نقد سریال The Crown - بهترین سریال گلدن گلوب 2017
از زمانی که نتفلیکس با همکاری با دیوید فینچر و استخدام کوین اسپیسی، «خانهی پوشالی» (House of Cards)، سریال دلهرهآورِ سیاسیاش را ساخت و همهی اپیزودهایش را یکدفعه منتشر کرد و به این ترتیب در عرض چند روز به نام بزرگی در حوزهی تولید محصولات تلویزیونی تبدیل شد، خیلی میگذرد. حالا نه تنها «خانهی پوشالی» فقط یکی از دهها سریال اورجینال، بحثبرانگیز، بروز و تحسینشدهی نتفلیکس است، بلکه این شبکه به نقطهای رسیده که تقریبا برای هر نوع سلیقه و جامعهی آماری و سن و سالی، محتوایی برای عرضه دارد. از سریالهای خاص و هنرمندانهای مثل «اُ.ای» (The O.A) و «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) گرفته تا سریالهای جریان اصلی مثل «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) و آثار ابرقهرمانیاش. اما نتفلیکس به اینها بسنده نمیکند. موفقیت در یک حوزه به این معنا نیست که فقط باید در همان حوزهی امتحان پس داده شده باقی بماند. بلکه همیشه یکی از ویژگیهای مثبتش گسترش مرزهایش بوده است. سیاستی که اگر به درستی صورت بگیرد نه تنها به معنی جذب مشتریهای بیشتر و پوشش جامعهی آماری گستردهتری است، بلکه به معنای پیدا کردن مخاطبان جدید برای دیگر سریالهایشان هم است. بنابراین مدتی است که نتفلیکس تصمیم گرفته تا پایش را از آمریکا بیرون بگذارد و در نتیجه بودجهی هنگفتی هم برای تولید محصولات خارجی در نظر گرفته است. یکی از اولین و برجستهترین محصولاتِ غیرآمریکایی آنها «تاج» (The Crown) نام دارد که حدود ۱۲۰ میلیون دلار خرج روی دست نتفلیکس گذاشته است. ریسک بزرگی که جواب داده است.
«تاج» سریالی بریتانیایی در حال و هوای سریالهای کلاسیک شبکههای آیتیوی و بیبیسی است که از نزدیکترینشان میتوان به «دانتون ابی» (Downton Abbey) اشاره کرد. سریالهایی که در دوران پیش و پس از جنگ جهانی دوم جریان دارند و هدفشان به تصویر کشیدن دوران پرزرق و برق و کلاسیک اما مُرده و به سرانجام رسیدهای از این کشور است. دورانی که در آن هنوز کشور توسط حکومت پادشاهی و سلطنتی اداره میشد. زمانی که هنوز کشور به دو گروه اربابان و ثروتمندان و سرمایهداران که در کاخها و عمارتهای بزرگی در وسط دشتهایی وسیع زندگی میکردند و رعیتها و خدمتکارانشان که برای آنها کار میکردند تقسیم میشد. با این تفاوت که «تاج» شخصیتهای تاریخی را برای داستانگویی خود انتخاب کرده است که در صدر آنها، ملکه الیزابت دوم قرار دارد و سریال در واقع روایتکنندهی دوران حکمرانی او، از چگونگی به سلطنت رسیدنِ ناگهانیاش تا اتفاقاتی که در این دوران برای او افتاده میشود. ظاهرا شصت قسمت برای این سریال در نظر گرفته شده است که تا دوران پیری الیزابت را به تصویر خواهند کشید. فصل اول اما بهطور کلی به معرفی شخصیت الیزابت و اولین قدمهایش برای حفظ بار سنگینی که بر دوشش قرار داده شده میپردازد. قابلذکر است که شاید اسم ملکه الیزابت دوم به گوشتان آشنا نباشد، اما حتما او را میشناسید. او همان پیرزن صورتیپوش و موسفیدی است که در حال حاضر به عنوان ملکهی بریتانیا شناخته میشود و احتمالا او را در تلویزیون دیدهاید.
