نقد فیلم Sing - آواز بخوان
«آواز بخوان» اکثر ویژگیهای لازم برای تبدیل شدن به یکی از مفرحترین و طوفانیترین انیمیشنهای هالیوودی چند وقت اخیر را داشت. از یک طرف ستارههایی مثل متیو مککانهی، ریس ویترسپون، سث مکفارلین و اسکارلت جوهانسون را گرد هم آورده بود و از طرف دیگر آنها را در موقعیتهایی میگذاشت تا برخی از مشهورترین موزیکهای پاپ سالهای اخیر را با میکسهای جدید بازخوانی کنند و اگرچه خط داستانیاش که به تلاش یک سری حیوانِ درمانده برای رسیدن به رویاهایشان از طریق موسیقی میپردازد تکراری است، اما اگر پرداخت کاراکترها و صحنههای آوازخوانی به درستی و باشکوه صورت بگیرند، این موضوع اصلا به چشم نخواهد آمد. تمام اینها را بهعلاوهی کاراکترهای بامزه و رنگارنگ کارتونی کنید و در نهایت در ذهنتان تصور کنید نتیجه میتوانست به چه بمب نور و رقص و آتشبازی فوقالعادهای تبدیل شود؛ انیمیشنی که شاید به جمع عمیقترین انیمیشنهای هالیوودی نمیپیوست، اما حداقل میتوانست با کنار هم چیدن و استفادهی اصولی از ویژگیهایش به انیمیشنِ واقعا مفرحی تبدیل شود. اما در واقعیت «آواز بخوان» فیلم بسیار ملالآور، محافظهکار و خستهکنندهای از آب درآمده که از هیچکدام از ویژگیهای اولیهاش برای ترکاندن استفاده نمیکند.
یکی از بزرگترین گناهان یک موزیکال این است که با وجود تمام نور و رقص و آهنگی که به سمت بیننده پرتاب میکند، هیچ واکنشی از او نگیرد و «آواز بخوان» بزرگترین گناه یک موزیکال را مرتکب میشود. تمام اینها به خاطر این است که «آواز بخوان» در کنار تمام خصوصیاتِ امیدوارکنندهاش، یک نکتهی خطرناک هم داشت و آن هم چیزی نیست جز ایلومینیشن، استودیوی سازندهاش. این استودیو گرچه با اولین «من نفرتانگیز» کارش را کم و بیش طوفانی آغاز کرد، اما در ادامه به یکی دیگر از استودیوهای بساز بفروش و از تولید به مصرف هالیوودی تبدیل شد که هیچ خلاقیتی از خودشان به خرج نمیدهند و فقط با سرهمبندی یک سری عناصر نخنماشده و با زدن برچسب انیمیشن خانوادگی روی ساختهشان، آنها را به تماشاگرانی که انتظاراتشان خیلی پایینتر از حد معمول رسیده و ارزشی برای کیفیت سرگرمیشان قائل نمیشوند میاندازند. ایلومینیشن دوتا انیمیشن در سال ۲۰۱۶ داشت. اولی «زندگی مخفی حیوانات خانگی» بود؛ کپی زشتی از روی «داستان اسباببازی» که فاقد نوآوری و غافلگیریهای خودش بود. در نقد آن فیلم گفتم که تریلرهای «آواز بخوان» جالب به نظر میرسند و باید ببینیم ایلومینیشن در قالب این فیلم بالاخره استانداردهای بسیار پایینش را میشکند و اثری نوآورانهتر تحویلمان میدهد یا همین روند امتحان پس داده و فقط تجاری را ادامه میدهد. خب، آنها طبق انتظارات گزینهی دوم را انتخاب کردهاند و با «آواز بخوان» نشان دادند که میتوانند ضعیفتر از چیزی که فکر میکردیم ظاهر شوند. حداقل «حیوانات خانگی» یک کوین هارت داشت، «آواز بخوان» همان یک نکتهی مثبت را هم ندارد.
