نقد فیلم Jackie - جکی
از همان ثانیههای اول که موسیقی میکا لِوی پردههای گوش را چنگ میاندازد میتوان حدس زد که فیلمی که این موسیقی روی آن پخش میشود قرار نیست به یکی از فیلمهای مرسوم ژانرش تبدیل شود. که «جکی» یکی از فیلمهای زندگینامهای استاندارد سینما نیست، که یک وحشت روانشناسانه است. اینجا با فیلم زندگینامهای معمولی دربارهی همسر جان اف. کندی، بعد از ترور تاریخی سی و پنجمین رییسجمهور ایالات متحده که هرروز نمونهای از آن را میبینیم سروکار نداریم، در عوض با فیلمی مواجهیم که به یک بازمانده میپردازد. «جکی» مثل فیلمی میماند که بعد از بالا رفتن تیتراژ فیلمهای ترسناک پخش میشود. چه بلایی سر کسی که در پایان فیلمهای ترسناک از دست شیاطین و قاتلین و هیولاها جان سالم به در میبرد میآید؟ آیا او به خانه بازمیگردد، از اینکه به سرنوشت قربانیان دچار نشده احساس خوشحالی میکند و به زندگی عادیاش برمیگردد؟ یا مراحل بازگشتِ او به زندگی قبلیاش یا تلاش برای این کار و شکست خوردن، خود میتواند موضوع یک فیلم ترسناک باشد؟
شاید بهترین استعارهای که میتوان برای توصیف حالوهوای حزنآور و خفهکنندهی «جکی» پیدا کرد همین باشد: ما دنبالکنندهی زندگی بازماندهای هستیم که به ناگهانیترین و خونینترین شکل ممکن با شخص شخیص مرگ روبهرو شده است و حالا وقتی به خانه برگشته است، به هر گوشهای که نگاه میکند چشمهای سرخ و براق فرشتهی مرگ را میبیند. این بازمانده اما یک فرد عادی نیست. او همسر رییسجمهور است و نگاه تمام دنیا به شکل حریصانه و با مقدار زیادی فضولی به سمت او جلب شده تا ببینند این زن بیچاره و بینوا چه وضعیتی دارد و چگونه میخواهد بحرانِ قتل همسرش در خیابان را مدیریت کند. زن شاید در خیابانها و جلوی دوربینها و مراسمها با صلابت و پیشرو ظاهر شود، اما در درون با زن تکهتکهشدهای روبهرو هستیم که روحش همچون دریایی طوفانی در تلاطم است و ذهنش از افکار درهمگرهخوردهاش طغیان کرده است. برخلاف چیزی که پوستر فیلم نشان میدهد، بازماندهمان سرخ و کودکانه نیست، بلکه خاکستری و رنگ و رو رفته است و خبر از روزهای گذشتهای میدهد که این رنگها روشنتر بودند و این زن زندهتر.
پابلو لارین شیلیایی که وظیفهی کارگردانی فیلم را برعهده دارد و بهطرز بینظیری از آن سربلند بیرون آمده است، به بهترین شکل ممکن بلایی را که در ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقهی بیست و دوم نوامبر سال ۱۹۶۳ سر ژاکلین کندی میآید به تصویر کشیده است. لارین با تدوین صحنههای مربوط به روزهای اول ورود خانوادهی کندی به کاخ سفید و ژاکلینِ معصوم و سادهای که برای دوربینها دربارهی محل زندگی جدیدشان حرف میزند، اندک لحظات بعد از اصابت گلوله به سر جان اف.کندی و روبهرو شدن جکی با خون و تکههای مغزی که روی صورت و لباسش میپاشد و هفتههای جهنمی و وحشتناک بعد از مرگ همسرش، تحول این زن و بحرانی را که با آن شاخ به شاخ شده است به زیبایی بررسی میکند و مورد کندو کاو قرار میدهد. این رفت و برگشتها به قبل و بعد از حادثه آنقدر بیمقدمه هستند که به راحتی میتوانید حس کنید آن بعد از ظهر نحس به خاطرهای جداناشدنی از ذهن این زن تبدیل شده و چگونه این زن خجالتی و کودکانه را به چنین انسانِ دربوداغان و افسرده و خسته و آشوبزدهای تبدیل کرده است.
