نقد سریال Game of Thrones: قسمت پنجم، فصل هفتم

پنج‌شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۴
مطالعه 23 دقیقه
game of thrones
در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones متوجه می‌شویم که سیتادل ۱۵ هزار و ۷۸۲تا پله دارد! همراه نقد زومجی باشید.
تبلیغات

اپیزود پنجم این فصل «بازی تاج و تخت» که «ایست‌‌واچ» نام دارد، اپیزود بی‌‌عیب و نقصی نیست و دوباره با اپیزودی طرفیم که از سرعت دیوانه‌وار سریال در این فصل ضربه می‌خورد، اما روی هم رفته خیلی از تماشای آن لذت بردم. «ایست‌واچ» اگرچه یکی از آن اپیزودهای مقدمه‌چین سریال است، اما سریال Game of Thrones حالا طوری برای هرچه سریع‌تر رسیدن به ایستگاه آخر شتاب گرفته است که دیگر اپیزودهای مقدمه‌چین به معنای کند شدن ریتم داستانگویی برای کاشتن دانه‌ها و صبر کردن برای برداشت آنها در اپیزودهای بعدی نیست، بلکه همه‌چیز در همان اپیزود کاشته و برداشت می‌شود. قبل از اینکه به گله‌هایم برسم، بگذارید از مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی این اپیزود دوست داشتم شروع کنم: گردهمایی «هفت دلاور»گونه‌ی دار و دسته‌ی جان اسنو برای زدن به دل سرمای آنسوی دیوار. «ایست‌واچ» از فرمت داستانگویی کلاسیک فیلم‌هایی مثل «هفت سامورایی» بهره می‌برد که حول و حوش جمع‌آوری یک تیم از جنگجویانی با ویژگی‌های مختلف، انگیزه‌های متفاوت و خصومت‌های گوناگون نسبت به یکدیگر می‌چرخد و راستش را بخواهید این اتفاق یکی از موردانتظارترین اتفاقاتی بود که می‌خواستم بالاخره در «بازی تاج و تخت» ببینیم. «بازی تاج و تخت» همیشه داستانی بوده که یکی از بزرگ‌ترین صفات توصیف‌کننده‌اش «انزوا» بوده است. سریال درباره‌ی مویرگ‌هایی بوده که در سرتاسر بدن وستروس جریان دارند و هرکدام مسیر و مقصد خاص خودشان را داشته‌اند. سریال با خط‌های داستانی جداگانه و شخصیت‌های جداافتاده‌اش شناخته می‌شده است که به ندرت راهشان به یکدیگر می‌افتاد و اگر هم می‌افتاد، حداکثر دو-سه نفر با یکدیگر هم‌گروه می‌شدند و این هم‌گروهی معمولا زیاد دوام نمی‌آورد. همیشه چیزی وجود داشت تا وقتی کاراکترها کمی به یکدیگر عادت می‌کنند، همچون چاقویی بزرگ سر برسد و رابطه‌ی آنها را با بی‌رحمی قطع کند.

اما همین که داریم که به پایان داستان نزدیک می‌شویم به این معنی بود که بالاخره باید شاهد هم‌گروه شدن کاراکترها باشیم. بالاخره الان به جایی رسیده‌ایم که نمایندگان یخ و آتش با هم دیدار کرده‌اند، پس دیدار و همکاری کاراکترهای معروف بیشتری از دنیای سریال چندان دور از انتظار نیست. پس اگرچه خط‌های داستانی منزوی یکی از ویژگی‌های معرفِ «بازی تاج و تخت» بوده است، اما «منزوی»‌بودن این خط‌های داستانی یک دلیلی داشته است: هدف پرداخت کاراکترها در انزوا بوده است تا وقتی آنها با یکدیگر ترکیب شدند، شاهد گروهی از شخصیت‌های پخته و پیچیده‌ای باشیم که هرکدام تاریخچه‌ی غنی‌ای با یکدیگر دارند و از انگیزه‌ها و نگرانی‌ها و درگیری‌های قابل‌لمسی بهره می‌برند که شیمی آنها را به یک آتش‌بازی دیدنی تبدیل می‌کند. بنابراین همیشه از اول سریال تاکنون در انتظار این بوده‌ام که ببینیم گردهمایی قهرمانانِ شکسته و آشفته‌ی سریال در کنار هم به چه نتیجه‌‌ای ختم می‌شود و بزرگ‌ترین وظیفه‌ی «ایست‌واچ» این است که چنین درخواستی را به حقیقت تبدیل کند. ظاهرا جان اسنو برای متقاعد کردنِ سرسی درباره‌ی حمله‌ی وایت‌واکرها و ارتش مردگان می‌خواهد به آنسوی دیوار برود و با خود مدرک بیاورد. ماموریتی که تا قبل از این اپیزود وجود نداشت و تا پایان این اپیزود نه تنها این تیم تجسس شکل می‌گیرد، بلکه آنها به آنسوی دیوار هم قدم می‌گذارند. «ایست‌واچ» از لحاظ ساختار داستانگویی خیلی شبیه به آن دسته از اپیزودهای استراتژی‌محورِ «بازی تاج و تخت» است. همان اپیزودهایی که قبل و بعد از جنگ‌های بزرگ قرار دارند و وظیفه‌شان نشان دادن کاراکترها در حال کشیدن نقشه‌ها و استراتژی‌های جدید است.

