نقد فیلم Donnie Darko - دانی دارکو
«دانی دارکو» فیلم عجیب و غریبی است. خیلی عجیبتر از فیلمهای عجیبِ معمول سینما. دربارهی فیلمی حرف میزنیم که شخصیت اصلیاش با یک خرگوشِ وحشتناکِ ۲ متری که از آینده آمده رفیق میشود. همهچیز اما به اینجا ختم نمیشود. بلکه پای سفر در زمان و ماوراطبیعه و المانهای فیلمهای ترسناک و علمی-تخیلی و سناریوهای پایان دنیا هم به ماجرا باز میشود. دنیاها از هم شکافته میشوند، دنیاهای موازی شکل میگیرند و یک جوانِ مشکلدار که از بیماری روانی رنج میبرد و دچار پارانویا و اسکیزوفرنی است، خودش را به عنوان قهرمان انتخابی هستی برای نجات دنیا پیدا میکند. تمام اینها را بهعلاوهی حالوهوای نوستالژیکِ حومهی شهری دههی هشتادی و قطعهی «دنیای دیوانه»ی گری جولز کنید تا متوجه شوید با چه فیلم همهچیز تمامی سروکار داریم. خیلی سخت است که کارگردان ۲۴ سالهای مثل ریچارد کلی در اولین تجربهی فیلمسازیاش دست به نوشتن و ساخت چنین فیلم بلندپروازانهای بزند، اما او از این کار سربلند بیرون آمده است.
«دانی دارکو» اگرچه از ترکیب المانهای فراوانی تشکیل شده است که در نگاه اول در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند، اما ساختهی کلی جز اندک فیلمهایی قرار میگیرد که توانسته به انسجام معنایی و روایی فوقالعادهای دست پیدا کند و در عین عجیب و غریببودن، دارای احساساتِ معمولی و آشنایی باشد که با هرکسی ارتباط برقرار میکند. اینکه میگویم «دانی دارکو» حاوی طلسم درگیرکنندهی بهترین فیلمهای سینماست، از روی هوا نیست. بلکه در طول سالها و در جریان تبدیل شدن آن از یک فیلم مستقل ساندنسی به یک کالتِ کلاسیک ثابت شده است. «دانی دارکو» وقتی در سال ۲۰۰۱ روی پردهی سینماها رفت، چندان مورد استقبال قرار نگرفت. فیلم فقط در باکس آفیس به حدی فروخت که سرمایهاش را برگرداند. اگرچه به نظر میرسید مرگ زودهنگام فیلم غیرقابلاجتناب است، اما آرام آرام سینمادوستها فهمیدند که چه شاهکاری از زیر دستشان در رفته است و در نتیجه تبلیغات دهان به دهان مردم به جایی رسید که فیلم باز دوباره در نیویورک و بریتانیا بهصورت محدود اما برای طولانیمدت روی پردهی سینما رفت و نوارهای ویاچاس و دیویدیهای آن هم با استقبال زیادی روبهرو شدند. ناگهان «دانی دارکو» از فیلمی که به نظر مُرده میرسید، به موضوع اصلی بحث و گفتگوی سینمادوستان تبدیل شده بود و خیلی زود به جایگاه جریانسازی که لیاقتش را داشت رسید.
امروزه از «دانی دارکو» به عنوان یکی از بهترین فیلم های علمی تخیلی، دوران بلوغ و ابرقهرمانی سینما یاد میکنند. فیلمی که آنقدر از لحاظ داستان سفر در زمان پیچیدهای که روایت میکند عمیق است که هنوز که هنوزه فقط کافی است اسم «دانی دارکو» به میان کشیده شود تا هرکس برداشت خودش از آن را به نبرد با دیگری بفرستد. اما چیزی که «دانی دارکو» را به فیلم محبوبی تبدیل کرد و از فراموشی نجات داد، به داستان «نِرد»پسندانهی علمی-تخیلی پیچیدهاش مربوط نمیشود، بلکه به احساس آشنایی که در پسزمینهی تمام اتفاقات عجیب و غریب فیلم جریان دارد، برمیگردد. بزرگترین ویژگی «دانی دارکو» روایت داستان زندگی پسری که درگیر اتفاقات فراطبیعی میشود و با یک خرگوش زشت در سینما فیلم تماشا میکند نیست، بلکه خلق دنیایی است که این اتفاقات عجیب در آن بسیار طبیعی و قابللمس احساس میشوند. گویی زندگی دانی دارکو، زندگی خود ماست.
