآمد، پیدا میشد؛ تصویری از افتادنِ سایهی یک اژدها روی بارانداز پادشاه که در زمان رفتن روی آنتن شبکهی HBO، بینندگان آن را متعلق به لحظهی ورود دنریس به پایتخت دانستند و با دیده نشدنش در سکانس فرودِ شکنندهی زنجیرها در این شهر، تقریبا همه فراموشش کردند. ولی چه میشود اگر سایهی دیدهشده در آن لحظات، اصلا متعلق به یکی از اژدهایان دنریس نبوده باشد و با حسوحالِ کموبیش ترسناک خود، به رفتن شاه شب به پایتخت وستروس و نابودی شهر توسط وی، اشاره کند؟ علاوهبر این، رویای دنریس در خانهی نامیرایان را که فراموش نکردهاید؟ در یکی از بخشهای این کابوسِ شیرین و عجیب، دنریس وارد نسخهای تماما تخریبشده از سالن اصلی Red Keep شد و مکانی را دید که باتوجهبه شکلِ بلای نازلشده بر سر آن و خاکسترهای معلقشده روی هوایش، شکی در سوختنش نبود. در عین حال، درون همین سکانس، طرفداران با محیطی پوشیده از برف مواجه شدند که از نظر بصری، در تضاد با سوختنِ محل مورد اشاره قرار میگرفت و غیرواقعی بودن کابوس را به یاد میآورد. مخصوصا به این دلیل که حتی شدیدترین زمستانهای جنوبیترین نقطهی وستروس، در بدترین حالتشان هم به سختی منجر به بارش چنین برفی در نزدیکی Red Keep میشوند. پس در صورتِ واقعیت یافتن آن تصویر یا حداقل صحیح از آب درآمدن بخشهایش از پیشبینیهایش، باید آتش و یخ همزمان، بر سر قلعه نازل شوند و حالا خودتان بگویید به جز شاهِ شب که زمستان به همراهش میآید و سوار بر اژدهایی قدرتمند شده است، چه کسی توانایی تحقق بخشیدن به این سناریو را دارد؟
البته فکرشده بودنِ زیاد و قابلتوجه نقشهی برن برای مواجهه با شاه شب، یکی از مواردی است که باعث میشوندِ تئوری عدم حضور او در جنگ وینترفل، آنقدرها هم مطمئن به نظر نیاید. در حقیقت اگر فکرش را بکنید، برن بهعنوان کلاغ سهچشم، بیشترین قدرت خود را در جایی پیدا میکند که درختان Weirwood زیاد باشند و به همین خاطر، نشستن درون جنگل خدایان در نزدیکی قلعه که پرشده از تعداد زیادی از آنها است، برای او حکم قرار گرفتن دو شمشیر والریایی در دستان یک جنگجوی قدرتمند را دارد. این یعنی با آن که ما هیچ اطلاعاتی نسبت به کارهایی که او در چنین محیطی توانایی انجامش را مییابد نداریم، ولی در هر حالت، آنچنان ریخته شدنِ چنین نقشهی دقیقی توسط وی و کنسل شدنِ همهچیز با سفر نایتکینگ به نقطهای دیگر را منطقی نمیبینیم.
چرا برین با ایستادن در دادگاه، عملا علاقهی بسیار زیاد و جدیاش به جیمی لنیستر را نشان داد؟
یکی از نکاتِ مهم دربارهی شخصیت برین که گاهی در پس شجاعت مثالزدنیاش پنهان میشود، خجالتی بودن او برای ایستادن در مقابل آدمها نه با شمشیر، که با صحبتهایش است. او به قدری در دوران نوجوانی به خاطر جثهی بزرگش مورد اهانت و آزار قرار گرفته است که همیشه تنهایی را ترجیح میدهد و حتی در اوایل کار، نمیخواست با پادریک به گفتوگو بپردازد و همراهبا وی، سفرهایش را پیش ببرد. به همین خاطر، وقتی که چنین شخصیت مهم و در عمق وجودش خجالتی و بهخصوصی در دادگاه برای دفاع از جیمی بلند میشود، هرگز تماشاگران نمیتوانند اتفاقِ رخداده را رویدادی صرفا دوستداشتنی یا کموبیش قهرمانانه در نظر بگیرند و باید بهسادگی آن را یک ابراز علاقهی جدی بدانند. علیالخصوص باتوجهبه بازیِ دقیقِ گوئندولین کریستی که به مانند بهترین لحظات این شخصیت در طول سریال، اضطراب، خجالت و جرئت و جسارت او در بیان این حرفها را همزمان، داخل ذهنمان به ثبت میرساند.
جیمی در دادگاه موقع بیان صحبتهایی که منجر به بلند شدن برین از تارث برای حمایت از او میشوند، میگوید که آمدنش به وینترفل برای جنگ با مردگان، اهمیتی والاتر از وفاداریِ وی به خانوادهی خویش دارد؛ جملهای برداشتشده از حرف برین در آخرین گفتوگویش با جیمی در قسمت هفتم فصل هفت سریال که بیان شدنش از زبان پسر طلایی تایوین لنیستر، همگام با حرکت احساسی او، سر خم کردن مطلق وی دربرابر احساسات عمیق و مثبتش به این بانوی مبارز را اثبات میکند. علاوهبر تمامی موارد گفتهشده، قرار داشتن Widow's Wail در دستان جیمی و چرخانده شدنِ Oathkeeper به وسیلهی قدرت بازوان برین، درحالیکه هر دوی این شمشیرها درون دیوارهای وینترفل حضور دارند، معنایی ندارد جز پیوستن دو کاراکتر مورد بحث، به یکدیگر. چرا؟ چون هر دوی این شمشیرهای والریایی، با ذوب شدنِ شمشیر Ice که به لرد ادارد تعلق داشت و مدتها قبل خانهای غیر از قلعهی وینترفل را نمیشناخت، به وجود آمدند و از نظر داستانی با بازگشتِ اینچنینشان به قلعهی استارکها، روی تبدیل شدن جیمی و برین به یک روح در دو بدن، تاکید میکنند.
