نقد سریال Fargo؛ قسمت هشتم، فصل سوم
اپیزود هشتم این فصلِ «فارگو» (Fargo) وضعیت به مراتب بهتری نسبت به قسمت قبلی دارد. یکی از گلههایم به قسمت قبل (منهای گیرهای باورنکردنی و اعصابخردکن رییس جدید گلوریا)، حس و حال تکراریاش بود. درست همان مشکلی که باعث شده بود افتتاحیهی این فصل بیش از اندازه به افتتاحیههای فصلهای قبلی شبیه شود و در نتیجه قابلپیشبینی. خوشبختانه خطهای داستانی در این اپیزود وارد مسیرهای غیرمنتظرهتر و جالبتری میشوند. روی کاغذ با یکی از عجیبترین و فارگوییترین اپیزودهای سریال طرف هستیم. از نیمهی اول اپیزود که کلا به تعقیب و گریز مرگبار و خونین نیکی و آقای رنچ از دست یوری و دیگر نوچهاش (که خودش را در اپیزود قبل پلیس جا زده بود) اختصاص دارد و به دیدار با مرد مرموز و بچه گربهای بامزه در باشگاه بولینگ ختم میشود و حال و هوایی دیوید لینچی به خود میگیرد گرفته تا مسموم شدن و به کما رفتنِ سای به دست وارگا و البته پرش زمانیمان به حدود سه ماه جلوتر که در آن گلوریا و مینی هنوز بهطرز مخفیانهای مشغول زدن ردِ پروندهی امت استاسی هستند و در جریان تمام اینها یک نفر با دستکاری دنیای اطراف امت دارد او را متقاعد میکند که روح برادرش در حال آزار دادنش است و تمام اینها با پیچ غافلگیرکنندهای به پایان میرسند که امت برای اعتراف به گناهانش در کلانتری حاضر میشود. بله، با اپیزود پراتفاق و پرزد و خوردی طرفیم که پتانسیل این را داشت تا بعد از قسمت سوم، به یکی دیگر از شگفتیهای این فصل تبدیل شود؛ شگفتیهایی که این فصل بدجوری به آنها نیاز دارد. اما حتما میگویید چرا از جملهی «پتانسیل این را داشت» استفاده میکنم؟! خب، چون هاولی موفق نمیشود تمام زوایای این اپیزود را به بهترین شکل ممکن پرداخت کند و نتیجه اپیزودی است که فقط از چندتا لحظهی بهیادماندنی جسته و گریخته بهره میبرد و مثل بهترین اپیزودهای «فارگو» که یکی از آنها قسمت سوم همین فصل بود، به انسجام روایی خوبی در زمینهی عجیببودن نمیرسد.
بگذارید اول از همه از اولین چیزی که دربارهی این اپیزود دوست داشتم شروع کنیم: تعقیب نیکی و آقای رنچ در جنگل توسط یوری و نوچهاش. فصل سوم تاکنون اکشن خوبی تحویلمان نداده بود. اکثر لحظات خونبار سریال مثل کتکخوردنِ نیکی یا فرو رفتن شیشه در گلوی رِی، وسیلهای برای افزایش بار تنش سریال بودهاند. اما دقایق ابتدایی این اپیزود این فرصت را ایجاد میکند تا اکشن ببینیم. متاسفانه درگیری ابتدایی نیکی و آقای رنچ با افرادِ وارگا در اتوبوس به دلیل تاریکی بیش از اندازهی محیط چندان قابلتشخیص نبود، اما درگیری داخل جنگل آن را جبران میکند. یوری و نوچهاش یک شکارچی و پسرش را میشکند و کمانهای صلیبیشان را برمیدارند و نیکی و آقای رنچ هم سر راهشان به تبری در جنگل برخورد میکنند. تلاش برای پاره کردن زنجیر دستبندهایشان با تبر همانا و مورد شلیک قرار گرفتن توسط تیرهای این دو هم همانا. نتیجه یکی از آن اکشنهای کلاسیک فارگویی است که در عرض کمتر از یکی-دو دقیقه، همهچیز را بهطرز خشونتباری زیر و رو میکند. تیرهایی که از لای به لای شاخ و برگهای تاریک درختان شلیک میشوند و بدن نیکی و رنچ را سوراخ میکنند، تبری که به میان شاخهها پرتاب میشود و گوش چپ یوری را قطع میکند و البته تلاشِ نیکی و رنچ برای خفه کردنِ نوچهی یوری که به قطع شدن سر او منجر میشود و آنها در نهایت در حالی محل حادثه را ترک میکنند که برف سفید زیر پایشان از مقدار خونِ ریخته شده، سرخ شده است.