امروزه از «دانی دارکو» به عنوان یکی از بهترین فیلمهای علمی-تخیلی، دوران بلوغ و ابرقهرمانی سینما یاد میکنند
فیلمهای مختلف به دلایل مختلفی به جایگاه غیرقابلفراموش و کالتی دست پیدا میکنند. «دانی دارکو» اما یکی از آن کلاسیکهایی نیست که روی قفسهی اتاقتان خاک بخورد یا در اعماقِ هارد دیسکتان گم شود. «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» هم بزرگترین علمی-تخیلی کلاسیک تاریخ سینما است، اما هیچوقت احساس نمیکنیم که باید بارها برای تماشای آن برگردیم. هیچ شکی دربارهی تاثیرگذاری آن بر سینمای بعد از خودش نیست، اما فیلم کوبریک چیزی نیست که بتوان خودمان را راضی به تماشای دوباره و دوبارهی آن کنیم. بزرگترین دستاورد «دانی دارکو» اما این است که موفق به خلق دنیایی میشود که ترکیب بینظیر و دقیقی از لذت و غم است. دنیایی که مثل یک روز خاطرهانگیزِ حک شده در ذهنتان، دوست دارید مدام به آن برگردید و آن را دوباره از ابتدا زندگی کنید.
«دانی دارکو» دنیایی دارد که تماشاگر دوست دارد خودش را برای غرق شدن در آن رها کند. در رگهای فیلم یکجور احساس ابدی جریان دارد و تماشاگر را در فضای ذهنی خاصی قرار میدهد که جایی بین نوستالژی و هراس قرار دارد. مثلا به سکانس افتتاحیهی فیلم نگاه کنید؛ دوچرخهسواری دانی در جادههای خلوت حومهی ویرجینیا را میبینیم و صدای خواننده میآید که از برخورد سرنوشت و ارادهی ما حرف میزند. از سرنوشتی که صبر میکند تا بالاخره خودت را تسلیم او کنی. یا سکانس دیگری که فیلم کاراکترهای اصلی را طی یک مونتاژ ۵ دقیقهای بدون کلام معرفی میکند. اکثر فیلمهایی که قصد برانگیختن نوستالژی تماشاگران را دارند، از پیچیدگی خاصی در اتمسفرسازی بهره نمیبرند.
من یکی از طرفداران دیوانهی ریچارد لینکلیتر هستم، اما برخی فیلمهای او مثل «گیج و منگ» و «همه مقداری میخواهند!!» انگار فقط با هدف به یاد آوردن روزهای خوش گذشته ساخته شدهاند. یک خاطرهبازی لذتبخش مطلق. «دانی دارکو» گرچه ما را به گذشتهای شیرین میبرد، اما احساسات ملتهب و گیجکنندهی نوجوانانی که قدم به درون بزرگسالی میگذراند را هم فراموش نکرده است. این به تضاد حیرتانگیزی بین لذت بازگشت به گذشته و وحشت آشنایی با دنیای پیچیدهی بزرگسالی ختم شده است که خیلی به واقعیت نزدیکتر است و به خاطر همین است که هنگام تماشای آن، ارتباط بسیار بسیار نزدیکتری با آن برقرار میکنید و ریچارد کلی از ابتدا تا پایان این حسوحال آخرالزمانگونه در دنیایی ظاهرا عادی را حفظ میکند.
دومین چیزی که «دانی دارکو» را به فیلمی با احساسی جهانشمول تبدیل میکند، قوس شخصیتی خودِ دانی دارکوست. بهشخصه عاشق کاراکترهایی هستم که به خاطر اتفاقاتی که در اطرافشان میافتند، مجبور به تن دادن به تغییر میشوند. در ابتدا به نظر میرسد این اتفاقات همان موانعی هستند که میخواهند زندگی را برایمان زهرمار کنند و جلوی پیشرفتمان را بگیرند، اما در پایان معلوم میشود که آنها همان چیزهایی هستند که میخواهند ما را در مسیر تبدیل شدن به چیزی که سرنوشتمان بوده است قرار بدهند. بعضیوقتها سرنوشت ما چیزی باعظمتتر از چیزی است که به نظر میرسد. بنابراین عدم داشتن یک زندگی معمولی نه تنها خبر بدی نیست، بلکه ممکن است به این معنی باشد که ما بزرگتر از چیزی هستیم که یک زندگی معمولی داشته باشیم. دانی در آغاز فیلم به عنوان یک پسر مشکلدار نمیداند که قرار است تا چند روز آینده به چه چیزی تبدیل شود. فیلم از طریق او دست روی نکتهای میگذارد که بسیاری از ما در زندگی خودمان احساس کردهایم. ما هم معمولا نمیدانیم در آینده قرار است به چه چیزی تبدیل شویم. نمیدانیم آیا سرنوشت، ما را برای تبدیل شدن به چیزی فراتر از چیزی که تصور میکنیم هدایت میکند یا نه.
