نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهم، فصل سوم
اپیزود یکی مانده به آخر فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul)، اپیزود ترسناکی است. وقتی جیمی مکگیل در پایان اپیزود ششم کیم را کنار دستش نشاند و ویدیویی را که برای تبلیغات شرکت تولید آگهیهای بازرگانیاش ساخته بود به او نشان داد و در پایان ویدیو با ساول گودمن، اسم جدید جیمی روبهرو شدیم، میدانستیم که کیم حق دارد که متعجب و نگران به نظر برسد. شاید آن لحظه شبیه به یک اتفاق ترسناک به نظر نمیرسید، اما برای ما که از آینده خبر داریم، آن ویدیو حکم آغاز سقوطی را داشت که فقط وقتی ایر بگ ماشین در صورتت منفجر شد، بیدار میشوی و تازه دوزاریت میافتد که در تمام این مدت حواست کجا بوده است. اپیزود این هفته که «سقوط» نام دارد، دربارهی سقوطی است که همهی کاراکترها آن را زمانی احساس میکنند که دیگر کاری از دستشان برنمیآید و باید دست از جیغ کشیدن بکشند و خودشان را برای برخورد با زمین سفتی که به سرعت بهشان نزدیک میشود آماده کنند. این موضوع دربارهی مای تماشاگر هم صدق میکند. «سقوط» در طول این قسمت نشان میدهد که کمکم باید با جیمی مکگیل خداحافظی کنیم. فعالیتهای ساول گودمنوارِ جیمی در این اپیزود نه تنها او را هرچه بیشتر از قبل از خط قرمزش عبور میدهد و وارد محدودهی تاریکی میکند که نمیتوان از دست کارهایش ناراحت نشد، بلکه عواقب کارهای قبلیاش هم به اشکال مختلفی شروع به نمایان شدن میکنند و اول از همه هم یقهی کیم بیچاره را در جریان اتفاقی دلخراش میگیرند.
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت اول، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت دوم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت چهارم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت پنجم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت هفتم، فصل سوم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت هشتم، فصل سوم
نتیجه این است که کمکم داریم با رگههایی از همان مردی روبهرو میشویم که زمانی به مشتریهایش پیشنهاد کشتن «مشکلاتشان» را میداد. تقریبا بعد از نبرد دادگاه در اپیزود نیم فصل بود که جیمی آرام آرام از آدمها و تمام چیزهایی که او را در مسیر درست نگه میداشت فاصله گرفت. پیروزی جیمی که به معلق شدن پروانهی وکالتش برای یک سال منجر شد، مثل این بود که او به درون چیزی که همیشه از آن فراری بود مکیده شد. او علاوهبر از دست دادن مشتریانش که با جان و دل برای آنها وقت میگذاشت، درآمد متداومی را که از این راه کسب میکرد هم از دست داد. جستجوی جیمی برای پیدا کردن شغل دوم کاری کرد تا او از کیم دور شود و البته دیگر نیازی نبود تا برادرش چاک را تحت تاثیر قرار بدهد و برای اینکه برادرش به او افتخار کند سگدو بزند. تمام اینها بهعلاوهی غرورِ والتر وایتگونهی جیمی در خصوص نگرفتن پول بقیه باعث شد تا رسما تمام دلایل لازم و غیرلازم دنیا برای کلاهبرداری و زدن به بیراهه را داشته باشد. حتی دیگر کیم که تنها زنجیرهی نگهدارندهی جیمی بود هم به آرامی آنقدر از او فاصله گرفت که حالا به ندرت در شعاع چند کیلومتریاش دیده میشود. چرا که کیم نیز از ترس اینکه جیمی نتواند سهم اجارهی دفتر را بپردازد یا به خاطر اینکه دوست دارد روی پروندهای به جز میسا ورده که ربطی به درگیری برادران مکگیل ندارد کار کند، روی قبول کار بیشتر اصرار کرده و حالا تا گردن در کار و ضربالعجل دفن شده است.
در چنین شرایطی جیمی نه تنها به انزوا کشیده شده است، بلکه بهطرز دیوانهواری در جستجوی پول است. آخرینباری که یک نفر این دو مشکل را همزمان داشت به پادشاه مواد مخدر جنوب غرب آمریکا تبدیل شد و حالا چیزی جلوی جیمی را نمیگیرد تا از میانبُرهای قانونی و غیرقانونی برای رسیدن به چیزی که میخواهد سوءاستفاده نکند. اگرچه او هفتهی پیش با حرکت اسلیپین جیمیوارش از شرِ فضاهای تبلیغاتیاش در تلویزیون خلاص شد و ۷۰۰ دلار هم با ترساندنِ مسئولِ خدمات اجتماعیاش به جیب زد، اما او هنوز پول لازم است و در همین حین است که یاد مطالبهاش از پروندهی سندپایپر میافتد. سنگبنای این اپیزود همان چیزی است که در نوشتن سناریوی سریالها به آن مقدمهچینیهای بلندمدت میگویند. نویسنده تخم کشمکشهایی را بهطرز بسیار نامحسوسی چند فصل جلوتر میکارد و بعد سر بزنگاه آنها را برداشت میکند. درست در زمانی که تماشاگران کاملا آن را فراموش کردهاند. آخرینباری که دربارهی ماجرای پروندهی آسایشگاه سندپایپر شنیدیم، به اوایل فصل قبل و زمانی که جیمی از شرکت دیویس اند مین بیرون آمد برمیگردد.
جیمی در آغاز این اپیزود به یاد میآورد که به خاطر معرفی سندپایپر به اچ.اچ.ام، درصدی هم به او تعلق میگیرد. درصدی که با یک حساب سر انگشتی، چیزی حدود یک میلیون و ۱۶۰ هزار دلار خواهد بود. در ابتدا این موضوع خبر خیلی خوبی برای جیمی به نظر میرسد. جیمی اگر بتواند این پول را زنده کند، تمام مشکلات مالیاش برای مدتی حل خواهد شد. اما هوشمندی فیلمنامهی گوردون اسمیت که نویسندهی نبرد دادگاه جیمی و چاک هم بود این است که این فرصت باد آورده را به چالش بزرگی برای جیمی تبدیل میکند. چیزی را که در ابتدا به معنی آزادی احتمالی جیمی است تبدیل به گرهای میکند که جیمی برای باز کردن آن باید بیشتر از گذشته سقوط کند و از متودهای نه چندان خوبی استفاده کند. چون اگر کلیفورد مین یا هاوارد به جیمی زنگ میزدند و به او میگفتند که بیاید و دستمزدش را بگیرد، جیمی به شکل «هلو برو تو گلویی» پولدار میشد و احتمالا سر از آن استخری که در آغاز فصل دوم در آن وقت میگذراند در میآورد و به خوردن و خوابیدن ادامه میداد تا دوران تعلیقش به پایان برسد. این یعنی دیگر داستانی برای روایت وجود نداشت. اما در نسخهای که دیدیم، جیمی به راحتی دستش به این پول نمیرسد، بلکه باید نقشهی پیچیدهای بریزد تا آیرین را مجبور به قبول پرداختی کمتر اما زودتر کند.
کمکم داریم با رگههایی از همان مردی روبهرو میشویم که زمانی به مشتریهایش پیشنهاد کشتن «مشکلاتشان» را میداد
در این نسخه، داستان دربارهی تغییری که این پول میتواند در وضعیت جیمی ایجاد کند نیست، بلکه دربارهی این است که جیمی برای رسیدن به این پول دست به چه کارهایی که نمیزند و چه خط قرمزهای اخلاقیای را که پشت سر نمیگذارد. طبق معمول کار جیمی در خاکستریترین محدودهی ممکن قرار میگیرد. او لزوما دست به کار غیرقانونیای نمیزند. او فقط برای مدتی پیرزنی را تحت فشار قرار میدهد تا با بسته شدن پروندهی شکایتشان و گرفتن پولشان موافقت کند و احتمالا پس از مدتی رابطهی او و دوستانش هم خوب خواهد شد و آنها دستهجمعی به پیادهرویهای روزانهشان در فروشگاه باز خواهند گشت. اما بگذارید خودمان را گول نزنیم و برای بد جلوه ندادن کار جیمی بهانه نتراشیم. چرا که خود جیمی هم میداند که دارد مرتکب کار اشتباهی میشود. در صحنهای که او در حال تعویض توپهای معمولی بینگو با توپهای آهنربایی دستسازش است، میتوانید تردید و ناراحتی را بر روی چهرهاش ببینید. میتوانید حس کنید که خودش میداند که دارد چه بلایی سر این پیرزن تنها و بیچاره میآورد و چگونه با قربانی کردن او برای رسیدن به هدفش از او سوءاستفاده میکند. اما با این حال توپها را عوض میکند و کاری میکند تا وقتی آیرین برنده شد و هیچکس تشویقش نکرد، پیرزن از همه جا بیخبر جلوی همه خجالت بکشد و از شدت سردرگمی به گریه بیافتد.
این حرکت از این جهت ناراحتکننده است که جیمی همیشه هوادار این پیرزن و پیرمردهای بیپناه و از همه جا بیخبر بوده است و برای راست و ریست کردن کارهای حقوقی آنها و بازپسگیری حقوقشان تلاش کرده است، اما او در این اپیزود در نقطهی کاملا متضادی قرار میگیرد. جایی که او برای منافع خودش آنها را در مقابل هم قرار میدهد و باعث ایجاد تنفر و ناراحتی بینشان میشود. ما رفتاریهای این چنینی گوناگونی از این کاراکتر چه در قالب اسلیپینگ جیمی، چه در قالب جیمی مکگیل و چه در قالب ساول گودمن دیدهایم، اما به نظرم هدف قرار دادن زندگی اجتماعی یک پیرزن، حالبههمزنترین کاری است که تاکنون از او دیدهام. البته طبق معمول چیزی که همیشه در دنیای «برکینگ بد» اتفاق میافتد، به این راحتیها نمیتوان طرف خوب و بد ماجرا را از هم جدا کند. در جایی از این اپیزود هاوارد به جیمی میگوید که او به خاطر منافع خودش به فکر پولهای سالمندانِ سندپایپر افتاده است. اما آیا خودِ هاوارد به خاطر منافع خودش بستن پرونده را عقب نمیاندازد؟ در جایی از این اپیزود معلوم میشود که این دو شرکت دارند پرونده را عقب میاندازند تا خود پول قلنبهتری به جیب بزنند. در حالی که دست سالمندان سندپایپر از پول ناچیزشان که وقت زیادی هم برای استفاده از آن ندارند کوتاه است. البته که جیمی بدجوری پول لازم است، اما نباید فراموش کنیم که این دو شرکت هم برای مقاصد خودشان دارند از سادهلوحی مشتریان سالمندشان سوءاستفاده میکنند. آیا این به این معنی است که کار جیمی کاملا خودخواهانه نیست و کمی انساندوستی هم قاطیاش دارد؟ یا آیا این دلیل نمیشود تا آیرین را اینطوری اذیت کند؟ من با بخش خودخواهانهاش موافقم. اینکه سندپایپریها پولشان را زودتر بگیرند فقط یکی از عوارض جانبی کار جیمی است. مهم این است که جیمی در این اپیزود نشان داد از این به بعد به منافع خودش فکر میکند و از منافع دیگران به نفع اجرای نقشههای خودش سوءاستفاده میکند.
قبل از اینکه به جواب این سوالات فکر کنید، بگذارید یکبار دیگر تفاوت «ساول» با «برکینگ بد» در زمینهی خلق موقعیتهای غمانگیز و عصبیکننده را تحسین کنیم. در «برکینگ بد» ترسناکترین لحظات سریال که به سقوط اخلاقی والت میانجامید، خیلی بزرگ و پرسروصدا بودند. از تماشای خفه شدن یک دختر و برخورد دوتا هواپیما با هم در آسمان تا مسموم کردن یک پسربچه و شلیک گلوله در صورت تنها رقیبت و اجیر کردن عدهای برای کشتنِ شاهدانِ فعالیتهایت بهطور همزمان در زندان. در «ساول» اما با اتفاقاتی طرفیم که از لحاظ ابعاد به مراتب خیلی کوچکتر هستند. اما از نظر نتیجه دستکمی از اتفاقات بزرگِ سریال اصلی ندارند. از شلیک به یک جفت کفش حاوی هروئین بگیریم تا پرتاب یک شیشه دارو به درون کُت یک دلال مواد و البته تشویق نشدن پیرزنی پس از برنده شدن در بازی بینگو. اینکه از طریق قرار دادن کاراکترها در موقعیتهای مرگ و زندگی تعلیقآفرینی کنیم هنر نیست و اتفاقا کلیشهایترین روتین سریالهای تلویزیونی است، اما اینکه از راه و روشهای خلاقانهتری مثل شکستن دل یک پیرزن وارد عمل شویم، مهارت خارقالعادهای است.
جیمی اما تنها کسی نیست که در این اپیزود سقوط کرده است. بقیهی کاراکترهای اصلی هم خودشان را در شرایط سختی پیدا میکنند و تلاششان برای باز کردن تلهای که بهدور پایشان بسته شده، فقط به درد بیشتر منتهی میشود. در خط داستانی ناچو، دون الایدو به هکتور دستور میدهد که باید همهی موادها از طریق سیستم گاس به آنسوی مرز قاچاق شوند. طبیعتا هکتور از این خبر دل خوشی ندارد و وقتی قرصهای قلابی ناچو بلافاصله به فلج شدن هکتور منجر نمیشوند، ناچو خودش را در موقعیت تصمیمگیری سختی پیدا میکند. او باید به آقای وارگا، پدرش هشدار بدهد که چه اتفاقی قرار است بیافتد و البته در همین جریان به او اعتراف کند که دوباره دارد برای سالامانکاها کار میکند. بله، ظاهرا ناچو به کار خلاف معتاد است. او قبلا به هر ترتیبی که بوده آن را پشت سر گذاشته، اما دوباره دور از چشم پدرش به آن بازگشته است و حالا گندش در آمده است. تنها چیزی که برای دانستن عمق گندی که بار آمده نیاز داریم، چهرهی شرمسارِ مایکل ماندو در نقش ناچوست. میتوان در نگاههای این پدر و پسر به یکدیگر گذشتهشان را به وضوح دید. جر و بحثهایی که این پدر و پسر سر قاطی شدن با سالامانکاها داشتهاند و حالا کار از کار گذشته است. همانطور که ناچو لیوان شیرش را در سینک ظرفشویی خالی میکند، زندگی گرم و پاک آنها میتواند خیلی زود از بین برود. چیزی که دربارهی این صحنه اهمیت دارد این است که آقای وارگا، ناچو را از خانه بیرون میاندازد. چرا که ظاهرا ناچو نمیتواند پدرش را راضی کند تا در چند هفتهی آینده سر به زیر بماند. شرایط ویلچری هکتور در دوران «برکینگ بد» به این معناست که احتمالا سکتهی او به وسیلهی کپسولهای ناچو در راه است، اما آیا این سکته سر موقع از راه میرسد تا کار و کاسبی و جانِ پدر ناچو را نجات بدهد؟
هدف قرار دادن زندگی اجتماعی یک پیرزن، حالبههمزنترین کاری است که تاکنون از جیمی دیدهام
نبرد دادگاهی اپیزود نیمفصل چنان اتفاق بزرگی بود که هنوز که هنوزه اکثر کاراکترهای اصلی را تحت شعاع قرار داده است. بعد از حرکتِ جیمی با مامور بیمه در اپیزود دو هفته پیش، ماموران بیمه در این اپیزود به اچ.اچ.ام سر میزنند. آنها گرچه قصد باطل کردنِ بیمهی چاک را ندارند، اما قصد دارند قیمت بیمههای اچ.اچ.ام را آنقدر بالا ببرند که فرقی با باطل کردن آن ندارد. چاک اما با نیشخندی بر لب و چهرهای از خود راضی و مغرور با ماموران بیمه برخورد سفت و سختی میکند. چرا که چاک کسی نیست که بتواند استفاده از قانون علیه خودش را تحمل کند. او همیشه کسی بوده که قانون را بر دیگران تحمیل کرده است و ادعا میکند که میتواند کاری کند تا شرکت بیمه را به غلط کردم غلط کردم بیاندازد. اتفاقی که باعث میشود هاوارد بالاخره به مربی و شریکش پیشنهاد کند که بهتر است بازنشسته شود. اول مودبانه و در ادامه به زور. چاک اما بیشتر از آن چیزی که خودش اعتراف کند به برادرش جیمی شبیه است و یکی از نقاط اشتراکشان، غرورشان است. شاید بعد از ماجرای دادگاه و تلاش چاک برای درمان بیماریاش فکر کرده باشید که او کمی آدم شده است، اما نه. مشکل چاک هیچوقت بیماری روانیاش نبوده است که درمان آن به معنی درمان خصوصیات بد انسانیاش باشند.
مشکل چاک این است که فکر میکند قانون همیشه حق را به او میدهد. که همیشه راهی از طریق قانون وجود دارد که به اشتباهاتمان ادامه بدهیم. اشتباهی که وقتی از طریق قانون تایید شده باشد، دیگر اشتباه به نظر نمیرسد. چاک و ساول گودمن دو نیمهی یک سکه هستند. یکی بهطور علنی از سوراخ و سنبههای قانون با چاشنی جعل و کلاهبرداری برای رسیدن به منافعش استفاده میکند و دیگری با استفاده از قانون اشتباه میکند و باور دارد که چون مهر قانون بر روی آن خورده، کار درستی است و حقش است. بنابراین چاک پیشنهاد هاوارد را با شکایت کردنِ از اچ.اچ.ام جواب میدهد و تهدید میکند فقط در صورتی بازنشسته میشود که سهمش را بخرند. اما ما از اپیزودهای قبلی سریال که هاوارد را در حال مراقبت و سر زدن به چاک نشان میدادند، میدانیم که هاوارد پول کافی برای خرید سهم چاک را ندارد. چاک باور دارد که هاوارد با پیشنهاد بازنشستگیاش دارد چاخان میکند. شاید. اما حقیقت این است که خود چاک هم دارد در رابطه با ادعای درمان شدنِ بیماریاش چاخان میکند. جلوی هاوارد با همزن برقی کار میکند و به محض رفتن او، فاش میکند که در حال تحمل چه دردی بوده است. از آنجایی که دیگر خبری از جیمی کنار دستِ چاک نیست تا او را کنترل کند، به نظر میرسد جنگ تنهایی چاک ممکن است بدجوری به سقوطش منجر شود.
اما شاید مهمترین اتفاق این اپیزود در لحظات پایانیاش از راه میرسد: کیم تصادف میکند. اتفاقی که من را خیلی به یاد ماجرای برخورد هواپیماها در «برکینگ بد» انداخت. همانطور که برخورد هواپیماها بهطرز غیرمستقیمی به تصمیم والت برای عدم کمک کردن به جین در حال خفه شدن برمیگشت، تصادف کیم هم شاید تقصیر خوابآلودگی راننده باشد، اما سوال بهتر این است که چرا این راننده خوابآلوده بود؟ چه چیزی باعث شده بود که شبها کار کند و خواب کافی نداشته باشد؟ از فکر و خیالش در رابطه با بلای ناحقی که سر چاک آوردند گرفته تا قبول کار بیشتر برای کمک به مردی که دوستش دارد. در نقد اپیزود سوم این فصل که به دستگیری جیمی بعد از حمله به خانهی چاک میپرداخت، دربارهی تصمیم کیم برای کمک کردن به جیمی در دادگاه نوشتم: «سریال در طول دو اپیزود گذشته با صحنههایی مثل وسواس کیم در نقطهگذاری درستِ گزارشهایش نشان داده است که او چقدر در کارش دقت به خرج میدهد و میتوان انتظار داشت که با وجود تمام وسواسِ کیم برای انجام درست کارش، درگیر شدن او با شکایت چاک، به پروندهی میسا ورده ضربهی منفی بزند. این در حالی است که او برای حمایت از جیمی باید وارد محدودههای اخلاقی پیچیدهای شود که معمولا از آنها فرار میکند. اما درست شبیه لوگوی وکسلر/مکگیل روی دیوار دفترِ آنها، جیمی در حال سقوط کردن است و کیم هم در این سقوط به او چسبیده است. کیم میداند که جیمی عمیقا مرد خوبی است و باید علیه برادر پلیدش از او مراقبت کرد، اما امکان دارد تصمیم کیم برای وکالت جیمی همان «هزینهی نابرگشتی» او باشد». عواقب تصمیم کیم در اپیزود سوم، بعد از پیموندن راه پرپیچ و خمی به چشم باز کردن در کنار خیابان و روبهرو شدن با ایر بگی که در صورتت باز شده و برگههای مرتبی که حالا در هوا ولو هستند ختم میشود.
اینجا باید کارگردانی خط داستانی کیم را تحسین کنم که چقدر عالی تصادف نهایی او را زمینهچینی میکند. اول در صحنهی دیدار با آقای گدوود، کیم برای بیرون آوردن ماشینش از چاله، کنترلش را از دست میدهد و جلوی حرکت آن را سر بزنگاه و قبل از برخورد با پمپ نفت میگیرد. صحنهای که به کیم هشدار میدهد که قبول این کار آخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت. بعدا در صحنهای که جیمی با خبر خوش از راه میرسد، کیم به زور قهوه بیدار است و آنقدر بین برگهها و پروندهها غرق شده است و آنها را عقب و جلو میکند که مغزش در حال سوت کشیدن است. کیم این کار را برای کمک به خرج و مخارج دفتر قبول کرده، اما ناگهان در لحظهی آخر جیمی با خبر گرفتن پول سندپایپر از راه میرسد و افکارش را به هم میریزد. داخل ماشین با نمونهی فوقالعادهای از هنر و قدرت تدوین روبهرو میشویم. دوربین روی کیم متمرکز میشود. بوی اتفاق شومی که قرار است بیافتد به مشام میرسد، اما نمیتوانیم روی آن دست بگذاریم. چشمهای کیم خیره به جاده برای چند صدم ثانیه سنگین میشوند و تا میآییم به خودمان بجنبیم، با یک کاتِ انفجاری با صحنهی شوکهکنندهای روبهرو میشویم. گیج و منگ برای چند ثانیه نمیدانیم کجا هستیم و چه شده. همان حسی که کیم در آن لحظات دارد.
پ.ن: راستی تا قبل از این اپیزود روحم هم خبر نداشت که چیزی به اسم «پیادهروی فروشگاهی» وجود دارد؛ پدیدهای که طی آن پیرزنها در فضای یک فروشگاه چند طبقه پیادهروی میکنند! اگر شما خبر داشتید لطفا با ما در میان بگذارید.
نظرات