نقد فیلم Django Unchained - جانگوی رها از بند
آنچه که این وسط اهمیت بالایی دارد، چیزی نیست جز این که مخاطب سینما باید درک کند که فیلمهای کوئنتین تارانتینو، تماما در تلاش برای مورد انتقاد قرار دادن خشونت و کوباندن این حس وحشیانه در وجود تماشاگرانش هستند
یکی از بزرگترین انتقاداتی که در تمامی ادوارِ فیلمسازیِ کوئنتین تارانتینو، به این کارگردان صاحبسبک وارد شده، وجود این حجم از سکانسهای خشونتآمیز و بیپرده از قتل و نابودی انسانها، در فیلمهای او است. جالبتر آن که این موضوع، هرگز فقط به عنوان انتقادی کوچک که مثلا با یک تغییر نظر از سوی فیلمساز قابل رفع باشد مطرح نشده و تقریبا همگان میدانند که «خشونت»، قطعا عضوی جداناشدنی از سینمای تارانتینو است که اگر آن را از فیلمهایش بگیریم، دیگر داستانگویی ناممکن خواهد بود. سینمایی که بدون هیچ مراعاتی، حقیقتِ پستِ نیازهای ما انسانها را به تصویر میکشد و با تاکید شگفتانگیزش بر یک عنصر، آن هم در حد و اندازهای که در کمتر فیلمی از سینما میشود چیزی به شدت آن را پیدا کرد، موفق به خلق عناصر مهمی میشود که کارگردانهای بزرگ دیگر، شاید به کمک روشهای سینمایی آشناتری به آنها دست یافتهاند. اما آنچه که این وسط اهمیت بالایی دارد، چیزی نیست جز این که مخاطب سینما باید درک کند که فیلمهای کوئنتین تارانتینو، تماما در تلاش برای مورد انتقاد قرار دادن خشونت و کوباندن این حس وحشیانه در وجود تماشاگرانش هستند. بله، ممکن است در سکانسهای فیلم این همان پیامی نباشد که شلیک گلولهها و پاشیدن خون انسانها بر در و دیوار آن را فریاد میزنند، اما کافی است هر بار پس از تماشای فیلمهای او یک بار از ابتدا تا انتهای آثارش را نگاه کنید، تا بفهمید چهقدر زیرمتنی و جذاب روی این حقیقت تاکید کردهاند. تاکیدی که از قضا قطعا نسبت به یک پیام کاملا مستقیم، تاثیر بیشتری بر باورهای مخاطب دارد.
در حقیقت، تارانتینو همواره با استفاده از یک فرمول ثابت اما انعطافپذیر که در تمامی فیلمهایش در بخشهایی از آن دست میبرد، در ابتدا دنیایی آرام و به دور از خشونتهای گزاف را نشان مخاطبان میدهد. البته این به معنی گل و بلبل بودن همهچیز هم نیست و همواره در هنگام تماشای فیلمهای او، از همان ثانیههای آغازین ما با جهانی طرف هستیم که در آن شلیک ناگهانی گلوله و خالی شدن عصبانیت برخی از افراد با قتل اشخاصی دیگر، اتفاقات ناآشنایی نیستند. اما نکتهی مهم در اینجا آن است که همواره در مسیری که ما از ابتدا تا انتهای کار طی میکنیم، نوعی سیر صعودی در این خشونتها وجود دارد و انگار هرچهقدر که به پایان ماجرا نزدیک میشویم، تصاویرِ روبهروی چشمانمان قرمزی و خونآلودی بیشتری را درون خود جای میدهند. به همین سبب، فیلمساز در ابتدا با معرفی یک لذت نادرست، مجذوب بودن وجودی ما به عنصری زشت را تشدید میکند و در ادامه، با اغراقی دیوانهکننده بر همان عنصر، حالمان را از تماشای همان چیز به هم میزند. نتیجهی چنین حرکت هوشمندانهای هم چیزی نیست جز آن که مخاطب به طور قطع از آن عنصر متنفر میشود. چون با زیاد شدن آن در برابر چشمانش، زشتی بینهایت آن را درک کرده و ناخودآگاه، با احساسی متفاوت نسبت به آن، تماشای فیلم را به پایان میرساند.
در هنگام نزدیک شدن فیلم به دقایق پایانی انگار یک نفر دارد فریاد میزند که همین را میخواستی؟ حالا با دیدن این همه خون آرام شدی یا به نادرستی احساس حیوانیات پی بردی؟
مثلا پس از گذر زمانی مشخص که مخاطب در هنگام تماشای فیلم Django Unchained «جانگوی رها از بند»، شخصیت اصلی یا همان پروتاگونیست فیلم یعنی جانگو را شناخته و چند جلوه از قدرت آن در کشتن انسانهای مزخرف را به چشم دیده، تمام خواستهاش آن است که لحظهی نابودی تمام سفیدپوستهای قصه (به جز همراه او یعنی دکتر) توسط او را تماشا کرده و به لذتی شگفتانگیز برسد. اما تارانتینو، هوشمندانه قصهاش را به گونهای جلو میبرد و سکانسهایش را بهقدری پر از خون میکند که مخاطب در خواستهی خود دچار شک میشود و ناگهان سیلی کارگردان بر صورتش را احساس میکند. به عبارت بهتر، در هنگام نزدیک شدن فیلم به دقایق پایانی انگار یک نفر دارد فریاد میزند که همین را میخواستی؟ حالا با دیدن این همه خون آرام شدی یا به نادرستی احساس حیوانیات پی بردی؟ و این همان چیزی است که اگر تارانتینو میخواست مثل مابقی کارگردانها با پرهیز از برخی چیزها خشونت را نشان بدهد، امکان نداشت توانایی دست پیدا کردن به آن را داشته باشد. چیزی که هویت فیلم او را تعریف کرده و به لحظاتش معنایی بزرگ میدهد. تازه این تنها گوشهای از هنر فیلمساز، در بهرهبرداری شگفتانگیزش از این خشونت بیپایان است.