شعر زیبا و دردآور Jenny of Oldstones مرتبط با چه عناصر مهمی از داستان سریال بود؟
Jenny of Oldstones روایتی است از سرانجامِ تلخ عاشقانهی دختری از بین مردم عادی با نام جِنی و شاهزاده دانکن تارگرین که به خاطر ازدواج با او، تاج و تخت را رها کرد
از جهاتی بسیار، نقطهی اوج دومین قسمت فصل هشتم Game of Thrones، آنجایی بود که با حرکت اندک و تغییر فوکوس دوربین به هدفِ فاصله گرفتن از تیریون و تمرکز روی پادریک، تماشاگران برای اولینبار آهنگ دوستداشتنی، دردناک و دلنشین Jenny of Oldstones را شنیدند. قطعهای که سازندگان با برداشتن یکی از اشعار کوتاه موجود در کتابهای مرجع و شرح و بسط دادن آن به بهترین حالت ممکن خلقش کردهاند و به ماجرای تلخ دختری از قلعهای در شمال ریورلند با نام اُلداستونز، اشاره دارد. جِنی یا شخصیت اصلی این آهنگ، معشوقه و همسر شاهزاده دانکن تارگرین بود. پسر ارشد ایگان تارگرین پنجم (که او را اِگ هم صدا میزدند) که لرد دراگوناستون و وارث تاجوتخت پدرش به حساب میآمد و قرار بود با دخترِ لایونل براتیون از قلعهی استومز اِند، ازدواج کند. اما مدتی بعد او هنگامی که مشغول سفر به سمت ریورلند بود، عاشق دختری عجیب، پر رمز و راز و متفاوت به نام جنی از اُلداِستونز شد. دختری که برخی شایعهها به اتصال مستقیم خونش به نسلِ نخستین انسانها و بهطور دقیقتر یکی از نوادگان پادشاه ریورلندز اشاره داشتند و بعضی از مردم هم او را فرستادهشده از سوی فرزندان جنگل میدانستند. اصلا اگر یکی از سکانسهای فصل هفتم را که درون دقایقش سم تارلی به درگیری لفظی با اساتید سیتادل میافتد به یاد داشته باشید، قطعا فراموش نکردهاید که آنجا شاهدِ مسخره شدنِ ادعای جنی از اُلداستونز مبنی بر آمدنش از سوی فرزندان جنگل بودهایم.
در هر حالت، پادشاه ایگان با اینکه خودش به مردم عادی عشق میورزید و با علاقهی شخصیاش ازدواج کرده بود، اجازهی همسر گرفتن وارثش از خاندانی غیراشرافی را نمیداد. ولی آتش عشق دانکن به جنی نیز، خاموشناشدنی بود. به همین خاطر وقتی سپتون بزرگ، استاد اول قلعه و شورای کوچک رسما اعلام کردند که وی باید مابین تاج و تخت و جِنی یکی را انتخاب کند، دانکن تصمیم واضحی داشت. او بهسادگی هرچه تمامتر تمام حقوقش و حتی عنوانِ شاهزادهی دراگوناستون را رها کرد و حق وراثت پادشاهی را تحویل برادرش جِهِریس داد. مردم هم از آن به بعد، وی را شاهزادهی دراگونفلایز (ترکیب لغات اژدها و مگس در زبان انگلیسی که البته در اصل، معنایی معادل «سنجاقکها» دارد) صدا زدند تا به خیال خودشان، مسخرهاش کرده باشند.
اما دست کشیدن دانکن از ازدواجی که سالها پیش قولش به براتیونها داده شده بود، لایونل براتیون را عصبانی کرد و باعث شد او به خود لقب استورمز کینگ بدهد و قلمرویش را جداشده از حکومت تارگرینها اعلام کند. همین هم شورشی کوتاه و وحشیانه و خونآلودی را شکل داد که فقط با کشته شدنِ شخص لایونل توسط یکی از اعضای گارد پادشاهی و ازدواج یکی از وارثان او با خواهر دانکن، پایان یافت. بعد از این رخدادها، روزی رسید که در آن همه جنی را لیدی جِنی صدا زدند و او حقیقتا، به همسریِ شاهزادهی دراگونفلایز، درآمد. پس از گذشتن زمانی قابلتوجه، در رخدادی تاریخی و مهم در گذشتهی وستروس که از آن با نام «تراژدی سامرهال» (به آتش کشیده شدن کاخ سامرهال به سبب تلاشِ جنونآمیز شاه برای دوباره متولد کردنِ اژدهایان) یاد میکنند، پادشاه ایگان پنجم، شاهزاده دانکن تارگرین و خیلیها از جمله همان عضو قدرتمند گارد پادشاهی که لایونل براتیون را در نبردی تن به تن از پا در آورده بود، جان دادند. سرتاسر این ماجرای پر فراز و نشیب تلخ هم خلاصه شد درون شعری که ترانهسرایان تا مدتها آن را در قالب آهنگی به اسم Jenny of Oldstones، برای همگان روایت میکردند. هرچند که هیچکس پس از فاجعهی سامرهال، متوجه نشد برای خودِ جنی از اُلداِستونز، چه اتفاقی افتاد.
