راهنمای داستان و دنیای مجموعه بازیهای Metal Gear Solid (قسمت دوم)
در قسمت اول این مقالهی دو قسمتی، حداقل کارمان کامل کردن شناخت شما از دنیای پر پیچ و خم داستانی متالگیر بود. پس از پرداختن به پیشنیازها و روایت داستانهای آغازین، حالا به سال ۱۹۷۴ و نقطهی آغازین قسمت جدید داستانمان، یعنی Peace Walker رسیدهایم. درست است که از نقطهای که هماکنون در آن ایستادهایم از نظرِ زمانی تا شروع فانتوم پین فاصلهی زیادی است چرا که داستان MGSV: TPP در سال ۱۹۸۴ آغاز میشود اما حقیقتش را بخواهید ما هیچ داستانی از دورهی ۹ سالهی به کما رفتن اسنیک نداریم و در نتیجه فقط دو قسمت از قصههایمان باقی مانده است. در این قسمت از مقاله به سبب وجود شخصیتهایی کاملا جدید در Peace Walker، ممکن است انتظار داشته باشید که ابتدا به معرفی آنان بپردازیم و سپس داستان این نسخه را روایت کنیم اما برای جلوگیری از افزودن بیجهت بر تعداد کلمات مقاله و از این جهت که سخنانی که لازم است در رابطه با آنها بگوییم آنقدرها هم زیاد نیست، این شخصیتها را در همان طول روایت داستان، معرفی میکنیم. بعد از آن، داستان Ground Zeroes را تعریف کرده و در آخر نقطهی آغازین داستان فانتوم پین را برایتان تصویر میکنیم اما قبل از همهی اینها بر خلاف تصمیم قبلیمان، داستان نسخهی Portable Ops را در نگاه کلی برایتان روایت میکنیم تا در این مقالهی دو قسمتی چیزی از قلم نیفتاده باشد!
داستان Metal Gear Solid: Portable Ops
داستان این نسخه از بازی، ۶ سال پس از ماجراهای Snake Eater آغاز میشود. در آغاز داستان، اسنیک که پس از ماجراهای اتفاق افتاده، فاکس را ترک کرده است، توسط همین گروه ربوده میشود. فاکس در طول مدت نبود اسنیک تغییرات زیادی به خود دیده و تفاوت شگرفی با قبل کرده است. ریاست این سازمان هماکنون بر عهدهی شخصی با نام «جِین» است. او گروهش را در یک کمپ بزرگ اما نیمهکارهی موشکی که پیشتر متعلق به دولت روسیه بوده، ساکن کرده است. تعداد افراد اصلی گروه فاکس به هیچ عنوان در ابتدا زیاد نبوده و جین با یک سری کارها موفق به جذب این همه سرباز شده است. ماجرا از این قرار بوده که تعداد بسیاری از سربازان ارتش سرخ( یکی از ارتشهای شوروی سابق یا همان روسیه) در این پایگاه در حال فعالیت بودند. پس از مدتی، به خاطر توافقنامههای جهانی که دولت روسیه آنها را امضاء کرده، ادامهی فعالیت این پایگاه موشکی برای دولت روسیه خطرآفرین میشود و به همین دلیل سربازان حاضر در اینجا مجبور به متوقف کردن فعالیتهای پایگاه میشوند. به خاطر شکی که از سوی دولت غربی به سمت این نقطه نشانه رفته است، سربازان حاضر در اینجا حتی موفق به خروج از این پایگاه هم نمیشوند و در بدترین شرایط دوام میآورند. بسیاری از این افراد بر اثر گرسنگی جان خود را از دست میدهند اما هرگز به دولت خودشان پشت نمیکنند اما روسیه بر خلاف آنها به سربازانش پشت میکند و آنها را در همین شبهجزیرهی دور افتاده رها میکند. پس از مدتی جین و گروه فاکس( که دیگر کاملا از سازمان جاسوسی آمریکا سیا جدا شدهاند و هیچ شباهتی به گذشته ندارند) وارد این پایگاه شده و این افراد زخمخورده را نیز به خود جذب میکنند.
