آخرین ساختهی شینجی میکامی، خالق شاهکاری به نام رزیدنت ایول ۴ که تاثیرات گیمپلی آن هنوز هم که هنوز است در بازیهای بزرگ این صنعت به چشم میخورد، تجربهای بود که نه میتوانست بینقص و بیاشکال نام بگیرد و نه آنقدر خالی از نکات خارقالعاده به نظر میرسید که تجربه کردناش بیارزش باشد. «شیطان درون» اثری سبکگرایانه و نترس بود که اگر در اواسط نسل هفتم منتشر میشد، شاید چندین و چند مرتبه بیش از وضعیت فعلی مورد ستایش قرار میگرفت. بازی که مسیر خود را بر پایهی دستیابی به همان استانداردهای گذشته شکل داده بود، هرگز نتوانست آنگونه که در نقطهی آغازین نسل هشتم انتظار داشتیم خواستنی و جذاب جلوه کند اما بااینحال، با دنیا سازی جذاب و گیمپلی پر استرسی که داشت، در دل خیلیها جا باز کرد. شاید روایت داستانی، آن بخشی از بازی بود که ضد و نقیضترین نقدها و نظرات را بر خود میدید و همانقدر که توسط برخی به باد ستایش گرفته میشد، از نظر بعضیها در حد و اندازهی یک فاجعه به نظر میرسید. نه اینکه بگوییم علت اصلی این موضوع فقط و فقط ناتوانی برخی افراد در درک این داستان بود، اما پازل چیده شده توسط میکامی، حقیقتا آنقدر پیچیدگی داشت که میتوانست برای برخی لذتبخش و معتادکننده باشد و برای برخی دیگر، ۱۲ ساعت قصهگویی سردرگم را به ارمغان بیاورد. حالا، در زمانیکه مدتی نسبتا طولانی از زمان انتشار بازی میگذرد و زومجی پیشتر هم به بررسی این اثر پرداخته و هم در یادداشتی دیگر، زوایای فراموش شدهی آن را زیر ذرهبین گرفته است، به سراغ داستانسرایی آن میرویم و آرام آرام، به پایان هزارتوی تازهی میکامی دست پیدا میکنیم.
این مقاله حاوی مطالبی است که داستان «شیطان درون» را بهطور کامل اسپویل میکند
بازیگران
داستان «شیطان درون» را میتوان مجموعهای پیچ و تاب خورده از دیالوگها، برگههای رها شده بر زمین و قصهگوییهای زیر پردهای دانست. اما در این بین، هرچه قدر هم که بگردیم و بخواهیم عناصر مهم و تأثیرگذار آن را معین کنیم، خواه یا ناخواه در بالاترین نقطهی فهرست، با شخصیتهایی مواجه میشویم که لحظه به لحظهی آن را به کنش و واکنش وادار میکنند. پس قبل از تمام کارها، نگاهی دقیقتر به افرادی میاندازیم که بیشترین اثر گذاریهای ممکن را روی این داستان دارند. هر چند در این بین افرادی هم هستند که بیشتر به قصد پر کردن زوایای بیاهمیت دوربین خلق شدهاند.سباستین کاستلانوس: او پروتاگونیست اصلی داستان و یک مرد آمریکایی ۳۸ ساله است. سباستین، کارآگاه ادارهی پلیس ایالت کریمسون است و همواره سابقهی موفقی در انواع و اقسام مأموریتها داشته است. او فردی موفق و جدی در کارش بود و هیچ چیز نمیتوانست حرکتاش به سمت درجات بالاتر را کنترل کند اما به سبب تراژدی بزرگی که در زندگیاش رخ داد، برای مدتی طولانی به الکل و انزوا روی آورد. ماجرا از این قرار بود که در یک روز کاملا عادی، او به سبب آتشسوزی ناگهانی به وجود آمده در خانه، دختر پنج سالهاش را از دست داد. سباستین که به هیچ شکلی نمیتوانست این مسئله را بپذیرد، دیگر میل خاصی به دنیا نداشت و بیهدف درکنار همسرش، که او هم به سبب همین اتفاق افسرده شده بود، زندگی میکرد. در این بین، ناگهان همسرش او را ترک کرد و به همین علت، بسیاری از افراد به خود سباستین مشکوک شدند و پلیس، او را بهعنوان یک مضنون که در آتشسوزی دست داشته، زیر نظر گرفت. استدلال آنها برای ادعای بیمغزشان هم این بود که علت رفتن زن او از خانه، چیزی نبوده جز اینکه نمیتوانسته بیش از این زندگی با قاتل فرزندش را تحمل کند. اما او چون سباستین را دوست داشته، از دادن اطلاعات به پلیس هم خودداری کرده تا او اعدام نشود. با تمام اینها، سباستین ضربهی روحی شدیدی را متحمل شده بود و نمیتوانست به هیچ کدام از این موارد توجه کند تا اینکه به کمک دوست و همراه همیشگیاش جوزف اُدا، آرام آرام به سمت کار و زندگی عادیاش بازگشت. در زمانیکه همه چیز رو به فراموشی میرفت، سباستین نامهای مرموز از همسرش دریافت کرد که بر طبق آن، آتشسوزی خانه یک حادثهی اتفاقی نبوده و یک نفر به عمد، دختر آنها را به قتل رسانده است. جالبتر آن که همراهبا این نامه، همسرش برای او مدارک و اسناد زیادی را فرستاده بود که این حقیقت را تایید میکرد.