game of thrones

اما تفاوت «ایست‌واچ» با آن اپیزودها این است که هرکدام از کاراکترها در حال نقشی‌کشی‌های خاص خودش نیست. بلکه هم‌اکنون به نقطه‌ای از داستان رسیده‌ایم که به جای نقشه‌‌های مختلف، با یک نقشه‌ی بزرگ طرفیم که همه‌ی کاراکترها درگیرش هستند. به جای چندین خط داستانی، یک خط داستانی وجود دارد که همه روی محور آن حرکت می‌کنند. قبلا اپیزودهای استراتژی‌محور چندین خط داستانی را به سوی چندین نقطه‌ی اوج مختلف مقدمه‌چینی می‌کردند، اما در این اپیزود همه‌ی مهره‌های شطرنج روی یک میز، روی یک قاره در حرکت هستند که یک تاثیر بزرگ در برخواهد داشت. بنابراین نتیجه به حس و حالی منجر شده است که قبلا نمونه‌اش را در «بازی تاج و تخت» به ندرت دیده بودیم. یا اصلا ندیده بودیم. اینکه همه‌ی شخصیت‌های ریز و درشت سریال به‌طور مستقیم و غیرمستقیم در ارتباط با یکدیگر هستند، حس هیجان‌انگیزی دارد که احتمالا در ادامه‌ی سریال بیشتر خواهد شد و باید بهش عادت کنیم. اما سریال برای رسیدن به گردهمایی هیجان‌انگیز جان اسنو و یارانش در پایان این اپیزود، مشکلات منطقی متعددی را باید به جان بخرد. مشکلاتی که شاید از آغاز فصل هفتم با قدرت به روتین سریال تبدیل شده باشد، اما از آنجایی که در مغایرت با دی‌ان‌ای «بازی تاج و تخت» و چیزهایی که ما از ابتدا به خاطرشان عاشق این سریال شدیم قرار می‌گیرد، غیرقابل‌چشم‌پوشی نیستند.

مسئله این است که الان هیچ دلیلی برای زدن به آب و آتش جهت مدرک جور کردن برای سرسی وجود ندارد

مثلا «ایست‌واچ» در حالی آغاز می‌شود که جیمی و بران صحیح و سالم چند صد متر دورتر از میدان جنگ در ساحل دریاچه بالا می‌آیند. درست برخلاف چیزی که ما در طول یک هفته‌ی گذشته بین خودمان گمانه‌زنی می‌کردیم. اپیزود قبل با یک کلیف‌هنگر به پایان رسید. با تصویری از جیمی که توسط زره سنگینش در حال کشیده شدن به اعماق دریاچه بود و کاری به جز دراز کردن دستش به سوی سطح آب، به امید چنگ انداختن به چیزی یا کسی از دستش بر نمی‌آمد. سازندگان آن اپیزود را طوری به پایان رساندند که با خودمان گفتیم خدا را شکر که جیمی توسط آتش دروگون خاکستر نشده است، اما هنوز خطر کاملا رفع نشده بود. هنوز احتمال غرق شدن او وجود داشت. بنابراین یک هفته در حال گمانه‌زنی بودیم که آیا جیمی می‌تواند بعد از آتش، از آب هم جان سالم به در ببرد یا نه. قضیه به حدی فراگیر و مهم شده بود که متخصصان زره هم درباره‌ی این موضوع اظهار نظر کردند. اما جوابی که در آغاز اپیزود این هفته دریافت می‌کنیم عمیقا ناامیدکننده است. جیمی و بران به‌طرز معجزه‌آسایی از زیر آب بیرون می‌آیند و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. آره، احتمال اینکه ما الکی همه‌چیز را گنده کرده باشیم وجود دارد، اما یادمان نرود که سازندگان هم آن اپیزود را با کلیف‌هنگر به پایان رساندند. آنها با تصویر نهایی فرو رفتنِ جیمی در اعماق دریاچه این توهم را ایجاد کردند که احتمال غرق شدن او وجود دارد. پس طبیعتا باید اپیزود بعد را با اشاره به این موضوع آغاز کنند. اما در عوض آن را نادیده می‌گیرند. به پایان رساندن اپیزود با کلیف‌هنگر خیلی آسان است و ابزار خوبی برای مجبور کردن تماشاگران برای صحبت درباره‌ی سریال است؛ کافی است نگاهی به فصل‌های اخیر «مردگان متحرک» بیاندازید تا با کلکسیونی از کلیف‌هنگرهای مختلف روبه‌رو شوید، اما به شرطی که این کلیف‌هنگرها را در آغاز اپیزود بعد فراموش نکنید. شاید امثال «مردگان متحرک» به استفاده‌ی اشتباه و غیراصولی از این ابزار عادت کرده باشند، اما انتظار نداشتم چنین حرکتی را در «بازی تاج و تخت» ببینم.

game of thrones

دیگر اتفاق غیرمنطقی این اپیزود که از مطرح شدن آن شاخ در آوردم، هدف ماموریتِ گروه هفت سامورایی جان اسنو است: گرفتن یک زامبی و منتقل کردن آن به جنوب برای اثبات واقعی بودن ارتش مردگان به سرسی. نمی‌دانم شاید اگر وقت بیشتری صرف بررسی این ماموریت از زوایا مختلف می‌شد، می‌توانستم آن را درک کنم، اما کاراکترها در عرض چند دقیقه تصمیم به انجام یکی از دیوانه‌وارترین کارهایی می‌گیرند که در تاریخ سریال دیده‌ایم؛ آن هم سریالی که معمولا کاراکترهایش خیلی عاقل‌تر از این حرف‌ها هستند و آن هم سریالی که کارهای دیوانه‌وار در آن معمولا نه تنها نتیجه نمی‌دهند، بلکه عواقب بدی در پی دارند. از یک طرف این ماموریت با توجه به وضعیت آدم‌های وستروس کمی قابل‌هضم است. شاید این ماموریت باید دیوانه‌وار باشد. شاید این ماموریت می‌خواهد بهمان نشان دهد آدم‌های وستروس طوری سرشان را در رابطه با خط واقعی وایت‌واکرها مثل کپک زیر برف کرده‌اند که یک عده‌ای باید دست به چنین ماموریت دیوانه‌واری برای اثبات آن به آنها بزنند. اما از طرف دیگر جان اسنو از طریق این ماموریت نمی‌خواهد وجود وایت‌واکرها را به مردم عادی ثابت کند، بلکه می‌خواهد مدرکی برای سرسی بیاورد. و جان اسنو و دیگران باید خوب سرسی را بشناسند. باید بدانند که نمی‌توانند به سرسی اعتماد کنند. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که برای حفظ جایگاه و قدرتش حاضر به کشتن و ترکاندن هر چیزی که سر راهش قرار می‌گیرد می‌شود. پس از کجا معلوم که سرسی با دیدن این مدرک، دبه نکند و زیر همه‌چیز نزند. بگذارید رو راست باشیم: امکان ندارد سرسی راضی به پایان دادن جنگ و قرض دادن نیروهایش برای مبارزه با وایت‌واکرها شود. ناسلامتی بادی‌گاردِ شخصی خود سرسی یک هیولای فرانکنشتاین است که از مرگ بازگشته و اگر سرسی قرار باشد به زنده شدن مردگان باور داشته باشد، باید همین الانش بدون مدرک آن را باور کند.