وقتی که اسنیک پس از چند ساعت بیهوشی در این پایگاه، هوشیاری خود را مجددا به دست میآورد با یکی از افراد قدیمی فاکس یعنی «کانینگهام» رو به رو میشود. وی به او میگوید که در طی ماجراهای رخ داده در گذشته( Snake Eater) آمریکا نیمی از میراث فلاسفه( در قسمت اول توضیح کاملی در رابطه با آن دادیم) را گرفته و نیمی از آن هنوز گم شده باقیمانده است. وی با شکنجه اسنیک، سعی دارد که از زیر زبانش جای نیمهی گمشدهی میراث فلاسفه را بیرون بکشد و این در حالی است که بیگباس حقیقتا هیچ اطلاعی در رابطه با آن ندارد. اسنیک در زندان، با شخصی به نام «کمبل» آشنا میشود و به کمک او موفق میشود تا از زندان فرار کند. (کمبل یکی از اشخاصی بود که برای بازرسی از این پایگاه به این مکان فرستاده شده بود اما توسط نیروهای فاکس غافلگیر و دستگیر شد.) بیگباس هرگونه که هست خود را به مرکز تماس پایگاه میرساند و سعی میکند که با زیرو( همان فرماندهی قبلی فاکس) ارتباط برقرار کند اما موفق نمیشود و به جای صدای او، صدای دو تن از یارانش را میشنود. آنها به او میگویند که طی ماجراهای پیش آمده، برای او و زیرو پاپوش درست کردهاند و هماکنون دولت آمریکا به جرم خیانت، زیرو را بازداشت نموده است. اسنیک میفهمد که دیگر برای از بین بردن اتهامهایی که علیه او وارد شده، چارهای جز به چنگ انداختن خود جین ندارد. او با کمک یکی از همین دو دوستش یعنی پارامدیک( که پزشک قهاری هم هست) موفق میشود حال بد کمبل را بهبود بخشد و او را نیز از زندان آزاد نماید. این دو آرامآرام سعی میکنند که سربازان ناراضی این پایگاه را با خود همراه کنند و در حقیقت کمکم تعداد یارهای خود درون پایگاه را افزایش میدهند. این دو پس از جستوجوهای بسیار، در مییابند که یک سلاح فوقالعاده خاص در اینجا وجود دارد که با آن میتوان هر نقطهای از روسیه را با یک شلیک با خاک یکسان کرد، اما آنها از مکان این سلاح هیچ چیز نمیدانند و البته خیلی هم از حقیقت داشتن این موضوع مطمئن نیستند. پس از گذشت مدت زمانی کوتاه، اسنیک میفهمد که ماجراهای خاص اینجا محدود به این هم نمیشود زیرا که یک ابرسرباز به نام Null نیز در این پایگاه حاضر است. اسنیک زمانی که در حال گشتن به دنبال دارو برای بهبود بخشیدن به وضع بیماریهای کمبل است، ناخواسته خود را درون یک آزمایشگاه میبیند. او درون یک محفظهی بزرگ آب انسانی را میبیند که در وسط آن غوطهور است. در همین زمان اسنیک متوجه میشود که سربازان پایگاه در حال آمدن به این مکان هستند. ناگهان او دختر نسبتا نوجوانی را میبیند که خود را مسئول اینجا و یک پزشک معرفی میکند. این دختر که نامش «الیسا» است به اسنیک میگوید که خواهری دوقلو به نام «اورسلا» دارد که یک سرباز فوقالعاده است و همواره جین را همراهی میکند. اسنیک به کمک این دختر، از دست سربازان در امان میماند. الیسا به اسنیک هشدار میدهد که اگر اورسلا او را ببیند، قطعا اسنیک خواهد مرد و در صورتی که وی با اورسلا رویارو شود باید بیدرنگ به آن شلیک کند. اسنیک از صحبتهای الیسا، میفهمد که این فرد غوطهور در آب همان Null است. زمانی که اسنیک میخواهد آنجا را ترک کند، الیسا به او میگوید که وی و خواهرش از قدرتهای فوقالعادهای برخوردارند اما خواهرش بسیار قدرتمندتر از او است. او به اسنیک میگوید برای پیدا کردن آن چه به دنبال آن میگردد باید به سمت اسکله برود.( بدون این که اسنیک حرفی زده باشد، او میدانست که اسنیک به دنبال آن سلاح است و حتی به او میگوید که کجا باید دنبال آن بگردد. حقیقت این است که اورسلا و الیسا در حقیقت یک نفر هستند. او به خاطر قدرتهای خارقالعادهاش میتواند هر زمان که میخواهد به هر کدام از این دو شکل یعنی الیسا یا اورسلا تبدیل شود)
در ادامه، اسنیک و گروهش با جستوجوهای بسیار و صحبت با افراد بسیاری، میفهمند که سلاح موجود در این پایگاه، یک متالگیر پیشرفته است که هنوز مراحل آمادهسازی خود را طی میکند. اسنیک در وهلهی اول سعی میکند با نابود کردن کلاهک اتمی که قرار بود در متالگیر قرار گیرد، این پروژه را نابود کند اما به خاطر حملهی ناگهانی پیتون( کسی که قبلا دوست اسنیک بود اما حالا تبدیل به دشمن او شده و چون لباسش پر از نیتروژن مایع است، میتواند هر نقطهای را که میخواهد منجمد سازد) موفق به انجام این کار نمیشود. اسنیک با او مبارزهی سختی میکند اما در پایان وی را شکست میدهد اما او را نمیکشد و به گروهش میگوید که او را به مکانی خارج از اینجا ببرند. بیگباس در ادامهی راهش، موفق به یافتن مکان خود متالگیر میشود اما وقتی به آنجا میرسد ناگهان با Null مواجه میشود. Null با این که فقط از یک سلاح یعنی شمشیر استفاده میکند، موفق میشود اسنیک را شکست دهد و اسنیک مجددا توسط کانینگهام زندانی میشود.
زمانی که اسنیک دوباره در زندان به هوش میآید با جین روبرو میشود. وی برای اسنیک توضیح میدهد که تمام این کارها به خاطر ادامه یافتن دشمنیهای بین شرق و غرب است. او میگوید که آمریکا اخیرا دستاوردهای بسیاری به دست آورده است و موفق به ساخت یک سیستم تازه و بسیار قدرتمند موشکی شده است. تمام اینها باعث میشود که قدرت آمریکا در جهان بسیار بیشتر از روسیه باشد و وقتی توازن قدرتها تا این حد بهم بخورد، قطعا جنگ سرد به زودی پایان خواهد یافت. اگر جنگ سرد پایان یابد، قدرت و نفوذ و ارزش سازمانی مانند سیا به شدت کاهش پیدا میکند و سیا که فقط به فکر قدرت خودش است، میخواهد با ارائهی یک متالگیر قدرتمند( که طبیعتا بودنش در روسیه دوباره این توازن قدرتی را برقرار میکند) به روسیه از پایان یافتن جنگ سرد جلوگیری کند. جین در ادامه شرح میدهد که در حقیقت تمام این شورشهای فاکس بر علیه سیا چیزی از پیش تعیین شده و کاملا نمادین است. جین به اسنیک میگوید که قدرتهای ویژهای دارد و دلیل داشتن این قدرتها این است که همهچیز باس( همان استاد اسنیک) را در بدن او پیاده کردهاند. طبق توضیحاتی که اسنیک از او و بعدا از الیسا میشنود، مشخص میشود که وی تواناییهای خارقالعادهای را به خاطر این اتفاق به دست آورده است. او میتواند با یک سخنرانی، آنچنان گیرا صحبت کند که همهی افراد حاضر تابع وی شوند. او میتواند ذهن برخی انسانهای خاص(مثل الیسا و NULL) را کنترل کند و صد البته که در مبارزه توانایی بالایی دارد.