سباستین که حقیقتا خود را گم کرده بود و نمیدانست باید چه کار کند، بر طبق اشارهی همسرش در نامه، فهمید که در زمان خواندن این نوشتهها خود او نیز کشته شده است و حالا سباستین وظیفه دارد تا عدالت را در حق زن و فرزند به قتل رسیدهاش اجرا کند. او ناخودآگاه فهمیده بود که این ماجرا اتفاق سادهای نیست و به همین دلیل بدون اینکه قضیه را با کسی در میان بگذارد، مخفیانه تحقیقات خود را در ادارهی پلیس گسترش داد. کمی بعد، سرانِ بالا دستیِ اداره از کارهای مخفیانهی او مطلع شدند و سباستین را بهشدت تهدید کردند که اگر به این کارها ادامه دهد با او برخورد میکنند. اما آنها برخلاف گذشته نام زنش را مجددا وارد پرونده کرده و از او بهعنوان فردی گمشده یاد کردند که پلیس وظیفه دارد پیدایش کند، نه شخصی که خودش راهش را کشیده و رفته است. این تمام آن چیزی است که ما از گذشتهی سباستین میدانیم و به همین دلیل، هر چچه در رابطه با فاصلهای که از این نقطه تا لحظهی آغاز بازی وجود داشته است جست و جو کنیم، به جایی نخواهیم رسید. هرچند، درهرصورت سعی خود را خواهیم کرد.
جولی کیدمن: او یکی از افراد تیم سباستین است اما از همان اولین برخورد، سباستین بهشدت به او مشکوک شد. در بسیاری از دقایق بازی، او رفتارهای مرموزی داشت و کارهای عجیبی انجام میداد. بهطور مثال، در همان سکانس اول بازی، تنها فرد حاضر در ماشین که برخلاف دیگران سر درد نگرفت جولی بود. او دختری ۲۷ ساله است که بهعنوان یک تازهکار به تیم آمده، اما سباستین بارها باتوجهبه تواناییهای او به این نتیجه رسیده است که کیدمن، ماموری با تجربه بوده و به احتمال بالا از سوی سازمان نامشخصی به اینجا آمده است. جولی، یکی از آن شخصیتهای پر پیچ و خمی است که بعد از روویک و سباستین، بیشترین تاثیر را در داستان شیطان درون دارد.
اسکار کانلی: یک افسر سادهی پلیس که عضوی دیگر از تیم سباستین به حساب میآید. اسکار در یکی از محتواهای دانلودی بازی (که در اینجا قصد پرداختن به آنها را نداریم) حکم یک آنتاگونیست خردهپا را داشت اما در داستان اصلی، نقشی جز یک رانندهی ساده را یدک نمیکشد و آنگونه که مشخص است، تاثیر بهسزایی در داستانسرایی میکامی ندارد.
جوزف اُدا: او یک دوست و یک همکار خوشسابقه در ادارهی پلیس است که همیشه همراهبا سباستین بوده و در بخشهای مختلف زندگی به او کمک کرده است. این دو، خاطرات بسیاری با هم دارند و همواره با یکدگیر صمیمی بودهاند. به همین دلیل، سباستین بیش از تمام افراد گروه، به او باور و اعتماد دارد. او شخصی است که به این سادگیها از کاری دست نمیکشد و با اینکه با دیگران مهربان است، در تمام لحظات بر خود سخت میگیرد. حضور او در هر بخش بازی، برای سباستین حکم یک دلگرمی و یک موهبت پر ارزش را دارد.
مارسلو خیمنز: او پزشک اصلی تیمارستان مرکزی شهر است و همان شخصی است که برای اولینبار آن را زخمی در اتاق کنترل تیمارستان دیدیم. آنطور که مشخص است او بسیار بیشتر از چیزی که نشان میدهد خطرناک و تأثیرگذار است، هر چند همواره در ظاهر حکم دکتر بختبرگشتهی لزلی را دارد. براساس حقایقی که ما میدانیم، مارسلو در گذشته روی بسیاری از بیماران خود آزمایشهای وحشیانه و خطرناکی را انجام داده و با یک سازمان مخوف در ارتباط بوده است. او بدون شک یکی از آن اشخاصی است که در پیشینهی داستان «شیطان درون» نقش بهسزایی داشته است.