این در حالی است که درباره‌ی خود این ماموریت هم سوال و شک و تردید وجود دارد. آخرین‌باری که جان اسنو با شاه شب و ارتش مردگانش در هاردهوم روبه‌رو شد، به زور و زحمت توانست جان سالم به در ببرد. ما وقتی درباره‌ی شاه شب صحبت می‌کنیم، منظورمان واکرهای بی‌خاصیتِ «مردگان متحرک» که به سادگی می‌توان از محاصره‌شان فرار کرد یا هزاران نفر از آنها را از بین برد نیست، بلکه داریم درباره‌ی ارتشی از زامبی‌های وحشی و بی‌کله‌ای حرف می‌زنیم که تمامشان مدال طلای دوی صد متر المپیک دارند! این در حالی است که هم‌اکنون جان اسنو، پادشاه شمال است و مردمش به او نیاز دارند و نظم و بقای تشکیلاتی که راه انداخته به وجود او بستگی دارد. پس جان اسنو چطوری این‌قدر راحت تصمیم می‌گیرد تا دستی دستی به آنسوی دیوار قدم بگذارد تا یکی از زامبی‌های شاه شب را از او بدزد؟ مخصوصا حالا که ارتش شاه شب خیلی بزرگ‌تر از زمانِ هاردهوم شده است. حالا گیریم جان اسنو با موفقیت این زامبی را هم گیر می‌آورد، از کجا معلوم که این زامبی تا رسیدن به پیشگاهِ سرسی زامبی باقی بماند و ارتباطش با شاه شب قطع نشود؟ کاری که جان اسنو و تیم هفت سامورایی‌اش می‌خواهند انجام دهند واقعا تصمیمی نیست که این‌قدر سرسری اتخاد شده و وارد مرحله‌ی اجرا شود، اما سریال آن‌قدر شتاب‌زده است که تمام این سوالات را نادیده می‌گیرد و سعی می‌کند هرچه زودتر به بخش هیجان‌انگیز ماجرا برسد. چون بالاخره تماشای هفت‌تا از قهرمانان سریال در حال قدم گذاشتن به قلمروی شاه شب برای قاپیدن یکی از زامبی‌هایش خیلی خفن است. مشکل این روزهای «بازی تاج و تخت» هم همین است: ترجیح دادن کار خفن، به کار درست!

game of thrones

مسئله این است که الان هیچ دلیلی برای زدن به آب و آتش جهت مدرک جور کردن برای سرسی وجود ندارد. سرسی بخش قابل‌توجه‌ای از ارتشش را بعد از حمله‌ی دنریس و دروگون از دست داده است. او هیچ تهدید بزرگی محسوب نمی‌شود. دنی به راحتی می‌تواند با اژدهایش روی ردکیپ فرود بیاید و پس از سوزاندن چندتا از نگهبانان سرسی، قدمگاه پادشاه را به تصاحب خودش در بیاورد. اگر مقاله‌ی نیاکان دنریس تارگرین چگونه وستروس را فتح کردند؟ را خوانده باشید، می‌دانید که اگان تارگرین و خواهرانش هم تمام هفت پادشاهی را از طریق خون و خونریزی و آتش‌بازی تصرف نکردند، بلکه آنها بعضی‌وقت‌ها با اژدهایشان در حیاط قلعه‌ها فرود می‌آمدند و با ترساندن صاحب قلعه، به هدفشان می‌رسیدند. سریال در رابطه با حمله‌ی دنریس به قدمگاه پادشاه الکی قضیه را پیچیده جلوه می‌دهد. سریال طوری حرف می‌زند که انگار اگر دنی به قدمگاه پادشاه حمله کند، باید قدمگاه پادشاه را به‌طور کاملا به خاکستر تبدیل کند و از این طریق یک پیچیدگی اخلاقی برای دنی به وجود آورده است و مدام از این می‌گوید که دنی برای اینکه به کسی مثل شاه دیوانه تبدیل نشود، نباید با اژدهاش به قدمگاه پادشاه حمله کند. اما حقیقت این است که این یک پیچیدگی اخلاقی بی‌معنی و غیرمنطقی است که واقعیت ندارد. در حقیقت دنی هیچ دلیلی برای پرواز نکردن با دروگون و فرود آمدن روی ردکیپ و کشتن نگهبانان سرسی و تصاحب تخت آهنین به همین سادگی ندارد. بالاخره شاید دنی قصد دارد تلفات جنگ را تا حد ممکن پایین بیاورد، اما در پایان اپیزود قبل دیدیم که نمی‌توان جلوی تلفات جنگ را گرفت. اتفاقا اگر دنی به جای روبه‌رو شدن با لنیستری‌ها در میدان نبرد، یکراست با دروگون به ردکیپ حمله می‌کرد و سرسی را همان‌جا می‌کشت، احتمال اینکه جنگ زودتر تمام می‌شد و این همه سرباز لنیستری در میدان نبرد جزغاله نمی‌شدند بالاتر هم می‌رفت. پس شخصا هیچ دلیل منطقی‌ای برای اینکه جان اسنو و یارانش برای قاپیدن یک زامبی به دل قلمروی شاه شب بزنند پیدا نمی‌کنم. به جز اینکه سازندگان فکر می‌کنند این داستان هیجان‌انگیزتری خواهد بود و همان چیزی است که طرفداران دوست دارند ببینند. پس حاضرند منطق دنیا و خلاقیت داستانگویی را برای سر ذوق آوردن طرفداران از دیدن گردهمایی قهرمانان‌شان برای دیدار با شاه شب فدا کنند.

