نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل سوم
سریال Better Call Saulدر اپیزود این هفته، یکی از نوستالژیکترین صحنههایش را ارائه کرد. «ساول» به عنوان یک پیشدرآمد سریالی نبوده که فقط و فقط برخلاف چیزی که این روزها در فصل پنجم «فرار از زندان» میبینیم، روی نوستالژیبازی تمرکز کرده باشد. اما هر وقت هم این کار را میکند توسط طرفداران مورد تحسین قرار میگیرد. چرا که سریال آنقدر محتوای اورجینال دارد که هر از گاهی اشارهی مستقیم به گذشته، نه به عنوان کمکاری سازندگان، بلکه به عنوان خوشفکری آنها برداشت میشود. یکی از معروفترین خصوصیات «برکینگ بد» و «ساول» که حالا به سریالهای دیگر هم سرایت کرده، داستانکهای پیش از تیتراژ اولشان بوده است. همیشه یکی از جذابیتهای سریال این بوده که ببینیم قسمت جدید چگونه آغاز میشود. سکانسهای افتتاحیهی این دو سریال به دو دسته تقسیم میشوند. بعضی از آنها که سادهتر هستند، اتفاقات آن اپیزود را از طریق صحنهی کوتاهی مقدمهچینی میکنند و برخی دیگر شبیه نقاشیهای انتزاعی میمانند؛ باید منتظر باشیم تا خودِ سریال در ادامه معنای آنها را فاش کند. خب، اپیزود سوم فصل سوم «ساول» با یکی از افتتاحیههای انتزاعی سریال شروع میشود. تصاویری از جادهای در وسط کویر در نزدیکی مرز مکزیک، تابلوی ایستی که با گلوله سوراخ شده و یک جفت کتانی رنگ و رو رفته که از کابل برق آویزان هستند. در همین حین سروکلهی کامیون لوس پولوس هرمانوس پیدا میشود و به محض عبور آن از محل، بندهای کتانی که ظاهرا دیگر توانایی تحمل کردن نور داغِ خورشید را ندارند وا میدهند و روی آسفالت سقوط میکنند. طبق معمول سکانس زیبایی است، اما در نگاه اول چیز بیشتری برای فهمیدن وجود ندارد. ولی از آنجایی که با دنیای «برکینگ بد» آشنا هستیم، میدانیم که در لابهلای این تصاویر زیبا، سرنخهایی وجود دارد که در پایان این اپیزود فاش خواهند شد. نتیجه سکانسی نوستالژیک است که آدم را یاد سکانس بالا و پایین پریدن ماشین جسی در آغاز اپیزودی که هنک جای توکو را پیدا میکند یا تماشای درو شارپ که در آغاز یکی از اپیزودهای فصل پنجم، در صحرا مشغول جمعآوری رُتیل بود میاندازد.
بالاخره در پایان این اپیزود متوجه میشویم که کتانیها بخشی از نقشهی استادانه، پیچیده و هوشمندانهی مایک برای ناکار کردن یکی از کامیونهای هکتور سالامانکا در مرز بوده است و کتانیها آنقدر آن بالا گیر کرده بودند که گاس فرینگ که هماکنون برای مایک حکمِ «دشمنِ دشمنِ من، دوست من است» را دارد، بر این مسیر حاکم شود. فقط نکته این است که برخلاف مثالهایی که زدم، معمای افتتاحیهی این اپیزود تا پایان این اپیزود بهطور کامل جواب داده نمیشود. با توجه به جای گلولههایی که روی تابلوی ایست و چندتا تابلوی راهنمایی دیگر میبینیم، احتمالا ماجرای این مسیر مهم به این زودیها حل نشده است و افتتاحیهی این اپیزود ظاهرا به آیندهی دورتری اشاره میکرده است که در آن کامیونهای لوس پولوس هرمانوس جای کامیونهای بستنی سالامانکا را گرفتهاند.