در درون با زن تکهتکهشدهای روبهروییم که روحش همچون دریایی طوفانی در تلاطم است
لارین برای به تصویر کشیدن لحظهی به گوش رسیدن صدای بلند گلولهها و اصابت مرگبار آنها به جمجمهی کندی و ترکیدن آن صبر میکند و در نهایت وقتی این صحنه از راه میرسد میتوان معنای آن را لمس کرد: گلولههای تیرانداز فقط کندی را نمیکشند، بلکه افتادن بدن بیجان او در دامنِ همسرش به معنای مرگ پرسونای قبلی جکی نیز است. تمام خصوصیات او به عنوان بانوی اول کشور و همسر رییسجمهور پس از کشیده شدن ماشه از او سلب میشود و حالا با زنی طرفیم که با چنگ و دندان و بعضی اوقات بهطرز غریزی و ناخودآگاهی سعی میکند تا در عین غرق شدن در غم و اندوه، مراسم تشییح جنازهی همسرش را مدیریت کند و مطمئن شود که مرگ او فراموش نخواهد شد. نتیجه فیلم زندگینامهای معرکهای است که من عاشقش هستم.
از ابتدای تبدیل شدن سینما به یک سرگرمی جریان اصلی، فیلمهای زندگینامهای حضور پررنگی در تقویم سالانهی استودیوها داشتهاند. مثلا در همین سال ۲۰۱۶ بالای ۴۰تا فیلم زندگینامهای داشتیم. جدا از اینکه اکثر تماشاگران بهطور اشتباهی تصور میکنند حتما ارتباط نزدیکتری با فیلمهایی براساس شخصیتها و داستانهای واقعی برقرار میکنند و در نتیجه استودیوها هم بیشتر روی ساخت آنها سرمایهگذاری میکنند، اصولا تماشای زندگی شخصیتهای معروف روی پردهی سینما جذاب است. وارد شدن به درون خلوتترین لحظات زندگی آدمهای مشهور و عمیق شدن در ذهنهایشان لذتبخش است. فیلمهای زندگینامهای خوب، دیواری را که بین شخصیتهای بزرگ و عموم مردم وجود دارد فرو میریزند و رابطهی انسانی نزدیکی بین ما و آنها برقرار میکنند، آنها را از بلندیها پایین میآورند و اجازه میدهند تا از زاویهی صمیمانهتری زندگیشان را مرور کنیم.
فیلمهای زندگینامهای اما به دو دسته تقسیم میشوند؛ دستهی اول فیلمهایی هستند که حالت یک دوی سریع صدمتر را دارند و سعی میکنند تا زندگی شخصیت محوریشان را از کودکی تا مرگ به سرعت و با عجله روایت کنند. اینجور فیلمها مثل این میمانند که فقط کارگردان جملات صفحهی ویکیپدیای کاراکتر اصلی داستانش را تصویری کرده باشد. معمولا ظرافتی در این جور فیلمها وجود ندارد و همهچیز به ردیف کردن یک سری صحنههای کلی پشت سر هم خلاصه شده است. دغدغهی اینجور فیلمهای زندگینامهای، داستان زندگی شخصیت اصلی است، نه خود او. اما نوع دیگری از فیلمهای زندگینامهای وجود دارند که از زاویهی گستردهتر و جهانشمولتری به شخصیت اصلیشان میپردازند. فیلمهایی که شخصیتمحور هستند و در آنها کالبدشکافی روان، فلسفه، استرسها، نگرانیها، ضعفها و باورهای شخصیت اصلی مهمتر از هرچیز دیگری است. پایبند ماندن به واقعیتهای پیشپاافتادهای مثل حرفهایی که شخصیت محوری قصه در زندگی واقعیاش زده یا نزده و با آدمهایی که ملاقات کرده یا نکرده اهمیت ندارد. چیزی که اهمیت دارد بیرون کشیدن عصارهی واقعی این شخصیتها با استفاده از تخیل است. خصوصیت هنرمندانهی اینجور فیلمهای زندگینامهای این است که حتی اگر فلان شخصیت واقعی را مثل کف دستتان هم بشناسید، باز فیلمهایشان میتوانند شوکهکننده ظاهر شوند و تماشاگران را به چالش بکشند و طرز فکر قبلیشان نسبت به آن فرد را متحول کنند. کاری میکنند تا از زاویهی پیچیدهتر و عمیقتری به آنها نزدیک شویم. آرون سورکین با نوشتن فیلمنامههایی نظیر «شبکهی اجتماعی» و «استیو جابز» نشان داده که استاد چنین کاری است و چیزی که «جکی» را به فیلم زندگینامهای فوقالعادهای تبدیل میکند، شخصیتمحور بودن آن است.
