مصاحبه دیمون لیندلوف، خالق سریال Watchmen به مناسبت پایان آن
سرانجام سریال واچمن (Watchmen) بهپایان رسید؛ مجموعهای که در اولین روزهای معرفی خود با شک و تردیدهایی از طرف علاقمندان کمیک واچمن شاهکار آلن مور و دیو گیبونز مواجه شده بود، ولی توانست کمکم جای خود را در دل آنها باز کند و با ماجراهای جذاب و تماشایی خود به یکی از سریالهای پربینندهی سال ۲۰۱۹ تبدیل شود. عوامل مختلفی دست به دست یکدیگر دادند تا این سریال به جایگاه فعلی برسد، ولی دراینمیان نقش دیمون لیندلوف را باید بیشتر از سایرین دانست؛ خالق و شورانر واچمن که پیش از این هم نام خود را در صنعت سریالسازی با آثار مختلفی مطرح کرده بود. از لاست (Lost) بهعنوان یکی از مطرحترین سریالهای تاریخ تلویزیون که نقش لیندلوف درکنار جی جی آبرامز در تولید آن بهشدت پررنگ بود، تا The Leftovers که طرفداران خود را داشت.
لیندلوف هم در زمان تولید لاست سختیهای زیادی کشید و هم در مقطعی از ساخت The Leftovers درگیر افسردگی شده بود، ولی بااینحال دست از تلاش خود در تولید سریالهای تلویزیونی نکشید و اینبار با واچمن هم دوستداران این اثر را جذب کرد و هم مخاطبان جدیدی بهدست آورد؛ محصولی از اچ بی او (HBO) که درکنار المانهای تماشایی و خوشساخت خود، روی موضوعات داغی مثل نژادپرستی هم دست گذاشته بود و بهشکلی متفاوت بهسراغ آنها رفته بود. سایت رولینگاستون به مناسبت پخش آخرین قسمت واچمن، بهسراغ مصاحبهای با لیندلوف رفته است که شامل نکات جالبی در مورد آخرین اثر او میشود و از ترسها و نگرانیهای این شورانر معروف تا بحث در مورد ویژگیهای مختلف سریال را دربرمیگیرد. با زومجی همراه باشید.
توجه! مصاحبهی دیمون لیندلوف در مورد Watchmen شامل مباحثی پیرامون قسمتهای مختلف و اتفاقات ریز و درشت سریال میشود. بنابراین اگر سریال را تا انتها تماشا نکردهاید، مصاحبه را هم دنبال نکنید.
دیمون لیندلوف و رجینا کینگ، بازیگر نقش آنجلا
چرا تا این حد نگران واکنشهای احتمالی نسبت به قسمت آخر واچمن بودید؟
بیشتر از اینکه نگران کیفیت کلی این قسمت باشم، نگران فرهنگی هستم که در زمینهی برخورد با سریالها وجود دارد. تجربههای قبلی من در کارهایی مثل لاست و The Leftovers ثابت کردهاند فرقی نمیکند در تمام طول پروژه چه نتایج درخشانی بهدست آورده باشید و تنها همان جمعبندی نهایی و لحظات پایانی کار میتواند نظر بیننده را در مورد آن تعیین کند. مثل مسابقهای ورزشی که در لحظات آخر گل میخورید و همهچیز از دست میرود. شاید فکر کنید من درگیر نوعی ترس و توهم در این زمینه شدهام، ولی چنین مسائلی را هر روز در اطراف خودم میبینم و خیلیها که عاشق واچمن شدهاند، مدام سؤال میکنند که «آیا سازندههای سریال میتونن خوب تمومش کنن؟» یا «آیا موفق میشن پایان مناسبی براش بسازن؟» و مواردی از این دست. همین مسائل درکنار آسیب روحی شدیدی که در قسمتهای آخر بعضی آثارم تجربه کردهام، باعث میشود ترس و اضطراب زیادی مورد واکنشها نسبت به قسمت آخر واچمن داشته باشم. مورد بعدی هم این است که من در زمان تولید این فصل از واچمن قصد ارائهی مجموعهای را داشتم که آغاز، میانه و پایان کاملی داشته باشد، مثل همان ۱۲ شمارهی اصلی کمیک واچمن که در سالهای ۱۹۸۶ و ۱۹۸۷ منتشر شدند. به یاد میآورم که بهعنوان یک نوجوان ۱۴ ساله بعد از خواندن کمیک واچمن از یک طرف دوست داشتم شمارههای بیشتری از آن بخوانم و از طرف دیگر هم حس میکردم داستان کمیک کامل شده است و مواردی که برای من اهمیت داشتهاند، بهپایان رسیدهاند. در مورد سریال واچمن هم دوست داشتم چنین حس و حالی برای بیننده ایجاد شود و نمیدانم تا چه حد در این زمینه موفق بودهام. حدود یک ماه قبل در حال صرف غذا همراه ، بازیگر نقش وید تیلمن یا همان لوکینگ گلس (Looking Glass) بودم، بازیگری که عاشقش هستم و او را ستایش میکنم و درکنار کیفیت بالای بازیهای خود، انسان بزرگ و نویسندهای توانمند است. نلسون آن روز به من گفت: «اگه فکر میکنی مردم صحنهی آخر واچمن رو به چشم یک کلیف هنگر نمیبینن، واقعاً دیوونهای!» نلسون در حالی این جمله را گفت که به نظر من آن صحنه واقعاً حالت کلیف هنگر ندارد، ولی همین صحبت نلسون کافی بود تا دوباره وحشت جدیدی بابت واکنشها به قسمت آخر سریال سراغم بیاید (Cliffhanger عبارت است از صحنهی پایانی یک اثر که مخاطب را میخکوب میکند و در حالیکه او منتظر ادامهی ماجرا است، اثر مربوطه تمام میشود و بیننده را در انتظار تماشای نسخهی بعدی میگذارد).
