تحلیل سیاسی بازی Elden Ring | دربارهی آنهایی که در مرگ زندهاند
داستان «اِلدن رینگ» با یک مُردهی متحرک آغاز میشود. بازیکننده کنترلِ شخصیتی را برعهده میگیرد که بهعنوانِ «لکهدارشده» (یا «تارنشید») شناخته میشود. یک انسانِ گمنام و بیمقام و منزلت که در گذشتههای دور عضوِ لشکری شکستناپذیر و بااُبهت بوده است؛ لشکری که اعضایش به دستورِ ملکه ماریکای جاویدان بهاجبار سرزمین میانی را ترک کردند و به جایی دوراُفتاده تبعید شدند. ملکه ماریکای جاویدان ایزدبانویی قدرتمند است که بهعنوانِ رهبرِ یک ایدئولوژی سیاسی، یک رژیم فرهنگی و یک نهضتِ دینی که خودش آن را «نظم طلایی» مینامد، بر سرزمین میانی حکومت میکند. در گذشتهای بسیار بسیار دور، ملکه ماریکا موهبت و برکتِ الهی خودش را از نیاکانِ ما سلب کرده بود و پیوندِ آنها با الوهیت، پیوندِ آنها با مقامِ ملکوتی و مقدسِ خودش را، قطع کرده بود. به این ترتیب، آنها به لکهدارشدگان مشهور شدند. قرنها بعد از این اتفاق، یا شاید حتی هزاران هزار سال بعد، ملکه ماریکا موهبت و برکتِ طلاییاش را به کالبدِ نوادگانِ لکهدارشدگانی که مُردهاند، تعمیم میدهد. بنابراین، ما در آغازِ بازی از خوابی بیانتها و مهآلود مجدداً به زندگی بازمیگردیم. ظاهراً ماریکا ما را برای بازگشت به خانه فراخوانده است.
ما در بازگشت به خانه، با سرزمینی پساآخرالزمانی مواجه میشویم که گویی بر لبهی مرگ تلوتلو میخورد؛ سرزمینی پُر از قلعههای متروکه، کلیساهای ویرانشده، کشتارگاههای خونین و تُهیزارهای سمی. به هر گوشهای که مینگریم نشانهای از پوسیدگی، هرجومرج و تعفن به چشم میخورد. نظمِ طلاییِ باشکوهِ ماریکا فروپاشیده است. درحینِ گشتوگذار و اکتشاف در سرزمین میانی، نشانههای کنجکاویبرانگیزی را دربارهی تاریخِ بلندِ این سرزمین پیدا میکنیم؛ سرنخهای بسیاری دربارهی اینکه در طولِ غیبتمان چه بلایی بر سرِ این سرزمین آمده است، در سراسر دنیا پراکنده شدهاند. تنها چیزی که از دلیلِ تولدِ مُجددمان میدانیم، تنها چیزی که از ماهیتِ ماموریتمان میدانیم، این است که ملکه ماریا ما را به سرزمین میانی فراخوانده است تا فرزندانِ نیمهخدایش را که در جنگی بیپایان به جانِ یکدیگر اُفتادهاند شکست بدهیم، حق و لیاقتِ فرمانرواییمان را اثبات کنیم و به مقامِ «اربابِ اِلدن» صعود کنیم. اما چرا؟ مگر خودِ ماریکا یک خدا نیست؟ چرا او ناگهان به نوادگانِ لکهدارشدگانی که خودش تبعیدشان کرده بود، نیاز پیدا کرده است؟ رژیمِ سیاسی و دینیِ نظمِ طلایی که مُدام با احترام ازش یاد میشود، چه سازوکاری دارد؟ اصلاً عنوانِ «ارباب اِلدن» دقیقاً چه چیزی است؟
داستانِ «الدن رینگ» در هالهی ضخیمی از معما پوشیده شده است؛ نویسندهْ مخاطب را با سلسلهی سردرگمکنندهای از اسمها، القاب، صفات و اصطلاحاتِ مبهم بمباران میکند که معنایشان در درازمدت آشکار میشود. بااینحال، اگر فقط یک مسئلهی اساسی وجود داشته باشد که از همان نخستین دقایق و ساعتهای بازی قابلتشخیص است، اگر فقط یک مضمون یا دغدغه وجود داشته باشد که بهشکلی فکروذکرِ هیدتاکا میازاکی و جُرج آر.آر. مارتین را مشغول کرده است که از همان ابتدای بازی جلبتوجه میکند، آن این است: مفهومِ حقِ حاکمیت. حاکمبودن چه تعریفی دارد؟ یک نفر چگونه به یک حاکم بدل میشود؟ و مهمتر اینکه، یک نفر چگونه قدرتِ سیاسیاش را حفظ میکند و حاکم باقی میماند؟
۱- مرگقدرت
در طولِ بازی، ما با کاراکترهای متعددی دیدار میکنیم که هرکدام به شیوهی خودشان سعی دارند به سؤالاتِ بالا پاسخ بدهند. برای مثال، یکی از اولین نیمهخدایانی که با او مبارزه میکنیم، «گادریکِ پیوندخورده» نام دارد. گادریک که در اعماقِ قلعهی اِستورموِیل سکونت دارد، عضوی از دودمانِ طلایی، و از نسلِ گادفری و ملکه ماریکا است (گادفری اولین همسرِ ملکه ماریکا و اولین اربابِ اِلدن بود). دلیلِ اینکه او چرا با عنوانِ منفورِ «پیوندخورده» شناخته میشود، ترسناک است؛ گادریک اعتقاد دارد که او بهوسیلهی رُبودنِ موجوداتِ زندهی دیگر (از جمله انسان و حیوان)، بُریدنِ اندامِ آنها و چسباندنِ آنها به بدنِ خودش، یا بهتر است بگویم، با قَلمه زدن آنها به خودش، میتواند به قدرت دست پیدا کند و آن را حفظ کند. به بیان دیگر، گادریک به جای اینکه شایستگیاش برای حکومت کردن را با بهبودی دادن یا تقویت کردنِ مهارتهای خودش ثابت کند، ترجیح میدهد تا ضعفاش را بهمعنای واقعی کلمه بهوسیلهی دزدیدنِ قدرتِ دیگران جبران کند.
یکی دیگر از نیمهخدایانِ بازی که سودای قدرتطلبی و حکومت دارد، «رایکارد، اربابِ کُفر» نام دارد. رایکارد فرزندِ راداگان (یکی از قهرمانانِ رژیمِ نظم طلایی) و ملکه رِنالا (حاکم آکادمیِ جادوگریِ رایا لوکاریا) است. پس از اینکه راداگان (پدرِ رایکارد) همسرش رِنالا را ترک کرد و با ملکه ماریکا ازدواج کرد، رایکارد توسط نامادریِ جدیدش یعنی ماریکا به مقامِ نیمهخدایی رسید. رایکارد در ابتدا نقشِ یک قاضیِ بیرحم را ایفا میکرد که وظیفهاش تفتیشِ عقاید بود؛ او بهعنوان فرماندهی گروهی از مُفتشان، کسانی که از دینِ ماریکا برگشته بودند و کافرهایی که مخالفِ سنت و عقایدِ رسمیِ نظم طلایی بودند را شکار و مجازات میکرد. بااینحال، از آنجایی که رایکارد زیاد سفر میکرد و عمیقاً دربارهی دانش و حکمتهای ممنوعه و باستانی مطالعه داشت، به تدریج به مخالفت علیه اصولِ نظم طلایی برخاست. درواقع، مشهور شدنِ رایکارد بهعنوانِ «اربابِ کفر» به خوبی توضیح میدهد که او تا چه اندازه از نظمِ طلایی سرپیچی کرده بود و چقدر برای دینِ سابقاش احترام قائل بود. رایکارد در محلِ سکونتاش در کوهِ آتشفشانی گِلمیر، یک مارِ غولپیکرِ نامیرا را کشف میکند؛ همچنین، او کشف میکند که این مار قدرتِ هرچیزی را که میبلعد، به دست میآورد.
بنابراین، رایکارد برای اینکه قدرتِ لازم برای سرنگون کردنِ نظم طلایی را کسب کند، خودش را به خوردِ مار میدهد و بدنِ مار را از درونِ تصاحب میکند، با آن ادغام میشود و از آن برای کسبِ قدرت استفاده میکند. او قدرتمندان (از جمله قهرمانان و پهلوانانِ وفادارِ ارتشِ خودش) را با هدفِ جذب کردنِ قدرتشان میبلعید و آرزو داشت که با بلعیدن خدایان، آنها را به بخشی از قدرتِ خود اضافه کند. بهدنبالِ این، قیامِ راستینِ رایکارد علیه نظم طلایی که در ابتدا بسیاری را به حمایت از جنبشِ او جلب کرده بود، باعث شد تا طرفدارانش از او ناامید شوند و به این نتیجه برسند که رهبرشان به طمع و شهوتِ صرف برای تصاحبِ قدرت انحطاط پیدا کرده است. حالا او قدرت را با هدف استفاده از آن برای محقق کردن اهدافِ سیاسیاش کسب نمیکند؛ حالا او به کسبِ قدرت صرفاً برای کسب قدرتِ بیشتر مشغول است. قدرت از یک ابزار برای او به هدفِ غاییاش تبدیل شده است. او نه به چیزی که بهوسیلهی قدرت به دست میآید، بلکه به خودِ عملِ انباشتِ قدرت عشق میورزد. درواقع، گفته میشود که رایکارد در لحظاتِ پیش از بلعیده شدنش توسط مار، برای مدتِ کوتاهی چشماندازی از آینده را دید که در آن ماری مشغولِ بلعیدنِ کُلِ جهان بود. شهوتِ سیریناپذیر او برای قدرت تنها با بلعیدن جهان برطرف خواهد شد.
اگر ماریکا حقِ حاکمیت بر سرزمین میانی را دارد، به خاطر این است که او نه بهطور استعارهای، بلکه به معنای واقعی کلمه بر مفاهیمِ مرگ و زندگی تسلط دارد
هردوِ گادریک و رایکارد، که در حکمِ مُشت نمونهی خروار هستند، به شیوههای مختلف به کسب قدرت و اثباتِ حقِ حاکمیتشان مشغول میشوند. اما در «الدن رینگ»، برای پیدا کردنِ حاکمِ حقیقیِ سرزمین میانی، برای پیدا کردنِ کسی که موفقتر از هرکسِ دیگری دنیا را تسلیمِ ارادهی خود کرده است، باید سراغِ خودِ ملکه ماریکای جاویدان برویم. چون ماریکا خدایی است که «حلقهی اِلدن» را در اختیار دارد. حلقهی اِلدن حکمِ کُدِ منبعِ جهان را دارد که خصوصیاتِ متافیزیکالِ اساسیِ واقعیت را تعریف میکند. به عبارتِ سادهتر، حلقهی اِلدن مظهرِ قانونِ جهان است؛ آن تعریفکنندهی متر و معیارها و قواعدی است که واقعیت براساسِ آن سازماندهی و اداره میشود؛ آن ساختارِ زیربنایی جامعه را شکل میدهد. حلقهی اِلدنِ یک دریچه برای نگریستن به جهان و نظم بخشیدن به آن است. ماریکا بهلطفِ قدرتِ جادوییِ این حلقه، میتواند هرکدام از قوانینِ جهانهستی را که عشقش میکشد، بازنویسی کند. این موضوع دربارهی قوانینِ مربوط به مرگ و زندگی هم صادق است.
ماجرا در موجزترین شکلِ ممکن از این قرار است؛ نهتنها ماریکا بهلطفِ اعطا کردنِ موهبت و برکتِ الهیاش، قادر به بخشیدنِ زندگی به مُردگان است، بلکه او تواناییِ کنترل کردنِ مرگ را هم دارد؛ ماریکا در آغازِ حکمرانیاش، «رونِ مرگ» یا «مفهومِ مرگ» را از حلقهی اِلدن جدا کرده و مُهر و موم میکند. مُهر و موم شدنِ مفهومِ مرگ به این معنی بود که مرگِ مُقدرشدهی نیمهخدایان دیگر اتفاق نمیاُفتاد و آنها به نامیرایی و جاودانگی دست پیدا میکردند. تا پیش از این، مفهومِ مرگْ از این اطمینان حاصل میکرد که مرگ سرانجامِ نهایی همهچیز است. اما با مهر و موم شدنِ مفهومِ مرگ، سازوکارِ مرگ تغییر کرد: حالا ارواحِ مردم پس از مرگِ بدنِ فیزیکیشان، میتوانستند از طریقِ بازگشت به ریشههای درختِ اِردتری دوباره متولد شوند. نکتهای که میخواهم بهش برسم، این است؛ اگر ماریکا حقِ حاکمیت بر سرزمین میانی را دارد، به خاطر این است که او نه بهطور استعارهای، بلکه به معنای واقعی کلمه بر مفاهیمِ مرگ و زندگی تسلط دارد.
وقتی این نکته را دربارهی ماریکا متوجه شدم، بلافاصله یادِ کتابِ «مرگسیاست» اثرِ آشیل اِمبِمبه، نظریهپردازِ سیاسیِ کامرونی، اُفتادم. اما اجازه بدهید از خودمان جلو نزنیم؛ پیش از اینکه با اندیشهی آشیل اِمبمبه و رابطهی آن با داستان «اِلدن رینگ» آشنا شویم، اجازه بدهید دربارهی یکی دیگر از خصوصیاتِ حکومتِ ملکه ماریکا صحبت کنیم؛ خصوصیتی که اتفاقاً ارتباطِ نزدیکتری با اندیشهی سیاسیِ اِمبمبه دارد: در حین بازی کردنِ بستهالحاقیِ «اِلدن رینگ» که «سایهی اِردتری» نام دارد، نظرم به چیزی جلب شد که در تمامِ مدتی که مشغولِ تجربهی بازیِ اصلی بودم، جلوی چشمانم بود اما هیچوقت اهمیتِ معناییاش را درک نکرده بودم. داستانِ بستهالحاقیِ «الدن رینگ» پیرامونِ شخصیتی به نام «میکولا» اتفاق میاُفتد؛ او نیمهخدایی است که یکی از فرزندانِ ملکه ماریکا و پادشاه راداگان محسوب میشود. در این بستهالحاقی، برای اولینبار پس از هزاران هزار سال، یک شخصِ جدید به مقامِ خداوندی نائل میشود، و این شخص، میکولاست. قضیه این است؛ ما در جریان این بستهالحاقی که روی روایتِ پروسهی خداشدنِ میکولا متمرکز است، اطلاعات و جزییاتِ بیشتری دربارهی این پروسه بهدست میآوریم.