پس از صحبتهای اسنیک با جین، او از آنجا میرود و الیسا سریعا به بهانهای نزد اسنیک میآید. او مکانی که متالگیر در آن است را به اسنیک میگوید و از آنجا میرود. پس از مدتی افراد گروه اسنیک، او را پیدا کرده و نجات میدهند. اسنیک تمام قوای تیمش را جمع کرده و همراه با آنها به مکان اصلی متالگیر حمله میکند. زمانی که اسنیک به آنجا میرسد ناگهان با تعداد زیادی از سربازان جین مواجه میشود. در یک آن همگان میبینند که کاپیتان سربازان ارتش سرخ( او از زمان تصرف این مکان توسط فاکس از چشم آنها مخفی شده بود) که هماکنون به فاکس پیوستهاند بر پشت متالگیر نشسته و با شلیک گلولهها جان بسیاری از افراد جین را میگیرد. پس از مدتی دستگاه خود به خود از کار میایستد و جین به الیسا میگوید: «تبدیل شو». الیسا بر سر اسنیک فریاد میزند که همین حالا به او شلیک کند، چرا که اگر تبدیل به اورسلا شود، مرگ بیگباس قطعی خواهد بود. اسنیک در انجام این کار تردید میکند و همین تردید کافی است تا او تبدیل به اورسلا شود. او شروع به مبارزه با اسنیک میکند اما بیگباس هرگونه که هست با کمک فردی که با ارتباط رادیویی با او ارتباط برقرار کرده( و اسنیک او را نمیشناسد) موفق به نابود کردن متالگیر و کشتن اورسلا میشود. لحظهای بعد، ناگهان با ورود دکتر ساکلاو( که در قسمت اول مقاله به طور کامل او را شناختید) اسنیک میفهمد که آن صدای پشت ارتباط رادیویی که چند بار راهنماییاش کرده بود، همان دکتر ساکلاو بوده که بر خلاف انتظار وی نمرده است. در همین حین، اسنیک یک متالگیر عظیمالجثه را میبینید که به چند بالگرد وصل است و در حال خروج از پایگاه است. بیگباس میفهمد که متالگیری که او نابود کرده نسخهی سادهتر متالگیر اصلی بوده و متالگیر اصلی هماکنون از دسترس او نیز خارج گشته و آمادهی شلیک به روسیه است. (در اینجا مشخص میشود که هدف جین اصلا آن چیزی نیست که سیا از او خواسته و وی حتی به آنها نیز حقیقتا خیانت کرده است. او میخواهد با شلیک به خاک روسیه، آمریکا و روسیه را درگیر جنگها و هزینههای جنگی کند و به جنگ سرد پایان بخشد. او میخواهد در آینده دنیا تبدیل به مکانی خطرناک شود که در هر نقطهی آن سلاحهای هستهای آمادهی شلیک هستند. او از ذات انسانیت تنفر دارد و انسان را موجودی حقیر میداند!) در پایان این ماجراها، جین با قدرت کلامی خود کاری میکند که تمام سربازانش شروع به شلیک به یکدیگر کنند و مابین این شلیکها تعداد زیادی از افراد اسنیک نیز کشته میشوند. جین از آنجا فرار میکند و اسنیک با دیدن این دریای جنازهها، انزجاری وحشتناک از جین و تفکر پلیدش پیدا میکند و تصمیم میگیرد هرگونه که هست همراه با کمبل متالگیر اصلی را هم نابود کند.