سریال اما ما را به دورانی میبرد که ملکه فقط سلبریتیای که هر از گاهی در تلویزیون دربارهاش صحبت شود نبوده است، بلکه تقریبا نقش مطلق و پررنگی در ادارهی کشور داشته است. زمانی که سرزمینهای تحت حکومت خاندان سلطنتی به بریتانیا خلاصه نمیشد، بلکه شامل ۱۲ کشور تحت استعمارِ بریتانیا از جمله کانادا، استرالیا و نیوزیلند هم میشد که البته از آن موقع تاکنون تمامیشان به کشورهای مستقلی تبدیل شدهاند. اولین چیزی که باید دربارهی «تاج» بدانید این است که طرفداران (و غیرطرفداران) «دانتون ابی» مطمئنا به شدت آن را دوست خواهند داشت. «تاج» دیانای یکسانی با «داونتون ابی» دارد. ما دنبالکنندهی زندگی اربابان و مردم عادی و نحوهی برخورد آنها با مشکلات متفاوت و مشترکشان در یکی از مهمترین دورههای تاریخ بریتانیا هستیم. پس اگر از کسانی هستید که با سریالهای تیر و طایفهی «داونتون ابی» حال میکنید، «تاج» بهترین چیزی است که بعد از اتمام آن سریال میتوانید پیدا کنید. اما نکتهای که «تاج» را به سریال مهمتر و بینقصتری در مقایسه با «داونتون ابی» تبدیل میکند این است که «تاج» فقط از فرمول آن سریال پیروی میکند و در ظاهر شبیه به آن است، وگرنه در اجرا نه تنها دست «داونتان ابی» را از پشت میبندد، بلکه به مثال بهتری از نحوهی داستانگویی آن سریال تبدیل میشود. شخصا یکی از طرفداران فصلهای ابتدایی «داونتاون ابی» بودم، اما یکی از چیزهایی که باعث شد آن سریال مخاطب گستردهتری پیدا نکند، به خاطر حال و هوای شدیدا سوپ اُپرایی و ملودراماتیکش بود. سریال در بهترین روزهایش به مثال فوقالعادهای در ژانرش تبدیل میشد، اما خب، هیچوقت نمیشد به آن به عنوان یک درام جدی و عمیق با پیچیدگیهای روانشناختی و کارگردانیهای سطح بالا نگاه کرد. «داونتون ابی» چیزی بیشتر از یک سرگرمی آرامشبخش و خانوادگی نبود. به خاطر همین است که میگویم آنهایی که طرفدار «داونتون ابی» نیستند هم باید «تاج» را ببینند. به عبارت دیگر چه میشد اگر «داونتون ابی» با استفاده از فرمت داستانگویی سریالهای آمریکایی نظیر «برکینگ بد» و «سوپرانوها» ساخته میشد؟ نتیجه مطمئنا به چیزی شبیه به «تاج» تبدیل میشد.
اولین چیزی که باید دربارهی «تاج» بدانید این است که طرفداران (و غیرطرفداران) «داونتون ابی» مطمئنا به شدت آن را دوست خواهند داشت
«تاج» نمایندهی فیلمهای زندگینامهای/تاریخی بزرگ سینما در قالب تلویزیون است. همانطور که درامها و فیلمهای ترسناک و ابرقهرمانی و فانتزی فرصت پیدا کردند تا در دوران طلایی تلویزیون از قابلیتهای این مدیوم برای روایت داستانهای طولانیتر و عمیقتری استفاده کنند، چنین چیزی دربارهی «تاج» هم صدق میکند. اگر در قالب یک فیلم سینمایی فقط میتوان به یکی-دوتا از مهمترین رویدادهای سلطنتِ فرد تاریخی مشهوری مثل الیزابت دوم پرداخت، سریال این فرصت را در اختیار سازندگان قرار میدهد تا علاوهبر پرداختن به تمام جنبههای کوچک و بزرگ زندگی او، به شخصیتهای دور و اطرافش هم بپردازد و «تاج» دقیقا چنین چیزی است. هر اپیزود حکم یک داستان و یک رویداد و یک دغدغه و یک چالش و یک مشغلهی فکری جدید را برای الیزابت جوان بازی میکند که باید با آن دست و پنجه نرم کند و عواقبِ تصمیماتی را که روی آدمها و کشور و دنیای اطرافش تاثیر میگذارند، به جان بخرد. سریال از آخرین روزهای حکومت پادشاه جرج ششم (جرد هریس در نقشی واقعا دردناک و دوستداشتنی) شروع میشود (همان پادشاهی که کالین فرث در «سخنرانی پادشاه» نقشش را برعهده داشت). بزرگترین دخترش الیزابت (کلر فوی) به تازگی زندگی مشترکش را با پسر شوخ و شنگی به اسم فیلیپ (مت اسمیت) شروع کرده است؛ شاهزادهی یونان و دانمارک که قبل از ازدواج با الیزابت عناوینش را کنار گذاشت و به شهروند بریتانیا تبدیل شد و لقب «دوک ادینبرگ» را به دست آورد.
