نگاهی دیگر به Valiant Hearts: The Great War
"مادر عزیزم فقط میخواستم بدانی که یک عکس به همراه دو نفر از دوستانم-که بیرون از چادر گرفتهایم- برایت میفرستم. امیدوارم صحیح و سالم به دستت برسد. و امیدوارم که حالت همینطوری که من هستم، خوب باشد. فعلا خدانگهدار. بسیار متشکرم. استیفن" این نمونهای از هزاران و هزاران نامه و خاطراتی است که سربازان جبهههای جنگ جهانی اول در خلوتهایشان مینوشتند. نامههایی که میتوانست زنجیرهی اتصال روح آنها به زندگیِ پشت جبههها را قویتر و مستحکمتر کند. خاطراتی که شاید به آسانی خوانده میشوند، اما نمیدانیم چه احساساتی دست به دست هم دادهاند تا آن قلم روی کاغذ برقصد. اما با این حال میتوانیم با خواندن آنها، بخشی از آن حال و هوای وحشتناک و آخرالزمانگونه را حس کنیم و آن اتمسفر خفقانآور و مهآلود را متصور شویم؛ حس بودن در رویداد دردناک و تماما دیوانهی جنگ؛ میتوانم به جرات بگویم که واژهی جنگ پیچیدهترین واژهای است که تاکنون به نتیجهای در موردش نرسیدهام. واژهای که بیشتر از هرچیزی از آن متنفرم. اما از سویی دیگر عاشقاش هم هستم. حتما میپرسید چگونه؟ فقط وقتی عاشق واژهی "جنگ" میشوم که آن را بهعلاوهی "جهان" و "تاریخ" و "عبرت" میکنم؛ تاریخِ عبرتآموزِ جنگهای جهانی. جذابیت جنگهای جهانی اول و دوم بیشتر از هر اتفاقی در گذشته برای من مهم است. هر وقت مستندی، فیلم یا بازیای با محوریتِ این نبردها میبینم به شدت کنجکاو و خوشحال میشوم. هیچچیز برایم هیجانانگیزتر از سر زدن به آن چالههای تاریک، شهرهای رهاشده، سربازان خسته و خانههای تسخیرهشده با گلوله و بمب نیست. کشف رازهایی که تک تک انسانهای آن دوره و زمان با خود حمل میکردند. خوشبختانه، مدیوم بازی تاحدودی در بازتاب المانهای جنگهای جهانی خوب عمل کرده است. شاید این روزها دیگر در جنگ با روباتها سیر میکنیم، اما زمانی بود که «مدالافتخار»ها و «ندایوظیفه»هایی بودند که ما را به عمقِ قلب سواحل نرماندنی و شمال آفریقای سوزان میبردند. مدتها به این فکر میکردم کی میشود تا دوباره پوتین پارهی سربازان آن سالهای نهچندان دور را به پا کنم. در واقع آرزو میکردم که این ناشرهای خودخواه راضی شوند تا باری دیگر به گذشته سفر کنیم. اما اینگونه نشد، تا اینکه «قلبهای دلیر: جنگ بزرگ» (Valiant Hearts: The Great War) را بدون هیچ اطلاعِ قبلیای اجرا کردم. از همان ثانیههای ابتدایی عاشق نحوهی روایت سازندگاناش از جنگ جهانی اول شدم. بازی اینقدر با روحیاتام سازگار بود و چنان من را در سختیهای کاراکترهایش دفن کرده بود که بعد از پایاناش متوجه نشدم، آرزویم برآورده شده است. آنقدر در آرزوی تجربهی بازیهایی با بودجههای بزرگ مثل «ندایوظیفه» روزگار میگذراندم که یادم رفته بود یک بازی دوبعدیِ مستقلگونه هم میتواند این عطش را حتی بهتر از خیلی از آن بلاکباسترهای AAA برطرف کند. چرا که اینجا بنا به محدودیتهای ژانر دیگر لازم نیست، سلاحهای مختلف به دست بگیریم و بکشیم و بکشیم و بکشیم. در «قلبهای دلیر» شاهد انسانهای درگیر جنگ و ناامیدی هستیم. حالا آرزویم برآورده شده و چقدر هم عالی و بینقص برآورده شده. اگر «ندایوظیفه» بازی میکردم، مطمئنا مفاهیم جنگ جهانی پشت آن صحنههای سینمایی و گرافیکهای سرسامآور گم میشد، یوبیسافت اما با بازی کوچکاش سفری عمیق به آنسوی جبهههایِ جنگی فراموششده را رقم زده است. خب، چرا بازی کردن بازی هوشمندانهی ماجرایی «یوبیسافت مونتپلییر» اینقدر من را تکان داد. من عاشق بازیهای ویدیویی هستم. اما در کنار آن عاشق تاریخ هم هستم. حالا فکرش را کنید که این دو به شکلِ هنرمندانهای با یکدیگر ترکیب هم شوند، بدون شک این اتفاق بهشت من خواهد بود. «قلبهای دلیر» به سادگی یک رابطهی احساسی بین خودش و بازیکننده ایجاد میکند. بنابراین در حالی که معماهای بازی را حل میکنید، در همین حین در مقابل موجی از داستانهایی آموزشی از جنگی خشونتبار و خونین که مطمئنا خیلی از ما هیچی از آن نمیدانیم هم قرار میگیریم. جنگ جهانی اول، برای من به دلایلی چیزی جز یک نامِ ترسناک نبود. اول اینکه، دنبالهی این جنگ آنقدر بزرگتر و ترسناکتر بود، که قبلی در مقابلش آنقدرها به چشم نمیآمد و دوم (که دلیل مهمتری است) به سیستم آموزشیمان بازمیگردد. ما در مهمترین دورانهای زندگیمان به خاطرِ سیستمِ دربوداغانمان از تاریخ متنفر شدیم. برای ما تاریخ تبدیل شده بود به یک مشت عدد و تاریخ و زمان. تازه هر سال هم همان درسهای تکراری همین ۱۰۰ سال گذشتهی ایران را دوباره و دوباره میخواندیم و پایمان را از آن فراتر نمیگذاشتیم. اینگونه شد که خیلی از ما تصور میکنیم که تاریخ «کسلکننده» است. اما تاریخ دربارهی آن اعداد و زمانها نیست. تاریخ دربارهی انسانها، اتفاقات و داستانهایی شگفتانگیز و تکاندهنده و جالب و عبرتآموز و هیجانانگیز است. بدبختی ما این است که این درسِ مسحورکننده و حیاتی توسط فردی کسلآور با دیدی بسته و با روشی تاریخمصرفگذشته آموزش داده شده است. «قلبهای دلیر» نور چراغاش را روی اولین و مهمترین جنگِ قرن بیستم میاندازد. جنگجهانی اول به همان اندازهی دنبالهی سیاهاش، فوقالعاده است. جنگی که نتیجهی شلیک یک گلوله بود. جنگِ اختلافات منطقهای که به نسلها قبل بازمیگشت، جنگی که برای محوکردن امپراطوریهای کهن آغاز شد، جنگی که به سقوطِ آرامِ ساختارهای دولتی و اجتماعی و کلونیهایی که قرنها قدمت داشتند، انجامید. در یک کلام، جنگ جهانی اول، اولین جنگِ واقعی مدرنِ تاریخ است که به خاطرِ تلفات وحشتناکاش، زخمهای مهیباش و تونلهای جنگیاش در ذهن تاریخ مانده است. «یوبیسافت مونتپلییر» از طریقِ بازیاش، اهمیت و عظمتِ این جنگ را همچون معلمانمان از طریق اعداد و زمان حرکت نیروها و از این چیزها ارائه نمیکند. بلکه، بازی روی انسانها و رویدادهای سادهای که در قلب میدانهای نبرد بوده، متمرکز میشود. «قلبهای دلیر» از نتیجهگیری و تعیین طرف خوب و بد سر باز میزند و فقط میخواهد بُعد انسانی داستانِ زندگیِ کاراکترها، فارغ از کشورشان، را روایت کند. آلمانها شاید جز آدمبدهای قصه باشند، اما آنها هم در نگاه کلی خیلی شبیه به فرانسویها و بریتانیاییها و امریکاییها هستند. این هم روش جدید و خوبی برای نگاه به گذشته است. به عنوان یک بازیکننده، «قلبهای دلیر» به این دلیل برای من خیلی اهمیت دارد که فقط یک بازی میتواند اینگونه از تمام ابزارش برای انتقال حرفهایش استفاده کند. «قلبهای دلیر» برای من، اول از هرچیز مثل یک کتاب تاریخی بود. کتابی تصویری که به خاطر جنبهی بازی بودنش میتوانی اتفاقاتاش را در لحظه تجربه کنی و هر وقت هم خواستی صفحاتاش را برای اطلاعات بیشتر و عمیقتر ورق بزنی. بازی شاید در ظاهر یک بازی معمایی باشد، اما در واقع در حوزهی بازیهای داستانمحوری همچون «باران شدید» (Heavy Rain) قرار میگیرد. مطمئنا اگر بازی را از زاویهی معمایی بودن در نظر بگیریم، آن را بازیای متوسط در رسیدن به استانداردهایش مینامیم. «قلبهای دلیر» اما در حقیقت داستانی تعاملی و پرجزییاتی را روایت میکند که آن معماهای نصفهونیمهاش و آن اکشنهای سادهاش فقط راهی برای حفظ اتصال بازیکننده با خط داستانی و کاراکترهایش بوده است. همهی چرخاندن آن اهرمها و جا خالیدادن از موشکها برای این بودهاند تا در آن لحظات خود را به جای امیلی و فردی و کارل بگذاریم. جنگی که «قلبهای دلیر» از آن میگوید، مثل این است که ما از زاویهای دور شاهد نبرد نژادی فضاییِ بیگانهای با نژادی دیگر هستیم. اما اینگونه نیست. حقیقت این است که هر دو طرف نبرد، انسان هستند. هردو طرف از گوشت و خون و روح تشکیل شدهاند. «قلبهای دلیر» میگوید چرا باید به جای مبارزه با مشکلات دنیا، به جای دوستی باهم، یکدیگر را به رگبار ببندیم. تمرکز گیمپلی و معماها روی اتفاقاتی به ظاهر ساده اما برجستهای مثلِ پیداکردن قلم و کاغذ برای نامه نوشتن، پرستاری که برای نجات، دوست و دشمن نمیشناسد و سگی که فقط به خاطر حیوان بودنش در کنار همه پذیرفته می شود از جمله نکاتی است که از رنج و دردی که سربازان و مردم در آن برحه تحمل میکردند، میگوید و تاکیید میکند در اوج این بحران هم خیلی انسانها هستند که نمیگذارند دستهای خشن جنگ آنها را زمینگیر خواستههای غیرانسانیاش کند. یکی از عناصر روایی و عمیق داستان همین سگ بینام و نشان بازی است. سگ آموزشدیده که کمکرسان انسانها باشد؛ ملیت هم برایاش مهم نیست. او در کنار هر کاراکتری قرار میگیرد از آن حمایت میکند. فقط به خاطر اینکه آموزش دیده که دوست داشته باشد و کمک کند. از سویی دیگر، انسانها در جنگ به سر میبرند. چرا؟ فقط به خاطر اینکه ما عقل داریم؟ فقط به خاطر اینکه سگ نمیفهمد چه خبر است؟ نه، بازی دارد میگوید ما انسانها از تواناییهای ارتباطیمان و قدرت تفکرمان به اشتباه استفاده میکنیم. بدون تردید ما بهتر از آن سگ توانایی درک عشق و محبت را داریم. اما چرا سگ با همه دوست است و ما بزرگترین موجودات دنیا، به جان هم افتادهایم! شاید چون از عقلمان برای رسیدن به روشنایی استفاده نمیکنیم. سازندگان بازی به طور محسوسی ما را از ایدئولوژی ترسناک، خودخواهانه و نابخرادانهی ژنرالها، رییسها و سیاستمداران که جرقهی جنگ را میزنند هم آگاه میکند. «قلبهای دلیر» فصل تاثیرگذار، دردناک و سهمگینی دارد که با همراهی آن موسیقی غمگیناش به این موضوع میپردازد. در یکی از آن مراحل پایانی بازی، یاران گُردانی که امیلی در آن هست کم شده و همان باقیماندهها هم یکی پس از دیگری در حال کشته شدن هستند. فرماندهی گردان اما هیچ توجهای به این موضوع نمیکند و فقط به زور دستور پیشروی میدهد. امیلی هم که دیگر تحمل تماشای مرگ دوستانش را ندارد، به