در ادامه، اسنیک مکان متالگیر اصلی را نیز پیدا میکند اما زمانی که تلاش دارد به محلی که متال گیر در آن قرار دارد وارد شود، ناگهان مجددا با Null مواجه میشود. آنها با یکدیگر صحبتهایی کرده و در پایان اسنیک به سختی او را شکست میدهد. Null گذشتهی فراموش شدهاش را تقریبا به یاد میآورد و اسنیک هم میفهمد که او یک پسربچه به نام «فرانک یگر» است که اسنیک یکبار به او کمک کرده بود. Null قسم میخورد که دیگر جنگی با اسنیک نداشته باشد و او را یاری کند. بعد از این، ناگهان کانینگهام از راه میرسد، اما اینبار به اسنیک حمله نمیکند. او به اسنیک میگوید تمام اتفاقات یک نقشهی قبلی از سوی پنتاگون بوده و هر چه تا به حال گفتهاند، دروغی بیش نبوده است. پنتاگون قصد دارد با شلیک این موشک به آمریکا( و نه به روسیه!) نشان دهد که شلیک از سوی روسیه صورت گرفته است. بعد از این همگان میفهمند که روسیه موفق به دریافت این سلاح یا دزدیدنش از سیا شده و به همین دلیل اعتبار و ارزش سیا کم میشود و دوباره قدرت ارتش به دست پنتاگون میافتد. او به اسنیک میگوید او بخش خودش را خوب انجام داده و الآن بهتر است برود آمریکا تا دوباره یک مدال افتخار دریافت کند. اسنیک که همهچیز را فهمیده به مبارزه با کانینگهام رفته و او در پایان او را میکشد. اسنیک راهش را ادامه میدهد و به جین میرسد و میبیند که او شلیک موشک را آغاز کرده است. اسنیک با او مبارزه میکند و به سختی هرچه تمامتر وی را شکست میدهد و کمی بعد جین، جان خود را از دست میدهد. اسنیک و گروهش هیچ امکانات خاصی برای جلوگیری از پرتاب موشک ندارند و فقط نا امیدانه با آر پی جی و تفنگ و هر چه که هست به متالگیر و موشکی که آمادهی پرتاب است شلیک میکنند. بعد از شلیک شدن موشک، در اثر همین شلیکهای به ظاهر بیاثر آنها، موشک در جو منفجر میشود و آنها به هدفشان میرسند. در همین حین، آسلات( پیشتر او را معرفی کردهایم) به سازمان سیا رفته و با کشتن رییس سیا، نیم دیگری از میراث فلاسفه را نیز به دست میآورد. کل ماجرا از این قرار بود: آسلات در تمام این مدت از یک نفر راهنمایی میگرفته(که در پایان مشخص شد او زیرو است) و با کمک او و چیدن بخشبخش داستان Portable Ops موفق میشود نیمهای میراث فلاسفه را به دست بیاورد. در ادامه او به سازمان سیا حمله میکند و پس از کشتن رییس آن، نیمهی دیگر میراث فلاسفه که آمریکا در آخر ماجراهای Snake Eater به دست آورده بود را هم به دست میآورد. در حقیقت، با پایان یافتن تمام قصهها و نقشهها، حالا زیرو و آسلات تمام میراث فلاسفه را در اختیار دارند.
پس از پایان یافتن این ماجراها، یگان فاکس به کل از بین میرود و اسنیک و زیرو کمبل یگان جدید با نام «فاکسهاوند» رو میسازند. پس از اینها، زیرو و آسلات با سرمایهی هنگفتی که به دست آورده بودند( یادآوری: میراث فلاسفه عبارت است از یک دنیا پول!) سازمانی به نام میهنپرستان را میسازند. آنها تمام افراد بزرگ در عملیاتهای قبلی را هم به این گروه میآورند و اسنیک را تبدیل به ابرسرباز نمادین این گروه میکنند. اسنیک که با طرز تفکر زیرو مشکل دارد، از این موضوع در عذاب است و این ناراحتی را دائما به زیرو ابلاغ میکند اما وی هیچ توجهی به این موضوع ندارد. در ادامه زیرو با هراس از این که روزی اسنیک او را ترک کند، با استفاده از لقاح مصنوعی و بدون اطلاع دادن به اسنیک، سه فرزند از او متولد میکند. ( ماجرای کارهای زیرو و نحوه متولد شدن این سه پسر و بیوگرافی هر کدام از آنها را میتوانید در قسمت اول مقاله بخوانید) بر خلاف خواستهی او، اسنیک از این ماجرا خبردار میشود و دیگر تنفری که از زیرو دارد به اوج خودش میرسد و به همین دلیل به طور کلی همهی آنها را ترک میکند. زیرو از ترس این که روزی اسنیک مجددا او را پیدا کند و برایش خطرآفرین شود، نام رمز خودش و سازمانش را به «سایفر» تغییر میدهد. ( یعنی از حالا به بعد اگر نام سایفر را شنیدید، بدانید منظور همان زیرو است و اگر نام سازمان سایفر را شنیدید، بدانید منظور همان گروه میهنپرستان است)
اسنیک که دیگر از سیاستبازیهای کثیف دولتمردان و افراد قدرتطلب بریده، همچون یک سرباز تنها به جنگهای مختلفی میرود. در طی یکی از همین جنگهای مختلف در جایجای دنیا، او توسط دولت کلمبیا برای فرماندهی یک یگان و نابود کردن یک سری شورشی اعزام میشود. او پس از شکست شورشیها و مبارزات بسیار، متوجه میشود که فرماندهی این شورشیها که «کازوهیرا میلر» نام دارد، از نظر شخصیتی شباهت کمنظیری به او دارد. اسنیک هرگونه که هست کاز را راضی میکند که به او بپیوندد و آنها در ادامه گروه کوچکی را با نام ارتش بدون مرز( Militaires Sans Frontières یا MSF) در سال ۱۹۷۲ تشکیل میدهند. آنها گروه مزدور کوچک خود را در سواحل کلمبیا مستقر مینمایند.
