نقد انیمیشن My Life as a Zucchini - زندگی من به عنوان یک کدو
واقعا کفریام میکنند! منظورم اکثر انیمیشنهای جریان اصلی این روزهای سینماست. بزرگترین چیزی که دربارهی اکثر این انیمیشنها عمیقا ازشان متنفرم، زاویهی دید محدود و عقبافتاده و مضحکشان است. برخی از این انیمیشنها علاوهبر اینکه بیاحترامی بزرگی به مدیوم سینما و قابلیتهایش هستند، سرگرمی ناقص و غیرصادقانهای برای کودکان نیز محسوب میشوند. انیمیشنهای سادهلوحانهای که بهطرز غیرقابلباوری مثبتاندیش هستند و مثلا به قول خودشان میخواهند از معصومیت بچهها در برابر ناملایمتیها، استرسها و خشونت دنیای واقعی محافظت کنند. توجیهشان این است که نشان دادن چیزی به جز یک دنیای گل و بلبل، بدآموزی دارد. که بچهها توانایی فهمیدن برخی کانسپتهای خشن و ترسناک زندگی واقعی را ندارند و بنابراین باید تا آنجا که میتوان آنها را گول زد که بله، زندگی همیشه همینقدر لذتبخش و باحال باقی خواهد ماند. اگر بدآموزی به معنای دروغ گفتن و نشان دادن تخیلی زیبا به جای واقعیتی زمینی است، پس بگذار بچهها را مورد بدآموزی قرار بدهیم. ناسلامتی یکی از بزرگترین لذتها و خصوصیات سینما، تواناییاش در هشدار دادن، همدردی با مشکلاتمان یا آماده کردنمان برای طوفانهای پیشروست. چرا همیشه باید بزرگترها باشند که از این خصوصیت سینما بهره ببرند؟ چرا این اجازه به بچهها داده نمیشود؟ چرا اجازه ندهیم آنها از طریق سینما برای مشکلات و استرسها و شرایطی که ممکن است همین فردا با آنها گریبانگیر شوند یا در آینده و بزرگسالی با آنها برخورد میکنند آشنا نشوند؟
راستش چنین فیلمهایی که با بچهها با احترام رفتار میکنند، شعورشان را به رسمیت میشناسند و آنها را لایق دروغ نمیدانند وجود دارند، اما خیلی کم هستند. یکی از آنها «زندگی من به عنوان یک کدو»، محصول سوییس و نامزد بهترین انیمیشن اسکار ۲۰۱۷ است. «کدو» انیمیشن فوقالعاده زیبایی است، اما گول این زیبایی را نخورید و فکر نکنید با فیلم شاد و شنگولی سروکار داریم. البته که «کدو» بدون لحظات خوش نیست، اما در پشت چهرهی تمام کاراکترها تراژدیها و دلتنگیها و ناراحتیهای برای همیشه لانه کرده است که «کدو» را به فیلم زیبای تاریکی بدل کرده است. اگرچه فیلم بیشتر از ۶۰ دقیقه زمان ندارد، اما باور کنید از تکتک ثانیههایش برای هرچه عمیقتر شدن در احساسات کاراکترهایش نهایت استفاده را کرده است و نتیجه به فیلمی انجامیده که دستکمی از یک شاهکار کوچولو ندارد و باری دیگر بهتان قدرت انیمیشن را در کندو کاو در پایهایترین و پیچیدهترین احساسات بشری ثابت میکند. «کدو» آنقدر جسور است که معصومیت و روح لطیف بچهها را در کنار برخی از ترسناکترین اتفاقات زندگی واقعی مثل مرگ، سوءاستفاده از کودکان، اعتیاد و ضایعههای روانی قرار داده است و از دل برخورد این دو جریانِ متضاد، داستان تلخ و شیرینی بیرون کشیده است که یک فانتزی قلابی دیگر به خورد بچهها نمیدهد، بلکه واقعی است.
چنین فیلمهایی که با بچهها با احترام رفتار میکنند، شعورشان را به رسمیت میشناسند و آنها را لایق دروغ نمیدانند خیلی کم هستند
فیلم با پسری به اسم کدو که در اتاق زیرشیروانی مشغول تزیین کردنِ بادبادکش است شروع میشود. بادبادک را که از پنجره به بیرون رها میکند و به تماشای رقص آن در باد میایستد، در چشمانِ درشت و آبیرنگش میتوان دید که دوست دارد مثل این بادبادک توانایی پرواز کردن و قلط خوردن در باد را داشته باشد، اما انگار چیزی بند او را به زمین گره زده است و نمیگذارد از زمین فاصله بگیرد. کدو اما واقعا یک کدو نیست. این اسمی است که مادرش روی او گذاشته است و کدو هم علاقهی فراوانی به نگه داشتن این اسم دارد. پسربچه در حالی که صدای تلویزیون از اتاق پذیرایی میآید در خانه میچرخد و قوطیهای خالی نوشیدنی باقی مانده از مادرش را جمع میکند و با آنها آثار هنری کودکانه درست میکند. اما این قوطیها فقط وسیلهای برای بازی کردن نیستند. بلکه آنها چیزهای مهمی در زندگی کدو هستند و معنای بزرگی در پسشان وجود دارد.
اگرچه کدو اسم واقعی پسربچه نیست و از روی مسخرگی توسط مادرش روی او گذاشته شده است و اگرچه این بطریها نمایندهی مادری بیمسئولیت هستند، اما پسرک رابطهی نزدیکی با آنها دارد و دوست دارد آنها را حفظ کند. انگار کدو بهطرز ناخودآگاهی قبول کرده که اینها نمایندهی اتفاقات بدی در زندگیاش هستند و به جای اینکه از آنها دوری کند، آنها را به عنوان بخشی از شخصیتش قبول کرده است. آنها گذشتهی غمانگیزی هستند که به جای سعی در فراموش کردنش که غیرممکن خواهد بود، دوستشان دارد. داستان کدو از جایی آغاز میشود که او در دفاع از خودش موجب مرگ تصادفی مادرِ خشنش میشود و در نتیجه از آنجایی که پدرش چیزی بیشتر از ابرقهرمانی نقاشیشده روی بادبادکش نیست، سرپرست دیگری ندارد و سر از یتیمخانه در میآورد. در یتیمخانه اگرچه او با بچههای همسن و سال وحشتزده و غمگینی مثل خودش محاصره شده است، اما حداقل جایش امن است. البته اگر بتوانیم رها شدن ناگهانی بچهای در دنیای واقعی را «امن» بنامیم. حداقل کدو کسانی را دور و اطرافش دارد که دردش را میفهمند.
در پشت تمام کاراکترها تراژدیها و دلتنگیها و ناراحتیهای برای همیشه لانه کرده است که «کدو» را به فیلم زیبای تاریکی بدل کرده است
کدو در یتیمخانه با بچههای متعددی آشنا میشود که یکی از آنها پسر موقرمزی به اسم سیمون است که نقش قلدر و رییس بیرحم آنجا را برعهده دارد. اما بعد از مدتی که سیمون متوجه میشود کدو از قلدربازیهای او نمیترسد و اهمیتی به آنها نمیدهد، کمکم با او رفیق میشود. در یکی از سکانسهای آرام فیلم که فقط در یک انیمیشن میتواند اینقدر تکاندهنده باشد، سیمون برای کدو شرایط دیگر یتیمها را توضیح میدهد که هرکدام به روشهای مختلفی به ضربههای روحی و روانیای که خوردهاند واکنش نشان دادهاند؛ مثلا سیمون همیشه عصبانی است، احمد رختخوابش را خیس میکند، آلیس خجالتی است. توضیحات رک و راست و صریحِ سیمون دربارهی بچهها بهطرز نامحسوسی نشان میدهد که خشونتی که آنها تجربه کردهاند چگونه به بخش روتینی از زندگیشان تبدیل شده است. بنابراین فیلم دربارهی رفتار بد والدین این بچهها یا اتفاقات تراژیک گذشتهشان یا چرایی آنها نیست، بلکه دربارهی این است که این بچهها چگونه در زیر سایهی آنها زندگی میکنند. «کدو» برخلاف افتتاحیهی دراماتیکش، فیلم داستانمحوری نیست. در عوض فیلم مثل مونتاژی از سادهترین اما حیاتیترین لحظات زندگی یک سری بچه است. فیلم به این دلیل روی شرایط غمانگیز این بچهها تمرکز نمیکند که فکر میکند این پایانی برای آنها نخواهد بود. بههیچوجه. همانطور که بچهها خیلی عادی و راحت دربارهی گذشتهشان صحبت میکنند، به همان راحتی و با زبان بچهگانه هم دربارهی عشق صحبت میکنند. در نتیجه فیلم به ازای هر صحنهی ناراحتکنندهاش، شامل یک صحنهی مالیخولیایی و زیبا هم است. مثل جایی که کدو و دوستش کمیل روی برفها دراز میکشند و بدون کلام فقط به حفرههای ماه خیره میشوند. یا وقتی که کدو به مبل خالی مادرش زل زده است که دست کمیل وارد کادر میشود و جریانِ افکار ساکت اما پرهرجومرج او را میشکند.
فیلم از این طریق یادآور میشود که بچهها با تمام زجرهایی که کشیدهاند کماکان سرشار از انرژی و نگاه مثبتی هستند که نابود نخواهد شد. اتفاقا باید به حالشان غبطه بخوریم که چگونه از همان کودکی با خشونتها و ناملایمتهای زندگی کنار آمدهاند و اگر همین روحیه را حفظ کنند در بزرگسالی نسبت به دیگران توانایی بهتری برای مبارزه با مشکلات بعدی را خواهند داشت. بخش قابلتوجهای از موفقیت بچهها در کنار آمدن با مشکلاتشان، بزرگترهایی که در یتیمخانه کار میکنند هستند. کسانی که مثل آدم بزرگ با بچهها رفتار میکنند و آنها را جدی میگیرند و تمام اینها دست به دست هم میدهند تا بچهها کمکم احساس امنیت و آرامش کنند و مکانیزمهای دفاعیشان را فراموش کنند. البته که بچهها تا پایان فیلم بهطرز غیرواقعگرایانهای بر تمام مشکلاتشان فایق نمیآیند و بهطور تمام و کمال خوب نمیشوند. بلکه کماکان رختخوابهایشان را خیس میکنند و هروقت صدای ماشین میآید بااشتیاق به سمت در میدوند و مادرشان را صدا میکنند یا کماکان زود عصبانی میشوند، اما با این حال یاد میگیرند که باید با مشکلاتشان کنار آمده و رفتارهای غیرمعمول یکدیگر را بدون تمسخر کردن قبول کنند و به غمخوار یکدیگر تبدیل شوند و متوجه شوند که اگر بقیهی بچهها فقط یک جفت پدر و مادر دارند، آنها سرپرست یکدیگر هستند که همیشه باید هوای همدیگر را داشته باشند.
چگونه میتوان به کارگردانی بصری و طراحی کاراکترها اشاره نکرد؟ «کدو» به تضاد فوقالعادهای در طراحی شخصیتهایش دست پیدا کرده است. همهی بچهها سرهای بسیار بزرگی دارند و کارگردان از چشمانِ بزرگ آنها برای به تصویر کشیدن شگفتی بچهها در برخورد با اتفاقات جدید اطرافشان یا بیرون ریختن غمی که در چشمانشان جریان دارد استفاده میکند. تکتک شخصیتها آنقدر از لحاظ ظاهری از یکدیگر متفاوت هستند که فقط یک نگاه به آنها سرنخ اولیهی خوبی دربارهی احساسات و اخلاقیاتشان به بیننده میدهد، اما طراحی تکتکشان در یک چیز مشترک است و آن هم سایههای رنگی دور چشمانشان است که در خوشحالترین لحظات فیلم هم حالتی خسته و درمانده و معصوم به آنها داده و فیلم از این طریق سعی میکند تا در همه حال گذشتهی آنها را یادآور شود و بگوید آنها در ثانیه ثانیهی زندگیشان در حال مبارزه با چه افکاری هستند. خلاصه طراحی زیباشناسانهی فیلم خیلی خوب حالت کارتونی یک انیمیشن را با احساسات واقعی این دنیا مخلوط کرده است و نتیجه به فیلمی تبدیل شده که بهطرز بیرحمانهای غیرسانتیمانتال است؛ چیزی که در رابطه با انیمیشنهای کودکانه اتفاق نادری است. «زندگی من به عنوان یک کدو» اصلا وانمود نمیکند که دنیا جای فوقالعادهای است و همه زندگی خوش و خرمی خواهند داشت. اتفاقا فیلم دربارهی حقیقت ترسناکی است؛ اینکه دنیا جای ملالآور، بیرحم و دیوانهای است که هر لحظه در تلاش است تا همهچیز را زهرمارمان کند و تنها کاری که میتوانیم کنیم این است که این حقیقت را قبول کنیم و با مهربانی و شجاعت به یکدیگر برای مبارزه کمک کنیم و فیلم موفق شده این داستان را از زاویهی دید بچهها به بهترین شکل ممکن روایت کند و در کنار «لاکپشت قرمز»، سال ۲۰۱۶ را از لحاظ انیمیشنهای هنرمندانه و غیرمنتظره رستگار کند.
نظرات