اما میدانید بزرگترین نکتهی منفی فیلم چیست؟ بزرگترین نکتهی منفی فیلم کلیشههای پرتعدادش یا داستان و کاراکترهای تخت و یکلایه و داستانگویی غیرمنطقیاش نیست، بلکه عدم وجود انرژی در صحنههای آوازخوانی و شیمی بین کاراکترهاست. اولین توقعی که از یک موزیکال میرود، لبریز بودن از انرژی و لبخند انداختن روی لبان تماشاگران است که فیلم در برطرف کردن این توقع ابتدایی هیچوقت موفق ظاهر نمیشود. گرت جنینگز به عنوان کارگردان فیلم چندتا نمای خوشگل میگیرد و بعضیوقتها استفادههای خوبی از دوربین آزاد و بیقید و بندِ این مدیوم میکند، اما تمامش همین است. اگر تریلرهای فیلم را دیده باشید، دیگر لازم نیست خود فیلم را ببینید. چون نه تنها کاراکترها عمیقتر از چیزی که در تریلرها معرفی شدهاند نیستند، بلکه خود فیلم هم چیز بیشتری برای عرضه ندارد که در تریلرها ندیده باشیم. «آواز بخوان» کلیشهی مطلق است. فقط طرح داستان و کاراکترها کلیشهای نیستند، بلکه تکتک دیالوگها و تکتک فریمها هم قابلپیشبینی هستند.
«آواز بخوان» اثر بیروحی است که سرگرمی سادهی کودکانه و خانوادگی را با مزخرف اشتباه گرفته است
همین چند وقت پیش موزیکالی مثل «سینگ استریت» را داشتیم که با اینکه داستان آشنای دل بستن پسر و دختری در شرایطی بد به یکدیگر و استفاده از موسیقی برای رسیدن به رویاهایشان را روایت میکرد، اما کارگردان با پرداخت به جزییات، دیالوگنویسیهای بامزه و طبیعیاش و اهمیت به صحنههای مهجور و باشکوه آوازخوانی کاراکترها که همیشه لمسکردنی بودند، از دل کلیشهها انرژی و احساس نو بیرون میآورد. خب، چنین چیزی دربارهی «آواز بخوان» صدق نمیکند. درد و رنج کاراکترها و تلاش آنها برای مدیریتشان و رسیدن به آرزوهایشان هیچوقت لمسکردنی نمیشود. یکی از مشکلات فیلم، تعداد بالای شخصیتهای اصلیاش است. شاید اگر به جز باستر موون (متیو مککانهی)، صاحب تئاتر ورشکستهای که میخواهد مسابقهی آوازخوانی راه بیاندازد، دوتا کاراکتر خواننده داشتیم کافی بود و فیلم فرصت پیدا میکرد تا بهتر زندگیشان و رابطههایشان را مورد پرداخت قرار بدهد و گسترش دهد. اما سازندگان اولویت را به جای کیفیت کاراکترها، به تعدادشان دادهاند. نتیجه این شده که شخصیت آنها چیزی بیشتر از همان تک جملهای که در ویکیپدیا جلوی اسمشان نوشته شده نیست.
راستش کل فیلم بیشتر شبیه یک کلیپ موسیقی میماند. فقط مشکل این است که با یک کلیپ دو ساعته طرفیم که طبیعتا حوصلهسربر میشود. موقع دیدن «آواز بخوان» یاد تیتراژ پایانی «شرک» افتادم. «شرک» یکی از خلاقانهترین و غیرمنتظرهترین انیمیشنهای هزارهی جدید بود و یکی از لحظات غافلگیرکنندهاش در دقایق پایانیاش از راه میرسید. در حالی که فکر میکردیم فیلم تمام شده، ناگهان تمام کاراکترهای ریز و درشت کل فیلم یک دیسکوی دیوانهوار راه میانداختند و میزنند زیر آواز. آن زمان این حرکت تازهای بود. «شرک» فیلم جدیای نبود، اما آوازخوانی شرک و خره و دار و دستهشان دیگر اوج افسارگسیختگی فیلم بود و بدجوری گرفت. خب، «آواز بخوان» حسوحال تیتراژ پایانی «شرک» را دارد. انگار مغزهای متفکر ایلومینیشن با خودشان گفتهاند از آنجایی که مردم بزن و بکوب و پایکوبی حیوانات آواز خوان را دوست دارند، بیایید فیلمی براساس آن درست کنیم. اگر مردم با تیتراژ پایانی «شرک» حال کردند، چرا ما یک فیلم کامل با حالوهوای آن درست نکنیم! به خاطر همین است که «آواز بخوان» بیشتر از اینکه شبیه یک فیلم سینمایی واقعی باشد، شبیه تیتراژ پایانی انیمیشنی است که به دلایل نامعلومی بیش از یک ساعت و نیم طول میکشد. تیتراژ «شرک» به این دلیل حسابی گرفت که خود فیلم از ثانیهی اول سرشار از اتفاقات غیرمنتظره بود. بنابراین چنان جشنی در پایان فیلم کاملا در راستای بقیهی لحظاتِ ناب فیلم قرار میگرفت. اما تمام دلیل وجود داشتن فیلمی مثل «آواز بخوان» عنصری است که حاصل خلاقیت خودش هم نیست. دقیقا مثل «حیوانات خانگی» که به بدترین شکل ممکن فقط جای اسباببازیها را با حیوانات تعویض کرده بود.