داستان Metal Gear Solid: Peace Walker
داستان این نسخه ۴ سال پس از ماجراهای Portable Ops آغاز میشود. اسنیک و گروهش که هنوز هم تبدیل به گروه آنچنان قدرتمندی نشدهاند، به گروهها و کشورهای مختلفی که به آنها نیاز داشته باشند، خدمات نظامی ارائه میکنند. همهچیز عادی به نظر میرسد تا این که در سال ۱۹۷۴ ملاقات خاصی برای اسنیک رقم میخورد. شخصی که نامش Galvez است و خود را یکی از استاد دانشگاههای کاستاریکا معرفی میکند به ملاقات بیگباس میرود و مثل بسیاری افراد دیگر از او و گروهش درخواست خدمات نظامی میکند. گالوز میگوید که یک گروه نظامی در کاستاریکا در حال انجام فعالیتهای مشکوکی هستند که خطرناک به نظر میرسد اما کاستاریکا ارتش ندارد و به همین دلیل هیچکس نمیتواند جلوی آنها را بگیرد. ( حقیقت این است که گالوز عضو کا.گ.ب، همان سازمان امنیتی جاسوسی روسیه است. ماجرا از این قرار است که آمریکا تصمیم گرفته تا با به دست داشتن قدرت در کشورهای میانهی آمریکا مانند کاستاریکا پل ارتباطی بین آمریکای شمالی و جنوبی باشد اما کا.گ.ب میخواهد از این کار جلوگیری کند)
گروه نظامی خاصی که گالوز و گروهش از وجودشان در کاستاریکا ابراز نگرانی میکنند، از لحاظ مالی به شدت تامین میشوند و به نظر میرسد که از سوی سیا هم حمایت میشوند. مشخصا این گروه در حال انجام کارهای مشکوکی داخل خاک کاستاریکا است اما ماهیت کارهایش را هیچکس نمیداند. اسنیک بعد از شنیدن خواستهی گالوز با سبک و سنگین کردن اطلاعات، این ماموریت را رد میکند. حتی با اصرار و التماسهای گالوز و پاز( دختری که شاگرد گالوز است. همان دختری که در ابتدای Ground Zeroes نجاتش دادید و در میان زمین و آسمان منفجر شد) هم نظر اسنیک عوض نمیشود. همهچیز تمام شده به نظر میرسد تا این که با پیشنهاد تازهی گالوز و مشورتهای کاز، اسنیک ماموریت را میپذیرد. ( گالوز به اسنیک میگوید که اگر این ماموریت را انجام دهد، یک پایگاه بزرگ و اختصاصی را برایش مهیا میکند که گروهش بتوانند برای اولین بار در یک جا ساکن باشند و پایگاه مشخصی برای خود داشته باشند.) اسنیک در عین این که ماموریت را پذیرفته، هنوز هم میزانی نسبت به این قضیه شک دارد اما با پخش شدن یک نوار صوتی توسط گالوز، همهی شکی که برای رفتن یا نرفتن به این ماموریت داشت از بین میرود. این نوار که در داخل کمپ همان گروه نظامی مشکوک ضبط شده بود، صدای باس را به گوش اسنیک رساند! اسنیک که میفهمد باس زنده است و هماکنون در کاستاریکا است، خود را موظف به رفتن به این ماموریت و بررسی قضایا و صد البته یافتن باس میداند.
ماموریت اسنیک آغاز میشود و او در وهلهی اول، میفهمد که این گروه نظامی آمریکایی، دارای سلاحهای اتمی هستند. طبق صحبتهای گالوز، اسنیک میداند که قرار نیست با گروهش به تنهایی به جنگ این نظامیان برود زیرا که یک سری گروه کوچک آزادیخواه و چریک کاستاریکایی نیز او را همراهی میکنند. برخی از آنها پیش از ورود اسنیک به اینجا دستگیر شدهاند و به همین علت، اسنیک در ابتدا چند منطقه را پاکسازی میکند و سپس به آزادسازی این افراد که از قضا عاشق شخصیت چهگوارا نیز هستند، میپردازد. اسنیک از گالوز شنیده بود که فرماندهی این گروه چریک، کسی است که رابط اسنیک است اما متوجه میشود که وی کشته شده و فرماندهی این گروه را «آماندا»، دختر فرماندهی قبلی بر عهده گرفته است. اسنیک پس از صحبتهایی، دیگر خود را کمکم برای حملهی اصلی آماده میکند. او در همان کمپ افراد چریک، زمانی که در حال عکسبرداری از مدارک اتمی است به پسربچهای جنگی با نام چیکو برخورد میکند. نگاهی کوتاه به صحبتهای سادهی این دو با یکدیگر خالی از لطف نیست:
چیکو در اولین برخورد: تو یه عکاسی؟ اسنیک: آره بچه، من از پرندههای جنگی عکس میگیرم! اسنیک: میتونم دوربینت رو ببینم؟ وای! این دقیقاً مثل دوربینی هست که چهگوارا باهاش عکس میگرفت! من آرزوم اینه که وقتی بزرگ شدم، یکی مثل چهگوارا بشم.
پس از اینها، اسنیک به یکی از پایگاههای این سربازان که هدفشان مشخص نیست نفوذ میکند و در حین انجام کارهایش متوجه حضور دو نفر در آنجا میشود. اشخاصی که از افراد مهم کمپ به نظر میرسند. اسنیک متوجه میشود که آن دو شخص، کُلدمَن( فرماندهی ارتش حاضر در اینجا) و Huey( مهندسی که به اجبار در حال ساخت یک متالگیر با قابلیت شلیک موشکهای هستهای در کاستاریکا است. او فلج است و با ویلچر حرکت میکند) هستند. اسنیک پس از مدتی متوجه میشود که این دو فرد در حال صحبت در رابطه با پروژهای به نام Peace Walker( سفیرِ صلح) هستند. اسنیک از صحبتهای این دو میفهمد که این پروژه به این شکل کار میکند که اگر هر کشوری به هر کشوری حملهی هستهای کند، متالگیر ساخته شده با یک حملهی هستهای دیگر جوابش را میدهد. اینگونه، هر کسی در دنیا که بخواهد سر سلاح اتمیاش را رو به مکان دیگری نشانه رود، میداند که دقایقی بعد همان مکان خودشان نیز بمباران هستهای میشود. کلدمن عقیده دارد که این پروژه باعث میشود، صلح در همهجای دنیا رخنه کند و دیگر هیچکس جرات انجام حملهی هستهای به کشور دیگری را نداشته باشد. این پایان ماجرا نیست و اسنیک میفهمد که دلیل آمدن آنها به اینجا اصلا چیز خوبی نیست: آنها میخواهند موشک اول را از کاستاریکا شلیک کنند، که متالگیر و پروژهی Peace Walker را آزمایش کنند! و از درست کار کردن آن اطمینان یابند. Huey دائما با کلدمن مخالفت میکند اما در پایان کلدمن او را با یک لگد به پایین پلهها پرتاب کرده و خودش به داخل میرود. اسنیک که دیگر نمیتواند تحمل کند، به سمت کلدمن حرکت میکند اما او موفق به فرار میشود و یک متالگیر را به سراغ اسنیک و Huey میفرستد تا آنها را نابود کند اما اسنیک باز هم پس از مبارزهای سخت، متالگیر را از بین میبرد. Huey از اسنیک تشکر میکند و پروژهی Peace Walker به طور کامل برای او شرح میدهد. این دو برای جلوگیری از مصیبتهای اتمی بیشتر، تصمیم میگیرند هرگونه که هست از به سرانجام رسیدن این پروژه، جلوگیری کنند.