فارغ از ماجرای پنهانشده در پس این شعر، پیوندهای مستقیم و زیادی مابین آن و شخصیتهایی از دنیای سریال وجود دارند. اول از همه، همهی ما میدانیم که ایگان تارگرین ششم، شخصی به جز جان اسنو نیست و به همین دلیل، وجود آخرین شخص از خاندان تارگرین با این نام در داستان جنی از اُلداِستونز، جذابیت قابل توجهی به آن میبخشد. دومین مورد اما چیزی نیست جز رابطهی جنی از اُلداِستونز با تمام افسانههایی که دربارهی آزور آهای یا همان شاهزادهی موعود، بیان میشوند. جنی در دربار دوستی عجیب و پیر یا به بیان دقیقتر جادوگری جنگلی (یکی از همان آدمهای عجیبی که پیشتر در طول سریال، سکانسی از مواجههی نسخهی کم سنوسالترِ سرسی با ساحرهای متعلق به گروهشان را دیدهایم. البته مردم اعتقاد داشتند جادوگر مد نظر جنی، یکی از مهمترین فرزندان جنگل بود و حتی در کتابهای مارتین، بعضیها موجودی به اسم «شبحِ هایهارت» را همین جادوگر که همچنان زنده مانده است، در نظر میگیرند) داشت و با او صحبتهای زیادی میکرد. صحبتهایی که در دلشان، جادوگر مطابق پیشبینیاش گفت که شاهزاده یا شاهدخت موعود، از نسل اریس و ریالا تارگرین خواهد بود. این پیشگویی هم به قدری در سرتاسر کشور دهان به دهان شد که اریس و ریالا برای تحقق بخشیدن به آن، با یکدیگر ازدواج کردند و تبدیل به پدر و مادر دنریس تارگرین و پدربزرگ و مادربزرگ ایگان تارگرین ششم (جان اسنو) شدند. افرادی که هر دوی آنها مطابق تئوریهای گوناگون، میتوانند قهرمان ناجی جهان یا همان آزور آهای باشند.
اکنون حدس بزنید که پادشاه ایگان پنجم (اِگ)، نام دانکن را با در نظر داشتن کدام کاراکترِ پراهمیت دیگر، انتخاب کرده بود. در دنیای «نغمهای از یخ و آتش»، شوالیهی خانه به دوشی وجود دارد به اسم سِر دانکنِ رشید یا سِر دانکنِ قدبلند که با هیکل خاصش شناخته میشد و یکی از صمیمیترین دوستان و محافظان پادشاه ایگان تارگرین پنجم بود. جرج آر. آر مارتین تا امروز سه قسمت از مجموعهای ۹ جلدی و متشکل از کتابهای تقریبا ۱۰۰ صفحهای و مرتبط با او را نوشته است که ماهها قبل، هر سهتایشان در قالب یک کتاب واحد با نام A Knight of the Seven Kingdoms، به انتشار رسیدند. اثری همنام با قسمت دوم فصل هشتم سریال که قصهی یکی از اجداد برین از تارث یعنی اولین بانوی شوالیهشده در تاریخ سرزمین را روایت میکرد. نه، اشتباه متوجه نشدید. مارتین اندکی قبل در مصاحبهای اعلام کرد که برین از تارث، انسانی از نسل سِر دانکنِ رشید است و اصلا به همین دلیل، جثهای تا این اندازه بزرگ و ناآشنا برای آدمهای عادی دارد.
این شعر از انواع و اقسام جوانب، پیوندهای زیاد و مستقیمی با داستان برخی از شخصیتهای مهم دنیای سریال دارد
اکنون تمامی موارد تاریخی و کاملا مرتبط با جهان Game of Thrones را از یاد ببرید و سعی کنید همانگونه که مد نظر نویسندهی لایق احترام و قدیمی سریال یعنی برایان کاگمن بوده است، Jenny of Oldstones را بهعنوان نامهای ارسالشده از سوی طرفداران پروپاقرص اثر بشنوید. آهنگی که به حضور ما در جهانی که حاکمانش بهسادگی جان میدهند و عوض میشوند اشاره دارد و از تمامیمان میگوید که اکثر شخصیتهای حاضر در آن را که مخاطبان ناآشنا با سریال احتمالا همهشان را با الفاظی چون آدمهایی غیرواقعی صدا میزنند، دوست داریم. شخصیتهایی که بعضی از آنها در طول این راه کشته شدند و بعضیهای دیگرشان را در اواسط راه، شناختیم. کاراکترهایی که ما هم همچون جِنی، نام برخیشان را از یاد بردهایم ولی همهشان را در سر و شکل یافتن مسیر معرکهی پشت سر گذاشته، اثرگذار میدانیم. کاراکترهایی که انگار آنها هم در طول ده سال، همراهان ما بودهاند و همیشه با کشاندنمان در دنیای خودشان، ذرهذرهی وجودمان را از تلخیهای دور و اطراف، دور میکردند. و همانطور که جِنی از همراهی ابدیاش با آن ارواح راضی بود، برایان کاگمن هم با قسمت دوم فصل هشت که خودش آن را هدیهای از سر علاقهی بینهایت به کاراکترهایی که برایش ارزشمند هستند معرفی میکند، به یادمان میآورد که نه سازندگان و نه بینندگان واقعی، اگر دستِ خودشان بود، هرگز نمیخواستند ساخت/تماشای سریال را به پایان برسانند؛ همینقدر احساسی و بینقص.