«دانی دارکو» دنیایی دارد که تماشاگر دوست دارد خودش را برای غرق شدن در آن رها کند
دانی یک روز صبح بعد از صحبت کردن با یک خرگوشِ عظیمجثه بیدار میشود و از شدت اتفاقاتِ عجیب و غریبی که اطرافش میافتد سرگیجه گرفته است. یکی از اشتباهاتی که میتوان کرد این است که «دانی دارکو» را به عنوان یک فیلم علمی-تخیلی بدانیم. «دانی دارکو» قبل از اینکه علمی-تخیلی باشد، فیلمی دربارهی دوران بلوغ است. دربارهی تلاش دیوانهوار نوجوانان برای پیدا کردن خودشان و شکل دادن طرز فکرشان در هنگام ورود به دنیای خشنِ واقعی؛ دنیایی که میخواهد آنها را به بردهی خودش تبدیل کند. تمام المانهای پیچیدهی سفر در زمانی و دنیاهای موازی و خیالی فیلم استعارهای از سوی کارگردان برای دنیای پیچیده ماست که سر در آوردن از آن کلافهکننده است و کاری میکند تا آدمها در مقابله با آن تسلیم شوند. در طول فیلم دانی در حال سر در آوردن از اتفاقی است که او را از آن به بعد تعریف خواهد کرد. او میتواند بیخیال شود و به یکی از همان بچهها یا آدمهای معمولی اطرافش تبدیل شود. یا میتواند مثل کاراگاهی حرفهای سر طناب را بگیرد و تا ته ماجرا برود. بعضیوقتها مثل اتفاقی که برای دانی افتاد، معلوم میشود که یک نوجوانِ منزوی، همان قهرمان ناشناختهای است که دنیا را نجات خواهد داد.
اما هستند کسانی که برای فرار از دنیای پیچیدهی اطرافشان به دستهبندیهای دوتایی روی میآورند. دانی کسی است که خیلی بیشتر از بزرگترها از پیچیدگی دنیای اطرافش آگاه است. اما کمکم خودش را در دنیایی پیدا میکند که این پیچیدگی را نادیده گرفته است و آن را به دستههای دوتایی عشق و ترس، سیاه و سفید و خوب و بد تقسیم کرده است. مثلا به سخنرانیها و کتابهایی که توسط شخصیت جیم کانینگهام نوشته شده نگاه کنید. یکی از طرفداران درجهیکِ طرز فکر سادهنگرانهی کانینگهام، کیتی معلم دانی است. کانینگهام همهچیز را به دو گروه عشق و ترس تقسیم کرده است و مسیر و ساختار زندگی را همینقدر ساده میداند. حقیقت اما این است که شاید چنین دستهبندی سادهای در کارتونهای بچههای زیر ۷ سال کار کند، اما به عنوان فلسفهای که یک نفر زندگیاش را براساس آن بنا میکند، خندهدار است.
کانینگهام «ترس» را بدترین احساس بشری میداند که باید از آن فرار کرد، اما حقیقت این است که ترس یکی از مهمترین احساسات انسان است. ترس وسیلهای برای دور نگه داشتن انسان از خطر است. ترس تهدید بزرگی که ذهنمان را مسموم میکند نیست، بلکه احساس لازمی برای داشتن یک زندگی باکیفیت است و چیزی است که به بقای نسل بشر کمک میکند. در مقابل، عشق هم مثبتترین احساس روی زمین نیست و میتواند درد و رنجهای خاص خودش را داشته باشد. به عبارت دیگر چیزی که کانینگهام میگوید مزخرفی بیش نیست. به خاطر همین است که دانی از آموزش چنین چیزهایی در مدرسه عصبانی میشود.