اگر واقعاً قصد نداشتید صحنهی پایانی واچمن را بهشکل کلیف هنگر آماده کنید، چرا بهسراغ چنین چیزی رفتید؟
من میخواستم صحنهای را در انتهای سریال در نظر بگیرم که پایانی مثل انتهای کمیک واچمن داشته باشد. در کمیک هم داستان به اتمام رسیده بود، ولی هنوز مواردی وجود داشتند که میتوانستند ادامه پیدا کنند. مثلاً آیا سیمور بهسراغ انتشار یادداشتهای رورشاک میرفت و همهی کارهای آدرین وایت را بر باد میداد؟ چنین سوالاتی وجود داشتند، ولی در حد ماجراهای اصلی کمیک جذاب نبودند و اهمیت کمتری برای مخاطبان داشتند. حالا بیایید فرض کنیم در آن صحنهی استخر، ممکن است دو حالت برای آنجلا پیش بیاید. یک مورد بهاین شکل است که او تخم مرغ را نوش جان میکند و بعد هم درون استخر میافتد و میفهمد که منظور کال یا همان دکتر منهتن را اشتباه متوجه شده است و حتی بهخاطر خوردن تخم مرغ خام، دچار مسمومیت ناشی از باکتری سالمونلا هم میشود! حالت دوم هم بهاین صورت است که او روی سطح آب راه میرود و میفهمد که قدرتهای خداگونهای بهدست آورده است. در این صورت پوستری که ۱۵ هفته قبل برای واچمن طراحی کرده بودیم هم کم و بیش معنای خود را پیدا میکند، پوستری که در آن آنجلا با تمی آبیرنگ همراه بود. در هر حال یکی از این دو حالت اتفاق میافتاد، ولی فکر میکنم هیچکدام نمیتوانستند مواد لازم برای تولید یک فصل کامل دیگر را به ما بدهند. شاید سایر با این صحبت مخالف باشند، ولی نظر من این است.
بنابراین باید بگوییم که کار شما با مجموعهی واچمن تمام شده است؟
البته به این راحتی هم نمیشود چنین گفت و فکر میکنم کمی سادهلوحانه باشد که بگویم «هرگز» به این کار برنمیگردم و همهچیز تمام شده است. برای مثال اگر قرار بود از دنیای فاصله بگیرد، هرگز با اثری مثل نابخشوده (Unforgiven) روبهرو نمیشدیم. الآن هم شاید این صحبت من حالتی متکبرانه داشته باشد، ولی اصلاً دوست ندارم بگویم هرگز دوباره بهسراغ واچمن نخواهم رفت و ناگهان دو سال دیگر نیرویی الهی سراغم بیاید و من را به این کار دعوت کند! نمیدانم چرا گفتم نیرویی الهی، منظورم بیشتر حس و حالی درونی بود که شاید در آینده من را دوباره تشویق به بازگشت به واچمن کند. بنابراین هیچوقت بهطور قطعی از خداحافظی خود با این مجموعه صحبت نخواهم کرد. ولی چیزی که میتوانم در اینجا بگویم این است که تکتک ایدههایی که برای واچمن داشتیم را به تصویر کشیدیم و در این ۹ قسمت نمایش دادیم. یعنی چیزی باقی نمانده بود که پیش خود بگوییم خب این موضوع برای فصل بعد خوب است و باید فعلاً آنرا ذخیره کنیم. هر کاری که میخواستیم در این فصل انجام دادیم و بههمین دلیل حداقل در حال حاضر از دید من چیز بیشتری برای ارائه نداریم. البته از طرف دیگر هم این را میدانم که واچمن مجموعهای بزرگتر از یک نفر خاص مثل من است؛ مجموعهای که بهمدت ۳۰ سال بدون حضور من به حیات خود ادامه داده است و بعد از من هم مسیر خود را دنبال خواهد کرد. چیزی شبیه Star Trek که از دههها قبل طرفداران بیشمار خود را داشته است و این روزها هم بعد از جدا شدن من از تیم تولید آن، همچنان مسیر خود را طی میکند. وقتی میگویم فعلاً ایدهی بیشتری در مورد واچمن ندارم، به این معنا نیست که علاقهای بهدنبال کردن ماجراهای بعدی این مجموعه ندارم. بلکه برعکس، اشتیاق زیادی برای دیدن آثار بعدی در این زمینه دارم و شاید حتی از جهاتی بتوان گفت این ۹ قسمت باعث شدند همه متوجه این قضیه شوند که پتانسیل زیادی درون این مجموعه وجود دارد و بعدها عدهای بهسراغ روایت داستانهای جدیدی از آن بروند، ولی بهشخصه در حال حاضر ایدهی دیگری ندارم. شاید کار واچمن در همینجا بهپایان برسد و برای همیشه از آن بهعنوان یک سریال کوتاه یاد شود، شاید هم ادامه پیدا کند ولی درهرصورت من ترجیح میدهم این فصل واچمن را یک اثر کامل بدانم که در طول ۹ قسمت، داستان خود را از ابتدا تا انتها روایت کرده و قولی هم بابت ادامهی ماجرا به بینندگان خود نداده است.
چه احساسی پیدا میکنید اگر اچبیاو بهسراغ شورانر جدیدی برای ادامه دادن سریال واچمن برود و ماجراهای مختلف آن را از اتفاقی که برای آنجلا میافتد تا داستان لوری و آدرین وایت روایت کند؟
واقعاً هیجانزده میشوم و حتی شنیدن چنین چیزی از طرف شما هم من را ذوقزده میکند! ولی از طرف دیگر بهنظر من واچمن مجموعهای است که نباید تنها محدود به یک داستان یا دورهی زمانی خاص شود. دنیای واچمن بهقدری عظیم است که میتوان ۱۰۰ سال در آن به عقب رفت یا ماجراهایی مربوطبه دهههای ۵۰، ۶۰، ۸۰ یا ۹۰ را روایت کرد. یا حتی پنج سال جلوتر از داستان سریال رفت و به شخصیتهای دیگری بهجز آنجلا یا لوری و وایت پرداخت. باز هم میگویم، پتانسیل واچمن بهشدت بالا است و اجازهی انجام کارهای زیادی را میدهد. ولی اگر آنها میخواهند همین داستان سریال و شخصیتهای آن را دنبال کنند هم مشکلی با این قضیه ندارم و شکایت نمیکنم و نمیگویم که کسی حق انجام چنین کاری را با ساختهی من ندارد.
آیا پایان سریال تفاوتی با ایدههای اولیهی آن داشت؟
ایدهی اصلی ما برای پایان سریال بر دو المان استوار بود. مورد اول این بود که بانو ترو قصد اسیر کردن دکتر منهتن و نابود کردن و بهدست گرفتن قدرت این شخصیت را دارد. این ایده از مدتها پیش مطرح بود. البته شاید نه از اولین روزهای پیشتولید، ولی زمانیکه شروع به نوشتن فیلمنامهی کردیم، این موضوع هم مطرح شد. ما از همان ابتدای کار میدانستیم که کال همان دکتر منهتن است و هدف واقعی از ساخت ساعت هزاره (The Millennium Clock) نیز همین بود که سانتریفیوژی کوانتومی و عظیم باشد که قدرت دکتر منهتن را از بدن او استخراج و به بانو ترو منتقل کند. از طرف دیگر هم در سریال با نقشهی Seventh Kavalry برای دزدیدن دکتر منهتن روبهرو میشویم که این مورد بهاندازهی ماجرای بانو ترو از ابتدا مشخص نشده بود و بعدها اضافه شد. در داستان اولیهی واچمن قرار بود این گروه بهسراغ نقشهای برای کنترل ذهن مردم برود و این کار را ازطریق دستگاهی درون ماسکها انجام دهد. بهاین صورت که سناتور کین ازطریق این دستگاه کنترل تمام نیروهای پلیس با ماسکهای زرد و همینطور نیروهای خود گروه با ماسکهای رورشاک را برعهده میگرفت و درنهایت هم ویل ریوز کنترل این وسیله را از چنگ او درمیآورد. ولی بعدها به این ایده رسیدیم که این گروه هم قصد استفاده از قدرت دکتر منهتن را دارد و بههمین دلیل با بانو ترو درگیر میشود و همین قضیه باعث شد دور آن داستان کنترل ذهن را خط بکشیم و رهایش کنیم.