برن بهعنوان یک وارگ، توانایی کنترل برخی از اعضای لشگر شاه شب را دارد؟
در حالت عادی، نه. چرا که بینندگان همیشه به غلط یا درست، از لشگرِ شاه شب و خود او، بهعنوان اعضای ارتش مردگان یاد کردهاند و مطابق دانستههای کلی ثبتشده در سیتادل، وارگها فقط توانایی کنترل کردن حیوانات زنده یا در بهترین حالت، انسانهای زنده را دارند. به همین خاطر، هیچ شکی وجود ندارد که تقریبا کنترل شدن وایتها (مردگانِ زندهشده توسط وایتواکرها که با سوختن از بین میروند) و حتی اژدهای نایتکینگ توسط او، امری غیرممکن به حساب میآید. بااینحال، ایزاک همپستد رایت بهتازگی در یک مصاحبه با جیمی کیمل، به شوخی یا جدی اعلام کرد که ممکن است شاه شب، اصلا موجودی مرده نباشد. حرفی که برای برخی طرفداران، همرده با سند آن است که وی به مانند یک انسان، میتواند توسط وارگی با قدرتِ برن، کنترل شود. همه میدانند که نایتکینگ با فرو رفتنِ آبسیدین در وسط سینهاش توسط فرزندان جنگل خلق شده است و از طرفی وایتواکرها یا فرماندهان اصلی ارتش خود را نیز با لمس صورت نوزادهای زندهی انسان، به وجود میآورد. پس منهای بحث فلسفی و مفاهیم پنهانشده در پس این جنس از حیات، در ظاهر ماجرا، نایتکینگ و وایتواکرها برخلاف وایتها، اصولا موجوداتی مرده و بازگشته به دنیا نیستند و غیرممکن نیست که برندون استارک با قرار گرفتن درون جنگل خدایان مطابق نقشهاش، به قدرتی برسد که بتواند یکی از آنها را به کنترل خویش درآورد.
هدف اصلیِ آریا از ساخت سلاح تازهاش، تلاش برای کشتن ویسریون است؟
اگر مقالهی پرسش و پاسخ اپیزودیک هفتهی پیش را خوانده باشید، به یاد دارید که آنجا دربارهی ماهیت سلاح جدید و خاص آریا نوشتیم. نیزهای دوطرفه و تقریبا کوتاه که اولا از وسط جدا میشود و احتمالا در یک سرش خنجر والریایی پیتر بیلیش و در سر دومش تیغهای از جنس دراگونگلس قرار میگیرد و دوما، احتمالا میتوان یک نیمه از آن را همچون نیزهای دوربرد و کشنده، به سمت هر موجودی پرتاب کرد. بااینحال همگان شک داشتند که آیا آریا بعد از دیدن اژدهایان دنریس و آگاهی از قرار داشتن یک اژدهای یخی در اختیار نایتکینگ سراغ آفرینش سلاحی آیندهنگرانه برای جنگیدن با او رفت یا صرفا این نیزهی تازه را برای مبارزه با وایتها و وایتواکرها آماده کرد؟ از قضا، قسمت دومِ فصل پایانی با یک سکانس (نه آن سکانسی که اکثرمان به خاطرش با کمی جستوجو از ۲۲ سالگیِ میسی ویلیامز مطلع شدیم!)، جواب این سؤال را اعلام کرد. چون مطابق گفتوگوی آریا با گندری، تماشاگران فهمیدند که او هیچ ایدهی بهخصوصی دربارهی جنگجویان بیاحساسِ ارتش شاه شب ندارد و از آن سو، مشخصا دختر جسور ند استارک کسی نیست که برای نبرد با دشمنی نهچندان شناختهشده برای خود، نقشهی جنگ بریزد و سلاحی متفاوت طراحی کند.
با این اوصاف، هنوز چیزی قطعی نیست. ولی اگر من جای ویسریون بودم، عطای سفر به وینترفل را به لقایش میبخشیدم و تا ابد، در گوشهای از سرزمینِ همیشه زمستان، وقت میگذراندم!
درگیریهای لفظی سانسا، جان و دنریس، به کجا کشیده خواهند شد؟
۲تا از مهمترین سکانسهای قسمت دوم فصل هشت، به رویارویی دنریس با سانسا و دنریس با جان که هر دو به خاطر رخ دادن اتفاقاتی مهمتر متوقف شدند، مربوط بودند. در دل این درگیریهای لفظی، مطمئن شدیم که دنریس حالا بیشتر از همیشه در انزوا به سر میبرد، سانسا به هیچ عنوان از حق خاندانهای شمالی برای داشتن حکومت مستقلشان عقب نمیکشد و جان هم با اینکه اصولا و مطابق تعاریف شخصیتیاش علاقهای به حکمرانی بر هفت قلمرو ندارد، اما آنقدرها هم نسبت به موضوعِ پیشآمده بیتفاوت نیست که سریعا با اعلام بیمیلیاش نسبت به تخت آهنین، خیال دنریس را راحت کند. با وضعیت فعلی اما در دوران پسا-جنگ، چند سناریو میتوانند این رخدادها را جلوتر از وضعیت فعلیشان ببرند.
اول از همه، اگر یکی از آنها در طول نبرد وینترفل به قتل برسد، دو شخص دیگر به احتمال بسیار زیاد، اتحادی جدی را بین خودشان برقرار میسازند. چرا که در صورت مرگ دنریس، جان به هیچ عنوان در مقابل سانسا نخواهد ایستاد و از طرفی مرگ سانسا نیز میتواند بهصورت غیرمستقیم، برخی شرایط لازم برای ریشه دواندنِ دوبارهی عشق دنریس و جان به یکدیگر را فراهم بیاورد. بالاخره نباید از یاد برد که اگر آنها قوانین را کنار بگذارند و با یکدیگر ازدواج کنند، توانایی حکمفرمایی درکنار هم را خواهند داشت و دیگر هیچ مسئلهای گریبانگیرِ حق بیشتر و کمتر یکیشان برای تکیه زدن بر تخت آهنین، نمیشود. اما آیا بازگشت به گذشته و دوران پیشروی حکومتها با ازدواجهایی اینگونه، بخشی از پایانبندی این داستان بزرگ خواهد بود؟ من که بعید میدانم.