در این دوران الیزابت بیشتر درگیر زندگیاش به عنوان یک تازه عروس است و روحش هم خبر ندارد که زندگی آرام و بیدردسرش به عنوان دختر پادشاه قرار است به زودی با درگیر شدن در مسائل و امور کشور به چه جهنم اعصابخردکن و طاقتفرسایی تبدیل شود. چرا که پدرش اگرچه دنیای بعد از هرج و مرج جنگ جهانی دوم را به خوبی تحت کنترل در آورده است، اما یک مشکل وجود دارد و آن خونهایی است که او جدیدا مدام بالا میآورد. جرج مبتلا به سرطان ریه شده و در وضعیت اضطراری قرار دارد. جرج که میداند در واپسین روزهای زندگیاش به سر میبرد، از هر فرصتی استفاده میکند تا الیزابت را بهطرز نامحسوسی برای جایگزینی او و ادارهی کشور آماده کند. «تاج» سعی میکند تصویری واقعگرایانه و بیطرفانه از شخصیتهایش، مخصوصا الیزابت ارائه کند. اگرچه عضو خانوادهی سلطنتیبودن ویژگیها و جذابیتهای خاص خودش را دارد و سریال در نمایش آنها کمکاری نمیکند، اما همزمان این نوع زندگی نکات منفی و دست و پاگیر و سخت خودش را هم دارد. مخصوصا اگر وظیفهی سنگین ملکهبودن هم به همهی آنها اضافه شود.
سریال بهطرز باظرافتی هر دو طرف ماجرا را به بهترین شکل ممکن موشکافی میکند. از تمام موهبتهایی که ملکهبودن میتواند داشته باشد تا تمام عذابها و مشغلههایش. البته کفهی بدبختیها سنگینتر از خوشبختیهایش است. عضو خانوادهی سلطنتیبودن نه به عنوان چیزی لذتبخش، بلکه به عنوان چیزی که دردسرهای فراوان خودش را دارد به تصویر کشیده میشود. مخصوصا اگر ملکهی تازهوارد و بیتجربهای مثل الیزابت باشید که میخواهد سعی کند به بهترین شکل ممکن کشورش را اداره کند. الیزابت تا قبل از این مثل اکثر ما فکر میکند که ادارهی کشور و سروکله زدن با سیاسیون و کلیسا و خانوادهاش به عنوان یکی از پرقدرتترین افراد کشور آسان است. چرا که روی کاغذ پرقدرتبودن به معنی دستور دادن و اجرا شدن است. اما به محض اینکه خبر مرگِ پدرش به او داده میشود، الیزابت به تدریج و اپیزود به اپیزود خودش را نه به عنوان پرقدرتترین مقام کشور، بلکه به عنوان فردی که تا گردن در باطلاق فرو رفته پیدا میکند. الیزابت متوجه میشود که دیگر یک آدم عادی نیست. نمیتواند خودش باشد. بلکه باید نمایندهی متحرکی از خانوادهی سلطنتی بریتانیا باشد. الیزابت حتی نمیتواند از مرگ پدرش مثل یک آدم معمولی ناراحت باشد. او باید در لباس درست و به شکلی عزاداری کند که عکاسان بتوانند طوری از اندوهش عکس بگیرند که شکوه و ابهت خاندان سلطنتی از بین نرود.