لزلی ویترز: او در اغلب ثانیههای بازی، حکم بیماری روانی و بیخاصیت را دارد، اما کمی که از آغاز داستان میگذرد به وضوح متفاوت بودن او و خاصتر بودن شخصیتاش به نمایش گذاشته میشود. لزلی ویترز فردی است که در بخشهای بسیاری از «شیطان درون» حضور دارد و اینطور که به نظر میرسد، از تمام اتفاقاتی که در ادامه رخ میدهد آگاه است. بهطور مثال در همان ابتدای داستان، میبینیم که چندین و چند ثانیه پیش از پرت شدن ماشین به پایین دره، او مدام کلمهی «سقوط» را تکرار میکند. انگار تمام حوادث و رخدادها، از قبل به او الهام میشوند. او یک پسر ۲۵ ساله است که دائما تفکرات عجیبی دارد و مدام کلماتی را زمزمه میکند که اغلب نامفهوم هستند. او منزوی و گریزان از تمام افراد است و به هیچ عنوان توانایی برقرار کردن ارتباط با دیگران را ندارد. البته او همیشه اینگونه نبوده و پس از انجام چندین و چند آزمایش در سن کودکیاش به این شکل درآمده است. به احتمال زیاد، او نیز یکی دیگر از افرادی است که روویک آزمایشها خود را با امتحان روی آنها به سرانجام رسانده است. اینطور که مشخص است، روویک و دیگر شخصیتها خیلی برای رسیدن به او تلاش میکنند و در طول بازی، بسیاری از افراد از جمله خیمنز در پی او هستند. حال اینکه چرا او تا این اندازه پر ارزش است و در تمام ثانیههای بازی حکم شخصیتی خاص و عجیب را دارد، موضوع دیگری است که پاسخ به آن پیش از موشکافی کامل اثر ممکن نیست.
روویک: روبن ویکتوریانو که بیشتر با نام روویک شناخته میشود، آنتاگونیست اصلی «شیطان درون» و اصلیترین شخصیت شکلدهنده به این داستان دهشتناک است. شخصی که بر طبق دانستههای ما، توانایی ذهنی و جسمی خارقالعادهای را یدک میکشد و تا اواسط داستان، فقط و فقط حکم قویترین و ترسناکترین دشمن سباستین را دارد. اما بر طبق اطلاعاتی که خود بازی در طول روایت داستاناش به ما بخشیده، میدانیم که روویک در یک خانوادهی شدیدا ثروتمند به دنیا آمده است. او از همان کودکی از هوشی سرشار و استعدادی شگفتانگیز برخوردار بوده، اما دائما درگیر برخی اختلالات شخصیتی نیز بوده است. به همین سبب، او در اغلب مواقع فردی منزوی و نا آرام بود که کسی نمیتوانست بهسادگی وی را کنترل کند. یک روز او و خواهرش در حال بازی کردن در زمینهای پدرشان بودند که برخی کشاورزان مخالف با سیاستها و کارهای پدر روویک، به نشانهی اعتراض بخشهایی از آن زمینها را به آتش میکشند. در این آتشسوزی، روویک به کمک خواهرش از مرگ حتمی نجات پیدا میکند اما خواهرش موفق به فرار نمیشود و در آتش میسوزد. از آنجایی که او وابستگی بسیار زیادی به خواهرش داشته، به سبب این اتفاق ضربهی روحی سختی را متحمل میشود. (دقیقا به مانند سباستین)
روویک که در اثر سوختگی صورتی زشت و آزاردهنده پیدا کرده بود، در اغلب مواقع توسط پدرش در زیرزمین زندانی میشود و اجازه ندارد از آنجا بیرون بیاید. او برای مدتی طولانی بخش اصلی زندگی خود را در همین مکان تاریک و نمور میگذراند و پس از مدتی شروع به انجام آزمایش روی برخی از حیوانات میکند. این اتفاقها شخصیت او را به نابودی میکشانند و وی را دچار تغییر و تحولات احساسی شدیدی میکنند. روویک یک روز درنهایت عصبانیت، پدر و مادر خود را به قتل میرساند و صاحب اموالشان میشود. او که حالا تبدیل به فردی ثروتمند شده، همواره به تیمارستان مرکزی شهر، کمکهای مالی میکند و در مقابل، روی برخی از بیماران آنجا آزمایشها دهشتناکاش را که پیشتر روی حیوانات اعمال کرده بود، اعمال میکند و بیشازپیش دیوانگیهایش را ادامه میدهد. طبق آنچه ما میدانیم، او تلاش بر ساخت دستگاهی به نام استم(STEM) داشته است، دستگاهی که میتواند چندین و چند مغز مختلف را به یکدیگر مرتبط کند. مغزهای به هم وصل شده از افکار، تصورات، خاطرات و حتی احساسات هم آگاه بودند و در این بین، یک مغر قوی باید بهعنوان هستهی اصلی تفکرات یا همان مغز مرکزی ایفای نقش میکرد. دکتر مارسلو خیمنز که پزشک خانوادهی روویک هم بوده و حتی در کودکی او را به خاطر هوش بالایش تشویق میکرده، با او رابطهی نزدیکی دارد و از اغلب این آزمایشها آگاه است. اما زمانیکه پروژه دیگر به نقاط پایانی خود نزدیک میشود، او به روویک خیانت کرده و وی را به قتل میرساند و با فروش نتایج آزمایشهااش به سازمانی مخفی، پول کلانی بهدست میآورد. این تمام آن چیزی است که ما از گذشتهی روویک میدانیم اما اینکه او چگونه از این ماجراها به نقطهای که ما او را در طول بازی میبینیم رسیده، نیاز به تفسیر و تحلیل بیشتری دارد.
