نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت دوم، فصل سوم
یادش بخیر! قبل از پخش «بهتره با ساول تماس بگیری»، طرفداران «برکینگ بد» با اینکه از یک طرف به تصمیم و کار وینس گیلیگان و تیمش اعتماد داشتند، اما نمیتوانستند به اتفاقات بدی که ممکن است با ساختن پیشدرآمدی برای یکی از بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون بیافتد فکر نکنند؛ با خودمان میگفتیم سریالی که ما از سرنوشت اکثر کاراکترهای اصلیاش باخبر هستیم، چگونه میتواند هیجانانگیز، تعلیقزا و تنشآفرین باشد. بالاخره یک سوءبرداشت بین همه وجود دارد که دانستن پایان ماجرا میتواند لذت تماشای آن را از بین ببرد. اما این فکر، سوءبرداشتی بیش نیست. آلفرد هیچکاک که به عنوان استاد تعلیق مشهور است، مثالی دارد که میگوید کور نگه داشتن کاملِ تماشاگر به معنی غافلگیرکننده نگه داشتن داستان نیست، بلکه دادن اطلاعات کافی به تماشاگر در خصوص اتفاقی که در آینده قرار است بیافتد باعث میشود ذهنش شروع به فعالیت کرده، عواقب احتمالی را مرور کند و در نتیجه غرق در قصه شود. جدیدترین نمونهی این موضوع را میتوانید در سریال «۱۳ دلیلی که چرا» (Thirteen Reasons Why) ببینید؛ ما از همان ابتدا میدانیم دوست شخصیت اصلی داستان خودکشی کرده است و در نتیجه تماشای تعاملات آنها در فلشبکها نه تنها به خاطر پایان آشکارش بیاهمیت نمیشود، بلکه اتفاقا پایان آشکارش که به مرگ ختم شده، وزن متفاوتی به خاطرات شخصیت اصلی داستان از دوستش میدهد و سادهترین گفتگوهای آنها را به شکنجههای روانی تماشاگران بدل میکند. میخواهم بگویم گیلیگان قبل از ساخت سریال کاملا این موضوع را در نظر گرفته بوده است. فلش فوروارد به دو فصل و دو قسمت بعد و باید باز دوباره «ساول» را برای نمیدانم چندمین بار به خاطر داستانگویی و کارگردانی بینظیرش که کاری کرده از پیشدرآمد بودن به عنوان یک فرصت، نه به عنوان یک محدودیت استفاده کند تحسین کنم.
نمونهی بارز این موضوع را میتوانید در اپیزود این هفته که «شاهد» نام دارد ببینید. در این اپیزود است که گیلیگان که کارگردان این قسمت هم است، نشان میدهد چگونه از پیشآگاهی نسبی تماشاگران از آینده برای هرچه بالاتر بردن تعلیق و درگیری تماشاگر با اتفاقاتی که دارد در قاب تلویزیون میافتد و صداهایی که میشوند استفاده میکند. یکی از چیزهایی که «ساول» را از نظر بسیاری از منتقدان به سریالی قویتر و عمیقتر از «برکینگ بد» تبدیل کرده این است که اینجا مرگ روحِ کاراکترها اهمیت دارد، نه مرگ فیزیکیشان. برخلاف «برکینگ بد» که مدام درگیر این موضوع بودیم که آیا والتر وایت و جسی پینکمن زنده خواهند ماند یا نه، در «ساول» سوال این نیست که آیا جیمی مکگیل زنده میماند (جواب مشخص است)، در عوض سوال این است که چه چیزی روح جیمی را میکُشد (جواب این یکی مشخص نیست) و تماشای مبارزهی جیمی با دشمنی که قصد روحش را کرده و ما به عنوان مسافران زمان میدانیم که در مقابلش شکست خواهد خورد، سوخت تعلیق و تراژدی سریال را تامین میکند.