پابلو لارین کسی است که با ساخت فیلمهایی براساس اشخاص و رویدادهای واقعی بیگانه نیست. مهمترین فیلمی که نام او را در دنیا طنینانداز کرد، «نه» (No) بود. نامزد بهترین فیلم خارجیزبان اسکار که به متودهای تبلیغاتی کمپینهای «آری» و «نه» در جریان همهپرسی سال ۱۹۸۸ شیلی میپردازد. داستانی که شاید در ابتدا چندان هیجانانگیز به نظر نرسد، اما لارین با کارگردانی و فیلمبرداری مستندگونهاش، حفظ محور احساسی داستان و توجه به جزییات، فیلم پرهیجان و شگفتانگیزی ساخته است که واقعا دیدن دارد. خب، لارین همان نگاه هنری و باظرافتش را به «جکی» هم آورده است و بهترین تصمیمی که گرفته تمرکز روی جزییات و لحظات به ظاهر بیاهمیت زندگی ژاکلین به جای روایت کلی داستان زندگی اوست. همانطور که گفتم فیلم، داستان شخصیت اصلیاش را از طریق لحظات بههمریخته و تکهتکهای روایت میکند که توسط عناصر تماتیک و احساسی قصه به هم متصل شدهاند و از این طریق با موفقیت به درون اندوه کمرشکن ژاکلین کندی تونل میزند. لارین با استفاده از این ساختار روایی کاری کرده تا فیلمش دربارهی رسیدن به مقصد نهایی شخصیت اصلیاش بعد از بحرانی که تجربه میکند نباشد، بلکه دربارهی کندو کاو در سفری که او پشت سر گذاشته است باشد. حتی اگر از سرنوشت جکی کندی واقعی خبر نداشته باشید، خود فیلم از همان صحنههای ابتداییاش فاش میکند که جکی هماکنون در ملک دورافتادهاش، زندگی کم و بیش آرامی دارد. پس ما میدانیم کار او به کجا ختم میشود، سوال این است که او چه مسیر روحی و روانی پیچیدهای را برای رسیدن به این نقطه پشت سر گذاشته و دچار چه تحولی شده. این نوع روایت کاری کرده تا دنبال کردن فیلم برای تاریخشناسان هم هیجانانگیز و پرپیچ و تاب و غیرمنتظره باشد، چه برسد به تماشاگران عادیای مثل ما.