مشکل این روزهای «بازی تاج و تخت» هم همین است: ترجیح دادنِ کار خفن، به کار درست!

اما همه‌چیز درباره‌ی شتاب‌زدگی فصل هفتم، مخصوصا این اپیزود به اینها خلاصه نمی‌شود. یکی از چیزهایی که بر اثر ریتم سریع داستانگویی نادیده گرفته می‌شود عواقب تصمیمات کاراکترهاست. چیزی که اتفاقا یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌های معرف «بازی تاج و تخت» هم بوده است. سریال همیشه درباره‌ی تصمیمات کاراکترها و عواقب بزرگ و پیچیده‌ی آنها بوده است. از ازدواج نکردن راب استارک با دختر فری گرفته تا عدالت‌خواهی اوبرین مارتل بالای بدن بی‌حرکتِ کوه که به مرگش انجامید تا تصمیم ند استارک برای انجام کار درست و شرافتمندانه که به قطع شدن سرش منجر شد و بگومگوی ساده‌ی جیمی با دستگیرکننده‌اش که به قطع شدن دستِ شمشیرزنی‌اش منتهی شد. فهرست تصمیمات اشتباه کاراکترها و عواقب سنگینی که باید تحمل می‌کردند همین‌طوری ادامه دارد. همین موضوع باعث شده تا هیچکدام از تصمیمات کاراکترها را سرسری نگیریم. بلکه آنها را جدی بگیریم. چون می‌دانیم آنها بدون نتایج خاص خودشان نیستند. جیمی لنیستر در پایان اپیزود قبل تصمیم بزرگی گرفت: او نیزه را برداشت و به سوی دنریس تاخت تا او را بکشد و جنگ را به خیال خودش پایان بدهد. اما دروگون بین او و مادرش قرار گرفت و بران سر بزنگاه از راه رسید و جیمی را از جزغاله شدن نجات داد. اما همان‌طور که بالاتر هم گفتم، این اپیزود در حالی آغاز می‌شود که سریال عواقب سنگین این تصمیم را نادیده می‌گیرد. همین می‌شود که این اپیزود را در حالی شروع می‌کنیم که انگار هیچ اتفاقی در پایان اپیزود قبل نیافتاده بود. در عوض اگر جیمی حداقل به عنوان اسیر جنگی دستگیر می‌شد، می‌توانستیم شاهد اتفاقات جالبی باشیم. نه تنها اسیر شدن جیمی با وجود تیریون به عنوانِ دستِ ملکه قابل‌توجه است، بلکه جان اسنو هم برای مجبور کردن سرسی برای باور کردن ارتش مردگان لازم نبود به آنسوی دیوار سفر کند، بلکه می‌توانست از جیمی به عنوان وسیله‌ای برای مذاکره استفاده کند. در عوض الان بدون اینکه تحول بزرگی در جایگاه و موقعیت شخصیت جیمی ایجاد شود، او پیش سرسی بازگشته است. انگار نه انگار که شاهد چنان جنگ پرهرج و مرج و دیوانه‌واری بودیم و انگار نه انگار که جیمی چنان تصمیم بزرگی برای کشتن دنی گرفته بود و تا لبه‌ی مرگ پیش رفت.

game of thrones

مشکل بعدی که شتاب‌زدگی این اپیزود در پی داشت، سرسری گرفتن شدنِ برخی سکانس‌های موردانتظار بود. مثلا دیدار اشک‌آور و مخفیانه‌ی تیریون با جیمی به جای اینکه به سکانسی در سطحی عمیق‌تر تبدیل شود، به سکانس کوتاه و فراموش‌شدنی‌ای برای یک سری توضیحات داستانی نزول کرد. بازگشت پیروزمندانه‌ی جورا پیش کالیسی به جای اینکه به لحظات قدرتمندی تبدیل شود، خیلی استاندارد بود. جورا و کالیسی همیشه رابطه‌ی عمیقی با یکدیگر داشته‌اند. از علاقه‌ی کالیسی به جورا به عنوان شوالیه‌‌ای که در بدترین لحظات زندگی‌اش همراهش بوده است تا عشق بی‌جواب جورا به کالیسی که همیشه برای او حکم انگیزه‌ی قدرتمندی برای خدمت کردن در رکاب مادر اژدها بوده است، اما سریال آن‌قدر درگیر پی‌ریزی نقشه‌ی جان اسنو برای سفر به آنسوی دیوار است که وقت پیدا نمی‌کند تا این دو نفر را کنار هم بنشاند و صحنه‌ای درخور سابقه‌ی غنی آنها برایشان ترتیب ببیند. در عوض جورا هنوز نیامده باید بار و بندیلش را برای رفتن با جان اسنو ببندد. چنین چیزی درباره‌ی داووس و گندری، حرامزاده‌ی رابرت براتیون هم صدق می‌کند. البته که گندری به قول خودش دنبال فرصتی برای خلاص شدن از آهنگری برای لنیسترها بوده است، اما اینکه بلافاصله تصمیم بگیرد با گروهی آدم‌های باحال برای سفر به آنسوی دیوار برای منتقل کردن یک زامبی به جنوب و متقاعد کردن سرسی همراه شود هم خیلی غیرطبیعی است.