مرگ سانسا نیز میتواند با کنار زدن برخی موانع فکری، بهصورت غیرمستقیم منجر به ریشه دواندنِ دوبارهی عشق دنریس و جان به یکدیگر شود و از طرفی در صورت مرگ دنریس، مشخصا جان به هیچ عنوان در مقابل سانسا نمیایستد
به همین خاطر و با درنظرگرفتن آن که احتمال رسیدنِ مرگ دو نفر از این سه کاراکترِ مهم سریال در سومین قسمت آخرین فصل ساختهی دیوید بنیاف و دی. بی. وایس نزدیک به صفر است، باید پذیرفت که دیوانهوارترین سناریو که خودش میتواند به سرعت جنگی تازه را به راه بیاندازد، مرگ جان خواهد بود. به آن دلیل که سانسا و دنریس به هیچ عنوان کنارآمدنی با یکدیگر به نظر نمیآیند و جان اخیرا دیوار نامرئی و ارزشمندی بوده است که از شکلگیری دعوای حقیقیشان، جلوگیری میکند. در این بین، یکی از جالبترین اتفاقاتی که میتوانند رخ بدهند، ایستادن دنریس در مقابل لرد اسنو و اعتراض عمومی او به وی به سبب بیسند بودن ادعاهایش است. چرا؟ چون دنریس روحش هم خبر ندارد که هالن رید پدر جوجن و میرا، آدم زندهای محسوب میشود که همراهبا ادارد به برجِ لذت رفت و میتواند بهسادگی هویت واقعی جان اسنو را تایید کند. آخرین سناریو هم چیزی نیست جز تغییر کردن کامل مدل حکومتی. توجهبه تاکیدِ زیبای قسمت دوم روی شکستن سنتهای احمقانه که یکیشان میگفت زنها حق شوالیه شدن ندارند و دیگری باعث شده است که سالهای سال، پادشاههای فاسد و بیخاصیت روی تخت آهنین بنشینند، سبب میشود که درک کنیم رویارویی با چنین اتفاقی در نقطهی انتهایی فصل آخر، اصلا بعید به نظر نمیرسد. مگر دنی خطاب به تیریون نگفته بود که میخواهد بهجای چرخاندنِ دوبارهی چرخ حکومت، آن را از اساس بشکند؟ خب خود شما بگویید که برای شکستن آن چرخ، چه راهی به جز تغییر کلی مدل فرمانروایی بر وستروس توسط جان، او و شاید سانسا وجود دارد؟
چرا Ghost حضوری تا این اندازه کوتاه، در قسمت دوم داشت؟
احتمالا یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیِ شورانرهای «بازی تاج و تخت» که آنها تا ابد حسرت انجام دادنش را میخورند، همین است که رسما اعلام کردند علت عدم حضور گوست، دایرولف سفیدرنگ و عزیز جان اسنو در قسمت نهم فصل ششم یعنی «نبرد حرامزادهها» (Battle of the Bastards) آن بود که باتوجهبه بودجهی ساخت، کارگردان مجبور به انتخاب وان وان (غول عظیمالجثهی لشگر جان اسنو) دربرابر وی برای آمادهسازیِ جلوههای ویژهاش و حضور در قسمت مورد بحث شد. از آن زمان هم دیگر دستهای از طرفداران، قسمت به قسمتِ سریال را بهدنبال Ghost میگردند و مدام با تاکید بر عدم حضور او به خاطر مسائل مالی، از سازندگان گله میکنند.
به همین خاطر، تقریبا همهی بینندگان از مواجهه با او در قسمت دوم این فصل هیجانزده شدند و در عین حال، دو نقد جدی را به این حضور وارد ساختند. مسئلهی اول آنها به ابعاد گوست برمیگشت که ایرادی کاملا منطقی است و هیچ توجیهی برای آن وجود ندارد. در حقیقت باتوجهبه ابعاد نایمریا در رویاروییاش با آریا در فصل هفت، گوست نیز باید حداقل دو سوم قد جان اسنو را یدک میکشید و از همه نظر، چندین و چند مرتبه بزرگتر و مخوفتر ظاهر میشد. اما اشکال واردشدهی دیگر بر حضور این دایرولف دوستداشتنی در سریال، به محدود شدن فرصت درخشش وی روی تصویر تنها به ۶ ثانیهی کوتاه، گره خورد. مسئلهای که اگر سریال در چهار قسمتِ باقیمانده از خجالت او درنیاید، نابخشودنی است ولی در در صورت بازگشت کامل این دایرولف به متن رخدادها در اپیزودهای آتی، منطقی به نظر خواهد رسید. به این علت که باتوجهبه غیبت طولانیمدت گوست، بهترین راه برای بازگرداندنش، نمایش تصویر نهچندان مفصلی بود که به مخاطب بفهماند او در تمام این مدت، همین نزدیکیها و در گوشه و کنار محل حضور جان، وقت میگذراند و نبودنش در سریال، هیچ معنای بزرگی نداشت. درواقع اگر ناگهان در این قسمت یا قسمت بعدی، گوست حضوری طولانیمدت و تمامعیار را به ثمر میرساند، به شکلی منطقی صدای خیلیها درمیآمد. زیرا در آنصورت، هیچکس نمیتوانست با این کامبکِ بیخبر و بدون توضیح که بیتوجهیِ کامل خالقان اثر به وی و استفادهی ابزاریشان از او را نشان میداد، کنار بیاید.