چگونه و چه زمانی به ایدهی مربوطبه هودد جاستیس (Hooded Justice) و سیاهپوست بودن این شخصیت رسیدید؟
این ایده در کریسمس سال ۲۰۱۶ به ذهن من رسید و البته بهتر است بگویم از ۳۰ سال قبل بهنوعی در حال فکر کردن به آن بودم و ایدههای مربوطبه آن را در ذهن خود پرورش میدادم و از همان زمانیکه کمیک واچمن را خواندم، دوست داشتم بدانم هودد جاستیس چه کسی است. او در سه یا چهار شمارهی اول کمیک واچمن نقش پررنگی داشت و شاهد اختلافاتی بین او و شخصیت کمدین هم بودیم که باعث میشد مخاطب تصور کند شاید قتل کمدین کار او بوده است. ولی با وجود اهمیت زیاد هودد جاستیس، چیز خاصی از ظاهر او نمیدیدیم، بهجز پوشش متفاوت و قرمزرنگی که داشت. همچنین من هرگز به این تئوری که هودد جاستیس همان رالف مولر (یکی از شخصیتهای واچمن) بوده است اعتقاد نداشتم و صرفاً بهخاطر شباهت فیزیک و ساختار بدن این دو نفر، آنها را یکی نمیدانستم. نکتهی جالب دیگر این بود که همهی اعضای گروه Minutemen یکدیگر را با اسامی کوچک صدا میکردند، بهجز هودد جاستیس که بهنظر میرسید کسی نام کوچک او را نمیداند و حتی چهرهاش را هم ندیده است، البته به غیر از کاپیتان متروپلیس که روابطی با هودد جاستیس داشت. همین قضایا باعث شده بود این سؤال برای من مطرح شود که چرا هودد جاستیس اجازهی دیدن چهرهاش را به سایر نمیدهد؟ او قصد مخفی کردن چه چیزی را دارد؟ در دوران ۲۰ و ۳۰ سالگی خود، تصور میکردم شاید او قیافهی وحشتناک و از ریختافتادهای دارد و برای همین چهرهی خود را مخفی کرده است. ولی این قضیه زمانی تغییر کرد که با ماجرای قتل عام والاستریت سیاه (The Black Wall Street Massacre) آشنا شدم (حملهی نژادی تالسا که با نام قتل عام والاستریت سیاه هم شناخته میشود، در سال ۱۹۲۱ اتفاق افتاد و افراد نژادپرست چنان فاجعهای را با قتل و غارت سیاهپوستان آن منطقه رقم زدند که از آن بهعنوان بزرگترین خشونت نژادی تاریخ آمریکا یاد میشود. این ماجرای واقعی بخش مهمی از داستان سریال واچمن را هم تشکیل میدهد). حادثهی والاستریت سیاه داستان عجیبی داشت و من را بهیاد داستانهای تولد ابرقهرمانان میانداخت، چیزی مثل اتفاقات سیارهی کریپتون که به شکلگیری شخصیت منتهی شد. در آنجا این سؤال برای من ایجاد شد که اگر این داستان در یک کمیکبوک اتفاق افتاده بود، میتوانست به چه شخصیت کمیکبوکی مربوط باشد؟ او باید کودک سیاهپوستی باشد که اسیر این حادثه میشود و بعدها در قامت یک ابرقهرمان ظهور پیدا میکند. ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و به هودد جاستیس رسیدم! چنین داستانی میتوانست همهچیز را در مورد ظاهر خاص او و پوشاندن صورت این شخصیت توضیح دهد. بعد هم این ایده با داستان سریال واچمن و مفاهیم ضدنژادپرستانهی آن ترکیب شد و به نتیجهی فعلی رسید. یعنی شخصیتی سیاهپوست که در طول زندگی با آن اتفاقات همراه بوده است و درنهایت هم یک شخصیت سفیدپوست را به سبک اعدامهای قدیم از بین میبرد و همین قضیه منجر میشود به وقوع ماجراهای بعدی.
سریال درنهایت بهجایی رسید که گروه Seventh Kavalry به تهدید ثانویهای تبدیل شد و بانو ترو هم خیلی راحت آنها را از میان برداشت. چرا چنین اتفاقی افتاد؟
راستش را بخواهید، این گروه از همان ابتدای کار سریال برای من حالتی بیعرضه و ناشایست داشت؛ گروهی که از دید من خیلی هم خطرناک بهنظر نمیرسیدند و شاید فقط کمی ترسناکتر از گروه نژادپرست فیلم بودند. در مجموع ایدهی حضور چنین گروهی مثل هایدرا (در آثار ) برای من زیاد جالب نبود، ولی نحوهی نمایش آنها در قسمت اول و همینطور تمرکز تبلیغات سریال روی آنها باعث میشد مخاطب به چشم دشمن اصلی سریال به این گروه نگاه کند. به عقیدهی من زنان و مردان حاضر در چنین گروههایی که در اینجا هم شاهد استفاده از ماسک رورشاک توسط آنها بودیم، بهتنهایی خطر بزرگی محسوب نمیشوند و تهدید اصلی در فلسفهی شکلگیری چنین گروههایی است و تداومی که در مسائلی مثل نژادپرستی در طول تاریخ شاهد هستیم. در هم دیدیم که بانو ترو بهسادگی اعضای ارشد سایکلاپس را توسط اشعهی مخصوص خود پودر کرد ولی این قضیه به مفهوم آن نیست که با نابود شدن این افراد، تفکرات نژادپرستانهی آنها هم برای همیشه از بین میرود، بلکه این افکار همچنان وجود خواهند داشت. یکی دیگر از دلایلی که سریال با محوریت این گروه بهعنوان شخصیتهای خبیث آغاز شد و بعد به مسیر دیگری رسید هم این بود که از همان ابتدای تولید، قصد داشتیم سریال را با حال و هوایی مشابه کمیک دنبال کنیم. کمیک واچمن با حالتی جنایی و نوآر شروع میشود و کمکم بهسمت اتفاقات بزرگتر و حوادثی با المانهای علمی تخیلی میرود و درنهایت هم آن ماهی مرکب عظیمالجثه را میبینیم. برای سریال هم قصد انجام چنین کاری را داشتیم و بههمین دلیل داستان از Seventh Kavalry به بانو ترو رسید. البته شاید اگر بانو ترو بدون کشتن دکتر منهتن بهسراغ جذب قدرت او میرفت، باعث میشد این شخصیت حالت خبیثی پیدا نکند و شاید هم واقعاً بعد از قدرت گرفتن قصد داشت از آن برای مقاصد خوبی استفاده کند. بهنظر من حتی کشتن بانو ترو توسط وایت بیشتر از اینکه برای نجات بشریت بوده باشد، بهنوعی به غرور خاص وایت برمیگشت و او از این قضیه عصبانی شده بود که خودش هرگز نتوانسته است قدرت دکتر منهتن را کسب کند و الآن فرد دیگری در حال رسیدن به این قدرت است. در مورد آنجلا هم اگر او واقعاً به قدرتهای منهتن دست پیدا کند (که در غیر اینصورت خیلی مسخره میشود)، گروههای نژادپرست در خطر بزرگی میافتند و البته نیازی هم نیست که حتماً داستانهای مربوطبه این قضیه را در خود سریال ببینیم. در مورد خود کمیک واچمن هم چیزی که آنرا برای من جذاب میکرد این بود که وایت فقط بهطور موقت جلوی شروع یک جنگ اتمی را گرفت و همه میدانیم که صلح همواره پایدار باقی نمیماند و این قضیه در ذات بشر است که همیشه اسلحهای بهسمت سایر بگیرد و دیگران را تهدید کند. چنین موضوعی در مورد گروههای نژادپرست هم صدق میکند و آنها هرگز بهطور کامل از بین نمیروند و دوباره به شکل دیگری از راه میرسند. بههمین دلیل هم بود که Seventh Kavalry را بهعنوان خطر اصلی واچمن نمایش ندادیم و آخرین بار در شاهد تهدیدی بزرگ و واقعی از طرف آنها بودیم.