دنریس طوری حرف می‌زند که انگار به آنها حق انتخاب داده است. اما انتخاب بین زانو زدن و اعدام شدن توسط آتش اژدها، حق انتخاب نیست!

این در حالی است که سریال در این اپیزود در زمینه‌ی تله‌پورت کردن کاراکترها روی دست اپیزودهای قبلی بلند می‌شود. حداقل بین سفر جان اسنو از وینترفل به درگن‌استون، یک اپیزود فاصله وجود داشت. اما حالا کاراکترها در این سکانس سوار قایق می‌شوند و دو سکانس بعد در ایست‌واچ کنار دریا پیاده می‌شوند. عده‌ای ممکن است با این مشکل کنار آمده باشند و سرعت داستانگویی را به رعایت منطق داستانگویی ترجیح بدهند، اما شخصا نمی‌توانم. اگرچه هنوز «بازی تاج و تخت» آن‌قدر سریال با حساب و کتابی است که این موضوع جلوی لذت بردنم از آن را نمی‌گیرد، اما این حقیقت را هم نمی‌توانم فراموش کنم که سازندگان با این کارشان دارند یکی از مهم‌ترین خصوصیات «بازی تاج و تخت» را که جغرافیا است، زیر پا می‌گذارند. شما را نمی‌دانم، اما شخصا به یاد می‌آورم روزهایی که «بازی تاج و تخت» وقت بسیاری را به نمایش پروسه‌ی انجام کارهای شخصیت‌هایش اختصاص می‌داد. اصلا این دقیقا چیزی بود که «بازی تاج و تخت» را در تضاد با دیگر فانتزی‌های شناخته‌شده‌‌ای مثل «ارباب حلقه‌ها» قرار می‌داد. مثلا سریال در فصل اول وقت زیادی را به جستجوی ند استارک در اتفاقات مربوط به مرگ جان ارن و مشروعیت بچه‌های سرسی لنیستر اختصاص داد. یا در فصل دوم که تیریون به عنوان دست پادشاه انتخاب شده بود، وقت زیادی صرف نمایش او در حال سر در آوردن از سلسله مراتب قدرت و سیستم سیاسی قدمگاه پادشاه شده بود.

اما چنین داستانگویی پرجزییاتی از این فصل رخت بسته است. تیریون و داووس خیلی راحت با قایق به ساحل قدمگاه پادشاه می‌آیند. آن هم در دورانی که در بحبوبحه‌ی جنگ به سر می‌بریم و انتظار می‌رود که دیده‌بانان و نگهبانان، دریاهای اطراف شهر را با دقت زیر نظر داشته باشند و هیچ‌وقت حرفی در این باره زده نمی‌شود که تیریون، به عنوان یکی از تحت‌تعقیب‌ترین و تابلوترین افراد در قدمگاه پادشاه چگونه توانسته با بران برای تنظیم کردن قرار مخفیانه‌شان با جیمی دیدار کند. سفر دریایی از درگن‌استون به ایست‌واچ در فصل زمستان، شاید یکی از مرگبارترین سفرهای ممکن باشد، اما سریال سر و ته آن را خیلی راحت هم می‌آورد. «بازی تاج و تخت» یک زمانی دشواری مسیری را که کاراکترها باید برای رسیدن به اهدافشان پشت سر می‌گذاشتند به تصویر می‌کشید، اما الان نادیده گرفتن آن باعث می‌شود که ما نتوانیم با تمام وجود از خود گذشتگی‌ها و درد و رنج‌هایی را که کاراکترها برای انجام ماموریت‌هایشان حس می‌کنند احساس کنیم. تازه، تله‌پورت کردن یک مشکل دیگر هم به وجود می‌آورد: عدم استفاده از مسیر سفر برای شخصیت‌پردازی و پرداخت رابطه‌ی کاراکترها. سریال می‌تواند کاراکترها را با نوشتن چهار خط دیالوگ بیشتر به یکدیگر نزدیک کند، اما تله‌پورت کردن کاراکترها باعث می‌شود سر و ته همراهی کاراکترهایی مثل تورموند، بریک دانداریون، توروس، سندور کلیگین، جورا، گندری و جان اسنو در عرض دو دقیقه هم بیاید. و همان‌طور که در نقد اپیزود سوم هم گفتم، این موضوع کاری می‌کند تا نتوانیم تهدید حمله‌ی قریب الوقوع وایت‌واکرها را جدی بگیریم. خبر نزدیک شدنِ وایت‌واکرها به ایست‌واچ زمانی که جان اسنو در درگن‌استون است به او می‌رسد و جان اسنو بعد از طی کردن مسیری طولانی از درگن‌استون به ایست‌واچ می‌رسد، در حالی که سریال طوری رفتار می‌کند که انگار وایت‌واکرها در تمام این مدت هیچ پیشرفتی نداشته‌اند و منتظر تشکیل گروه هفت سامورایی و آمدن آنها مانده‌اند. احساس می‌کنم وایت‌واکرها طبیعی حرکت نمی‌کنند، بلکه هروقت نویسندگان بخواهند به دیوار نزدیک می‌شوند و هر وقت نخواهند از حرکت می‌ایستند.