کدام سکانس از قسمت دوم فصل هشت، شانس مردن جیمی در اپیزود بعدی را افزایش میدهد؟
«بازی تاج و تخت» علاوهبر غنای بصریاش که در طول سالها طرفداران را به دقیق نگاه انداختن به همهچیز دعوت کرده است و برای نمونه در تیتراژ و یکی از سکانسهای قسمت دوم فصل هشت، بدون یک دیالوگ یا ذرهای وقت هدر دادن، خبر از حفر خندقهایی عمیق در اطراف وینترفل برای حفاظت از آن میدهد، همواره در استفاده از اصوات گوناگون و مخصوصا موسیقیها نیز استادانه جلو میرود و در اتصال دادن بخشهای گوناگونی از داستان به یکدیگر با بهرهجویی از آهنگهایی یکسان، عملکردی لایق ستایش دارد. طوری که تماشاگرانِ کاربلدتر آن در همین قسمت، هنگام دیدار سِر داووس با دختربچهای با گونهی تقریبا سوخته که او را به یاد شیرین براتیون میانداخت، متوجه پخش موسیقی متن خاصی شدند که همیشه در رویاروییهای شوالیهی پیاز با دختر بیگناه استنیس، طرفداران فرصت شنیدنش را داشتند.
اما مهمترین اشارهی صوتی سریال به اتفاقات افتاده در فصلهای پیشین خود در این اپیزود، دقیقا در لحظهای از راه رسید که جیمی در دادگاه و درون سکانس واقعا خوب و قابل قبولی که البته میتوانست بهتر و تکاندهندهتر هم باشد، تبرئه شد و شمشیرش را از دستان کرم خاکستری، دریافت کرد. در این لحظه، دیوید ناتر و تیم تدوینش همان صدایی را به گوشمان رساندند که پیشتر لابهلای ثانیههای سکانس گفتوگوی جیمی با برین در آب، قلبمان را تسخیر کرده بود و بعدتر هم هنگام فرار مخفیانهی برین و پاد از ریوررانِ تسخیرشده توسط لنیسترها در مقابل چشمانِ جیمی، آن را شنیدیم. معنی این خط ترسیمشدهی بلند با صوتی بهخصوص نیز چیزی نیست جز تکمیل شدن قوس شخصیتی جیمی لنیستر. کسی که ما در ابتدای کار، او را بهعنوان یکی از بدترین انسانهای جهان که منجر به فرو رفتن نیزهای بلند در پای لرد ادارد شد شناختیم، بعد آرامآرام شروع به دوست داشتنش کردیم، سپس وقتی که دربارهی حقیقتِ قتل شاه دیوانه توسط خودش برای برین میگفت به حضورش در جبههی شخصیتهای منفی یا مثبت شک کردیم و بعد از مدتها در اینجا، در همان نقطهای که شمشیرش را از کرم خاکستری گرفت، در ذهنمان ورود صد در صدیاش به گروه پروتاگونیستهای خواستنی و ارزشمند و همچنان خاکستری را تبریک گفتیم. همچنین یکی از بزرگترین تعاملات داستانی جیمی در دنیای سریال، با شوالیه شدنِ برین توسط وی و کنار رفتن همهی پردههای تلاش او برای فرار از تبدیل شدن به یک قهرمان خواستنی، تکمیل شد. همهی اینها هم میزان علاقهمان به جیمی را در آستانهی انفجار قرار دادند که شاید در لحظه احساس مثبتی را آفریده باشد، اما انصافا تکتکمان را برای ادامهی کار، نگران میکند. قرار گرفتن یک شخصیت در بالاترین سطح از محبوبیتش برای مخاطبان، تکمیل مناسب قوس شخصیتی او و به ثمر رسیدن حرکات داستانیِ بلندش در نقاطی بهخصوص، در جهانِ بیرحم «بازی تاج و تخت»، اکثرا هممعنی با نزدیکی مرگش خواهد بود.
نباید فراموش کنیم که قرار داشتن یک شخصیت در بالاترین سطح از محبوبیتش برای مخاطبان، تکمیل شدن مناسب قوس شخصیتی او و به ثمر رسیدن اکثر حرکات داستانیِ بلندش، در جهانِ بیرحم Game of Thrones، غالبا خبر از نزدیکی مرگ وی میدهد
این وسط دو نکتهی امیدوارکننده هم وجود دارند که شانس جیمی برای زندگیِ طولانیتر را افزایش میدهند. اول از همه، نباید فراموش کرد که مطابق گفتهی مدیر برنامههای نیکولای کاستر-والدو، بازیگر نقش جیمی لنیستر در سریال Game of Thrones، وی برای حضور در چهار قسمت از شش قسمت نهایی اثر قرارداد داشته است و حتی اگر هر چهارتای این اپیزودها همان چهار قسمت آغازین فصل هشت باشند، مرگِ او در جنگ وینترفل، غیرممکن میشود. همچنین نباید فراموش کرد که جیمی در خط داستانی خود بیشترین تعاملات را با سرسی و برین داشته است که در عین تکمیل دومی و جمعبندی مناسب و شاید ۹۰ درصدیِ مورد اول، هنوز تماما به پایان نرسیدهاند. پس حتی اگر تدوینهای نهایی سریال منجر به حضور او در بیشتر از چهار قسمت یا تعدادی کمتر از آن نشده باشند، باز هم با اینکه نشانههای خوب در دنیای سریال خبر از اتفاقات بدی میدهند، میشود به آینده امید داشت. شاید وایس و بنیاف، شانس وقت گذراندن با چنین قهرمان خاکستری و تقلیدناپذیری را کمی دیرتر، از مخاطبانشان دریغ کنند.