داستان بازی
داستانگویی خالقان «شیطان درون» با اینکه پر مغز است و محدود به دیالوگهای آبکی نمیشود، اما در اغلب مواقع فقط و فقط در کاتسینهای نه چندان طولانی آن صورت میگیرد. این موضوع باعث میشود که روایت کردن آن برای کسی که تجربهی کاملی از آن نداشته، بیشتر شبیه به یک قصهگویی پراکنده به نظر برسد. این موضوع از آن جایی نشأت میگیرد که بسیاری از تکههای پازل موشکافیمان در نقاطی دورتر از این کاتسینها پیدا میشوند و صد البته همانها هستند که این داستان را کامل میکنند. به همین دلیل است که برای داشتن تجربهای لذت بخش از این قصه، باید در تکتک بخشهای بازی، داستان، نوشتهها، دیالوگها و حتی نوارهای موجود را با دقت زیادی دنبال کنیم. از آنجایی که ممکن است برخی داستان بازی را فراموش کرده یا به سبب بیتوجهی به بعضی از این موارد، اصلا آن را به درستی نفهمیده باشند، پیش از آغاز بخش اصلی مقاله، آن را بهصورت خلاصهوار برایتان بازگو میکنیم.
داستان از جایی شروع میشود که در پایان یک روز کاری عادی و فارغ از هرگونه اتفاق خاص، سباستین کاستلانوس به همراه سه همکار همیشگیاش در حال بازگشت به خانه است که ناگهان ازطریق بیسیم ماشین، پیامی عجیب، مبنی بر صورت گرفتن قتلهایی دهشتناک در تیمارستان مرکزی شهر دریافت میکند. سباستین که روز خستهکنندهای را تجربه کرده اعلام آمادگی برای حضور در صحنه نمیکند اما با اصرارهای دائمی کیدمن، هرگونه که است، قبول میکند که به آنجا برود. پس از آن که او و افرادش به تیمارستان میرسند، اسکار در ماشین میماند و کیدمن برخلاف خواستهاش کنار در کشیک میدهد. در این بین، فقط سباستین و جوزف هستند که وارد تیمارستان شده و پس از مشاهدهی فضای خونآلود و اجساد آزاردهندهی حاضر در آن مکان، کمکم نگران رخدادهای صورت گرفته در آنجا میشوند. پیش از هر چیز، آنها موفق به یافتن دکتر مارسلو خیمنز میشوند اما چیزی نمیگذرد که سباستین با تماشای تصاویر در حال پخش از دوربینهای مداربسته، برای اولینبار چهرهی ترسناک و مرموز روویک را میبیند و لحظهای بعد، توسط او مورد حمله قرار گرفته و بیهوش میشود.
سباستین که نمیداند چه اتفاقی در حال وقوع است، چشمانش را در حالی باز میکند که بهصورت برعکس از سقف آویزان شده و یک موجود خونآلود و خطرناک قصد تکهتکه کردن وی را دارد. او به هر شکلی که باید از آن مکان میگریزد و همراهبا اسکار و کیدمن و دکتر مارسلو و بیمارش که لزلی نام دارد، سوار بر ماشین از آنجا دور میشود. در همین حین، زمینلرزههای شدید همهچیز را از بین میبرد و شهر را با خاکستر یکسان میکند و سباستین نیز پس از یک سقوط مرگبار، خود را در یک بیمارستان نا آشنا و عجیب میبیند. پس از این حوادث، سباستین همواره با حرکت در طول فضای ترسناکی که پیش رویش قرار گرفته، بیشازپیش با سازوکار دنیای رویاگونهای که در آن گیر افتاده، آشنا میشود. برای مدتی طولانی، بازی چیزی به دانستههای ما اضافه نمیکند و صرفا بهصورت دائمی، سباستین را با غولهای بیشاخ و دم مختلف و فضاهای خالی از نور و وهمآلود خود به چالش میکشد. اما در این بین، یک نکته به وضوح وجود دارد و آن هم این است که سباستین میفهمد هم کیدمن و هم روویک، شدیدا بهدنبال لزلی هستند.