game of thrones

اما از این گله و شکایت‌ها که بگذریم، بیایید به اوایل این اپیزود و سکانس اعدام لرد رندل تارلی و پسرش دیکان توسط دنریس برگردیم. رندل تارلی همیشه به دنبال داشتن پسری شبیه به خودش بود و در اتفاقی جالب، پسرش دیکان آن‌قدر به خودش شبیه بود که راضی به زانو زدن نشد و همراه با پدرش سوخت تا نسل خاندان تارلی نابود شود و نهایتا سمول تارلی، همان پسری که او را به عنوان پسرش قبول نداشت به کسی تبدیل شود که خاندان تارلی را حفظ خواهد کرد. این صحنه اما بیشتر وسیله‌ا‌ی برای مورد امتحان قرار دادن طرز فکر تماشاگران در رابطه با دنریس بود. دنریس در این صحنه سربازان بازمانده‌ی لنیستری را جمع می‌کند و برای آنها درباره‌ی صلح و دوستی سخنرانی می‌کند. از اینکه من شبیه به سرسی لنیسترهای این دنیا نیستم و آمده‌ام که چرخی که ثروتمندان را بالاتر از فقرا نگه می‌دارد را از بین ببرم و از این جور حرف‌های زیبا. اما مسئله این است که او همین چند دقیقه پیش داشت با آتش اژدهایش هم‌رزمان این سربازان را خاکستر می‌کرد و الان هم در حالی دارد برای آنها درباره‌ی صلح و شبیه نبودن به سرسی لنیستر صحبت می‌کند که یک اژدهای گردن‌کلفت پشت سرش نشسته و هر چند دقیقه یک‌بار نعره می‌کشد. البته که ما تماشاگران می‌دانیم که دنریس تا آنجا که می‌تواند از اژدهایش استفاده نمی‌کند، اما این سربازان لنیستری که نمی‌دانند. آنها تنها چیزی که از دنریس تارگرین می‌دانند، تماشای جزغاله شدن هم‌رزمانشان توسط شلعه‌های اژدها بوده است. پس حرف‌های دنریس درباره‌ی صلح و اینکه چقدر دل‌رحم است باید از نگاه این سربازان بیچاره خنده‌دار به نظر برسند، فقط مشکل این است که آنها جرات خندیدن ندارند و مجبورند که جلوی او زانو بزنند.

دنریس طوری حرف می‌زند که انگار به آنها حق انتخاب داده است. اما انتخاب بین زانو زدن و اعدام شدن توسط آتش اژدها، حق انتخاب نیست. نتیجه صحنه‌ای است که دنریس را پس از مدت‌ها در دیوانه‌وارترین شکلش به تصویر می‌کشد. بنابراین ممکن است عده‌ای او را با شاه دیوانه مقایسه کنند، اما این‌طور نیست. همان‌طور که دنی در صحنه‌ی بازگشت به درگن‌استون به جان اسنو می‌گوید، بعضی‌وقت‌ها باید «قدرت» را به نمایش گذاشت تا مردم بفهمند که «قدرت» دست چه کسی است. دنریس در این صحنه اما بیشتر اگان فاتح را به یاد می‌آورد. اگر شاه دیوانه کسی بود که از سوزاندن آدم‌ها لذت می‌برد و به عنوان سرگرمی آدم‌ها را با آتش شکنجه می‌کرد، اگان فاتح کسی بود که فقط کسانی که جلوی او زانو نمی‌زدند را اعدام می‌کرد. با این حال اصلا از این طریق نمی‌خواهم کاری که دنی دارد می‌کند را توجیح کنم. خود سریال از طریق نشان دادن نقطه نظرِ تیریون که سعی می‌کند پادرمیانی بکند و جلوی کشت و کشتارهای بیشتری را بگیرد سعی می‌کند جلوه‌ی وحشتناک این نمایش قدرت را به تصویر بکشد، اما خب، حقیقت این است که در نظام قرون وسطایی، کشتن دشمنان به نحوی که برای دیگر دشمنان درس عبرت شود، اتفاقی عادی بوده است و سیاست خوبی برداشت می‌شده است. پس رندلی تارلی و دیکان راهی برای فرار از نسوختن ندارند. حداقل خبر خوب برای تیریون که نگران پاک شدن یک خاندان بزرگ دیگر از صفحه‌ی روزگار بود این است که آنها آخرین تارلی‌ها نبودند.

game of thrones

سم در این اپیزود دیگر به اینجایش می‌رسد. او حکم دانش آموزی را دارد که با هزار امید و آرزو برای رفتن به بهترین دانشگاه تلاش می‌کند و بالاخره وقتی پایش به دانشگاه موردعلاقه‌اش باز می‌شود متوجه می‌شود که دانشگاه چیزِ هیجان‌انگیزی که توی بوق و کرنا می‌کردند نیست و از طریق آن نمی‌تواند به چیزی که دوست دارد تبدیل شود و در رشته‌ای که آرزو دارد پیشرفت کند. متوجه می‌شود نظام آموزشی خیلی درب‌و‌داغان‌تر از چیزی که فکر می‌کرده است. در نتیجه تصمیم می‌گیرد تا بی‌خیال دانشگاه شود و استارتاپ خودش را راه‌اندازی بکند و حداقل از این طریق به جای آویزان کردن مدرکی بی‌خاصیت به دیوار اتاقش، به چیزی که می‌خواهد برسد و از طریق مبارزه با ارتش مردگان به درد دنیا بخورد. حتی استاد اعظم سم هم که نسبت به بقیه روشنفکرتر به نظر می‌رسد، باور دارد که ماجرای پسر فلجی که توسط کلاغ سه‌چشمش ارتش مردگان را دیده است، چیزی بیشتر از حقه‌ای از سوی دنریس تارگرین برای گول زدنِ نیروهای جنوبی برای خالی کردن جنوب نیست. بنابراین سم بالاخره تصمیم می‌گیرد به جای دست روی دست گذاشتن، از جای امنش در سیتادل بیرون بیاید و به سمت خطر که جبهه‌ی اول مبارزه با وایت‌واکرها است حرکت کند. اما فعلا نباید نگران جان سم و گیلی باشیم. چرا که نه تنها سمول احتمالا در پایان کشورگشایی‌های دنریس و شب طولانی جای پدرش را به عنوان لرد هورن‌هیل می‌گیرد، بلکه آنها هم‌اکنون به‌طرز ناخواسته‌ای اطلاعاتی دارند که خیلی به کار خواهد آمد.