آیا نایتکینگ میتواند مردههای دفنشده در گورستان قدیمی خاندان استارک را به زندگی بازگرداند؟
دیوانهوار میشود، نه؟ یکی از معدود جملات شنیدهشده در تیزرِ کوتاه قسمت سوم فصل هشت، از دهان دنریس بیرون آمد که خطاب به جان اسنو گفت، مردهها همینحالا هم به قلعه رسیدهاند. اما چه میشود اگر منظورِ حقیقی او از این جمله، اشاره به حضورِ بخشی از دشمنانشان در سردابهها و گورستان خانوادگی استارکها داشته باشد؟ محل دفن جنازههایی پرشمار که در صورت برخاستن از مرگ، قلعه را همزمان با درگیریاش با نبرد بیرونی، از درون مورد تهاجم قرار میدهند و مخصوصا زنان، کودکان و غیرنظامیانی را که در دل دخمههای وینترفل پناه گرفتهاند، به نابودی مطلق میرسانند. تاکید زیاد و بیش از اندازهی همگان روی امنیت قطعی سردابهها لابهلای دقایق A Knight of the Seven Kingdoms، سبب میشود که این تئوری را تقویتشده بدانیم. تازه فکر نمیکنم لازم باشد به یادتان بیاورم که ما در تریلر اصلی هشتمین فصل سریال، در سکانسی که شبیه به بهانهای برای نمایشِ ورود کامل وایتواکرها به وینترفل و تسخیر شدنِ سرتاسر قلعه نبود، همهی ما شاهد فرار آریا از دست موجودی دیدهنشده درون حفرهها و تالارهای وینترفل بودیم. مگر نه اینکه میگل ساپوچنیک، کارگردان اپیزود سوم فصل هشت که سابقهی کارگردانی سه قسمتِ برتر تاریخ تلویزیون از نگاه IMDB یعنی «هاردهوم» (Hardhome)، «نبرد حرامزادهها» (Battle of the Bastards) و «بادهای زمستان» (The Winds of Winter) را دارد، گفته بود که او و تیمش برای خلق بخشهایی از جنگ وینترفل، نبرد Helm's Deep از فیلم The Lord of the Rings: The Two Towers به کارگردانی پیتر جکسون را با دقت مطالعه کردند؟ و مگر نه اینکه یکی از مهمترین ویژگیهای آن نبرد، همین بود که جنگ را همزمان در بیرون و درون قلعه، جلو میبرد؟ اصلا مگر میشود جنگی یکساعته و قرارگرفته در طولانیترین اپیزود تاریخ یک سریال را بدون به تصویر کشیدن آن در لوکیشنهایی کاملا متضاد و متفاوت با یکدیگر آفرید؟ پس چرا نباید باور کنیم که همانطور که گیلی به دختربچهی شجاع مقابلش گفت، افراد حاضر در سردابهها نیز درون قسمت سوم، به کمک احتیاج پیدا خواهند کرد؟ وقتی مردهها آنجا هستند و احتمالا برای ایستادنِ مجدد روی پاهای استخوانیشان، تنها و تنها به یک اشاره از سوی چند وایتواکر، احتیاج دارند.
مطابق اطلاعات تماشاگران، سانسا، تیریون، سم، گیلی، سموئل کوچک و لرد وریس، مهمترین شخصیتهایی هستند که میخواهند در سردابهها و کنار مردم، پناه بگیرند. آدمهایی که کنار هم گذاشتن هر کدامشان در محیطی محدود، یحتمل منجر به شکلگیری دیالوگهایی معرکه خواهد شد. اما وجود آنها در دخمههای مورد اشاره، خطر توصیفشده را هم بزرگتر از قبل جلوه میدهد. راستی، میدانم که دیگر هیچکس به دیدن لیدی استونهارت در سریال امیدی ندارد، ولی به این فکر کردهاید که در صورت زنده شدنِ مردگانِ دفنشده در وینترفل، جنازهی کتلین استارک هم به پا میخیزد و نزدیکترین تصویر ارائهشده از آن شخصیت درون سریال را تحویلمان میدهد؟ چه می اتفاقی میافتد اگر تیریون موقع صحبت با برن استارک برای سردرآوردن از سرتاسر داستان زندگی کلاغ سهچشمِ جدیدِ جهان، متوجه حقایقی شده باشد که به خاطرشان تا انتهای قسمت دوم در بالای دیوارهای قلعه ایستاد؟ چه میشود اگر او برخلاف قولی که به دنریس داده است، پا به سردابهها نگذارد و کار بزرگتری برای انجام دادن داشته باشد؟ این موضوع، اصلا بعید نیست. به آن دلیل که نگاههای خیرهخیرهی برن به وی در قسمت اول هم خبر از اهمیت بالای نقشش درون رخدادهایی تعیینکننده در آیندهی نزدیک، میدادند.
البته به اشتباه برداشت نکنید که حضور تیریون در سردابهها، نمیتواند تبدیل به عنصری فوقالعاده هیجانانگیز از نظر روایتی بشود. زیرا بر پایهی یک تئوریِ جالب ولی نهچندان سنددار، ممکن است در همان محیط و هنگام فشرده شدن آدمها درون مکانهایی محدود، تیریون به وریس بگوید که هنگام گفتوگو با برن، متوجه رازی دیوانهوار شده است. رازی دربارهی والدین جان اسنو یا حتی، جزئیاتی راجع به هویت حقیقی شاه شب.
چگونه سکانسِ طولانیِ گفتوگوی پروتاگونیستها در قلعه، تبدیل به یکی از بهترین سکانسهای کل سریال شد؟
تورموند، برین، پادریک، تیریون، جیمی و داووس سیورث. میدانید وقتی میخواستیم پیش از تماشای سکانسِ کنار آتشِ این افراد با یکدیگر، دربارهی شیمی شکلگرفته مابینشان حرف بزنیم، چه جملاتی روی زبانمان میآمدند؟ هیچچیز! آنها جان و آریا نیستند که با کنار هم قرار دادنشان، بدون نیاز به فیلمنامه و کارگردانی معرکه هم مخاطبان احساسی شوند. آنها آدمهایی نیستند که تک به تک در طولانیمدت یکدیگر را همراهی کرده باشند، از نظر شخصیتی در فاصلهی بسیار کمی با یکدیگر قرار بگیرند یا در کل با نشستن درون اتاقی یکسان، تبدیل به بنزینی بشوند که حالا شرایط سوختن و سوزاندنشان مهیا شده است.