کلر فوی در نمایش وحشت و فلجشدگی الیزابت در زمانی که برای اولینبار به عنوان ملکه با جنازهی پدرش روبهرو میشود و باید به تنهایی او را تشییع کند، فوقالعاده ظاهر میشود. از یک سو با زنی طرفیم که تمام عمرش را برای آماده شدن برای این لحظه سپری کرده، اما از سوی دیگر هیچوقت نمیتوان برای چنین لحظهای آماده شد. این لحظه مثل سیل بزرگی میماند که فقط باید به مصاف با آن بروی و امیدوار باشی که غرق نشوی. همهچیز اما به کشمکشهای الیزابت با موقعیت جدیدش خلاصه نمیشود. از شخصیتهایی که داستانشان موازی با الیزابت روایت میشود، فیلیپ، شوهرش است. کسی که بعد از ملکه شدن همسرش، خود را در موقعیت بدی پیدا میکند. از یک طرف الیزابت از صبح تا شب مشغول انجام کارهایش است و نمیتواند با او وقت بگذارند و از طرف دیگر فیلیپ که علاقهی بسیاری به خوشگذرانی و ورزش و خلبانی دارد، به خاطر مقام جدیدش به عنوان همسر ملکه، خود را در موقعیتهای محدودتری پیدا میکند و همچنین مجبور است الیزابت را در سفرهای دور و دراز و خستهکنندهاش همراهی کند. خط داستانی بعدی مربوط به مارگارت (ونسا کربی)، خواهر الیزابت و معشوقهی مخفیاش پیتر (بن مایلز) میشود؛ پیتر افسر همراه خانوادهی سلطنتی است که از لحاظ قانونی نمیتواند با یکی از اعضای خانواده رابطهی عاشقانه داشته باشد و ازدواج کند و این موضوع با مخالفتهای گستردهای توسط دولت و کلیسا روبهرو میشود و یک دردسر دیگر به دردسرهای الیزابت برای تعادل برقرار کردن بین قانون و خواستههای اعضای خانوادهاش ایجاد میکند. نهایتا وینستون چرچیل (جان لیسگو)، نخست وزیر وقتِ انگلستان را به عنوان یکی دیگر از کاراکترهای اصلی داریم که در سریال بعد از الیزابت در جایگاه دوم اهمیت قرار میگیرد. چرچیل که به عنوان نخست وزیری که پیروزی بریتانیا علیه آلمان نازی را هدایت کرد شناخته میشود، در آغاز سریال خیلی پیر و شکسته و بیمار شده است. اما از آنجایی که باور دارد کسی به جز او زیر و بم این کشور را نمیشناسد و توانایی ادارهی آن را ندارد، نقاط ضعفش را تا آنجا که میتواند مخفی نگه میدارد و روی استفعا ندادن و کنار کشیدن پافشاری میکند.
سریال بهطرز باظرافتی هر دو طرف ماجرا را به بهترین شکل ممکن موشکافی میکند. از تمام موهبتهایی که ملکهبودن میتواند داشته باشد تا تمام عذابها و مشغلههایش
«تاج» نان شخصیتهایش را میخورد. در داستانی که اکثر تماشاگران از نتیجهی رویدادهای تاریخی و سرنوشت کاراکترهایش اطلاع دارند و درگیری از طریق اکشن و مرگ و میر صورت نمیگیرد، سریال باید خیلی از لحاظ شخصیتپردازی و کندو کاو روان کاراکترهایش قوی باشد که درگیرکننده باقی بماند. «تاج» یک سریال زندگینامهای شخصیتمحور است. جاذبهی اصلی سریال دربارهی نحوهی وقوع فلان اتفاق تاریخی و بازسازی پرجزییات آن نیست، بلکه دربارهی این است که کاراکترها در برخورد با آن چگونه واکنش نشان میدهند و در آن لحظه چه احساس و چه آشوبی را در وجودشان حس میکنند. در طول فصل اول به ندرت میتوانید کاراکتری مطلقا سیاه یا سفید پیدا کنید. حتی مادر الیزابت هم که در ابتدا به عنوان زنی احمق که در فرم زندگی اشرافیاش گم شده است به تصویر کشیده میشود، در ادامه و به تدریج به کاراکتر غمانگیزی که فقط به دنبال داشتن یک زندگی آرامشبخش و به دور از تجملات و شلوغکاری و سیاست و جلسات خستهکننده است تبدیل میشود. و حتی الیزابت هم که به عنوان دختری وظیفهشناس کارش را شروع میکند، در ادامه با مشکلاتی برخورد میکند که جلوهی تاریک سیاستمدار بودنش را به نمایش میگذارد. بهترین نوع داستانگویی وقتی است که حتی با وجود دانستن پایان ماجرا نمیتوانیم از تماشایش دست بکشیم. یک نمونهی فوقالعادهاش را این روزها میتوانید در قالب سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) یا فیلم «جکی» (Jackie) که به اتفاقات بعد از ترور جان اف. کندی میپرداخت ببینید. «تاج» دربارهی مقصد این کاراکترها نیست، بلکه به تغییر و تحولها و دردها و زجرها و خوشحالیهای گذرا و احساسات پنهانی که این کاراکترها در لحظه احساس میکردند میپردازد.