برای نمونه، میشود به چگونگی واقعگرایانه کردن «جانگوی رها از بند» توسط تارانتینو، توسط همین خشونت بیپرده اشاره کرد. جانگو، فیلم وسترنی است که بردهداری در آن حکم عنصری مهم را داشته و داستانش در دو سال پیش از جنگ داخلی آمریکا روایت میشود. فیلمی که به هیچ عنوان اهل ارسال پیامهای مستقیم برای بیننده نیست و همواره با اشاراتی تصویری مفاهیمش را به ذهن بینندگان خویش انتقال میدهد. خب، اگر حقیقتش را بخواهید، یکی از مهمترین مسائلی که موفقیت فیلمساز در دادن این پیامهای زیرمتنی را سبب شده، چیزی نیست جز آن که مخاطب میتواند تمامی لحظات فیلم او را باور کند. چون جانگو، احتمالا نسبت به تمامی فیلمهای وسترنی که تا به امروز دیدهاید، روایت بیپردهتری دارد و انگار نسخهی بدون حذفیات و خشنتر آنها است که فقط برای بزرگسالان ساخته میشود. در دنیای فیلم، اگر قرار بر نشان دادن ذات حیوانی یک انسان باشد، شما وی را در جلوهای زشت مشاهده نمیکنید و به جای آن در اولین برخورد، فیلمساز او را تمامقد به عنوان یک تاجر حرفهای و محترم به تصویر میکشد. هرچند که در این وسط برخی ویژگیها مثل رفتارهای حیوانصفتانهی او با بردگان آزاردهندهاند، اما تارانتینو آنچنان تمامی اینها در ترکیبی شگفتانگیز با موسیقیهای آرامبخش ارائه میکند و لبخند ظاهری شخصیتهای اصلی را به تصویر میکشد که انگار نه انگار آنجا اتفاق بدی در حال رخ دادن است. اما همین موضوع، بعدتر که چهرهی حقیقی آنتاگونیستهای فیلم نمایش داده میشود و مخاطب اوج سیاهی دنیای حقیقتگرایانهی فیلم را درک میکند، یقهی وی را میگیرند. جایی که لابهلای صوتِ زیبایِ یکی از سمفونیهای بتهوون که توسط یک برده نواخته میشود، یکی از کاراکترهای اصلی داستان تصاویر خشنی را که مثل ما از روی آن عبور کرده بود به یاد میآورد و از درون میپاشد. جایی که فیلمساز به سبک خودش دیوار چهارم را میشکند و وی را از روی صندلیاش بلند میکند که به دختر نوازنده بگوید خفه شو! نیازی به نواختن این موسیقیها نیست! دیگر فهمیدهام که اوضاع تا چه اندازه از کثافت پر شده است!