کمی پس از اینکه داستان تقریبا از نیمه میگذرد، سباستین وارد خانهی پدری روویک میشود و توسط برخی فلشبکها که خود روویک به او نشان داده، حقایق زیادی(که در بیوگرافی روویک به آنها اشاره کردیم) در رابطه با روویک و گذشتهاش میفهمد. بعد از کاملتر شدن شناخت سباستین نسبت به آنتاگونیست اصلی داستان یعنی روویک، وی میفهمد که او در حقیقت قصد انتقام از خیمنز را دارد. در ادامهی داستان سباستین بالاخره دکتر مارسلو را پیدا میکند و میبیند که او لزلی را به یک دستگاه استم بسته است. سباستین متوجه میشود که او در حال انجام برخی کارهای خاص روی لزلی است و به همین دلیل وی را تهدید میکند که اگر لزلی را رها نکند، او را میکشد. از آنجایی که مارسلو هیچ چیزی برای دفاع از خود ندارد و او مسلح است، وی بهناچار تسلیم میشود و ماجرا را برای سباستین تعریف میکند. او برای سباستین توضیح میدهد که همهی آنها در ذهن روویک گرفتار شدهاند و تنها کسی که تا به امروز توانسته از اینجا خارج شود، لزلی است. مارسلو میگوید که مجبور است با انجام این کارها روی لزلی، راهی برای فرار از ذهن روویک پیدا کند تا آنها بتوانند از این وضعیت زنده بیرون بیایند.
این وسط، وقتی که چیزی به پایان کارهای مارسلو نمانده، ناگهان هیولایی زادهی ذهن روویک مانع انجام این کار میشود. دکتر با مشاهدهی این صحنه لبخندی میزند و میگوید: «درسته! این هم مثل ما میخواهد از اینجا بیرون برود». لحظهای بعد، خیمنز توسط آن هیولا کشته میشود و سباستین هم از آنجا فرار میکند. وی پس از مدتی برای باری دیگر کیدمن و جوزف را پیدا میکند، اما آنها مجددا به سبب برخی حوادث از هم جدا میشوند. پس از اینکه مدتی از این ماجرا میگذرد و سباستین همچنان در حال پیشروی در این کابوس بیپایان است، ناگهان با پخش یک صحنهی سینمایی، جولی را میبینیم که لزلی را یافته و او را به پارک میبرد. لزلی که مشخصا از هدف اصلی کیدمن اطلاعی ندارد، پشتاش را به او کرده و پارک را نگاه میکند. در همین لحظه، کیدمن اسلحهاش را بیرون میکشد و آن را به طرف لزلی میگیرد و به آرامی میگوید: «تقصیر خودت نیست. من را ببخش». در همان لحظهای که کیدمن میخواهد به لزلی شلیک کند، ناگهان سباستین و جوزف از راه میرسند و سعی میکنند از این اتفاق جلوگیری کنند، اما ناگهان مجددا زمینلرزهای شدید رخ میدهد و تیر به جوزف میخورد و آنها همدیگر را گم میکنند.
گوش کن! اگر کوچکترین چیزی از اتفاقاتی که افتاده و داره میافته میدونستی، درک میکردی که چرا لزلی نباید زده بمونه!- کیدمن خطاب به سباستین
در ادامهی داستان، سباستین که دیگر از بودن در این دنیا به مرز جنون رسیده است، متوجه میشود که تیمارستان مرکزی، تنها مکان سالم شهر است. او پس از رسیدن به تیمارستان، با روویک درگیر میشود و در همان لحظهای که وی در حال خفه کردن او است، سباستین فانوساش را بر صورت روویک میکوبد و باعث میشود که بدن او آتش بگیرد. سباستین، به چشمان روویک خیره میشود و با این کار، وارد دنیای خیالی دیگری میشود. پس از یک مبارزهی دیگر با روویک و هیولاهایاش، سباستین مجددا خود را در مقابل تیمارستان میبیند. او که هیچ راهی جز پیشروی بیشتر در این دنیای تاریک ندارد، وارد آنجا شده و پس از رسیدن به بالاترین طبقه، خودش را مشاهده میکند که به یک استم وصل شده است. در همین حین، ناگهان در باز میشود و لزلی وحشتزده به داخل میآید و پشت او مخفی میشود و سباستین کیدمن را میبیند که پشت سر او و اسلحه بهدست، وارد اتاق شده است. وی خطاب به سباستین که میخواهد از لزلی محافظت کند، میگوید: «گوش کن! اگر کوچکترین چیزی از اتفاقاتی که افتاده و داره میافته میدونستی، درک میکردی که چرا لزلی نباید زده بمونه!». اما سباستین به هیچ عنوان حرفهای او را نمیپذیرد و به او میگوید که همهی این چیزها تقصیر روویک است. ناگهان مجددا زلزلهای رخ میدهد و آنها وارد دنیای دیگری میشوند.