«تاج» از همان فرمت داستانگویی سریالیای بهره میبرد که عاشقش هستم؛ منظورم سریالهایی است که در کنار روایت یک خط داستانی طولانیمدت، در هر اپیزود به یک داستان محدود و کوتاه هم میپردازند که در پایان آن اپیزود تمام میشود. این همان فرمتی بود که «سوپرانوها» در فصلهای پایانیاش در اجرای آن به استادی رسیده بود. هر اپیزود حکم داستانهای کوتاهی را دارند که گوشهی پنهانِ تازهای از شخصیتها و افقِ دنیای سریال را فاش میکنند و وقتی این تکهها کنار هم قرار میگیرند، با تصویر کامل و پرجزییاتی از شخصیتها و نحوهی تفکرشان روبهرو میشویم. این فرمت کاری میکند تا هیچ اپیزود مقدمهچین و ضعیف و کمهیجانی وجود نداشته باشد. از آنجایی که هر اپیزود داستان کوتاه خودش را دارد، پس تکتکشان محتوای جدید و هیجان جدیدی برای عرضه دارند. مثلا سریال در یکی از اپیزودهایش درگیریهای سیاسی همیشگیاش را با بحران متفاوتی ترکیب میکند. در ماه دسامبر ۱۹۵۲ به مدت پنج روز آب و هوای لندن بهطرز عجیبی تغییر کرد و دود و گرد و غبار شدیدی تمام شهر را در برگرفت. آلودگی به حدی بود که مردم توانایی دیدن یکی-دو متریشان را هم نداشتند و سموم موجود در هوا به حدی زیاد بود که به مرگ بسیاری منجر شد. خب، حالا سریال یک اپیزود کامل را به بررسی ابعاد این بحران ناگهانی و نحوهی کنترل آن توسط الیزابت و چرچیل و دیگران اختصاص میدهد.