نکتهی ناراحتکنندهی ماجرا این است که چنین فیلمی به موفقیتهای تجاری غولپیکری هم دست پیدا کرده است. به خاطر اینکه استودیوهای امثال ایلومینیشن خیلی خوب موفق شدهاند انتظارات تماشاگران را برای سودآوری خودشان پایین بیاورند و با زرق و برقهای بیخاصیتشان مردم را به کم قانع کنند. اگر روایت داستانی درگیرکننده، اولین و آخرین ماموریت پیکسار است، پس اولین و آخرین ماموریت ایلومینیشن استفاده از داستان به عنوان ابزاری برای سرهمبندی یک سری کاراکتر ظاهرا بامزه و نمایش مسخرهبازیهای مضحک آنهاست. یک زمانی ایلومینیشن با «من نفرتانگیز» که به ایدهی جالب آدم شروری با نوچههای زردرنگ بامزهاش میپرداخت جالبتوجه ظاهر شد. در ابتدا به نظر میرسید این آغازی است بر تولد یکی از استودیوهای کارتونسازی برجستهی آیندهی هالیوود، اما ایلومینیشنیها روند خلاقانهشان را بعد از «من نفرتانگیز» ادامه ندادند، بلکه در عوض طوری خودشان را در طمع گم کردند که فکر نمیکنم دیگر امیدی به بازگشتشان باشد. در یک کلام ایلیومینیشن برای خودش دُکان نان و آبداری باز کرده است. اگرچه فیلمهایشان کمتر از میانگین ۶۵۰ میلیون دلاری آثار پیکسار میفروشند، ولی در مقابل ساختشان نیز چیزی بیشتر از ۷۵ میلیون دلار خرج برنمیدارد و مثل «آواز بخوان» حداقل بیش از ۵۰۰ میلیون دلار از سرتاسر دنیا پول به جیب میزنند. این در حالی است که استودیوی جیبلی از کار بیکار میشود و «کوبو و دو تار»، اثر اخیر استودیوی لایکا با بودجهی ۶۰ میلیون دلاری، ۶۹ میلیون دلار در دنیا میفروشد. انگار هدف ایلومینیشن این است که انتظارات ما از انیمیشنهای جریان اصلی را آرام آرام پایین بیاورد و با نگاهی به این اعداد و ارقام میبینیم که بله، خیلی هم در کارشان موفق هستند. بنابراین اگر هدفشان با «آواز بخوان» واقعا خلق چنین چیزی بوده، خب پس باید بگویم نمرهی کامل را میگیرند.
«آواز بخوان» اثر بیروحی است که سرگرمی سادهی کودکانه و خانوادگی را با مزخرف اشتباه گرفته است. کیفیت دنیاسازی فیلم صفر است. فیلم در دنیای حیوانات جریان دارد و تنها شباهتش به «زوتوپیا» همینجا شروع و همینجا به پایان میرسد. در طول فیلم مدام از خودتان میپرسید چرا این کاراکترها باید حیوان باشند. هیچ دلیل قانعکنندهای برای حیوان بودن کاراکترها ارائه نمیشود. چرا آنها انسان نیستند؟ چون حیوانات بهتر میفروشند. پس بیخیال باورپذیری داستان و دنیای فیلم! بزرگترین تناقض فیلم به شخصیت اصلیاش مربوط میشود. باستر موون در کودکی عاشق تئاتر و هنرهای نمایشی شده است. با آب و تاب از این تعریف میکند که چگونه مات و مبهوت استیج شده بوده است. در بزرگسالی با اینکه وضعیت تئاتر به ارث رسیده از پدرش بد است، اما او قصد رها کردنش را ندارد. بلکه از این میگوید که «شگفتی و جادو به سادگی به دست نمیان». این کوآلای فسقلی به قول خودش خیلی به هنر احترام میگذارد، اما فکر بکرش برای سربلند کردن پدرش و رسیدن به آرزوی خودش، برگزاری یک مسابقهی آوازخوانی در مایههای «امریکن آیدل» و «استیج» خودمان است. شاید به خاطر اینکه هیچ چیزی به اندازهی میکس برخی از آهنگهای یکبارمصرفِ پاپ نمیتواند شکوه و جادوی تئاتر را زنده کند. باستر موون آدم را یاد سران کمپانیهای فیلمسازی هالیوودی میاندازد که کاملا مشخص است چیزی دربارهی هنر نمیدانند، به آن فقط و فقط به چشم بیزینس نگاه میکنند و هدفشان نه سربلند کردن هنر و ارائهی چیزی در خور توجه، بلکه فقط جذب مردم به سالنهای سینما به هر ترتیبی که شده است.
