نقد سریال The Walking Dead؛ اپیزود چهاردهم، فصل هفتم
اپیزود چهاردهم «مردگان متحرک» که «آنسو» نام دارد، شاید جزو یکی از چند اپیزود نهایی فصل هفتم باشد، اما از قیافهاش و اتفاقاتی که در آن میافتد اینطور به نظر نمیرسد. از اپیزودی که در پردهی آخر فصل قرار دارد انتظار میرود دندهی سریال را برای شتاب گرفتن و وارد شدن به فاز هیجانانگیز بعدی داستان عوض کند، اما «آنسو» در کنار اپیزود چهارم (دیدار نیگان از الکساندریا)، اپیزود پنجم (حرکت کارل و انید به سمت هیلتاپ)، اپیزود ششم (دیدار تارا با روستای زنان کنار اقیانوس) و اپیزود دوازدهم (دیدار ریک و میشون با آن آهوی زشت!) به جمع خجالتآورترین و ملالآورترین اپیزودهای فصل هفتم «مردگان متحرک» میپیوندد. اگرچه این صفات تقریبا دربارهی تمام قسمتهای این فصل تا این لحظه صدق میکند، اما گناه آنهایی که نام بردم سنگینتر است. اینها اپیزودهایی هستند که فقط و فقط با هدف کش دادن داستان تا بینهایت ساخته شدهاند. اینکه سریالی که خیلی وقت است از آغاز پخشش میگذرد دارای اپیزودهای فیلر باشد، اتفاق غیرمنتظرهای نیست. اما اینکه بیش از نیمی از قسمتهای یک فصل ۱۶ قسمتی فیلر باشند، زور دارد و غیرقابلتحمل است.
بدتر از آن وقتی است که سازندگان میآیند و یکی از اپیزودهای جمعبندی فصل را به یکی از همین فیلرها اختصاص میدهند. «آنسو» با ارفاق یکی-دوتا صحنهی قابلتوجه دارد. ولی با اینکه این یکی-دوتا صحنه در بهترین حالت روی هم رفته بیش از ۵ دقیقه وقت نمیبرند، نویسندگان با پررویی تمام میآیند و ۵ دقیقه محتوا را ۴۰ دقیقه کش میدهند. کل خط داستانی این اپیزود به دو-سه تیکه خلاصه شده است. دریل و مگی بالاخره دربارهی مرگ گلن با هم حرف میزنند. روزیتا و ساشا در حالی که جلوی پایگاه ناجیان کمین کردهاند سنگهایشان را با هم وا میکنند و بعد برای چند ثانیه از لولهی تکتیرانداز حیاط پایگاه را دید میزنند و وقتی در کشتن نیگان از راه دور به در بسته میخورند، تصمیم میگیرند وارد پایگاه شوند. اگر اغراق نکرده باشم، تمام این داستان حالا نه ۵ دقیقه، ولی حتما در ۱۰ دقیقه قابل جمعبندی است. ولی در عوض اکثر زمان این اپیزود مثل اکثر اپیزودهای این فصل به صحبت کردن کاراکترها دربارهی موضوعات بیخودی و بیاهمیت و لحظهشماری برای جنگی تلف میشود که انگار قرار نیست تا ۱۰ دقیقهی پایانی اپیزود آخرِ فصل از راه برسد.
بگذارید از مهمترین اتفاق این اپیزود شروع کنیم: نویسندگان بالاخره دست به کار میشوند تا روزیتا را به شخصیت قابلتوجهای تبدیل کنند. چون روزیتا از زمانی که در فصل چهارم معرفی شد تاکنون فقط دو فاز داشته است: یا به عنوان یک کاراکتر فرعی هر از گاهی دیده میشده و چندتا زامبی و آدم میکشته یا بعد از مرگ آبراهام به کاراکتر غیرمعقولی تبدیل شده بود که روی اعصاب بینندگان میرفت. از طرف دیگر ساشا را داریم که اگرچه به اندازهی روزیتا اعصابخردکن نیست، اما خب، او هم خیلی خیلی وقت است که به جز فکر کردن به انتقام و عزاداری برای آبراهام نقش خاصی در داستان نداشته و در نتیجه همیشه برخورد این دو نفر به یکدیگر، یکی از بیاهمیتترین داینامیکهای داستان بوده است. در این اپیزود اما سریال سعی میکند نگاهی به ذهن و رابطهی دوستانهی آنها بیاندازد. اما قبل از اینکه به آن برسیم، باید حدود ۴۰ دقیقه دندان روی جگر بگذاریم و روند حلزونی یکی دیگر از اپیزودهای «مردگان متحرک» را تحمل کنیم.
«مردگان متحرک» هر هفته در بد بودن غافلگیرکننده ظاهر میشود. هرکسی میداند در چنین برههای از فصل باید پروندهی شخصیتپردازیها و دنیاسازیها و زمینهچینیهایتان را بسته باشید و در اپیزودهای پایانی فقط روی بالا بردن تنش و درو کردن چیزهایی که تاکنون کاشته بودید تمرکز کنید. اما میبینیم که باز دوباره سروکلهی سیمون در هیلتاپ پیدا میشود و بعد از اینکه مجبوریم گپ و گفتهای تکراری او با گرگوری را تحمل کنیم، متوجه میشویم که ناجیان بدون پزشک هستند و نیگان تصمیم گرفته دکتر هیلتاپ را جایگزین قبلی کند. روش بدی برای افزایش تنش نیست. از آنجایی که مگی حامله است و نمیتواند وقتی حالش بد شد برای دیدن دکتر به پایگاه ناجیان سر بزند و از آنجایی که مردمان هیلتاپ با تمام کودن بودنشان دارند کمکم بعد از این همه وقت متوجه میشوند که گرگوری رهبر خوبی نیست و پزشکشان را هم از دست داده است، سریال از این طریق سعی میکند تا حالوهوای ناآرام و متزلزلی خلق کند.
فقط مشکل این است که چنین داستانی به درد این برهه از فصل نمیخورد. چنین داستانی باید در اوایل فصل میآمد. حالا که تهدیدات به مرحلهای جدی رسیدهاند، حالا که ریک در حال جمعآوری ارتش است و ساکنان هیلتاپ هم در حال تمرین برای تبدیل شدن به مبارز هستند، این اپیزود با خرده داستانهای بیاهمیت و جزییاش طوری رفتار میکند که انگار تازه در اپیزود دوم فصل هستیم، نه اپیزود چهاردهم. بنابراین قبل از اینکه به سکانس دوتایی روزیتا و ساشا برسیم، چیزی برای اهمیت دادن وجود ندارد. بازیگران سیمون و گرگوری واقعا خیلی بهتر از سناریویی که بهشان دادهاند ظاهر میشوند و سیمون در زمینهی عوضیبودن به مراتب بامزهتر و جالبتر از نیگان است، اما حقیقتش سریال به مردهی متحرکی تبدیل شده که شما آن را از دوردست در حال نزدیک شدن به خودتان میبینید. شاید در ابتدا هیجان داشته باشید، اما آنقدر به قدمهای سلانه سلانهی آن خیره میشوید که چشمانتان سنگین میشود. میدانید دو-سه متر آخر باید با آن درگیر شوید و سر جانتان مبارزه کنید، اما انتظاری که باید این وسط تا نزدیک شدن زامبی مذکور بکشید نیز بهطرز جنونآمیزی خستهکننده است و هیچ چیزی هم برای سرگرمشدن وجود ندارد.
