نقد قسمت اول فصل سوم سریال Black Mirror
یک چیزی دربارهی «آینهی سیاه» ردخور ندارد. بعد از ۷ اپیزود اولین چیزی که در هنگام آغاز تماشای اپیزود جدیدی از این سریال میدانیم این است که موج خروشانی از افسردگی و تاریکی انتظارمان را میکشد. از همان ابتدا میتوانیم حدس بزنیم که دوباره وارد دنیای درهمپیچیده و ترسناکی از ذهن چارلی بروکر شدهایم که قرار است چهرهی هولناک و هیولاوارِ تکنولوژی لذتبخش هرروزهمان را فاش کند. ورود به دستوپیایی که با دنیای واقعی ما مو نمیزند، یکی از موتیفهای تکرارشوندهی «آینهی سیاه» بوده است. پس، طبیعتا بعد از چند اپیزود این موضوع باید قدرت شوکهکنندگیاش را از دست بدهد. اما حقیقت این است که «آینهی سیاه» نه تنها تکراری نمیشود، بلکه آنقدر هوشمندانه با استفاده از خلاقیتهای جدیدش دنیای دیجیتالِ ما را موشکافی میکند که کاری جز شوکه شدن از ما برنمیآید.
اپیزود افتتاحیهی فصل سوم «آینهی سیاه» که «سقوط آزاد» نام دارد، حتما یکی از آزاردهندهترین اپیزودهایی است که از این سریال دیدهام (کدامشان آزاردهنده نیست؟!). شاید «سقوط آزاد» به اندازهی برخی از اپیزودهای دیگر این سریال کامل و بینقص نباشد، اما به جرات میتوانم بگویم که قابلباورترینشان است و همین آن را به ترسناکترینشان هم تبدیل میکند. فشار خفقانآوری که در طول تماشای «سقوط آزاد» تحمل میکردم را خیلی وقت بود در هیچ فیلم و سریالی احساس نکرده بودم. بهطوری که در اوایل اپیزود احساس میکردم که نمیتوانم ادامه بدهم. رسیدن به چنین درجهای از وحشت که وحشتدوست سرسختی مثل من را به چنین مرحلهای از ناآرامی و اغتشاش برساند یعنی این اپیزود کارش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است. «سقوط آزاد» از آن اپیزودهایی است که بعد از اتمامش باید سرتان را گرم چیز دیگری کنید و بیخیال فکر کردن به آن شوید، تا خدای نکرده از شدت افسردگی یک وقت دست به خودکشی نزنید!
اما چرا «سقوط آزاد» به چنین درجهای از آزاردهندهای میرسد و در این زمینه بالاتر از دیگر اپیزودهای «آینهی سیاه» قرار میگیرد؟ چون تکنولوژیای که ما در این اپیزود میبینیم برخلاف اکثر اپیزودهای قبلی سریال، اغراقشده نیست و برخلاف ظاهرش آیندهنگرانه نیست. گرفتار شدن در چرخهای از لایکها، ردهبندیهای ستارهای و لبخندهای مصنوعی فیسبوکی از آن ایدههایی است که مربوط به آینده نمیشود، بلکه همین الان ما شاهد آدمهایی هستیم که هر کاری برای لایک گرفتن بر روی فیسبوک و اینستاگرام میکنند. شما را نمیدانم، اما این از نگاه من نهایت یک زندگی کابوسوار است.
اگرچه با خط داستانی پیشبینیپذیری طرفیم (ورود به دنیای دیگری که انسانها به تکنولوژی اجازه دادهاند که آنها را از حقیقتشان دور کند)، اما چیزی که آن را غافلگیرکننده و عمیق میکند پرداخت دقیق ایدهی مرکزی داستان، نزدیکی آن به زندگی واقعی ما و البته شخصیتپردازی عالی کاراکترهای سریال است. «آینهی سیاه» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که آدمهای داخل جامعههای تاریکی که خلق میکند را فراموش نمیکند. سفر لیسی پاوند ( که باید به تیم انتخاب بازیگران به خاطر انتخاب برایس دالاس هاوارد آفرین گفت) از کسی که تمام مشغلهی ذهنیاش به بازی با موبایل و تبدیل شدن به یکی دیگر از چرخدهندههای سیستم خلاصه شده به زنِ کثیف و آزادی که در پایان سفرش، تمام دنیا را به فحش میکشد، یکی از بهترین تحولهای شخصیتیای است که این سریال تاکنون ارائه کرده است.
اپیزود افتتاحیهی فصل سوم «آینهی سیاه» حتما یکی از آزاردهندهترین اپیزودهایی است که از این سریال دیدهام
نکتهی دیگری که «سقوط آزاد» را به اپیزود بهیادماندنی و متفاوتی تبدیل میکند پایانبندیاش است. سریالهای آنتولوژی خیلی بیشتر از سریالهای معمولی به پایانبندیهای تماما غمگین عادت دارند. از آنجایی که فقط یک ساعت با این کاراکترها بودهایم و خواهیم بود، نویسنده جسارت بیشتری برای چنین پایانهایی نشان میدهد. این یک انتقاد نیست و داستانهای «آینهی سیاه» همیشه آنقدر دربوداغان و سیاه بودهاند که انتظار چیزی بیشتر از یک پایان غمگین را نمیکشیم. در این اپیزود اما «آینهی سیاه» روند همیشگیاش را میشکند و با باریکهای از نور به پایان میرسد. این باریکهای از نور به این معنا نیست که همهچیز صددرصد تغییر میکند و دنیا از این شکنجهی بیپایان نجات پیدا میکند. باریکهی نور یعنی فقط یک نفر خودش را از زنجیرهای باورهای اشتباه خودش آزاد میکند. این در حالی است که زندگی با ردهبندی ستارهای طوری در تار و پود دنیای «سقوط آزاد» نفوذ کرده که بیرون آمدن از آن به معنی رهایی کامل نیست. وقتی به آن فکر میکنیم پایان کاملا فوقالعادهای نیست، اما به مراتب امیدوارکنندهتر از دیگر پایانبندیهای «آینهی سیاه» است.
اما قبل از اینکه به امید نصفهونیمهی آخر اپیزود برسیم، باید از درون کابوسی واقعی عبور کنیم. سوختی که آتش این کابوس را اینقدر سوزان میکند به همان آشنا بودن بسیار زیاد ایدهی مرکزی سریال با دنیای واقعی مربوط میشود. اگرچه بهشخصه اکانت تویتر و اینستاگرام و فیسبوک (دارم ولی بدون فعالیت) ندارم، اما کاملا میتوانم لذتی که ما از مورد توجه قرار گرفتن توسط لایکهای دیگران احساس میکنیم را لمس کنم. این فقط به شبکههای اجتماعی خلاصه نمیشود. پست کردن چیزی در فضای اینترنت و مورد تایید گرفتن توسط دیگران خیلی خوشحالکننده است و بعضیوقتها این لذت گذرا و خالی تبدیل به تنها هدف ما برای زندگی کردن میشود. ناگهان مورد تایید قرار گرفتن توسط لایکهای دیگران، اهمیت مسخرهای به خودش میگیرد و تمام هم و غم فرد را به خودش اختصاص میدهد. دلیلش هم کاملا واضح است. مسئله این است که ساختن یک رابطهی معنادار و طولانیمدت با یک نفر خیلی زمان میبرد، اما پست کردن عکسی از خودتان در حال قلیان کشیدن در کنار رودخانه و لایک گرفتن، بلافاصله صورت میگیرد و ناگهان یک روز به خودمان میآییم و میبینیم ما بدون یک رابطهی واقعی هستیم و در عوض تنها چیزی که دستمان را گرفته است یک مشت لایک از آدمهای ناشناسی است که اگر یک روز پست نگذارید، فردا سراغتان را نمیگیرند. چیزی که «سقوط آزاد» را ترسناک میکند این نیست که ما روزی به این دنیا میرسیم، بلکه این است که ما هماکنون در حال زندگی کردن در این دستوپیا هستیم.
البته که «سقوط آزاد» تصویر به مراتب تاریکتری را ترسیم میکند. دنیایی که لذت مورد تایید قرار گرفتن توسط دیگران در شبکههای اجتماعی طوری از کنترل خارج شده است که تمام جامعه را درنوریده است. حالا تمام تعاملات اجتماعی زندگیتان براساس ردهبندی دیگران تعریف میشود. همه با امتیازی بین ۱ تا ۵ ارزشگذاری میشوند و این براساس امتیازی است که مردم با دیدن پروفایلتان به پستهایتان میدهند. امتیاز کسانی که ردهبندی بالاتری داشته باشند، اهمیت بیشتری دارد. چیزی که این سیستم را به درجهی بدتری میرساند این است که همهی انسانها مجهز به لنزهایی هستند که بلافاصله اسم و امتیاز رهگذران در خیابان را به شما نشان میدهند. این امتیازات طوری در زندگی مردم نقش دارند که باعث میشود چنین اختراعی چندان دور از ذهن هم به نظر نرسد.
طبق معمول اختراعاتی که «آینهی سیاه» ارائه میکند از ریشه بد نیستند. وگرنه چرا جامعه باید براساس اختراعی بد ساخته شود. این انسانها هستند که آنقدر در آن گم میشوند و آنقدر در استفاده از آن افراط میکنند که همهچیز را خراب میکند. میتوان تصور کرد این سیستم به چه دلیلی ساخته شده است. تلاش مردم برای امتیاز گرفتن توسط دیگران باعث میشود که آنها همیشه خندان و خوشحال باشند. توانایی دیدن بلافاصلهی اسم و پروفایل رهگذری در خیابان کاری میکند تا او به سرعت از غریبه به دوست تبدیل شود. با این تفاوت که این دوستی در جریان یک گفتگو صورت نمیگیرد، بلکه همهچیز با تماشای فعالیتهای پروفایل فرد اتفاق میافتد. از دور این جامعه فوقالعادهای به نظر میرسد و سریال هم سعی میکند با قرار دادن رنگ سفید و صورتی در کانون توجه این حس را القا کند. از دور همهچیز عالی به نظر میرسد. همهی مردم با هم دوست هستند و این سیستم باعث شده تا همه با یکدیگر خوب باشند، اما وقتی به تار و پود زندگی آدمها وارد میشویم، متوجه میشویم که آنها در چه جهنمی که زندگی نمیکنند.
«آینهی سیاه» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که آدمهای داخل جامعههای تاریکی که خلق میکند را فراموش نمیکند
بزرگترین مشکل هم این است که آدمها خودشان نیستند. لبخندهایی که میزنند مصنوعیتر و بیمعنیتر از این نمیشود و همه سعی میکنند برای بالا نگه داشتن امتیازشان، خودشان را در ایدهآلترین شکل ممکن حفظ کنند. مثلا ممکن است شما در حال تجربهی درد عمیقی باشید، اما برای حفظ ظاهر هم که شده مدام مجبورید با لباسهای زیبا و لبخندی تا بنا گوش باز در جامعه ظاهر شوید. یکی از مهمترین ویژگیهای دنیای واقعی و انسانها این است که چیزی به اسم «ایدهآل» وجود ندارد. همهی ما یک سری موجودات ضربهخورده با مشکلات مختلف هستیم که باید با آنها دستوپنجه نرم کنیم و خودمان را با فریاد زدن از دردهایی که میکشیم خالی کنیم، اما راهحلی که این دنیا ارائه میدهد، مخفی شدن پشت چهرهای زیبا و بیعیب و نقص است. دنیا با افراط یا تفریط درست نمیشود. بلکه زندگی خوب در رسیدن به تعادل است.
حقیقت این است که حتی زیباترین خصوصیات انسانی نیز میتوانند در صورت افراط و تفریط به نتیجهی ناگواری منجر شوند. اگرچه همیشه خندان بودن در تئوری خیلی خوب است و باعث میشود که انسانها مجبور به کنترل رفتارشان شود، اما همانطور که پیکسار با انیمیشن «پشتورو» نشان داد که غم چقدر به اندازهی لذت اهمیت دارد، «آینهی سیاه» در این اپیزود هم نشان میدهد که عصبانیت و خشم و همهی احساسات انسان چقدر اهمیت دارند. انسانها اجازه دادهاند که این سیستم ارزشگذاری آنها را از خودِ واقعیشان دور کند. عنصر «صداقت» بهطور کلی از چنین دنیایی حذف شده است. انسانها به یک سری روباتِ خندان تبدیل شدهاند که چپ و راست یکدیگر را تایید میکنند و قبل از بیرون آمدن از خانه لبخندشان را تمرین میکنند و جواب یکدیگر را با هیجانی توخالی میدهند.
خلاصهی داستان «سقوط آزاد» در یک جمله بسته میشود: دختر جوانی که متوجه میشود به جای متقاعد کردن بقیه برای دوست داشتن او، دنیا شامل چیزهای مهمتری هم میشود. بزرگترین خطر این داستان این است که مشغلهی ذهنی شخصیت اصلی قابلباور نشود. اما تلاش دیوانهوار و احمقانهی لیسی برای بالا بردن رتبهاش به کاری اعصابخردکن تبدیل نمیشود. ما حتی در مضحکترین تلاشهای لیسی با او همدردی میکنیم و چیزی که در ذهنش میگذرد را احساس میکنیم. لیسی یک دختر احمق، خودخواه یا دیوانه نیست، بلکه او فقط میخواهد به همان چیزی برسد که دیگران هم طلب میکنند. بالاخره در دنیایی که سوار شدن در هواپیما یا کرایهی ماشین یا طرز نگاه مردم به عدد کنار اسمتان بستگی دارد، غیر از این هم انتظار نمیرود.
اما از همان اسم اپیزود (سقوط آزاد) کاملا مشخص است که تلاشِ لیسی به چه پایانی ختم میشود. از همان ابتدا میدانیم که هیچ امیدی در رابطه با رسیدن لیسی به جشن عروسی دوستش، ارائهی یک سخنرانی احساسی و جمع کردن ستارههای تمام مهمانان وجود ندارد. اینکه از قبل میتوانیم سرانجام این سفر را پیشبینی کنیم، پروسهی تحقیر آرام لیسی را بسیار اذیتکنندهتر هم میکند. ما برخلاف خودِ لیسی میدانیم که تلاش او برای به موقع رسیدن به عروسی، رویایی بیش نیست. حقیقت این است که سقوط آزاد او از زمانی که تصمیم به رفتن به این عروسی گرفت شروع شده بوده و خودش هنوز متوجه آن نشده است.
اما ظرافت این اپیزود را نه در دیدنیها، بلکه باید در ندیدنیها جستجو کرد. «سقوط آزاد» تصویر ایدهآلی از زندگی کاراکترهایش به تصویر میکشد. جایی که انگار هیچکس جز ستاره دادن و گرفتن از دیگران هیچ نگرانی دیگری ندارد. اما حقیقت این است که همهی این آدمها از دردهایی درونی رنج میبرند که آنها را با تلاش فوقالعادهای مخفی نگه میدارند و تصمیم خوبی است که سریال هم وارد شخصیترین لحظات کاراکترها نمیشود و فقط به اشارههای نامحسوسی به آنها بسنده میکند. از لیسی و تمرین کردن لبخندش جلوی آینه و لبخند زدن به آدمهایی که کاملا مشخص است که از آنها متنفر است گرفته تا بازدیدش از خانهای رویایی که به خرید آن فکر میکند. لیسی در دیدار از این خانه با تصویر هولوگرامی خودش و مرد هولگرامی خوشتیپ دیگری روبهرو میشود که هوش از سرش میپروراند. این صحنه به خوبی بدون اینکه توجه زیادی را به خودش جلب کند، احساس تنهایی لیسی را به تصویر میکشد. یا در جایی دیگر در اواخر اپیزود در تصویر گذرایی با زخمی بر روی مچ دست دوستِ لیسی برخورد میکنیم که ثابت میکند برخلاف چیزی که دوستش نشان میدهد، او در عمق آدم مشکلداری است.