در ادامه، اسنیک و Huey هرگونه که است خود را به مکان نگهداری از پروژهی سفیر صلح میرسانند و میبینند که فردی با نام استرنج لاو در آنجا حضور دارد. او یک دکتر است و با استفاده از علم ژنتیک و به کارگیری ژنهای باس، در حال احیا کردن او درون یک روبات پیشرفته است. او از این کار دو هدف دارد، اول این که ناگفتههای باس از ماموریت آخرش را بشنود و دوم، میخواهد با این احساس ملیگرایانهی شدیدی که باس دارد، این روبات را به چیزی قویتر، خاصتر و ترسناکتر از همهی نسخههای دیگر تبدیل کند. با صحبتهایی که بین استرینج لاو و اسنیک صورت میگیرد، مشخص میشود که او از اسنیک متنفر است و میخواهد از او و آمریکا به خاطر مرگ باس انتقام بگیرد. اسنیک با دیدن این روبات و شنیدن صحبتهای استرینج لاو، متزلزل میشود و نمیتواند احساساتش را به خوبی کنترل کند. او عاجزانه برای لاو، شرح میدهد که وی مجبور به انجام این کار بوده و اصلا در کشتن باس تقصیری نداشته است. اسنیک که به شدت به همریخته و ناراحت است، فقط با کمک و صحبتهای کازوهیرا میلر(که هماکنون معاونش است) آرام میشود.
اسنیک، از کار خود باز نمیایستد و تمام تلاش خود را میکند که جلوی این پروژه را بگیرد. او در ادامه مجددا با کلدمن رو به رو میشود. کلدمن تنظیمات شلیک را طوری انجام میدهد که موشک به سوی آمریکا رود اما آمریکاییها فکر کنند که این موشک را روسیه شلیک کرده است. او با این کار میخواهد از سالم بودن و درست بودن پروژهاش به طور کامل اطمینان یابد. اسنیک موفق نمیشود جلوی او را بگیرد اما کلدمن با او صحبتهایی میکند:
چرا میخواهی از کارهای من جلوگیری کنی؟ این پروژه به نفع همهی آدمهای دنیا است. دیگر سربازی نیست که در هنگام شلیک تردید کند. دیگر تصمیم یک دولتمرد اغفالشده با پول جلوی برقراری عدالت را نمیگیرد. سفیر صلح، یه چیز فوقالعاده است. هر کسی که در دنیا هوس کار اتمی به سرش بزند، جوابش رو میگیرد و این عدالت و صلح جهانی را به ارمغان میاورد!
اسنیک میداند که اگر شلیک موشک هستهای توسط کلدمن صورت گیرد، عواقبش وحشتناک خواهد بود. آمریکا و روسیه در آن لحظه، در حال مذاکره و امضاء کردن توافقنامههای نهایی برای جلوگیری از گسترش سلاحهای هستهای هستند و اگر این شلیک صورت گیرد، دوباره جهان در تاریکی جنگ سرد فرو خواهد رفت.
بحث اسنیک و کلدمن هنوز به پایان نرسیده که ناگهان گالوز از راه میرسد و به کلدمن میگوید که او سخت در اشتباه است:
من مامور سازمان کا.گ.ب هستم. تو فکر میکنی که همکاران و دوستان ما حاضر میشوند برای احمقایی مثل شما کار کنند؟ همهی کارهایی که ما کردیم برای به ثمر رساندن خواستههای خودمان بود! من این موشک را نه به آمریکا بلکه به کوبا میزنم و کاری میکنم تمام دنیا بفهمن که آمریکا از یک پایگاه مخفی توی کوبا این موشک را شلیک کرده. کوبا متحد ما است و به همین دلیل شلیک این موشک، یک تجاوز نظامی دیگه از سوی آمریکا به شمار میرود و ارزش آنها دوباره توی جوامع بینالملل، کم میشود. این همان چیزی است که ما از اول میخواستیم.
گالوز به اسنیک هم میگوید که او یک مهره بیشتر نبوده و البته با آمدنش به اینجا کارهای بزرگی برای آنها کرده است. گالوز برای اسنیک شرح میدهد که اگر او نبود آن گروههای چریکی، حتی قدرت انجام کوچکترین کاری نداشتند اما بیگباس مانند یک قهرمان آنها را راهنمایی کرده و از آنهای نیروهایی خطرناک ساخته است.
اسنیک پس از فهمیدن همهی اینها، به سرعت تماسی با رییس جمهور آمریکا برقرار میکند و به او تمام ماجراها را میگوید. رییس جمهور در ابتدا صحبتهای او را باور نمیکند اما پس از این که مطمئن میشود که خود بیگباس پشت خط است، حرفهایش را باور کرده و دستورات لازم را به مسئولان ابلاغ میکند.