فرمانده حملهور میشود. در نهایت، امیلی فقط به خاطر اینکه از جنگ متنفر بوده ،به چنان سرنوشت تراژیکی محکوم میشود. مفاهیم این فصل به همین خلاصه نمیشود و از تاثیرات روانی جبرانناپذیری که دیدن آن حجم از خون و درد و رنج و مرگ بر سربازان وارد میشود هم خبر میدهد. سربازانی که شاید بتوانند از گلولههای سرگردان میداننبرد فرار کنند، اما نمیتوانند تصویر فریادهای همرزمانشان که در میان گِل و لای جان میدهند را فراموش کنند. همین تصاویر است که باعث میشود امیلی یک لحظه دچار جنون شده و چنان کاری کند. امیلی همانجا این فشار را رها کرد. خیلی از دیگر سربازان اما آن مشقتها را به خانه میآورند و این ممکن است سبب بروز مشکلات فراوان اجتماعی و خانوادگی برای آنها شود. شاید امیلی، آن مرد سادهیِ دوستداشتنی هم اگر به خانه بازمیگشت، دیگر آن امیلی گذشته نمیبود. یکی از دیگر جنبههایی که به طرز وحشتناکی دوست داشتم، آن تکه متنهایی بود که از حقایق جنگ میگفتند و آن آیتمهایی بود که با اینکه در ظاهر بیارزش نشان میدادند، اما در حقیقت پر از داستانکهایی قابلتامل بودند. به شخصه تقریبا هیچ اطلاعی از جنگ جهانی اول نداشتم. چیزهایی مثل اولین استفاده از بمبهای شیمیایی، محلهای مهم استراتژیکی میدان نبرد، دلیل آغاز جنگ، موشهای مُردهای که برای سربازان غذای لذیذی محسوب میشده (!)، «قلبهای دلیر» را به کتابی مختصر و مفید از کوچکترین جزییات تا بزرگترین آنها بدل کرده است. این اطلاعات جدا از دانشی که برای بازیکننده به همراه میآورند، در شخصیتپردازی و شکلدهی دنیای بازی هم بسیار تاثیرگذارند. امکان ندارد بعد از خواندن هرکدام از آن فایلهای «حقایق جنگ»، به روند بازی برگردید و حستان نسبت به تکتک آن سربازان بامزهای که از این سو به آن سو میدوند، تغییر نکرده باشد. در پایان باید اشارهی ویژهای کنم به موتور «یوبیآرت فریموورک» که واقعا ابزار محشری است و انگار همچون نامش فقط توانایی تولید آثار هنری را دارد. «ریمن» از جمله بازیهایی بود که با این موتور جان تازهای به ژانر سکوبازی بخشید. اوایل سال ۲۰۱۴ «فرزند روشنایی» روایتی فانتزی و هنرمندانهای را تقدیم چشممانمان کرد و حالا هم که «قلبهای دلیر» چنین داستان تکاندهندهای را با کارگردانی بینظیر هنری و موسیقی عالیاش، درآمیخته است. تنها میتوانیم امیدوار باشیم که هرچه سریعتر این کارخانهی رویاسازی عناوین پُراحساسِ جدیدِ دیگری را وارد خط تولیدش کند. بازیهایی که احساسات ژرف انسانی را کندوکاو کنند؛ بازیهایی که ما را به خودمان نزدیکتر کنند؛ بازیهایی که این چنین خوب از منبع بیپایان و باارزشی مثل تاریخ استفاده کنند؛ بازیهایی که در میان پیکسلپیکسلهای رنگارنگشان شناور شویم. همچون من، هنگامی که مفاهیم «قلبهای دلیر» از جلوی چشمانم رژه میرفتند، قطعه شعری از سهراب سپهری را زمزمه میکردم که میگوید: جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود ... به خدا ایمان آرید ، به خدایی که به ما بیلچه داد تا بکاریم نهال آلو ؛ صندلی داد که رویش بنشینیم وبه آواز قمر گوش دهیم ، به خدایی که سماور را از عدم تا لب ایوان آورد ، و به پیچک فرمود : «نرده را زیبا کن!» تهیه شده در زومجی
نظرات