در این دنیای جدید، روویک را میبینیم که به طرزی ناگهانی ظاهر میشود و لزلی را در آغوش میگیرد. سپس دست خود را بر سر او میگذارد و وی را تبدیل به مایعی میکند که روی زمین میریزد و توسط لولههایی به مغز بزرگی که پشت سر او است، تزریق میشود. با این کار، روویک تبدیل به غول بزرگی میشود و نبرد سختی بین او و سباستین در میگیرد. در پایان، سباستین هرگونه که است روویک را میکشد و ناگهان در یک وان متصل به دستگاه استم، به هوش میآید. وی که حالا همهچیز را فهمیده، هرچه سریعتر خود را به مغز مرکزی که همان مغز روویک است میرساند تا آن را نابود کند و در دنیای واقعی بیدار شود. اما به محض اینکه میخواهد مغز را از دستگاه بیرون بیاورد، ناگهان روویک در برابرش ظاهر میشود و به او میگوید که این دنیا ساختهی او است و سباستین نمیتواند وی را اینجا زندانی کند! اما او به همان سرعتی که ظاهر شده، ناپدید میشود و سباستین هم بدون معطلی مغز مرکزی را بیرون میکشد و نابود میکند و با این کار، در یک وان دیگر که آن هم متصل به یک استم است، به هوش میآید.
اینبار او جولی را بالای سر خود میبیند. کیدمن، با اشاراتی به سباستین میفهماند که نباید نشان دهد که بیدار شده است و باید خود را به مردن بزند. سباستین بدون اینکه علت این کار را بداند، طبق خواستهی او عمل میکند تا اینکه زن دیگری هم به آنجا میآید. کیدمن به شکل دستورواری به زن میگوید که به سباستین و آن دو نفر دیگر(احتمالا جوزف و اسکار) کاری نداشته باشد. چون آنها درهرصورت، نمیتوانند جایی بروند. سباستین که این تصاویر را به شکل تاری مشاهده کرده، مجددا بیهوش میشود و در وان قبلی به هوش میآید. در این لحظه، او میبیند که همکارش و مارسلو، هر دو درون وان به شکل عجیبی مردهاند. وی که به اندازهی غیرقابل وصفی از این رخدادها زجر کشیده، بدون هیچ فکر دیگری از تیمارستان خارج میشود. او لزلی را مشاهده میکند که در حال بیرون رفتن از محوطهی تیمارستان است، اما به سبب سردرد شدید و ناگهانیاش، نمیتواند به زیر نظر داشتن او ادامه دهد. کمی بعد، وقتی که سباستین مجددا حالش خوب شده، به در اصلی تیمارستان نگاه میکند اما متوجه میشود که لزلی رفته است. اینجا پایان کار است، پایان داستان «شیطان درون»، جایی که هنوز سؤالهای زیادی بیجواب باقیمانده است. شاید هم، تمام جوابها در این مدت آشکار بودهاند؟
تحلیل و موشکافی
پایان بازی، همان نقطهی ناشناس و تأثیرگذار این ساختهی هنری است. اینجا، همان نقطهای است که داستان پر پیچش و خواه یا ناخواه، گنگ «شیطان درون» به پایان میرسد و صد البته همان نقطهای است که نظرات مختلفی را به سوی خود جلب میکند. برای بسیاری، دنیای خونین و تاریک بازی پس از یکبار تجربه و در همین نقطه به پایان میرسد و برای خیلیها، همین نقطه است که دنیای خلقشده توسط میکامی را بیمعنی و شلوغ جلوه میدهد. اما این لحظه حتی برای عدهی دیگری هم که فهمیدهاند ماجراهای موجود در بازی فراتر از این حرفها است، نامانوس به نظر میرسد. این موضوع به سبب نبود جذابیت لازم در تجربهی دوبارهی بازی است. در حقیقت، اینجا کمبود بخشهای مختلف بازی، باعث میشوند که حتی خیلی از دوستداران این قصه هرگز سراغ کند و کاو مجدد آن نروند و خیلی ساده، فراموشاش کنند. اما فارغ از تمام اینها، آیا لحظه به لحظهی این قصهسرایی، به مانند گیمپلی و گرافیک دارای ضعف بوده یا ناتوانی ما در چیدن پازل مورد نظر سازندگان است که این داستان را گنگ نشان میدهد؟ من که با دومی بیشتر موافقم. پس بگذارید با جست و خیز و جست و جو در تکتک ثانیههای اصلی اثر، از تئوری خاصی سخن بگوییم که هم قسمتهای گمشده و حتی آشکار داستان را با دلیل و منطق به تصویر میکشد، هم به تمام دقایقِ به ظاهر نامانوسِ اثر، منطق گمشدهشان را باز می گرداند.