اسنیک که دیگر خیالش از بابت ماجرای سفیر صلح راحت شده بود، تنها نگرانیاش فقط به خاطر روباتی بود که حافظهی باس را داشت اما باس از آنچه که اسنیک فکر میکرد هم، میهنپرستتر بود. او حتی زمانی که حافظهاش در مغز یک روبات به کار افتاد، به خاطر این که میدانست وجودش برای کشورش خطرآفرین میشود، به سمت دریا رفت و با فرو رفتن درون آب خود را از بین برد. اسنیک هم در ادامه موفق شد به طور کامل Peace Walker را از بین ببرد.
چند نکته در رابطه با این داستان:
۱- پس از پایان ماجراهای Peace Walker، اسنیک تصمیم جدی میگیرد که سازمانش را همراه با میلر در آیندهای نزدیک گسترش دهد و در آینده همان دنیایی را بسازد که باس آرزویش داشت. همان قرن بیست و یکم خالی از جنگ سردی که باس در آرزویش مرد.
۲- در پایان ماجراها مشخص میشود که پاز، دختربچهی صلحطلب و معصومی که اسنیک دیده بود، جاسوس سهجانبهی سازمان سایفر(همان میهنپرستان خودمان)، کا.گ.ب و ارتش بدون مرز بیگباس بوده است!
داستان Metal Gear Solid V: Ground Zeroes
همانطور که میدانید، Ground Zeroes قرار بود همان ۷۰ دقیقهی اولیهی فانتوم پین باشد که به خاطر سیاستهای هیدئو کوجیما و کونامی به عنوان یک بازی مستقل عرضه شد. داستان نسخهی Ground Zeroes در ادامهی داستان نسخهی Peace Walker روایت میشود. بیگباس و کازوهیرا میلر در حال مجهز نمودن محل فرماندهی خود هستند که ناگهان خبری بد به گوششان میرسد. طبق اطلاعات به دست آمده قرار است که بازرسان آژانس انرژی اتمی سازمان ملل به پایگاه آنها آمده و با جست و جو در مکانهای مختلف آن از عدم وجود سلاح اتمی در آن اطمینان حاصل کنند. در وهلهی اول، اسنیک این را یک توطئه از سوی Zero و گروه میهن پرستان میداند که هدفی جز نابودی تشکیلات آنها ندارند. اسنیک که احساس خطر میکند با این موضوع مخالفت کرده و چنین اجازهای به بازرسان نمیدهد. مشکل از آنجایی آغاز میشود که اسنیک به خاطر نامهی خودسرانهی Huey Emmerich( همان دانشمند حاضر در ماجراهای Peace Walker) که با این درخواست موافقت کرده، در کار انجام شده قرار میگیرد و نمیداند که باید چه کار کند. بیگباس در این فکر است که چگونه این موضوع را حل کند که خبر دیگری به او و میلر ارسال میشود. خبر از این قرار است که «پاز» در کوبا و در یک کمپ نظامی زندانی شده است. از آنجایی که پاز یک جاسوس دوجانبه است که هم برای گروه اسنیک کار میکند و هم پیشتر برای میهن پرستان جاسوسی میکرده، نجاتش اهمیت بالایی دارد. بیگباس به شدت علاقهمند است که اطلاعات پاز در رابطه با گروه میهن پرستان را داشته باشد، چرا که آنها بزرگترین دشمن اسنیک هستند و او علاقهی زیادی برای شناخت نقاط ضعف آنها دارد. این خبر زمانی پر ارزشتر و حساستر میشود که به اسنیک میگویند چیکو نیز برای نجات وی به آنجا رفته است و او نیز زندانی شده است. با در نظر گرفتن همهی این موضوعات، اسنیک ناچارا برای نجات پاز مجبور به ترک «کمپ مادر» (MotherBase) میشود و به کمپ امگا، یعنی جایی که پاز در آن زندانی است میرود. کمپ امگا زیر نظر صورت سوخته( که پیشتر آن را معرفی کردیم) و گروهش یعنی XOF اداره میشود.