هر اپیزود حکم داستانهای کوتاهی را دارند که گوشهی پنهانِ تازهای از شخصیتها و افق دنیای سریال را فاش میکنند
یا سریال در یکی دیگر از بهترین اپیزودهایش روی بخش ظاهرا جزیی اما بسیار جالبتوجهای از روانشناسی الیزابت تمرکز میکند. اینکه الیزابت شاید در اوج تجملات و اشرافیت زندگی میکند، اما به مرور به این نتیجه میرسد که اطلاعات عمومی و سواد محدودش دارد جلوی بهتر اداره کردن کشور را از او میگیرد. او کاملا به این موضوع آگاه است که اگرچه تمام مردان دور و اطرافش پُست و جایگاهشان را به وسیلهی هوش و سوادشان به دست آوردهاند، اما او صرفا به خاطر اینکه بزرگترین فرزند خانواده بوده، ملکه شده است. در همین حین از آنجایی که چرچیل در شرایط جسمانی بسیار بدی به سر میبرد، پس الیزابت مهمترین مشاورش را از دست داده است و در نتیجه بیشتر از همیشه احساس میکند در تنگنایی که مدام تنگتر میشود گرفتار شده است. در جریان دنبال کردنِ الیزابت در جستجوی افزایش سواد عمومیاش است که بیشتر با نحوهی ساز و کار حکومت پادشاهی بریتانیا و قابلیتها و وحشتهای الیزابت آشنا میشویم. یا در یکی دیگر از اپیزودها، تصمیم سخت دیگری جلوی الیزابت قرار میگیرد که به خانوادهاش مربوط میشود. وقتی مارگارت، خواهرش برای ازدواج با پیتر از الیزابت اجازه میخواهد، ملکه در موقعیت بغرنج و پیچیدهای قرار میگیرد. اگر با ازدواج موافقت کند باعث خوشحالی خواهرش میشود، اما همزمان ممکن است سروصدا و بحث و جدلهای زیادی پیرامون خانوادهی سلطنتی ایجاد کند. اگر اجازه ندهد، از جایگاه خودش محافظت میکند، اما باعث ناراحتی خواهرش خواهد شد. به این ترتیب، «تاج» سعی میکند تمام زاویههای الیزابت را مورد کندو کاو قرار بدهد. از الیزابت به عنوان یک انسان و الیزابت به عنوان یک ملکه گرفته تا الیزابت به عنوان یک همسر و الیزابت به عنوان یک خواهر.
شاید سریالی دربارهی ملکهی جوان بریتانیا در دوران پس از جنگ جهانی دوم برای مایی که در ایران زندگی میکنیم بیاهمیت به نظر برسد، اما اصلا اینطور نیست. سازندگان داستانشان را به شکل جهانی ارائه میکنند؛ طوری که توسط هرکسی قابلفهم و درگیرکننده باشد. در مقایسه باید به «کوچک دروغهای بزرگ» (Little Big Lies) اشاره کنم که گرچه دربارهی ساکنان مفرح و ثروتمند منطقهی پولدارنشینی در کالیفرنیا بود، اما به احساسات و مشکلاتی میپرداخت که با تمام انسانهای دنیا یکسان و مشترک بودند. اگرچه ممکن است هیچوقت خودتان را در موقعیتِ سیاستمدار جوانی مثل الیزابت پیدا نکنید، اما سریال کاری میکند تا تقلای او برای فهمیدن و به دست گرفتن کنترلِ اوضاعِ سختش را درک کنید و در آن غرق شوید. این در حالی است که تمام جذابیتهای سریال به قدرت داستانگوییاش خلاصه نمیشود. کارگردانان به بهترین شکل ممکن از کاخها و عمارتها و آدمهایی در لباسهای گرانقیمت و پرزرق و برق برای بالا بردن جذابیت بصری سریال استفاده میکنند و اینگونه «تاج» در کنار «پاپ جوان» به یکی از سریالهای اخیر تلویزیون تبدیل میشود که از لحاظ نماهای خیرکنندهای که در هر اپیزود به نمایش میگذارد کمنظیر است. و البته چه بگویم از کلر فوی که تازه بعد از تماشای سریال است که متوجه میشوید چرا واقعا حق او بوده که گلدن گلوب بهترین بازیگر زن را از چنگ ملکه سرسی لنیستر بقاپد. فوی ترکیبی از سردرگمی، معصومیت، جسارت و خستگی ملکهای پرمشغله را به زیباترین شکل ممکن به نمایش میگذارد. «تاج» را به خاطر نگاههای نافذ و بامزهی کلر فوی (تصویر بالا) هم که شده باید ببینید! اگر همهی اینها برای متقاعد کردنتان برای تماشای سریال کافی نبود، مشکلی نیست. پس مجبورم از سلاح آخرم استفاده کنم: هنس زیمر. بله، هنس زیمر آهنگساز تیتراژ آغازین سریال است و بعد از مدتها که خبری از آن قطعاتِ سنگین و خشن و پراحساس و حماسیاش نبود، او برای این سریال قطعهای ساخته است که باعث میشود قبل از هر اپیزود احساس کنید نه ملکهی انگلستان، بلکه در حال تماشای سریالِ بتمن هستید! خلاصه از ما گفتن بود!
نظرات