یکی از لذتهای اپیزود هفتهی گذشته تماشای مایک در حال سروکله زدن با کشف هویت تعقیبکنندهاش بود. حالا خوشبختانه سازندگان در این قسمت بهانهای پیدا میکنند تا مایک و جیمی را برای انجام این جاسوسبازیهای فوقسری در کنار هم قرار بدهند. اما چرا فکر میکنم «شاهد» مثال فوقالعادهای در زمینهی بهرهگیری از قالب پیشدرآمدی «ساول» توسط سازندگان است؟ خب، در این اپیزود نه تنها ما در حال تماشای یک پیشدرآمد هستیم، بلکه میدانیم تعقیب و گریزهای مخفیانهی مایک به کجا ختم خواهد شد: رستوران پولوس هرمانوس. میدانیم چه کسی در آنجا حضور دارد و میدانیم بالاخره در این اپیزود سروکلهی صاحبش پیدا میشود و میدانیم جیمی با او روبهرو خواهد شد. با وجود تمام این «دانستنها»، سریال باید حسابی کشدار و قابلپیشبینی و بیهیجان احساس شود، اما نمیشود. چون سوال این نیست که آیا گاس فرینگ ظاهر میشود یا نه؟ بلکه این است: چه زمانی ظاهر خواهد شد؟ بنابراین درست مثل هفتهی گذشته و بیداری کشیدنهای مایک برای گرفتن مچ کسی که قرار بود برای برداشتنِ درِ باک ماشینش بیاید و ما میدانستیم او بالاخره سروکلهاش پیدا میشود و برای همین نمیتوانستیم مثل مایک از شدت انتظار؛ چشم روی چشم بگذاریم، اپیزودِ این هفته هم بخش قابلتوجهی بدون دیالوگی را به انتظار کشیدنهای تماشاگران اختصاص میدهد. از زمانی که جیمی وارد رستوران میشود تا زمانی که گاس اولین جملهاش را به زبان میآورد، فقط روی چهرهی کنجکاو و ترسیدهی جیمی قفل کردهایم و تنها چیزی که میشنویم سر و صدا و گفتگوی مشتریان و کارگران رستوران است.
باز دوباره «ساول» را برای نمیدانم چندمین بار به خاطر داستانگویی و کارگردانی بینظیرش که کاری کرده از پیشدرآمد بودن به عنوان یک فرصت، نه به عنوان یک محدودیت استفاده کند تحسین کنم
برخلاف اپیزود هفتهی گذشته که با جزییات کامل شاهد کار طولانی، خستهکننده و حرفهای مایک برای پیدا کردن ردیاب و کلک زدن به نوچههای فرینگ بودیم، این هفته هیچ جزییاتی برای پرت کردن حواس تماشاگران وجود ندارد. نه حتی موسیقی. طبق معمول سریال هیچ عجلهای در رونمایی از گاس ندارد و مثل مشتری فست فودی میماند که با آرامش کامل دارد از خوردنِ همبرگر و سیبزمینی سرخ کردهاش لذت میبرد. اینجا هم گیلیگان با شرارت کامل تا جایی که امکان دارد تماشاگرانش را اذیت میکند. اگر فردی که در ماشین مایک ردیاب کار گذاشته بود، گاس فرینگ نبود، این ۷ دقیقه بهعلاوهی تمام خط داستانی مایک در اپیزود گذشته حسابی خستهکننده و خوابآور میشدند، اما همین آگاهی از حضور اجتنابناپذیر گاس است که نشستنِ سادهی جیمی در رستوران را به صحنهای برای تعامل تماشاگر با سریال تبدیل میکند. تمام این سکانس بهطرز استادانهای کارگردانی و فیلمبرداری شده است. دوربین در ابتدا تمام لیآوت و دکورِ رستوران را با نماهای لانگشات برایمان پیریزی میکند، در همین حین ما مدام گوشههای تصویر و تکتک دیالوگهای به ظاهر بیاهمیتی که در پسزمینه به گوش میرسد را با دقت برای پیدا کردن اثری از گاس بررسی میکنیم.
بعد از پنج دقیقه تازه سروکلهی گاس در پسزمینهی ماتِ جیمی پیدا میشود که مشغول جمع کردن آت و آشغالهای زمین است. ما میدانیم چه خطری درست بیخ گوش جیمی قرار دارد و او خبر ندارد. در همین لحظه یادمان میافتد که گاس از درون دفترش با دوربینهای مدار بسته محیط و دور و اطرافِ رستورانش را همیشه تحت نظر داشت و البته به یاد میآوریم که گاس شاید خودش را به نفهمی بزند و در درآوردن ادای یک فست فورددارِ ساده، دیکاپریو باشد، اما در خواندن جزییات محیط یک حرفهای تمامعیار است. در نتیجه زل زدنِ شکبرانگیز جیمی به کوله پشتی آن مرد و بعد گفتگوی معمولیاش با گاس به صحنههای پرترس و لرز و لذتبخشی تبدیل میشود. چون میدانیم گاس شاید مشغول آشغال جمع کردن باشد، اما احتمالا متوجهی رفتار عجیب و دستپاچگی جیمی شده است. چند دقیقه بعد، در لحظهای که جیمی با ماشینش در حال ترک محل است، گاس را جلوی در رستورانش، در حال نشان دادن یکی از همان اخمهای معروفش میبینیم که نشان میدهد درست حدس زده بودیم. او حواسش به همهچیز بوده است و متوجهی ماشین جیمی و مایک شده است. در نهایت سکانسی داریم که همه رقمه آدم را یاد افتتاحیهی اپیزود «باکس کاتر» از فصل چهارم میاندازد. چون نه تنها در این اپیزود سروکلهی کاراکتر آشنای دیگری از دنیای «برکینگ بد» در قالب ویکتور پیدا میشود، بلکه در سکانس مشهور «باکس کاتر» که به بریده شدن ناگهانی گلوی ویکتور توسط گاس ختم شد، با همین حرکت آرام و باطمانینهی گاس طرف بودیم که در نهایت به افشای بزرگی ختم میشد. البته که این سکانس در مقایسه با «باکس کاتر» در حد مرگ تنشزا نیست، اما شامل همان حقهها و تکنیکهایی است که باری دیگر بر توانایی گیلیگان بر حبس کردن نفس تماشاگرانش مهر تایید میزند.
اما اتفاقات اصلی «شاهد» مربوط به خط داستانی جیمی میشوند. البته که رونمایی از گاس فرینگ، خود اتفاق بزرگی است و بهطرز هنرمندانهای اجرا میشود، اما برخلاف حضور فرینگ که قابلانتظار بود، اتفاقی که در پایان خط داستانی جیمی/چاک در این اپیزود میافتد اصلا قابلانتظار نبود و مثل همان بمبی میماند که بیهوا توی صورت تماشاگران از همه جا بیخبر منفجر میشود. بگذارید از ابتدا شروع کنیم: گاس و ویکتور تنها کاراکترهای «برکینگ بد» نیستند که برای اولینبار در «ساول» حاضر میشوند، بلکه ما فرصت پیدا میکنیم تا لحظهی آشنایی جیمی با فرانچسکا، منشی وفادار و قدیمی ساول گودمن آینده را هم ببینیم. عدهای ممکن است به این نتیجه برسند که دیگر معرفی فرانچسکا زیادی است. بعد از توکو و هکتور سالامانکا و گاس فرینگ و ویکتور، ممکن است به این نتیجه برسید که سریال دیگر دارد بیش از اندازه روی گذشتهاش حساب باز میکند و دارد به پسزمینههای داستانیای میپردازد که ظاهرا اهمیت ندارند. چون در نگاه اول چه ضرورتی دارد که نحوهی آشنایی ساول گودمن با منشیاش را ببینیم؟
اگر جزو این گروه هستید، اشتباه میکنید. «ساول» هیچوقت سریالی نبوده که صرفا جهت نوستالژیبازی و پرداختن به پسزمینههای داستانی بیاهمیت کاراکترهایش، در گذشتهاش سیر کند. در عوض همواره سعی کرده تا از گذشتهاش به عنوان سوختی برای پیشرفت و گسترش مرزهای داستان و کاراکترهایش بهره ببرد و چنین چیزی بهطور نامحسوستری دربارهی دلیل معرفی فرانچسکا هم صدق میکند. از آنجایی که فرانچسکا با هویت ساول گودمن گره خورده، رویارویی با او و وارد شدن او به زندگی جیمی بهمان سرنخ میدهد که قهرمانمان یک قدم دیگر به ساول گودمن شدن نزدیک شده است و از طرف دیگر اتفاقِ دگرگونکنندهای که قرار است در پایان این اپیزود بیافتد و حتما یکی از دلایل تبدیل شدن جیمی به ساول گودمن خواهد بود را نیز زمینهچینی میکند.
این در حالی است که صحنهی معرفی فرانچسکا بهطرز هوشمندانهای به این سوال هم جواب میدهد که چرا فرانچسکا با وجود تمام دردسرهایی که ساول به وجود میآورد و تمام خطراتی که شغلش را تهدید میکرد، همراه و پا به پای او مانده بود. به محض اینکه فرانچسکا وارد دفترِ وکسلر/مکگیل میشود، جیمی نظرش را دربارهی لوگوی نقاشیشده روی دیوار میپرسد و از او میخواهد تا ببیند آیا حرف Mش صاف است یا نه و فرانچسکا جواب میدهد که کمی «کج»، کمی «نادرست» است. انگار فرانچسکا از همان ابتدا بهطرز ناخودآگاهی متوجهی نادرست بودن و آبزیرکاهبودنِ جیمی و علاقهی رییسش برای بیرون زدن از راه راست شده بوده است و با این وجود این شغل را قبول کرده بوده است. ادامهی این موضوع را میتوان در صحنهای که جیمی نحوهی صحبت کردن با مشتری، به روش جیمی مکگیل را به فرانچسکا یاد میدهد و او هم خیلی سریع و با موفقیت آن را اجرا میکند دید. انگار این دو برای یکدیگر ساخته شدهاند.
این در حالی است که نویسندگان از مصاحبهی شغلی فرانچسکا برای بروزرسانی دیدگاه متفاوت جیمی و کیم در زمینهی انتخاب کارمند هم استفاده میکنند. جیمی طبق معمول دنبال فردی حرفهای که قانون را از حفظ باشد نیست و حاضر است هرچه زودتر هرکسی که از راه میرسد را انتخاب کند. مخصوصا وقتی متوجه میشود فرانچسکا سابقهی سروکله زدن با افراد مسن را داشته است و به مسلط بودن او به نرمافزارهایی مثل وورد و اکسل راضی است! کیم اما تمایل دارد تا دربارهی گزینههایش فکر کند، آنها را سبک و سنگین کند و کسی که بیشترین تجربه را در حوزهی حقوق دارد انتخاب کند. در حالی که تمام فکر و ذکر کیم به جزییات کارش مشغول است، جیمی به سر و وضع ظاهری دفترشان میرسد. این طرز دیدگاه متفاوت نکتهی مهمی است که خبر از فاصلهی بزرگی بین آنها میدهد که امکان دارد بعدا کار دستشان بدهد. مخصوصا وقتی به بازتاب لوگوی جدید وکسلر/مکگیل روی سقف آینهای دفترشان نگاه میکنیم و میبینیم دو خطی که از یک جا آغاز به کار کرده بودند و در این میان بالا و پایینهای خودشان را داشتهاند، در نهایت از هم فاصله خواهند گرفت و تا جایی که چشم کار میکند، به کنار یکدیگر برنخواهند گشت.
در این قسمت فرصت پیدا میکنیم تا لحظهی آشنایی جیمی با فرانچسکا، منشی وفادار و قدیمی ساول گودمن آینده را هم ببینیم
نهایتا به نقشهی شرورانهی چاک میرسیم که بهشخصه با وجود تمام تنفری که نسبت به او دارم، نمیتوانم تحسینش نکنم. در اپیزود هفتهی پیش وقتی چاک کاری کرد تا ارنی صدای ضبط شدهی جیمی را بشنود، به این نتیجه رسیدیم که او فکر بکری برای استفاده از ارنی برای به تله انداختن جیمی دارد. فقط سوال این بود که چگونه؟ آیا او میخواهد با پخش این نوار برای دوستان جیمی، آنها را یکی یکی از او جدا کند یا چیز دیگری؟ خب، در این اپیزود متوجه میشویم که (۱) نقشهی چاک خیلی خفنتر از چیزی که فکر میکردیم است و (۲) نه چاک، جیمی را میشناسد و نه جیمی، چاک را. تصمیم جیمی برای بازگشت به خانه و نابودی نوار کاری میکند تا او دستی دستی مدرکی که اصلا به درد نمیخورد را به مدرک باارزشی تبدیل کند. جنگ دیوانهوار جیمی و چاک از ابتدای سریال همیشه دربارهی فاش شدن بخشی از هویت آنها برای یکدیگر بوده است. دربارهی عدم آگاهی آنها از واقعیت درونِ یکدیگر بوده است. جیمی در پایان فصل دوم به این دلیل گول برادرش را خورد که فکر میکرد برادرش آدمی نیست که دست به چنین حرکت قبیحی برای پیچاندن برادر کوچکترش بزند و او باز دوباره در این اپیزود به این دلیل اشتباه میکند و در حالی برای نابود کردنِ نوار به خانهی چاک حملهور میشود که کماکان نمیتواند باور کند که او دست به چنین حرکتی زده باشد. جیمی با شنیدن این خبر از سوی کیم، احساس میکرد که از پشت خنجر خورده است و میخواست توی چشمان چاک نگاه کند و مطمئن شود که آیا او واقعا قصد استفاده از نوار را داشته است یا نه.
از سوی دیگر چاک هم فکر میکند جیمی آنقدر عوضی و قالتاق است که حتما شبانه برای نابود کردن نوار به خانهاش وارد میشود. او تنها چیزی که در جیمی میبیند، وکیلی کلاهبردار و مایهی ننگ حوزهی کاریشان است. چاک نمیداند که او چقدر از مورد خیانت قرار گرفتن توسط برادرش عصبانی و ناامید است و از شخصیت منحصربهفرد و اغتشاش درونی جیمی هیچ خبر ندارد. او فقط و فقط جیمی را به عنوان یک کلاهبردار دورو میبیند. طبیعتا چاک از اجرای نقشهاش مطمئن نبود. اگر ارنی یک روز دیرتر ماجرا را برای کیم فاش میکرد یا اگر جیمی چند ساعت دیرتر برای نابود کردن نوار به خانهی چاک میآمد اتفاقی نمیافتاد. اما چاک موفق میشود و در آن لحظات میتوان دید که در پوست خودش نمیگنجد. جیمی به سمت چاک فریاد میزند: «به خاطر این خونوادمونو خراب کردی؟» و تنها چیزی که چاک میشوند، صدای بسته شدن تلهاش به دور پای شکار است: «هاوارد تو شاهد بودی که اینجا چه اتفاقی افتاد؟». برخلاف چیزی که چاک فکر میکرد، جیمی با هدف نابود کردن نوار و پوشاندن ردپایش به خانهی چاک نیامد، بلکه آمده بود تا خیانت برادرش را توی صورتش بزند. اما نیت جیمی دیگر مهم نیست. مهم این است که چاک به هدفش رسید.
درست مثل اپیزود هفتهی گذشته که خط داستانی جیمی و مایک تضادهای جالبی را دربارهی منظم و حرفهایبودنِ مایک و عجله و سراسیمگی جیمی فاش میکردند، چنین چیزی دربارهی این اپیزود هم صدق میکند. مایک با شکیبایی تمام ردیابش را تا جعبهی مخفیای در زیر یک پل دنبال میکند و از آنجا از مجراهای غولپیکر آب سر درمیآورد و بعد راهش به رستوران میخورد و همانجا منتظر میماند. مایک میداند نمیتواند به سرعت به چیزی که میخواهد برسد. بنابراین همینطوری مخفیانه به زیر نظر گرفتن سوژههایش ادامه میدهد و نقشهی تازهای برای پیشبرد ماموریتش میکشد که شامل فرستادن جیمی به داخل رستوران میشود.
یکی از خصوصیات معرفِ جیمی اما سراسیمگی و تصمیمگیریهای لحظهایاش بوده است. او میخواهد در سریعترین شکل ممکن به هدفش برسد. جیمی با عرق ریختن و سگدو زدن مشکلی ندارد. اما حقهبازیهای او همیشه در لحظه صورت میگیرند یا تاکنون بزرگ و پیچیده نبودهاند. ما تا حالا او را در حال برنامهریزی کلاهبرداریهای طولانیمدت و پیچیدهای که برای نتیجه دادن به روزها، هفتهها یا حتی سالها زمان نیاز داشته باشند ندیدهایم. او همیشه دنبالِ میانبر زدن بوده است. مثلا برای نمونه ببینید چگونه فرانچسکا را در سریعترین زمان ممکن استخدام میکند و سر کار میگذارد. اگر چاک چسب روی دیوار را با حوصله و با استفاده از انگشتان شصتش جدا میکند، جیمی این کار را با یک حرکت سریع انجام میدهد. اولی زمان میبرد، اما تمیز از آب درمیآید. دومی صدمثانیهای است، اما اثر بدی از خود بر جای میگذارد. حالا جیمی به خاطر شتابزدگی و دستکم گرفتنِ دشمنانش و رحم کردن به آنها، به دردسر بزرگی افتاده است و احتمالا یکی از بزرگترین درسهای زندگیاش و یکی از بزرگترین قدمهایش برای تبدیل شدن به ساول گودمنِ بااحتیاط و حرفهای را از برادرش یاد خواهد گرفت: خودآگاهبودن. اگر جیمی تاکنون از روی غریزه دست به حقهبازی میزد، حالا چشمهایش باز شده است و اگر از این مخمصه خلاص شود، به لطف برادرش تجربهی تازهای به دست آورده است: قالتاقبازی فقط با برنامهریزیهای بلندمدت.
نظرات