متالگیر داستانی فوقالعاده، پر از پیچ و خم و دوستداشتنی دارد که بنیانش نشان دادن تلخیها و تاریکیهای جنگ است. در بندبند این داستان تلفیق حقیقت با تخیل، جدیت با طنز و از همه مهمتر زیبایی با زشتی به چشم میخورد
در ادامهی ماجرا اسنیک به کمپ امگا نفوذ می کند و چیکو و پاز را نجات می دهد ولی در همین حال به او خبر می رسد که به کمپ مادر حمله شده است. در این زمان است که اسنیک میفهمد بازرسی از کمپ مادر(محل فرماندهی گروه بیگباس) حقه ای بیش نبوده است و در واقع هیچ بازرسی از طرف آژانس انرژی اتمی فرستاده نشده است و این ها همه نقشهای برای نابودی تمام گروه بیگباس بوده است. آنها با فضاسازی اسنیک را مجبور به ترک کمپ مادر کردند و باعث شدند که او مدت مورد نیاز را در آنجا حضور نداشته نباشد. اسنیک با آخرین امید برای نجات کمپ مادر سوار بر هلیکوپتر میشود و در همین حال در بالگرد، چیکو متوجه بخیهای بر روی بدن پاز می شود و اسنیک میفهمد که یک بمب در بدن پاز کار گذاشته شده است و به زودی منفجر میشود. پزشک حاضر در بالگرد بدون بیهوشی بمب را از بدن پاز خارج می کند. بیگباس که خیالش از بابت بمب راحت شده است به سرعت خود را به کمپ مادر می رساند ولی فقط موفق به نجات میلر میشود و کمی بعد زمانی که هر دوی آنها در بالگرد هستند، بندبند کمپ مادر در برابر چشمان اسنیک نابود میشود. آتش انفجار این بهشتی که به لطف اسنیک برای سربازان مهیا شده بود را در کمتر از یک لحظه تبدیل به جهنم سوزانی میکند. اینجا و در لحظهای که اسنیک چندین و چند ضربهی روحی را پذیرفته و تقریبا هیچ چیز برای از دست دادن ندارد، آخرین نقشهی صورت سوخته رو میشود. پاز که اکنون به هوش آمده است از یک بمب که داخل بدنش است سخن می گوید اما اسنیک برایش توضیح میدهد که آن بمب قبلا از بدنش خارج شده است. پاز در نهایت به هم ریختگی بیان می کند که آنها اشتباه میکنند زیرا که یک بمب دیگر نیز در بدن او کار گذاشته شده است. در واقع صورت سوخته یک بمب را برای ظاهرسازی به گونه ای در بدن پاز قرار داد تا بیگباس آن را بیابد و دیگر فکرش به سمت بمب دیگری نرود در حالی که یک بمب دیگر نیز در بدن پاز قرار داده بود تا از تمام شدن کار اسنیک مطمئن شود. پاز برای نجات اسنیک و میلر خود را از بالگرد به پایین پرتاب می کند اما در همین حین، زمانی که پاز در هوا معلق شده است، بمب منفجر می شود. در اثر موج حاصل از این انفجار یکی از بالگرد های گروه XOF به بالگرد آنها برخورد می کند و اینجا است که همگان فکر میکنند این دو برای همیشه مردهاند. نقطهی آغازین Phantom Pain دقیقا ۹ سال بعد از این زمان روایت میشود و داستان یک انتقام تلخ به خاطر زخمهای کهنه شده را روایت میکند.
نقطه آغاز داستان The Phantom Pain
پس از اتفاقات پیش آمده در Ground Zeroes، همگان انتظار مرگ حتمی اسنیک را داشتند. اسنیک در سریعترین زمان ممکن به یک بیمارستان در انگلستان منتقل میشود و با تلاش چندین و چند دکتر متخصص به شکلی معجزهآسا از مرگ حتی نجات پیدا میکند. دست چپ بیگباس به طرز دهشتناکی از آرنج به پایین قطع شده است و صدمات بسیاری بر او وارد شده و این موضوع باعث میشود حتی با نهایت تلاش پزشکان، وی فقط از مرگ حتمی نجات پیدا کند و به کما برود. اسنیک پس از ۹ سال از کما بیدار میشود و در همان لحظه در حالتی که هنوز بدحال است و به سختی راه میرود، به خاطر حملهی گروهی به بیمارستان مجبور به حرکت برای فرار از آنجا میشود. او با کمک اسماعیل( که پیشتر به معرفی اجمالی او پرداختیم) سوار بر یک ماشین شبیه به آمبولانس میشوند و از بیمارستان میگریزند. حملهی آن گروه( که احتمالا همان XOF است) به آنها ادامه پیدا میکند و در یک لحظه، ماشینی که اسماعیل و اسنیک سوار آن هستند چپ میشود. اینجا در لحظهای که همهچیز تاریک به نظر میرسد و دیگر همه از مرگ اسنیک مطمئن هستند، آسلات به طرز شگفتآوری از راه میرسد و او را نجات میدهد. این اطلاعات مربوط به دقایق اولیهی Phantom Pain است و حقیقتش را بخواهید در رابطه با ادامهی داستان تقریبا هیچ اطلاعاتی در دست نیست. کوجیما با حفظ همان روش همیشگی خود، اینبار اغلب چیزها را برایمان تبدیل به علامت سوالهایی کرده که فقط تجربهی بازی آنها را از بین میبرد.
آسلات در اولین قدم، اسنیک را به افغانستان میبرد. اولین ماموریت او( که بسیاری از گیمپلی تریلرهایی که ما از این بازی دیدهایم مربوط به همین ماموریت است) نجات دوست قدیمیاش کازوهیرا میلر است. بیگباس طی ماجراهایی به گروه Diamond Dogs پیوسته و اینبار هدفی جز انتقام ندارد. حرف زدنهایش، رفتارش، برخوردش و از همه مهمتر نگاهش دیگر شبیه به حالت قبلی نیست. هیچ شکی نیست که Phantom Pain داستانی پر از درد و رنج و تاریکی را در سایهای از مهِ غلیظ انتقام روایت میکند.
آسلات خطاب به اسنیک: کل دنیا میخواهد تو بمیری. باید با میلر به ما ملحق بشی و ارتش سابقت رو دوباره از نو بسازی. قدم اول این است که میلر نجات پیدا کند، او در افغانستان زندانیه. حالا دیگر تو تبدیل به یک اسطوره شدهاید، افسانهای برای کسانی که زندگیشان را در میدان نبرد بنا کردند؛ برای همین است که رهبری این ماموریت را شخصا باید به عهده بگیری. این انتظاری است که کاز دارد. اما مراقب باش، افغانستان کشور بزرگی است!
در این مقالهی دو قسمتی و پیشنمایش این بازی در زومجی، تلاشمان چیزی نبود جز این که اطلاعات هر مخاطبی که میخواهد فانتوم پین را تجربه کند، در رابطه با این بازی کامل کرده باشیم. هنوز هم اگر در رابطه با هر چیز مربوط به فانتوم پین برایتان سوالی باقی مانده، پرسشهای خود را در بخش دیدگاهها با ما در میان بگذارید.
تهیه شده در زومجی