افتتاحیههای رازآلود «برکینگ بد» و «ساول» هیچوقت فقط وسیلهای برای غافلگیر کردن مخاطبان با اتفاقات عجیب و غریب نبوده است، بلکه علاوهبر آن وسیلهای برای مقدمهچینی چیزی که قرار است در آینده ببینیم هم بوده است. تماشای درو شارپ در حال محبوس کردن رتیلهای بدبخت در شیشههای مربا فقط کنجکاوی برانگیز نیست، بلکه به پایانبندی آن اپیزود که به افتادن شکارچی در دام رُتیلهایی در هیبت دار و دستهی والت ختم میشود نیز اشاره میکند. خب، وینس گیلیگان با استفاده از افتتاحیهی این اپیزود بدون حرف اضافی و فقط از طریق داستانگویی تصویری بهمان میگوید که خط داستانی مایک و گاس فرینگ در ادامهی این فصل دربارهی چه چیزی خواهد بود. ما میدانیم که امپراتوری گاس حدود ۶ سال بعد از اتفاقات این اپیزود پابرجا خواهد بود. میدانیم که رقابت گاس و هکتور که با کشته شدن دوست و همکارش در کنار استخر شروع شده بود، در نقطهای نامعلوم به پایان میرسد و گاس به تنها امپراتورِ مواد مخدر جنوب غرب تبدیل میشود. اما چیزی که نمیدانیم این است که این رقابت چگونه شدت گرفت و چگونه به پایان رسید. تغییر کامیونهای بستنی هکتور به کامیونهای مرغ سوخاری گاس چگونه اتفاق افتاد. چگونه کار هکتور به صندلی چرخدار کشید و مایک چگونه از یک غرببه، وارد کار و کاسبی و دم و دستگاه گاس شد و بالاتر از کسانی مثل ویکتور و تایروس به دست راست و مامور درست کردن کارهای گاس تبدیل شد.
صحنههای مایک و گاس در این اپیزود طوری کارگردانی شدهاند که به بهترین شکل ممکن شکوه و خفنبودنِ دو نفر را روی هوا میزنند. از نحوهی به تصویر کشیده شدنِ کویرهای آلبکرکی که ظاهرا قرار نیست هیچوقت خستهکننده شود گرفته تا نحوهی ادای مونولوگهای جسورانه و قوی مایک توسط جاناتان بنکس. به ترس و هراسِ مایک در صحنهای که متوجه میشود گاس ماجرای هکتور را کاملا میداند یا صحنهای که در صدم ثانیهای که فرصت دارد موفق به شلیک به کتانی میشود نگاه کنید. همین جزییات کوچک هستند که اهمیت دارند. شلیک گلوله به کتانیای در دوردست شاید سکانس اکشن دیوانهوار و بزرگی نباشد، اما نقشهی مایک برای لو دادن کامیون هکتور به پلیس آنقدر هوشمندانه است و اجرای آن که شامل تلاش مایک برای جا زدن خودش به عنوان یک شکارچی است، آنقدر اصولی مقدمهچینی میشود و جاناتان بنکس نفساش را در لحظهی به هدف خوردنِ گلوله طوری با یکجور خوشحالی درونی بیرون میدهد که «ساول» باری دیگر نشان میدهد که برای فرو کردن سر تماشاگرانش در تعلیق، به چیز زیادی احتیاج ندارد.
اما در حالی که خط داستانی مایک، مخصوصا تا اینجای فصل از لحاظ احساسی و دراماتیک کممایه بوده است و بیشتر روی هیجانزده کردن تماشاگران از طریق نمایش جز به جز ماموریتهای مایک تمرکز داشته، خط داستانی جیمی/چاک هر هفته از لحاظ احساسی پرهرجومرجتر و آتشینتر میشود. طبق معمول خط داستانی مایک و جیمی در تضاد با مال مایک قرار میگیرند. خب، پس در حالی که در این اپیزود مایک و گاس با هم ملاقات میکنند و رابطهشان را به شکل غیررسمی کلید میزنند، پروسهی در هم شکستن رابطهی برادرانهی جیمی و چاک و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر هم در این اپیزود آغاز میشود. ما میدانیم که چاک در تلاشش برای محروم کردن جیمی از وکالت موفق نخواهد بود و او سالها بعد از این اپیزود در قالب ساول گودمن مشغول وکالت خواهد بود. اما سوال این است که او چگونه در مبارزهاش علیه چاک پیروز میشود و در این مسیر رابطهاش با برادرش و کیم دچار چه پیچ و تابهایی خواهد شد. خب، این اپیزود جایی است که رابطهی جیمی با دو تن از نزدیکترین افراد زندگیاش وارد مسیر غیرقابلبازگشتی میشود. اسم این اپیزود «هزینههای نابرگشتی» است و به موقعیتی در اقتصاد گفته میشود که سرمایهگذاریهای انجام شده دیگر قابل دریافت مجدد نیستند. پولهایی که هدر رفتهاند، دیگر رفتهاند و باید از نو شروع کنید. خب این استعاره دربارهی انتخابهای جیمی، کیم و چاک در این اپیزود صدق میکند.
نکتهی تلخ و تراژیکِ سخنرانی چاک این است که او برادری داشت که خیلی به او وابسته بود و خیلی به او احترام میگذاشت. اما این موضوع بعد از این اتفاق تغییر خواهد کرد
کیم در پایان این اپیزود، جلوی دیواری شیشهای و در صحنهای ضدنور که یادآور دیدارهای آنها در پارکینگ شرکت اچ.اچ.ام در دو فصل قبل است، به جیمی قول میدهد که هوای او را خواهد داشت. تنها نگذاشتنِ جیمی توسط کیم با توجه به تاریخچهای که این دو با هم دارند قابلدرک است و ما میدانیم که وقتی این دو نفر به سیم آخر میزنند چه تیم فوقالعادهای را تشکیل میدهند، اما نباید فراموش کنیم که کیم در حال حاضر تا گردن در باتلاقِ پروندهی میسا ورده گرفتار است و به حدی سرش شلوغ است که در دفتر میخوابد و البته طی مونتاژی بامزه که آدم را یاد فیلمهای ورزشی میاندازد، متوجه میشویم که برای حمام کردن به باشگاه روبهروی دفتر مراجعه میکند. جیمی به او یادآور میشود که در حال حاضر به اندازهی کافی زندگیاش به خاطر میسا ورده آشفته است و نمیخواهد با به دست گرفتن وکالت او آشفتهتر از این شود. ولی کیم آنقدر از لحاظ شخصی و شغلی با جیمی درگیر است که نمیتواند او را تنها بگذارد. این در حالی است که سریال در طول دو اپیزود گذشته با صحنههایی مثل وسواس کیم در نقطهگذاری درستِ گزارشهایش نشان داده است که او چقدر در کارش دقت به خرج میدهد و میتوان انتظار داشت که با وجود تمام وسواسِ کیم برای انجام درست کارش، درگیر شدن او با شکایت چاک، به پروندهی میسا ورده ضربهی منفی بزند. این در حالی است که او برای حمایت از جیمی باید وارد محدودههای اخلاقی پیچیدهای شود که معمولا از آنها فرار میکند. اما درست شبیه لوگوی وکسلر/مکگیل روی دیوار دفترِ آنها، جیمی در حال سقوط کردن است و کیم هم در این سقوط به او چسبیده است. کیم میداند که جیمی عمیقا مرد خوبی است و باید علیه برادر پلیدش از او مراقبت کرد، اما امکان دارد تصمیم کیم برای وکالت جیمی همان «هزینهی نابرگشتی» او باشد.
نکتهی جالب ماجرا این است که همانطور که کیم باور دارد که باید جیمی را از این مخمصه نجات بدهد، چاک هم باور دارد که با این کارش دارد به جیمی کمک کند. چاک همیشه تعریف واقعی آنتاگونیستی بوده که اعتقاد دارد حق با اوست و دارد به کسی که ضربه میزند کمک میکند. اما کسانی که اینطور فکر میکنند، معمولا از رفتار متناقض خودشان اطلاع ندارند و در موردِ چاک نمیدانند که دلیل اصلی مربوط به ناراحتیهای گذشته و تکبر و غرور خودِشان است که هیچوقت نمیتوانسته برادرش را به عنوان یک وکیل قبول کند و هیچوقت کاری برای تغییر طرز فکرش نسبت به او نکرده بوده است و حالا پیش خودش به یقین رسیده است که برادرش، یک کلاهبردار تمامعیار است که باید جلوی او را گرفت و به راه راست هدایت کرد. باز دوباره در این اپیزود با اعلام خبر اخراجِ ارنی، با چشمهی دیگری از رفتارِ متناقض چاک روبهرو میشویم. در سریالی که پر از کاراکترهای باهوش است، شاید چاک کورترین و احمقترینشان باشد. در صحنهای که او دارد برای جیمی در کنار خیابان سخنرانی میکند و به او میگوید که این کارش به نفع خود جیمی است و امیدوار است که بعد از این ماجرا تغییر کند، چاک نمیداند که جیمی توانایی تغییر کردن را داشت و اتفاقا خودش هم میخواست و همیشه در حال تلاش برای وارد نشدن به محدودهی تاریکی بوده است. اما به لطف چاک دیگر این اتفاق نخواهد افتاد.
نکتهی تلخ و تراژیکِ سخنرانی چاک این است که او برادری داشت که خیلی به او وابسته بود و خیلی به او احترام میگذاشت. اما این موضوع بعد از این اتفاق تغییر خواهد کرد. این موضوع هزینههای نابرگشتنی چاک است. حالا جیمی به چاک یادآور میشود که یک روزی تنها خواهد مُرد و راهی برای برگرداندن کاری که در این لحظه با او انجام داده است وجود ندارد. اما چاک حسود است. نمیتواند بهتر بودن برادرش را که از کلاهبرداری به شغل وکالت رسیده است و دارد در کارش موفق میشود، قبول کند. جیمی هرچه نباشد، دوستداشتنی است و مردم را به خود جذب میکند. چیزی که چاک ندارد. اما اوج دورویی و سیستم اخلاقی دربوداغانِ چاک وقتی فاش میشود که او ضمانتِ جیمی را پیش وکیلش میکند و از او میخواهد تا به دنبال راهی باشد که پرونده به دادگاه کشیده نشود و همهچیز با محروم کردن جیمی از وکالت به پایان برسد. ولی او نمیداند به نقطهی غیرقابلبازگشتی قدم گذاشته است و حالا این جیمی است که ول کن ماجرا نخواهد بود. روی هم رفته، این اپیزود وظیفهاش در پیریزی خطهای داستانی ادامهی فصل را بهطرز هیجانانگیزی انجام میدهد و البته طبق معمول بدون جزییات شگفتانگیز و هوشمندانهی تیم گیلیگان هم نیست. از جایی که فرانچسکا به جیمی میگوید که در نبود او، لبههای خراب لوگوی وکسلر/جیمی را درست کرده و از این طریق یادآور میشود که منشی خوبی در مخفی نگه داشتنِ کارهای سوالبرانگیز رییسش در آینده خواهد بود گرفته تا صحنهی بامزهای که جیمی سعی میکند به وکیل احتمالی چاک با همبرگر و سیبزمینی سرخ کرده رشوه بدهد تا صحنهی ورود به مطلب دکتر مکزیکی که با صدای زنگولهای در بالای در و تصویری از یک ویلچر و نبرد دوتا دایناسور عروسکی همراه میشود که سرنخهایی دربارهی درگیریهای بزرگ گاس و سالامانکا و سرنوشتِ اجتنابناپذیرِ هکتور بهمان میدهد.
نظرات