ما آنقدر در برابر هستی کوچک و ناچیز هستیم که به راحتی نمیتوانیم توضیحی برای همهچیز جفتوجور کنیم
البته این آخرین مثالی نیست که فیلم دربارهی ساختار بستهی دنیا ارائه میکند. در جایی از فیلم پدر دانی را در حال تماشای مناظره انتخاباتی بین دموکراتها و جمهوریخواهان میبینیم و در جایی دیگر خواهر دانی از این میگوید که به جای جرج دبلیو بوش میخواهد به مایکل دوکاکس رای بدهد که این به دعوایی سر میز غذا ختم میشود. دو طرز فکر. دو حزب و یک انتخاب دوتایی. حتی در زمینهی حکومت هم که یکی از پیچیدهترین و حیاتیترین عناصر یک تمدن است، همهچیز در سادهترین شکلش قرار دارد. ریچارد کلی دارد از دانی برای بیان دیدگاه خودش استفاده میکند و آن حمله کردن به چشمانداز سادهنگرانهی انسانها به دنیاست.
در جایی دیگر از فیلم معلم ادبیاتِ دانی در حال خواندن داستانی است که در آن گروهی از پسران جوان یک خانهی قدیمی را خراب میکنند و پولهایی که لای تشک پیدا کردهاند را هم آتش میزنند. شاید کسی که متوجهی استعارهی داستان نشده، فکر کند اینها فقط یک سری بچهی تخس و شورشی هستند. اما در حقیقت این کارشان استعارهای از خراب کردن یک سیستم ناقص برای ساختن چیزی بهتر است. در ادامه معلوم میشود که مدیران مدرسه با تلاشهای کیتی، این کتاب را از تدریس در کلاس ممنوع کردهاند. کیتی نمایندهی تمام کسانی است که همهچیز را به صورت سیاه و سفید میبینند و متوجهی نکتهی کنایهآمیز کتاب نشده است و به خاطر طرز فکر بستهاش، محتوای کتاب را به عنوان چیزی شنیع و شرمآور میبیند که دارد از خرابکاری بچهها حمایت میکند. بله، کافی است سینما، تلویزیون یا محتوای درسهایمان در مدرسه را به یاد بیاورد تا ببینید که همهی ما چنین چیزی را با تمام وجودمان تجربه کرده و داریم میکنیم.
در مثال دیگری، دانی و دوستش گرچن برای کلاس علوم اختراعی را ارائه میکنند که والدین با استفاده از آن میتوانند موقع خواب تصاویر زیبایی به نوزادانشان نشان دهند و اینگونه تاریکی هنگام خواب را با خاطرات رنگارنگ و روشن تغییر بدهند. کاملا مشخص است معلم علوم دانی تحت تاثیر ایدهی آنها قرار گرفته است، اما او به آنها یادآور میشود که ممکن است تاریکی عنصر مهمی در پروسهی رشد انسان باشد و نباید آن را کاملا از زندگی حذف کرد و از وجودش ترسید، بلکه باید به آن به عنوان یک موهبت نگاه کرد. همین تاریکی موجود در گذشتهی دانی و گرچن بوده است که کاری کرده آنها به فکر چنین فکر آیندهنگرانهای برای کلاس علومشان بیفتند. البته تقصیر کاراکترهایی مثل کیتی که همهچیز را در گروههای قابلهضم دستهبندی میکنند نیست. انسانها همیشه از پیچیدگی و ناشناختهها هراس داشتهاند.
چون ما آنقدر در برابر هستی کوچک و ناچیز هستیم که به راحتی نمیتوانیم توضیحی برای همهچیز جفتوجور کنیم و در نتیجه سعی میکنیم همهچیز را به دست خودمان سادهسازی کنیم. داستانهای کهن دربارهی مبارزه بین دو گروه خیر و شر صحبت میکنند و خرافاتِ عجیب و غریب جاهای خالی را پر میکنند. هیچ اشکالی به اینها وارد نیست. هیچچیز لذتبخشتر از شنیدن داستان نحوهی شکلگیری یک خرافهی جالبتوجه نیست. اما نباید اجازه بدهیم که آن خرافه یا فلان طرز فکر جالب اما کوتهبینانه از درون صفحههای کتاب بیرون آمده و نحوهی زندگی و فکر کردنمان نفوذ کند. «دانی دارکو» از جامعهای میگوید که نوجوانان و جوانانش توانایی فکر کردن برای خودشان را ندارند. جامعهای که به سرعت آنها را در سیستم آموزشیای قرار میدهد که اجازه نمیدهد تا هرکس دنیای اطراف خودش را به دست خودش کشف کند. جامعهای که طرز فکر اشتباه گذشتگان را به نسل جدید هم منتقل میکند. بچهها با درک و چشمانداز کوتهبینانهای از دنیای اطرافشان بزرگ میشوند و وقتی با حقیقت پیچیدهی اصلی روبهرو میشود، فکر میکنند دنیا علیه آنهاست. در حالی که آنها دنیا را اشتباه یاد گرفته بودند.
در جریان یکی از جلسات روانکاوی دانی، او جستجو برای یافتن معنی در دنیا و تنهایی مُردن را «ابسورد» خطاب میکند. اینجا همان جایی است که ریچارد کلی بعد از تمام این مقدمهچینیها به هستهی اصلی حرفش میرسد و به چیزی اشاره میکند که اکثر آدمهای اطراف دانی مثل کیتی را وحشتزده میکند: ابسورد بودن تلاش برای یافتن معنا در زندگی. آلبرت کامو که به خاطر به شهرت رساندن فلسفهی ابسوردیسم شناخته میشود، در توصیف این طرز فکر مینویسد: «انسان چشم در چشم بیمعنایی قرار میگیرد. همزمان او در وجودش اشتیاقی برای رسیدن به خوشبختی احساس میکند. ابسورد از اصطحکاک بین نیاز انسان و سکوت نامعقول دنیا به وجود میآید».
به عبارت دیگر ابسوردیسم به این موضوع اشاره میکرد که طبیعت انسان جستجو برای یافتن معنا و کشف محاسبات پشت پردهی هستی است، اما همزمان در رسیدن به جواب ناتوان است. این به این معنی نیست که دنیا از ریشه بیمعنی است، بلکه ذهن انسان توانایی درک عظمت هستی را ندارد. فیلم دنیا را به عنوان چنین چیزی میشناسد و تلاش آدمهایی مثل کانینگهام که ادعا میکنند راز خوشبختی را در قالب یک انتخاب دوتایی بین ترس و عشق فهمیدهاند، اشتباهی قابلدرک میداند. قابلدرک از این جهت که انسانها از قبول کردن ابسورد بودن دنیا میترسند و تا آنجا که میتوانند سعی میکنند تا در مقابل قبول کردن آن ایستادگی کنند. دانی تنها کسی است که کاملا از عمق قلبش به ابسورد بودن دنیا باور دارد، اما این باعث نشده که از زندگی متنفر باشد. تنها چیزی که او را اذیت میکند این است که چرا دیگران از این حقیقت غیرقابلانکار روی برمیگردانند و خودشان را گول میزنند.
درک این حقیقت به آزادی میانجامد و به قول آلبرت کامو، «آزادی چیزی جز فرصتی برای بهتر شدن نیست». دانی که به این حقیقت رسیده قبول میکند تا زندگیاش را برای نابودی دنیای قبلی و شکلگیری دنیایی جدید فدا کند. در پایان میبینیم که تمام آدمهایی که با دانی در ارتباط بودهاند در حالی بیدار میشوند که تمام اتفاقات فیلم را بهصورت یک رویا به یاد دارند. دانی بهطور استعارهای آنها را از خواب غفلت بیدار کرده است. «دانی دارکو» فقط یک فیلم علمی-تخیلی پیچیده صرفا برای پیچیده بودن نیست، بلکه از عناصر سفر در زمانی گیجکننده برای توصیف جنبهی گیجکنندهی دنیای واقعی استفاده میکند. این در حالی است که وقتی «دانی دارکو» را در کنار تمام چیزهایی که هست، یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی سینما میدانند، به همین موضوع برمیگردد. مگر از ابرقهرمانان انتظار نجات دنیا را نداریم؟ تفاوت دانی با دیگران اما این است که او به جای نجات دادن دنیا از لحاظ فیزیکی با کشتن یک موجود بیگانه، آن را از فکر بستهای که در آن گرفتار شده بود، نجات میدهد.
نظرات