نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل سوم
اپیزود این هفتهی سریال Better Call Saul مثل افتتاحیهی یک فصل جدید و آغاز یک دوران جدید میماند. اپیزودی است که وظیفهاش جمعبندی اتفاقات انفجاری اپیزودِ قبلی و زمینهچینی خطهای داستانی جدید است. بالاخره اپیزود هفتهی گذشته چنان نقطهی اوج دراماتیکِ بزرگی برای کل سریال و چنان اجرای نفسگیر و زلزلهواری داشت که طبیعتا اپیزودهای باکیفیتِ معمولی سریال در مقایسه با آن کمی ضعیف احساس میشوند. مخصوصا اگر با اپیزودی سروکار داشته باشیم که کمی از ضرباهنگ و ساختار داستانگویی باطمانینهی همیشه فاصله گرفته باشد و در بعضی لحظاتش فقط خطهای داستانی جدید را بهطور سرسری معرفی کند. حالا ما در دوران پسا-دادگاه جیمی مکگیل به سر میبریم. بعد از اینکه نیمهی اول فصل روی نبرد جیمی و چاک تمرکز کرده بود، هفتهی پیش آتش فیتیله به چاشنی رسید، دینامیت منفجر شد و زندگی دو طرف دعوا را تغییر داد. از یک طرف چاک بهطرز غیرقابلبازگشتی توسط نقشهی ماهرانهی جیمی ضربه خورد و از طرف دیگر در این اپیزود متوجه شدیم که جیمی هم تا یک سال از وکالت ممنوع شده است. پس، او هم باید به دنبال راه جدیدی برای درآوردن خرج زندگیاش باشد.
چاک شاید در پایان دادگاه جلوی ربکا و دوستان و همکارانش حسابی خجالتزده و شرمسار شد، اما بهترین نکتهی این اتفاق این بود که حداقل توهم بیمار بودنش جلوی روی خودش از هم فرو پاشید. در این اپیزود ما میبینیم که چاک اگرچه بیحوصلهتر و عصبانیتر از همیشه شده است، اما جنبهی مثبت اتفاقی که افتاده است را هم میبیند. چاک احمق نیست. میداند حرکتی که جیمی برای اثباتِ بیماری روانیاش روی او اجرا کرد واقعیت دارد. پس به جای اینکه دوباره خودش را به نفهمی بزند، در جریان این اپیزود میبینیم که با مشت کردن باتریای در دستش (همان چیزی که در دادگاه حکم شکستش را امضا کرد) سعی میکند تا قدرت تحملش را بسنجد. و بعد به درون خیابانهای نئونی آلبکرکی قدم میگذارد تا از تلفن عمومی برای تماس با دکتر کروز، همان پزشکی که روی روانی بودنِ مشکل چاک اصرار کرده بود تماس بگیرد. «ساول» در هر اپیزود چیز جدیدی برای شگفتزده کردن تماشاگرانش از لحاظ کارگردانی زیباشناسانه رو میکند و در این اپیزود هم تماشای خیابانهای نورانی آلبکرکی از زاویهی دید چاک بهطرز فوقالعادهای زیبا بود. تاکنون هروقت چاک در مقابل لامپ و کابلهای برق و الکتریسیته قرار میگرفت، همهچیز ترسناک و آزاردهنده به تصویر کشیده میشد، اما با اینکه وضع و ظاهرِ چاک در حال پرسهزدنهایش در خیابانهای شهر همچون یک بیخانمان است و سریال به بهترین شکل ممکن سقوط او را از اوج تکبر به نهایت ذلت به نمایش میگذارد، اما از طرف دیگر نمیتوان او را تحسین نکرد. تماشای چاک در حال تلاش برای کشف دلیل بیماریاش و رفع آن همچون خیابانهای شهری که در آن سرگردان است، زیباست. البته که چاک کاراکتر تنفربرانگیزی است، اما نمیتوان بعضیوقتها هوشش را دستکم گرفت. او فهمیده است که در مقابل برادرش شکست خورده، اما میخواهد از این فرصت برای بازگشت به میدان استفاده کند.
بزرگترین اتفاق این اپیزود اما در جبههی برادر کوچک خانوادهی مکگیل میافتد. جایی که بالاخره سریال بعد از دو فصل و شش اپیزود به لحظهای که از همان روز اول بیصبرانه انتظارش را میکشیدیم میرسد. و وینس گیلیگان، پیتر گولد و تیمشان هم کار فوقالعادهای در اجرای آن انجام میدهند. پیشدرآمدها بیشتر از اینکه دربارهی «چه زمانی» فلان اتفاق میافتد باشند، دربارهی «چگونگی» وقوع فلان اتفاق هستند. پس بهترین پیشدرآمدها آنهایی هستند که در هرچه غیرمنتظرهتر و عمیقتر کردن بخش «چگونگی» عالی هستند. «ساول» در طول این مدت بارها و بارها و بارها این اصل را رعایت کرده است. آخرین نمونهاش نحوهی آشنایی مایک و گاس فرینگ بود. میدانستیم مایک به دست راست گاس تبدیل میشود، اما چگونگی وقوع آن که دو-سه اپیزودی هم طول کشید، تماشای وقوع این اتفاق غیرقابلاجتناب را جذاب و هیجانانگیز کرده بود. بالاخره پیشدرآمدها دربارهی وقوع اتفاقات اجتنابناپذیر هستند و اگر آنها به درستی صورت نگیرند، نیم بیشتری از اهمیت سریال از بین میرود. اجتنابناپذیرترین اتفاق «ساول» اما تغییر جیمی مکگیل به ساول گودمن بود. با توجه به اسم سریال و شخصیت اصلیاش و ماهیتِ پیشدرآمد بودن سریال که روی داستان ریشهای شخصیت ساول گودمن از «برکینگ بد» تمرکز داشت، میدانستیم که دگردیسی جیمی به ساول گودمن دیر یا زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. بنابراین از همان ابتدا با هیجان تکتک اتفاقات دگرگونکننده و ناراحتکنندهای که میتوانست به هرچه نزدیکتر شدن جیمی به سمت این پرسونا شود را با دقت بررسی میکردیم. از پایان تراژیکِ رفاقتش با مارکو گرفته تا تکتک سنگهایی که چاک جلوی پایش میانداخت. هفتهای نمیشد که طرفداران سر چرایی و نحوهی وقوع آن بحث و نظریهپردازی نکنند. آیا جیمی با به دست کردن انگشترِ مارکو خود را ساول گودمن معرفی میکند؟ آیا چاک برادرش را از حرفهی وکالت بیرون میاندازد و جیمی مجبور میشود با نام ساول گودمن از نو شروع کند؟ آیا این هفته با ساول گودمن روبهرو میشویم؟ نه. هفتهی بعد چطور؟ باز هم نه.
میشد حدس زد که تیم نویسندگان برنامهی ویژهای برای مورد انتظارترین اتفاق سریال کشیدهاند تا قابلپیشبینی نباشد
شخصا انتظار داشتم که لحظهی تغییر جیمی به ساول گودمن به لحظهی پرسروصدا و پرهیاهویی تبدیل شود، اما از آنجایی که «ساول» تاکنون بارها و بارها غافلگیرمان کرده است، میشد حدس زد که تیم نویسندگان برنامهی ویژهای برای مورد انتظارترین اتفاق سریال کشیدهاند تا قابلپیشبینی نباشد. دقیقا چنین اتفاقی هم میافتد. همانطور که در نقد اپیزود هفتهی قبل هم گفتم، بلایی که جیمی مجبور شد سر برادرش، یکی از اندک کسانی که عمیقا دوستشان دارد بیاورد و تماشای فروپاشی چاک جلوی همه، به حدی برای او دردناک بود که میشد حدس زد، این دادگاه قدم بزرگی برای حرکت جیمی به سوی ساول گودمن باشد. پس، رونمایی از ساول گودمن در اپیزود این هفته چندان بیمقدمه هم صورت نمیگیرد، اما در عوض به شکلی صورت میگیرد که اصلا انتظارش را نداشتم. شرط میبندم اکثر طرفداران سریال انتظار داشتند تا لحظهی انتخاب اسم ساول گودمن به لحظهی جدی و دراماتیکی تبدیل شود. لحظهای پر از دست و جیغ و هورا. یک چیزی در مایههای لحظهی رودست خوردنِ چاک از جیمی در پایان دادگاه. اما نه. همهچیز خیلی بیهیاهو و عادی اتفاق میافتد. جیمی که دیگر نمیتواند شرکت حقوقیاش را تبلیغات کند و نمیخواهد پول پیام بازرگانیاش هدر برود، تصمیم میگیرد تا شغل دومش را که ساخت پیامهای بازرگانی است، دوباره به عنوان منبع درآمد راه بیاندازد. و اولین مشتریاش هم خودش است. بنابراین تیم فیلمسازیاش، به رهبری کوبریک جوان را گرد هم میآورد و با قرض گرفتنِ عینک دودی و جلیقه و کلاه آنها، جلوی دوربین میرود و در پایان خودش را به عنوان ساول گودمن معرفی میکند. راستش اتفاق چندان غیرقابلپیشبینیای نمیافتد. قبلا دیده بودیم که ساول از اصطلاح «همهچیز خوبه، مرد» (S'all Good Man) استفاده میکرد و نشان داده بود که نه تنها علاقهی فراوانی به نوشتن سناریو و تهیهی پیامهای بازرگانی خودش دارد، بلکه در این کار خیلی هم موفق است. در نتیجه همهچیز در راستای همان چیزهایی قرار میگیرد که میدانستیم.
با این تفاوت که این صحنه در چند دقیقهی پایانی این اپیزود از راه میرسد و برخلاف چیزی که انتظار داشتیم، سریال با آن به عنوان اتفاق بزرگی رفتار نمیکند. و این دقیقا همان چیزی است که باید باز دوباره «ساول» را به خاطرش تحسین کنم. مسئله این است که تبدیل شدن آدمها به افراد دیگری یا تغییر هویت و طرز فکر آنها ناگهانی و خودآگاه اتفاق نمیافتد، بلکه طریق پروسهی بلند مدتی صورت میگیرد. چیزهای کوچک و بزرگ بسیاری در جریانِ مدت زمان طولانیای روی ما تاثیر میگذارند و تازه بعد از آن است که ناگهان به خودمان میآییم و میفهمیم به چه کسی تبدیل شدهایم. چقدر تغییر کردهایم. والتر وایت هیچوقت در طول سریال بهطور خودآگاه به تغییراتش اشاره نکرد. البته که هر از گاهی سریال نشانههایی از این تغییرات را در پسزمینهها جایگذاری میکرد تا عدم توانایی والت در دیدن آن را نشان دهد، اما خودِ والت تا اپیزود یکی مانده به آخر و تنها شدن در آن کلبهی دورافتاده نبود که بالاخره به خودش آمد. بنابراین تصور اینکه جیمی هم بعد از اپیزود هفتهی گذشته از در دادگاه بیرون بیاید و با چشمانی که برق میزنند و لبخندی شیطانی، انگشتر مارکو را به دست کند و فریاد بزند که من دیگه ساول گودمنم اشتباه است. پس از لحاظ ریتم درست داستانگویی منطقی است که تغییرات جیمی جلوی چشمانش اما بدون اینکه او توانایی شناساییشان را داشته باشند بیافتد. تغییراتی که قطره قطره کنار هم جمع میشوند تا بالاخره وانگهی دریا شوند.
تفاوتِ «برکینگ بد» و «ساول» اما در این است که اگر ما نمیدانستیم سرانجام هایزنبرگ چه چیزی خواهد بود، در «ساول» میدانیم که سرانجام جیمی کجاست. بنابراین گرچه با یک پیام بازرگانی مسخره طرفیم و با اینکه خودِ جیمی در واکنش به آن میگوید که: «فقط یه اسمه». اما ما خوب میدانیم که فقط یک اسم نیست. خوب میدانیم که شاید جیمی اینجا فقط برای فیلمبرداری قیافهاش را تغییر داده باشد، ولی این تغییر قیافه با برداشتنِ عینک و ریش و سیبیل مصنوعیاش تمام نمیشود. این تغییر قیافه حالاحالاها ادامه خواهد داشت. از دیگر نکاتی که به مقدمهچینی تغییر جیمی از برادر وظیفهشناس و خوب برای چاک، به وکیلی خلافکار اشاره میکند، جایی است که ربکا به دفترِ جیمی و کیم سر میزند و از جیمی التماس میکند که به برادرش سر بزند. اما جیمی برخلاف چیزی که تاکنون از او دیدهایم، میگوید که هیچ چیزی به برادرش مدیون نیست و به قهوه خوردن از لیوان شرکت «دیویس اند مین» که مدتها قبل از آنجا بیرون آمده بود ادامه میدهد. در صحنهای که او و کیم به دیوار شیشهای دفترشان تکیه دادهاند و صحبت میکنند، جیمی اصرار دارد: «تا اونجایی که من میدونم، چیزی تغییر نکرده». اما حقیقت این است که تغییر کرده است. او تا یک سال نمیتواند وکالت کند. در این مدت اتفاقات زیادی ممکن است بیافتد. ممکن است ساول گودمن آنقدر معروف شود که او مجبور شود به عنوان ساول گودمن به دنیای وکالت برگردد و شاید این شهرت کاری کند تا سروکلهی مشتریهای کلهگندهتری به دفترش باز شود. حالا سوال این است که آیا ما یک سال محرومیت جیمی از وکالت را بهطور عادی دنبال میکنیم یا با مونتاژی مثل اپیزود هشتم فصل پنجم «برکینگ بد» طرف خواهیم شد که داستان را به سرعت به چند ماه جلوتر منتقل میکند.
اما شاید مهمترین خط داستانی این اپیزود مربوط به ناچو باشد. از آغاز فصل سوم هر هفته در تیتراژ آغازین سریال با اسم مایکل ماندو به عنوان یکی از بازیگران اصلی سریال روبهرو میشدیم، اما در کمال تعجب یا خبری از او در پنج اپیزود اول نبود یا اگر هم بود، خیلی جزیی بود. این نشان میداد که گیلیگان و گولد برنامهی بزرگی برای ناچو دارند، اما فعلا به خاطر معرفی گاس فرینگ و درگیریهای جیمی و چاک، وقت رونمایی از آن نرسیده است و حالا در این اپیزود مهمترین سکانس اپیزود، یعنی سکانس قبل از تیتراژ به او اختصاص داده شده است. جایی که او روزها به عنوان یک خلافکارِ سرسخت برای هکتور سالامانکا کار میکند و شبها پشت چرخ خیاطی کارگاه پدرش مینشیند. در همین صحنه است که برای یک لحظه چرت میزند و سوزن چرخ وارد دستش میشود. او زندگی دوگانهای دارد. یک زندگی شرافتمندانه و یک زندگی مجرمانه و خونبار. و حالا به نظر میرسد زندگی دوم قصد تهاجم به زندگی اول را دارد. ناچو کافی است کمی چرت بزند و بیاحتیاطی کند تا کارش به جاهای باریکی کشیده شود. بزرگترین مشکل هم رییسش هکتور است که اصلا نحوهی ریاست را بلد نیست. هکتور هیچ بویی از سیاست و استراتژی نبرده است. پیرمرد احمقی است که تنها چیزی که از ریاست میداند، گندهبازی و شاخ و شانهکشیها و زور گفتنهایش است. داشتن چنین رییسی بدجوری برای ناچو اعصابخردکن شده است.
با اینکه خودِ جیمی در واکنش به آن میگوید که: «فقط یه اسمه». اما ما خوب میدانیم که فقط یک اسم نیست
مثلا به صحنهای که ناچو در رستوران در حال دریافت پولهای مامورهای خیابانیشان است نگاه کنید. هکتور درست پشت سر و در طرف چپ ناچو مشغول روزنامه خواندن است تا ما همیشه حضور او را در صحنه احساس کنیم. این کادربندی به خوبی نشان میدهد که قدرت ترسناک ناچو از کجا سرچشمه میگیرد، اما همزمان به این نکته هم اشاره میکند که او فقط یکی از سربازانِ هکتور است؛ سرباز بیارزشی که وقتی تاریخ مصرفش برای هکتور به پایان رسید، او به راحتی بدون اینکه ککش بگزد، از شرش خلاص میشود و با توجه به رییس بیاحتیاط و خشمگینی مثل هکتور، احتمال اینکه کارشان به جاهای باریکی کشیده شود و ناچو هم این وسط به خاطر دیوانگی یک نفر دیگر کشته شود زیاد است. نمونهاش صحنهای که ناچو به خاطر برداشتن شش قالب مواد به جای پنجتا با لولهی تفنگِ ویکتور روبهرو میشود. بنابراین وقتی هکتور به ناچو دستور میدهد که باید کار و کاسبی مواد مخدرشان را با کار و کاسبی قانونی پدر ناچو ترکیب کنند، ناچو خود را در شرایط بدی پیدا میکند. اما بلافاصله حال هکتور بعد از شنیدن خبر افزایش حبسِ توکو به خاطر دعوا بد میشود و یکی از قرصهایش را زمین میاندازد. مایک وقتی به ناچو گفت که کشتن توکو باعث خشم دار و دستهی سالامانکاها میشود راست میگفت. حالا ناچو باید به تنهایی از شر هکتور خلاص شود. اما شاید او بتواند با کمک گرفتن از دامپزشکی که دستی هم در فعالیتهای غیرقانونی دارد، چیزی برای مسموم کردن هکتور پیدا کند. چیزی که او را نکشد، بلکه فقط او را با یک سکتهی سنگین، لال و خانهنشین کند.
از سوی دیگر گاس را در حالی میبینیم که مشغول دیدار از یک کارگاه لباسشویی برای مخفی کردن تجارت مواد مخدرش است؛ همان مکانی که به لابراتورِ خفنِ والت در فصلهای سوم و چهارم «برکینگ بد» تبدیل میشود. و او تنها نیست. بلکه لیدیا هم همراهش است. در سریال اصلی ما هیچوقت گاس و لیدیا را کنار هم ندیدیم. شخصیت لیدیا بعد از ترکیدن صورتِ گاس معرفی شد. باید دید نویسندگان چه برنامهای برای او دارند، ولی هرچه هست از دیدن این زن رقتانگیز و تنفربرانگیز بسیار خوشحالم. همانطور که جیمی در این اپیزود فرصت پیدا میکند تا از وکالت فاصله بگیرد و با فعالیت به عنوان تولیدکنندهی پیامهای بازرگانی، مسیر زندگیاش را تغییر دهد، با کیم زندگی مشترک تشکیل بدهد و از تبدیل شدن به ساول گودمن فرار کند و هیچوقت با هایزنبرگ آشنا نشود و در نهایت مجبور نشود به عنوان جین گم و گور شود، مایک هم در این اپیزود فرصتی برای فاصله گرفتن از زندگی حال حاضرش پیدا میکند. او با اصرارِ استیسی برای ساخت یک زمین بازی جدید برای کلیسا موافقت میکند. همچنین استیسی به او یادآور میشود که در گذشته گاراژ کنار خانهشان را خودش ساخته بوده است. اما ظاهرا مایک آنقدر سرش گرم انجام ماموریتها و خلافکاریهایش بوده که یکی از آرامشبخشترین خاطراتش را از سالهای دور که تاثیر طولانیمدتی روی پسرش داشته فراموش کرده است. مایک مرد عمل است. او راحت میتواند اگر بخواهد از این طریق خرج زندگیاش را در بیاورد و اینطوری با فاصله گرفتن از گاس، زندگی آرامتر و امنتری داشته باشد. اما خوب میدانیم همان چیزهایی که باعث شد جسی پینکمن به جای نجاری رو به مسیر دیگری بیاورد، جلوی مایک و جیمی را هم از بازگشت به راه راست میگیرند. مخصوصا حالا که در حال تماشای یک تاریخ نوشته شده هستیم.
نظرات