اما اتفاق جالبتر در ادامهی این سکانس اکشن از راه میرسد. نیکی و رنچ خونین و مالین با باشگاه بولینگ تقریبا خالی از مشتری و متروکهای در حاشیهی جنگل مواجه میشوند. نیکی در کافهی باشگاه با مرد آشنایی روبهرو میشود. رِی وایز نقش پاول مارین، همان مردی را بازی میکند که گلوریا در سفرش به لس آنجلس، یکبار در هواپیما و یکبار در کافهای در شهر با او آشنا شده بود. در هر دوی این برخوردها پاول مارین به عنوان مرد آرام و متفکری به نظر میرسید که بهطرز شاعرانهای حرف میزد و داستانها و خاطرات جالبی دربارهی تکامل بشر از موجوداتی که شنا میکردند تا موجوداتی که با هواپیماها پرواز میکنند و همچنین طلاق تعریف میکرد. اگرچه اطلاعات بیشتری دربارهی او فاش نشد، اما در یک چیز مطمئن بودیم؛ اینکه او مرد خردمندی است که به دنیا و آدمهای اطرافش اهمیت میدهد. حالا پاول مارین دوباره در اپیزود هشتم ظاهر میشود. و این «ظاهر شدن» خیلی مهم است. برخلاف دیدارهایش با گلوریا که او بهطرز (چطوری بگویم؟) غیرماوراییتری شروع به صحبت با گلوریا میکرد، در اینجا او یک لحظه نیست و لحظهی بعد کنار نیکی نشسته است و سر صحبت را با او باز میکند. این در حالی است که اگرچه نیکی و رنچ بدجوری زخمی شدهاند و خون دارد از آنها میرود، اما نیکی خیلی راحت پشت پیشخوان مینشیند و نوشیدنیاش را سفارش میدهد و به گفتگو با مرد غریبهی کنار دستش میپردازد و رنچ هم تلاشی برای مخفی کردنِ زنجیر آویزان از مچش نمیکند. انگار نه انگار که چیزی شده است. بنابراین حس سورئالی در این سکانس جریان دارد. گویی نیکی در یک باشگاه بولینگ واقعی نیست و پاول مارین هم یک غریبهی معمولی نیست.
اینجا اسم پاول مارین مهم است. این اسم ساختهی دست نوآ هاولی یا دیگر نویسندگان «فارگو» نیست، بلکه اسم یک فرد تاریخی/افسانهای است که در طول تاریخ به یهودی سرگردان معروف بوده است. داستان از این قرار است که این مرد زمانی که صلیبی بر پشتِ عیسی مسیح گذاشته بودند و او به سوی محل اعدام میبردند، مسیح را مسخره میکند و در نتیجه نفرین میشود تا برای همیشه در زمین سرگردان باشد. حالا ظاهرا او سر از دنیای «فارگو» درآورده است و در موقعیتی قرار دارد که میتواند اعمال آدمها را مورد قضاوت قرار بدهد. او در جایی از این اپیزود به نیکی میگوید: «همهی ما دیر یا زود کارمون به اینجا کشیده میشه. تا مورد سبک سنگین شدن و قضاوت قرار بگیریم. همونطور که الان تو و دوستت هستین». خلاصه به نظر میرسد پاول مارین نسخهی دیگری از شخصیت غریبه (سم الیوت) از فیلم «لبوفسکی بزرگ» برادران کوئن است و نحوهی کارگردانی این صحنه که با اولین دیدارِ «دود» با غریبه مو نمیزند، روی این موضوع مهر تایید هم میزند. ظاهرا این باشگاه بولینگ جایی مثل برزخ است که آدمها در آستانهی مرگ به آنجا میروند و پاول مارین یکی از کسانی است که تصمیم میگیرد که آیا آنها میتوانند به زندگی ادامه بدهند و شانس دوبارهای برای جبران کردن داشته باشند یا یکراست مورد مجازات قرار بگیرند. نیکی و رنچ این فرصت را پیدا میکنند تا برگردند. هردوی آنها در گذشته آدمهای شروری بودهاند، اما مسیر زندگی آنها را سربهزیر کرده و از شکارچی، به شکارِ گرگهای شرورتری تبدیل کرده است. حالا آنها به لطفِ پاول مارین این فرصت را پیدا کردهاند تا اشتباهاتشان را با نابودی وارگا و دار و دستهاش جبران کنند و داستانشان را در قالب قهرمان به اتمام برسانند. پاول مارین همچنین به نیکی پیامی میدهد تا در هنگام کشتنِ تبهکاران به آنها برساند.
نتیجه اپیزودی است که فقط از چندتا لحظهی بهیادماندنی جسته و گریخته بهره میبرد و مثل بهترین اپیزودهای «فارگو» بود، به انسجام روایی خوبی در زمینهی عجیببودن نمیرسد
بعد نوبتِ یوری است که وارد برزخ میشود و با پاول مارین دیدار میکند. در جریان گفتگوی آنجا متوجه میشویم که ای دل غافل، یوری همان یوری گورکا از سکانس افتتاحیهی بازجویی این فصل است. همان کسی که زنی به اسم هلگا را کشته بود و این قتل گردنِ مرد بیگناهی که آپارتمان یوری را اجاره کرده بود افتاده بود. پاول مارین همچنین فاش میکند که یوری یکی از نوه و نتیجههای اعضای گروه «صد گرگ» (Wolves Hundred) است. صد گرگ اسم گروه ناسیونالیستهای شبهنظامی روسی است. در مقالهای که سایت تایم دربارهی آنها کار کرده است نوشته شده که صد گرگ جزیی از شبهنظامیهای کازاک هستند که تقریبا یک دهه است که در خدمت ولادیمیر پوتین، رییسجمهور روسیه فعالیت میکنند و گفتهاند که تا وقتی اوکراین را فتح نکنند به خانه برنمیگردند، مگر اینکه کشته شوند. سپس پاول مارین به یوری میگوید: «یه پیغام واست دارم. از طرف هلگا آبرت و خاخام ناخمن». جهت یادآوری خاخام ناخمن همان کسی است که مارین قبلتر داستانش را برای نیکی تعریف کرد. کسی که باور داشت ارواحِ قربانیانِ قتلعام اُمان (شهری در لهستان) که در سال ۱۷۶۸ توسط کازاکها کشته شده بودند سرگردان هستند. سپس یوری با صحنهای از زنی ایستاده در مقابل جمعیتی که با خشم و اندوه به او خیره شدهاند روبهرو میشود. ظاهرا زن، هلگاست و جمعیت هم قربانیان قتلعام اُمان. آیا یوری به خاطر قتل هلگا و اصل و نسبتش که به کازاکها برمیگردند قرار است مجازات شود؟ اینطور به نظر میرسد. بالاخره ما در طول فصل دیدیم که یوری به کازاکبودنش افتخار میکند و راه و روش آنها در کشتن و استفاده از کلاههای گرگوار آنها را پیش گرفته است. اما پاول مارین بهش نشان میدهد که چیزی برای افتخار کردن وجود ندارد. حداقل آقای رنچ به نیکی کمک میکند تا فرار کند و همانطور که خود پاول مارین در اشاره به رنچ میگوید: «بعضیها فکر میکردن که بهتره بیخیال اون بشیم، اما من قانعشون کردم که اون حالا تو مسیر بهتری قرار گرفته». اما یوری نه. او شانسی دوبارهای برای تغییر کردن ندارد. آیا عدم حضور یوری در ادامهی این اپیزود که به سه ماه بعد پرش میکند به این معنی است که او از برزخ یکراست به جهنم منتقل شده و دیگر او را نخواهیم دید؟