داستان از این قرار است که وقتی نود درصد پروژه و آزمایشها روویک به پایان میرسد و چیزی به ساخت کامل استم باقی نمانده، مارسلو خیمنز برای رسیدن به ثروتی هنگفت تصمیم به کشتن او میگیرد و برنامهریزی میکند که خودش با استفاده از تحقیقات از پیش انجامشدهی روویک، پروژه را تکمیل کند. اما روویک پیش از مرگ به او هشدار میدهد که این دستگاه خیلی پیچیدهتر از این حرفها است و او در این راه شکست میخورد ولی او بیتوجه به حرفهای روویک، وی را میکشد و خودش دستگاه را کامل میکند. پس از این کار، مارسلو دستگاه را به سازمانی مخفی میفروشد اما در این بین اتفاق جالبی میافتد. آن سازمان مخوف، از مغز روویک بهعنوان مغز مرکزی استفاده میکند، چرا که هیچ مغز پایدارتر و مقاومتری پیدا نکرده است. اما همین افراد، وقتی برای اولینبار به محیط داخل استم میروند، متوجه میشوند که دربرابر قدرت بیپایان مغز روویک هیچ کاری نمیتوانند بکنند و او هم بهعنوان مغز مرکزی، دنیای خود را سریعا شکل داده است.
در این بین، فقط یک نفر است که قدرت فرار از دنیای خیالی مغز روویک را دارد و آن هم کسی نیست جز لزلی و دقیقا به همین دلیل است که شما و تمام افراد حاضر در بازی، دائما بهدنبال لزلی بودید. زیرا همه میخواستند با کمک قدرت مغزی او از دستگاه استم خارج شوند و دوباره در دنیای واقعی به هوش بیایند. این وسط، تصور اغلب بازیکنان این است که روویک که در دنیای واقعی مرده و فقط از قدرتاش در اینجا لذت میبرد، همواره میخواهد لزلی را بکشد تا اسیراناش را برای همیشه در این کابوس نگه دارد و زجر بدهد. اما این نظر آخر، کاملا غلط است و برخلاف تصور خیلیها، روویک فقط بهدنبال انتقام از سازمان و دکتر خیمنز بوده است؛ آن هم نه در دنیای ذهناش، بلکه در دنیای واقعی! پس او هنوز رویای زندگی را در سر میپروراند و در این جهان وهمآلود، فقط بهدنبال لزلی بود که توسط او از اینجا خارج شود و به زندگی حقیقی باز گردد.
این حقیقت، شاهد و مثالهای بیپایانی دارد. اولین مورد این است که ما به وضوح در بخشی از بازی دیدیم که لزلی به شکلی عجیب وارد مغز روویک شده است. با این اوصاف، او زینپس از مغز و جسم لزلی استفاده میکند و به همین دلیل است که وقتی سباستین میخواهد مغز مرکزی را از بین ببرد، روویک به او میگوید که این کارش بیفایده است! هنوز باورتان نشده؟ یک بار دیگر به سکانس پایانی بازی دقت کنید. تا جایی که ما دیدهایم، لزلی همواره با استرس شدید و لرزشهای جدی راه میرود و در تمام دقایق بازی این حالت را حفظ کرده است. اما در سکانس پایانی، او به طرز عجیبی سالم است. راستراست راه میرود و هیچ مشکلی ندارد. افزون بر آن، این را هم در نظر بگیرید که سباستین در این سکانس سردرد میگیرد و همه میدانیم که این سردردها همواره در هنگام حضور روویک رخ داده و میدهند. حالا، مطمئن میشویم که این موضوع به سبب استفادهی روویک از جسم و مغز او است. یک نشانهی دیگر، سخنان مارسلو خیمنز پیش از مرگ را برای خود مرور کنید. او میگوید که هیولا خودش میخواهد از اینجا بگریزد. معنی این جمله، چیزی نیست جز اینکه او در همان ثانیهها به نقشهی روویک پی برده و فهمیده که او میخواهد به مانند دیگران، با کمک لزلی به دنیای حقیقی برگردد. او فهمید که در تمام این مدت، روویک در تلاطم رویای زندگی دوباره بوده و تمام ساز و کارهای دنیایاش را طوری چیده که خودش با جسم لزلی به دنیا باز گردد و انتقام بگیرد. البته خیمنز تنها کسی نبود که این ماجرا را فهمید، زیرا پیش از او جولی نیز از آن آگاه بود و دقیقا به همین علت، همواره میخواست لزلی را بکشد.
اما پس از تمام اینها، شاید بزرگترین سؤال هر کسی، چیزی نباشد جز اینکه آیا ماجرا محدود به روایتی که داشتیم بوده یا موضوع از این چیزها هم فراتر رفته است؟ پاسخ این پرسش، یک بلهی مطمئن است اما پیش از هر چیز، بهتر است کمی بیشتر دنیای کابوسواری که شخصیتهایمان در آن گرفتار شدند را بشناسیم تا بتوانیم دقیقتر، به سؤالهایمان پاسخ دهیم.