تقریبا حتی یک صحنه هم در کل فیلم هدر نرفته است. پرداخت شخصیت جکی و قرار دادن ما به جای او و تلاش فیلم برای تشریحِ فضای ذهنی او در طول فیلم بیوقفه ادامه دارد و نکته این است که گرچه روی کاغذ با یک فیلم استودیویی و سفارشی سروکار داریم، اما در واقعیت «جکی» حالوهوای یک فیلم شخصی و هنری و مستقل را دارد. تمرکز فیلم به جای اینکه روی صحنههای طوفانیای که از چنین فیلمهایی انتظار میرود باشد، روی سکوت و چهرهی افسرده و عصبی شخصیت اصلیاش است. مثل جایی که جکی را در جلوی آینه هواپیما در حالی که دستش میلرزد و چشمانش از گریه سرخ شده در حال پاک کردن خونِ سر و صورتش میبینیم. یا جایی که از شدت شوک با بادیگاردهایش دربارهی نوع گلولهای که به سر شوهرش برخورد کرده بحث میکند. یا صحنهای که با جنازهی شوهرش که در حال کالبدشکافی است روبهرو میشود. یا سکانسی که از رانندهی ماشین نئشکش دربارهی رییسجمهورهای ترور شدهی امریکا سوال میپرسد. یا صحنهی فوقالعادهای که جکی تنها در کاخ سفید میچرخد، موسیقی پخش میکند و تمام کارهایی را که قبلا عادت به انجامشان داشته است، انجام میدهد. یا جایی که پدر روحانی به او میگوید تا با خاطرات خوب شوهرش آرام بگیرد و جکی جواب میدهد: «نمیتونم. اونا با بقیه قاطی شدن». و خیلی صحنههای فوقالعادهی دیگر که در اوج سادگی و سکوت، آرام آرام کاری میکنند تا تلاطم، عصبانیت، بیمعنایی، عذاب و سراسیمگی درون این زن را احساس کنید. نوآ اوپنهایم در مقام نویسنده تا آنجا که میشده از دیالوگهای اضافی زده است. بهطوری که حتی اگر تاکنون چیزی دربارهی کندی و ترورش نمیدانستید، باز کاملا با فیلم ارتباط برقرار میکنید. «جکی» قبل از اینکه فیلمی دربارهی همسر جان اف. کندی باشد، فیلمی دربارهی انسانی است که واقعهی وحشتناکی را تجربه کرده و حالا میخواهد در حالی که زهرترک شده، جلوی عواقب آن ایستادگی کند.
چیزی که «جکی» را به فیلم زندگینامهای فوقالعادهای تبدیل میکند، شخصیتمحور بودن آن است
در نبود دیالوگهای توضیحی، فیلم برای داستانگویی و شخصیتپردازی و فضاسازی به تصویر و هنرنمایی خارقالعادهی ناتالی پورتمن تکیه کرده است. فیلم از نظر اتمسفرسازی، طراحی صحنه و لباس، فیلمبرداری و صداگذاری تماشاگر را به دههی ۶۰ میبرد. از طراحی موبهموی لباسهای مشهور جکی گرفته تا به تصویر کشیدن فیلم با استفاده از دوربینهای ۳۵ میلیمتری که ترکیب آن با تصاویر مستند و فیلمهای سیاه و سفیدی که از تلویزیونها پخش میشود حالت یکدستی به بافت بصری فیلم داده و حالوهوای دههی شصتی و تاریخیتری به فیلم بخشیده است. ستارهی اول و آخر فیلم اما ناتالی پورتمن است و بس. بازی پورتمن بدون تعارف یکی از چندلایهترین و اعجابانگیزترین بازیهای سالهای اخیر سینماست. بازی پورتمن فقط به درآوردن ادای جکی کندی و تقلید لهجهی خاص او خلاصه نشده است، بلکه شامل ظریفکاریها، شکوه، آسیبپذیری و دقتی است که در تمام طول فیلم مثل یک اثر هنری متحرکِ نفستان را میبرد. پورتمن بهطرز دیوانهواری موفق شده تمام جنبههای شخصیتی جکی را منتقل کند. از یک طرف با زنی طرفیم که با سر به بنبست خورده است و حالا دنیا برایش به بیمعنایی کشیده است و پورتمن هرجومرجی را که در درونش زبانه میکشد با نگاههایی که نمیتوانند یک جا ثابت بمانند منتقل میکند و از سوی دیگر با زنی مواجهیم که با این وجود میخواهد کاری کند تا همسرش مراسم خاکسپاری باشکوهی داشته باشد و اسمش در یاد و خاطرهی مردم و تاریخ کشور باقی بماند. «جکی» تماما فیلم پورتمن است و لارین که این را میداند در ۸۰ درصد فیلم دوربین را با کلوزآپهایش به صورت او میچسباند و از آنجایی که نسبت تصویر فیلم ۱:۶۶:۱ است، کل قاب تصویر با چهرهی مضطرب و پرسوال او پر میشود و جای نفس کشیدن به کسی نمیدهد.