قصهگویی خاصی که فیلمساز برای پایانبندی کار در نظر گرفته، به آن سبب شدیدا متفاوت به نظر میرسد و رسما خیرهتان میکند که کارگردان در آغاز داستان، فقط جلوههایی آشناپندارانه و ساده را نشانتان داده است
اما واقعگرایی تنها عنصر تاثیرگذار در قدرت انتقال مفهوم فیلم نیست و ساختار اسطورهای و خاصی که تارانتینو برای شخصیتپردازیِ خودِ جانگو از آن استفاده کرده نیز، یکی از موارد بسیار مهم در شکلگیری این پتانسیل سینمایی است. در فیلم، این تنها نحوهی به نمایش درآوردن نام سازندگان به سبک فیلمهای قدیمیتر نیست که بر استفادهی فیلمساز از موارد دیدهشده در پیشینهی سینمایی این ژانر تاکید میکند. به جای آن، استفاده از برخی تکنیکهای تصویری ساده که به شدت در آن آثار مورد استفاده قرار گرفتهاند و خلق یک قهرمان کامل از جانگو در طول روایت داستان، دیگر چیزهایی هستند که اثر تارانتینو از سینمای سالهای دورتر وام میگیرد. اثر این فیلمساز بزرگ، در ابتدا با پرداختن به پیرنگهایی فرعی که با دقتی اندک متوجه میشوید از مضامین خاصی هم بهره نمیبرند، جانگو (جیمی فاکس) و دکتر کینگ شولتز (کریستوف والتز) را صرفا برایتان تبدیل به دو شخصیت باحال و دوستداشتنی که طرفدارشان هستید میکند و در ادامه، فیلمساز با قدرتمندتر کردن هدف شخصیت اصلی یعنی نجات همسرش از دست یک بردهدار، به این دو یک مسیر برای رستگاری میبخشد. به عبارت بهتر، در سینمایی که حالا مخاطبانش همه به دقایق مفید و مهم عادت کردهاند و شاید ساختار بسیاری از آثار گذشته را ارزشمند نمیدانند، تارانتینو با برداشتن همان ساختار و تزریق نوآوریهای معرکهاش به آن، به کمک یک شیوهی کهن در قصهگویی سینمایی، موفق به جذب مخاطب میشود و بینندهاش را مثل همان فیلمها، به امید دیدن یک قصهی ساده با پایان خوش به ادامهی تماشای اثر ترغیب میکند. هرچند، از آنجایی که ساختار داستانگویی تارانتینو از این قصههای روشن و هدفمند همیشگی سینما نیست، خودتان با تماشای فیلم میفهمید که دادن لقب رستگاری به مسیر این دو یا قهرمان دانستن جانگو در انتهای کار، تا چه اندازه کودکانه به نظر میرسد. مسیری که به این دلیل تفاوتش در انتهای کار خیرهتان میکند که کارگردان در آغاز داستان، فقط جلوههایی آشناپندارانه و ساده را نشانتان داده است.
با این حال، نمیشود همهی این فضاسازی قدرتمند دیدهشده در طول شکلگیری داستان فیلم را هم فقط به پای قدرت نویسنده و کارگردان آن نوشت. چون جانگو نه فقط با بهرهبرداری از یک داستان قوی، بلکه با استفادهی صحیح از تمام آن چیزهایی که یک فیلم در اختیار دارد به تاثیرگذاری فعلیاش میرسد. در طول پیشروی دقایق فیلم، یکی از آن عناصری که ابدا اجازهی جدایی مخاطب از تصاویر مقابلش را نمیدهد، موسیقی جذبکننده و شیرینی است که هر بار جلوهای تازه از خود را به رخ بیننده میکشد. موسیقی جذابی که فقط برای سرگرمی صرف هم به درون فیلم نرفته و همانگونه که پیشتر نیز اشاره کردم، حتی در مفهومسرایی فیلمساز هم نقش بزرگی دارد. افزون بر آن، بازیگران فیلم هم بدون شک یکی از نقاط قوت آن هستند. بازیگرانی که بگذارید در عین حضور دنیایی نقشآفرینی ارزشمند در فیلم، لئوناردو دیکاپریو را در راس تمامیشان معرفی کنم. بازیگر متُدی که آنقدر در نقشش فرو رفته که در یکی از صحنههای فیلم که لیوان شیشهای درون دستش میشکند و به سبب فرو رفتن شیشهها در پوستش شروع به خونریزی میکند، به جای قطع کار، به قدری عالی بازیاش را ادامه میدهد که فیلمساز آن صحنه را با رضایت درون فیلمش میگذارد. بازیگری که یک آنتاگونیست را در لحظاتی که نباید اوج وحشتناک بودنش را احساس کنیم، دقیقا در پشت نقاب تجملاتی و ظاهریاش نشان میدهد و آنجا که کارگردان تصویر دهشتناک این فرد را میخواهد، در یک ثانیه تبدیل به شیطانی فراموشناشدنی میشود. کاری که اندازهی بزرگی و تاثیرگذاریاش آنقدر زیاد است که مخاطب به هیچ عنوان نمیتواند آن را فراموش یا عظمتش را انکار کند.
هر آنچه که باشد، «جانگوی رها از بند» را تنها میشود فیلمی خواند که باید آن را تماشا کرد. فیلمی که شاید در لحظات آغازینش کمی کند به نظر برسد و بیش از اندازه خاص جلوه کند، اما در عین آن که تمامی لحظاتش را با سبک مخصوص کارگردان شکل داده و از مناظر بسیاری شدیدا هنری است، تنها به چند دقیقه برای جذب کردن تمام و کمال هر بینندهای نیاز دارد. فیلمی که به جای روغنهای همیشگی سینما، چرخدندههای داستانگوییاش را با خون راهاندازی کردهاند و سازندهاش واقعگرایی، شخصیتپردازی، قصهگویی فلسفهمند و تمام نیازهایش برای آفرینش یک فیلم بزرگ را از میان دقایق خشونتبارش بیرون میکشد. فیلمی که برخلاف تصور مخالفان تارانتینو، عمیقا ضد خشونت است و زشتی خواستههای ما حتی در هنگام تماشای یک فیلم را بر پردهی تصویر میبرد. فیلمی که شما میتوانید هر آنچه که دوست دارید خطابش کنید اما شخصا، آن را بینظیر میدانم.
برای تماشای آنلاین فیلم Django Unchained به وبسایت نماوا مراجعه کنید
برای تماشای آنلاین فیلم Django Unchained به وبسایت نماوا مراجعه کنید
نظرات