پرشهای زمانی ابزار خوبی برای دگرگونسازی داستانی که به بنبستخورده و پرداخت به افقهای نو است
نیمهی دوم اپیزود به اندازهی نیمهی اول خوب نیست و همین تاثیر منفی قابلتوجهای روی بخشهای ابتدایی خوب این اپیزود میگذارد. بعد از اینکه وارگا، سای را با خوراندن چای مسموم به او به کما میفرستد، او به سرعت سر از بیمارستان در میآورد و تا میآییم به خودمان بجنبیم سریال با یک پرش زمانی به سه ماه آینده منتقل شده است. در این زمان وارگا کماکان شرکت استاسی را در چنگال محکمش گرفته است و از حواسپرتی امت نهایت استفاده را میکند تا سرمایهگذاریهای گستردهتری انجام دهد. خبری از نیکی و آقای رنچ نیست و گلوریا ظاهرا به دستور رییسش سر از بخش بایگانی در آورده است. و امت هم در وضعیت روانی خوبی به سر نمیبرد. پرشهای زمانی ابزار خوبی برای دگرگونسازی داستانی که به بنبستخورده و پرداخت به افقهای نو است، اما استفادهی نادرست از پرشهای زمانی میتواند مشکلساز هم شود. چرا که وقتی داستان به جلو پرش میکند، تماشاگران انتظار اتفاقات جدیدی را میکشند و اگر این پرش زمانی عواقب قابلتوجهای در برنداشته باشد، به جای تزریق انرژی به داستان، ممکن است به ضررش تمام شود. پرش زمانی «فارگو» در این اپیزود در دسته پرشهای زمانی بد قرار میگیرد. چون هیچ اتفاق غیرمنتظرهای در سه ماهی که گذشته نیافتاده است. تنها اتفاق بزرگی که افتاده، منتقل شدن گلوریا به بخش بایگانی است و اسم این را هم نمیتوان یک «اتفاق بزرگ» گذاشت. بالاخره با توجه به درگیری او و رییساش انتظار میرفت که کار او به چنین جاهایی بکشد. این در حالی است که این پرش زمانی نه تنها به نفعش تمام نشده، بلکه به ضرر خط داستانی او منجر شده است. قبل از این، گلوریا خودش را به آب و آتش میزد و با مخالفتهای رییساش مبارزه میکرد تا هرچه زودتر سرنخ خوبی از پروندهی امت استاسی به دست بیاورد. مدام اضطراب داشتیم که آیا گلوریا میتواند این پرونده را قبل از اینکه رییسش کنترل کلانتری را به دست بگیرد، حل کند یا نه؟ اما ناگهان به سه ماه آینده فلشفوروارد میزنیم و سریال به این راحتی تنشی را که در خط داستانی او بود از بین میبرد و وقتی میبینیم او با وجود سقوط رتبه هنوز بدون هیچ دردسری در جستجوی حل پرونده است، متوجه میشویم این پرش زمانی واقعا هیچ تغییری در خط داستانیاش ایجاد نکرده است.
شرایط خط داستانی امت اما بهتر است. اینطور که به نظر میرسد نیکی با استفاده از قابلیتهای مخفیکارانهی رنچ چند وقتی است که امت را به اشکالِ عجیب و غریبی مورد آزار قرار میدهد و سعی میکند از طریق یادآوری قتل رِی به او، جلوی سرد شدنِ عذاب وجدانش را بگیرد. امت در اپیزود هفتهی پیش اگرچه برای مرگ برادرش گریه میکرد، اما همزمان احساس آزادی نیز داشت. اما حالا انگار او توسط روح سرگردان ری تسخیر شده است. از تعویض تمام تابلوهای دفترش با عکسهایی از آن تمبر کذایی گرفته تا سیبیل مصنوعیای شبیه به رِی که در خواب به پشت لبش چسبانده میشود. دیدن امت در چنین حال و روز آشفتهای قابلدرک است. او نه تنها قصد کشتن برادرش را نداشت، بلکه برای دادن تمبر به او به خانهاش رفته بود. او کسی مثل لستر نایگارد که بتواند با انقلاب خشونتبار زندگیاش کنار بیاید نیست. امت مرد آسیبپذیری بود و به اندازهای که خودش باور داشت آدم خوبی نبود، اما این باعث نمیشود که او بتواند با مرگ برادرش که یکجورایی قتل محسوب میشود کنار بیاید. مخصوصا با توجه به اتفاقاتی که اخیرا در اطرافش میبینید که همه کاری کردهاند تا نتواند از عذاب وجدانش فرار کند. پس، اینکه امت نتوانسته مثل قولی که وارگا بهش داد با این موضوع کنار بیاید و کارش به دیوانگی کشیده شده، مقصد قابلباوری است.
فقط مشکل این است که ما از لحاظ داستانگویی به شکل درستی به این مقصد نمیرسیم. مسئله این است که فروپاشی روانی امت در اپیزود این هفته باید نتیجهگیری تمامی درگیریهایش با رِی باشد. باید به لحظاتِ دراماتیکِ قویای منجر شود. باید حکم پایانبندی تمام فرصتهای از دست رفتهای را که این برادران از آنها استفاده نکردند داشته باشد. اما اینطور احساس نمیشود. چون ما به جای اینکه مسیرِ رسیدنِ امت به این فروپاشی روانی را ببینیم، به سه ماه جلو پرش میکنیم و فقط نتیجهی آن را میبینیم. ایدهی شخصیتی که به خاطر دست داشتن در مرگ کسی عنان از کف میدهد خیلی تکراری است. بنابراین اهمیت پرداخت بیشتر میشود. وقتی قرار است داستان آشنایی روایت کنیم، باید توجه بیشتری به پرداخت منحصربهفردش کنیم تا نتیجه در عین آشنابودن، تماشاگر را با کاراکترها همراه کند. سازندگان میبایست فروپاشی روانی امت را با جزییات مورد پرداخت قرار میدادند. ما باید او را به عنوان کسی که از تصمیمات و کمکاریهای گذشتهاش پشیمان است و از فکر کردن به ابعاد مختلف آنها به جنون رسیده است میدیدیم. اما در عوض سر و ته همهچیز با چند-تا صحنه که امت را در حال وحشت کردن و زجر کشیدن نشان میدهند هم میآید.
یکی از دیگر از چیزهایی که باعث شد این اپیزود از تبدیل شدن به یکی از بهترینهای «فارگو» باز بماند، عدم انسجام رواییاش است. نیمهی اول و دوم فیلم زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. در نیمهی اول با ترکیبی از سینمای سختِ برادران کوئن با مقداری دیوید لینچ طرف هستیم. در نیمهی اول در یک دنیای فراواقعی سیر میکنیم. از آدمهایی با سرهای گرگ و بُز و خوک که آن پیرمرد و پیرزن رهگذر از دیدن آنها وحشت میکنند گرفته تا تعقیب و گریز مرگبارِ نیکی و رنچ در جنگل و البته حضور ری وایز در فضای سورئالِ باشگاه بولینگ، حرفهای عجیب و غریبش و احتمال زندگی دوبارهی ری به عنوان یک بچه گربه (ارجاعی مستقیم به «درون لویین دیویس») کاری میکنند تا احساس کنیم انگار با کراساُوری بین «فارگو» و «تویین پیکس» سروکار داریم. اما در نیمهی دوم اپیزود همهچیز به دنیای واقعی برمیگردد و همین به اپیزودی منجر شده که از لحاظ احساسی و اتمسفر کامل نیست. درست برخلاف اپیزود سوم که از اول تا انتها حول و حوش یک موضوع میچرخید و به همین دلیل موفق شده بود به احساس یکدست و یکپارچهای دست پیدا کند، نیمهی اول و دوم این اپیزود با هم جفت و جور نمیشوند.
نظرات