لارین بدون اینکه روی مشکلات و ضایعههای روانیای که جکی با آنها دست و پنجه نرم میکند مانور بدهد، فقط آنها را از طریق کارگردانی و اعتماد کردن به بازی پورتمن منتقل میکند. مثلا یکی از واکنشهایی که قربانیان به فاجعههای مختلف نشان میدهند، گسستگی ذهنشان از دنیای اطرافشان است. قربانیان بهطرز غیرارادی از زمان حال جدا میشوند و مثل شبحی آزاد در زمان جابهجا میشوند. این اتفاقی است که معمولا به عنوان ابزاری برای مقابله و تحمل استرس میافتد. بنابراین بارها در طول «جکی» اتفاق میافتد که ما پورتمن را که با چشمانِ گشاد شدهاش به یک نقطه خیره شده، در وسط هرجومرجی که اطرافش جریان دارد میبینیم. انگار روحش گذاشته رفته و جسمش را برای مدتی تنها گذاشته است و همهچیز با چندتا پلک به حالت اول برمیگردد. لارین فیلم را طوری کارگردانی کرده تا جداافتادگی و گسستگی شخصیت اصلیاش از فضای اطرافش را منتقل کند و او این کار را از طریق روایت غیرخطی داستان و حذف عنصر زمان از فیلم کرده است.
کسانی که دچار گسستگی ذهن میشوند بعضیوقتها متوجهی گذشت زمان نمیشوند. بعضیوقتها گذشت چند دقیقه همچون گذشت ساعتها به نظر میرسد. آدمها طوری در افکارشان غرق میشوند که باید حتما با صدای بلند صدایشان کنید تا به خودشان بیایند. این اتفاقی است که برای همه میافتد و در زمینهی قربانیان فاجعههای بزرگ، شدیدتر و پرتکرارتر هم میشود. لارین برای انتقال این حس نه تنها داستان را غیرخطی روایت میکند، بلکه وقایعی مثل لحظهی ترور کندی را هم عقب و جلو روایت میکند. جامپ کاتهای لارین در وسط سکانسها به خوبی نشان میدهد که جکی چگونه در خاطرات خوب و بدش سیر میکند و هر لحظه فکرش به سمت جدیدی منحرف میشود. بهترین سکانس کل فیلم در این زمینه جایی است که جکی را در حال قدم زدن در اتاقها و تالارهای کاخ سفید و در حالی که به موسیقی گوش میدهد و لباسهایش را مدام عوض میکند میبینیم. سکانسی که معلوم نیست در چند دقیقه، چند ساعت یا چند روز اتفاق افتاده یا در شب جریان دارد یا روز؟ همانطور که جکی نمیداند، ما هم نمیدانیم.
«جکی» شاید از لحاظ موضوع و محتوا اورجینالترین فیلم سال ۲۰۱۶ نباشد، اما مطمئنا از لحاظ کارگردانی و هنرنمایی بازیگرانش یکی از درگیرکنندهترین فیلمهای سال است و همین دو کاری میکنند تا داستان همسر جان اف. کندی تا حد ممکن از کلیشهها و عناصر قابلپیشبینی این ژانر فاصله بگیرد و تماشای آن را به تجربهی لذتبخشی تبدیل کند. لارین و پورتمن شخصیتی را پرورش میدهند که همزمان سادهلوح، شجاع، وحشتزده، معصوم، مضطرب و باصلابت است. در جایی از فیلم جکی در جواب به یکی از دوستانش که برای دلداری دادن به او میگوید: «تو هنوز تمام عمرت رو پیش رو داری» جواب میدهد: «این حرف بدیه». راست میگوید. زندگی جکی یک روز فرو میریزد. جوابی نداریم. دفاعی نیست. اما حداقل شاید این فیلم با نمایش فروپاشی وحشتناک زندگی جکی و تلاش زیبای او برای زنده ماندن در میان خرابهها، جلوی فراموشی این فروپاشی را بگیرد.
نظرات