بله، سریال این هفته به‌طرز زیرزیرکانه‌ای فاش کرد که جان اسنو نه تنها «اسنو» و «استارک» نیست، بلکه یک «تارگرین» تمام‌عیار است. گیلی در حین خواندن یک کتاب قدیمی و به ظاهر بی‌خاصیت که شامل اطلاعاتی مثل تعداد پله‌های سیتادل و تغییرات گوارشی استاد مینور می‌شود، به‌طور تصادفی به یک تکه اطلاعات درباره‌ی یک مراسم «الغاء» یا همان طلاق خودمان برخورد می‌کند. ظاهرا استاد مینور طلاق شاهزاده ریگار را از زن قبلی‌اش گرفته و بعد او را در مراسم مخفیانه‌ای با یک نفر دیگر عقد کرده است. خب، جهت اطلاع باید بگویم شاهزاده ریگار، برادر بزرگ‌تر دنریس و پدر جان اسنو است. فصل پیش تایید شد که جان حاصل رابطه‌ی ریگار تارگرین و لیانا استارک، خواهر ند استارک بوده است. اگرچه راز والدین جان اسنو فاش شد، اما یک راز دیگر درباره‌ی آنها باقی ماند و آن هم این بود که آیا جان بچه‌ی مشروع آنهاست یا کماکان حرامزاده‌ است. چون یک شایعه وجود دارد که می‌گوید ریگار، لیانا را ربوده بوده و به برج لذت منتقل کرده بوده است. اما حالا این تکه اطلاعات نه تنها تایید می‌کند که رابطه‌ی ریگار و لیانا مشروعیت داشته، بلکه جان اسنو رسما جان تارگرین است و از آنجایی که جان اسنو پسرِ بزرگ‌ترین وارث اریس دوم بوده است، ادعای بهتری نسبت به دنریس برای به دست آوردن تخت آهنین دارد. حالا اینکه این راز خفن چه نتایجی در بر خواهد داشت مربوط به یک بحث دیگر می‌شود. بالاخره آن‌قدر قضیه‌ی ارث و میراث در وستروس پیچیده است که احتمال نشستن جان اسنو روی تخت آهنین خیلی کم است، اما هرچه نباشد این موضوع حداقل به این معنی است که جان حالا رسما گواهینامه‌ی پایه یک راندن اژدها را به دست آورده است!

game of thrones

در شمال اما آریا را داریم که به دلایلی سر فرمانروایی وینترفل با سانسا درگیر می‌شود. ولی سوال این است که چرا؟ چرا آیا باید سانسا را در این زمینه زیر سوال ببرد؟ این دو خواهر بعد از سال‌ها یکدیگر را پیدا کرده‌اند. بعد از سال‌ها سختی و درد کشیدن. به نظرم آریا کمی در تهمت زدن به سانسا سر پیچاندن جان زیاده‌روی کرد. بالاخره دیدیم که سانسا چگونه در مقابل تمام لردهای معترض طرف جان را گرفت و به آنها یادآور شد که جان هنوز پادشاه آنهاست. بنابراین فکر می‌کنم تلاش سازندگان برای به جان هم انداختن آریا و سانسا در این اپیزود در نیامده بود. اما سوال بهتر این است که چرا آریا در جریان زیر نظر گرفتنِ لیتل‌فینگر چهره‌اش را عوض نمی‌کند؟ داشتن قدرت تغییر چهره فقط به درد کشتن ‌آدم‌ها که نمی‌خورد، به درد این‌جور مواقع هم می‌خورد. پس اینکه آریا در هنگام چوب زدن زاغ سیاه لیتل‌فینگر توسط او دیده شد، بیشتر از اینکه به مهارت لیتل‌فینگر در حرفه‌ای‌بودن اشاره کند، به خاطر ضعف غیرمنطقی آریا در استفاده از تمام قابلیت‌های جادویی‌اش به عنوان یک قاتل بی‌چهره بود. اما حتما می‌پرسید قضیه‌ی تعقیب و گریز مخفیانه‌ی لیتل‌فینگر و آریا چه بود؟ خب، در اپیزود دوم همین فصل از زبان استاد ولکان شنیدیم که وینترفل بخش بایگانی خیلی خوبی دارد. یعنی استاد لووین یک کپی از تمام طومارها و نامه‌های فرستاده شده به وینترفل را نگه داشته است. اتفاقا لیتل‌فینگر در این صحنه حضور داشت و این موضوع را به خاطر سپرد. حالا او در این اپیزود نقشه ریخته تا از طریق یکی از همین نامه‌ها، بین خواهران استارکی دعوا بیاندازد. چه نامه‌ای؟ همان نامه‌ای که سرسی در فصل اول سانسا را مجبور می‌کند تا برای برادرش راب استارک بنویسد. سانسا در آن نامه برای راب نوشته بود که باید جنگ علیه پادشاهی را کنار بگذارد، به قدمگاه پادشاه بیاید و جلوی جافری زانو بزند. اما راب به این نامه عمل نکرد. او بلافاصله بعد از خواندن نامه‌ی سانسا، پرچم‌داران شمال را جمع کرد و علیه جافری اعلان جنگ کرد. اما مسئله این است که آریا هیچکدام از اینها را نمی‌داند. این در حالی است که آریا، سانسایی را به یاد می‌آورد که همیشه با او بدرفتاری می‌کرد. پس آریا بدون اینکه متوجه شود توسط لیتل‌فینگر به سمت این نامه هدایت می‌شود و هدف هم چیزی نیست جز شکرآب کردن رابطه‌ی این خواهران توسط او. چرا که لیتل‌فینگر می‌داند که هرچه رابطه‌ی خواهرانه‌ی آنها قوی‌تر شود، نفوذ او بر آنها نیز اکمرنگ‌تر می‌شود.