البته آنها بعداً وارد خانهی لوکینگ گلس هم شدند تا او را به قتل برساند، ولی توسط خود او کشته شدند.
خب همین نکته هم در راستای صحبتهای من است! اگر کسی مثل تیم بلیک نلسون میتواند بهتنهایی پنج نفر مسلح به شاتگان را از پای دربیاورد، چرا باید از این افراد بترسیم؟ البته منظور بدی در مورد تیم نداشتم!
از همان ابتدا قصد بهتصویر کشیدن دکتر منهتن را در قالب یک مرد سیاهپوست داشتید و نویسندههای سریال هم در جریان این قضیه بودند؟
بله، بارها و بارها در مورد شکل و شمایلی که دکتر منهتن پیدا میکند صحبت کرده بودیم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را بکنید. بحثهای مربوطبه این قضیه در هفتههای ابتدایی در اتاق نویسندگان شکل گرفت و بعد هم در جریان تولید قسمت موردنظر خیلی روی آن بحث و گفتوگو کردیم و درنهایت به چنین نتیجهای رسیدیم. مهمترین نکته در مورد ظاهر منهتن این بود که خودش آن را انتخاب نکرد، بلکه آنجلا این کار را انجام داد؛ انتخابی که منهتن آن را برعهدهی آنجلا گذاشت و او هم بهسراغ بدنی رفت که با آن راحتتر باشد. در آن قسمت سوالی پیش میآمد که اگر آنجلا بدن یک فرد سفیدپوست، یک آسیایی یا سیاهپوست را انتخاب میکرد چه تفاوتهایی را شاهد بودیم؟ همچنین چرا از اول آن بدن را پیشنهاد نداد و ابتدا بهسراغ نمونههای دیگری رفت؟ منهتن از قبل هم میدانست آنجلا کدام بدن را انتخاب میکند، چرا که میتوانست آینده را ببیند. ولی درنهایت این خود آنجلا بود که انتخاب موردنظر را انجام داد. شاید او میتوانست یک سفیدپوست را انتخاب کند و اینطوری منهتن هم بهعنوان کسی که سفیدپوست به دنیا آمده بود و البته بعدها بیشتر عمر خود را آبیرنگ سپری کرده بود، کار راحتتری داشت. ولی از طرف دیگر اگر یک زن سیاهپوست بهسراغ انتخاب مردی سفیدپوست میرفت، شاید با مسائل بیشتری روبهرو میشدیم و بحثها و حواشی زیادی در مورد این انتخاب شکل میگرفت که چرا یک زن سیاهپوست باید جذابیت را در بدن یک مرد سفیدپوست ببیند، بنابراین تصمیم نهایی ما به این صورت شد. در فیلمنامهی اولیهای که برای این قسمت داشتیم، در آن سکانس قبل از تبدیل شدن منهتن به کال، آنجلا به او میگوید «با اینکه من با این یکی راحتتر هستم، ولی زندگی کردن در قالب این بدن از سایر بدنها برای تو سختتر خواهد بود.» و او هم جواب میدهد: «من مشکلی با این قضیه ندارم.» درنهایت این دیالوگها را حذف کردیم، چرا که به نظرم حالتی مصنوعی و شعارزده به آن سکانس میدادند و در واقعیت اگر قرار بود چنین صحنهای وجود داشته باشد، آن جملات هم رد و بدل نمیشدند. البته شاید هم اشتباه از من باشد، ولی بههر حال زیاد پیش میآید که چیزی را در کارهای خود حذف یا اضافه میکنم.
برای ما از بازگشت به یک سری از المانهای داستان اصلی مثل ماهی مرکب غولپیکر بگویید، یا مواردی که در قسمتهای اول همین سریال دیدیم و بعداً دوباره به آنها ارجاع داده شد مثل سالن نمایش.
همهی اینها با برنامهریزی قبلی اتفاق افتاد و از ابتدا به آنها فکر شده بود. من اعتقاد دارم که بین روایتکنندگان داستان و مخاطبان آن رابطهی خاصی وجود دارد و هر دو هم علاقمند دیدن صحنههای آشنا هستند. نمیدانم این قضیه به سیستم عصبی بدن انسان ارتباط دارد یا واکنشهای شیمیایی درون بدن ولی هرچیزی که باشد، علاقهی زیادی بهنوعی از پایان در داستانها داریم که به آغاز ماجرا اشاره و بهنوعی یک چرخه را دنبال میکند. بههمین دلیل است که وقتی سراغ چیز جدیدی میروید که نسخههای قبلی آن هم طرفداران زیادی داشتهاند، چه فیلم جنگ ستارگان: نیرو برمیخیزد ( ) باشد و چه همین سریال واچمن، موقع ساختن آن از خود میپرسید چگونه میتوانم در این اثر حق مطلب را ادا کنم و باعث غافلگیر شدن مخاطبان شوم و در عینحال از المانهایی استفاده کنم که برای بینندگان آشنا باشند؟ در مورد سریال واچمن هم به فکر ایدههایی بودیم که مخاطبان را به یاد داستان قبلی این مجموعه بیاندازند و باعث ایجاد ارتباطی با آن شوند. برای مثال یکی از صحنههای سریال که خیلی آن را دوست داشتم و البته ایدهی آن هم متعلق به من نبود، جایی بود که بانو ترو با اشاره به ماهیهای مرکب آدرین وایت، این کار را یک Rerun مینامد (به معنای انجام دوبارهی یک کار که بیشتر برای پخش مجدد فیلمها استفاده میشود). این جمله از این جهت برای من جالب بود که بهنظر میرسید خود من را هم به خاطر کاری که با واچمن کردهام مخاطب قرار داده است و پیش خود فکر کردم: «وقتی این کلمه رو میگه، انگار داره با من هم حرف میزنه! لعنت بهت بانو ترو!» البته صحبت بانو ترو در این زمینه کاملاً درست بود، چرا که میدید وایت همچنان در حال تکرار نقشهی قبلی خود برای جلوگیری از نابودی دنیا توسط سلاحهای اتمی است، درحالیکه میشد این کار را از راههای دیگری هم انجام داد. مثلاً کافی بود وایت سراغ دکتر منهتن برود و به او بگوید: «هی جان، تو قدرتهای خداگونهای داری دیگه؟ میشه لطف کنی و همهی سلاحهای اتمی کرهی زمین رو از کار بندازی؟» ولی وایت چنین کاری نکرد و بهجای آن خود تصمیم گرفت نقشهای برای نجات بشر بکشد. حتی از جهاتی میتوان گفت او به دکتر منهتن نه به چشم یک دوست و همکار، بلکه یک رقیب نگاه میکرد. حالا بانو ترو به این نتیجه رسیده بود که با قدرتهای منهتن میتواند دنیا را نجات دهد و برای همین بهسراغ چنین نقشهای رفت. یکبار دیگر به صحبتهای قبلی برگردیم. ما در زمان تولید سریال واچمن قصد داشتیم کاری کنیم که به داستان اصلی هم ارجاعی داده باشیم و یکی از اولین ایدهها در این زمینه این بود که در همان اوایل سریال، نمایی از بالا از شهر تالسا نشان دهیم که بیننده را به یاد ماهی مرکب غولپیکر بیاندازد. همین فکر هم باعث شد به ایدهی دیگری برسیم که درنهایت آن را اجرا کردیم، یعنی ماهی مرکب چخوف و تبدیل آن به بچه ماهیهای مرکبی که درنهایت حکم یک سلاح مرگبار را پیدا میکنند. یعنی در همان قسمت اول این بچه ماهیهای مرکب را نمایش دادیم تا در قسمت آخر از آنها استفاده کنیم (منظور دیمون لیندلوف از ماهی مرکب چخوف، اشاره به اصطلاح «تفنگ چخوف» است. این اصطلاح در صنعت داستان به این معنا است که اگر نویسنده عنصر خاصی را به مخاطب معرفی میکند و آن را مهم جلوه میدهد، باید بعداً استفادهی مناسبی از آن بکند وگرنه در درجهی اول هم نیازی به معرفی آن عنصر نبوده است. در سریال واچمن هم مواردی مثل ماهیهای مرکب یا نعل اسب در این دسته قرار میگیرند).
اکنون که بحث چخوف مطرح شد، از این بگویید که وایت چگونه میدانست به نعل اسب چخوف نیاز پیدا میکند و به چه شکلی برنامهریزی کرد که آن را بهدست آورد؟
خب برای موشکافی این بخش از داستان باید به همان قسمت اول برگردیم، جایی که وایت در مورد نوشتن نمایشنامهای تراژدی بهنام پسر ساعتساز (The Watchmaker's Son) در پنج پرده صحبت کرد و این نمایش را در دیدیم. این نمایش توسط تعدادی از خانمهای کروکشنک و آقایان فیلیپس اجرا میشد و داستان آن هم برگرفته از داستان زندگی جان آسترمن یا همان دکتر منهتن بود؛ داستان و نمایشی که به نظر میرسید وایت آن را برای این تدارک دیده است که با کمک کروکشنکها و فیلیپسها به انجام کارهایی بپردازد که از دیوانه شدنش در آن فضای خاص جلوگیری کند (فضایی که بعدها متوجه شدیم اروپا، یکی از قمرهای سیارهی مشتری است). البته همهی نمایش هم از پیش طراحیشده نبود و بخشهایی از آن را خود کروکشنکها و فیلیپسها برعهده داشتند. از طرف دیگر هم شخصیتی مثل ناظر (Game Warden) را داشتیم که برای او هدفی تعیین شده بود: جلوگیری از فرار وایت از آن منطقه. همچنین وایت قصد اجرای نقشهای را با نعل اسب داشت و بههمین دلیل آن را به آقای فیلیپس داده و به او گفته بود: «هر وقت نیاز به فرار پیدا کردم، باید این نعل اسب رو به من بدی.» فقط مشکل اینجا بود که فیلیپسها و کروکشنکها بیش از حد کُندذهن و احمق بودند و بهعلت حالت خاص و برنامهریزیشدهی خود نمیتوانستند برنامههای وایت را همانطور که او میخواهد اجرا کنند و در هر زمان و مکانی سعی داشتند نعل اسب را به او بدهند. این قضیه هم باعث عصبی شدن وایت شده بود، تا اینکه بالاخره لحظهی موعود از راه رسید و زمانیکه وایت زندانی شده بود، آنها نعل اسب را درون کیکی که پخته بودند مخفی کردند تا شاهد صحنهی پایانی و شادی جنونآمیز وایت باشیم، جایی که پیش خود میگوید: «خب بالاخره زمانش رسید و باید یک سال از عمرم رو صرف کندن زمین بکنم!»
یکی از نگرانیهای شدید شما در مورد محتوای مربوطبه مسائل نژادپرستانهی سریال بود و این موضوع که آیا شما فرد مناسبی برای روایت این داستان هستید یا خیر. فکر میکنید واکنشها نسبت به این قضیه چطور بود و خود شما چه احساسی نسبت به آن داشتید؟
من هنوز هم فکر میکنم این داستان را من نباید روایت میکردم، به دو دلیل. یکی اینکه آلن مور نمیخواست این اتفاق بیافتد و این چیز کوچکی نبود. دلیل دیگر هم این بود که داستان به شرح زجرها و سختیهایی میپرداخت که سیاهپوستان در طول تاریخ تحمل کردهاند، دردی که من هرگز آنرا نچشیدهام و تجربهاش نخواهم کرد. البته میتوانم درک کنم که روبهرو شدن با چنین شرایطی برای یک فرد سیاهپوست تا چه حد دردناک است، ولی قادر به لمس کردن حس واقعی آن درد نیستم. خوشبختانه در تیم ما افراد زیادی حضور داشتند که این درد و رنج را بهخوبی حس میکردند، از اعضای تیم نویسندگان سریال تا سایر افراد پشتصحنه و بازیگران. بنابراین برآیند کلی پروژه بهسمتی رفت که وقتی درنهایت آنرا تماشا کردم، پیش خودم فکر کردم که بالاخره توانستیم این مشکلات و سختیها را بهشکلی نشان دهیم که هم باورپذیر و تأثیرگذار باشند و هم بیش از حد اغراقآمیز و مصنوعی بهنظر نرسند؛ داستانی که با وجود قرار گرفتن درون پوستهای علمی تخیلی و ابرقهرمانی، حس و حالی از واقعی بودن همراه خود دارد. ولی باز هم با وجود این نمیتوانم بگویم: «بله، این داستانی بود که من باید روایتش میکردم.» هنوز هم باور دارم که من راوی واقعی این داستان نبودهام و بیشتر از راه تأثیرگذاری روی گروه بهعنوان سرپرست توانستم به سایر کمک کنم که آن را روایت کنند. تنها دلیل موفق بودن واچمن نیز همین نکته بود، البته اگر واقعاً موفق بوده باشد. شک ندارم که افرادی هستند که چنین حسی نسبت به سریال ندارند، ولی در مجموع خوشحالم که توانستیم قصهی موردنظر را با همکاری اعضای تیم نمایش دهیم؛ قصهای که دوباره تکرار میکنم من بهتنهایی در پیشبرد آن نقش نداشتم و یک کار کاملاً گروهی بود.
با وجود همهی نگرانیهایی که داشتید، پخش قسمت اول سریال و تماشای سکانس مربوطبه گرینوود و قتل عام آن منطقه کافی بود تا افراد سیاهپوست زیادی از آن تعریف کنند و از این بگویند که چقدر خوشحال شدند که یک نفر این اتفاق ناگوار را به آن شکل بهتصویر کشید. نظرتان در این مورد چیست؟
واقعاً نمیتوانم کلمهی مناسبی برای نمایش احساس خودم در این زمینه پیدا کنم. شاید بهترین توصیفی که بتوانم بکنم این است که تعریفها از این بخش سریال باعث شد حسی از آرامش و دلگرمی به من دست دهد. نمیگویم حس خوبی برایم داشت، چرا که هیچکسی از نمایش چنین تصاویری حس خوبی پیدا نمیکند، ولی نحوهی بهتصویر کشیدن آن اتفاق و آن قتل عام دردناک و آگاه کردن مردم بابت آن ماجرا برایم رضایتبخش بود. اینکه باعث شدم مردم نسبت به آن ماجرا کنجکاو شوند و تحقیق بیشتری کنند و از این خجالت نکشند که تا پیش از واچمن خبری از فاجعهی گرینوود نداشتند. خود من وقتی برای اولینبار متوجه رخدادن این فاجعه شدم، خجالت کشیدم که چرا پیش از آن خبری از این اتفاق نداشتهام و اکنون توانستهام با کمک سریال واچمن باعث مطرحشدن این ماجرا شوم. پخش سریال باعث شد افراد سیاهپوست زیادی سراغ من بیایند و بگویند: «ما از ماجرای والاستریت سیاه خبر داشتیم، ولی باز هم از شما ممنونیم که باعث شدین این قضیه دوباره مطرح بشه و از زیر سایه بیرون بیاد.» از طرف دیگر سفیدپوستها به من میگفتند: «اول به خاطر اینکه شناختی از این ماجرا نداشتیم خجالت کشیدیم و شرمنده شدیم، ولی بعد کنجکاو شدیم و شروع به تحقیق کردیم که ببینیم واقعاً چطور همچین چیزی به این شکل اتفاق افتاده.» جالبترین چیز در مورد واچمن برای من این بود که بعد از پخش قسمت اول سریال، این خود واچمن نبود که به ترند رسانههای اجتماعی تبدیل شد بلکه ماجرای والاستریت سیاه بود که سروصدای خیلی زیادی بهپا کرد و این واقعاً برای من فوقالعاده بود و انرژی مثبت خیلی زیادی به تمام اعضای گروه داد.
نوشتن فیلمنامه در مورد شخصیتی مثل دکتر منهتن با چه چالشهایی همراه بوده است؟ شخصیتی که نهتنها همهی زمانها را در یک لحظه تجربه میکند، بلکه به خاطر این قضیه با محدودیتهایی هم طرف میشود. چرا که کارهایی را انجام میدهد که خودش هم به خاطر اطلاع از آینده از آنها آگاه است و بهنوعی میتوان گفت از قبل نسبت به انجام آنها آگاهی دارد.
این شخصیت ما را دیوانه کرد، چرا که در عینحال که قدرتهای حیرتانگیزی دارد، شخصیتی منفعل هم محسوب میشود که از سایر تأثیر میپذیرد. پدر جان آسترمن دوست داشت او ساعتساز شود و او هم به همان سمت رفت. بعد از آن پدرش از او خواست فیزیکدان شود و جان هم فیزیکدان شد. نیکسون به او گفت باعث پیروزی نبرد ویتنام شود و او هم در قالب دکتر منهتن همین کار را انجام داد. حتی خلق انسانها روی قمر مشتری هم بهخاطر این بود که خانم و آقای ارباب در دوران کودکی جان از او خواسته بودند چیزی زیبا بیافریند. او همیشه تلاش میکرده است که خواستههای دیگران را برآورده کند و برای همین کمتر از خودش نقشه و برنامهای داشته است. ولی زمانیکه عاشق آنجلا شد، اوضاع تغییر کرد و وقتی که سرنوشت و آیندهی خود را دید، تصمیم گرفت اینبار خودش برنامهای بچیند و این برنامه هم همان ذخیرهی میراثش و انتقال آن به فرد دیگری بود. ولی باز هم میگویم، شخصیتپردازی چنین فردی ما را بیچاره کرد!
آیا این درست است که از زمان آغاز سریال هیچ صحبتی با آلن مور نداشتهاید؟
همینطور است. هیچ ارتباطی با او نداشتهام و تنها میدانم در انتخابات اخیر بریتانیا به حزب کارگر رأی داد (مور در ۴۰ سال گذشته هرگز در انتخابات شرکت نکرده بود و این اولینبار بعد از سالها بود که رأی داد).
ویل بیشتر از ۱۰۰ سال سن دارد و در عینحال برای چنین سن و سالی خیلی چابک بهنظر میرسد. دلیل این میزان سلامتی او چیست؟
نمیخواهم زیاد در این مورد صحبت کنم. تئوریهایی در این زمینه از طرف مردم دیدهام که میگویند شاید ویل بخشی از قدرت دکتر منهتن را جذب کرده است. نمیتوانم بگویم چنین چیزی جزو ایدههای ما در زمان ساخت سریال بوده است یا خیر، ولی ایدهی جالبی است. در مورد ویل میتوانیم به این قضیه اشاره کنیم که او بعد از آشنایی با بَس ریوز در دوران کودکی، این فرد را ستایش میکرد و الگوی خود قرار داد و حتی نام خانوادگی خود را هم بهخاطر او انتخاب کرد (بس ریوز اولین مأمور اجرای قانون سیاهپوست در آمریکا بود؛ کسی که در دوران خدمت خود بیش از ۳۰۰۰ جنایتکار را بازداشت کرد و در سریال واچمن هم او را روی پردهی سینما دیدیم). نکتهی جالب در مورد بس ریوز این بود که او درکنار پوشش خاصی که استفاده میکرد، دوست داشت خودش را ناتوانتر از چیزی که واقعاً هست نشان دهد و مثلاً گاهی اوقات از عصا استفاده میکرد. آیا احتمال دارد ویل هم با الهام از بس ریوز بهسراغ چنین کارهایی رفته باشد؟ ویل چگونه توانست دستبند خود را باز کند و به آن سمت خیابان برود و تخممرغ بخرد، درحالیکه تمام مدت هم باید روی صندلی چرخدار چنین کارهایی را انجام داده باشد؟ آن هم در جایی که مکان مناسبی برای حرکت دادن صندلی چرخدار نبود. من قصد ندارم بگویم حتماً چنین چیزی بوده است و نمیخواهم جوابی در این زمینه بدهم، ولی بههر حال تئوریهای جالبی در مورد این شخصیت وجود دارد.
بَس ریوز
بالاخره تکلیف Lube Man روشن نشد و شما هم بعید است چیزی در این زمینه بگویید (شخصیت مرموزی که در قسمت چهارم با پوشش نقرهای و عجیب خود از دست آنجلا فرار کرد و با لیز خوردن درون فاضلاب ناپدید شد).
برای اطلاع از این قضیه بهتر است آخرین مطلب Peteypedia را مطالعه کنید. شاید جواب کاملی برای سؤال شما نداشته باشد، ولی میتوانید با کمک آن اطلاعاتی بهدست آورید (Peteypedia مجموعه مطالبی در ارتباط با واچمن است که در سایت اچبیاو میتوان مطالعه کرد و علاقمندان سریال ازطریق آن متوجه شدهاند که Lube Man همان دیل پیتی بوده است، مأمور جوانی که برای بررسی قتل به لوری ملحق شده بود).
شما پیش از این گفته بودید که امیدوار هستید سریال هم برای آنهایی که از قبل با کمیک واچمن آشنا هستند و هم برای افراد تازهوارد غافلگیریهای زیادی داشته باشد. درنهایت فکر میکنید چنین اتفاقی افتاد؟
بله، فکر میکنم همینطور شد. من این روزها رفاقت زیادی با پتن اسوالت (بازیگر و استندآپکمدین) دارم و یک شب با او و همسرش مردیت سلنجر برای صرف شام به رستورانی رفتیم. در آنجا متوجه شدم که هر دو نفر واچمن را دنبال میکنند و درحالیکه مردیت پیش از این هیچ اطلاعات خاصی در مورد واچمن نداشته است، پتن آن را از من هم بهتر میشناسد. موقع دیدن سریال هم بهطور مدام مردیت سوالاتی از پتن میپرسد و او هم با متوقفکردن سریال، به سوالات جواب میدهد و دوباره بهسراغ ادامهی آن میروند. همسر خودم هایدی هم واچمن را نخوانده بود و بدون پیشزمینهی قبلی به تماشای سریال نشست. او صادقترین فردی است که در تمام عمرم دیدهام و سریال را هم بهخوبی دنبال میکند و شکایتی بابت بخشهایی که نمیداند ندارد. او در جریان است که بعضی قسمتهای سریال با درنظرگرفتن اطلاعات طرفداران کمیک ساخته شدهاند، ولی از طرف دیگر محتوای خود سریال او را بهخوبی درگیر کرده است. من هیچوقت راه و روش تماشای آثار خود را به بینندگان نمیگویم و آنها باید هرطور که تمایل دارند بهسراغ این کارها بروند. برای مثال ممکن است الآن که هر ۹ قسمت واچمن پخش شده است، عدهای بخواهند تازه بهسراغ آن بروند و همهی قسمتها را پشتسرهم تماشا کنند و من هم مشکلی با این قضیه ندارم. از طرف دیگر هم خیلیها سریال را بهشکل هفتگی دنبال میکردند و این کار خیلی هم عالی بود، چرا که به همهی ما اجازه میداد درکنار یکدیگر آن را پیش ببریم و تئوریهای مختلفی را مطرح کنیم و چنین تجربهای تنها یکبار با پخش هر سریال رخ میدهد. ولی حالت رویایی برای من این است که افراد بدون داشتن اطلاعات قبلی بهسراغ تماشای واچمن بروند و بعد از آن کمیک را مطالعه کنند و سپس دوباره به تماشای سریال بنشینند. واقعاً دوست دارم با چنین افرادی صحبت کنم و از زبان آنها بشنوم که پروسهی دنبالکردن سریال به این شکل چه حال و هوایی داشته و رفت و برگشت بین سریال و کمیک چه تأثیری روی آنها گذاشته و آیا باعث بهبود تجربهی سریال شده یا لذت آن را پایینتر آورده است. در مجموع فکر میکنم ارتباط جالبی بین این ۹ قسمت و آن ۱۲ شمارهی کمیک واچمن وجود دارد و اگر کسی از سریال لذت برده است، عاشق آن ۱۲ شماره هم خواهد شد و باید حتماْ بهسراغ آنها برود.
آن چیزی که در ابتدای قسمت چهارم در مرزعهی کلارک فرود آمد، همان سفینهای بود که وایت را از اروپا به زمین منتقل کرد؟
همینطور است.
صحنههای نفسگیر قسمت آخر که بین مرکز خرید، میدان شهر و قطب جنوب در رفتوآمد بودند، واقعاً من را در جای خود میخکوب کردند. چه در زمان فیلمبرداری و چه تدوین این صحنهها با چه چالشهایی روبهرو شدید؟
آن صحنهها اوج کار تیم تولیدی ما و نشاندهندهی قدرت این تیم بودند و بیش از همه باید از فرد توی بابت کارگردانی این قسمت تشکر کنم و همچنین از کریستین میلستد، طراح تولید این پروژه. تقریباً همهی اتفاقاتی که در مرکز شهر گرینوود شاهد آن بودیم، نه در لوکیشن واقعی بلکه درون صحنههای طراحیشده رخ دادند، از نمای کلیسا تا محل نشستن اعضای ارشد سایکلاپس و قفس کال. علت آن هم این بود که نمیخواستیم مردم عادی و رهگذرها یحیی (یحیی عبدالمتین دوم، بازیگر نقش کال) را با آن چهرهپردازی و شکل و شمایل ببینند و در اینصورت کل ماجرا لو میرفت. از طرف دیگر هم چهار شب فیلمبرداری در لوکیشنهای واقعی کار خیلی سختی بود و بههمین دلیل تصمیم گرفته شد که این بخشها درون فضاهای بسته فیلمبرداری شوند. البته این موضوع برای من نگرانکننده بود، چرا که همیشه میتوانم بهراحتی متوجه شوم که آثار مختلف درون فضای بسته فیلمبرداری شدهاند و بعداً با کمک جلوههای ویژه تغییر پیدا کردهاند و میترسیدم این اتفاق برای هم رخ دهد. ولی عوامل تولید سریال کار خود را بهخوبی انجام دادند و شاید جالب باشد به شما بگویم که ۴۰٪ پروژه درحالی فیلمبرداری شد که پردههای سبز اطراف بازیگرها را گرفته بودند. بازی کردن در چنین شرایطی کار خیلی دشواری است و سختتر از حالت عادی میتوان احساسات را به مخاطب منتقل کرد و از طرف دیگر هم این نگرانی برای من وجود داشت که شاید اوضاع خوب پیش نرود. تا اینکه بالاخره اولین تصاویر پردازششده با جلوههای ویژه را دیدم و با خیال راحت مشغول ادامهی کار شدیم. فرد توی که پیش از این یکی از قسمتهای سریال لاست را کارگردانی کرده بود، از تدوینگرهای سریال Alias هم بود و کارگردانی تعدادی از قسمتهای سریال را هم برعهده داشت. او بعد از پایان تولید قسمت هشتم به تیم اضافه شد، قسمتی که ساختن آن با دشواریهای زیادی همراه بود. فرد توانست مقدمات تولید قسمت نهم را در عرض ۹ روز آماده کند و راه و روش تولید آن را هم تعیین کرد. نوع کار کردن او واقعاً شبیه معجزه است و نحوهی استفادهاش از المانهای مختلف برای تولید پروژه شما را حیرتزده میکند. او بههمراه دیوید آیزنبرگ که بهنظر من یکی از بزرگترین تدوینگرهای این صنعت محسوب میشود، تلاش زیادی برای تولید قسمت آخر کردند و دیوید هم نقش خود را به بهترین شکل ممکن برای متصل کردن بخشهای مختلف این قسمت انجام داد و وقتی این کار را پیش میبرد که هنوز با تصاویر سبزرنگی طرف بودیم که جلوههای ویژه به آنها اضافه نشده بودند و این قضیه باعث میشد اوضاع پیچیده شود، بهشکلی که او باید همهچیز را درون ذهن خود شبیهسازی میکرد. برای مثال صحنهی مربوطبه خروج بدن منفجرشدهی کین از درون مخزن، بهشکل کامل با جلوههای ویژه تولید شد و در حالت عادی خبری از آن مایعات نبود و یحیی هم زمین خشک و خالی را لمس میکرد. این یکی از آن صحنههایی بود که دیوید بهدرستی زمانبندی آن را موقع تدوین طراحی کرد و به نتیجهی درخشان فعلی رسید، بدون اینکه از قبل آن سکانس را بهشکل کامل و همراهبا جلوههای ویژه دیده باشد. در مورد سایر بخشهای پروژه هم همین حالت را داشتیم و همهی افراد گروه به بهترین شکل ممکن وظایف خود را انجام میدادند، از جمله تیم نویسندگان که کار بسیار بزرگی کردند. یا تیم موسیقی ما با حضور ترنت رزنر و اتیکوس راس که کار خیرهکنندهای در آن قسمت انجام دادند. همهچیز در آن سکانس به شکلی مناسب کنار یکدیگر قرار گرفت و ترکیبی را شاهد بودیم که در آن هم مونولوگهای جالب و جذابی شنیده میشد، هم اتفاقات اکشن مختلفی رخ میداد، هم به Karnak (مقر وایت) میرفتیم و او مشغول کار کردن با دستگاهها و ادای مونولوگ مخصوص خود بود و در عینحال لحظاتی از کمدی را هم در دل صحنههای هولناک داشتیم. در مجموع انرژی زیادی در بخشهای پایانی قسمت آخر وجود داشت و همه در حال جنب و جوش بودند. البته در ابتدا قصد داشتیم بهشکل دیگری بهسراغ این سکانس برویم و بیشتر به بخشهای پایانی کمیک نزدیک شویم، جایی که حال و هوای ساکت و سکونی عجیب را شاهد هستیم و خبری از اکشن خاصی نیست و تنها تعدادی مونولوگ را میبینیم. ولی درنهایت به این نتیجه رسیدیم که چنین چیزی در مدیومی مثل سریال تلویزیونی بهخوبی جواب نمیدهد و بهسراغ صحنههایی مهیجتر با نقطهی اوجی رفتیم که مخاطب را بهشدت درگیر خود میکند. شاید بهنظر برسد جایی که سلاح مرگبار وایت یعنی بچه ماهیهای مرکب شروع به کار و مثل یک تیربار همهچیز را نابود میکنند، صحنه بیش از حد شلوغ شده است ولی این قضیه به این دلیل بود که نقطهی اوجی تماشایی داشته باشیم که به همهچیز پایان دهد.
در آخر میخواهم به صحبت یکی از شورانرها اشاره کنم که مدتی قبل به من در مورد شما گفت؛ اینکه چقدر خوب میدانید که مخاطب را باید چه مدت در تاریکی و بیخبری از بخشهای مختلف داستان قرار دهید و سپس او را در جریان اصل ماجرا بگذارید. چگونه این کار را انجام میدهید؟
هر وقت خودم فهمیدم به شما هم میگویم! راستش را بخواهید، چنین چیزی نیازمند آزمون و خطاهای بسیار زیادی است و هر دفعه هم با مرتبهی قبل متفاوت است. مثلاً یکبار به خودم میگویم: «این قضیه رو بهقدری مخفی نگه دار که انتظار مخاطبها خیلی بالا بره و درنهایت اگه چیزی که بهشون نشون میدی عالی باشه، اونها هم تو رو بابت این مخفیکاری میبخشن.» ولی مدتی بعد و در جای دیگری فکر میکنم: «هرچه زودتر اون رازها رو برای بینندهها برملا کن، چون اگه زیاد طولش بدی اونها عصبانی میشن و وقتی هم عصبانی بشن، راضی کردن اونها واقعاً سخت میشه.» بنابراین همانطور که میبینید، فرمول دقیق و مشخصی وجود ندارد و هر بار باید بین این دو حالت رفتوآمد کنم و به تعادل مناسبی برسم. بهترین توضیحی که میتوانم در این زمینه بدهم همین است.
نظرات