این انسانها، در جلوهی کلی شاید بیربطترین، متنوعترین و تعریفناپذیرترین گروهی از شخصیتهای حاضر در وینترفل باشند که میتوانید با دلیلی منطقی، در یک اتاق جمعشان کنید و از جشن بیهیجانشان برای سپری کردن آخرین شب زندگی، یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سریال را دربیاورید. همین هم باعث میشود که وقتی شاهد صحبتهای خندهآور تورموند، جدیتِ نهفته زیر تلاش تیریون برای سرگرم کردن همه و لحظات احساسیِ تبدیل شدنِ برین به شوالیهای که همیشه آرزویش را داشت هستیم، با درامی روبهرو شویم که میشود ذرهذرهی شادیها و غمهای نهفته درونش را لمس کرد. درامی که میداند مخاطب از شدتِ خطرناکیِ شاه شب مطلع است و بهجای اضافهکاری روی تصویرسازی از نزدیکی نبرد مورد بحث، کاری میکند که شخصیتهای روبهرویتان را دوست داشته باشید و به خاطر رشد گرهخوردگی عمیقتان به تکتکشان، تعلیقِ قسمت سوم را پیش از رسیدنش، افزایشیافته ببینید. چرا؟ چون قانون نانوشتهای در سینما و تلویزیون وجود دارد که میگوید اگر شخصیتپردازیها در بلندترین نقاط اوج ممکن برای خودشان قرار گرفته باشند، نزدیک شدنِ یک سوزن به پوستِ آنها نیز هولناک و لایق توجه به نظر میرسد و اگر موقع تماشای یک فیلم یا سریال با کاراکترهایی همذاتپندارانه، متفاوت با هم و ارزشمند برای مخاطب روبهرو نشویم، نزول تمامیِ بلاهای موجود در سرتاسر جهان بر سرشان هم برایمان ابدا، تعلیقزا نیست.
کارگردان و نویسندهی قسمت دوم، با درنظرگرفتن کامل جزئیات مرتبط با تمامی شخصیتهای داخل اتاق، شیمی تازه و غیرمنتظرهای را بینشان به وجود میآورند
دیوید ناتر که همهی عاشقان سریال او را از سکانسهای فراموشناشدنی «عروسی خونین» در قسمت نهم فصل سوم با اسم The Rains of Castamere به یاد میآورند، در هر دو اپیزود افتتاحیهی فصل هشت، سعی میکند در گفتوگوهای دو نفره، مدام با تمرکز روی بازیگری ثابت، بهجای پررنگ کردنِ ذاتِ اعلام شدن اخبار به آنها، واکنششان نسبت به اتفاقاتِ در جریان افتاده و صحبتهای در حال پخش را زیر ذرهبین ببرد. در سکانس گفتوگوی طولانی کاراکترهای نامبرده درکنار آتش نیز او همین حرکت را با شخصیتهایی بیشتر و با متریالهای داستانی و تکاندهندهی کمتر، به سرانجام میرساند. ناتر با قاببندیهای بهجایی که دقیقا مخاطب هرکدام از صحبتهای هر شخصیت را تعیین کردهاند و بازی کردن با تمام زوایا و تکنیکهایی که برای فیلمبرداری در آن محیط محدود در اختیار دارد، با احترام به تمام ویژگیهای اصلی هر شش کاراکتر، خودش بنزین را روی زمین میریزد و بعد هم با بالا بردن صدای شنیدنیِ دنیل پورتمن در نقش پادریک، انفجار را رقم میزند. انفجاری که علاقهی قلبیمان به همهی شخصیتها را بیشتر میکند و در زمانیکه با نزدیکیِ سریال به آخرین ساعتهایش نمیشود عنصری به نام شخصیتپردازی مفصل را داشت، سبب رشد شناخت تماشاگر از آدمهای مقابل دوربین میشود. مابقی کار هنرمندانهی این کارگردانی هم چیزی نیست جز جابهجایی درون قلعه موقع پخش موسیقی و یادآوری رابطهی برادرانهی تیان گریجوی با سانسا استارک و دوستان و عاشقان دیگرِ ایستاده در مقابل هم.
منتظرِ میگل ساپوچنیک هستید که در اپیزود سوم، طولانیترین جنگ تصویرشده در تمام ادوار را نشانتان دهد و با الگوبرداری از Helm's Deep به بالاتر از سطح آن سکانس عالی و درخشان برسد؟ آنچنان هم نیازی به صبر کردن نیست. چون همینجا دیوید ناتر با پادریک و Jenny of Oldstones در آستانهی آغاز جنگ، سکانس آوازخوانیِ تلخ و دردآور پرگرین توک (پیپین) در «ارباب حلقهها» (یا بهصورت دقیقتر The Lord of the Rings: The Return of the King) را در مقابل چشمانمان گذاشت. پس تا اطلاع ثانوی، این از تیک اول!
اکنون نوبت شما است! تا هم اگر میخواهید به تکتک سوالاتِ بالا جواب مد نظر خودتان را بدهید و هم اگر هنوز پرسشی مهم با محوریت رخدادهای فصل هشتم برایتان باقی مانده است، پاسخ آن را از زومجی و کاربران محترمش جویا شوید.
نظرات