سریال این هفته به‌طرز زیرزیرکانه‌ای فاش کرد که جان اسنو نه تنها «اسنو» و «استارک» نیست، بلکه یک «تارگرین» تمام‌عیار است!

فقط سوال این است که آیا سانسا گول نیرنگِ لیتل‌فینگر را می‌خورد یا نه؟ سریال دارد طوری رفتار می‌کند که انگار باید منتظر جدایی افتادن بین خواهران استارکی باشیم، اما شاید این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نباشد. لیتل‌فینگر باور دارد هیچ زنی از نیرنگ‌های او در امان نخواهد بود. او در شناسایی نیاز آدم‌ها و بعد نزدیک شدن به آنها از طریق فراهم کردن آن نیازها حرفه‌ای است. سانسا نیز هم‌اکنون دارد همان چیزی را بروز می‌دهد که در قدمگاه پادشاه نشان می‌دهد. او دارد خودش را به عنوان زن وحشت‌زده‌ای نشان می‌دهد که برای در امان بودن هر کاری خواهد کرد. حتی درگیر شدن با خواهرش. اما چه می‌شود اگر سانسا فقط در حال تله پهن کردن برای لیتل‌فینگر باشد. چه می‌شود اگر سانسا فقط برای گول زدن لیتل‌فینگر در حال وحشت‌زده نشان دادن خودش باشد. چیزی که لیتل‌فینگر در رابطه با قربانی جدیدش نمی‌داند این است که او کنار او رشد کرده است. سانسا از طریق دیدن نتیجه‌ی نیرنگ‌های لیتل‌فینگر بر آدم‌های دور و اطرافش در مقابل نیرنگ‌های او ایمن و ضدضربه شده است. فکر می‌کنم اینکه سانسا در نهایت به چیزی که به سقوط لیتل‌فینگر می‌انجامد تبدیل شود از لحاظ داستانگویی بهترین اتفاقی است که می‌تواند بیافتد. استاد حقه‌بازی مثل بیلیش توسط همان کسی که راه و روش نیرنگ را بهش یاد می‌داد سقوط می‌کند و سانسا هم بالاخره موفق به شکست دادن لیتل‌فینگری می‌شود که همیشه نماد خصوصیتِ آدم‌خوار سیستم بوده است. همان سیستمی که مثل خوره به جان سانسا افتاده بوده و خانواده‌اش را نابوده کرده است. خلاصه خواستم بگویم بیایید فعلا سانسا را در نبرد علیه لیتل‌فینگر دست‌کم نگیریم.

game of thrones

در بازگشت به ماجرای سفر جان اسنو و دیگران به آنسوی دیوار باید بگویم که سریال دارد احتمال همکاری سرسی با دنریس و جان اسنو برای مبارزه با وایت‌واکرها را به وجود می‌آورد، اما شخصا فکر می‌کنم که چنین اتفاقی هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. اما این وسط انتظار دارم که سریال در دو اپیزود آینده دست به حرکتی کاملا غافلگیرکننده بزند. چون راستش سریال تا اینجای فصل اگرچه از لحاظ سرعت داستانگویی و پیشبرد کاراکترها غافلگیرکننده ظاهر شده است، اما نتایج تمام این داستان‌ها قابل‌پیش‌بینی بوده‌اند. کاراکترهایی که مُرده‌اند، کاراکترهای مهمی نبوده‌اند و کاراکترهای مهم هم با وجود قرار گرفتن در مقابل تهدیدات شدیدا واقعی، کشته نشده‌اند. بنابراین سابقه‌‌ی «بازی تاج و تخت» نشان می‌دهد که سریال باید در دو اپیزود آینده یکی از آن غافلگیری‌های معروفش را رو کند. سفر جان اسنو و دیگران به آنسوی دیوار و رویارویی آنها با وایت‌واکرها این فرصت برای این کار را ایجاد می‌کند. تمام هفت سامورایی گروه جان اسنو همزمان این پتانسیل را دارند (و ندارند) که به پایان سفرشان در سریال برسند (و نرسند). وقتی گندری در این اپیزود دوباره معرفی شد، با خودم گفتم او فقط به این دلیل معرفی شده است که در ماموریت پیش‌رو کشته شود. اما احتمال این هم وجود دارد که گندری به خاطر همین موضوع در وضعیت امن‌تری در مقایسه با بقیه قرار داشته باشد. بالاخره خون پادشاهی او می‌تواند پیچیدگی خوبی در ادعای دنریس برای تخت آهنین ایجاد کند. آیا گندری قبل از مُردن باید با آریا تجدید دیدار کند تا قوس شخصیتی‌اش کامل شود؟ آیا خداحافظی احساسی جورا با دنریس حکم آخرین خداحافظی آنها را دارد؟ آیا مرگ بریک (که بارها مُرده و زنده شده است) و توروس (که بیشتر از هر چیز دیگری با سر کچلش شناخته می‌شود) تاثیرگذار خواهد بود؟ آیا سازندگان تورموند را قبل از اینکه فرصت دیدار دوباره با «زن گنده‌هه» را داشته باشد می‌کشند؟ آیا حالا که سریال شروع به حال دادن به طرفداران کرده است، یکی دیگر از تئوری‌های طرفداران با مبارزه‌ی تازی و کوه به حقیقت تبدیل می‌شود یا تازی در جریان سفرشان به آنسوی دیوار غزل خداحافظی را خواهد خواند؟ تمام چیزهایی که می‌دانیم این است که همه‌چیز به جز هدف این گروه، نامشخص است و این سوالات دقیقا همان سوالاتی هستند که دوست دارم بهشان فکر کنم و همزمان دوست ندارم جوابشان را بدانم.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات