نقد فیلم Logan - لوگان
هشدار: این متن بخشهای از داستان فیلم را لو میدهد.
بدترین گناهی که فیلمی اقتباسی براساسِ کاراکتر و دنیایی مشهور که ویژگیهای منحصربهفردی دارد میتواند مرتکب شود، عدم پایبند ماندن به آن ویژگیهاست. عدم پایبند ماندن به چیزهایی که فلان کاراکتر را در منبع اصلی به کاراکتر خارقالعادهای تبدیل کردهاند. اما این گناهی بود که فاکس از ابتدای آغاز به کارِ سری فیلمهای «افراد-ایکس»اش آن را مرتکب میشد. مخصوصا در خصوص دوتا از پرطرفدارترین کاراکترهای نه تنها کامیکبوکهای «افراد-ایکس»، بلکه تاریخ این مدیوم: وولورین و ددپول. خوشبختانه بعد از فاجعهای مثل بستن دهانِ ددپول در بدترین فیلم مجموعه که آدم حتی از فکر کردن به آن هم شاخ درمیآورد (مثل این میماند که طرز فکر نهیلیستی جوکر را از او بگیرید)، آنها بالاخره سر عقل آمدند و با ساخت فیلم مستقلی براساس این ضدقهرمانِ دهان گشاد، نشان دادند که پایبند ماندن و وفادار بودن به ویژگیهای منحصربهفرد یک کاراکتر و آیپی، به چه نتیجهی پرطرفدار و تحسینبرانگیزی که تبدیل نمیشود. بعد از موفقیت «ددپول»، نوبت وولورین بود تا با «لوگان» (Logan) حقش را بعد از ۱۷ سال آزگار از سینما بگیرد. حقی که در تمام این سالها بهطرز افسوسبرانگیزی مدام پایمال میشد. درجهبندی سنی ۱۳ سالِ فیلمهای «افراد-ایکس» همیشه بزرگترین سد راه وولورین برای شکوفا شدن بوده است. حالا شاید این درجهی سنی برای دیگر کاراکترهای افراد ایکس قابلدرک به نظر برسند، اما وولورین همان گرگ انساننمای خشمگینی است که بیشتر از هرچیزی به خاطر چنگالهای تیز و برندهاش و علاقه و اجبار فراوانش به استفاده از آنها معروف است. کسی که وقتی پاش بیافتد با این چنگالها چنان بلایی سر بدنِ دشمنانش میآورد که قاتلان فیلمهای اسلشر را به شگفتی و تحسین وا میدارد. اما تلاش استودیو برای جذب تماشاگران کم سن و سالتر، باعث شده بود تا هیچوقت وولورین را در وولورینیترین حالتش نبینیم.
البته که منظورم فقط تماشای وولورین در حال جر واجر کردن دشمنانش نیست. وولورین همچون بتمن و دردویل، یکی از آن کاراکترهای همیشه خسته و کوفته و افسرده و خشمگینی است که به درد انزوا میخورد. از آن کاراکترهایی که پتانسیل فوقالعادهای برای روایت یک داستان جدی و پراحساس دارند. بنابراین وقتی اعلام شد جیمز منگلود قصد دارد باری دیگر و برای آخرینبار، وولورین را در یک فیلم جدید کارگردانی کند و این فیلم قرار است نقشِ خداحافظی ما با این کاراکتر را در قصهای سیاه و در دنیایی سیاهتر بازی کند، ذوقمرگ شدیم. با خودمان گفتیم «لوگان» قرار است به همان چیزی تبدیل شود که عصارهی این شخصیت را بیرون میکشد. درست همانطور که سهگانهی «شوالیهی تاریکی» نولان، عصارهی بتمن را خارج کرد. محصول نهایی نه تنها یک ذره ناامیدکننده نیست، بلکه در اجرای یک اُپرای نفسگیر و باشکوه برای خداحافظی با وولورینِ هیو جکمن، به فراتر از انتظارات نیز قدم میگذارد. «لوگان» فقط وسیلهی فوقالعادهای برای تماشای وولورین در حال قطع کردن دست و پای دشمنانش و فرو کردن چندبارهی چنگالهایش در جمجمهی آنها و هیجانزده شدن از فوران خون نیست، بلکه چیزی عمیقتر است. تاریکی و وحشت و بیرحمی فیلم نه در بدنهایی که یکی پس از دیگری تکهتکه میشوند، بلکه در احساساتِ قوی آن ریشه دارند. خبری از حضور افتخاری استن لی، کاراکتری اضافی برای جذب مشتری بیشتر یا خوشمزهبازیهای وولورین در فیلمهای قبلی نیست. «لوگان» به عنوان یک اکشنِ پسا-آخرالزمانی غمانگیز و طاقتفرسا آغاز میشود و به سوی پایانی حرکت میکند که اگرچه میدانیم قرار است احساساتمان را نابود کند، اما کماکان هیچ دفاعی در مقابلش نداریم و تسلیم میشویم.
«لوگان» فقط یک فیلم کامیکبوکی/ابرقهرمانی بینظیر نیست، بلکه یک سینمای عالی هم است. «لوگان» در فضای خسته و بیخلاقیت و تکراری فیلمهای ابرقهرمانی نشان میدهد که یک فیلم واقعی در این ژانر باید چه شکلی باشد و انتظاراتمان را از محصولات آیندهی این حوزه حسابی بالا میبرد. این فیلم فقط برای متفاوت بودن سیاه نیست، بلکه واقعا داستان سیاهی برای گفتن دارد. «لوگان» نه مثل «بتمن علیه سوپرمن» ادای جدیبودن و بزرگسالانهبودن را درمیآورد و نه مثل «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» اکشنها و درگیریهای کارتونی و مصنوعی تحویلمان میدهد. «لوگان» به معنای واقعی کلمه دربارهی افسردگی، نابودی، پوسیدگی و مرگ است. بنابراین در شخصیتپردازی و پرداخت روابط بین کاراکترها بیوقفه دردناک و در زمان اکشنها هم طاقتفرسا، کثیف و خونین ظاهر میشود. در نتیجه سرانجام فوقالعادهای برای وولورین محسوب میشود. از یک طرف روانشناسی و خصوصیات شخصیتی این کاراکتر را بررسی میکند و روح درهمشکستهی زیرِ استخوانهای آدامانتیومیاش را لخت میکند و هم اجازه میدهد تا عطش چنگالهایش برای خون را سیراب کند. اگرچه در این فیلم پنجاه ابرقهرمان به جان یکدیگر نمیافتند، با آنتاگونیستی طرف نیستیم که قصد نابودی کرهی زمین را داشته باشد، اکثر داستان در خارج از شهرهای بزرگ و در جادههای کویری و جنگلها میگذرد، شهری منفجر نمیشود و آسمانخراشی سقوط نمیکند و زمین مثل کاغذ تا نمیشود و بزرگترین انفجاری که در طول فیلم رخ میدهد، ترکیدن یک ماشین و دوتا نارنجک است و به دنیاهای موازی سفر نمیکنیم، اما فیلم به درجهای از تنش و هیجان میرسد که در اکثر فیلمهای این ژانر حتی یک صدم آن را هم حس نمیکنیم. تمامش به خاطر این است که «لوگان» به جای اینکه با اتفاقات توخالی بیرونیاش، روی کمبود درونیاش در پوش بگذارد، دربارهی جنگ درونی کاراکترهایش است. دربارهی سکانس بازجویی بتمن و جوکر در «شوالیهی تاریکی». جایی که کلمات، نگاهها، افسوسها و سردرگمیها خیلی پرصداتر و قویتر از انفجارها ظاهر میشوند. همه میگویند «لوگان»، «شوالیهی تاریکی» فیلمهای مارول است، اما من میگویم این فیلم «منچستر کنار دریا»ی فیلمهای ابرقهرمانی است.
تاریکی و وحشت و بیرحمی فیلم نه در بدنهایی که یکی پس از دیگری تکهتکه میشوند، بلکه در احساساتِ قوی آن ریشه دارند
در سال ۲۰۲۹ هستیم و تقریبا یک دهه است که میوتنت جدیدی به دنیا نیامده است و اکثر میوتنتهای قدیمی هم به دلایل نامعلومی مُردهاند. وولورین یکی از اندک میوتنتهای زندهای است که در خفا زندگی میکند و به عنوانِ رانندهی لیموزین، نان بخور و نمیری درمیآورد. قدرت بهبودیاش در حال از بین رفتن است و کهنسالی در حال ضعیف کردن چشمانش و بیحوصله کردن و زنده کردن خاطرات بد گذشتهاش است. معلوم میشود او در حال نگهداری از یکی از تحتتعقیبترین افرادِ کشور است: پروفسور چارلز اگزویر که در ۹۰ سالگیاش به سر میبرد و از سوی دولت آمریکا به عنوان سلاح کشتار جمعی شناخته میشود. چرا که او دیگر قادر به کنترل ذهنِ پرقدرتش نیست. در همین حین لوگان به دنبال راهی برای خرید قایق و نقلمکان به وسط دریا همراه با چارلز است تا بتوانند آخر عمرشان را بدون اینکه به کسی آسیب بزنند سپری کنند. اما شاید کارِ لوگان با دنیا تمام شده باشد، اما کار دنیا با او تمام نشده. پس او مجبور میشود تا دختر مرموزی به اسم لورا را از مرز آمریکا و مکزیک به داکوتای شمالی ببرد. لوگان در ابتدا از قبول این ماموریت طفره میرود، اما پیدا شدن سروکلهی نیروهای شروری که لورا را میخواهند، آنها را مجبور میکند تا به دل جادههای آخرالزمان بزنند و لوگان در دوران بازنشستگی مجبور میشود تا دست به کارهایی بزند که در جوانی انجام میداد. اما آنها به اندازهی جوانی هیجانانگیز و قهرمانانه نیستند، بلکه فقط خستهکننده و باز هم خستهکننده هستند.
حتما با خواندن این خط داستانی یاد فیلمهای متعددی از تاریخ جدید و قدیم سینما افتادهاید. غیر از این هم انتظار نمیرود. جیمز منگلود کارگردانی است که علاقهای به مخفی کردنِ منابع الهامش برای شکلدهی به دنیا و اتمسفرِ «لوگان» ندارد. پس، در طول فیلم کاملا میتوان متوجهی شباهتهای «لوگان» به وسترنهای بزرگ سینما از جمله «جویندگان»، «جایی برای پیرمردها نیست» و «شین» شد و همچنین میتوان ردپای آثار آخرالزمانی سینما همچون «فرزندان بشر» و «جاده» را هم در آن تشخیص داد. اما شاید سهتا از مهمترین آثاری که بزرگترین تاثیر را روی ساختار روایی و دنیاسازی فیلم گذاشتهاند، «نابخشوده»ی کلیت ایستوود، سری «رمبو» و بازی «آخرین ما» (The Last of Us) است. «لوگان» همچون «نابخشوده» فیلمی است که قصد دارد روایتگر واقعیت تلخ و پیچیدهی تمام فیلمهای وسترنِ رنگارنگی که قبل از آن دیدهایم باشد. فیلمی که شمایل قهرمانانه و هیجانانگیزِ کلینت ایستوود از فیلم های وسترن قبلیاش را در هم میشکند و اینبار از زاویهی تازهای به کاراکتری که همیشه او را در اوج دیده بودیم نزدیک میشود. زمانی که او دیگر قهرمان بزنبهادری نیست. بلکه پیرمرد تنهایی با عذاب وجدانی عمیق است. اگر فیلمهای قبلی «افراد ایکس» یک سری فیلمهای سینمایی ساده بودند که داستان قهرمانگریهای کاراکترهایشان را اغراقآمیز و پرزرق و برق روایت میکردند، «لوگان» واقعیت زیرِ آن کاراکترها را به نمایش میگذارد. درست مثل رمبو در نقش ماشین کشتارِ دستسازی که علیه سیستمی که او را ساخته و رها کرده بود شورش میکند و با تمام قابلیتهایی که در چنته دارد به نبرد با دنیایی که دیگر او را آدم حساب نمیکند برمیخیزد، لوگان هم در موقعیتی قرار میگیرد تا باری دیگر به دنیا فریاد بزند که چه کسی است. و درست مثل «آخرین ما» که ما را به دنیایی میبرد که انسانها در حال نبرد برای حفظ آخرین اشعههای نور هستند و در این میان جنگ بقایی شکل میگیرد که نمیتوان طرف خوب و بد ماجرا را تشخیص داد، «لوگان» هم در چنین دنیای بیرحمانهای اتفاق میافتد. جایی که هیچ قهرمانی وجود ندارد. فقط آدمهایی که در برهوتِ بشر به خاطر اعتقاداتشان به جان یکدیگر افتادهاند.
تمام اینها چیزهایی است که به ندرت میتوانید آنها را با این کیفیت در فیلمهای ابرقهرمانی این روزها پیدا کنید. نکتهای که «لوگان» را به فیلم بزرگی تبدیل میکند این است که در اینجا خبری از مبارزهی ابرقهرمانان با موجودات فضایی، روباتهای مرگبار یا دلقک دیوانهای نیست. در عوض با شخصیتهایی طرفیم که مشغول انجام یک سری کارهای خیلی عادی و معمولی هستند. کارهایی که همهی ما انجام میدهیم. کاراکترهایی که فقط به پایهایترین امنیت و مراقبت نیاز دارند، پول خرید دارو ندارند و به دنبال این هستند که رویای دوران بازنشستگیشان را به حقیقت تبدیل کنند. دیگر خبری از پروفسور ایکس در حال چرخیدن در مدرسهاش و آموزش دانش آموزانِ میوتنت جوانش نیست. وولورین دیگر درگیر توطئههای بزرگ بینالمللی نیست. اولی به هزیانگویی افتاده است و دومی از اولی مراقبت میکند. فیلم تماما خارج از تجملات و شکوه فیلمهای کامیکبوکی مرسوم اتفاق میافتد. جای آنها را یکعالمه رانندگی در جادههای کویری و ماندن در مُتلهای ارزانقیمت و بنزین زدن در پمپ بنزینهای بینراهی گرفته است. فیلم از این طریق یادآور میشود که داستان دور و اطرافِ این کاراکترها به مسائل به مراتب کوچکتر و شخصیتری میپردازد. نتیجه به صمیمت فوقالعاده لذتبخشی بین کاراکترها انجامیده (سکانس شام در خانهی آن خانوادهی سیاهپوست را به یاد بیاورد) که یا کلا از فیلمهای کامیکبوکی رخت بسته است یا مثل اتفاقی که در «اونجرز: دوران اولتران» افتاد (سکانس گردهمایی ابرقهرمانان در خانهی روستایی هاوکآی را به یاد بیاورد) مصنوعی و زورکی احساس نمیشود.
«لوگان» آشوب روانی کاراکترها و دنیای بههمریختهشان را قابللمس میکند. فیلم سعی نمیکند با بهانهی «این یه فیلم کامیکبوکیه دیگه»، آنها را سادهسازی کند. برخلاف فیلمهای قبلی «افراد ایکس» که همیشه نیرویی بود که به قهرمانان اجازه میداد تا در لحظهی آخر پیروز شوند، «لوگان» فضای گلآلودتری دارد. فیلم اگرچه از ساختار آشنای فیلمهای کامیکبوکی بهره میبرد، اما صحنههای اکشن و احساسیاش هیچوقت به عنوان تفریح و سرگرمی ارائه نمیشوند. سرهای قطعشده و خون خونریزیهای فراوان فیلم بیشتر از تلاشی برای وفادار بودن به شخصیت وولورین، وسیلهای برای رنگآمیزی واقعیت ترسناک و تلخی است که معمولا در دیگر فیلمهای این ژانر نادیده گرفته میشوند. این موضوع را میتوانید در عصبانیت لوگان با دیدن کامیکبوکهای «افراد ایکس» ببینید. داستانهایی که درد و رنج واقعی این کاراکترها را بازتاب نمیدهند. به خاطر همین است که فیلم بارها و بارها در طول فیلم روی زخمها و سوراخ گلولههای روی بدن وولورین تمرکز میکند تا تقلا و نزاع بیرونی و درونی او را توی ذهن تماشاگرانش حک کند و در نمایش این تنزل و سقوط به حدی قوی است که تماشای آن را به کار نه چندان راحتی تبدیل میکند.
با اینکه هیو جکمن و پاتریک استوارت بعد از سالها قصد دارند با کاراکترهایشان خداحافظی کنند، اما سرانجام آنها به شکل شکوهمند و زیبایی که انتظار داریم اتفاق نمیافتد
با اینکه هیو جکمن و پاتریک استوارت بعد از سالها قصد دارند با کاراکترهایشان خداحافظی کنند، اما سرانجام آنها به شکل شکوهمند و زیبایی که انتظار داریم اتفاق نمیافتد. خبری از انرژی قهرمانانه و امیدوارانهای در فیلم نیست. ضعف قدرت بهبودی لوگان به خاطر مسمومیت ناشی از آمادانتیوم و آلزایمر و ناثباتی ذهنی چارلز، یادآور سرانجام پوچ آنهاست. در عوض بچههای ایدن نمایندهی همان انرژی، شیفتگی و امیدی هستند که زمانی چارلز و افرادش را به حرکت میانداخت. چارلز و لوگان اکنون به نقطهای رسیدهاند که دیگر هیچ علاقهای به نمادهای بزرگی که قبلا بودند ندارند. بهطوری که اکنون لوگان هیچ انگیزهای برای کمک کردن به دخترک بیپناهی مثل لورا ندارند. اما چارلز به او یادآور میشود که شاید لوگان دیگر در حال مقابله با تهدیدهای بینالمللی نباشد، اما مهم نیست. چون اعمال قهرمانانه براساس اندازهشان سنجیده نمیشوند. یک انسان خوببودن هم خود یک نوع عمل قهرمانانه است. هرچیزی میتواند قهرمانانه باشد. حتی یک عمل مهربانانهی ساده. البته چارلز هم دیگر مرد کاملی نیست. رهبرِ از خود گذشتهای که زمانی با آغوش باز از میوتنتهای سرگردان و فراری استقبال میکرد، حالا آنقدر تنها شده است که در روزهای آخرش به دنبال لحظهی کوتاهی از آرامش میگردد. بنابراین با اینکه میداند خطرناک خواهد بود، اما پیشنهاد شام خانوادهی سیاهپوست را قبول میکند. آنتاگونیستهای اصلی فیلم نه دونالد پیرس و سربازان پرتعدادش، بلکه دست و پنجه نرم کردن لوگان و چارلز با مرگی است که راه فراری از آن وجود ندارد. با تنزل و سقوط بدنهایشان. در نتیجه با اینکه فیلم از فرمول داستانگویی شدیدا آشنایی پیروی میکند، اما فیلم آنقدر از لحاظ تماتیک عمیق و تاملبرانگیز است که ساختار کلیشهایاش را تحت شعاع قرار میدهد. در این زمینه یکی از بهترین لحظات فیلم مرگ چارلز اگزویر است. مرگی که غیرمنتظره و شوکآور اتفاق میافتد. چارلز از اتفاق بدی که توسط او در وسچستر افتاده اعلام پشیمانی و ناراحتی میکند. اگر با فیلم مرسومتری طرف بودیم، شاید داستان به سمت و سویی میرفت که چارلز فرصتی برای جبران کارش پیدا میکرد، اما اینجا چارلز به محض به یاد آوردن کار وحشتناکی که کرده بود، توسط نسخهی جدیدی از وولورین کشته میشود. اینکه هر دو نفر توسط کسی کشته میشوند که استعارهی متحرکی از گذشتهشان است، یعنی آنها راه فراری از چیزی که هستند ندارند. اینبار هیچکدام از آنها قهرمان و نجاتدهنده نیستند، بلکه انسانهایی هستند که میخواهند با مشکلات انسانی دست و پنجه نرم میکنند.
حتی موفقیت لورا در فرار هم به معنی به خوبی و خوشی به پایان رسیدن داستان نیست. ما در طول فیلم میبینیم که لورا با وجود تمام غریزههای کودکانهاش، در فوران خشم و استفاده از چنگالهایش هیچ کم و کسری نسبت به جوانیهای وولورین ندارد. لوگان با نجات لورا شاید جلوی افتادن او به دست دار و دستهی دونالد پیرس را گرفته باشد، اما این دخترک نمایندهی تازهنفسی برای درد و رنجهای او خواهد بود که بعد از مرگش، میراث دردناکش را حمل خواهد کرد. گویی هیچ چیزی تغییر نکرده است. وولورین در پایان جانش را از دست میدهد و وولورین جدیدی در قالب لورا متولد میشود. بزرگترین تغییری که صورت میگیرد اما این است که لوگان در آخرین روزهایش موفق میشود یک عمل قهرمانانهی بزرگ انجام دهد و آن هم انگیزه دادن به نسل جدید میوتنتها برای جنگیدن در برابر شرارت و تبدیل نشدن به چیزی که با آن هدف ساخته شدهاند است: یک سلاح. لوگان به نسل جدید یادآور میشود که هیچوقت آدمهای بدی که قصد سوءاستفاده از آنها را دارند به پایان نمیرسند، اما آنها میتوانند راه مبارزه با زخمهایی که بر آنها وارد میشوند را یاد بگیرند. «لوگان» فقط برای متفاوت بودن ادای تراژیکبودن را درنمیآورد، بلکه واقعا وحشت و عذاب ناشی از مرگها و کشتاری که لوگان و چارلز در تمام این سالها در آنها نقش داشتهاند را کالبدشکافی میکند. ولی مهمترین چیزی که «لوگان» را از دیگر فیلمهای کامیکبوکی جدا میکند و بزرگترین دلیل موفقیتش هم است، مستقل بودنش است. فیلم جدا از دنیای سینمایی «افراد ایکس» است و روی پای خودش میایستد. هیچ چیز غیرلازمی که به درد محتوای اصلی قصه نخورد وجود ندارد. فیلم حتی یک ثانیهی اضافهای هم ندارد. تکتک فریمهای فیلم به بستنِ پروندهی لوگان اختصاص پیدا کرده است و یک لحظه هم از این هدف منحرف نمیشود. این موضوع بهتر از هرجای دیگری در صحنهی نهایی فیلم، نمایش قبر لوگان و کات به سیاهی قابلتشخیص است. پایانی که هیچ ابهامی باقی نمیماند و بهمان میفهماند که همگی بدون شک و تردید به سرانجام او رسیدیم.
یکی دیگر بهترین ویژگیهای فیلم این است که وراجی نمیکند. یکی از بزرگترین و متداولترین مشکلات بلاکباسترهای این روزها، مخصوصا از نوع ابرقهرمانیاش عدم توانایی آنها در داستانگویی تصویری و اعتماد کردن به شعور تماشاگران و توضیح دادن همهچیز و همهکس است. منگولد چه در پرداخت این دنیای آلترناتیو و چه در توضیح بیماریها و احساساتِ کاراکترهایش اصلا از دیالوگهای توضیحی استفاده نمیکند. مثلا ما میدانیم که دنیای سال ۲۰۲۹ شرایط خرابی دارد، اما فیلم هیچوقت وارد جزییات نمیشود و فقط با استفاده از تصویرسازیهایش، فضای متروک و برهوتش را پرداخت میکند. ما میدانیم اتفاق بدی توسط چارلز در گذشته افتاده که موجب کشته شدن چندین نفر از افراد ایکس و مردم عادی شده، اما فیلم هیچوقت وارد جزییات نمیشود و اجازه میدهد تا اهمیت این اتفاق را از روی صورتِ شکستهی پاتریک استوارت درک کنیم. از همه بهتر قصهی زندگی لورا به عنوان سلاحی بیپدر و مادر است؛ دختری که با برقراری تعادل بین کودکیاش و خشم ناشی از شکنجههایش در تقلاست. منگلود میداند که ما بارها چنین داستانی را شنیدهایم. پس، به جای دیالوگهای تکراری و کلیشهای، با اعتماد کردن به بازیگر کودک بااستعداد و توانایی مثل دافنه کین، اجازه میدهد تا او تماشاگران را از راه بهتری به کشمکش درونیاش نزدیک کند. تا جایی که حتی شخصیت لورا در ۹۵ درصد لحظات فیلم ساکت است و همهچیز به پیدا کردن معادلهای تصویری برای توصیف رابطه و نقش لورا در داستان اختصاص پیدا کرده است. یکی از بهترینهایش جایی است که لورا از لوگان میخواهد تا به جای چرت زدن پشت فرمان، ماشین را کنار بزند و بخوابد. جروبحث آنها به جایی ختم میشود که لوگان روی پای لورا خوابش میرود. لورا به آرامی سرش را روی صندلی میگذارد. از ماشین پیاده میشود. پشت فرمان مینشیند و ادامهی مسیر را رانندگی میکند.
«لوگان» برخی از بهترین و پرمعنیترین زد و خوردهایی را دارد که سینما تاکنون ارائه کرده است
بعد از «مد مکس: جادهی خشم» که انتظارات از سینمای اکشن را بهطرز نجومی بالا برد، اکشنهای «لوگان» برخی از بهترین و پرمعنیترین زد و خوردها و بکشبکشهایی را دارد که سینما تاکنون ارائه کرده است. در فیلمهای قبلی «افراد ایکس» و همهی فیلمهای مارول، عمل کشتن هیچ وزنی ندارد. آدمهای کشته شده در زیر دست و پای نبرد ابرقهرمانان و دشمنانشان بهطور واضح نشان داده نمیشوند. با جرات میتوانم بگویم خندهدارترین سکانس اکشنِ هزارهی سوم، جنگ فرودگاه در «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» است. طبیعتا نبردی که بین چندتا دوست و رفیق اتفاق میافتد، باید از اهمیت فوقالعاده بالایی بهره ببرد و حاوی ضربه و جدبیت باشد. اما قضیه به حدی شل و ول و غیرجدی بود که اجازه نمیداد فوریتِ به جان هم افتادن یک سری ابرقهرمان را باور کنیم. «لوگان» اما در تضاد مطلق با «جنگ داخلی» قرار میگیرد و مثال بارز اجرای درست اکشن است. لورا علاوهبر داستان، حضور پررنگ و پرشوری هم در صحنههای نبرد دارد. برخلاف وولورین که به خاطر پیری و خستگی، غیرمنظم و دیوانهوار چنگالهایش را پرت میکند، لورا با استایل مبارزه میکند و با نهایت استفاده از چنگالهای پاهایش و چابکی و سرعتش، مثال بارزِ «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه» است. هیچکدام از اکشنها شبیه به یکدیگر نیستند و همهی آنها به مرور خونینتر و طاقتفرساتر میشوند. اولین اکشن (حملهی دونالد پیرس به مخفیگاه لوگان) حالت فانتزیتر و هیجانانگیزتری دارد. چرا که لوگان تصمیم گرفته تا دوباره به میدان برگردد؛ هورا! اما به مرور اکشنها حالت سنگینتری به خود میگیرند. در سکانس اکشنی که به کشته شدن اعضای خانوادهی سیاهپوست منجر میشود، خشونت معنیدار و ترسناک میشود. به لحظهی تماشای ناباورانه و پر از وحشتِ پدر خانواده به وولورین و چکاندن ماشهی اسلحهی خالیاش نگاه کنید. منگلود طوری تکتک مرگها (حتی سربازان عادی دشمن) را به تصویر کشیده است که ضربهای که تکتکشان به روح لوگان و لورا وارد میکنند را احساس میکنیم. «لوگان» از طریق اکشنهایش به این نکتهی حیاتی میپردازد که ماشین کشتار بودن و یدک کشیدنِ نام قهرمان چه معنایی میتواند برای یک نفر داشته باشد.
شخصا بعد از «شوالیهی تاریکی» و «مد مکس: جادهی خشم» منتظر فیلمی بودم که سینمایی به همان اندازه بینقص و باکیفیت را عرضه کند و «لوگان» با یک تیر دو نشان میزند. هم فیلم کامیکبوکی معرکهای است که تمام لازمههای این ژانر را به بهترین شکل ممکن رعایت میکند و هم اکشنِ کوبندهای که در میان فیلمهای ابرقهرمانی که ۹۵ درصشان در زمینهی طراحی اکشن درست لنگ میزنند، انقلابی ظاهر میشود. در اوایل فیلم پرستار لورا به لوگان میگوید: «میدونم که تو هنوز از درون آدم خوبی هستی... تو میخوای که بهمون کمک کنی». فیلم با چنین کلیشهی نخنماشدهای آغاز میشود، اما منگلود این یک جمله را برداشته و آن را در قالب داستانی پر از احساسات و رنج و مشقتهای خالص گسترانده است. نتیجه فیلمی صمیمی با ابعادی کوچک، اما قلبی بزرگ است. آدمکش زهوار در رفتهای در جستجوی یک هدف، معلمی با یک درس نهایی برای آموزش، کودکی که آیندهاش به امیدی که از یک کامیکبوک گرفته بستگی دارد، مردی با چشمانی خون انداخته، دختری که در صورت دشمنانش میغرد، اشکهای یک پدر و یک صلیب چوبی کج. همه یادآور پایان یک دوران و آغاز دورانی جدید هستند که حوزهی فیلمهای کامیکبوکی را جاافتادهتر و بالغتر میکنند.
نظرات