قبل از اینکه به سکانس نهایی روزیتا و ساشا برسیم، باید حدود ۴۰ دقیقه دندان روی جگر بگذاریم و روند حلزونی یکی دیگر از اپیزودهای «مردگان متحرک» را تحمل کنیم
این مثال روند این اپیزود و کلا «مردگان متحرک» را تعریف میکند. میدانیم نبردی در پایان انتظارمان را میکشد، اما تا آن موقع فقط باید صبر کنیم و تکتک ثانیههایی را که میگذرد تحمل کنیم. البته این وسط صحنهای مثل گفتگوی دریل و مگی را داشتیم که شاید در زمان و شرایط دیگری خیلی تاثیرگذار و بهیادماندنی میشد، اما در حال حاضر اینطور نیست. نه تنها مگی به عنوان یکی از قربانیان غیرمستقیمِ سلاخی نیگان در اپیزود اول این فصل بهطرز عجیبی به یکی از کاراکترهای فرعی فصل هفتم تبدیل شده و سازندگان هیچوقت تاثیر مرگ گلن بر روی او را مورد بررسی قرار ندادند، بلکه دریل هم در طول این فصل شخصیت فعالی نبوده است و ما تقریبا او را هیچوقت در حال فکر کردن به مشتش به نیگان و عواقب آن ندیده بودیم. حالا بعد از چهارده اپیزود آزگار که ماجرای مرگهای اپیزود افتتاحیه به پایان رسیده و ما در مرحلهی نبرد با نیگان به سر میبریم، سازندگان یادشان افتاده که آره، بیایید از طریق عذاب وجدانِ دریل باز دوباره برای چند دهمین بار یادآوری کنیم که گلن چه به ناحق کشته شد و دوباره دو نفر را در حال گریه کردن و در آغوش کشیدن یکدیگر به تصویر بکشیم! درست مثل اپیزود قبل که سازندگان بعد از یک فصل بیکاری تصمیم گرفتند تا تکانی به مورگان و کارول بدهند، چنین چیزی هم با دوز خیلی کمتری دربارهی دریل و مگی صدق میکند.
بعد از تمام این درجا زدنها بالاخره به هدف اصلی این اپیزود میرسیم: ماموریت روزیتا و ساشا برای ترور نیگان. وقتی در دو-سه اپیزود پیش روزیتا بعد از اولین تلاشِ شکستخوردهی احمقانهاش برای کشتن نیگان، دوباره تصمیم گرفت همان کار را به روش دیگری تکرار کند، سازندگان موفق شدند کاری کنند تا روزیتا از یک شخصیت منفعل، به شخصیت تنفربرانگیزی که برای مرگش به بدترین شکل ممکن توسط نیگان لحظهشماری میکردیم تبدیل شود. اگرچه بعد از این اپیزود چیزی در این رابطه تغییر نمیکند، اما خب، سازندگان در این اپیزود تصمیم میگیرند تا دلیلی برای اهمیت دادن به روزیتا به تماشاگران بدهند؛ کاری که آنها از زمان معرفیاش در فصل چهارم تاکنون در انجامش موفق نبودهاند. تنها اتفاق قابلذکری که در رابطه با روزیتا افتاده بود، وقتی بود که آبراهام او را برای رابطه با ساشا قال گذاشت. پس، منتظر بودیم تا نویسندگان او را خلاص کنند و به دردش پایان بدهند. بنابراین وقتی در لحظات پایانی این اپیزود روزیتا گذشته و چیزی را که در ذهنش میگذرد بیرون ریخت شگفتزده شدم.
این اپیزود سرنخ اولیهای برای فهمیدن شخصیت روزیتا بهمان میدهد، اما یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که ما میبایست خیلی خیلی زودتر از اینها با چنین صحنهای روبهرو میشدیم
روزیتا فاش میکند که او به محض آغاز آخرالزمان بیپناه بوده و شانسی برای مبارزه با تهدیدهای دنیای جدید نداشته است. اما او تصمیم میگیرد از طریق رفیق شدن با مردهای مختلف مهارتهای آنها را یاد بگیرد تا بالاخره به زن ارتقایافتهای تبدیل شود که توانایی ایستادن روی پای خودش را دارد؛ او واقعا کسانی که با آنها رابطه داشته را دوست نداشته، بلکه فقط بهطور ناخودآگاهی به خودش فکر میکرده و قصد داشته از طریق یاد گرفتن از روی دست آنها، به مبارز مستقلی تبدیل شود که نیازی به مراقبت دیگران نداشته باشد. روزیتا به این نکته هم اشاره میکند که او از آبراهام به خاطر به هم زدن با او متنفر نبوده و به ساشا به خاطر دزدیدن آبراهام حسادت نمیکرده، بلکه به خاطر این عصبانی بوده که آبراهام توانسته بود در الکساندریا به زندگی آرام و خوشحالی دست پیدا کند، در حالی که خود روزیتا حتی در الکساندریا هم به آرامش نرسیده بود. خب، این صحنه خوب است و حداقل سرنخ اولیهای برای فهمیدن شخصیت روزیتا بهمان میدهد، اما یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که ما میبایست خیلی خیلی زودتر از اینها با چنین صحنهای روبهرو میشدیم. ما برای اینکه به تلاش روزیتا برای انتقام اهمیت بدهیم و برای اینکه بفهمیم چرا او اینقدر بهطرز احمقانهای قصد کشتن نیگان را دارد، باید اهمیت رابطهی او و آبراهام را درک میکردیم. باید متوجه میشدیم که در ذهن او چه آشوبی جریان دارد. باید متوجه میشدیم روزیتا با چه جور عذاب وجدانی دست و پنجه نرم میکند.
اما خط داستانی روزیتا و ساشا زمانی خراب میشود که این دو تصمیم میگیرند برای کشتن نیگان وارد پایگاه ناجیان شوند. همین تصمیمات احمقانه و غیرقابلباور کاراکترهاست که باعث میشود نتوانیم آنها را جدی بگیریم. حقیقت این است که ساشا نقشهی درجهیکی برای کشتن نیگان داشت: استفاده از اسنایپر برای هدشات کردنِ رهبر ناجیان از راه دور و فرار. اما روزیتا اصرار دارد که آنها باید وارد پایگاه شده و نیگان را از نزدیک بکشند. در سریالی که کاراکترها چپ و راست تصمیماتِ خندهدار میگیرند، بالاخره به نظر میرسید یک نفر میخواهد دست به حرکت عاقلانهای بزند؛ همان حرکتی که طرفداران از اول این فصل فریاد میزنند که چرا یکی از کاراکترها به مغزش نمیرسد: ترور نیگان از راه دور. اما در نهایت کاراکتری که اینقدر ادعای مهارت تیراندازی دارد (هرچند بهشخصه یادم نمیآید اصلا ساشا را در حال تمرین تکتیراندازی دیده باشیم) تصمیم میگیرد اسنایپرش را روی کولش بیاندازد و به دل دشمن بزند.
یکی از خصوصیات تکتیرانداز بودن، شکیبایی است. اینکه دفعهی اول فرصتی برای کشتن هدف پیدا نکردید، صرفا به این معنا نیست که نقشهتان اشتباه است و باید آن را عوض کنید. اما روزیتا و ساشا طوری غرق انتقام شدهاند که تصمیم میگیرند برای هرچه زودتر کشتن نیگان، وارد پایگاه شوند. اگر آنها تفنگ تکتیراندازی نداشتند، خب، با خودمان میگفتیم چارهای به جز نزدیک شدن به نیگان ندارند. اما آنها گرچه بهترین نقشهی ممکن را برای انتقام دارند، اما نویسندگان مجبورشان میکنند تا تصمیماتِ غیرعقلانی و شتابزدهای بگیرند. از آنجایی که سُنیکا مارتین-گرین، بازیگر نقش ساشا به عنوان شخصیت اصلی سریال جدید «استار ترک» انتخاب شده، از مدتها قبل حدس میزدیم که نقشِ ساشا باید به زودی در «مردگان متحرک» به پایان کارش برسد و اتفاقات این اپیزود روی این موضوع مهر تایید میزند و از آنجایی که میدانیم نیگان در فصل بعد حضور دارد و حتی اگر حضور نداشت، به این سادگی و بدون یک نبرد بزرگ کشته نخواهد شد، از صد کیلومتری مشخص است که ساشا در ماموریتش شکست خواهد خورد و کشته میشود. حداقل کاری که سازندگان میتوانستند انجام دهند این بود که به روش قابلباوری ساشا را به کشتن بدهند که اینقدر توی ذوق نزند. اما با چنین نحوهی داستانگوییای کوچکترین شکی در شکست او باقی نمینماند. نکتهی جالب ماجرا این است که این اپیزود با کلیفهنگر به پایان میرسد و سریال باز دوباره به جای اینکه این خردهپیرنگ قابلپیشبینی را هرچه زودتر به سرانجام برساند، آن را هرچه بیشتر کش میدهد. واقعا مخم دارد سوت میکشد! شما چطور؟
نظرات