نقد قسمت پنجم فصل سوم سریال Black Mirror
بعد از «سن جونیپرو» که رسما یکی از عاشقانهترین و زیباترین اپیزودهایی است که تاکنون در قالب تلویزیون دیدهام، میشد تصور کرد که «آینهی سیاه» در اپیزود بعدی با تمام قدرت به ترسها و ذهنهایمان حملهور خواهد شد و خب، چنین چیزی دربارهی پنجمین اپیزود این فصل که «مردان علیه آتش» نام دارد صدق میکند. «مردان علیه آتش» یکی از کلاسیکترین داستانهای «آینهی سیاه» را در خود دارد. از همانهایی که خبری از یک ذره امید و رهایی احتمالی در آن نیست و از ثانیهی اول تا آخر قصد دارد بهطرز قابلدرکی ما را از خودمان و آیندهمان متنفر کند. اما آیا در کارش موفق هم است؟ چه جورم! «مردان علیه آتش» یکی از عمیقترین ساعتهای این سریال است که فقط به برخی از ترسناکترین عناصرش اشاره میکند و مثل همیشه چارلی بروکر از این طریق اجازه میدهد تا تصورات خودِ تماشاگران عمق فاجعه و وحشت را تکمیل کند. بنابراین اگر پیچ اصلی داستان را جلوتر از موعد حدس زدید، فکر نکنید با اپیزود ضعیفی طرف هستیم. بزرگترین اشتباه برخی از طرفداران «آینهی سیاه» این است که کیفیتِ اپیزودهای این سریال را براساس مقدار غافلگیری پیچهایش میسنجند، اما حقیقت این است که این پیچها فقط بخشی از هیجان و سرگرمکنندگی سریال را تشکیل میدهند و بخش پیچیدهتر و جذابتر ماجرا در جای دیگری یافت میشود. «مردان علیه آتش» یکی از مثالهای بارز این موضوع است. اگرچه با داستان ظاهرا قبلا شنیده شدهای سروکار داریم، اما جزییاتی که بروکر تزریق این چارچوب قدیمی کرده است، داستانش را بسیار تاملبرانگیز کرده است.
اولین چیزی که دربارهی «مردان علیه آتش» دوست دارم نه بحثهای زیرمتنی، بلکه اتمسفرش است. بعد از چندین اپیزود که در آیندهی نزدیک، زمان حال یا مثل «سن جونیپرو» در مکان خوشگلی جریان داشتند، «مردان علیه آتش» با کله به درون یک دنیای پسا-آخرالزمانی دستوپیایی که شامل المانهای قوی علمی-تخیلی، سیاستبازیهای شرورانه و اکشن میشد، وارد میشود. این دنیای خاکستری که انگار خورشید از آن روی برگردانده است و بهار و تابستان در آن وجود خارجی ندارد، چارچوب فوقالعادهای برای داستانی است که میخواهد روایت کند. ماجرا دربارهی سربازی به اسم استرایپ است که همراه با جوخهاش برای شکار موجوداتی که آنها را «سوسک» صدا میکنند به کلبهای در حومهی شهری ظاهرا اروپایی منتقل میشوند. برای اولینبار که واژهی سوسک از دهان این سربازان بیرون آمد، انتظار داشتم با موجودات فضایی حشرهمانندی در مایههای فیلم «لبهی فردا» روبهرو شوم، اما خیلی زود معلوم میشود سوسکها، اسمی است که دیگران روی انسانهای جهشیافته گذاشتهاند.
انسانهایی که روانی و خشن هستند و همچون زامبیهایی با کمی هوشیاری در مخروبههای حومهی شهرها زندگی میکنند و هر از گاهی برای دزدیدن غذا و آذوقه به روستاها حمله میکنند و ارتش هم آنها را به خاطر خون آلودهشان شکار میکند. چون میخواهند جلوی گسترش نسل کثیف آنها را بگیرند. جوخهی استرایپ به محل اختفای سوسکها میرسد و با لانهی آنها در آنجا روبهرو میشود. در جریان هیاهوی درگیری با این هیولاها که صداهای گوشخراشی درمیآورند و دندانهای تیزشان را به رخ میکشند، استرایپ یکی از آنها را به ضرب گلوله میکشد و دیگری را با چاقو سوراخ سوراخ میکند. در پایان عملیات، او با دستگاه الکترونیکی دستسازی بر روی زمین برخورد میکند. استرایپ دستگاه را برمیدارد و به محض نگاه کردن به آن، نور سبزرنگی چشمش را میزند و کاری میکند تا گوشهایش زنگ بزنند.
فکر کنم یادم رفت بگویم که در دنیای این قسمت، سربازان از لنزهایی درون چشمهایشان بهره میبرند که واقعیت مجازی و واقعیت افزوده را به بخشی از زندگی روزمرهی آنها تبدیل کرده است. به محض اینکه لنزهای استرایپ شروع به پرپر زدن میکنند، خیلی راحت میتوان حدس زد که این لنزها فقط جهت آسانتر کردن برنامهریزی حمله و نشانهگیری سربازان طراحی نشده و خیلی زود میتوان فهمید که سوسکها آن چیزی که به نظر میرسند نیستند. حقیقت این است که این لنزها کاری میکنند تا سربازان آدمهای بیگناه عادی را به عنوان موجودات جهشیافتهی ترسناک ببینند. هدف این است که سربازان بدون درنگ تنفگشان را به سمت آنها نشانه بگیرند و ماشه را بچکانند. این پیچش غافلگیرکنندهای نیست و شرط میبندم همهی شما مثل من خیلی خیلی زودتر از حد موعد دست نویسنده را خوانده باشید.
اگر بخواهیم این اپیزود را فقط براساس این یک غافلگیری ارزشگذاری کنیم، خب، «مردان علیه آتش» در جایگاه پایینی نسبت به دیگر اپیزودهای «آینهی سیاه» قرار میگیرد، اما خوشبختانه این اپیزود به دو دلیل کارش را با موفقیت انجام میدهد و کماکان تاثیرگذار باقی میماند: اول اینکه اگرچه ایدهی مرکزی قصه آشناست، اما چارلی بروکر دوباره هنر خودش را در روایت متفاوت ایدههای آشنا ثابت میکند. نمیدانم چگونه باید بگویم که من چقدر عاشق نحوهی روایت اصولی بروکر هستم. داستانهای او و مخصوصا در اینجا «مردان علیه آتش» اصلا کش نمیآیند، بلکه بهطرز طبیعی و روانی جلو میروند. در هنگام نگاه کردن این اپیزود احساس میکنید در قایقی بر روی یک رودخانه نشستهاید. قایقی که هیچگاه از سرعتش کاسته نمیشود. همین روایت و ریتم عالی کاری میکند تا چیزی قدیمی ارزش بازبینی و فکر کردن را داشته باشد و دومی هم این است که پیچ اصلی «مردان علیه آتش» اصلا ماجرای عدم زامبیبودن سوسکها نیست، بلکه پیچهای باظرافتتر و پنهانتری هستند که درست در وقتی که فکر میکنید دست نویسنده را خواندهاید، عنصر غافلگیری را بهطرز برندهتری به این اپیزود برمیگردانند.
با داستان ظاهرا قبلاشنیدهشدهای سروکار داریم، اما جزییاتی که بروکر تزریق این چارچوب قدیمی کرده است، داستانش را بسیار تاملبرانگیز کرده است
یکی از اولین چیزهایی که این لنزها را به چیزی ترسناک تبدیل میکند، ماهیت آنها در دنیای امروز است. این روزها از تکنولوژی واقعیت افزوده به عنوان ابزاری برای سرگرمی و بازی استفاده میشود. نمونهاش «پوکمون گو». اما «مردان علیه آتش» ما را به دنیایی میبرد که وسیلهای که قرار بوده استفادهای کاربردی و تفریحی داشته باشد، تبدیل به چیزی شده است که انسانها را به ماشینهای کشتارِ بیاحساس تبدیل میکند. دومین و بزرگترین چیزی که این لنزهای واقعیت افزوده را وحشتناک میکند، نحوهی استفاده از آنهاست. ما قبلا در اپیزود «پلیتست» (اپیزود دوم فصل سوم) یا «تمام خاطرات تو» (اپیزود سوم فصل اول) استفاده از این نوع واقعیت افزوده را در وسعت کوچکتری دیده بودیم و ماهیت لنزهایی که در آینده در چشم انسانها کارگذاشته میشوند نمیتوانست به تنهایی شگفتانگیز باشد، اما چیزی که در اینجا به آن نور تازهای میتاباند، استفادهی آنها در صنعت جنگ است. آن هم نه فقط برای آسان کردن کار سربازان در هدفگیری و استفاده از پهبادها، بلکه برای در کنترل گرفتن ذهن یک ارتش و هدایت یکدست آنها برای انجام هرکاری که بالادستیها دلشان میخواهد.
یکی از چیزهایی که همیشه سوخت بخش عظیمی از وحشت تولید شده در اپیزودهای مختلف «آینهی سیاه» را برعهده داشت، ارتباط فلان داستان با دنیای واقعی بوده است. این موضوع دربارهی «مردان علیه آتش» هم صدق میکند. در اواخر این اپیزود یک روانشناس نظامی (داگ استمپر خودمان از سریال «خانهی پوشالی») به استرایپ میگوید که اکثر سربازان برای کشتن تیراندازی نمیکنند، بلکه از ترس یا احساس گناه یا فقط به خاطر داشتن احساسات انسانی، جایی بالاتر از سر دشمنانشان را هدف میگیرند. خب، از قرار معلوم این یک آمار من درآوردی برای سریال نیست، بلکه ریشه در دنیای واقعی دارد. اصلا اسم این اپیزود براساس کتابی به اسم «مردان علیه آتش: مسئلهی فرمان نبرد» اقتباس شده است. این کتاب در سال ۱۹۴۷ توسط ساموئل مارشال نوشته شده است. مارشال کهنهسربازِ جنگ جهانی اول و تاریخنگار جنگ جهانی دوم بود. مارشال این کتاب را بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم براساس مصاحبههایش با سربازان جبهههای نبرد نوشت. در این کتاب مارشال اذعان میکند که فقط یک نفر از چهار سرباز امریکایی با هدف کشتن شلیک میکردند. مارشال پیشنهاد کرد که ارتش باید تمرکز بیشتری روی تمرین سربازانش برای کشتن کند. بعدها تحقیقات او در جریان جنگ کره نشان داد که تاثیرگذاری سربازان نسبت به جنگ جهانی دوم ۲ برابر شده است.
غافلگیری اصلی «آینهی سیاه» در این اپیزود این نیست که ارتش سربازانش را برای کشتن آدمهای بیگناه گول زده است، بلکه بروکر ما را در این اپیزود به دنیایی میبرد که همدردی و انسانیت در آن خیلی وقت است که با شلیک یک گلوله به مغزش خلاص شده است. روانشناس داستان به استرایپ میگوید که اگرچه همدردی مهمترین خصوصیت معرف انسانهاست، اما فقط تا وقتی که آیندهات به پاک کردن دشمن از صفحه روزگار بستگی نداشته باشد. و بله، برای اولینبار «آینهی سیاه» ما را به دنیایی میبرد که سنگبنایش در گذشته قرار داده شده و ما بیبروبرگرد در حال حرکت به سوی آن در آینده هستیم. اما وحشت این اپیزود در اینجا تمام نمیشود. «مردان علیه آتش» دنیایی را معرفی میکند که زندگی استفادهکنندگان از این لنزها دروغی بیش نیست. ما این اپیزود را در حالی شروع میکنیم که به نظر میرسد استرایپ همسر یا نامزدی دارد که در خانه منتظر اوست. خانهای که در مقایسه با فضای گرفته و دلمُردهی منطقهی عملیات خیلی رنگارنگ و روشن است و مشخص است که استرایپ هم مثل خیلی از سربازان دلتنگ بازگشت به خانه است.
اما بعد از اینکه لنزهای استرایپ بعد از اولین ماموریتش با مشکل روبهرو میشوند، روانشناس پادگان برای او یک «خواب خوب واقعی» تجویز میکند و کلیدهای کیبورد کامپیوترش را فشار میدهد. بله، ناگهان معلوم میشود خبری از یک معشوقهی واقعی نیست و چیزی که استرایپ هرشب میبیند فقط یک واقعیت مجازی است. اما رویایی که قرار است استرایپ را آرام کند با مشکل روبهرو میشود و صحنهای که قرار بود آرامشبخش باشد، با زیاد شدن تعداد زنها وحشتناک میشود. استرایپ نفسنفسزنان از خواب میپرد و به اتاقش نگاه میکند. همهی سربازان مثل جنازه روی پشتشان خوابیدهاند، پتوهایشان خیلی مرتب رویشان کشیده شده و فقط انگشتانشان بهطرز بیارادهای براساس رویاهایی که میبینند تکان میخورد. آره، درست حدس زدید. غافلگیری «مردان علیه آتش» این نیست که سوسکها زامبی نیستند، بلکه این است که سربازان زامبی هستند.
بروکر ما را در این اپیزود به دنیایی میبرد که همدردی و انسانیت در آن خیلی وقت است که با شلیک یک گلوله به مغزش خلاص شده است
در این لحظه متوجه میشویم که این سربازان برخلاف ظاهرشان، یک سری مردهی متحرک بیاراده و بدون هیچ عشق و احساسی هستند. یکی از همان نکات ریزی که ممکن است در نگاه اول متوجه نشوید این است که سربازان همینطوری بیدلیل رویای استرایپ را به دست نمیآورند و روانشناس پادگان هم به خاطر بهتر شدن حال استرایپ، آن را برای او تجویز نکرد، بلکه به این دلیل استرایپ را لایق آن میدانست که او در اولین ماموریتش دوتا سوسک را کشته بود. حقیقت این است که پادگان از این رویاها به عنوان جایزههای تشویقی برای سربازانی که سوسکهای بیشتری میکشند، استفاده میکند. و این شاید دیوانهوارترین نکتهی این اپیزود است. با توجه به تعامل کوتاه استرایپ با آن دختر روستایی، ظاهرا سربازان به جز رویاهای مجازیشان، اجازهی ارتباط با هیچ جنس مخالفی را ندارند و این ترفند فوقالعادهای برای مجبور کردن آنها به کشتن سوسکهای بیشتر است. این یعنی استرایپ نه تنها یک خانه و عشق واقعی ندارد، بلکه برای رسیدن به نوع مجازیاش هم باید دست به کشتن بزند. «آینهی سیاه» بعضیوقتها از لحاظ احساسی بدجوری چندشآور میشود و «مردان علیه آتش» در این زمینه در حد استانداردهای این سریال ظاهر میشود. اگر فکر میکنید این اپیزود ترسناکتر از این نمیشود، خب پس تاکنون «آینهی سیاه» را با دقت تماشا نکرده بودید!
نکتهی غافلگیرکنندهی بعدی ماجرا این است که روستایان هم سوسکها را به عنوان زامبی میبینند. اینجاست که «مردان علیه آتش» ناگهان از آیندهای دور به حال و گذشتهی ما میرسد. سربازان سوسکها را فقط به خاطر لنزهایشان میکشند، اما روستایان چه. در این لحظه است که «آینهی سیاه» دست روی ایدهی مرکزیاش میگذارد و آن هم توانایی انسانها در خاموش کردن انسانیتشان و باور کردن چیزهایی است که دیگران به خورد ذهنشان میدهند. مسئله این است که ما به یک تکنولوژی عجیب و غریب احتیاج نداریم تا ما را به ماشینهای کشتار جمعی تبدیل کند. انسانها میتوانند همچون بستن چشمانشان به روی واقعیت، حس همدردیشان را نیز خاموش کنند و دیگران را به عنوان موجوداتی پایینتر از خودشان که لایق مردن هستند ببینند و دولتها و ارتشها هم میتوانند با پروپاگاندا و گسترش باورهای ضد-انسانی، آدمها را به جان یکدیگر بیاندازند.
سربازان برخلاف ظاهرشان، یک سری مردهی متحرک بیاراده و بدون هیچ عشق و احساسی هستند
این چیز جدیدی نیست و اگر در طول تاریخ و این روزها شاهد این همه جنگ و کشتار و قتل بودهایم به خاطر این نبوده که ارتش سربازانش را به چنین لنزهایی مجهز کرده بوده، بلکه به خاطر این است که انسانها با چنین لنزهایی به دنیا میآیند و انتخاب با خودشان است که از آن استفاده کنند یا نه. اما میدانید چه زمانی چارلی بروکر چاقوی آخر را به قلبمان فرو میبرد؟ جایی که متوجه میشویم استرایپ به زور به این ارتش نپیوسته است، بلکه با ارادهی خودش دست به ثبتنام زده است. این نادانی خود ماست که اجازه میدهد روانشناس پادگان اینقدر راحت از نابودی انسانیتِ انسانها حرف بزند. بعد از این افشا استرایپ میتوانست تبدیل به آدمی شود که از سوی تماشاگر لایق این بدبختیها نام بگیرد، اما نادانی استرایپ نه به عنوان یک اشتباه آشکار، که به عنوان چیزی که از همهی ما برمیآید، نشان داده میشود. پس فکر کردید کسانی که به دام وعده و وعیدهای بالادستیها میافتند چه کسانی هستند؟ آنها یک سری قاتل بالفطره با آیکیو ۱۰۰ نیستند که به دنبال زمینی برای خالی کردن خشابهای تفنگشان باشند، بلکه جوانهای احمقی هستند که چیزی که مسئولین بالارتبه توی گوششان میخوانند را قبول میکنند و چیزی که از تلویزیون میبینند را باور میکنند. وقتی هموطنانِ خودِ سوسکها فریب خورده باشند و با چنگ و دندان به این فریب چسبیده باشند، چه انتظاری از دیگران میرود.
در پایان استرایپ باید از بین دو گزینهی «بدتر» و «بدترین» یکی را انتخاب کند: او میتواند خاطراتش را پاک کند و به سر وظیفهاش برگردد یا میتواند تا آخر عمرش با احساس گناه کشتنِ انسانهای بیگناه در یک سلول تاریک زندگی کند. مسئله این است که استرایپ هرکدام را هم انتخاب کند کارش ساخته است. تمام اینها به سکانس نهایی این اپیزود ختم میشود. جایی که استرایپ با زن زیبای رویاهایش ملاقات میکند. این سکانس بیشتر از معنای روایی، معنای استعارهای دارد. از پشت چشمانِ استرایپ با مکان فوقالعاده زیبایی سروکار داریم، اما در واقعیت خانهی درهمشکسته و خرابی را میبینیم. این صحنه نشان میدهد که چرا استرایپ در ابتدا به سوی ثبتنام در ارتش روی آورده بود. دنیای واقعی او سیاه و خراب است، اما این لنزها به او چشماندازی از خانه و عشق و امید و آرامشی میدهند که هرگز برای او وجود نداشته بود. طبق معمول چارلی بروکر آن روی سکه را هم فراموش نمیکند. این آدمها چیزی در زندگیشان کم دارند. ارتش علاوهبر دادن دشمنی برای کشتن به آنها، زندگیای را برایشان فراهم میکند که اگرچه مجازی است، اما حداقل هست. آره، دروغ بسیار فریبندهای است. شاید خاطرات استرایپ از آن حادثه و آن بازجویی پاک شده باشد، اما روحش میتواند آن را حس کند و میخواهد از درون فریاد بزند.
نظرات