آیا با دنیایی طرفیم که تمام ساکنانش زندگی درونیشان را برای رسیدن به ظاهری زیبا خاموش کردهاند؟ نه، لیسی در جریان سفرش سوار کامیون زنی میشود که سوزان نام دارد. کسی که زمانی با رتبهی فوقالعادهی ۴/۶ برای خودش برو و بیایی داشته است، اما این روزها خیلی هم با رتبهی ۱/۴ احساس راحتی میکند. سوزان هیچ اهمیتی به بازی امتیازات و اعداد نمیدهد. او شوهرش را به خاطر سرطان از دست داده و وقتی تمام تلاشش برای بالا بردن رتبهاش و نجات شوهرش به در بسته خورد، به چرت و پرتبودنِ این سیستم پی میبرد و زندگی آزادانهای را شروع میکند.
یکی از عناصر تعریفکنندهی دنیاهای دستوپیایی «آیندهی سیاه» عدم توانایی انسانهای آگاه برای فرار از آنهاست. بدترین نمونهاش را در پایان اپیزود «۱۵ میلیون امتیاز» (اپیزود دوم فصل اول) میبینیم. جایی که که سیستم طوری طراحی شده است که انقلابیون را به یکی از چرخدهندههای خودش تبدیل میکند و آنقدر دقیق است که هیچ راهی برای منحرف شدن و تعالی ارائه نمیکند. در ابتدا به نظر میرسد «سقوط آزاد» هم دارد در چنین مسیری حرکت میکند. ما میبینیم که تمام بخشهای جامعه براساس سیستم ردهبندی کار میکند. بنابراین اگرچه این سیستم احمقانه به نظر میرسد، اما به نظر نمیرسد راهی برای فرار از آن وجود داشته باشد. حتی برادرِ لیسی که او را به خاطر تلاش دیوانهوارش برای امتیاز گرفتن متهم میکند، از صبح تا شب مشغول بازی کردن و امتیاز گرفتن از این طریق است و حتی او هم برای مجازاتِ خواهرش هیچ راهی بهتر از پایین آوردن رتبهاش ندارد.
وقتی به تار و پود زندگی آدمها وارد میشویم، متوجه میشویم که آنها در چه جهنمی که زندگی نمیکنند
حقیقت این است که تمام تعاملات اجتماعی انسانها به نحوهی بازی کردن آنها در این سیستم برمیگردد و نه چیز دیگری. از همین سو ما در انتظار سقوط آزاد لیسی با کله به سطح سفت زمین هستیم که خوشبختانه سروکلهی سوزان پیدا میشود و شرایط را به حدی تغییر میدهد که راه کوچکی برای فرار نشانمان دهد و این یکی از تصمیمات عالی این اپیزود بود. همانطور که گفتم سریالهای آنتولوژی از تیر و طایفهی «آینهی سیاه» علاقهی فراوانی به پایانبندیهای تاریک و افسردهکننده دارند. به همین دلیل بهشخصه انتظار داشتم که «سقوط آزاد» هم به جمع آنها بپیوندد، اما باز کردن دری به سوی امید در زمانی که اصلا به آیندهای روشن امیدوار نیستیم، بزرگترین پیچش داستانی این قسمت را تشکیل میدهد و به این ترتیب «آینهی سیاه» به همان اندازه که در طراحی پایانبندیهای تاریک استاد است، نشان میدهد در تزریق لذتی غیرمنتظره هم کارش را بلد است. صحنهی نهایی اپیزود در زندان که لیسی و زندانی دیگری را در حال به فحش کشیدن یکدیگر نشان میدهد بعد از یک ساعت دنبال کردن انسانهای مصنوعی و خشک واقعا همچون یک نفس تازه میچسبد و نشان میدهد که تعاملات انسانی هنوز در دنیای رتبهبندیهای ستارهای از بین نرفته است و لبخندی که برای ثانیههایی بر لبانم نشست، غیرمنتظرهترین چیزی بود که از «آینهی سیاه» انتظار داشتم. باید قدر این لبخند را بدانیم. چون معلوم نیست چارلی بروکر در اپیزودهای بعدی قرار است چگونه آن را جبران کند.
نظرات