یکی از نکاتِ جالب و تأملبرانگیزی که دربارهی فرایندِ خداشدن متوجه میشویم، این است: یک شخص برای عروج کردن به جایگاهِ یک خدا به یک لُرد نیاز دارد که به او خدمت میکند. میکولا از بقایایِ نیمهخدایی بهنامِ «موگ» معروف به «ارباب خون» استفاده میکند تا روحِ ژنرال رادان، برادر ناتنیاش، را درون یک کالبدِ جدید قرار دهد و به زندگی بازگرداند؛ سپس، میکولا قصد دارد رادان را، که بهعنوانِ قدرتمندترین و خوفناکترین قهرمان در میانِ نیمهخدایان محسوب میشود، بهعنوانِ لُردِ همسرش برگزیند و فرمانرواییاش را در کنارِ رادان آغاز کند. به محضِ اینکه متوجه شدم که یکی از پیشنیازهای خداشدن و اثباتِ حقِ حاکمیت، داشتنِ یک لُرد است، دریچهای برای دیدن و درک کردنِ یکی از درونمایههای داستانیِ «الدن رینگ» به رویم باز شد. بلافاصله سؤالی که مطرح میشود، این است که: چرا میکولا پس از صعود به مقام خداوندی، همچنان به این نیاز دارد که یک نفر را بهعنوانِ لُردِ همسرش انتخاب کند؟ یا بهتر است بپرسم: در جهان «الدن رینگ»، اصلاً کاربردِ یک لُرد چیست؟
در طولِ بازی، ما با حداقل چهار لُردِ اِلدن آشنا میشویم که به خدایانِ مختلف خدمت کردهاند. اجازه بدهید با اولین ارباب اِلدن شروع کنیم: گادفری. او در ابتدا یک جنگجوی ساده به نام «هورا لو» بود؛ یک قهرمانِ افسارگسیخته و درندهخو که شهوتاش برای نبردْ بیوقفه و کنترلناپذیر بود. پس از اینکه او توسط ملکه ماریکا به همسری برگزیده شد، اسمِ هورا لو به گادفری تغییر کرد. همچنین، گادفری یک شیرِ طلاییِ شبحوار را که اربابِ جانوران بود، برداشت و بر پشتِ خود سوار کرد؛ این شیر شهوتِ بیوقفهی گادفری برای جنگیدن را سرکوب میکرد و به او امکان میداد تا همچون یک لُرد رفتار کند. گادفری به دستورِ ماریکا، رهبریِ ارتشِ ملکه برای ریشهکن کردنِ تمام دشمنانی که میتوانستند حکومتاش را تهدید کنند، برعهده گرفت. برای شروع گادفری بر غولها غلبه کرد و آنها را نسلکشی کرد؛ غولها شعلهای را در اختیار داشتند که قادر به سوزاندنِ درختِ اِردتری بود. همچنین، روایت شده است که او بهتنهایی رقیبِ سرسختی معروف به «اربابِ طوفان» را هم شکست داده بود. در بازی آمده است که وقتی آخرین دشمنِ گادفری به زمین اُفتاد، او ناگهان متوجه شد که ملکه ماریکا موهبت و برکتِ طلاییاش را از او و ارتشاش سلب کرده است. سپس، ملکه ماریکا، گادفری و ارتشاش را به خارج از سرزمینِ میانی تبعید کرد و بهشان دستور داد تا به جایی دوردست بروند و در آنجا زندگی کنند و بمیرند.
پس از اینکه دارودستهی گادفری تبعید شدند، ماریکا شخصِ اسرارآمیزی به نام راداگان را بهعنوانِ لُردِ همسرِ جدیدش انتخاب کرد. سؤال این است که: راداگان برای اولینبار چگونه سری توی سرها درآورد؟ راداگان یک جنگجوی قهرمان بود که در دو جنگ علیه رُقبایِ مذهبیِ ماریکا شرکت کرده بود؛ رُقبای ماریکا جادوگرانِ آکادمی رایا لوکاریا بودند که به جای درختِ اِردتری، ماه و ستارگان را میپرستیدند. این موضوع اما دربارهی خودِ بازیکننده هم صدق میکند: وقتی ملکه ماریکا موهبتِ طلاییاش را دوباره به لکهدارشدگان اعطا میکند و ما را به سرزمین میانی فرا میخواند، ماموریتمان این است که دشمنانِ ماریکا را از سرِ راه برداریم و به سومینِ همسرِ او بدل شویم (این استانداردترین پایانبندیِ بازی است). به بیان دیگر، هدفِ مشترکِ همهی لُردهای اِلدن یک چیز است: آنها وظیفه دارد تا به اسم ماریکا بجنگند و قتلعام کنند. این نکته ما را بالاخره به سؤالِ اصلیمان بازمیگرداند: یک نفر چگونه به یک حاکم بدل میشود؟ و چگونه حاکم باقی میماند؟
۲- به کُشتن دادنِ زندگیها
آشیل اِمبِمبه در اولین پاراگرافِ مقالهی «مرگسیاست» (مقالهای که بعداً به یک کتاب تبدیل شد)، مینویسد: «تجلیِ نهاییِ حاکمیت، تا حدِ زیادی در قدرت و تواناییِ دیکته کردنِ این است که چه کسی میتواند زندگی کند و چه کسی باید بمیرد. ازاینرو، کُشتن یا حقِ حیات، حدود و ویژگیهای بنیادینِ حاکمیت را تشکیل میدهد. حاکمبودن به معنای اِعمال کنترل بر مرگومیر و تعریف زندگی بهعنوانِ چارچوبِ تجلی و بروزِ قدرت است». به محض اینکه از این دریچه به داستان «اِلدن رینگ» نگاه کردم، ناگهان نظامِ معناییِ این بازی برایم آشکار شد. هرچه بیشتر به خواندنِ کتاب «مرگسیاست» ادامه میدادم، ارتباطاتِ بیشتری بینِ آن و بازی کشف میکردم. بنابراین، کاری که در ادامه میخواهم، انجام بدهم، این است؛ در ابتدا قصد دارم مفهوم «مرگسیاست» را که برای اولینبار توسط آشیل اِمبمبه مطرح شد، توضیح بدهم. اما این را باید بدانید که اندیشهی اِمبمبه روی اندیشهی فیلسوفانِ سیاسی قبل از خودش بنا شده است؛ یکی از فیلسوفهایی که اِمبمبه تحتتاثیرش است، جورجو آگامبنِ ایتالیایی است. بنابراین، برای اینکه ما مفهومِ «مرگسیاست» را بهتر درک کنیم، باید با مفاهیمِ فلسفهی آگامبن هم آشنا شویم. پس از اینکه با افکارِ این دو فیلسوف آشنا شدیم، به «الدن رینگ» بازمیگردیم و از چیزهایی که یاد گرفتیم، برای تحلیلِ داستان بازی استفاده میکنیم.
برای درک مفهوم «مرگسیاست»، باید بحثمان را با صحبت دربارهی جان لاک شروع کنیم: جان لاک، فیلسوف انگلیسی، بهعنوانِ پدرِ لیبرال دموکراسی شناخته میشود. جان لاک یکی از اولین کسانی بود که ایدهی دولتِ مدنی را پایهریزی کرد. به این معنا که انسانها دور هم جمع میشوند، جامعهای را تشکیل میدهند، حاکمی را انتخاب میکنند، قوانین و قراردادهای اجتماعی را وضع میکنند و باهم توافق میکنند که پیروی از این قراردادها بر همهی افرادِ جامعه واجب است؛ به این شکل، مناقشاتِ بینِ آنها از راههای مدنی توسط حکومت حلوفصل میشود. چیزی که خارج از دولت مدنی قرار میگیرد، «وضعِ طبیعی» است. وضع طبیعیِ انسانها یا وضعِ پیشفرضِ انسانها در شرایطی که هیچ دولتی وجود ندارد، «جنگِ همه با همه است»، و دولت وسیلهی ضروریِ پایانبخشیدن به این حالت است. پس، انسانها برای اینکه از خشونت، خودخواهی و هرجومرجِ حاکم بر وضعِ طبیعی در امان باشند، برخی از آزادیهایشان را فدا میکنند تا به ازایِ آن محافظت و امنیتِ زندگی در چارچوبِ جامعهی مدنی را بهدست بیاورند. تا به امروز، نظامِ لیبرال دموکراسیِ حاکم بر جهانِ مُدرن اساساً بر این تعریف اُستوار بوده است.
اما قصدِ آشیل اِمبمبه با طرحِ مفهوم «مرگسیاست»، زیرسؤال بُردن و واسازیِ دوگانگی «جامعهی مدنی» و «وضعِ طبیعی» و بَرملا کردنِ تناقضِ درونیِ آن است. اِمبمبه دراینباره مینویسد: «این ادعا که زندگی در یک جامعهی دموکراتیک اساساً صلحآمیز، تحتحفاظت و عاری از خشونت است، در برابرِ کمترین بررسی نیز تاب نمیآورد». او اضافه میکند: درست است که ظهور و تثبیتِ دموکراسیها همزمان با تلاشهای مُتعددی برای کنترلِ خشونتِ فردی اتفاق اُفتاده است. به قول او، دموکراسیها نهتنها خشونتِ فردی را تحتنظارت درمیآوَرند و کاهش میدهند، بلکه حتی سرزنشهای اخلاقی و مجازاتهای قانونی توانستهاند تا آشکارترین و نفرتانگیزترین جلوههای خشونتِ فردی را از بین ببرند. درعوض، اِمبمبه با خشونتِ دولتی یا سیاسی کار دارد. او مینویسد: «دموکراسیهای مُدرن از همان سرآغازشان همواره تحملِ نوعی خشونتِ سیاسی، از جمله اشکالِ غیرقانونیاش را نشان دادهاند». برای مثال، نهتنها دولتهای امپرالیستیِ اروپایی در استعمارگری کشورهای دیگر (از جمله کشورهای آفریقایی و آسیایی) مشارکت داشتند، بلکه ایالات متحده هم روی زمینهای دزدیدهشده، و در پیِ نسلکشی بومیان آمریکا و بردهداری در ابعادِ کلان بنیان گذاشته شده است. بدیهی است که در جهانِ «اِلدن رینگ»، این موضوع دربارهی جنگها و نسلکشیهای ملکه ماریکا برای پایهگذاریِ نظمِ طلاییاش نیز صادق است.
«ارزش هر زندگی نه امری ذاتی، بلکه زادهی مکانیسمهای اقتصادی-سیاسیِ ارزشگذاری است که در جمعیت شکاف میاندازند و بسته به جایگاه مادی و نمادینی که هر زندگی در سیستمِ سلسلهمراتبی جامعه اِشغال میکند، میان زندگیهای ارجمند و غیرارجمند مرز میکِشند.»
اِمبمبه اما پایش را یک قدم فراتر میگذارد: به قول او، این خشونتِ سیاسی فقط در زمان بنیانگذاری این کشورها وجود نداشت، بلکه این خشونتِ سیاسی پس از شکلگیری این جوامع و در زمانِ حال نیز همچنان در اشکالِ متفاوت پابرجاست (مثل عملیاتهای نظامیِ کشورهای غربی در خاورمیانه). پس، کاری که اِمبمبه انجام میدهد، این است که دوگانگیِ رایجِ «جامعهی مدنیِ صلحآمیز» و «وضعِ طبیعیِ خشونتآمیز» را بهم میریزد. یک جامعهی مدنیِ دموکراتیک وعده میدهد که با هدفِ محافظت از همهی افراد از وضعِ طبیعی شکل گرفته است. اما الزاماً اینطور نیست. چون پیشنیازِ شکلگیری و تداومِ این جامعه، به بردگی گرفتن، استثمار کردن یا قتلعام گروهی از مردم است که این محافظت شاملِ حال آنها نمیشود. مهمتر اینکه، در داخلِ جامعهی مدنی، فضاها یا نا-مکانهایی وجود دارد که با خشونت اداره میشوند. با این تفاوت که خشونتی که در این فضاها اِعمال میشود، خشونتی خارج از مرزهای قوانین و قراردادهای اجتماعی نیست؛ بلکه خشونتی است که از پشتیبانی قانون و دولت بهره میبَرد. آشکارترین نمونههایش عبارتند از: مزارعِ بردهداری، اردوگاهِ آشویتس در آلمانِ نازی، اردوگاههای کار اجباری گولاک در شوروی سابق، بازداشتگاهِ گوانتانامو، کمپهای نگهداری از پناهجویان یا مدارس شبانهروزی بومیان کانادا (این مدارس برای آشنا کردنِ کودکان بومی با فرهنگ غالبِ کانادایی و دور ساختن آنها از فرهنگ و زبان بومی قبیلههایشان طراحی شده بود).