یکی از بزرگترین گناهان یک موزیکال این است که با وجود تمام نور و رقص و آهنگی که به سمت بیننده پرتاب میکند، هیچ واکنشی از او نگیرد و «آواز بخوان» بزرگترین گناه یک موزیکال را مرتکب میشود
واقعا حیف که «آواز بخوان» در زمینهی موسیقی و ترانهها که قلب یک موزیکال را تشکیل میدهند اینقدر قابلپیشبینی و بیظرافت ظاهر میشود. مخصوصا با توجه به اینکه تقریبا تکتک گروه صداپیشگان صداهای آوازخوانی فوقالعادهای دارند. از صدای مخملی جوهانسون گرفته تا صدای پراحساس و کلاسیک مکفارلین. تنها نکتهی مثبت فیلم، صداپیشگانش هستند که حداقل گوش دادن به فیلم را لذتبخشتر از تماشایش میکنند. اگر ترانههای اورجینالی به کاراکترها داده میشد و کیفیت موسیقی خیلی بهتر بود، مطمئنا نه تنها کاراکترها میتوانستند خودشان را از طریق آهنگهایشان بهتر معرفی کنند، بلکه خود فیلم هم انرژی تازهنفس و پرقدرتی دریافت میکرد. مشکل بعدی این است که همین آهنگهای تکراری نیز کامل پخش نمیشوند، بلکه هر سی ثانیه یکبار صحنهای، دیالوگی-چیزی روند موزیک را قطع میکند. نمیدانم، شاید سازندگان از طریق میخواستند مردم را مجبور به خرید آلبوم فیلم کنند.
«آواز بخوان» شاید به درد بچههای زیر ۴ سال بخورد، اما بالاتر نه. این فیلم یک نکته و لحظهی کمدی برای بزرگترها که ندارد هیچ، بلکه به درد بچهها هم نمیخورد و فقط کاری میکند تا توقع بچهها بهطرز ناخودآگاهی از سرگرمیهای سینماییشان پایین بیاید. البته که همهی استودیوها نباید به اندازهی پیکسار و جیبلی باظرافت و غافلگیرکننده باشند، اما چنین هدفگذاری پایینی هم غیرقابلقبول است. برداشتن یکی از ایدههای دیگر فیلمهای جریانساز و ساختن فیلمی کامل براساس آنها که فاقد خصوصیات منحصربهفرد خودش است غیرقابلقبول است. در این فیلم کاراکترها هیچ تعامل با معنی و مفهومی با یکدیگر ندارند. بهطوری که انگار در حال تماشای پنج-ششتا فیلم کوتاه جدا هستیم که به یکدیگر دوخته شدهاند. یک زمانی طراحی تصویری ایلومینیشن یکی از تنها نکات مثبت و متفاوتشان بود و حالا آنقدر روی تکرار آن پافشاری کردهاند که آن هم دارد تاثیرگذاریاش را از دست میدهد. راستی، خودمانیم آن چهارتا سگهای ژاپنی خندان و آن قورباغههای لنگدراز خیلی خوب بودند! این نشان میدهد ایلومینیشن یک چیزهایی بلد است، اما آنقدر سرش گرم درجا زدن و تقلیدکاری است که به خلاقیتهای خودش دل نمیدهد و آنها را شکوفا نمیکند.
نظرات