این طور که مشخص است، سازمان مخوف و بیاسمی که در پشت ماجرای راهاندازی استم بوده، از افرادی انتخاب شده برای پر کردن این دنیا استفاده کرده است. در حقیقت، آنها به دلایلی نامعلوم، به هیچ عنوان از شلوغ و شلوغتر کردن دنیای دهشتناک ذهن روویک ترسی نداشتهاند و به شکلی هدفمند، به این دنیا افراد مورد نیازش را تقدیم کردهاند. این موضوع را میتوان باتوجهبه برخی نکات حاضر در بازی، بهسادگی دریافت کرد. اگر به یاد داشته باشید، سباستین در طول بازی برگههای مفقود زیادی پیدا میکند که بهطور مثال متعلق به جوزف یا پرستار زنی که تا دیروقت در بیمارستان کار میکرده هستند. این یعنی، سازمان سوژههای مورد نظرش را در ابتدا معین کرده و سپس به این دنیا وارد کرده است. این حقیقت، در برخی مواقع به شکلی غیرقابل انکار بر صورت مخاطب کوبیده میشود. یکی از این زمانها، همان لحظهای است که سباستین در وانی دیگر به هوش میآید و یک زن ناشناس وارد اتاقی میشود که او و کیدمن در آن هستند. اندکی دقت به چهرهی این زن، کاری میکند که بدون هیچ شک و شبههای، بفهمیم که او همان تاتیانا گوئیترز(پرستار داخل بیمارستان یا همان اتاق ارتقا و سیو خودمان) است. این موضوع، کاملا به ما میفهماند که تمام اشخاص موجود در این دنیا، بازیگرانی انتخابشده از دنیای حقیقی هستند و این کار سازمان، برای این بوده که بتواند دنیای استماش را کنترل کند. هدفی که به سبب استفاده از مغز روویک بهعنوان مغز مرکزی، هرگز محقق نشده است.
اما ماجرا خیلی فراتر از این چیزها است. اگر به یاد داشته باشید، یکی از نکاتی که بنیان داستانی «شیطان درون» را بیش از هر چیز دیگری شکل داده، اتفاق افتادن تمام حوادث غیرطبیعی در دنیاهای خیالی است. با این اوصاف، هر زمان که چیز غیرمنطقی و نامعمولی را مشاهده کنید، قطعا در دنیای رویاگونهی ذهن یک نفر به سر میبرید. خب، همانگونه که قطعا به یاد دارید، بازی در همان ثانیههای آغازین، اینگونه چیزها را نشانمان داده است! از سردرد ناگهانی تمام افراد حاضر در ماشین(به جز کیدمن) گرفته تا قتل ناگهانی افسران پلیس توسط روویک که به مانند ارواح حرکت میکند. بله، کاملا درست متوجه شدید، «شیطان درون» از همان ابتدا در رویا بوده است و در لحظه به لحظهی آن، سباستین چیزی به نام دنیای حقیقی را ندیده است. فقط کابوس است و وهم؛ رویایی در رویای دیگر.
داستان به شکلی دهشتناک، مغز مخاطب را به بازی میگیرد و کاری میکند که او پس از درک این موضوعات، تازه به عظمت قصهسرایی «شیطان درون» پی ببرد و در عین حال، بفهمد که هنوز دنیایی از سؤالهایش بیپاسخ ماندهاند. مثلا چرا روویک در یکی از سکانسها به سباستین میگوید: «همهی این بلاها رو تو سرمون آووردی!»؟ یا در نقطهای دیگر، به او میگوید که از تمام دردها و ناراحتیهای او آگاه است! این جمله به چه چیزی اشاره دارد؟ اینکه حتی مرگ بچه و رفتن زن سباستین نیز در دنیای استم رخ داده است؟ یا اینکه آتشسوزی رخ داده در خانهی سباستین، همان آتشسوزی ناراحتکنندهای است که باعث مرگ خواهر عزیز روویک شده است؟ تازه اینها چیزی نیست و چندین و چند سؤال بیپاسخ دیگر هنوز که هنوز است، بیجواب هستند. البته به برخی از این سوالات (بیشتر آنهایی که اهمیت کمتری دارند) در سهگانهی بستههای الحاقی بازی پاسخ داده شده است. فارغ از تمام اینها، آن چیزی که بیش از هر نکتهی دیگری اهمیت دارد، داستانسرایی سرتاسر یگانه و خواستنی «شیطان درون» است. داستانسرایی عجیبی که به شکلی مشخص برای کامل شدن، نیاز به نسخهای دیگر دارد. بیایید امیدوار باشیم که بازی بعدی ساخته شود و خیلی از نسخهی اول بهتر باشد. امیدوار باشیم که جلوهی هنر قصهگویی میکامی باری دیگر در پشت ضعفهای کلی اثر پنهان نشود و امیدوار باشیم، شاهکار ترسناکتر و درگیرکنندهتر دیگری توسط این مرد منتشر شود. شاهکاری به جذابیت داستانی «شیطان درون» با روندی مثال زدنی همچون «رزیدنت اویل ۴».