اینها فضاهایی درونِ جامعهی مدنی هستند که انسانیتِ افراد در آنها به حالتِ تعلیق درمیآید. اما نکتهی قابلتوجه این است که گرچه اردوگاهها یا زندانها مقولهای مکانمحور هستند و فضایی مجزا را در ذهن ایجاد میکنند، اما مفهومِ اردوگاه فقط به مکانهای محصور با دیوارها، حصارها و نردهها محدود نمیشود. برای مثال، زنانِ قربانیِ قتلهای ناموسی هم در تعریفِ اردوگاه جای میگیرند؛ شاید این زنان در ظاهر آزاد باشند، اما وضعیتِ آنها وضعیتِ افرادی است که تحت حمایت قانون نیستند و در وضعیتِ بیدفاعیِ مطلق قرار دارند. اگر زندگیشان را از دست بدهند، خم به ابروی کسی نخواهد افتاد و هیچکس به سوگ آنها نخواهد نشست؛ آنها بهعبارتی «سوگناپذیر» هستند. با این مقدمه، بالاخره به تعریفِ مفهوم «مرگسیاست» نزدیک میشویم: جانِ کلامِ اِمبمبه از همهی این حرفها این است که خشونتورزی و قتل نقطهی متضادِ قانون و سیاست نیست؛ بلکه اتفاقاً برعکس، خشونتورزی و قتل یگانه ویژگیِ معرفِ حکومتِ قانون و سیاست است. مفهوم مرگسیاست در موجزترین تعریف ممکن یعنی: مدیریت اقتصادی و سیاسی جمعیتهای انسانی از طریقِ قرار دادن آنها در معرض مرگ. به بیان دیگر، مرگسیاست رویههای دستکاری احتمالاتِ حیات است که تعیین میکند کدام زندگیها باید زنده بمانند و کدام زندگیها را میتوان به آروارههای مرگ سپرد. به تعبیر دیگر، کدام زندگیها ارزش زیستن دارند و کدام زندگیها آنقدر ارزش ندارند یا اصلاً ارزش ندارند که زنده بمانند و بنابراین میتوان آنها را در معرضِ مرگ گذاشت یا دربرابرِ مخاطرات و تهدیدها به حال خود رها کرد و در قبال مرگشان بیتفاوت بود. مرگسیاست ماشین تولید مرگهای بیموقع است، مرگهای زودهنگام، مرگهای نابجا، مرگهای اجتنابپذیر، مرگهای بد. اینجا با مرگهایی مواجهیم که محصولِ نیروی کورِ طبیعت، بخت یا تقدیر نیست؛ درعوض، با سازوکارهای اقتصادی-سیاسی یک نظام اجتماعی طرفیم که زندگیها را ارزشگذاری میکند و از مجرای سلسلهمراتبیسازی زندگیها برخی زندگیها را به برخی دیگر ترجیح میدهد.
حسام سلامت، جامعهشناس، در وصفِ «مرگسیاست» مینویسد: «اساساً مرگسیاست تنها در صورتی میتواند عمل کند که زندگی افراد، گروهها و اجتماعاتی پیشاپیش بیارزش، بیاهمیت یا بیصدا شده باشد. این زندگیهای آسیبپذیر پیوسته در معرض خطرند و به سادگی میتوانند بهدست سازوکارهای مرگآفرین بلعیده شوند. این امر شاهدی است بر این حقیقت که آنچه «ارزش زندگی» یا «حقِ حیات» مینامیم یک ارزش همگانی یا یک حق فراگیر نیست و برابرانه توزیع نشده است و همهی زندگیها را شامل نمیشود. هرچقدر هم که حقوق مدنیْ همهی شهروندان را در قلمروِ قانون بیهیچ تبعیضی در بَر گرفته باشد، همگان اما در عمل به یک اندازه شهروند نیستند و ارزش زندگیشان همسان نیست و فرصتهای برابری برای زندهماندن و ارتقای زندگی و شکوفایی آن ندارند. ارزش هر زندگی نه امری ذاتی و فینفسه، بلکه زادهی مکانیسمهای اقتصادی-سیاسیِ ارزشگذاری است که در جمعیت شکاف میاندازند و آن را از درون تقسیم میکنند و از همان آغاز، بسته به جایگاه مادی و نمادینی که هر زندگی در سیستمِ سلسلهمراتبی جامعه اِشغال میکند، میانِ زندگیهای ارجمند و غیرارجمند مرز میکِشند. زندگیهای ارجزُدوده را میتوان دور انداخت، نادیده گرفت، به حال خود وانهاد، به دست مرگ سپرد و نهایتاً کُشت. این زندگیهای تقلیلیافتهی بیچیز خودِ زیستن را همچون جانکندن تجربه میکنند و عموماً از ارتقای زندگی به چیزی بیش از زندهبودنِ محض، به یک «زندگی خوب»، بازمیمانند».
همانطور که گفتم، آشیل اِمبمبه مفهوم «مرگسیاست» را روی اندیشهی فیسلوفانِ سیاسی قبل از خودش پایهریزی کرده است؛ یکی از فیلسوفهایی که اِمبمبه تحتتاثیرش است، جورجو آگامبن است. در فلسفهی سیاسیِ آگامبن، یک مفهومِ مهم وجود دارد معروف به «هومو ساکر» (بهمعنی: انسانِ مقدس). بنابراین، برای اینکه ما مفهوم «مرگسیاست» را بهتر درک کنیم، باید با تعریفِ آگامبن از مفهوم «هوموساکر» نیز آشنا شویم. آگامبن عبارتِ «هوموساکر» را از روم باستان گرفته است؛ در روم باستان، هوموساکر به کسی گفته میشد که میتوان او را کُشت بدونِ اینکه قاتل بهعنوانِ قاتل شناخته شود، و همچنین، او شخصی است که نمیتوان او را در آیینهای مذهبی قربانی کرد. به بیان دیگر، کُشتنِ او بیکیفر است و قربانی کردنِ او حرام است. در نظامِ دینی و قضایی روم باستان، یک شخص، بدونِ آلوده کردنِ خود به توهین به مقدسات، میتوانست افرادی که برچسبِ هوموساکر روی پیشانیشان خورده است را به قتل برساند. بنابراین، هوموساکر به معنای فردی تحریمشده است که از جامعه حذف و طرد شده است و از همهی حقوق و همهی نقشهایش در ساختارِ مذهبی و مدنیِ جامعه محروم شده است.
در اندیشهی آگامبن یک مفهومِ مهم دیگر هم وجود دارد معروف به «حیاتِ برهنه». او میگوید که وقتی برچسبِ هوموساکر روی یک شخص میخورد، آن شخص در وضعیتِ «حیاتِ برهنه» قرار میگیرد؛ یعنی هیچ پناهی ندارد، جز زیستن در فضایِ خشونتِ عریان. چراکه آنها اقلیتی بهحالخودرهاشدهاند که درنهایتْ کشتارِ آنها مسئولیتِ قانونی برای عاملان این جنایت در بر ندارد. حیاتی که در آن فرد در سایهی شوم ترس، حذف، تبعید و مرگ روزگار میگذراند. برخورداری از حقوق شهروندی نیازمند شناخت فرد از سوی جامعه است و فقدان حقوق مدنی برای گروههای هوموساکر به معنای نامرئیبودن و عدم شناخت این گروه در عرصهی اجتماع تلقی میشود. بخشِ کلیدی ماجرا اینجاست؛ در چنین حالتی است که ساختار قدرت با «زنده نگه داشتنِ» گروههای هوموساکر و اِعمال کنترل بر نحوهی زندگی افراد، بر آداب و رسومهای اجتماعی و بدنهاشان، قدرت خود را به رُخ میکشد. آگامبن نشان میدهد که هوموساکر صِرفاً یک مفهومِ تاریخی که دورانش به پایان رسیده، نیست، بلکه همچنان در سیاستهای مدرن به اشکالِ مختلف بازتولید میشود. همانطور که بالاتر هم گفتم، از نمونههای مُدرنِ هوموساکر میتوان به زندانیان اردوگاههای نازی، بازداشتشدگانِ گوانتانامو، پناهجویان و مهاجرانِ درماندهی غیرقانونی یا زنانِ قربانی قتلهای ناموسی اشاره کرد.
یکی از ایدههای مهمی که پاشنهی فلسفهی آگامبن روی آن میچرخد، مفهوم «حذفِ ادغامی» است. حذفِ ادغامی یعنی کنار گذاشتن یا بیرون گذاشتنِ چیزی اما بهطور همزمان گنجاندن و به شمار آوردنِ آن چیز. برای مثال، وقتی روی دیواری مینویسند که «در این مکان چیزی ننویسید»، در واقع این جمله با حذفِ نوشتن، عملِ نوشتن را در خود ادغام کرده و گنجانده است. مسئله این است که تابلوی نوشته بهعنوان امری ادغامشده، دیگر نوشته به حساب نمیآید؛ این تابلو درحالی نوشتن روی دیوار را ممنوع میکند که همزمان خودِ آن که مدعی حذفِ نوشتن از روی دیوار است، بهعنوان نمونهای از عملِ نوشتن نادیده گرفته میشود. آگامبن میگوید که ما در شکلگیری حاکمیتهای مُدرن شاهدِ وضعیتِ متناقصِ مشابهی از جنسِ حذفِ ادغامی هستیم. گروههای هوموساکر «شهروندانِ غیرشهروند» هستند. به این معنا که به همان اندازه که حذف میشوند، به همان اندازه هم درونِ جامعه گنجانده میشوند. آنها از یک سو شهروندانی خارج از حوزهی قانون مدنی قلمداد میشوند و از سوی دیگر تا آن اندازه مشمول قانون میشوند که بتوان دستگیری یا اعدام آنها را توجیه کرد. به عبارت دیگر، هوموساکر کسی است که در درونِ مرزهای خودِ جامعه بیرون گذاشته میشود. به بیان دیگر، گرفتار بودن در چنبرهی قدرت از این طریق که قدرتْ ما را اتفاقا رها کرده است، رخ میدهد. چنین قدرتی حیات را در معرض مرگ خشونتبار رها میکند.
نظام حاکم بر مبنای دوگانگی «خودیها» و «دیگریها» بنا نهاده شده است؛ نظام حاکم برای تداومِ قدرتاش به تولیدِ «دیگری» که تهدیدی برای امنیتِ ملی به شمار میرود، نیاز دارد. هوموساکر خواندن یا «دیگری» خوانده شدنِ افراد توسط ایدئولوژیِ حاکم و محکوم شدنشان به حیاتِ برهنه، راهی برای حفظِ وحدت داخلی و یکپارچگی فرهنگی، نژادی یا جنسیتی است. فرد تنها در صورتی میتواند از برچسبِ «دیگری» آزاد شود که خود را از صافیِ فرهنگی بگذراند و تمام ویژگیهای متمایز فرهنگی، مذهبی و اجتماعیاش را که مرجعِ هویتی او به شمار میروند، سرکوب کند و با تعریفی که حکومت از شهروندِ مقبولِ ایدهآلاش ارایه میدهد، تطبیق پیدا کند. حالا که با مفاهیم «مرگسیاست»، «هوموساکر» و «حیات برهنه» آشنا شدیم، اجازه بدهید به بررسیِ جهانِ «الدن رینگ» بازگردیم.
۳- به نام نظم بمیر!
جهانِ «الدن رینگ» جهانی است زیر سایهی مرگسیاستِ ملکه ماریکا؛ در این جهان، هرروزه تودههای جمعیتیِ معینی در شرایطِ فوقالعاده مخاطرهانگیزی زندگی میکنند و همواره امکانِ صدمه دیدن و انهدامِ سیستماتیکِ آنها وجود دارد. عمیقترین و گمنامترین کُنجهای تاریخِ سرزمین میانی سکنههایی دارد که در سایهی فراموشی فرو رفتهاند. آنها هوموساکرهایی هستند که در تقسیماتِ مرسوم جوامع به صنوف، طبقات یا هیچ طیفی تعلق ندارند. برای مثال، ما در طولِ بازی کشف میکنیم که ملکه ماریکا پس از شکست دادن و نسلکشیِ غولهای آتشِ ساکنِ کوهستانِ شمالی، نهتنها محل ورود به سکونتگاهشان را مُهر و موم میکند و نگهبانانی را برای مراقبت از مرزهای آن مامور میکند، بلکه آنجا را بهعنوانِ «سرزمین ممنوعه» نامگذاری میکند. همچنین آمده است که ملکه ماریکا اعلام میکند که خدای «شرورِ» یکچشمِ غولها را هم کشته است. اینکه این موضوع حقیقت دارد یا محصولِ پروپاگاندای رژیمِ ماریکاست، مهم نیست؛ مهم این است که در نظمِ طلایی هیچ خدایی جز ماریکا نمیتواند پرستیده شود.
اما برای پیدا کردنِ نمونهی وحشتناکتری از سیاستِ معطوف به مرگِ رژیمِ ماریکا، باید به بستهالحاقیِ «الدن رینگ» رجوع کنیم. بستهالحاقیِ این بازی در قلمروِ وسیعی اتفاق میاُفتد معروف به «سرزمین سایه». سرزمین سایه در گذشته جزیی از قارهی اصلیِ سرزمین میانی محسوب میشد، اما از آنجایی که «هورنسنتها»، جمعیتِ بومیِ ساکنِ این سرزمین، به دین و مذهبی مُعتقد و وفادار بودند که قدمتاش به دورانِ پیش از ظهورِ نظم طلایی و درختِ اِردتری بازمیگردد، پس، ماریکا در پروسهی خداشدنش، نهتنها ساکنانِ این قلمرو را هدفِ نسلیکشی قرار میدهد، بلکه این ناحیه را به معنای واقعی کلمه از هستی پاک میکند و آن را به یک لایهی موازی از واقعیت که از چشمها پنهان است، انتقال میدهد. در حال حاضر، سرزمین سایه از لحاظ فیزیکی به قارهی اصلی سرزمین میانی متصل نیست. ماریکا بهشکلی این قلمرو را از حافظهی تاریخ پاک کرده است که حتی ما اسمِ واقعیاش را هم نمیدانیم. به تعبیرِ دیگر، سرزمین سایه اُردوگاهی است که ساکنانش به حیاتِ برهنه محکوم شدهاند. ملکه ماریکا پسری داشت به نام «مِسمر» معروف به «بهمیخکِشنده». ماریکا پسرش را بهعنوانِ سردارِ نیروهای نظامیاش مامور میکند و به او اختیارِ تام میدهد تا نهضتی مقدس اما خونین را علیه مردمِ ساکنِ سرزمین سایه که فاقدِ موهبت و برکتِ نظم طلایی بودند، آغاز کند. در توصیفِ این جنگ میخوانیم: «جنگجویانی که در این نهضت مبارزه کردند، شرف و رحمشان را کنار گذاشتند تا کسانی را که ناپاک میپنداشتند، بیرویه به نیزه بکشند و بسوزانند. آنهایی که با هر ضجهی مرگ احساسِ نشاط میکردند، همان مردانی بودند که از قداستِ این نهضت اطمینان داشتند».
مِسمر با یک نفرین به دنیا آمده بود: شعلهی سیاهی که درونش زبانه میکشید. مِسمر از این شعله برای تطهیر کردنِ سرزمین سایه استفاده کرد و ساکنانش را در ظالمانهترین شکلِ ممکن ریشهکن کرد. تا جایی که در نهایت فقط بازماندگانِ پراکندهای از آنها در حاشیههای دنیا باقی مانده بودند که مستاصلانه سعی میکردند از نهضتِ ماریکا پنهان شوند. شهرهایشان ویران شده است، مکانهای مقدسشان مهر و موم شده است، ارتباطشان با نیاکان و خدایانشان قطع شده است و خودشان هم درونِ کورههای سبدشکلِ غولهایی فلزی انداخته میشدند تا بهطور دستهجمعی سوزانده شوند. نسلکشیِ مِسمر به نیابت از ملکه ماریکا بهقدری وحشتناک بود که در سرزمین میانی هیچوقت از آن صحبت نمیشود و اصلاً بسیاری از ساکنانش از آن بیاطلاع هستند. اتفاقاً آشیل اِمبمبه در شرحِ مفهوم مرگسیاست، دربارهی این موضوع نیز صحبت میکند. همانطور که در آغازِ مقاله هم گفتم، اِمبمبه میگوید که یک دموکراسی یک جامعهی قانونی و مدنی است که روی بیقانونی، بینظمی، سلطه و خشونت بنا شده است. علاوهبر این، برای اینکه دموکراسیها بتوانند خود را بهعنوان ساختارهای مشروع معرفی کنند، باید خشونتهای آغازین خود را به مکانهای ثالث و به فضاهای حاشیهای و بیرونی (مثل مستعمرات، اردوگاهها یا زندانها) منتقل کنند.
عمیقترین و گمنامترین کُنجهای تاریخِ سرزمین میانی سکنههایی دارد که در سایهی فراموشی فرو رفتهاند. آنها هوموساکرهایی هستند که در تقسیماتِ مرسوم جوامع به صنوف، طبقات یا هیچ طیفی تعلق ندارند
نکته اما این است؛ اِمبمبه مینویسد: «خشونتِ بیرونسازیشده در مستعمرات در متروپول نهفته باقی میماند. بخشی از کارِ دموکراسیها این است که آگاهی از این نهفتگی را از بین ببرند؛ این کار، حذفِ هرگونه امکان واقعی برای زیرسؤال بُردنِ بنیانها، زیر و بمها و اسطورههایی است که بدون آنها نظمای که بازتولیدِ دموکراسی دولتی را تضمین میکند، ناگهان به هم میریزد». به بیان سادهتر، ترسِ بزرگِ دموکراسیها این است که این خشونت، که در داخلِ نهفته و در مستعمرات و دیگر مکانهای ثالث بیرونسازی شده است، ناگهان این حقیقت را افشا کند که نظمِ سیاسی بهوسیلهی یک خشونتِ بنیادی به وجود آمده است و از طریقِ حفظ آن خشونت علیه گروههایی که بهعنوان «دیگری» تلقی میکند، دوام آورده است. در جهانِ «اِلدن رینگ» هم با وضعیتِ مشابهی طرف هستیم: ملکه ماریکا به معنای واقعی کلمه با پنهان کردنِ قلمروِ سایه و جدا کردنش از قارهی اصلیِ سرزمین میانی، و با معرفی کردنِ سکونتگاهِ غولها بهعنوانِ «سرزمین ممنوعه»، خشونت بنیادینی که حکومتش روی آن پایهریزی شده است را از دید پنهان نگه میدارد. در واقع، بازیکننده در بستهالحاقیِ «اِلدن رینگ» بالاخره مکانی را که ملکه ماریکا در آنجا به مقامِ خداوندی صعود کرده بود، کشف میکند و با منظرهای هولناک مواجه میشود. این مکان که «دروازهی الوهیت» نام دارد، بهوسیلهی درهمآمیختنِ بیشمار جنازه ساخته شده است. این، ماریکا بوده که این افراد را کُشته است، جنازههایشان را درونِ یکدیگر ذوب کرده است و از آن بهعنوان مصالحی برای ساختنِ دروازه استفاده کرده است. قدرتِ خداییِ او محصولِ قربانی کردنِ آیینیِ افرادِ بیشماری در مقیاسِ کلان بوده است.
علاوهبر این، در ابتدای بازی به نظر میرسد که انگیزهی اصلی ماریکا از نسلکشیِ ساکنانِ سرزمین سایه، این بوده که آنها خدایی دیگر را میپرستیدند و از نظرِ نظم طلایی «ناپاک» بودند و از موهبتِ درخت اِردتری محروم بودند. اما در پایان افشا میشود که دشمنی ماریکا با هورنسنتها از خصومتِ شخصیِ او با آنها ناشی میشود. قضیه از این قرار است؛ ماریکا، خویشاوندان و همروستاییهایش در گذشتههای دور قربانیِ شکنجهها و آزمایشهای هولناکِ هورنسنتها بودند (داستانش مفصل است!). بنابراین، گرچه ماریکا به مِسمر و نیروهایش گفته بود که جنگشان علیه ساکنانِ سرزمین سایه یک جنگِ مقدس است، گرچه به آنها گفته بود که پاکسازیِ هورنسنتها به خاطرِ درختِ اِردتریِ محبوبشان است، اما واقعیت این است که جنگ او علیه هورنسنتها جنگی برخاسته از انتقامجویی شخصی بود. مِسمر و نیروهایش نه جنگجویانی مقدس، بلکه بازیچهی دستِ ماریکا بودند؛ آنها ابزارهای فریبخوردهی ماریکا برای تحققِ انتقامجوییاش بودند. مشروعیتِ الهی و قداستی که پیروانِ نظمِ طلایی به آن مینازند و با آن خشونتشان را توجیه میکردند، دروغی بیش نیست.
در جریانِ گشتوگذار در این سرزمینِ نفرینشده، با بازماندگانِ نهضتِ ماریکا برخورد میکنیم؛ انسانهایی برهنه و سرگردان با بدنهای آزرده و زخمخورده و ذهنهای ترومازده در فضایی نامانوس و مشوش. آنها در حاشیههای دنیا به زندگی چنگ میزنند و در خیابانهای متروکه و ساکتِ شهرهای باستانیِ ویرانشده به آوارگیِ ابدی محکوم شدهاند. «بازمانده» اما واژهی مناسبی برای توصیفشان نیست؛ آنها کالبدهای جسمانیشان را از دست دادهاند و به موجوداتِ شبحگونهای به شکلِ سایه و از جنسِ سایه تنزل پیدا کردهاند که هیچ هویت مستقل و ویژگی تمایزبخشی از خود ندارند؛ موجوداتی که گرچه دیگر زنده نیستند، اما هنوز مُرده هم محسوب نمیشوند. این منظره، من را به یادِ یکی دیگر از بخشهای کتاب «مرگسیاست» انداخت؛ اِمبمبه در توصیفِ شمایلِ برده مینویسد: «در بسیاری از جهات، زندگی برده شکلی از مرگ در زندگی است. از آنجایی که زندگی برده مانند یک شیء است که توسط شخصِ دیگری تصاحب شده، موجودیتِ برده بهعنوانِ چهرهای کامل از یک سایه به نظر میرسد».
علاوهبر این، جورجو آگامبن هم در بخشی از کتاب «باقیماندههای آشویتس» دربارهی شمایلِ مشابهی صحبت میکند. آگامبن توضیح میدهد که در میانِ یهودیانِ زندانی در اردوگاههای بیگاری و انهدامِ نازیها، اصطلاحی وجود داشت به نام «مسلمان» (موزلمان). به آن دسته از زندانیانِ روبهموت از شدتِ سوءتغذیه «مسلمان» گفته میشد؛ «چون با دیدنِ آنها از دور، خیال میکردی عربهایی را درحالِ نماز خواندن میبینی». معنای لفظی واژه مسلمان در زبانِ عربی این است: کسی که بهطور بیقید و شرط تسلیم ارادهی خداوند است. مسلمانانِ آشویتس تسلیمشدگانِ بهتهخطرسیدهای هستند که براساس از دست دادنِ هرگونه اراده و آگاهی تعریف میشوند. در توصیفِ یک مسلمان آمده است که: «او جسدی بود که تلوتلو میخورد، دستهای از کارکردهای جسمانی در واپسین تشنجهای آن... انسانی نزار، با سرِ اُفتاده و شانههای خمشده که بر چهره و چشمانش هیچ نشانی از اندیشه دیده نمیشود». در جایی دیگر یک شاهدِ عینی در وصفِ مسلمانان مینویسد: «تودهای از نا-انسانهایی که در سکوت رژه میروند و کار میکنند، بارقهی الهیِ درونشان مُرده است، و پیشاپیش خالیتر از آناند که بهراستی رنج بکشند، آدم دودل میماند که آنان را زنده بنامد، آدم دودل میماند که مرگشان را مرگ بماند، مرگی که هیچ ترسی از آن ندارند، چون درماندهتر از آناند که بفهمند. آنها حافظهی مرا با حضورِ بیچهرهشان آکندهاند». آگامبن مینویسد: «همهی شاهدان تصدیق میکنند که در اشاره به مسلمانان (یا تسلیمشدگان) نمیتوان بهراستی از موجوداتِ زنده سخن گفت». یک شاهد آنها را بهعنوانِ «جنازههای متحرک» تعریف میکند و دیگری آنها را «مردگان متحرک»، «مومیاییها» و «سایهها» مینامد. یا یکی دیگر مینویسد: «آنها، اگرچه هنوز به اسم زندهاند، اما هیکلهایی بیاسم هستند». به قولِ آگامبن، آنها در «حد میانِ زندگی و مرگ» سکونت دارند.
عبارت کلیدی و مشترک در توصیفِ حیاتِ بردگان توسط اِمبمبه و وضعیت تسلیمشدگان توسط آگامبن، این است: «مرگ در زندگی». این عبارت تقریباً کلمه به کلمه در «اِلدن رینگ» تکرار میشود. با این تفاوت که در جهانِ این بازی، از این عبارت برای توصیفِ جمعیتِ به حاشیهراندهشده و هتکحُرمتشدهی دیگری استفاده میشود. قضیه از این قرار است؛ ملکه ماریکا پسری داشت به نام «گادوین». طی اتفاقاتی که شرحِ آن از حوصلهی این مقاله خارج است، گادوین به قتل میرسد. گرچه روحِ گادوین میمیرد، اما بدنش به نوعی زنده باقی میماند. جسمِ گادوین در اعماقِ زمین، در انتهای ریشههای درختِ اِردتری دفن شد. اما از آنجایی که او فاقدِ روح بود، بدنش قادر به تجربه کردنِ یک مرگِ واقعی نبود. بنابراین، جسمِ او به تدریج به یکجور غدهی سرطانیِ مُتورمِ عفونتکردهی چرکینِ عظیمالجثهی کریهالمنظر که در پایهی درختِ اِردتری فاسد شده است، تبدیل میشود. ملکه ماریکا برای نامیرا کردنِ نیمهخدایان، مفهومِ «مرگ» را از حلقهی اِلدن حذف کرده بود و قوانینِ هستی را بهگونهای نوشته بود که اجسادِ مُردگان به ریشههای درخت اِردتری خورانده میشدند تا آنها دوباره متولد شوند. اما قاتلانِ گادوین برای کشتنِ او «رون مرگ» یا «مفهوم مرگ» را دزدیده بودند. بنابراین، از آنجایی که روحِ گادوین کشته شده است، و از آنجایی که بدنش به مفهومِ مرگ آغشته شده بود، در نتیجه، رونِ مرگ از درونِ بدنِ او به ریشههای درخت اِردتری نشت کرد و به رشد کردنِ مادهای معروف به «ریشهی مرگ» منجر شد. این ریشههای مرگِ فاسدکننده هم در سراسرِ سرزمین میانی گسترش پیدا کردند.
نکته این است؛ افرادی که پس از مرگ در معرضِ ریشهی مرگ قرار میگرفتند، نمیتوانستند چرخهی طبیعیِ مرگ و زندگی را طی کنند و از طریقِ خاکسپاری در ریشههای درختِ اِردتری مُجددا متولد شوند. درعوض، این افراد در قالبِ زامبیها و اسکلتهای پوسیده به زندگی بازمیگردند. این اتفاق اصولِ نظمِ طلاییِ ماریکا را نقض میکند و موجوداتی که به این وضعیت دچار میشوند بهعنوانِ «آنهایی که در مرگ زندهاند» مشهور هستند. بنابراین، آنهایی که در مرگ زندهاند بهطرز بیرحمانهای بهدستِ پیروانِ مُتعصبِ نظمِ طلایی شکار شده و نابود میشوند، چون هستیِ آنها و شکلِ زندگیشان با قوانینی که ملکه ماریکا به دنیا تحمیل کرده است، مطابقت ندارد. گرچه در طولِ بازی با شخصیتهایی برخورد میکنیم که با این موجودات همدلی میکنند و حقِ زندگیشان را به رسمیت میشناسند، اما آنهایی که در مرگ زندهاند اساساً جایی در چارچوبِ نظم حاکم ندارند؛ بنابراین، آنها مصداقِ بارزِ شهروندانِ نا-شهروندی هستند که خونشان مُباح است و به حیاتِ برهنه محکوم شدهاند: در بدترین حالت به محضِ رویت ریشهکن میشوند و در بهترین حالت در دخمهها و گورستانهای زیرزمینی پنهان میشوند.
به بیان دیگر، گرچه آنهایی که در مرگ زندهاند محصولِ نقصهای نظامِ حاکم و ارزشهای فاسدِ آن هستند، اما نظامِ حاکم از پذیرفتنِ مسئولیتِ وجودشان امتناع میکند و در عوض، آنها را به چشم نابهنجاریهایی میبیند که چهرهی آرمانیِ نظمِ طلایی را مخدوش کرده و نقصهایش را آشکار میکند. پس، حکومت برای محافظت از قداستِ دروغینِ خودش، آنها را «دیگری»هایی جلوه میدهد که ساختارِ بینقصِ نظم طلایی را تهدید میکنند. شکارچیان معتقد هستند که با ریشهکن کردنِ آنهایی که در مرگ زندهاند میتوان نظم طلایی را مرمت و نوسازی کرد، اما واقعیت این است که آنها با گسترش دادنِ تنفر علیه آنهایی که در مرگ زندهاند مشغولِ منحرف کردنِ سرزنشها از خودِ نظم طلایی و سفیدشوییِ اَعمالِ ویرانگرِ حاکمانی هستند که مسئولِ واقعی این وضعیتاند.
اما آنهایی که در مرگ زندهاند، تنها جمعیت بهحاشیهراندهشده و فرودستِ جهانِ «اِلدن رینگ» نیستند که در «حدِ میانِ زندگی و مرگ» سکونت دارند. یکی دیگر از گروههایی که توسطِ نظمِ طلاییِ ماریکا مورد ظلم و ستم قرار میگیرد، آلبینوریکها هستند. آلبینوریکها یک گونهی جانوریِ مصنوعی هستند که به دستِ انسانهای یک تمدنِ باستانیِ زیرزمینی ساخته شده بودند؛ این مردمان که «ناکس» نام داشتند، به خاطرِ مهارت و نبوغِ استثناییشان در زمینهی کیمیاگری و دستکاریِ ژنتیکیِ موجوداتِ زنده شناخته میشوند. بنابراین، بسیاری بر این باورند که آلبینوریکها بهخاطر مصنوعیبودنشان، زندگیِ ناپاکی دارند و از موهبت و برکتِ درختِ اِردتری محروم هستند. آنها یک گونهی جانوری «بیاحترامشده» هستند که هیچکس خودش را برای مرگشان سرزنش نمیکند. درواقع، این موضوع در اسمشان هم دیده میشود: عبارت آلبینوریک از دو واژه در زبان لاتین گرفته شده است: «آلبین» به معنای «سفید» یا «بیرنگ» است و «نوریک» هم «طلا» معنی میدهد. به بیان دیگر، اسمشان بهطور تحتاللفظی «افراد فاقد طلا» یا «افراد فاقدِ موهبتِ طلایی درخت اِردتری» معنی میدهد.
گرچه آلبینوریکها به احتمالِ زیاد بهعنوانِ ابزارِ دستِ خالقانشان آفریده شده بودند، اما آنها به تدریج هویت، خواستهها، احساسات و باورهای مستقلِ خودشان را شکل دادند. آلبینوریکها روستا و جامعهی خودشان را در یکی از مناطقِ بازی ساختهاند. اما وقتی ما به این روستا سفر میکنیم، با جنازهی آلبینوریکهای حلقآویزشده و کُپههایی از جنازههای درحالِ سوختنشان مواجه میشویم؛ ساکنانِ این روستا هدفِ نسلکشی قرار گرفتهاند. یکی دیگر از کاراکترهایی که از حقِ زندگیِ آلبینوریکها ارزشزُدایی کرده است، «رایکارد» معروف به «اربابِ کفر» است. همانطور که در آغازِ مقاله هم گفتم، رایکارد کمر بسته بود به قیام علیه نظم طلایی و سرنگونیِ آن. رایکارد در عمارتی سکونت داشت که در کوهِ آتشفشانیِ گِلمیر قرار داشت. بخشی از این عمارت به زندانها، سیاهچالها و شکنجهگاههای مخوفاش اختصاص داشت. او در آنجا به دستکاری گونههای مختلفِ جانوری و آزمایش کردن روی آنها مشغول بود تا سلاحها و سربازانِ نیمهمار-نیمهانسانِ موردنیازش را خلق کند. رایکارد اعتقاد داشت که با مطالعه کردنِ مخلوقاتِ «ناکس»یها میتواند شیوهی خلقِ گونههای جانوری خود را یاد بگیرد.
ویژگی مشترکِ هورنسنتها، آلبینوریکها، میسبیگاتنها و اومنها این است که آنها پیشاپیش از همان بدوِ تولدشان ارزشزُدایی شدهاند. به این معنی که آنها بهواسطهی یک «اَنگِ آغازین» بهعنوانِ یک شهروندِ صاحبِ حقوقْ وارد نظمِ اجتماعی نشدهاند
ما در زمانِ حال، در جریانِ گشتوگذارمان در تاریکترین نقاطِ عمارتِ رایکارد که سالهاست هیچ نوری به آنها نتابیده است، با آلبینوریکهای بیشماری مواجه میشویم که در شرایط کابوسواری به سر میبَرند. ضجهها و نالههای آنها مو به تن سیخ میکند. آنها برخی از غمانگیزترین و رنجدیدهترین دشمنانی هستند که در طولِ بازی بهشان برمیخوریم. اکثرِ آنها در دستگاههای مختلفِ شکنجه گرفتار شدهاند و متحملِ چنانِ عذابِ فیزیکی و روانیِ توصیفناپذیری شدهاند که عقلشان را از دست دادهاند. آنها به درجهای از نا-انسانبودن تنزل یافتهاند که برای توصیفِ وضعیتشان میتوان از همان واژهها و صفاتی استفاده کرد که آگامبن در توصیفِ شمایلِ تسلیمشدگانِ اردوگاههای نازی آورده است. در سرزمین میانی چیزی وجود دارد بهعنوان «یادبودهای شمشیر». این یادبودها مجموعهای از شمشیرهای سنگی بزرگی هستند که بهطور عمودی در زمین جاسازی شدهاند و اغلب در نزدیکی میدانهای نبردِ باستانی یافت میشوند. به بیان دیگر، گرچه سرزمین میانی میزبانِ درگیریهای بسیاریِ بینِ انسانها بوده است، اما حداقلش این است که زندگیِ قربانیانِ این درگیریها آنقدر ارزش داشته است که در محلِ مرگشان یادبود ساخته شود. در مقایسه، گروههایی مثل آلبینوریکها را داریم که گویی اساساً حکومت و دیگر نهادهای سیاسی آنها را خط زدهاند تا فراموش شوند. هستیِ آنها بهعنوانِ موجوداتی زنده و خودآگاه به رسمیت شناخته نمیشود؛ آنها در بهترین حالت به مصالح، مواد اولیه یا حیواناتی که باید مورد بهرهبرداری قرار بگیرند تقلیل پیدا کردهاند و در بدترین حالت با آنها همچونِ انگلی مزاحم رفتار میشود که باید ریشهکن شوند.
انسانزُدایی از آلبینوریکها و بیحقوحقوق شدنشان یکی از وحشتناکترین داستانهای سرزمین میانی است. درواقع، ظلم و ستمهایی که فهرست کردم، فقط گوشهی ناچیزی از تهدیدی دائمی است که آلبینوریکها هرروزه تجربه میکنند. برای مثال، در «اِلدن رینگ»، یک کاراکترِ فرعی وجود دارد بهعنوانِ «گاریسِ نکرومنسر». این کاراکتر، همانطور که از لقباش مشخص است، یک جادوگرِ مُرتدِ مخوف است که در زمینهی زنده کردنِ مُردگان مطالعه و فعالیت دارد؛ ما وقتی به غارِ مخفیگاهش وارد میشویم، با جنازهی آلبینوریکهایی مواجه میشویم که از سقف آویزان شدهاند. پس، میتوان نتیجهگیری کرد که گاریس هم برای انجام آزمایشهایش در زمینهی زنده کردنِ مُردگان از آلبینوریکها بهعنوانِ موشهای آزمایشگاهیاش استفاده کرده است. زندگی پُرمخاطرهی آلبینوریکها در سرزمین میانی وادارشان کرده است که در جستوجوی سرزمینی امنْ پناهنده شوند. بااینکه آلبینوریکها بیشتر در منطقهی لیورنیا حضور دارند، اما این موجودات در ناحیههای مختلفی در سراسرِ دنیای بازی یافت میشوند. جالبترین ناحیهای که آلبینوریکها در آن سکونت دارند، کاخِ زیرزمینیِ موگوین است؛ این کاخ به موگ معروف به «اربابِ خون» تعلق دارد که یکی از فرزندانِ ملکه ماریکا و گادفری (اولین همسرش) است. این آلبینوریکهای سرگردان که به قلمروِ موگ پناهنده شدهاند، به بهترین شکلِ ممکن داستانِ درماندگی و آسیبپذیریِ این موجودات را روایت میکنند.
داستانِ موگ مُفصلتر از آن است که بتوان آن را در اینجا شرح داد، اما تنها چیزی که دربارهی او باید بدانید، این است که خودِ او هم از نگاهِ نظمِ طلاییِ مادرش یک «طردشده» به شمار میآید (جلوتر دلیلش را توضیح میدهم). بنابراین، موگ آرزو دارد تا سلسلهی پادشاهیِ خودش را در ضدیت با نظم طلایی تأسیس کند. درنتیجه، موگ سلسلهی خودش را سلسلهای از جنسِ «پذیرش» و «محبت» جلوه میدهد و کاخاش را بهعنوانِ پناهگاهِ امنی برای تمامِ طردشدگان و (نا)شهروندانِ سرزمین میانی معرفی میکند؛ جایی برای گردهماییِ تمام کسانی که توسط نظم طلایی بهعنوانِ «نژادی پَست» علامتگذاری شدهاند. بنابراین، تعجبی ندارد که چرا ستمدیدگانِ سرزمین میانی برای پیوستن به جامعهی موگ، به قلمروِ زیرزمینیاش کشیده میشوند. اما نکته این است؛ گرچه موگ درهای کاخاش را به روی آلبینوریکها باز گذاشته است و از آنها با وعدهی پذیرش، عشق و حمایت استقبال میکند، اما انگیزهی واقعیاش از کشاندنِ آلبینوریکها به کاخاش خودخواهانه است. قصدِ موگ این است تا از درماندگیِ آلبینوریکها به نفعِ خودش سوءاستفاده کند. او فقط تا آنجایی برای آلبینوریکها ارزش قائل است که بتواند از آنها در محقق کردنِ نهضتاش استفاده کند.
آلبینوریکها برای پیوستن به ارتشِ موگ باید خونِ نفرینشدهی او را دریافت کنند و یک پروسهی جادویی را پشتسر بگذارند و به آلبینوریکهایی با پوستِ قرمز بدل شوند. برای مثال، در کاخِ موگوین با جنازهی آلبینوریکهایی مواجه میشویم که در مردابهای خون رها شدهاند تا بپوسند؛ آنها هیچ تدفینِ محترمانهای دریافت نکردهاند. پس، داستانگویی محیطیِ بازی بهمان میگوید که نهتنها همهی آلبینوریکها از این پروسه جان سالم به در نمیبَرند، بلکه رفتارِ سهلانگارانهی موگ با جنازهی قربانیان احساساتِ واقعیاش نسبت به سربازانِ آلبینوریکاش را لو میدهد: این موجودات از نگاهِ او ذاتاً فاقدِ کرامتِ انسانی هستند؛ او فقط به اندازهای برایشان ارزش قائل است که بتواند از بدنهایشان برای مقاصدِ خودش بَهرهکشی کند. این موضوع زیستِ تراژیکِ آلبینوریکها را تعریف میکند: آنها برای گریختن از دنیای بیرون، به جایی پناه آوردهاند که ناجیشان از اعتماد و استیصالِ آنها سوءاستفاده میکند. یک آلبینوریک، یک پناهنده، زندگیاش را همچون یک فرار و گریزِ هرروزه تجربه میکند، یک دربهدری بیپایان.
اما از آلبینوریکها که بگذریم، به طردشدگانِ دیگری میرسیم که زندگیشان توسط نظامِ حاکم از ارزش تهی شده است. در جهانِ «اِلدن رینگ» مفهومی وجود دارد معروف به «کروسیبل». این واژه در زبانِ انگلیسی «دیگِ مخصوص ذوبِ فلز» معنی میدهد. کروسیبل وضعیتِ آغازینِ درخت اِردتری است؛ به تعبیر دیگر، کروسیبل ماده و جوهرهی آغازینِ درخت اِردتری است. اگر درخت اِردتری را مظهرِ مفهومِ «حیاتِ منظمشده» در نظر بگیریم، کروسیبل دورانی بود که شور و انرژیِ حیات در وضعیتی آشوبوار و مهارناشدنی قرار داشت و اشکالِ مختلفِ حیات درهمآمیخته بودند. بنابراین، حیاتِ کروسیبل با رشدِ بیرویه، ظاهری اغراقشده و اندامهای زائد شناخته میشود. به بیان سادهتر، شاخها، پَرها، فلسها، دُمها، سُمها و دندانهای نیش سمبلِ کروسیبل هستند. گرچه دوران کروسیبل به پایان رسیده، اما هنوز هستند انسانها و جانورانی که با آثارِ باقیمانده از دورانِ کروسیبل متولد میشوند: انسانهایی که سرتاسرِ بدنشان با شاخهای درهمتنیده و رویهماُفتاده پوشیده شده است یا دارای دُم یا بالهای پَردار هستند. به عبارت دیگر، موجوداتی که در حالتِ عادی نباید شاخ، بال یا دُم داشته باشند. این موجودات محصولِ انرژی آشوبوار و لبریزِ حیاتِ کروسیبل هستند. در گذشته آثارِ کروسیبل بهعنوانِ نشانههای مقدسِ الوهیت شناخته میشدند. آنهایی که کروسیبل را میپرستند، از سرزندگی و طراوتِ پُرهرجومرجاش لذت میبُردند.
«حاکمیت یعنی قدرت ایجاد گروهی از انسانها که در مرزهای زندگی یا حتی خارج از آن زندگی میکنند؛ مردمی که زیستن برایشان یعنی ایستادگی دائمی دربرابرِ مرگ.»
در جهان «اِلدن رینگ»، یک گونهی جانوری وجود دارد که با اسمِ توهینآمیز و نژادپرستانهی «میسبیگاتن» (بهمعنی: نامشروع) شناخته میشود. میسبیگاتنها موجوداتِ ازریختاُفتادهای هستند که ترکیبی از ویژگیهای حیواناتِ مختلف را دارند؛ از بالهای کوچکِ کجوکوله و پوستِ فلسدارِ ناقص گرفته تا چنگال و دُم. اندامِ این موجودات محصولِ ارتباطشان با حیاتِ کروسیبل است. ازهمینرو، میسبیگاتنها بهعنوانِ یک گونهی جانوریِ نفرینشده، عقباُفتاده و فاسد دیده میشوند؛ جانورانی که در ضدیت با تصویر بینقص و منظمی که درخت اِردتری میخواهد از خودش نشان بدهد، قرار میگیرند. بنابراین، میسبیگاتنها اغلب به بردگی گرفته میشوند و دائماً بهطور جمعی به قتل میرسند. اما حتی انسانها هم از این وضعیت در امان نیستند: برخی از کودکانِ سرزمین میانی با پدیدهای معروف به «نفرینِ اومن» متولد میشوند. این پدیده باعث میشود تا آنها با شاخ، چنگال یا دُم به دنیا بیایند. آنها بهعنوان اومنها یا «بدشگونها» شناخته میشوند.
والدین این نوزادان بهقدری از داشتنِ بچههای اومن شرمسار هستند که با سوهان کشیدن و بُریدنِ شاخهای نوزادانشان باعثِ مرگشان میشوند. از سوی دیگر، اشرافزادگان و خانوادههای سلطنتی که صاحبِ کودکانِ اومن میشوند، گرچه بچههایشان را نمیکُشند، اما آنها را به فاضلابها و تونلهای زیرزمینی تبعید کرده و آنها را دور از چشم نگهداری میکنند. هر اومنی که جرئت این را داشته باشد تا در روشنایی روز و در ملاءعام رفتوآمد کند بهدستِ «اومنکُش»ها، قصابهای بیرحم و مخوفی که توسط حکومت به این کار گماشته شدهاند، شکار میشوند. اومنکُشها نهتنها از نقابهای خندانِ کاریکاتورگونهشان برای به سخره گرفتنِ ترسِ قربانیانشان استفاده میکنند، بلکه آنها پیشبندهایی دارند که تداعیگر پیشبندِ اولین اومنکُشِ تاریخ است؛ گفته میشود که او زمانی یک عطرساز معروف بود. او برای اینکه بتواند شغلِ وحشتناکِ اومنکُشیاش را انجام بدهد، محلولی ساخت که او را از بندِ عواطف و عذاب وجداناش خلاص میکرد.
در سرزمین میانی حتی خودِ لکهدارشدگان هم یک نژاد فرو-انسان محسوب میشوند. برای مثال، یک شخصیت حذفشده در بازی وجود دارد که اشرافزادهای است ساکنِ شهرِ لِیندل، پایتختِ سرزمین. وقتی ما با او تعامل میکنیم، اشرافزاده میگوید: «بعد از آن چیزهایی که در بیرون دیدهاید، باید دیدنِ پایتختِ ما که در آغوشِ درخت اِردتری قرار دارد و در چشمهی جاودانهی لطفاش غرق است، خیلی شگفتانگیز باشد، منظرهها، صداها و عطرهای دلپذیر. هرکدام دقیقاً همانطور است که باید باشد». اما ناگهان اشرافزاده متوجه میشود که ما یکی از لکهدارشدگان هستیم؛ کسانی که ملکه ماریکا موهبتاش را از آنها سلب کرده بود. لحنِ اشرافزاده بلافاصله تغییر میکند: «آه؟ متوجه نشدم که شما یک لکهدارشده هستید. نباید منظورم را بد برداشت کنی. اما باید همین حالا پایتخت را ترک کنید. هرچیزی جایگاهِ مخصوص به خود را دارد. این پایتخت به ما، که توسط موهبت برگزیده شدهایم، داده شده بود». در ادامه، اشرافزاده با لحنی تبعیضآمیز میگوید که لکهدارشدگان به جایی بسیار دورتر تعلق دارند؛ بهقدری دور که حضور ما در اینجا میتواند پایتخت را آلوده کند. همچنین، او میگوید که شکستنِ حلقهی اِلدن باعث شد تا بسیاری از نادانها پایشان را از گلیمشان درازتر بکنند. اشرافزاده اضافه میکند که: بیادبی آنها منجر به شورش علیه مورگوت (یکی از فرزندانِ ماریکا)، حاکمِ فعلی پایتخت، شد. آنها ارتشی برپا کردند و خواستند به این زمین مقدس تجاوز کنند. اما مورگوت مانعشان شد. در پایان، اشرافزاده ما را مامور میکند تا اومنهای پایتخت را شکار کنیم. اشرافزاده با خوشحالی میگوید که اگر معلوم بشود که ریشهکن کردنِ اومنهای پایتخت فکر من بوده است، آنوقت میتواند سعادتِ دیدار با مورگوت را به دست بیاورد. بخشِ طعنهآمیزِ ماجرا این است که همان مورگوتی که اشرافزاده با چنین عزت و احترامی دربارهاش حرف میزند، همان کسی که اشرافزاده از او همچون مظهرِ پاکِ نظم طلایی حرف میزند، یک اومن است؛ اگر او و امثالِ او از هویتِ واقعیِ مورگوت خبردار شوند، حتماً وحشتزده خواهند شد.
ویژگی مشترکِ هورنسنتها، آلبینوریکها، میسبیگاتنها و اومنها این است که آنها پیشاپیش از همان بدوِ تولدشان ارزشزُدایی شدهاند. به این معنی که آنها بهواسطهی یک «اَنگِ آغازین» بهعنوانِ یک شهروندِ صاحبِ حقوقْ وارد نظمِ اجتماعی نشدهاند. بردگان در آمریکای قرن نوزدهم، یهودیان در آلمانِ نازی، زنان در نظامِ مردسالار یا اقلیتهای مذهبی در یک حکومتِ دینسالارِ تمامیتخواه، اینها نه به دلیلِ عملکردشان، بلکه به دلیلِ صِرفِ «بودن»شان، نا-شهروند محسوب میشوند. در اینجا خودِ ماهیتِ یهودیبودن، سیاهپوستبودن یا اومنبودنشان حکم یک گناه یا جُرمِ ازلی-ابدی را پیدا میکند که نمیتواند شسته بشود؛ یک یهودی یا سیاهپوست نمیتواند از یهودیبودن یا سیاهپوستبودنش انصراف بدهد و آن را با هویتِ دیگری جایگزین کند. آشیل اِمبمبه دراینباره مینویسد: «حاکمیت یعنی قدرتِ ایجادِ گروهی از انسانها که در مرزهای زندگی یا حتی خارج از آن زندگی میکنند؛ مردمی که زیستن برایشان یعنی ایستادگی دائمی دربرابرِ مرگ، آنهم در شرایطی که خودِ مرگ بهطرز فزایندهای شبحگونه میشود، چه از نظرِ شیوهای که این مرگ تجربه میشود و چه از نظر شیوهای که این مرگ تحمیل میشود».
منظورِ اِمبمبه از شبحگونهشدنِ مرگ این است که مرگ در این شرایط، شکل واضح و مشخصی ندارد. این مرگها نهتنها بهطور رسمی در رسانهها پوشش داده نمیشوند و پیگیریِ حقوقی نمیشوند، بلکه در گفتمانهای عمومی نیز ثبت و مستندسازی نمیشوند. این مرگها به جای اینکه بر اثرِ یک فاجعهی ناگهانی اتفاق بیفتند، در نتیجهی فرآیندهایی تدریجی مثل خشونت دولتی، رها شدن افراد در شرایط غیرقابلزیست یا توزیعِ نابرابرِ مخاطرات رخ میدهند. به بیان دیگر، همانطور که هانا آرنت میگوید: آنچه در اردوگاه اتفاق میاُفتد مرگ نیست، بلکه تولیدِ انبوهِ اجساد است. اِمبمبه ادامه میدهد: «این نوع زندگی، حیاتی اضافی و زائد است، بهایی آنقدر ناچیز دارد که نه در بازار ارزشگذاری میشود و نه حتی در ساحتِ انسانی. تنها معادلی که میتوان برای این نوع زندگی یافت، همان مرگی است که میتوان بر آن تحمیل کرد. معمولاً چنین مرگی از آن دست مرگهایی است که هیچکس در قبالِ آن احساس تعهد نمیکند. هیچکس حتی کوچکترین احساس مسئولیت یا عدالت نسبت به این نوع زندگی—یا در واقع، این نوع مرگ—ندارد. قدرتِ سیاستِ معطوف به مرگ با نوعی وارونگی میانِ زندگی و مرگ عمل میکند، گویی که زندگی صرفاً واسطهای برای مرگ است. چنین مرگی هیچ چیزِ تراژیکی در خود ندارد». به بیان سادهتر، منظور اِمبمبه از بدل شدن زندگی به واسطهای برای مرگ، این است که زندگی نه بهعنوان امکانی برای زیستن، بلکه بهعنوان مرحلهای موقت و ضروری برای اعمالِ قدرتِ مرگآور در نظر گرفته میشود.
۴- همدلی با سوگناپذیران
وقتی برای اولینبار به سرزمین میانی قدم میگذاریم، و با جوامعِ مختلفِ موجوداتِ ساکناش مواجه میشویم، دیدنِ اومنها، میسبیگاتنها، آلبینوریکها و دیگر دشمنانِ بازی بهعنوانِ موجوداتی که ذاتاً خطرناک هستند و باید ریشهکن شوند، آسان است. بالاخره ما بهطور ناگهانی به وسطِ این جهان پرتاب شدهایم و فاقدِ بستر و چارچوبِ فکری و تاریخی لازم برای قضاوت کردنِ صحیحِ وضعِ موجود هستیم. در واقع در برخورد اول با شکوهِ درختِ اِردتری، خیلی راحت میتوان تحتتاثیرش قرار گرفت و به حقانیتاش ایمان آورد. اما به مرورِ زمان با کامل شدنِ اطلاعاتمان از مناسباتِ قدرت در سرزمین میانی کشف میکنیم که این گروههای جانوریْ دشمنِ نظم طلایی ماریکا هستند، نه به خاطر اینکه آنها ذاتاً ضدِ نظم طلایی هستند، بلکه به خاطر اینکه اساساً وجود و بقایِ نظامهای سیاسی از مجرای تولیدِ جمعیتهای مازاد یا فرو-انسانهایی که به قعرِ سلسلهمراتبِ ارزشگذاری پرتاب میشوند، امکانپذیر میشود؛ فرو-انسانهایی که نظامِ حاکم میتواند نقصهایش را گردنِ آنها بیاندازد و با قربانی کردنشان به جامعه بقبولاند که با شرارت سرِ سازش ندارد.
پیش از اینکه درخت اِردتری شروع به مُردن کند، تصور میشد که آن «جاویدان» خواهد بود. بنابراین، حکومت مدعی میشود که نظم حاکم بینقصتر از آن است که به مشکل برخورد، حتماً «دیگری»هایی هستند که علیهمان توطئه کردهاند و دارند آلودهاش میکنند. در این شرایط، هرگونه استراتژی و تاکتیکی که برای مراقب و حفظ نظم حاکم لازم است، توجیه میشود. برای مثال، پس از حملاتِ یازده سپتامبر، ایالات متحده قانونِ «میهنپرستی» را تصویب کرد که شنودِ تلفنها و بازداشت نامحدود زندانیان در گوانتانامو را قانونی اعلام میکرد. اِمبمبه دراینباره مینویسد: «جنبشِ ضدتروریستی بر این ایده استوار است که تنها اقداماتِ فوقالعاده میتوانند دشمنان را شکست دهند و خشونت دولتی باید بتواند بدون هیچ محدودیتی بر این دشمنان اِعمال شود. در این چارچوب، تعلیق حقوق و لغو تضمینهایی که از افراد محافظت میکنند، بهعنوان شرط بقای همین حقوق معرفی میشود. به بیان دیگر، قانون را نمیتوان با خودِ قانون محافظت کرد—تنها بیقانونی میتواند از آن محافظت کند. برای حفظ حاکمیت قانون در برابر ترور، چنین تصور میشود که باید به خودِ قانون خشونت روا داشت، یا آنکه چیزی را که تا دیروز استثنا یا آشکارا بیقانونی تلقی میشد، به قانون تبدیل کرد. با این خطر که ابزارها به هدفی مستقل تبدیل شوند، هر تلاشی برای دفاع از حاکمیت قانون و شیوهی زیست ما به استفادهی مطلق از حاکمیت گره میخورد».
همهی حرفهایی که تاکنون زدم، توصیفکنندهی جهانی است که ما در قامتِ یک لکهدارشده به آن وارد میشویم. در مسیرِ منتهی به پایان بازی، ما انتخابهای زیادی برای واکنش نشان دادن به نظمِ حاکم بر این جهان داریم. استانداردترین پایانبندی بازی به این صورت است که ما ماموریتی که در آغاز توسط ملکه ماریکا بهمان مُحول شده بود را دقیقاً به همان شکلی که ازمان خواسته شده بود، به سرانجام میرسانیم: ما حلقهی شکستهشدهی اِلدن را ترمیم میکنیم و بهعنوانِ جدیدترین همسرِ ملکه ماریکا، یا بهتر است بگویم بهعنوان جدیدترین سلاحاش، به تختِ فرمانروایی اربابِ اِلدن تکیه میزنیم. گرچه این پایانبندی در بینِ پایانبندیهای «خوب» بازی طبقهبندی میشود، اما واقعیت این است که این پایان بهطرز نامحسوسی شرورانه است. انتخابِ این پایانبندی به این معناست که نهتنها ما به حفظِ وضعِ موجودِ دنیا رای میدهیم، بلکه خودمان هم برای تداوم همهی جنایتها و فسادهایش، به آن میپیوندیم. در یکی دیگر از پایانبندیهای بازی میتوانیم با شخصیتی به نام «فیا، همدمِ بسترِ مرگ» متحد شویم. فیا حامی و نگهبانِ «آنهایی که در مرگ زندهاند» است و قصد دارد تا به وضعیتِ تبعیضآمیزِ حیات و شکارشان پایان بدهد. بنابراین، در این پایانبندی، ما حلقهی اِلدن (یا قوانین هستی) را به درخواستِ فیا بهشکلی بازنویسی میکنیم که آنهایی که در مرگ زندهاند بهعنوانِ شهروندانِ واقعی به رسمیت شناخته شده و صاحبِ حق و حقوقِ مدنی و کرامتِ انسانی میشوند.
اما یکی دیگر از انسانهایی که میتوانیم با او متحد شویم، یک قاتلِ سریالی است معروف به «دانگ ایتر». درست مثل فیا، هدفِ دانگ ایتر کمک کردن به یکی دیگر جمعیتهای طردشدهی سرزمین میانی است: اومنها. دانگ ایتر برای اینکه ظاهری شبیه به «اومن»ها پیدا کند، کلاخود و زرهی به تن میکند که سراسرش با شاخهای بُریدهشده پوشیده شده است. همانطور که بالاتر توضیح دادم، اومنها پیش از ظهورِ درختِ اِردتری، به خاطر ارتباطشان با حیاتِ کروسیبل بهعنوانِ موجوداتی الهی و متبرک به رسمیت شناخته میشدند. پس از بنیانگذاری نظم طلایی توسط ملکه ماریکا، اومنها بهعنوانِ موجوداتی نفرینشده، ناپاک و فرومایه علامتگذاری شدند که فاقدِ موهبتِ درخت اِردتری هستند و از تولدِ دوباره از طریقِ اِردتری محروم شدهاند. گرچه دانگ ایتر یک لکهدارشده به دنیا آمده است، اما او آرزو داشت که یک اومن میبود. بنابراین، هدفش این است تا موهبتِ اومنبودن را به دیگران منتقل کند. اما او چگونه این کار را انجام میدهد؟ در افسانههای ژاپنی آمده است که روحِ انسان در یک اندامِ کرویشکلِ کوچکِ جادویی قرار دارد به نام «شیریکوداما». بخشِ خندهدارش این است که شیریکوداما در باسنِ انسانها قرار دارد! طبقِ افسانههای ژاپنی، برخی شیاطین وجود داشتند که با خارج کردنِ شیریکوداما از درون مقعدِ فرد، روحِ انسانها را میدزدیدند. دانگ ایتر با الهام از این افسانه خلق شده است. دانگ ایتر قربانیانش را میکُشد و سپس روحشان را از کالبدشان جدا کرده و با نفرینِ اومن آلوده میکند.
بنابراین، او مانع از بازگشتِ ارواحِ مُردگان به درختِ اِردتری و تولد دوبارهشان میشود. در سرزمین میانی، این وحشتناکترین سرنوشتی است که یک نفر میتواند به آن دچار شود. بنابراین، وقتی این ارواح به زندگی برمیگردند، نهتنها اینبار بهعنوان اومن متولد میشوند، بلکه فرزندان و فرزندانِ فرزندانشان هم تا ابد با نفرینِ اومن آلوده شدهاند، و چرخهی مرگ و زندگیِ درختِ اِردتری هم شاملِ حالِ اومنها نمیشود. واقعیت این است که شهروندانِ لِیندل در طرد کردنِ اومنها و محکوم کردن آنها به زندگی جهنمیشان در فاضلابهای زیرزمینی مشارکت دارند. بنابراین، به تدریج اَعمالِ دانگ ایتر با عقل جور میآید. اکثرِ قربانیانِ او در لِیندل یافت میشوند. قربانیان او اکثراً افرادی هستند که بیشتر از همه لایقِ چنین مرگیاند. برای نژادپرستانی که با اومنها همچون فرو-انسانهایی منزجرکننده رفتار میکنند، هیچ چیزی کابوسوارتر از این نیست که خودشان و نوادگانش به اومن بدل شوند. منطقِ دانگ ایتر این است که اگر همه اومن باشند، دیگر هیچکس اومن نخواهد بود؛ اگر همه نفرینشده باشند، دیگر هیچکس نمیتواند بهعنوان اقلیتی نفرینشده مورد تبعیض قرار بگیرد. گرچه خشونتِ دانگ ایتر وحشتناک است، اما خشونتِ او در یک خلاء اتفاق نمیاُفتد. خشونتِ دانگ ایتر واکنشی است به خشونتِ سیستماتیک و نامرئیِ حکومت علیه اومنها که توسط جامعهی شهر لِیندل بهعنوانِ چیزی طبیعی پذیرفته شده است. پس پایانبندی دانگ ایتر هم اساساً راهی است برای پایان دادن به وضعِ موجود و مُنهدم کردنِ دمودستگاههای مرگسیاستِ نظم طلایی که از زندگیِ اومنها ارزشزُدایی میکرد؛ راهی است برای احیایِ شأن انسانیِ گروهی دیگر از لگدمالشدگانِ سرزمین میانی.
گرچه خشونتِ دانگ ایتر وحشتناک است، اما خشونتِ او در یک خلاء اتفاق نمیاُفتد. خشونتِ دانگ ایتر واکنشی است به خشونتِ سیستماتیک و نامرئیِ حکومت علیه اومنها. پس پایانبندی دانگ ایتر هم اساساً راهی است برای مُنهدم کردنِ دمودستگاههای مرگسیاستِ نظم طلایی که از زندگیِ اومنها ارزشزُدایی میکرد
بدین ترتیب، به پایانبندی سوم میرسیم: این پایانبندی بهاندازهی دوتای قبلی تحولی رادیکال نیست؛ ویژگیاش این است که نظمِ مستقر را حفظ میکند، اما به شرط محدود کردنِ میزان قدرتِ حاکمان. یک شخصیتِ جالب در بازی وجود دارد معروف به «نقابطلایی» که نه یک جنگجو، بلکه یک فیلسوفِ روشنفکر و خوشآوازه است. بااینکه خودِ او یکی از پیروانِ سرسختِ نظم طلایی است، اما او یک مومنِ متعصب نیست که آن را عاری از هرگونه نقص و مشکل بداند و درعوض، از اینکه اکثرِ پیروانِ لجبازِ نظم طلایی مُدام به دنبالِ این هستند تا مشکلاتِ نظام را گردنِ «دیگری»های شرور بیاندازند، ابرازِ ناامیدی میکند. درواقع، وقتی دنبالکنندگانِ نقابطلایی متوجه میشوند که رهبرشان به بینقصبودنِ نظم طلایی مشکوک شده است، به این نتیجه میرسند که او دارد کفر میگوید. پس، آنها به ایماناش شک میبَرند و ترکاش میکنند. بنابراین، نقابطلایی، در حالتِ ایستاده، در خلسهی عمیقی از تفکر و تأمل فرو میرود تا نقصهای بنیادینِ فرمولِ نظم طلایی را شناسایی کرده و راهی برای اصلاح کردنِ آن پیدا کند.
هدفِ نقابطلایی محقق کردنِ نظامی است که حقیقتاً منظم و پایدار است، نه حکومتی که با جعل کردنِ «دیگری»های شرور، خودش را در مقایسه با آنها مظهرِ نظم جلوه میدهد. درنهایت، متوجه میشویم که نقابطلایی به این نتیجه رسیده است که: نقص فعلی نظم طلایی و بیثباتیِ ایدئولوژیاش از خدایانِ دمدمیمزاجی سرچشمه میگیرد که از یک سو، به اندازهی انسانهای عادی در بندِ احساساتِ متزلزل، خودخواهیها، انگیزهها و ضعفهای انسانی هستند، و از سوی دیگر، قدرتِ بیاندازهشان به این معناست که تصمیماتِ انسانیشان میتواند عواقبِ ویرانگری در مقیاسِ کلان در پی داشته باشد. بنابراین، راهحلِ نقابطلایی ساختنِ یکجور محافظ برای حلقهی اِلدن است؛ در نتیجه، دیگر هیچ خدایی نمیتواند حلقهی اِلدن را هرطور که عشقاش کشید، تغییر بدهد یا متلاشی کند. چراکه وقتی این خدایان از حلقهی اِلدن، یا بهتر است بگویم، از قوانینِ بنیادینِ جهانهستی، برای محقق کردنِ اهدافِ شخصیشان سوءاستفاده میکنند، فاجعه به بار میآید. بدین ترتیب، به همان مفهومی بازمیگردیم که کمی بالاتر از آشیل اِمبمبه نقلقول کرده بودم: «برای حفظ حاکمیت قانون در برابر ترور، چنین تصور میشود که باید به خود قانون خشونت روا داشت، یا آنکه چیزی را که تا دیروز استثنا یا آشکارا بیقانونی تلقی میشد، به قانون تبدیل کرد». نقابطلایی از طریقِ محدود کردنِ قدرتِ قدرتمندان، وارد کردنِ خشونت به خودِ قانون را متوقف میکند.
یکی دیگر از پایانبندیهای بازی که نباید از قلم بیفتد، پایانبندی «ارباب شعلهی جنون» (Lord of Frenzied Flame) است. برای صحبت کردن دربارهی این پایانبندی لازم و ضروری است تا با يکی دیگر از جمعیتهای سرزمین میانی که از مرتبهی انسانیت اخراج شدهاند، آشنا شویم. آنها همان تاجرها و فروشندههای دورهگردی هستند که در طولِ بازی با آنها تعامل داریم و ازشان خرید میکنیم. در توصیفِ آنها آمده است که این بازرگانان زمانی بهعنوانِ یک «کاروانِ بزرگ» رونق داشتند، اما پس از اینکه به داشتنِ عقایدی کفرآمیز متهم شدند، کُلِ طایفهشان دستگیر شده و در عمیقترین دخمهها و سیاهچالهای پایتخت زنده به گور شدند. امروزه، فقط تعدادِ انگشتشماری از بازرگانان که از دستگیری گریخته بودند، آزاد هستند. اما حتی آنها هم نمیتوانند یکجا ساکن شوند، بلکه برای فرار از نیروهای نظم طلایی، مجبور شدهاند تا به مهاجرتهای خستهکننده و بیوقفه تن بدهند. اما منظور از «عقاید کفرآمیز» چیست؟ در جهان «الدن رینگ»، خدایی کیهانی وجود دارد معروف به «شعلهی جنون». این شعلهی زردرنگ مظهرِ هرجومرج است و اعتقاد دارد که زندگی به سادگی غلط است؛ که زندگی منبعِ درد و رنج است. این نیرو میخواهد همهچیز را بسوزاند و به حالتِ پیش از «بیگ بنگ»، به خلاء پیش از آغازِ حیات، بازگرداند.
بنابراین، شعلهی جنون معمولاً درونِ کسانی ظهور میکند که متحمل عذاب، اندوه و بیعدالتیِ وحشتناکی شدهاند و بر اثر آن، از زندگی دست شستهاند و پوچگرایی را در آغوش کشیدهاند. در بازی آمده است که بازرگانان متهم شده بودند به اینکه به بیماریِ دیوانهکنندهی شعلهی جنون مُبتلا شدهاند. همچنین، آمده است که پس از اینکه طایفهی بازرگانان محبوس شدند، آنها «نفرینِ ناامیدی سر دادند و شعلهی جنون را فراخواندند». سرنخهایی وجود دارد که نشان میدهد آنها واقعاً به شعلهی جنون مبتلا نشده بودند، بلکه یک نفر به آنها تهمت زده بود. به خاطر همین است که آنها تازه پس از اینکه در زیرزمین دفن میشوند، از شدتِ ناامیدی و عذابِ ناحقی که بهشان وارد شده بود، به شعلهی جنون متوسل میشوند و آن را فرا میخوانند. نکتهای که باید دربارهی شعلهی جنون بدانید، این است که قدرتاش یک پیشگویی خودمُحققکننده است. منظورم این است: ترس از شعلهی جنون باعث میشود تا حکومت واکنشِ قاطع و خشونتآمیزی به آن نشان بدهد؛ این، به سرکوب کردن، شکنجه کردن و آزار دادنِ آنهایی که به این شعله مبتلا شدهاند، منجر میشود.
بخش طعنهآمیزش این است که درد و رنجِ شکنجهشدگان که احساس میکنند دارند به ناحق مجازات میشوند، یا بیزاریِ شکنجهشدگان از زندگی عذابآورشان، نهتنها شعلهی جنون را مهار نمیکند، بلکه به فورانِ شدیدتر و کنترلناپذیرترش میانجامد. یکی از هولناکترین مناظرِ بازی زمانی است که به سیاهچالهای پایتخت نزول میکنیم و با یک هولوکاستِ انسانیِ تمامعیار مواجه میشویم: جمعیت بازرگانان که در فضای تاریک و تنگِ آنجا زنده به گور شده بودند و ازشان چیزی جز یک کالبدِ توخالی و شکننده باقی نمانده است. در یکی از دیالوگهای حذفشدهی بازی، کاله، اولین بازرگانی که در آغازِ بازی با او دیدار کرده بودیم، با خشمی توآم با اندوه دربارهی ظلمِ توصیفناپذیری که به نیاکانش شده بود با ما صحبت میکند و ما را به در آغوش کشیدنِ شعلهی جنون و ذوب کردنِ همهچیز، همهی نفرینها، دردها، اندوهها، زیباییها و نظم طلایی، تشویق میکند. منطقِ او با عقل جور در میآید. در نظامی ارزشگذارانه که در جمعیت شکاف میاندازد و آن را از درون تقسیم میکند و بسته به جایگاه مادی و نمادینی که هر زندگی در سیستمِ سلسلهمراتبی جامعه اِشغال میکند، میان زندگیهای ارجمند و غیرارجمند مرز میکِشد، تعجبی ندارد که چرا شعلهی جنون برای فرودستان و طردشدگانْ حکم یک ناجی را پیدا کرده است؛ شعلهای که همهچیز را به پیش از ظهور اشکالِ مختلفِ زندگی بازمیگرداند، به زمانی که همهچیز هنوز یک کُلِ واحد بود.
از پایانبندیها که بگذریم، اینجا لازم است که یک پرانتز باز کنم و بگویم: برای پیدا کردنِ بهترین نمونهای که رویکردِ مرگسیاستِ نظم طلایی را برجسته میکند، باید آن را نه در بینِ هوموساکرهای این سرزمین، بلکه در بینِ همپیمانانِ نزدیکِ حکومتِ ملکه ماریکا جستوجو کرد. در یکی از نواحیِ سرزمین میانه که لیورنیا نام دارد، قلعهای وجود دارد به نام «آکادمی رایا لوکاریا»؛ آنجا محلِ سکونت و پژوهشِ جادوگران و ستارهشناسانِ خاندانِ کاریا به رهبری ملکه رِنالا است. قدمتِ این مردم به پیش از ظهورِ نظم طلایی بازمیگردد. منبع قدرتِ جادوییِ آنها نه درخت اِردتری یا حلقهی اِلدن، بلکه انرژیِ ماه و ستارگان است. علاوهبر این، ساختارِ اجتماعی، فرهنگی و دینیِ این مردم نیز پیرامونِ مطالعهی آسمانِ شب و پرستشِ ماه و ستارگان شکل گرفته است. در بازی شخصیتی وجود دارد به نامِ برادر کورین، که یکی از کشیشهای مومنِ نظم طلایی محسوب میشود. در جایی از بازی، او میگوید که یکی از اصولی که نظم طلایی براساسِ آن پایهگذاری شد، این بود که «ماریکا تنها خدای حقیقی است». بنابراین، بنیانگذاریِ نظم طلایی با جنگهای اجتنابناپذیرِ ماریکا برای حذفِ خدایان و مذاهبِ رقیباش آغاز میشود.
یکی از این جنگها، با جادوگرانِ آکادمی رایا لوکاریا صورت میگیرد. این جنگ اما با غلبهی قاطعانهی نظم طلایی بر نیروهای رایا لوکاریا به انتها نمیرسد. درعوض، نیروهای ملکه رِنالا با موفقیت دربرابر تجاوزهای لشکرِ ماریکا مقاومت میکنند و ناحیهی لیورنیا فتحنشده باقی میماند. بنابراین، ملکه ماریکا وادار میشود تا جادوگرانِ رایا لوکاریا را به روشِ صلحآمیزتر و دیپلماتیکتری به حکومتِ خودِ الصاق کند: از طریقِ ترتیب دادنِ ازدواجِ سیاسیِ ملکه رِنالا با یکی از قهرمانانِ افسانهی نظم طلایی به نام راداگان. به عبارت دیگر، ماریکا جامعهای را میپذیرد که قوانین و الاهیاتش در تضاد با اصولِ نظم طلایی قرار میگرفت. در جایی از بازی، شخصیتی به نام راجییِر دربارهی این تناقصِ کنایهآمیز میگوید: «جالبه، مگه نه؟ اینکه نظم طلایی اونقدر انعطافپذیر بود تا آیینهایی رو درونِ خودش جذب کنه که در گذشته نقصاش میکردن». در تصحیحِ حرفِ راجییِر باید گفت که نظم طلایی بیش از اینکه انعطافپذیر باشد، چارهای نداشت جز اینکه انعطاف به خرج بدهد. اگر به خاطر قدرتِ نظامیِ آکادمی رایا لوکاریا نبود، احتمالاً جادوگرانِ آکادمی و پرستشکنندگانِ ماه نیز در کنارِ امثالِ اومنها، میسبیگاتنها و آلبینوریکها به جمع هوموساکرهای سرزمین میانی میپیوستند. این نکته بیشازپیش فرضیبودنِ «دیگری»هایی که نظم حاکم تولید میکند را برجسته میسازد.
اما هنوز یک یک دریچهی دیگر باقیمانده است که میتوان مرگسیاستِ حاکم بر جهانِ «اِلدن رینگ» را آن زاویه بررسی کرد. اِمبمبه در جایی از کتابش مینویسد: «هیچکس نمیتواند با ایجادِ هرجومرج و مرگ در خانهی دیگران، خانهی خود را به پناهگاهی مقدس تبدیل کند. دیر یا زود، آنچه در بیرون کاشته شده است، در خانهی خود درو خواهد شد». در «اِلدن رینگ»، ما از حقیقتی عجیب دربارهی ملکه ماریکا و خانداناش اطلاع پیدا میکنیم، چیزی که روی تقریباً تکتکِ فرزندانِ شناختهشدهاش تاثیر گذاشته است: ماریکا در جریانِ دورانِ تصدیاش بهعنوانِ یک خدا، جمعیتهای مختلفی را به جرمِ اینکه از موهبتِ طلایی محروم هستند، مورد تبعیض و ستم قرار داده است. از هورنسنتها و میسبیگاتنها که حیاتِ کروسیبل را میپرستند تا غولهای موقرمزی که ساکنِ کوهستانهای شمالی هستند یا بازرگانانی که به جرم ارتباط با شعلهی جنون زندانی شده بودند. اما بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است که تکتکِ فرزندانِ ماریکا به همان چیزهایی مبتلا شدهاند و با همان نیروهایی ارتباط دارند که او سعی میکرد از نظمِ طلاییاش طرد کند و بیرون نگه دارد.
دوتا از پسرانش، موگ و مورگوت، بهعنوانِ اومن به دنیا آمده بودند. اگر دنیا میفهمید که ملکه ماریکایی که بهعنوانِ مظهرِ پاکی و نظم پرستیده میشود، صاحبِ فرزندانِ اومن شده است، کُلِ نظام فرو میریخت، پس او پسرانش را در اعماقِ زیرزمینیِ پایتخت غُلوزنجیر و محبوس میکند. قابلذکر است که در زمانِ اسارتِ موگ در زیرزمینهای شهر، او با یک خدای خارجی به نام «مادرِ بیشکل» برخورد میکند. این خدا به او قدرتهای جادویی اعطا میکند. موگ بهلطفِ دستیابی به قدرتِ این خدا به قیام علیه حکومتِ مادرش و پایهگذاریِ سلسلهی پادشاهی خودش اقدام میکند. علاوهبر این، مالنیا، دخترِ ماریکا، نیز از همان بدو تولد به نفرینی معروف به «تباهی سرخ» (یا اسکارلت رات) مُبتلا شده بود؛ یک بیماری دردناک که بدنِ مبتلاشدگان را از درونِ میخورد و فاسد میکند و آنها را به جنون میکشاند. همچنین، تولدِ یکی دیگر از پسرانِ او هم با یک موجودِ تاریک نفرین شده بود: مسمر درحالی به دنیا آمد که عصارهی یک مارِ اهریمنیِ آتشینِ باستانی درونِ بدناش لانه کرده بود. درواقع، انگیزهی اصلی ماریکا از فرستادنِ مسمر به سرزمین سایه برای نسلکشیِ ساکناناش، این بود تا او را برای همیشه در آنجا رها کند. چون ماریکا از این میترسید که نکند آتشِ درونِ پسرش باعثِ سوزاندنِ درخت اِردتری شود. همچنین، آمده است که وقتی نیروهای وفادارِ مسمر از ماهیتِ نفرینشدهی حقیقیِ فرماندهشان اطلاع پیدا کردند، به ناپاکیاش پی بُردند و علیه او قیام کردند.
ما نمیدانیم که آیا گادوین به نفرینی مشابه مبتلا بوده یا نه، اما جالب است که او توسط آدمکشانی به قتل رسیده بود که از تخم و تَرکهی ناکسیهای ساکنِ شهرهای جاویدان بودند؛ شهرِ جاویدان تمدنی بسیار باستانی است که زمانی روی زمین قرار داشت، اما پس از اینکه ناکسیها علیه «ارادهی برتر» (خدای حامیِ ماریکا) توطئه کردند، ارادهی برتر شهرهایشان را در اعماقِ زمین دفن کرد. این نفرینشدگی حتی دربارهی موهای قرمزِ راداگان هم صادق است؛ در جایی از بازی میخوانیم که همسرِ دوم ماریکا که ما بعداً متوجه میشویم خودِ ماریکاست در یک بدنِ مردانه، از موهای قرمزِ خودش و فرزندانش بیزار بود و اعتقاد داشت که رنگِ موهایش نفرینی است از طرفِ غولهای موقرمزی که نسلکشیشان کرده بود. درنهایت، میکولا، برادر دوقلوی مالنیا، هم از بدوِ تولد نفرین شده بود تا برای همیشه کودک باقی بماند. علاوهبر این، میکولا با سفر کردن به دروازهی الوهیت در سرزمین سایه، اُمیدوار بود تا آیینِ خدا شدنِ مادرش را پشتسر بگذارد و نظمِ طلایی را احیا کند، اما این، به مرگ او و به سرانجام رسیدنِ دودمانِ ماریکا در همان جایی که آغاز شده بود، ختم میشود. به بیان دیگر، تمام جمعیتهایی که ماریکا سعی کرده بود ریشهکن کند، تمام مذاهبی که سعی کرده بود سرکوب کند، تمام سرزمینهایی که سعی کرده بود دفن کند یا از چشمها پنهان نگه دارد، همهی آنها به بخشی جداییناپذیر از همان نظمِ بهاصطلاح طلاییاش که سعی میکرد ازش محافظت کند، تبدیل میشوند؛ همهی آنها در عصارهی حاکمیتِ او نهفته باقی میمانند؛ عصارهای که دیر یا زود مجدداً بیدار میشود تا تسویه حساب کند.
اِمبمبه در کتابش دراینباره مینویسد: «جهان استعماری، بهعنوانِ زادهی دموکراسی، نقطهی مقابل نظم دموکراتیک نبود. بلکه همواره همزاد آن، یا به تعبیر دیگر، چهرهی شبانهی آن بوده است. هیچ دموکراسیای بدون همزاد خود، بدون مستعمرهی خود، وجود ندارد—فارغ از نام و ساختارش. مستعمره چیزی بیرون از دموکراسی نیست و لزوماً در خارج از مرزهای آن قرار ندارد. دموکراسی، استعمار را درون خود حمل میکند، همانگونه که استعمار نیز دموکراسی را در خود دارد، که اغلب در قالب یک نقاب ظاهر میشود». منظورِ او از استعمار با نقابِ دموکراسی این است که دموکراسی همیشه جنبهی استعماریِ خود را را با زدنِ نقابی از جنسِ دموکراسی، یا به بیان دیگر، از طریقِ توجیهاتِ اخلاقی، از جمله «تمدنبخشی و آوردنِ ارزشهای دموکراتیک به سرزمینهای وحشی»، مشروعیت بخشیده است. درست همانطور که ماریکا نسلکشیِ ساکنانِ سرزمین سایه را بهعنوانِ نهضتی مقدس برای محافظت از درخت اِردتری جلوه میدهد. همچنین، در «اِلدن رینگ» مفهومِ «جهان استعماری بهعنوانِ چهرهی شبانهی دموکراسی» به معنای واقعی کلمه دربارهی لِیندل، پایتختِ سرزمین میانی، حقیقت دارد؛ مستعمرهی این شهر خارج از مرزهایش نیست؛ لِیندل شهری بهظاهر طلایی و دلپذیر است که فقط چند متر پایینترش اردوگاهیِ مخوف برای ستم به نا-شهروندانِ هتکحرمتشدهی وانهادهی جامعه (اومنها و بازرگانان) اختصاص پیدا کرده است.
داستان «الدن رینگ» با یک مُردهی متحرک آغاز میشود. ما بهعنوانِ یک لکهدارشدهی بیمقام و منزلت به جهانی پرتاب میشویم که براساسِ سیاستِ متکی به مرگ اداره میشود. در جریانِ گشتوگذارمان در این جهان، بازی بهتدریج پیشفرضهایمان دربارهی مفهوم حاکمیت را به چالش میکشد و تعریفِ رایجِ جامعهی مدنی و نظام دموکراتیک را زیرسؤال میبَرد. ما متوجه میشویم که نهتنها نظم حاکم بر این جهان بهواسطهی اِعمالِ خشونت و نسلکشی پایهگذاری شده است، بلکه مهمتر اینکه، مولفهی برسازندهی این حکومتِ الهی، یعنی همان عنصری که دوام و انسجامِ این رژیم را تضمین میکند، همان هوموساکرهایی هستند که در مقامِ یک «دیگری» یا دشمن از آن اخراج میشوند تا هویتِ پکپارچه و یکدستِ این دمودستگاه حفظ شود. یکی از مضمونهای اصلی «اِلدن رینگ» که در طول بازی به اشکالِ مختلف تکرار میشود، تعریفِ حاکمیت است؛ حاکمیت یعنی داشتنِ قدرتِ سیاسی و قانونی برای سلبِ شأنِ انسانیِ جمعیتهای معینی از جامعه و صادر کردن جوازِ مرگِ آنها از طریقِ نجس یا بیارزش اعلام کردنِ خونشان.
به بیان دیگر، تجلی نهایی حاکمیت در قدرت و تواناییِ دیکته کردنِ این است که چه کسی میتواند زندگی کند و کدام زندگیها آنقدر بیارزشاند که میتوان مستقیماً کُشتشان یا با تحمیل زندگیِ رنجبار، ناایمن و ذلتبار بهشانْ آنها را بهطور غیرمستقیم به کُشتن داد. مرگسیاست یعنی بیثباتسازی زندگیها، تولیدِ زندگیهای شکنندهی آسیبپذیری که همواره با مرگ همسایهاند. «الدن رینگ» ازمان میخواهد تا وقتی از بازی خارج شدیم، کنسول را خاموش کردیم و به زندگیِ آرامِ واقعیمان بازگشتیم، به یاد داشته باشیم که جامعههای دموکراتیکمان که به حکومتِ مبتنی بر نظم و حقوق مدنی مینازند، جایی در خارج و داخلِ مرزهایشان بهواسطهی تولیدِ فرو-انسانها و به تعلیق درآوردنِ حقوقشان فعالیت میکنند. و فرو-انسانبودنِ این گروهها بهقدری در ذهنمان نهادینهشده و پذیرفتهشده است که اصلاً ممکن است به چشم نیایند. درحالیکه همهی اینها کوششی است برای منحرف کردنِ توجهها از نقصها و فسادهای سیستماتیک و بنیادینِ خودِ حکومت. اِمبمبه مینویسد: «من مفهوم مرگسیاست یا مرگقدرت را مطرح کردهام تا توضیح بدهم که چگونه در دنیای معاصرِ ما، انواع مختلفی از تسلیحات بهگونهای به کار گرفته میشوند که هدفشان انهدام حداکثریِ افراد و ایجادِ جهانمرگها است، یعنی اشکالِ جدید و منحصربهفردی از زیستِ اجتماعی که در آن جمعیتهای گستردهای تحتشرایطی زندگی میکنند که میتوان به آنها نامِ مردگانِ متحرک را اعطا کرد».
منبع: That Dang Dad